ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

راه همراهی (5)

سلام سلام سلام :)
شبتون به خیر و شادی
اینم یک پست قبل از نیمه شبی برای امید عزیز و شهبانوی گلم و همه ی شما همراهان و دوستان مهربونم. امیدوارم لذت ببرین. داره یه کم سریع پیش میره. عیبی نداره. اگه تموم شد میریم سراغ قصه ای که این چند وقت مشغول آماده کردنش بودم. شایدم الهام جان یه طرح جدید پیاده کنه :))
فعلاً اینو داشته باشین:

فقط چراغ ورودی روشن بود. هورام بقیه ی چراغها را هم روشن کرد. دلش به حال دخترک لرزان سوخته بود. می خواست بپرسد که چه اتفاقی افتاده، اما مطمئن بود که جوابی نمی گیرد. پس بدون این که سؤالی بکند برگشت و روی مبل تک کنار کاناپه نشست.

توضیح داد: خسته بودم، فکر کرده بودم برم بخوابم. چراغا به این دلیل خاموش بودن.

سها بدون این که نگاهش کند سری به تأیید تکان داد و به طعنه گفت: بله. این همه تلفن زدن خستگی داره.

هورام فرو خورده خندید و گفت: اونی که باید معترض باشه منم که مرتب ریجکت شدم!

سها جا خورد. با چشمهای گرد شده نگاهش کرد و پرسید: تو؟! آسایش برام نذاشتی. می دونی امروز چند بار زنگ زدی؟؟؟

گوشیش را روشن کرد تا تعداد دقیق تماسها را ببیند.

هورام کمی به جلو خم شد. ساعدهایش را روی زانوهایش گذاشت و گفت: کافی بود یه بار جواب بدی. دیگه زنگ نمی زدم. بیکار که نبودم.

+: دقیقاً هفده بار. خیلی خب بگو. می شنوم. فقط زود بگو که می خوام برم خونه.

امیدوار بود که تا تمام شدن حرفهایش مامان و بابا برگردند. یک آمپول زدن که خیلی طول نمی کشید. می کشید؟

هورام سر به زیر انداخت و کمی فکر کرد... به تمام جملاتی که از صبح ردیف کرده بود که اگر سها جواب بدهد بگوید. اما الان همه آنها از ذهنش پر کشیده بودند. باید چی می گفت؟

سها با بی قراری پا به پا کرد. هورام به پاهای بدون جوراب او چشم دوخت و آرام پرسید: می خوای چکار کنی؟

سها کلافه پرسید: چی رو چکار کنم؟

هورام به سختی نفسی تازه کرد و همان طور سر به زیر گفت: من... من خیلی بهت بد کردم. اما...

سر برداشت و محکم گفت: اما نمی خوام جدا بشیم.

نفسی به راحتی کشید. بالاخره گفت! کلی می خواست مقدمه بچیند، ابراز علاقه کند، دخترک را اول نرم کند، اما هیچی یادش نیامده بود.

سها جا خورد. خودش هم نمی دانست توقع شنیدن چه حرفی را داشت. برنامه ی اولش این بود که هرچه هورام بگوید جبهه بگیرد و مخالفت کند. این را حق خودش می دانست اما در برابر این جمله حرفی نداشت. او هم نمی خواست جدا بشود. ولی الان که نباید این را می گفت. باید می گفت؟

کمی با گیجی دور و بر را نگاه کرد. گرمش شده بود. یادش آمد که چادرش هنوز سرش است. ولی...

هورام به انتظار جواب نگاهش کرد. بعد از چند لحظه چون جوابی نگرفت گفت: ببین ما اصلاً همدیگه رو نمی شناسیم. بهم یه فرصت بده.

سها از جا پرید. ایستاد. سرد و تند پرسید: چقدر؟ سه سال؟ چهار سال؟ یا بیشتر؟

هورام در دفاع از خودش دستهایش را باز کرد و گفت: تو حق داری. هرچی بگی حق داری. فقط یه کم... نمی دونم چقدر... اینقدر که بتونم بهت ثابت کنم اونقدرا هم آدم بدی نیستم. شاید... شاید بهم علاقمند بشیم. شاید بشه.

+: چرا بشه؟

هورام متعجب پرسید: چرا؟! سها تو زن منی.

سها با شگفتی پرسید: واقعاً؟! باورم نمیشه. میگم قیافت آشنا می زنه!

بعد رو گرداند و به آشپزخانه رفت. برای خودش یک لیوان آب ریخت. به کابینت تکیه داد. احساس خفگی می کرد. کاش بچه ها خانه بودند.

هورام کلافه انگشتهایش را درهم گره زد و باز کرد. به خودش غر زد: انتظار داری چی بگه؟ نه واقعاً چی فکر می کنی؟ الان یهو بگه آخ عزیزم عشقم تا حالا کجا بودی؟

سها لیوان آب را جرعه جرعه نوشید. به اتاق برگشت و گفت: اگه حرفات تموم شده می خوام برم.

هورام برخاست و پرسید: میشه رو حرفام فکر کنی؟ درسته که من مقصرم. هیچ شکی هم توش نیست. ولی تو هم هیچوقت نخواستی به من نزدیک بشی. اوائل که اینقدر خجالت می کشیدی که من ترجیح دادم اصلاً جلو نیام که اذیت نشی. بعد هم... نه من بودم... نه تو... میشه از اول شروع کنیم؟

سها نفس عمیقی کشید. رو گرداند. فکر کرد کاش بابا و مامان برگشته باشند. نگاهی به هورام انداخت. عمیق و طولانی. هورام هم با دنیایی امیدواری به او چشم دوخت.

سها آرام رو گرداند و بدون جواب از در بیرون رفت. هورام نفس حبس شده اش را رها کرد و مشتی به دیوار کوبید.

بعد برگشت و به جای خالی سها روی مبل نگاه کرد. رفته بود. به همین سادگی رفته بود. بدون این که قانع شده باشد.

دوباره چراغها را خاموش کرد. عصبانی بود. در تمام عمرش اینقدر احساس بی کفایتی نکرده بود!

به اتاقش برگشت و مثل تمام وقتهایی که عصبانی بود خوابید. بلافاصله خواب رفت.

 

سها وارد خانه شد. هنوز نیامده بودند. دلش گرفت. سعی کرد نترسد. از حرفهای هورام هم پریشان شده بود. از وضعیت فعلیش کاملاً راضی بود. دلش نمی خواست وارد یک رابطه ی جدید بشود.

تلفن زنگ زد. مامان بود. با خنده گفت: ببین سها ما بعد از عمری امدیم یه شام دو نفره بخوریم و بعد هم بریم تأتر. شامتو بخور یا برو پیش دخترا. خوب باشی. خداحافظ.

چه باید می گفت؟ آرام گفت: چه خوب! خوش بگذره. خداحافظ.

خیلی کم پیش می آمد که دو نفره بیرون بروند. در حد سالی یک بار هم نبود. تأتر هم خیلی دوست داشتند ولی همیشه با بچه ها می رفتند.

سها آهی کشید و به خود گفت: مامان و بابا هم دل دارن دیگه.

در سکوت خانه، با صدای یخچال که به قول مهراوه قولنجش را شکست، از جا پرید. ضربانش از ترس بالا رفت. با عجله چادرش را به سر کشید و گفت: برم پسرا رو صدا کنم.

قبل از بستن در فکر کرد چیزی جا گذاشته است اما یادش نیامد چی. برگشت. نگاهی به اطراف هال انداخت. هنوز ضربانش بالا بود. بالاخره گوشی موبایلش را برداشت و بیرون رفت.

توی حیاط دو سه تا از بچه ها بازی می کردند. برادرهایش نبودند. از حمید پسر همسایه ی بالایی سراغشان را گرفت.

حمید با سر به ساختمان روبرو اشاره کرد و گفت: رفتن پیش فرزین ایکس باکس بازی کنن. نامردا اجازه ندادن ما بریم. به درک! ایکس باکس ندیده که نیستیم. میرم خونه خاله ام. تازه پسرخالم یه بازیایی داره که فرزین نداره!

خنده ی عصبی اش را فرو خورد. هوا تاریک و سرد بود. یادش رفته بود ژاکت بپوشد. کلافه فکر کرد: ژاکت جا گذاشته بودم؟ نه یه چیز دیگه بود.

نگاهی به ساختمان روبرویی انداخت. شب بود. دلش نمی خواست تنها بیرون برود. ولی به خودش گفت: ای بابا تو هم دیگه شورشو در اوردی! اون سر شهر که نیست. همین روبرویه! در رو باز بذار برو دیگه.

لای در را باز گذاشت. عرض کوچه را گذشت و زنگ خانه ی همسایه را زد.

یک نفر جواب داد: بله؟

رو به دوربین زنگ در گفت: سلام. سلمان و سامان اونجاین؟

=: سلام. بله.

+: بگو زود بیان پایین.

=: چرا بیان؟

صدای دو رگه ی سلمان توی آیفون پیچید. جیغ جیغ کنان گفت: ما از بابا اجازه گرفتیم. زنگ بزن بپرس. فردا جمعه یه. امشب می خوایم اینجا بمونیم ایکس باکس بازی کنیم. خودش بهمون اجازه داد.

ناامیدانه به دوربین آیفون نگاه کرد و آرام گفت: ولی من تنهام.

=: خب برو پیش دخترا. یا یه کم تنها بمون تا مامان اینا بیان. خدافظ.

گوشی را ترق سر جایش گذاشت و رفت. سها با شانه های فرو افتاده چرخید و آه بلندی کشید.

یک موتورسوار از روبرو آمد. به او نزدیک شد. سها به در پشت سرش چسبید و با ترس به موتورسوار که پیش می آمد چشم دوخت. موتورسوار سرعتش را کم کرد. دستی به بازوی او گرفت و حرف زشتی زد. مکثی کرد و بعد هم رفت.

سها جیغ زنان به حیاط خودشان دوید و در را پشت سرش بست. وقتی که در بهم خورد تازه یادش آمد که آن چه که فراموش کرده بود کلید خانه بود!

دیگر هیچ راهی جز پناه بردن به هورام نداشت. قد حیاط را دوید. پله ها را با نیرویی خیلی بیشتر از معمولش بالا رفت. طبقه ی سوم نفس نفس زنان ایستاد و زنگ را مدتی فشرد.

چند لحظه صبر کرد. جوابی نیامد. شروع به مشت زدن کرد.

هورام از عمق خوابش پرید. روی تخت نشست و فکر کرد: چه خبر شده؟

با قدمهای بلند خودش را به در رساند و باز کرد.

سها خودش را توی خانه پرت کرد و داد زد: چرا باز نمی کنی؟

اشکهایش مثل دو جوی آب روان بودند. خواست از کنار هورام رد بشود و در اتاق دخترها پناه بگیرد که هورام مانعش شد. با یک دست جلوی او را گرفت و با دست دیگر در را بست. با نگرانی پرسید: چی شده؟

سها برگشت و گریان پرسید: می خواستی چی بشه؟ چرا در رو باز نمی کنی؟ داشتم از ترس میمردم. پسرا رفتن پیش فرزین. رفتم دنبالشون نیومدن. تو کوچه تنها بودم. یه موتوری دستمو گرفت و یه حرف خیلی بد بهم زد. تو چی می فهمی چی بهم گذشت؟؟؟؟ چندشم شد. خییییلی چندشم شد. از خودم بدم امد. مردم و زنده شدم هورام... تو عمرم اینقدر نترسیده بودم!

هورام شانه هایش را گرفت و ناباورانه حرفهایش را شنید. سها گریه می کرد و مشتهایش را بی وقفه به سینه ی هورام می کوبید. بالاخره حرفش تمام شد.

هورام سرش را آرام پیش برد و روی شانه ی خودش گذاشت. در حالی که نوازشش می کرد، زمزمه کرد: عزیز من... حق داری... عزیزم... نترس. نترس. خدا لعنتش کنه روانی دیوانه...

هورام سعی می کرد آرام باشد و آرامش کند ولی به حد مرگ عصبانی شده بود. از موتورسوار ناجوانمرد، از خودش، از سها که پیشش نمانده بود...

دندانهایش را از حرص روی هم سابید و دخترک را بیشتر به خود فشرد. عجیب بود که در کنار عصبانیت بیش از حدش حس تازه ای را تجربه می کرد. لذتی که مثل گرما زیر پوستش دوید و لبخند به لبش آورد. لبش را گاز گرفت مبادا سها لبخندش را ببیند و برداشت بدی بکند.

گونه اش را روی سر سها کشید و فکر کرد: چرا زودتر این لذت رو تجربه نکردم که الان تو این وضعیت سورپریز نشم؟! عجب حماقتی!

سها کم کم آرام گرفت. ضربانش پایین آمد و اشکهایش کمتر شدند. تازه به خود آمد و موقعیتش را دریافت. انگار از این بدیهی تر نبود که اینجا آرام بگیرد! ولی دلیل نمیشد که خجالت نکشد. با شرمندگی عقب کشید و خودش را به زور جدا کرد.

هورام با لبخندی خجول پرسید: بهتری؟

سها از شرم رو گرداند و زیر لب گفت: خوبم.

به اتاق دخترها رفت. هورام نفس عمیقی کشید. به در نگاه کرد و با تاسف سر تکان داد. هنوز هم عصبانی بود. با قدمهای آرام به دنبال سها رفت. توی درگاه ایستاد. دخترک روی تخت مهراوه، گوشه ی دیوار پناه گرفته بود. هنوز گریه می کرد. ولی آرامتر بود.

هورام چند لحظه نگاهش کرد و بعد زمزمه کرد: یه شربت برات میارم.

توی آشپزخانه در حالی که دوباره شربت نسترن درست می کرد از پنجره بیرون را نگاه کرد. به خودش غر زد: اون لعنتی تو همین کوچه بوده و تو ی بی غیرت هم گرفتی خوابیدی! سر شب چه وقت خوابیدن بود؟

سها آرام بلند شد. چادرش را کنار گذاشت. بیرون رفت. صورتش شست و به هال آمد. گوشه ی کاناپه مچاله شد. هورام با لیوان شربت پیش آمد. کنارش نشست و لیوان را جلویش گرفت.

سها لیوان را گرفت و جرعه ای نوشید. هنوز هق میزد. هورام شانه اش را نوازش کرد و زمزمه کرد: تقصیر منه. اگه از من دلخور نبودی نمی رفتی.

سها بدون این که به او نگاه کند زیر لب غر زد: نه بابا. چه ربطی به تو داشت؟

جرعه ی دیگری نوشید و سعی کرد دوباره گریه نکند.

هورام موهای باز و پریشان او را از روی گونه اش کنار زد تا صورتش را ببیند. سها بیشتر توی خودش جمع شد. با ناراحتی پرسید: میشه بری اون طرف بشینی؟

دست هورام توی هوا ماند. ناباورانه کمی عقب کشید و آرام گفت: نمی خواستم اذیتت کنم.

سها دوباره هق زد. جرعه ای نوشید و گفت: می دونم. ولی برو عقب.

هورام فقط چند سانتیمتر عقبتر رفت. دستش را روی پشتی پشت سر سها گذاشت و پرسید: چیز دیگه ای می خوری برات بیارم؟

سها سرش را به نفی بالا انداخت. روی صفحه ی تلویزیون خاموش تصویر خودش را دید. با ناراحتی گفت: وایییی... دماغم مثل یه نارنگی شده.

هورام از خنده ترکید. توی این وضعیت به چه چیزهایی فکر می کرد!!!

در خانه باز شد و مهربان و مهراوه با سروصدا وارد شدند. مهربان معترضانه گفت: یعنی چی که نمیشه شب بمونیم؟ من می خواستم اونجا باشم!

مهراوه در حالی که در را می بست گفت: بمونیم چکار کنیم؟ گفتن تا صبح زاییدنی نیست.

=: من می خواستم...

ولی با دیدن هورام که به سها چشم دوخته بود و می خندید، حرف توی دهانش ماند. ناباورانه چند لحظه نگاهشان کرد.

بعد رو گرداند و در حالی که مهراوه را هل می داد، گفت: بریم مهرا! جای ما اینجا نیست. خوش باشین ما مزاحمتون نمیشیم. ولی هورام مدیونی اگه بعدش به ما سور ندی. برو مهرا! چرا وایسادی منو نگاه می کنی؟

مهراوه سر کشید و پرسید: چی شده آخه؟ کجا برم؟

=: دهه تو برو بیرون من بعداً برات توضیح میدم. الان واینستا! برو.

سها برخاست و با ناراحتی گفت: دیوونه شدین؟ خب بیاین تو!

هورام هم خندان گفت: بابا کجا برین نصف شبی؟ از بیمارستان با کی امدین؟

مهربان گفت: نه ما مزاحم نمیشیم. تازه سر شبه.

سها چشم غره ای رفت و گفت: میگم بیاین تو.

مهربان چشمهایش را در کاسه چرخاند و گفت: آهان از اون لحاظ؟ باشه میاییم. چی گفتی هورام؟ هان با زیبا و شوهرش امدیم. به زور بیرونمون کردن. می خواستم پیش زینت بمونم.

هورام گفت: خوب شد نموندی. بچه از ترس تو دیگه پاشو نمیذاشت تو دنیا!

=: یه یه یه! از خداشم باشه اولین کسی که می بینه من باشم. تا آخر عمرش خوشبخت میشه!

هورام سر تکان داد و گفت: اوه چه مصیبتی! خدا نصیب نکنه!

وسط هیاهویشان مهراوه جلو آمد. با نگرانی دست روی گونه ی سها گذاشت و پرسید: گریه کردی؟

بعد برگشت و ناباورانه پرسید: چکارش کردی هورام؟ چرا اینجوری شده؟

توجه مهربان هم جلب شد. برگشت و پرسید: چی شده؟ خان داداش، داداشمی باشی، اگه سها رو اذیت کرده باشی دیگه نه من نه تو!

مهراوه اعتراض کرد: دهههه! یه دقه زبون به دهن بگیر بذار ببینم چی شده.

سها به تندی گفت: هیچ طور نشده. تقصیر هورام نیست.

هورام با ناراحتی گفت: تقصیر منه.

سها به او پرخاش کرد: آخه چه ربطی تو داشت؟ مثلاً می خواستی چکار کنی؟

مهراوه گفت: میشه بگین چی شده؟

سها همانطور عصبانی توضیح داد: یه موتوری تو کوچه دستمو کشید و بهم متلک گفت. خیلی ترسیدم. هورامم تو خونه خوابیده بود. ربطی بهش نداشت. سه تایی دارین بهش گیر میدین!

مهربان ابروهایش را بالا برد و گفت: سها جان عزیز دلم راست میگی. معلومه خیلی ترسیدی که من و مهرا رو سه نفر می بینی!

سها با همان تندی گفت: هورامم حساب کردم که هی میگه تقصیر منه!

مهربان با خنده گفت: ولی خودمونیم. خیلی قشنگه که داری ازش دفاع می کنی ها! هورام سور بده. راه نداره. من و مهرا شام نخوردیم گشنمونه!

سها به طرف اتاق دخترها رفت. غرغرکنان گفت: من ازش دفاع نمی کنم. شامم نمی خوام.

مهربان پشت سرش بلند گفت: دفاع مگه شاخ و دم داره خواهر من؟ همین که میگی شام نمی خوام که داداشم تو خرج نیفته یه جور دفاعه دیگه! ولی کور خوندین. من این حرفا حالیم نیست. گشنمه. کباب کنجه هم می خوام. هیچی دیگه الان به مزاجم نمیسازه!

سها توی درگاه در اتاق دخترها چرخید. به چهارچوب تکیه داد و گفت: گیر سه پیچ دادی ها! من تو عمرم کاری به جیب داداش تو نداشتم که حالا داشته باشم. گفتم من شام نمی خوام. تو هرچی می خوای برو بخور. به من چه؟

هورام ناامیدانه فکر کرد: سه سال نفقه میشه چقدر؟

البته پدرش اجازه نداده بود که سها کمبودی احساس کند. همه ی مخارجش را میداد. سها از پدر خودش فقط پول تو جیبی می گرفت. شاید پدر هورام به نوعی می خواست بی مهری هورام را جبران کند. که البته از نظر سها کاملاً جبران میشد. نه به خاطر پولش... به خاطر همه ی پدرانه هایی که خرجش می کرد و مثل دخترهایش دوستش داشت.

هورام گفت: باشه. آماده شین میریم بیرون.

مهربان از خوشحالی جیغ کشید. مهراوه هم با خوشی خندید و گفت: آخ جووون!  

سها گفت: من نمیام.

مهراوه گفت: ا سها ضد حال نزن دیگه! یه شب داداشم مهربون شده.

هورام به مهربان اشاره کرد و گفت: من غلط بکنم مثل این بشم.

مهربان مشتی به بازویش کوبید و گفت: از خداتم باشه.

_: صد سااال!

به طرف سها رفت. کنارش به دیوار تکیه داد و با لبخند پرسید: شما چرا قهری؟

مهربان گفت: قهر نیست. مختصر دلخوریه که اونم از نازشه. نه که داری ناز می کشی... از اون لحاظه! و الا من و مهرا... عمراً از این اداها در بیاریم. چه فایده؟ حالا من بیام بگم شام نمی خورم، خب گشنه میمونم! کی میاد کنار من وایسه، چشماشو بکنه عین گربه ی شرک و هی بگه قربونت برم، عزیز دلم، جون من، این تن بمیره یه لقمه بخور!

مهراوه با تأسف سر تکان داد و گفت: والا! هی داداش من... غرق نشی. ما گشنمونه.

هورام از گوشه ی چشم چپ چپ نگاهشان کرد. خودش را گرفته بود که نخندد.

سها اما از موضع خودش پایین نمی آمد. هنوز طلبکار بود. با چهره ای درهم گفت: خب شام نمی خوام. مگه زوره؟

نیم نگاهی به هورام انداخت و رو به مهربان گفت: نازکشم نمی خوام. ارزونی خودتون. برین با داداشتون بیرون شام بخورین. من می خوام بخوابم.

بعد وارد اتاق شد و تخت تاشویش را باز کرد. مشغول باز کردن ملحفه ی تا شده شد.

مهراوه آرام گفت: اذیت نکن دیگه سها. بیا بریم.

بدون این که به هیچ کدام نگاه کند، آرام گفت: اذیت نمی کنم. خسته ام. می خوام بخوابم.

=: مگه شام خوردی؟

سها لب تخت نشست و گفت: یه شب شام نخورم نمیمیرم.

هورام گفت: خب شما دو تا هم بمونین. میرم شام می گیرم میارم.

مهربان با اخم گفت: کباب تا برسه اینجا یخ می کنه.

_: نه بابا می پیچه تو نون، داغ میمونه. زود می رسم. شما سفره رو بندازین میام.

به طرف اتاق خودش رفت. لباس عوض کرد و برای خریدن شام بیرون رفت.


نظرات 28 + ارسال نظر
soheila جمعه 22 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 07:55 ب.ظ

چه ماجرای بامزه ای شد !!! البته منهای کار زشت اون موتوری که دخترمون رو ترسوند ....
چه زود مجبور شد برگرده به آغوش هورام خان !!! اونم که از خدا خواسته ... چی بهتر از این ....
حالا بشینه دلش بسوزه که توی این سه سال چه موهبتی رو از دست داده بوده و خودش نمیدونسته ....
خیلی بامزه بود شاذه جون ... شام هم نوش جونشون ...

متشکرم! ها... اینم نمی دونم چرا دلم می خواست بنویسم... خاطره ی تلخی که برای خیلیهامون اتفاق افتاده متاسفانه...
همینو بگو! هورام که کیف کرد! :)))
عقلش نمی رسید! دو دستی چسبیده بود به کار نمی فهمید یه خوشی بزرگ بی زحمت بیخ گوششه!
خیلی ممنونم خانم گل. منم کنجهههه :دی

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:00 ب.ظ

شما خودت چشمه آب حیاتی :***
خیلی مراقب خودت باش شاذه جونم
ان شالله که حس و حالش میاد و مینویسی، ما که منتظریم :)
پیشاپیش خدا قوت شاذه جونم :******

:)))) :****
چشم. خیلی ممنونم عزیزم
یه کم نوشتم. پستش می کنم انشاءالله پس فردا کمی خلوت بشم فرصت کنم بنویسم.
سلامت باشی گلم :*****

رها سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:48 ق.ظ

سلاااام^_^
من یادم نیست نظر گذاشتم یا نه!:|

سلااااام :)
منم یادم نیست :دی

Shahbanoo دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:01 ب.ظ http://mooooooooosh.blogsky.com

سلام شاذه جون :**
دلتنگتونم فراوون
خاله ! شبی تا ساعت نه و نیم داشتم جون میکندم تارت میوه درست میکردم ! حالا بگین چند تا ( اندازه ی یک مینی کاپ کیک! ) شد ؟ 9 تا!
در این لحظه باید به خودم بگم خسته نباشی دلاور ! خدا قوت!
کرم پاتیسیر روش هم که رقیق شد!
کلا نا امیدشدم! هی هی هی روزگار...



میگفتیم...خوب هستین شما ؟!

سلام عزیزمممم :**
منم دلتنگتممممم :*** عصری هم خییییلی کار داشتم نتونستم بیام :((((
آخ آخ آخ.... دخترک هنرمند فعال عزیز :***
خدا قوت :****

خوبم شکر خدا... خیلی کار دارم! دعا کن موفق بشم :)

[ بدون نام ] دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 09:58 ب.ظ

سلام شاذه جونم خوبی؟ کمرت بهتر شده؟

نه خب شما که جوونی حتی اگه من پیر باشم
ما همچنان منتظر قسمت بعدی هستیم ...
باورت میشه تنها تفریح این روزام خوندن وبلاگ توئه شاذه جونم
همه روز تقریبا رو پروژه شرکت کار میکنم چون باید خیلی زود تموم بشه، الانم منتظر همکارمم که یه سری فایل بفرسته روش کار کنم، گفتم تو این فاصله بیام یه سری بهت بزنم . احوالی بپرسم

سلام امید گل
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
کمر هم هی... الهی شکر. خوبه. گاهی بهتر گاهی بدتر. شکر خدا خیلی بد نیست.
بله من چشمه ی آب حیات رو پیدا کردم :دی
میام انشاءالله. خیلی دلم می خواد امشب بنویسم. ببینم حسش میاد یا نه. فردا خیلی کار دارم حواسم پرته. دعا کن کارام میزون بشن.
لطف داری گلم :*)
خیلی ممنونم عزیزم. موفق باشی :****

حانیه یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 09:52 ب.ظ

شاااااذه جونم
یه دنیا ممنون بابت دستور کاملت
خدا بخواد فردا عازم مشهدیم.
خوبی بدی دیدین حلال کنید
چند وقته میخوام مصرف نت رو کمتر کنم, اگر دیر به دیر میام ناراحت نشین.
خیلی خجالت کشیدم شما جوابم رو اینقدر کامل داده بودین و من نیومده بودم ببینم.
خلاصه هم ممنون, هم ببخشید

جووونم؟
خواهش می کنم عزیزم
آخخخیییی! خوشا به سعادتت! انشاءالله به سلامتی و دل خوش زیارت خوبی بکنی
خواهش می کنم. این چه حرفیه؟ خیلی هم خوب!

زیبا یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 09:40 ب.ظ

سلاااااام
عالی بود شاذه جان
من دیشب خوندمش ولی فرصت کامنت گذاشتن نداشتم
خیلی خیلی عالی
طفلونکی سها، دلم براش کباب شد چقده ترسیده بود

بازم تشکر فراااااوان
دستتون تشکر

سلااااااام
خیلی ممنونم
لطف کردی که برگشتی و کامنت گذاشتی :***
ها طفلکی خیلی ترسید!

خواهش می شود

عالیه یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 01:14 ب.ظ

من چندساله وبلاگتو دنبال می کنم بهم حس خوشایندی میده می خواستم ازت تشکر کنم مرسی که می نویسی

خیلی از لطف و همراهیت ممنونم عالیه جان

رها یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:32 ق.ظ http://2bareeshgh.blogfa.com

سلام !
خوب و خوش و سلامتید؟!
همچین گفتید داره سریع پیش میره فکر کردم تو همین قسمت بساط عروسی رو هم چیدن و اون خونه خالی و تنهایی شون چقدر تأثیر داشت
شاد باشی همیشه

سلام!
بلههه شکر خدا. تو خوبی خانم گل؟
:)))) خعیلی موثر بود
سلامت و خوش باشی عزیزم

Shahbanoo شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:29 ب.ظ

خاله انلاین :)))) یه لحظه نگذشته جواب میدین

یس ‎:D

Shahbanoo شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:22 ب.ظ

خیلی ممنون البته من عر وقت که کیک درست میکنم نمیشه پچل کاری نکنممگه اینکه کیک شکلاتی باشه که تنها ظرف هایی که کثیف میکنه پره های همزن + کاسه مون + قالب + دو اندازه پیمونه
به همین سادگی به همین خوشمزگی!
خیلی ببخشید خیلی زر اضافه زدم من !
خیلی ممنون :**** ان شاالله امشب یک مسکن می خورم وغشش! فردا خوب میشه کل خستگی

مگه اصلاً کیک بدون پچل کاری پخته میشه؟؟؟
اصلا هم زر نزدی گل دختر! یه درد دل ساده بود که کاملاً هم حق داشتی!
انشاءالله خوب خوب باشی و فردا سرحال و شاداب بیدار شی :******

دختری بنام اُمید! شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:16 ب.ظ

نمیدونم! اما حس میکنم وقتی خودش صاحب یه دختر بشه یادش میفته، البته شاید!
اما یادت باشه خودت بهم گفته بودی پیر نمیشم:(((( چه زود از حرفت برگشتی :(((( خخخخخ

چی بگم والا! شاید...
:))))) اصلاً تو جوان! نوگل بهاری! من پیر :دی

مهرناز شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:00 ب.ظ

بانو خسته نباشی...این پست جدید واقعا چسبید .... گربه شرک خیلی باحال بود...همون لحظه تونستم قیافشو تصور کنم

سلامت باشی
ممنونم. نوش جان
خوشحالم که خوش گذشته :)

Shahbanoo شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:42 ب.ظ

خیله خوب ! خودتون خواستین خیلی فرقی نمیکنه تأیید بکنین یا نکنین الان دی این لحظه باید برم مشاوره اه اه بدم میاد از اینایی که آب هم بپره به گلوشون میرن مشاوره!
از صبح شروع میکنم .....اولا که زنگ ریاضی( که با چرت ترین و حوصله سر بر ترین معلم مدرسه از نظر من داریم) خیییلی بد گذشت! خب این بد نبودولی زنگ بعدیش ادبیات داشتیم، مدیر و یکی از معاون ها و بهداشت ، اومدن خیییلی حرف زدن و نصیحت کردن ! ادبیاتم درس مورد علاقه ی من ! دبیر گل ! خیلی نامردی بود!
برگشتم خونه....خسته و بی حال! نمیدونم ظهری هم غر غرو شده بودم هم بیحال بودم ! خواهرم شبی مهمون داشت( هنوز مهموناش هستن!) گفت کیک بپزم ! خلاصه من هم که از کاری که بهم تحمیل بشه متنفرم! شروع کردم پختن ( ماشالا همیشه هم کیک پختن های خونه خودمون و مامان بزرگم با منه ! ) حالا برق کار ها هم اومده بودن و هی فیوز رو وسط به هم زدن سفیده ها میپروندن ! هی همزن خاموش میشد .....
اینا به کنار ....کیک به لطف برقکار ها دیر تموم شد ، حالا خواهر گرامی مهموناش اومدن ، غر میزنه که کیک داغ بدم بهشون زشته! خلاصه یه مشت غر زده به جونم ! حالا هم باید برم کمک :\

خیلی هم خوب دختر گل مهربون :****
مدرسه رفتن کلاً کار سختیه! خدا قوت!
آخ آخ چه کیک پختن سختی! خسته نباشی!
کیکات همیشه عالی هستن ماشاءالله :****
کیک داغ خیلی هم قشنگه! کلی خوشمزه تره! از خداشونم باشه!
آخخخ نصف شبی! یه ویتامین بخور قوی بشی :******

دختری بنام اُمید! شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 09:56 ب.ظ

دست نینا خانم درد نکنه حسابی باهاش خندیدم :)))
اوهوم خیلی وحشتناک بود، من هنوزم حس خوبی به تنهایی جایی رفتن ندارم، همیشه دلم میخواد یکی همراهم باشه، حتی تو جاهای شلوغ، انگار از ذهنم بیرون نرفت، اون پسر 19-20 ساله هم حتما الان مردی شده واسه خودش، به نظرت چطور با این خاطراتش کنار میاد؟! هنوزم به این اتفاقات میخنده مثل اون روز؟!
نمیدونم چرا بعد 17 سال به این چیزا فکر میکنم! فکر کنم از نشانه های پیریه :))))

بله منم خیلی خندیدم :)))
منم همینطور :(
خاطره؟! فکر می کنی اصلاً یادش مونده؟! عاشق چشم و ابروی من و تو که نشده بودن. یه کرمی ریخته و رفته. نه یک بار شاید صد بار این کار رو کرده و با دوستاش به ریش نداشته ی دخترای جیغ جیغوی ترسو خندیدن :(
یادت انداختم :)) ولی بی خیال...
پییییر شدی رفت :))))
من بگم بیست سال خیلیه؟ شایدم نوزده سال :دی

سپیده شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 07:39 ب.ظ

ربط دادن این رفتارا برای سها کمی سخته زمان میخواد. خوبه که خواهر شوهراش یک طرفه رفتار نمی کنن کمک های خوبی هستن برای هردو

بله سخته. خواهر شوهراشو دوست دارم :)

دختری بنام امید! شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 04:44 ب.ظ

سلامممممممم شاذه مهربونم :*****
نمیدونی صبح چه ذوقی کردم اسممو اول پست دیدم، ممنون ،عاشقتمممممممم شاذه جونم :***
فکر کن صبح تو اتوبوس نشسته بودم میخوندم و لبخندم پررنگ تر میشد، احتمالا خانم روبرویی فکر میکرد خل شدم :)))))
مخصوصا قلنج یخچالو خوندم :))))))
رسیدم شرکت میخواستم بیام کامنت بزارم اما همکارم اومد یه کار سپرد نشد بیام، همش فکر میکردم حالا شاذه جونم میگه این چقدر بی معرفته دیشب پست گذاشتم به اسمش تازه عصر اومده کامنت میزاره، همکار زشت!!! :دی
خیلی ممنون شاذه جونم، حسابی چسبید، هورام فرصت طلب خوش شانس:)))
سهای طفلکی، یکی از بدترین اتفاقات نوجوانی من دقیقا اتفاقی بود که برای سها افتاد، با این فرق که هیچکس خونه نبود و تنهایی نشستم گریه کردم، خیلی حس بدی بود، تا سالهای سال از خیابون خلوت و موتوری میترسیدم، پسرا نمیدونن این شیطنت احمقانشون چه تاثیر بدی روی اون دختر بیچاره میزاره

سلامممممممممم امید گل بلبل :*****
تو لطف داری. کاری نکردم. منم عاشقتمممم :***
چه خوب که خوشحال شدی :)
ها این قولنج خیلی بامزه بود. تا حالا نشنیده بودم. دیروز از نینا شنیدم و سریع رفت تو قصه. یعنی اصلا کلا این تکه رو خود نینا با همین اصطلاح پیشنهاد داد :))
اشکالی نداره گلم :)
خواهش می کنم. نوش جان :))
هورام هم بالاخره مجبوره فرصتها رو بچسبه :)))
واقعاً وحشتناکه. گمونم همه مون کم و بیش تجربه اش کردیم. خدا نیاره. منم عینا تا چند سال بعد از اون اتفاق تنهایی جایی نمی رفتم. در حالی که در حد همین ماجرای سها بود ولی واقعا بهم سخت گذشت.
وقتی داشتم می نوشتم به همین نتیجه رسیدم که برای پسره در حد یه شیطنت احمقانه است. خیلی وقتا اصلاً قصد یه آزار عجیب و غریب نداره ولی نمی دونه چه تاثیر بدی تو روح و روان دختر میذاره :(

Shahbanoo شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 04:26 ب.ظ

شایدم غر نزنم سنگین تر باشه خیلی اعصاب خوردیم سطحیه

نه بابا غر بزن سبک شی :)
عمومی نخواستی بگی بگو تاییدش نکنم :)

Shahbanoo شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 04:23 ب.ظ

سلام خاله
اصلا اعصابم خرده
اجازه دارم یکم غر بزنم؟

سلام عزیز دلم
بیا غر بزن گلم! بیا. هرچی می خواد دل تنگت بگو!

نینا شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 03:59 ب.ظ

اخه شما همیشه با لحن ادبی مینویسین جدید بود و غیر معمول :دی
بریم کبابیییی:)))

گفتگوها رو همیشه عامیانه می نوشتم. منتها با نثر بدون لهجه یا تهرونی که رایجه. ولی کم کم دارم به اصلا خودم برمی گردم. دوست دارم کرمونی بنویسم :دی
بریمممم :)))

خاله سوسکه شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 02:40 ب.ظ

سلام عزیزم
خوبی ان شاالله؟
چقدر سورپرایز شدم
بعد کلی وقت اومدم سر بزنم
با خودم گفتم فوقش دوباره پست اخری را می خونم که برای اولین و آخرین بار با گوشیت پست گذاشتی و اینا ...
بعد اومدم کلی ذوق مرگ شدم
دیدم ای دل غافل
نه تنها اون پست تکراری نیست
بلکه کلی داستان قشنگ هم هست
و اینچنین شد که اینگونه گشت!
خلاصه که تبریک داستان جدید.
موضوعش هم خیلی جدیده
مثل همیشه دوست داشتنی
موفق و پیروز باشی

سلام خاله سوسکه جان!
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
چه خوب که یاد ما کردی :)
خیلی متشکرم از محبتت
سلامت باشی و خوشحال همیشه

Ninna شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:09 ق.ظ

سلام سلام حاج خانوم احوالات شما:دی
جاتون خالی دیروز قهوه رو زدم بر بدن اومدم خونه دیدم چند روزه ورزش نکردم ورزشم کردم هایپر شدم هورام مربوطه مون شکه شد نصف شب چمه یه بند مضخرف گفتم تر تر خندیدم:)))
سلمان و اون یکی اون اونجاین از لحاظ نوشتاری اونجان بنویسین قشنگ تره یه چیز دیگه ام نوشته بودین یه چیزی یه اونم خوشگل نبود:دیییییی
اخی اخی هورام خجالت بکش ینی چی خوشت اومد:| دختر مردم سکته کرده تو کوچه این خوشش میاد استغفرالله:دی
منم کباب میخوام:((((

سلام سلام نینابانو!
الهی شکر. جات شلوغ پلوغ! دیروز یه دختره خونمون بوووود! ایییش :دی تازه هورامشم بود :)))
اونجان تهرونیه :دی ما در مملکت کویریمون میگیم اوجاین؟ خواستم کمی واضحتر بشه نوشتم اونجاین :دی
یادت امد اونم بگو :)))
تو خصوصیهای مردم دخالت نکن. زشته خوبیت نداره :دی
منمممم :(((

حانیه شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:07 ق.ظ

سلام شاذه جون
این مهربان چه یهویی خواهرشوهر شد.
کلا بدم میاد دیگران بخوان تو این روابط زن و شوهری فضولی کنن, هرچند که نیتشون خیر باشه.
یه لحظه یاد اون دوست نگین تو یکی دیگه از داستان هات افتادم.
از اونم بدم میومد. فضولی کرد تو کارشون.
هل و قهوه ؟
باید امتحان کنیم ما هم.

سلام عزیزم
رفتم دوباره کلمه به کلمه ی حرفای مهربان رو خوندم ببینم چه خواهرشوهر بازی ای کرده :)))
این که اذیتش نکرد! اینا عین سه تا خواهر باهم قاطی شدن. لباسای همدیگه رو می پوشن، از وسایل هم استفاده می کنن. خواهرشوهرش نیست. خواهرشه! سها ناراحت نمیشه. اگر بشه هم لحظه ایه. الان ذهنش درگیر معادله ی رابطه ی جدید هورامه که عصبانیه :))

قهوه ترک. هر قاشق قهوه یه ذره یه سر قاشق هل اضافه کنی. بعد قهوه رو دم کنی. خوشمزه میشه.
نسخه ی دقیقترش میشه یه فنجون قهوه خوری که مثلاً هشتاد سی سی گنجایش داشته باشه، سر خالی آبش می کنی و می ریزی تو شیرجوش. یکی دو قاشق غذاخوری بهش شیر اضافه می کنی. یه قاشق مرباخوری قهوه، یه قاشق سرخالی شکر، یه سر قاشق هم هل.
خوب بهم می زنی میذاری روی شعله ی ملایم تا کف کنه و نزدیک جوش امدن بشه. ولی نجوشه. دورش که کف کرد و وسطش به اندازه ی یک سکه موند خاموشش می کنی و نصفشو می ریزی تو فنجون. که کف اولیش بریزه تو فنجون. بعد بقیه شو تکون میدی که پودر قهوه ی ته نشین شده دوباره باهاش قاطی بشه. میریزی تو فنجون و بعد هم نوش جان!
توصیه های ایمنی این که قهوه ترک رو با شکم خالی ترجیحا نخورین. ممکنه باعث حال تهوع بشه.
در کل هم ممکنه ضربان رو بالا ببره. اگر ضربانت بالا رفت یک لیوان آب خنک با چند قطره آبلیمو روی قهوه بخور.

lois شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 05:33 ق.ظ

نمیدونم چرا من فکر میکنم اینا حقه هوارمه!یعنی بدجنسم؟هورام..هرچی میگذره انگار اسمش قشنگ تر میشه.منم دلم واسه بابابزرگم شدیدا تنگ شده،دوهفته دیگه اولین سالگردشونه‏↳‏

نه بابا خیلی هم خوش جنسی :دی
منم اسمشو دوست دارم. باید یه توضیح بالای صفحه بدم. به نظرم خیلیا اسمشو بر وزن هول می خونن ولی بر وزن نور هست :دی
می فهمم... خیلی دلتنگیم... خدا رحمتشون کنه...

آهو خانم شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 02:08 ق.ظ

سلام، آخی یادم نمیاد آخرین بار کی براتون کامنت گذاشتم امشب همه خوابیدن و من منتظر نشستم تا شما داستان بذارین. داستان رو خوندم و رفتم بخوابم ولی خوابم پرید. تا چشمامم گرم شد و داشت خوابم می برد دخترک بیدار شد. حالا اون خوابید و منم از دلم نیومد کامنت نذاشته بخوابم.
داستانتون خیلی جالبه
منم دلم برای مامان بزرگمون تنگ شده

سلاااام
خوش برگشتی :)
آخی... انشاءالله خواب خیلی خوبی رفته باشی :*
خیلی متشکرم :)
هی هی هی... مادربزرگممم.... جاشون خیلی خیلی خالیه. خدا رو شکر. خدا رو صدهزار مرتبه شکر که همچو نعمتی داشتیم... درک کردیم و دوستشون داشتیم. الحمدالله

Shahbanoo شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 01:03 ق.ظ

منم خیلییی دلتنگشونم جای خالیشونو همه جا حس میکنم

همیشه. همه جا!
خدا رحمتشون کنه

ارکیده صورتی شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 12:18 ق.ظ

به به سلام و درود بر شاذه بانوی گل
نه هورامم داره راه میفته
فقط مونده سها که نازش زیاده
خداقوت گلم
شاد باشی و تندرست

علیک سلام ارکیده خانوم عزیز
بله پس چی؟
اونم درستش می کنیم
سلامت باشی خانم گل

Shahbanoo شنبه 9 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 12:12 ق.ظ

طفلکی هورام! در این لحظه من نمیدونم طرف کیم! سها حق داره عصبانی و دلخور باشه .... هورام حق داره یکم فرصت داشته باشه! اصلا نمیشه....من بی طرفم!
خیلی ممنوووون خیلی دوستتون دارم

یادم باشه دفعه بعدی هل بریزم تو قهوه!

منم کاملاً بی طرفم

خیلی خیلی هم دوستت دارمممم

قهوه ی با هل میشه مثل قهوه های مامان بزرگمون. دلم تنگگگگگگ شده براشون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد