ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

راه همراهی (4)

سلام به روی ماه دوستام
عزاداریهاتون قبول باشه انشاءالله
اینم قسمت بعدی راه همراهی هورام و سها :)
آبی نوشت: به اینجا هم سر بزنین.




هورام پشت میز دفترش غرق فکر نشسته بود. دفتر که نه! گاراژ خانه ی پدری حامد که اتاقی رو به کوچه بود. سعی کرده بودند دکورش را تا حد امکان شیک و مدرن بکنند تا از آن حالت ساده ی گاراژی در بیاید.

حامد در حال حرف زدن با کارگر وارد شد. نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت: من این حرفا حالیم نیست. زیر آفتاب بمونن خراب میشن. برو تحویلشون بده.

=: ولی پولش...

هورام خودکاری که دستش بود را رها کرد و بی حوصله گفت: حساب کرد.

حامد با اخم به کارگر گفت: بفرما حساب کرده. تو چرا کاسه ی داغتر از آشی؟ برو دیگه. ده دقیقه دیگه زنگ می زنم بهش، اگه بارش رسیده بود که رسیده بود، اگه نه من می دونم و تو.

=: چشم آقا.

کارگر که بیرون رفت حامد رو به هورام کرد و پرسید: تو چطوری؟ چرا پکری؟

هورام از جا برخاست. در حالی که پشت به حامد برای خودش چای می ریخت گفت: خوبم. طوریم نیست.

حامد ضربه ی دوستانه ای به شانه ی او زد و گفت: نمی خوای حرف بزنی اشکال نداره. ولی رفیق چندین ساله رو رنگ نکن.

پوزخندی زد و گفت: باشه. خوب نیستم. حالا که چی؟

=: این شد. کمکی از من بر میاد؟

لیوان چای را به دست گرفت. عمیق به او نگاه کرد و لب برچید. سری به نفی تکان داد و گفت: نه. کار خودمه. فقط خودم.

حامد هم به طرف چایساز رفت. لیوانش را پر کرد و در همان حال گفت: بهرحال کاری کمکی... هیچی نبود گوشی برای شنیدن خواستی هستم.

سری تکان داد و متفکرانه زمزمه کرد: میدونم.

صدای شاد دخترانه ای رشته ی افکارش را پاره کرد: سلام! حامد هست؟

با سر به حامد اشاره کرد و زیر لب جواب سلامش را داد.

دختر نفس نفس زنان وارد شد و از همان جا مشغول حرف زدن شد. اسمش نفس بود. دوست حامد. پول می خواست. با کلی عشوه و زبان ریختن حامد را راضی کرد که تمام موجودی جیبش را تقدیمش کند. البته حامد از اولش هم راضی بود ولی با زبان ریختن دخترک تفریح می کرد.

هورام به نقطه ی نامعلومی چشم دوخته بود و گوش میداد. این صحنه ها را زیاد دیده بود. همیشه منزجر میشد. اغلب بلند میشد میرفت. ولی این بار داشت تصور می کرد که اگر رابطه اش با سها خوب بشود شاید او هم همین کار را بکند. لبخند کمرنگی روی لبش نشست.

ولی خوش نداشت سر کارش بیاید و جلوی حامد و احیاناً کارگرها اینطور زبان بریزد. همان توی خانه خوب بود. جلوی اهل خانه اشکالی نداشت. چقدر بابا خوشحال میشد اگر میدید باهم خوب هستند.

اول باید اهلی اش می کرد. به خودش عادتش میداد. قدم به قدم... نفس به نفس... از یاد اسم نفس که هنوز روبرویش ایستاده بود نفسش را بی حوصله پف کرد. گوشی اش را در آورد و شماره گرفت.

سها دستپاچه جواب داد و در حالی که سعی می کرد صدایش بالا نرود زمزمه کرد: سلام هورام. چی شده؟ سر کلاسم. اگه واجبه بیام بیرون.

آرام گفت: سلام عزیزم. هیچی نشده. بعداً بهت زنگ می زنم. خداحافظ.

سها شکلکی در آورد و زمزمه کرد: خداحافظ.

گوشی را دوباره توی جیبش فرو کرد و به استاد چشم دوخت. عصبانی بود. این هورام را نمی شناخت و نمی خواست بشناسد. همین یک ساعت پیش از هم جدا شده بودند. چه وقت زنگ زدن بود؟ مثل دیشب هول کرده بود و فکر کرده بود که اتفاقی افتاده است. بعد هورام خونسرد می گفت هیچی نشده؟ می گفت سلام عزیزم؟ از کی عزیزش شده بود؟! بعداً برای چی زنگ می زد؟

کلافه نفسش را پف کرد. رو گرداند و از پنجره به بیرون نگاه کرد. چرا کلاس تمام نمیشد؟

 

نفس پولش را گرفت. تشکرهایش را کرد، حرفهایش را زد و رفت. حامد تا دم در همراهیش کرد. بعد به طرف هورام چرخید. چشمهایش را باریک کرد و گفت: حرفای تازه میشنوم.

هورام چپ چپ نگاهش کرد و خشن پرسید: چه حرفی؟

حامد با لبخندی شیطنت بار گفت: سلام عزیزم!

هورام شانه بالا انداخت و گفت: خب که چی؟ این همه تو گفتی سلام عزیزم، خداحافظ عزیزم، قربونت برم عزیزم... من هیچی گفتم؟

حامد جلوی میز ایستاد. کمی خم شد. دستهایش را روی میز گذاشت و ستون بدنش کرد. جدی شد. پرسید: داری چکار می کنی داداش؟

هورام متعجب پرسید: یعنی چی؟

=: تو آدم دو دره بازی نبودی هورام.

_: هنوزم نیستم.

=: اون دختری که سه ساله مثلاً نامزدته در آرزوی شنیدن این "عزیزم" مونده. اون وقت تو با کی رفیق شدی؟ حداقل تکلیف زنتو روشن کن. درسته انتخاب خونوادته ولی بهرحال چه بخوای چه نخوای زنته.

هورام پوزخندی زد. عاقل اندرسفیه نگاهش کرد. تا تمام شدن حرفش صبر کرد. چند لحظه هم در سکوت نگاهش کرد. بالاخره گفت: برات متاسفم حامد. زیادی به خودت مطمئنی.

=: منظور؟

_: داشتم با خانمم حرف می زدم. نگران نباش. تا خودم هستم لازم نیست تو ازش دفاع کنی.

بعد هم از جا برخاست و بدون این که منتظر جواب حامد بشود از در بیرون رفت.

حامد پشت سرش داد زد: هی رفیق! یه شیرینی به من بدهکاری.

رو گرداند و نگاهش کرد. با تأسف گفت: رفیقی که بعد از این همه سال اینجوری آدمو قضاوت کنه شیرینی نمی خواد.

=: تو بیا بزن تو سر ما. ولی شیرینی رو بده.

خندید. سرتکان داد و رفت.

هنوز خسته نباشید تو دهان استاد بود که سها از جا پرید و به طرف در رفت. احساس خفگی می کرد. با قدمهای سریع طول راهرو را پیمود و وارد محوطه شد. سر بلند کرد. آسمان هم ابری بود. انگار اینجا هم نفس کم داشت.

مهراوه خود را به او رساند و گفت: چقدر تند میری بچه. چی شده؟

با اخم نالید: داداشت دیوونه شده.

=: وا! یعنی چی؟

+: زنگ زده میگه سلام عزیزم!

=: خب این دیوونگیه؟ بعد عمری یادش امده حالتو بپرسه. اصلاً از همون صبحم معلوم بود یه چیزیش شده. دفعه اول بود که به فکرش رسید ما رو برسونه. ایرادش چیه؟ بلکه خدا خواست مثل زن و شوهرای عادی شدین.

به تندی جواب داد: همین جوری خیلیم عادی هستیم. خیلیم خوبیم. چه کاریه به من زنگ بزنه؟ اَه!

مهراوه دست روی پیشانی او گذاشت و گفت: تبم که نداری! تا کی اینجوری باشین؟ فکر کن برین سر خونه زندگیتون همین جوری مثل دو تا همسایه که هیچ کاری هم بهم ندارن باهم زندگی کنین!

+: نمی خوام برم سر خونه زندگیم. من همین الان سر خونه زندگیمم. همه چی هم خوبه. خوشحالم یه اسم توی شناسنامم هست که راه براه برام خواستگار پیدا نمیشه. راحت دارم زندگیمو می کنم. همین برام بسه.

=: دچار خودشیفتگی مزمنم که هستی! حالا کی گفته اگه ما نمیومدیم راه براه خواستگار داشتی؟

+: ایشش... خودتو مسخره کن مهرا. اعصابم از دست این پسره خرده.

=: چرا آخه؟ این پسره شوهرته!

+: بعد از سه سال یادش امده؟؟؟

=: من نمی دونم چی بوده و چی شده. ولی... می دونم که باید باهاش حرف بزنی.

+: نمی خوام باهاش حرف بزنم. نمی خوام.

مهراوه با پریشانی نگاهش کرد. بالاخره آرام بازویش را نوازش کرد و گفت: باشه. خودتو اذیت نکن. بیا بریم یه چیزی بخوریم.

+: هیچی نمی خوام بخورم.

=: ببین حساب منو با داداشم یکی نکن. تو این سه سال نکردی امروزم نکن. بیا بریم.

لبخند کمرنگی روی لب سها نشست و به دنبال او راه افتاد.

داشتند کاپوچینو می خوردند که هورام زنگ زد. سها چند لحظه به گوشی خیره شد. مهراوه هم به او چشم دوخته بود. بالاخره انگشت روی گوشی کشید و تماس را رد کرد.

مهراوه سر به زیر انداخت و حرفی نزد.

سها آرام گفت: نمی تونم.

مهراوه زمزمه کرد: باشه.

و دوباره لیوانهای کاغذی را به لب بردند.

تا عصر چند بار دیگر هم زنگ زد و هربار ردش کرد. نمی دانست چی باید بشنود و اصلاً دلش نمی خواست که جواب بدهد.

بار آخر توی خانه بود. همه بودند. بابا مامان و پسرها. سامان و سلمان مشغول مسئله حل کردن و جر و بحث بودند. مامان بافتنی می بافت و بابا سیب پوست می کند و با مامان دو تایی می خوردند.

سها با لبخند به روابط پر مهرشان چشم دوخته بود که هورام زنگ زد. نیم نگاهی به گوشی انداخت و رد کرد. بلافاصله دوباره زنگ خورد. باز رد کرد.

بار سوم بالاخره بابا سر برداشت و پرسید: کیه بابا؟ مزاحمه؟

سها سر به زیر انداخت. با عذاب وجدان، جویده جویده گفت: نه. هورامه.

=: خب چرا جوابشو نمیدی؟

نیم نگاهی به بابا انداخت. دوباره سرش را توی یقه اش فرو برد و گوشی را خاموش کرد.

مامان پرسید: طوری شده؟

تند سرش را به چپ و راست تکان داد. طوری نشده بود. و نمی خواست طوری بشود که جواب نمی داد. اصلاً دلش نمی خواست کاری با این پسر داشته باشد.

مامان با ملایمت گفت: اگه خونه هست پاشو برو ببین چی میگه.

زیر لب جواب داد: نه نیست.

=: پس پاشو برو تو اتاقت بهش زنگ بزن. خوب نیست کدورتتون طولانی بشه.

کدورت؟ کدام کدورت؟ همانطور سر به زیر و خجالت زده برخاست و به اتاقش رفت.

چند دقیقه بعد مامان آرام در را باز کرد. سها گوشه ی دیوار روی تخت نشسته بود و زانواهایش را به بغل گرفته بود. دلش گریه می خواست.

=: زنگ نزدی؟ پاشو. پاشو برو پایین وقتی رسید باهاش آشتی کن.

بدون این که به مامان نگاه کند با بغض پرسید: شما نبودین که می گفتین جدا شو؟

=: تا دیروز کاری بهت نداشت. الان می خواد حرف بزنه. پاشو ببین چی میگه. چرا فرار می کنی؟

+: فرار نمی کنم. ولی الان نمی خوام حرف بزنم. بعداً... اصلاً وقتی امد میرم پایین.

می دانست مزخرف گفته است. اگر پایین هم می رفت محال بود با هورام حرف بزند. فعلاً می خواست مامان را از سرش باز کند.

مامان سری تکان داد و گفت: باشه. دارم با بابات میرم درمونگاه یه آمپول تقویتی بزنم. کاری چیزی بیرون نداری؟ داروخونه مثلاً؟

+: نه ممنون.

هنوز مامان و بابا بیرون نرفته بودند که مشق پسرها تمام شد و برای فوتبال بازی کردن با پسرهای همسایه به حیاط رفتند. چند دقیقه بعد مامان و بابا هم رفتند.

سها با وحشت به سکوت خانه گوش داد. سه سال پیش بین نگرانی ها و ناراحتیهای اول عقدش یک شب تنها مانده بود. هنوز هم با خانواده ی هورام آنقدر صمیمی نشده بود که به خانه شان برود. توی هال نشسته بود و با خودش درگیر بود که چرا هورام کوچکترین توجهی به او نمی کند که ناگهان دیگ زودپز توی آشپزخانه منفجر شده بود. از آن شب از تنها ماندن می ترسید.

به هیچ کس اعتراف نمی کرد. چند باری گفته بود و همه گفته بودند مگر تنها ماندن توی آپارتمان ترس دارد؟! دیگر نمی گفت. ولی تنها هم نمی ماند. همیشه یا می رفت پیش دخترها، یا اگر نبودند پیش مادربزرگش که دو کوچه آن طرفتر خانه اش بود.

امشب که مادربزرگ هم نبود. چند روز پیش با خاله به مشهد مشرف شده بودند. فقط میماند خانه ی همسایه که امیدوار بود باشند.

پاهایش خسته بودند. دکمه ی آسانسور را زد و با بی قراری تا آمدن آسانسور و رسیدن به طبقه ی سوم انتظار کشید. کلید را توی قفل چرخاند و وارد شد. سکوت خانه مثل یک ضربه توی صورتش خورد. البته تنها ماندن اینجا کمتر ترس داشت. اینجا آرامش بیشتری داشت. به هزار و یک دلیل که یکی از دلایلش می توانست استفاده نکردن مادر هورام از دیگ زودپز باشد!

با صدای فلاش تانک دستشویی تکان بدی خورد. از ذهنش گذشت:دزد؟!

بعد بلافاصله خنده ی تمسخرآمیز هورام توی ذهنش نقش بست. دزد وقت دزدی روی مبل لم نمی داد و احتمالاً دستشویی هم نمی رفت!

هنوز درگیر بود که در دستشویی باز شد و هورام بیرون آمد. با دیدن او خیلی خونسرد سلام کرد. انگار نه انگار که از صبح بیست بار زنگ زده بود و هربار رد تماس خورده بود.

سها نگاه از او برگرفت و زیر لب جوابش را داد.

هورام به طرف مبلها رفت و پرسید: چرا نمیای تو؟

به زحمت پرسید: بچه ها کجان؟

_: چه می دونم. دو تا مشنگ هیجان زده. زیبا زنگ زد که زینت دردش گرفته، این دو تا هم شال و کلاه کردن که برن کمک! انگار نصف ترم مامایی خوندن مهربان در کمک به زائو خیلی مؤثره! مهراوه هم نمی دونم برای چی رفت. اگه تو هم می خوای بری برسونمت.

زانوهای لرزانش تا شدند. لب کاناپه نشست و گفت: نه.

تحمل دیدن درد کشیدن کسی را نداشت. هنوز هم نمی دانست که مهربان با چه عشقی مامایی را انتخاب کرده است.

هورام ادامه داد: بچه ها بهت زنگ زدن. گوشیت خاموش بود. همین الان رفتن.

سری به تأیید تکان داد و آرام زمزمه کرد: بهرحال باهاشون نمی رفتم.

نفس عمیقی کشید و بدون این که به هورام نگاه کند پرسید: مامان بابا کجاین؟

_: شام مهمون بودن. پیش یکی از همکارای بابا.

سؤال آخر را پرسید: تو چرا زود امدی؟

هورام لبخندی زد و گفت: معذرت می خوام که کارم امشب زودتر تموم شد. اگه مزاحمم برم.

دلش می خواست بگوید بله مزاحمی! مگر از صبح با جواب ندادن به تلفنهایش همین را نگفته بود؟ ولی از تنهایی هم می ترسید. اینطور که معلوم بود اهل خانه به این زودی برنمی گشتند.


نظرات 33 + ارسال نظر
soheila جمعه 22 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 07:52 ب.ظ

سلام شاذه جونم ...
دیروز صبح قبل از رفتن سر کار وقت اضافه داشتم نشستم که برای تمام پستها کامنت بزارم دخترم اومد میگه بارون میاد من و میرسونی مدرسه ؟ خلاصه رفتم و این شد که نوشتنم نصفه موند .
دخترمون از بس تماس تلفنی از هورام نداشته شوکه شده . از اونطرف هم هورام تازه میخواد تلافی سه سال زنگ نزدن رو دربیاره انگار !!!
خوشم اومد اینجوری مجبور شد بره سراغ هورام ....

سلام سهیلای مهربونم
وای خیلی ممنونم که اینقدر وقت گذاشتی و برای همه ی پستا کامنت گذاشتی
اون بارون اونجا هم بارووووونه! حق داشته دخترک :)

ها والا طفلکی! هورام هم سمج! ول کن نیست :دی
مرسی

Shahbanoo جمعه 8 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:28 ب.ظ

بفرما :( حالا میگن قهوه هات مزه دارچین میده:( :\

ایشششش... دفعه ی بعدی اصلاً دارچین نریز. فقط یه کمی هل ؛)

Shahbanoo جمعه 8 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:08 ب.ظ

وااای خاله خیلی خوشحال میشم امشب آپ کنین
ما الان مهمون داریم! منم کنار قهوه ها!

منم خوشحال میشمممم :)
ای جاااانم! خدا قوت :*

دختری بنام امید! جمعه 8 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 07:29 ب.ظ

آخی خداقوت عزیزم:* استراحت کن ان شالله کمرت خوب شه، ما صبرمون زیاده، هر وقت خوب شدی بنویس شاذه مهربونم :*

سلامت باشی گلم :*
بهترم شکر خدا. دلم برای هورام و سها تنگ شده بود نمیشد ننویسم ؛))
خیلی ممنونم عزیزم :*

دختری بنام اُمید! جمعه 8 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 01:40 ب.ظ

باشه قبول ، دستشون درد نکنه
اما خب ما منتظریم

مرسی ‎:D
ا! فکر کردم نوشتم ظهری مهمون داشتم! ننوشته بودم! خلاصه که مشغول بودم اساسی. دیگه الانم کمر نمونده ولی بازم چشم. سعی می کنم امشب آپ کنم

رها جمعه 8 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:33 ق.ظ

من اسممو یادم رفت:|

خوشوقتم ‎:D

[ بدون نام ] جمعه 8 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:32 ق.ظ

سلااااام^-^
حال شما؟!:-*
هورام بدو پسرم! : دی
یکم جون بکن:دی

سلااااام
ای بابا! ده بار جواب دادم فقط سلامش ثبت میشه! جل الخالق!!!!

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 07:57 ب.ظ

آقای مهندس اصلا به دل ما توجه ندارنا! نمیدونن چقدر ما دلمون برای شاذه جونمون تنگ میشه؟!
نمیدونن بجز داستان های شاذه جان ما تفریح دیگه ای نداریم؟ میریم مهتاد میشیما
مسئولین رسیدگی نمیکننا!
ما منتظر قسمت بعدی هستیم ......

آقای مهندس یه سر هستن و هزار سودا! بازم خیلی سریع رسیدگی کردن شکر خدا.
لطف داری خانم گل

Shahbanoo چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:47 ب.ظ http://mooooooooosh.blogsky.com

سلاااااااام
دلم خیلی براتون تنگ شده

سلاااااام
دل به دل راه داره گلم. هر وقت دوست داشتی بیا پیشم :****

Shahbanoo چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:10 ب.ظ

http://yaddasht85.blogfa.com/tag/%D9%85%D9%87%D9%86%D8%AF%D8%B3-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D8%A7%D8%B5%D8%BA%D8%B1%D8%A7%D8%B5%D9%81%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C

خدا رحمتشون کنه

Shahbanoo چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 05:58 ب.ظ

خووبین؟

الحمدالله خوبم. تو خوبی؟
خودم خوب بودم شکر خدا. اینترنت و مانیتور مشکل داشتن :)

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 05:32 ب.ظ

چرا کامنت من نیست؟:(((

هی امییددد... دست رو دلم نذار... نت خونه قطع بود. جی پی آر اس راه نمی رفت. امداد غیبی نمی رسید :دی
یه کامنت یه کامنت به زوووور با صد تا رفرش با موبایل جواب می دادم.
تا بالاخره آقای همسر فرصت کردن و لطف کردن نت رو شارژ کردن. بعد فیش پشت مانیتورم شکسته بود روشن نمیشد. خلاصه اونم یه کم اصلاح کردن و بالاخره ما از غیب ظاهر شدیم :پی

shahdokht چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 03:04 ب.ظ

سلام سلام

سلام گلم

زیبا چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 02:37 ب.ظ

سلاااااااااااااااااامممممممم
خوبین شاذه جان،عزاداریهاتون قبول
چقد ذوق کردم بعداز یه هفته اومدم سرزدم و با کلی پست جدید روبرو شدم
وای خیلی خوبه که دوباره داستان جدید داریم
دلم واسه هورام میسوزه ولی از یه جهتم میگم حقشه طفلونکی سها خیلی سختی کشیده درنتیجه حالا حالا ها جا داره هورام و اذیت کنه
تشکرررررررر فررررااااااااااواااان

سلااااامممممم زیبا جان
خوبم شکر خدا. متشکرم. تو خوبی عزیزم؟
خوشحالم که ذوق کردی :)
متشکرمممم
هر دو تاشون جا دارن یه کم حرص بخورن :دی
خواهش می شوددددد

Shahbanoo ( shahdokht ) چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 01:09 ب.ظ

سلام سلام خاله
خوووبین؟
خیلی حس خوبی به آدم دست میده که داستاناتون رو بخونه
امروز دبیر عربی چهار پنج تا کلمه ازم پرسید منم هییییچی نخونده بودم !( که البته عجیب نیست!) هر دفعه یه چیزی میپروندم درست بود

سلام سلام دخترگل
خوووبم شکر خدا. تو خوبی عزیز دلم؟

متشکرمممم
از این به بعد قصه هامو عربی می نویسم

ارکیده صورتی چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 12:54 ق.ظ

سلاااام شاذه بانوی گل
عزاداریهای شما هم قبول باشه

آخی چه طفلونکیایی
اما موقعیت عالیه ها الان ببینیم هورام خان چه میکنن

دم شما گرم که زود به زود مینویسی گلم
سلامت و تندرست باشی بانوجان

سلام بر ارکیده ی قشنگ
سلامت باشی

ها خیلی طفلونکین
همچو جربزه ای هم نداره

سلامت باشی عزیزم
به همچنین شما

گوگولی سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:39 ب.ظ

سلام. .پیغام من بالاخره نرسید؟؟؟؟

سلام گلم
یکی غیر از این امده. نت خونه مون قطعه با جی پی آر اس هم خیلی سخت می تونم جواب بدم

رها سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:36 ب.ظ http://2bareeshgh.blogfa.com

سلام دوست جونی!!!
عزاداریهای شما هم قبول !
من سریع خوندم یا شما تند نوشتی؟!!!
جون!!! یعنی الان چه اتفاقی می افته!!! خونه خالیو ...سها خانمو یک عدد هورام که ...

سلام رها گلی!!
متشکرم!
نه من تند نوشتم. الهام جان افتاد تو سراشیبی :)))
هیچ خبری نیست. من و الهام آدمهای بسیار مؤدبی هستیم :دی

مهرناز سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 05:14 ب.ظ

سلاااام....
داستان نو مبارک....موضوع جدیدی داره!از هورام نیز خوشمان آمد

سلااااام...
متشکرم :))

معصومه سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 05:07 ب.ظ

از نوشته هاتون لذت می برم
ممنون از تلاشتون
موفق باشین

ممنونم معصومه جان
سلامت باشی

great سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 01:39 ب.ظ http://limoo@great77.blogfa.com

عالی بود شاذه جون

متشکرم عزیزم :)

گوگولی سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:56 ق.ظ

پیغام پرید؟؟

سلام عزیزم
بله ظاهرا سیو نشده

آزاده دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 09:58 ب.ظ

وایییییییییییییییییی
پست بعد چقدر باید هیجان انگیز باشه

خدا کنهههه :))))

نینا دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 09:26 ب.ظ

پست قبلی میخواستم بگم وقتی میخوندم دقیقا وقتی باباهه پرسید مهربون شدی اولین جمله یی بنظرم اومد جواب این بود نه مهربون خوابه:))) خیلی خنده م گرفت از عین هم بودنمون:))

این یکی پستم دوست داشتم شاید تا روزهای اینده وقتی شد پیش هم بشینیم ببینیم این هورام چی میخواد از زندگی:)))

:-؟ دیگه همین چیزی یادم نمیاد
پی.اس: کپی رایت:)))

:))))
دل به دل راه داره :))))


مرسی. بیا بیا :)
خیلیم گود

:دی

خورشید دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:45 ب.ظ

سلام سلام دوست قدیمی
مرسی که دوباره برگشتی! از دوستان جدیدمون هورام و سها خوشم اومد! امیدوارم روزهای خوبی را با هم داشته باشیم
در ضمن یک سوال! هورام دیگه داداش نداره؟ عروس این خانواده مادرشوهر و خواهرشوهرهای خوبی داره

دختری بنام اُمید! دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 06:52 ب.ظ

سلام شاذه جونم
اول که خیلی خیلی ممنونم بابت لینک، خیلی لطف کردی:*
دوم ممنون برای داستان که کم کم داره هیجانی میشه هورام جان میخوای یکم بیشتر تلاش کنی؟! الان سهای بیچاره چطوری باور کنه تو خواب نما نشدی؟!!
سوم خیلی دوستت دارم :****

سلام امید مهربونم
خواهش می کنم :*
بازم خواهش می کنم :دی
هورام جان توجه کن! با تو هستن :دی
منم دوستت دارم :*******

[ بدون نام ] دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 05:03 ب.ظ

سلام
مرسی مرسی
میشه زود به زود یعنی خیلی زود به زود بذارید ؟
مرسی مرسی

سلام
خواهش می کنم
باور کن این نتیجه ی نهایت تلاش منه!

Shahbanoo ( shahdokht ) دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 02:52 ب.ظ

اهااااااا پس الهام بانو جان ایشوننمتوجه شدم!
مثل همیشه عالی و بی نقص
من همین الان از مدرسه برگشته یهویی ....دبیر علوم یه مشت چیزای مزخرف فرو کرده تو کله مون

پ ن : اسمم پرید ! شه بانو جذاب تر بود

بلی بلی
لطف داری گلم
آخ آخ خسته نباشی!

خیلی هم عالی

مریم دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 02:41 ب.ظ

سلام سلام صد تا سلام، عزاداریهای شما هم قبول حق!
آخی طفلکی هورام! چقدر طفلکیه!
ممنون از پست جدبد! داری بد عادتمون میکنی!!

سلام به روی ماهت
متشکرم
هر دو تاشون طفلکین ‎:D
خواهش می کنم :)))
خدا کنه بتونم همین جوری ادامه بدم :)))

سما دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 02:40 ب.ظ

یادم رفت تو کامنت قبلی اسممو بگم

خوشوقتم

[ بدون نام ] دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 02:39 ب.ظ

نرگس دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 01:49 ب.ظ

آخی چه بد گیر افتاد
حالا دیگه مجبوره تحملش کنه
من اگه بودم اینقد لجبازم که ترجیح میدادم از تنهایی و ترس بمیرم اما اونجا نشینم :)))))))

ها :)))
مجبووووره ‎:D
منم همینطور ‎:D
جوابتو ایمیل کردم. متاسفم که کمکی از دستم برنیومد ‎:'(‎

پاستیلی دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 01:23 ب.ظ

اوف بیچاره داره بهش بدمیگذره بلاتکلیف و ناوارد. طفلی سهاااا

ها طفلکی!
ولی نگران نباش. بالاخره گلیمشو از آب می کشه ‎;)‎

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد