ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

راز نگاه (4)

سلام سلاممممم
اول که این ایام رو تسلیت میگم و از خدا می خوام این روزهای آخر ماه بلا به خیر و عافیت بگذره.
بعدم بالاخره ده صفحه نوشتم. انشاالله که لذت ببرین.

بعداً نوشت: داشتم قیافه ی ثنا رو توضیح میدادم، تو یه سایت چشمم افتاد به این عکس دیدم شبیه تصوریه که از ثنا دارم. گفتم لینکشو برای شما هم بذارم.

بعد بعداً نوشت! اینم عکس حامی. البته چشماشو آبی تر تصور کنین. این تقریباً عسلیه. ولی اگه black skin blue eye رو تو گوگل سرچ کنین یه بچه هست با چشمای خیلی آبی! خیلی نازه. 
بازم بعدش! امیدوارم الان دیگه مشکل عکس حامی حل شده باشه.



ثنا همانطور که به استاد چشم دوخته بود، با خودکار به پیشانیش میزد. مریم و آیدا که حوصله شان سر رفته بود مشغول نقاشی بودند. خیلی باهم جور شده بودند. ثنا نگاهی به آن دو انداخت. هنوز هم صمیمی بودند ولی انگار آیدا با مریم راحتتر بود. ثنا هم سعی می کرد در حاشیه بماند.

آهی کشید و رو گرداند. حامی اشاره کرد: چیه؟

ثنا شانه ای بالا انداخت و توی کیفش به جستجو پرداخت. یک بسته آدامس درآورد. حامی نگاهش کرد. ثنا هم بی حوصله یکی برداشت و نگاهی ته جلد کاغذی انداخت. هنوز یکی بود. بدون این که برگردد، آن را روی میز حامی گذاشت. حامی خندید و زمزمه کرد: مرسی.

کلاس خیلی خواب آور شده بود. طعم تند آدامس کمی بیدارش کرد. دقیقه ها کش می آمدند و خیال تمام شدن نداشتند. بعد از هزارسال بالاخره استاد گفت خسته نباشین.

این را گفت و قبل از بقیه بیرون رفت. ثنا بی حوصله و پکر کولی اش را باز کرد. آیدا به پایش زد و گفت: خانم سدّ معبر کردی. بوق بوق. پاشو.

_: خب بذار جمع کنم.

_: نمیشه. کار داریم باید بریم.

_: خب باهم میریم.

_: پیر میشم تا تو جمع کنی.

_: خیلی ننری.

پاهایش را جمع کرد. آیدا و به دنبال او مریم با خنده ی ریزی رد شدند.

حامی در حالی که وسایلش را جمع می کرد، گفت: بابات گفت می خوای گوشیتو عوض کنی.

نگاهی به او انداخت. دیگر به قیافه اش عادت کرده بود. جا نمی خورد. ولی هنوز هم وقتی نگاهش به چشمانش می رسید، به سختی می توانست رو بگرداند.

چند لحظه چشم در چشمش دوخت. بعد دوباره سر بزیر انداخت و در حالی که دفترش را توی کیفش جا میداد، گفت: آره. خیلی داغونه.

_: گفت باهات بیام.

ثنا برخاست و پرسید: کجا؟

حامی هم پشت سرش بلند شد و گفت: موبایل فروشی.

ثنا پشت به او با اخم گفت: اگه بخوام تنها برم چی؟

با خود فکر کرد: آیدا هم که دیگه بعیده باهام بیاد. هم درسا سنگینه، هم انگار با مریم بیشتر بهش خوش میگذره.

حامی گفت: نمی دونم. مشکلی داری با خودش صحبت کن.

ثنا ناگهان به طرف او برگشت و به تندی گفت: همین کار رو می کنم.

حامی که انتظار این حرکت ناگهانی را نداشت، تکانی خورد. بعد از مکثی پرسید: کسی تا حالا بهت گفته چشمات سگ داره؟

ثنا چشمهایش گرد شد. با تعجب و غیظ گفت: نخیر.

حامی پوزخندی زد و گفت: گفتم که بدونی.

بعد از کنارش رد شد و از کلاس بیرون رفت.

ثنا که انگار ضربه ای به سرش خورده باشد، گیج و منگ بیرون آمد. متفکرانه راه اولین دستشویی را پیش گرفت و توی آینه به خودش خیره شد. کسی تا حالا چنین حرفی به او نزده بود. دستی به چشمهای میشی اش کشید و دوباره نگاه کرد. چشمهایش به نظر خودش کاملاً معمولی بودند. نه خیلی ریز نه خیلی درشت با مژه های پر و مرتب. ابروهایش پر ولی کوتاه بودند. مدلشان بود. همینطوری هم مرتبشان کرده بود. بینی اش هم متوسط بود. نقطه ی قوت صورتش به گمان خودش لبهای خوش فرمش بود.

لبهایش را بهم فشرد و دوباره به چشمهایش خیره شد. صبح دیر بیدار شده بود و همان مختصر آرایش معمولش را هم نداشت. دختری که کنارش ایستاده بود و داشت با دقت رژ لب میزد، پرسید: چیزی شده؟

ثنا چند لحظه نگاهش کرد. بعد سری به نفی تکان داد. دستهایش را شست و بیرون آمد.

توی محوطه آیدا و مریم داشتند بستنی می خوردند. آیدا گفت: می خواستیم برای تو هم بگیریم، ترسیدیم تا پیدات کنیم آب شه.

_: نوش جون. نمی خوام.

_: چته؟ روبراه نیستی.

_: نه یه کمی...

سر بلند کرد. آن طرفتر حامی با دوستانش ایستاده بود. قیافه ی متفکر، چشمان آبی، نگاه جدی...

ثنا با حرص فکر کرد: به چی فکر می کنی؟

آیدا گفت: چشم آبیه...

_: دیگه اگه دربارش حرف بزنی من می دونم و تو. بین من و اون هیچی نیست. اون فقط یه کم عجیب غریبه که خودتم قبول داری. همین. می فهمی؟

_: خیلی خب! چته پاچه میگیری؟

مریم گفت: اگه من مزاحمم...

آیدا بازویش را گرفت و گفت: نه بشین این تکلیفش با خودشم معلوم نیست. کاری به تو نداره.

ثنا سری به تایید تکان داد و دور شد. به طرف بوفه رفت. یک کافی میکس گرفت و نشست. دستهایش را دور لیوان کاغذی حلقه کرد و متفکر به روبرو چشم دوخت.

حامی و دوستانش در حال شوخی و خنده وارد شدند. حامی بلند گفت: آقا من سور میدم. نفری یه شیرکاکائو مهمون من.

یکی از دوستانش گفت: حاتم بخشی می کنی! فقط یه شیرکاکائو؟

_: آره دیگه دانشجوئیه و جیب خالی و هزار تا مصیبت. همینم ناز کنی نمی دم بهت.

_: بده بابا. پُتی از خرس غنیمته!

_: من خرسم؟! دارم برات! آقا به این نده.

_: بیخود کرده. بده. خودشم حساب می کنه.

_: با من شاخ به شاخ نشو فرشید. صرف نداره برات!

_: تو اصلاً بلدی دعوا کنی؟

_: زورم می رسه.

_: می دونم. ولی اهلش نیستی.

_: از کی تا حالا آدم شناس شدی؟

_: بودم! همیشه.

_: اوه! نه بابا...

ثنا غرق فکر به آنها چشم دوخته بود. بقیه ی روز هم ذهنش درگیر بود. بالاخره بعدازظهر کلاسهایشان تمام شد و سوار اتوبوس شدند.

باز نزدیک حامی ایستاد. این بار عمدی بود. ولی خودش هم نمی دانست چرا. فقط ترجیح میداد که نزدیکش باشد. آیدا بلند گفت: ثنا میای بریم خوابگاه پیش مریم اینا؟

حامی زمزمه کرد: بگو نه. دارم میرم خونه.

اخمی به حامی کرد و زیر لب پرسید: به شما چه؟

نگاهی به آیدا انداخت. با احساساتش درگیر بود. دلش می خواست بداند که آیدا هنوز هم به اندازه ی قبل دوستش دارد یا نه؟ احساس می کرد تغییر کرده است. اما هرچه بود امروز دلش می خواست تنها باشد. باید فکر می کرد.

دوباره نگاهی به حامی انداخت. بین لجبازی و نظر خودش گیر کرده بود.

آیدا گفت: بیا دیگه خوش میگذره. می خوایم باهم درس بخونیم و بعدشم کلی بگیم و بخندیم. هم اتاقیش یه عالمه فیلمم داره.

فکر کرد: حالا چرا وسط اتوبوس داد می زنی؟ قرار نیست که همه بدونن.

بعد سر برداشت و گفت: نمیام. کار دارم.

_: یعنی چی که کار دارم؟ چرا ناز می کنی؟ این روزا حالت خوب نیستا.

اخم کرد. چرا نمی فهمید؟ چه ربطی به بقیه داشت که حالش خوب نیست؟ سر بزیر انداخت بلکه دیگر ادامه ندهد. خوشبختانه یک نفر آیدا را صدا زد و او هم مشغول حرف زدن با پشت سری اش شد. ثنا آهی کشید و پیشانیش را روی میله ی خنک فشرد.

حامی پرسید: سرت درد می کنه؟

بدون این که سر بلند کند، آرام گفت: یه کمی.

اتوبوس ایستاد. ثنا پیاده شد و خسته راه افتاد. کمی بعد حامی خودش را به او رساند و گفت: کلاً اعصاب نداری.

_: نه ندارم. شما مشکلی دارین؟

_: چی شده؟

_: باید به شما بگم؟

_: می تونین بگین.

_: چرا؟

_: شاید بتونم کمکی بکنم. شایدم فقط یه گوش بخواین برای شنیدن.

_: آقای مشعوف، شما کی هستین؟

_: مهمه؟

_: خیلی.

_: خانم میلادی... دونستنش خوشحالت نمی کنه. پیگیر نشو.

_: میشه بسه؟ شبا خوابم نمیبره از بس که فکر و خیال می کنم.

_: چه فرقی می کنه؟ منم یه آدمم. مثل بقیه.

_: می خوام بدونم.

_: باشه برای بعد.

_: نه همین الان.

بعد بدون این که منتظر جواب حامی بشود، به طرف پارکی که توی مسیرشان بود چرخید و روی یک صندلی سیمانی، زیر سایه ی چند درخت نشست، کولی اش را روی یک صندلی دیگر گذاشت و با حالت منتظر، ساعدهایش را روی میز ستون بدنش کرد.

نگاه خیره اش اینقدر عصبانی بود که حامی با خنده گفت: نزن بابا. میگم.

او هم کیفش را گذاشت و خودش روبروی ثنا نشست. چند لحظه بدون حرف با نگاهی پرمهر چشم به او دوخت. ثنا برای اولین بار خیلی زود شرمنده شدو سر بزیر انداخت.

حامی آرام گفت: چیزی رو که می خوای بدونی، من نباید بهت بگم.

ثنا با حرص گفت: می دونم. ولی بابا هیچی بهم نمیگه.

_: می تونی از مامانت بپرسی.

ثنا با تعجب پرسید: از مامانم؟ اون اگه از کارای بابا خبر داشت، اینقدر همیشه جنجال راه نمینداخت.

حامی با لحنی شمرده پرسید: سر این که نمی دونه بابات چیکار می کنه، دعوا راه میندازه؟

_: من چه میدونم. سر همه چی. اصلاً دلیلش مهم نیست. کلاً دعوا دارن.

_: می دونم. ولی این یه موردم صحبتش هست؟

_: چی بگم؟ شما از کجا می دونی؟

حامی پوزخندی زد و سر بزیر انداخت. بعد آرام سر برداشت و دوباره گفت: از مامانت بپرس.

_: نمی تونم. لابد باز باهام دعوا می کنه. هیچکس تو اون خونه منو آدم حساب نمی کنه.

_: حالا یه امتحان بکن.

ثنا بی حوصله برخاست. کولی اش را برداشت و گفت: خیلی از کمکتون ممنونم.

_: خواهش می کنم. فقط یه سؤال...

_: نه این که شما خیلی به سؤالای من جواب دادین!

حامی باز خندید و گفت: فقط می خوام بدونم برای گوشی چقدر پول می خوای بدم. ظاهراً که خوش ندارین من باهاتون بیام.

_: باید خوشم بیاد؟

_: نه فقط حمل پول نقد کار جالبی نیست. من می خواستم بیام کارت بکشم.

_: شما که اینقدر روی بابا نفوذ دارین، میشه ازش خواهش کنین، یه حساب بانکی برای من باز کنه؟

_: من نفوذی ندارم. ولی چشم. میگم بهش.

_: ممنون.

_: خواهش می کنم.

رو گرداند که برود. ولی حامی آرام گفت: ثناخانم...

ایستاد. بدون این که برگردد. دلش نمی خواست دوباره اسیر نگاهش بشود.

حامی قدمی پیش آمد و گفت: اگر به هر دلیل باعث ناراحتیتون شدم معذرت می خوام. عمدی نبوده.

ثنا با حرص برگشت و پرسید: پس سهویه که حاضر نیستین حرف بزنین؟

چشمانش تر شدند. از این که ضعفش را نشان بدهد متنفر بود. رو گرداند که حامی اشکش را نبیند.

_: قبول کنین که قشنگ نبود که مسئله ای که به من ربطی نداره رو بهتون بگم.

_: من فقط پرسیدم شما کی هستین.

_: و واقعاً اهمیت داشت؟ شما نمی خواستین اینو بدونین. اگر واقعاً مشکلتون فقط اینه می تونم شجره ناممو براتون زیر و رو کنم.

_: نه متشکرم. خداحافظ.

_: خداحافظ.

پریشان تر از قبل به خانه رسید. سهیل داشت فیلم می دید و مامان با تلفن حرف می زد. سلام و علیک کوتاهی کرد و به اتاقش رفت. لباس  عوض کرد و دست و رویی صفا داد. به هال برگشت. مامان نبود. کمی چرخید. توی اتاقش بود. دراز کشیده بود و مجله می خواند. ثنا چند لحظه فکر کرد. اصلاً نمی دانست چطور باید مقدمه چینی کند و به سؤالی که می خواست بپرسد برسد. به آرامی وارد شد و لب تخت نشست. مامان از پشت مجله پرسید: طوری شده؟

_: نه.

_: نهار خوردی؟

_: نه.

_: برو گرم کن بخور.

_: میل ندارم.

_: میوه هم هست.

_: نه نمی خوام.

چند لحظه سکوت کرد و بالاخره دل به دریا زد. با تردید پرسید: مامان، بابا زن داره؟

دست مامان که داشت صفحه ای را ورق می زد، چند لحظه بی حرکت ماند. بعد ورق زد و بدون این که حالتش عوض شود پرسید: چرا می پرسی؟

_: کمی... کنجکاو شدم. این همه وقت قشم چکار می کنه؟

_: خب تجارت...

_: می دونم ولی بقیش چی؟

_: اهمیتی داره؟

_: یعنی نداره؟

_: نه.

_: مامان! اون شوهرته! حتماً مهمه. شاید به خاطر همینه که باهم اینقدر مشکل دارین.

_: نه به خاطر این نیست.

_: مامان خواهش می کنم.

مامان آهی کشید و مجله را کنار گذاشت. عینکش را برداشت و پرسید: تو چت شده؟ کسی چیزی بهت گفته؟ خواب نما شدی؟

_: نه. فقط ... فقط خودم به این نتیجه رسیدم.

_: فراموشش کن. برای من که مهم نیست. تو سنگ چی رو به سینه می زنی؟

_: خب بابامه!

_: این همه سال جنگیدم که بابات بمونه. بابای تو و سهیل. دیگه چه طلبی داری؟

_: من... من طلبی ندارم. فقط می خوام بدونم تو جزیره چکار می کنه؟

_: خودت می دونی که تجارت می کنه.

_: یعنی یه لقمه نون تو شهر خودمون نبود؟

_: خودش می خواست بره. ماجراجوییش اینجا نمی گنجید.

_: ولی من فکر می کنم اونجا زن داره. شمام هرچی ادعا کنی که برات مهم نیست، برای اینه که منو آروم کنی. مگه میشه مهم نباشه؟

مامان آهی کشید و بالشش را پشت سرش گذاشت. کمی عقب رفت و نیم خیز دراز کشید. بعد آرام گفت: مثل این که دست بردار نیستی.

_: نه.

_: درو ببند. سهیل تو این باغا نیست. ولی بشنوه هم براش خوب نیست. تو سن بدیه و ممکنه فکرای بیخودی بکنه.

ثنا با خوشحالی در را بست و خودش را روی تخت پرت کرد.

_: هی! یواش! شکستیش.

ثنا خندان چهارزانو نشست و گفت: نه. طوری نشد. بگین دیگه. همه چی رو.

مان سری تکان داد و با ملایمت گفت: من بچه ی طلاق بودم. سالها زیر دست نامادری بزرگ شدم. وقتیم می رفتم خونه ی مامان وضع بهتری نبود. شوهر اونم دل خوشی از من نداشت. می دونی اونا آدمای بدی نبودن. ولی خب... بچه های خودشونو بیشتر دوست داشتن. مامان و بابا هم بعد از شکست اولشون دلشون نمی خواست یه بار دیگه زندگیشونو بهم بزنن. تازه نامادری و ناپدری دشمنی علنی ای با من نمی کردن که پدر و مادرم ببینن و ازم دفاع کنن. ولی پشت سر همه جور نیش و آزار بود.

برای همین با اولین خواستگارم عروسی کردم که از خونه ی پدری فرار کنم. خدا خواست که بابات آدم بدی نبود. ولی ما زمین تا آسمون باهم فرق داشتیم. همه چیزمون از فرهنگ خونوادگی تا علایق و عادتهامون باهم فرق داشت و هیچکدومم نمی خواستیم تغییر کنیم. سعی کردم اونی که می خواد باشم، ولی پاک بهم ریختم. مثل اون کلاغ که نه تنها راه رفتن کبک رو یاد نگرفت، راه رفتن خودشم یادش رفت. منم همونطوری... بعدشم خیلی زود تو و سهیل پیدا شدین.

همون وقتام این کار قشم جور شد و بابات رفت. با دو تا بچه ی کوچیک تنهایی سخت بود برام. داغون بودم. ولی همین قدر که خرجیمو می داد راضی بودم. وقتیم می رسید که دعوا داشتیم. تا یه وقتی گفت بیا طلاقت بدم هر دومون راحت شیم. تا که گفت طلاق، مو به تنم راست شد. محال بود بذارم بچه هام گذشته ی منو تکرار کنم. گفتم طلاق نه. ولی اگه می تونی زندگی بهتری برای خودت بسازی بساز. فقط بذار اسمت بالای سر بچه هام بمونه. بچه ی طلاق نباشن.

اونم فقط به این شرط که از طلاق بگذره و خرجیمونم سر جاش باشه ، ازم اجازه ی عقد گرفت. یه شرط دیگه هم کردم. گفتم زنشو نیاره اینجا. فامیل هیچی ندونن. دوست و آشنا فقط من و شماها رو بشناسن. اونم قبول کرد. الانم زن داره. می دونم. ولی نه هیچوقت پرسیدم زنش کیه، نه میدونم ازش بچه داره یا نه. خودمو عادت دادم به این فکر که برام مهم نباشه. سرنوشت شماها برام از همه چی مهمتره. وقتی رفتین سر خونه زندگیتون، اگه عمری بود طلاق میگیرم.

ثنا دستش را گرفت. با بغض بوسه ای بر آن نشاند و گفت: چرا اینا رو به من نگفته بودین؟

_: نمی خواستم بدونی. قرار نبود بدونی. می خواستم با آرامش به درست برسی. حالا هم بهش فکر نکن. چیزی عوض نشده. برو. حالا که همه چی رو فهمیدی. برو نهارتو بخور.

ثنا با بی میلی برخاست. به نظر می رسید اگر بماند مامان ناراحت شود. به آرامی به اتاقش رفت و در را بست.

گوشی اش زنگ زد. آیدا بود. حوصله اش را نداشت. بدون جواب ردّ تماس کرد.

 

 

روز بعد وارد کلاس شد. حامی صندلی جلویش را هل داده بود و پاهایش را جلویش دراز کرده بود. مچهایش را رویهم انداخته بود و روی کاغذی خط خطی می کرد. ثنا همانطور که نگاهش می کرد، جلو رفت و نشست. حامی از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت: سلام.

_: سلام.

کولی اش را روی پشتی صندلی جلویش گذاشت. گوشی اش را به حالت سکوت درآورد و جزوه و کتابش را آماده کرد.

نفس عمیقی کشید. نگاهی به حامی انداخت و آرام پرسید: عصری وقت داری بریم گوشی بخریم؟

_: مطمئن نیستم.

یک کارت از جیبش درآورد. پشتش شماره تلفنی نوشت و گفت: عصرا تو این مغازه کار می کنم. فرصت کردی سری بزن. دور و برش موبایل فروشی زیاده. اگه بتونم باهات میام.

کارت را گرفت و توی جیب کولی اش گذاشت. آیدا و مریم وارد شدند. در حالی که می خندیدند، از جلوی پایش رد شدند و نشستند. آیدا گفت: دیشب جات خالی بود.

_: واقعاً؟

_: آره بابا. دروغم چیه؟ خیلی خوش گذشت. مگه نه مریم؟

_: آره. کلی خندیدیم. نبودی فیلم ترسناک نگاه کردن آیدا رو ببینی. داستان کمدی شده بود کلاً! وای چقدر خندیدیم.

_: بدجنسا هی بهم میگن بی جنبه. اگه اینقدر جیغ جیغ نمی کردن که من داشتم تماشا می کردم!

_: تو داشتی تماشا می کردی؟ با اون کوسن جلوی چشمت؟

مریم این را گفت و غش غش خندید. با ورود استاد خنده اش را فرو خورد و از گوشه ی چشم به ثنا که بی تفاوت نگاهشان می کرد، نگاه کرد. ثنا رو گرداند و به استاد چشم دوخت.

نظرات 60 + ارسال نظر
baharcha شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:53 ب.ظ

سلام
تقریبا تمام داستاناتونو از 98ia دانلود کرده و خونده بودم و چند روزه که دارم یکجوریا حالا همشنو دوره می کنم (معمولا بار اول اینقدر عجله برای حوندن کتابا دارم که کتابایی که از حوندنشون لذت بردم را یکبار دیگه می خونم ) واسه همین حیفم اومد به خاطر همه قصه های قشنگت ازت تشکر نکنم.پس به خاطر همه لحظه های قشنکی که با قلم توانات برامون ایجاد کردی ممنون . خیلی ممنون

سلام
متشکرم از لطف و محبتت و وقتی که گذاشتی و به اینجا اومدی. خوشحالم که لذت می بری.

الهه شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:49 ب.ظ http://elahename.blogsky.com

خو.اهری زود باش...خوابت نره

نه بیدارم. دارم می نویسم
انشاالله تا عصر تموم میشه

بهاره جمعه 7 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:52 ب.ظ http://www.roozhayeasali.blogfa.com

سلاااااااااااااااام،شاذه جونم دلم برات تنگ شده بود.خیلی وقت بود به وبت سر نزده بودم.قالب جدید مبارک.به کام و آرزوی دلو خوندم خیلی قشنگ بود.چندتا دیگه از کتاباتم خوندم البته.ولی من کیم یه چیز دیگه بود.یه چیزی شبیه کتاب سیبل.و خیلی قشنگ راستی با دوستام یه وبلاگ درست کردیم به پای شما که نمی رسه ولی خوشحال میشم بهمون سر بزنی

سلاااااااااااام
خیلی ممنونم عزیزم
چند پست از وبلاگتون رو خوندم خیلی بامزه بود. در اولین فرصت لینکتون می کنم

نیلا... جمعه 7 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:17 ق.ظ

سلام شاذه جونمممممممممم
یه هزار تا ماچ ابدار از لپای شیرینت
ممنون که بهم سر می زنی ...
و هزار بارم ممنون بابت اون موردی که بهم گفتی ....

سلام عزیزممممممممم
ماچچچ موچچچ
خواهش میکنم گلم

گوگولی پنج‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:45 ق.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

ممنوننننن بسییییییار!!!
بر شما هم بسی مبارک باشه انشاءالله!!!!

خواهش می کنمممممم

متشکرمممم

نرگس۲! چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:46 ب.ظ

نه دیگه!
نشد...من حامی رو خوشگلتر تصور کرده بودم!
خودتون گفتینننننننننننن
وا!خاک به سرم.سلام ننه!
جمعه عروووووسیه خوااااهرمهههههه
حستممممممممم
من اون نرگسیم که هم استانیه اون نرگس اولی بودم!

منم همینطور ولی کمبود امکانات دیگه مجبورین با همین بسازین یا فراموشش کنین و به تصوراتتون میدون بدین

سلام عزیز
چه خوووووووووب مبارک باشه
آره می دونم. یکی دو سال از عروسی خواهر کوچیکم که پریروز فارغ شد گذشته. هنوز یادمه :)
پیچیدش کردی ها ولی باشه. قبول

خاله چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:41 ب.ظ

میگم شاذه جون.قالب وبت تازه عوض شده؟
چه خوشگله!!!!خیلی دوسش دارم.
عکس حامی هم باز شد.چه جالب بود.آفرین به تو.کم کم کارگردان میشی ها...یه هنرپیشه میاری تا یه قسمتو بازی کنه و یه حیاط میذاری تا محیط داستان رو بگیریمو...

بله دو سه روزه
خیلی ممنونم عزیزم
خدا رو شکر
فکر خوبیه

مامانی چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:44 ب.ظ

سلام شاذه خانم .قالب نو وماه نو با هم مبارک. بسی خوشمل بود این قسمت دست شما والهام جون درد نکنه !!!!!!!!!!!!!!!عکس ها هم زیباست بخصوص ثنا .فکر کنم حامی پسر زن باباش باشه الهی بامید تو .خسته نباشی دوست مهربانم.

سلام عزیزم
خیلی ممنونم گلم
شایدم اینطور باشه
سلامت باشی عزیزم

خانم گل چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:31 ب.ظ http://shadi.zanblogger.com

سلام داستانتون داره خیلی جالب میشه
مرسی

سلام
خیلی ممنونم دوست من

ففر چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:30 ب.ظ

سلامی سه باره شاذذذذذذذذذذه جون. [ :S017:]
نگی این چه وراجیه هااااا
میگم تبریک خاله شدی؟ خوش به حالتون خاله هاااااااااااا
من خاله نمی شم آخه یه دخترم. فقط ممکنه بعدا عمه شم. طعمش چطوره ؟
راستی قالبتم مبارک. خوب دیگه حرفام تموم شد. برم سر کار و زندگیم. دیر شد آقای همسری بی ناهار نمونه.

سلام عزیزممممممممم
نه بابا خوشحال میشم
خیلی ممنونم. بله الهی شکر
طعمش که عالیه. ولی با عمه بودن فرق می کنه. هر دو تاشون خیلی خوبن. نمیشه بگی این بهتره یا اون یکی. ولی یه ذره فرق می کنن. ولی بهر حال همشون عشقمن
خیلی ممنونم.
بفرما. حالا چی نهار پختی؟

گوگولی چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:09 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

شکلاتیا؟!

بعضیام به شکلات میگن کاکائو!

مادر سفید برفی چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:54 ق.ظ

من عاشق این داستانم نکنه داداشش باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟یا برادر زن باباش؟

خیلی ممنونم :)
هیچ کدوم نیست :)

پرواز چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:23 ق.ظ

سلام شاذه جوووووون...
خوبی؟؟؟؟؟
آمدم یه کوچولو خبر بدم برم..شاذه جون دیه وب ندارم حذفش کردم به دلایلی ..دیه بیخیال وب زدن شدم...
همین دیه..هان دلمم برات تنگ شده بود...دوستتدارم یه عالمههههههههههههههههههیه عالمه بوووس برات خانومی

سلام عزیزمممممم
خوبم. تو خوبی؟
چرااااا؟!!! ای بابااااا
منم دوست دارمممممممممم
بوووووووووووووووووووووووووس

souraj چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:16 ق.ظ

سلام شاذه جونم، ای جان خدا حفظش کنه، مبارکه خاله خانوم، آخ که من عشق بچه‌ام، از طرف من محکم بغلش کنی و ببوسیش، میبووووووسمت عزیزم

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. سلامت باشی
منم همینطور ولی متاسفانه چون یه کم سرما خوردم فقط یه کوچولو بغلش کردم. هی منتظرم خوب بشم برم حسابی بچلونمش
بووووووووس

گوگولی سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:41 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

قالب اوشگلتون تو حلقم!!!!!!!
سسسسسسلامممممم خاله خانوم،خییییییییلی مبارک باشه انشاءالله!!!به جرگه ی خاله ها خوش اومدین!!!


سلاااااااااممممممم
خییییییییییییییلی ممنونممممممممم
تازه به جرگه ی شکلاتی ها هم پیوستم

آرنیکا سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:37 ب.ظ

وای وای چقد وبلاگتون خوشگل شده...کلی ذوق کردم...

خیلی ممنونم عزیزم

ففر سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:13 ب.ظ

سلامی دوباره. شاذه جون این حامی چطوره؟http://s1.picofile.com/file/7263228595/%D8%AD%D8%A7%D9%85%DB%8C.jpg

سلام عزیزم
خیلی ممنون از جستجوت. از این یکی هم عکس داشتم. ولی راستش بقیه ی صورتش خیلی با تصویر ذهنی من تفاوت داره. ترکیب صورتش به نظرم مثل همون عکسه که گذاشتم. سن و سالشم همینطور. این هم مسنتر به نظر میاد و هم صورتش پهنه. ولی بازم متشکرم از زحمتت

ففر سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:12 ق.ظ

سلام شاذه جون. انشالله نذر و نیازهاتون قبول. ممنون از داستانای قشنگت. فقط کاش دماغ حامی به این گندگی نباشه. میشهههههههههه؟؟؟؟؟؟؟؟
البته من سبزه چشم سبز زیاد دیدم ولی ابنم بانکمه. فقط دماغش بدجوری تو ذوق میزنه.

سلام عزیزم
خیلی ممنونم
باشه. اصلاً اولش که ثنا و آیدا تو قسمت اول داشتن درباره ی حامی حرف می زدن توضیح دادم که دماغش و لبهاش کوفته ای و پر نیست. ولی به خاطر خاص بودن این قیافه عکس بهتری پیدا نکردم.

صدف دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:25 ب.ظ http://anzhela.persianblog.ir

داشتم فک میکردم داداشش باشه این حامی.

من جای این ثنا بودم یه تفنگی چیزی بر میداشتم بابا رو میکشتم هم همون روز اول از این حامی به زورم که شده می پرسیدم اخه قوه ی فوضولیه من اجازه نمیده.ممنون به خاطره

رمان

نه نیست :)

باباشه خب!!!
آره :))
خواهش می کنم

نگارین دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:13 ب.ظ http://www.mina-khaterat.mihanblog.com

سلام گلم
از قرار معلوم خیلی عقبم و باید بشینم همه رو بخونم
دوست داشتی به من هم سر بزن خوشحال میشم

سلام عزیز
از هرجا دوست داشتی بخون
ممکنه رمزتو بدی؟

سما دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:36 ب.ظ

خب بابای ثنا که بعد از تولد ثنا و سهیل ازدواج دوم کرده یعنی نمیتونه پسری به بزرگیه حامی داشته باشه! پس خواهر و برادر بودن این دو تا منتفیه. پس حامی کیههههههههه؟؟؟؟؟

بله درسته.
میگم تو قسمت بعدی

سمیرا دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:15 ب.ظ

سلام
دستت درد نکنه بازم مثل همیشه گل کاشتی عالی بود
فقط دلم برای ثنا می سوزه خیلی دپسرده به نظر میرسه
بازم مممنون خانومی

سلام عزیزم
خیلی ممنونم
نگران نباش. کم کم خوب میشه :)

خاله دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:40 ب.ظ

سلام شاذه جونم.خیلی عالی بود.لذت بردیم.اون دوستتم که پست قبل معرفی کردی نیلا؟
بامزه مینویسه.عکس حامی باز نمیشه.رفت تو جی میلم.

سلام گلم
خیلی ممنونم
بله بانمکه :)
ببخشین. از تو جیمیلم مستقیم لینک دادم. الان دانلود می کنم دوباره آپلود می کنم درست میشه انشاالله

نسیم دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:37 ب.ظ

سلاممممم...!! خیلی از داستانای قشنگتون ممنون شاذه جون من که مرتب دنبال میکنمشون
ایشاا... که ماه صفرم به خیرو سلامتی بگذره و عبادت ها قبول باشه از همه. دلم براتون خیلی تنگ شده ایشاا... به زودی ببینمتون
راشتی قالب نو هم مبارک...!!

سلاممممم...!!
خیلی ممنونم ازت عزیزم
الهی آمین!
دل به دل راه داره عزیزم. انشاالله
خیلی ممنونم :)

سوری دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:24 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

ثنا الان خیال میکنه حامی برادرشه؟ولی نه مامانه گفت باباش بعده تولد اونا زن گرفت.شاید برادر زنشه هان؟!یا بچهء زنش؟!
حامی هم یعنی ۱۸ سالشه؟گمونم اون اولا یه چیزی در مورد سنش نوشته بودی نه؟اصلا یادم نیست!
من تو بوردا کت پیدا کردم ولی چون ۱۰۰۰ تکه س و میترسم نرسه تنبلیم میاد یه ساعت الگو در بیارم و اخرش هیچی!!!

حالا تو قسمت بعدی میگم
نه حامی 24 سالشه
خب حالا مدلش رو بیار شاید بتونیم یه کاریش بکنیم. الگوش بذار همینجا دربیار. البته این هفته شرمنده. شنبه انشاالله.

نی نی دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:46 ق.ظ

سلام.خسته نباشی عزیزم.من عاشق داستان های شمام.مخصوصا این مدل داستان هاتون رو واقعا جذاب می نویسید.یعنی این مدلی رو که یه عاشقانه ی سادست خیلی بیشتر از مدل داستان قبل دوست دارم.مرسی شاذه جون

سلام گلم. سلامت باشی
خیلی ممنونم از لطفت. خوشحالم که لذت می بری

بهار دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ق.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

بیچاره ثنااا
امان از دست این مردهای دو زنه. حالم ازشون بهم میخوره.
خدا ما خانم ها رو از دست این مردها در امان نگهداره.
آمیییییییییینننننن

چرا ثنا بیچاره اس؟
من قبول دارم که مبحث شیرینی نیست. ولی استثنا همیشه هست و منم دارم درباره ی یه استثنا حرف می زنم. اینجا مادر ثنا خودش این انتخاب رو کرد چون نمی خواست طلاق بگیره.
ولی اگه حرف هوس رانی و دودوزه بازی و اینا باشه که کاملاً باهات موافقم.

آهو دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:24 ق.ظ http://ahoo-khanom.blogfa.com

ایول عجب قالب خوشگلی خیلی نااازه
راستی تبریک میگم دوباره خاله شدنتون رو (البته باید بگم برای بار چهارم)

خیلی ممنونمممممم
ای جیگگگگرش بشممممم
متشکرم

ملودی دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:23 ق.ظ

ای وای شاذه جون منونوشته بودم پرید مرسییی از نوشتن قسمت جدید . عکسه رو من ندیدم . عجب جریانی بوده جریان بابای ثنا . ای کاش زن نگرفته باشه گلی دلم سوخت برای مامان ثنا بوساااای گنده برای خودت و سه تا گوگووولیها

گمونم تو پست قبلیه عزیزم
خواهش می کنم. آره ببخشید. یه اشتباه شده بود. حالا دوباره آپلودش کردم.
زنده باشی گلم. شرمنده که ناراحتت کردم
بووووووووووووس

خاتون دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:01 ق.ظ

سلام شاذه جونم

قالب خوشگل وبلاگتون مبارک

عکسه هم خیلی بامزه بود اما برای دیدن دیتیل اون نیاز به ف-ی-ل شکن بود .می خواستم ببینم دورگه ی کدوم ملیته نشد

سلام خاتون جان
خیلی ممنونم

آره بابا همه جا بسته اس! والا نمی دونم کدوم ملیته. دو رگه ان حتما.

souraj دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:44 ق.ظ

سلام شاذه جونم، خووووووبی عزیز، ایام عزا تسلیت باشه، خفه شدم این چند وقته نتونستم سر بزنم، آخه امتحانات کولاک کرده بود، بلاخره تموم شد به فلاکت، چقد خوبه که چند قسمتو پشت سر هم میتونم بخونم، به نظرت امروز و پس فردا نمیتونه شنبه باشه؟؟؟؟!!!! یکم فک کن، راستی قالب جدید مبارک، خیلی ناز و مامانیه، موفق باشی و سربلند، میبوووووووسمت

سلام عزیزم
خووووووبم. تو خووووبی؟
خیلی ممنونم
آخی... امیدوارم نتیجشون عالی باشه
نه وقتی هم خواهر زایمان کرده هم دختر مهمون داره. از اینا بیام بیرون انشاالله شنبه آپ می کنم.
خیلی ممنونم عزیزم
بووووووووووووووس

زهورا یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:25 ب.ظ

اگر تا آخر نخونمش که تا آخرش دلم گرفته میمونه!میخونم تا برسه به شادی و رمانس،یادم بره اینجاش ناراحتم کرده بود.خدا را شکر خیالم راحته دختر دایی جان همه داستاناش هپی اِنده

آهان از اون لحاظ! بسیار خب. سعی می کنم از اینجا به بعد حسابی بزنم تو فاز خوشی انشاالله

دی ماهـ.ـی خـ.ـانـ.ـوم یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:50 ب.ظ http://deymahi.mihanblog.com

سلام عزییییییییییییزم
داستانمم خوندم
دستت درد نکنه
آقا این حامی داداش ثناس؟
خلاصه که منتظریم شدیدا!
بوس بوس یه عالمه

سلام گلممممممممم
نوش جان
نوچ!
متشکرمممم
بوس بووووووووووووس

لی لا یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:16 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com

سلام عزیزم..
توضیح دادنتون خوب بود...و تهش باید گفت:پناااااااااااااااااااه بر خدا
من چرا اسممو یادم رفته بزنم!

سلام گلم
پنااااااه بر خدا
اشکال نداره. وسطش اشاره کردی به اسمت

آبجی کوچیکه یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:11 ب.ظ

سلام . عارضم خدمت آبجی دوست داشانی خودم شاذه جان خیلی لذت بردم هم از داستان هم از قالب جدید وب وهم از عکس ها البته میخواستم بر رویی کنم و خواهش کنم یک آهنگ متن قشنگ هم بذاری که دیگه حسابی داستان مثل قیر بهمون بچسبه.ممنون

سلام بر آبجی کوچیکه ی عزیز
خوشحالم که لذت بردید. خیلی ممنون. والا زحمت این یکی رو خودتون با آهنگ مورد علاقتون بکشین. از بک گراند بذارین پخش شه، قصه رو هم بخونین. چون که شرمنده من اصلا اهل آهنگ نیستم و چیییی بشه هزار سال یه بار یکی به گوشم بخوره و تازه باز چیییییی بشه که ازش خوشم بیاد و به نظرم برای وبم خوب باشه. تو دوره ی پنج ساله وبلاگ داریم فقط یه بار همچین موردی پیش اومده که همین چند وقت پیش بود.

سوسک سیاه یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:09 ب.ظ http://sooksesia.persianblog.ir

اهم اهم....سلاااااااام علیکم استاد قربان شما برم چشمام کف پاتون..(به این کار میگن خود شیرینی!!!!)
چه قالب نازی! من اصولا با سیستم قالب رنگ رنگی و اینا مخالفم ولی این یکی جان خودم خیلی نازه خلاصه مبارک باشه
جالب شد داستان.چقدر حاج خانم ثنا با کمالاتن چه چهره ی گیرایی! چند سالشونه؟ میدونین اگر خدا بخواد برا قاسم جان میخواستم شیرینی بخوریم!
این حامی داداششه؟؟؟ بگین نه بگین نههههههههههه

اهم اهم علیک سلام ننه ی قاسم جان
زنده باشی. خدا خیرت بده مادر حسابی خندوندیم
قربان شما. قابلی نداره. دیدم یه نمه به فضا و اسم وبلاگ می خوره، گفتیم بذاریمش. خیلی ممنونم
خانمی و کمالات از خودتونه! کنیز شماست. هیجده سالشه. اون وقت که خاک به سر حامی میشه کهههه! ولی چه کنیم؟ این قاسم جان شما عین پسر خودمون! حالا ما یه صحبتی با حاج آقا می کنیم خبر میدیم خدمتتون.
نه نهههههههههه نهههه

زهورا یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 04:57 ب.ظ

سلام.بی رو در وایسی میتونم نظر بدم؟ناراحت نشینا ولی خوشم نیومد،دلم گرفت.کاش از اول دنبالش نکرده بودم.

قالب جدیدتون خیلی نازه،یک کم احساس آرامش بهم داد.

سلام
خواهش می کنم عزیزم. هرکسی سلیقه ای داره. هیچ دلیلی نداره که هرچی من بنویسم همه دوست داشته باشن. می تونی از قصه ی بعدی دوباره همراهی کنی

خیلی ممنونم :)

[ بدون نام ] یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:52 ب.ظ

سلااااااااااااااااااااااااام بر شاذه عزیز
دستت درد نکنه حسابی..وای قضیه حساس شد..نکنه آقا سیاهه داداششه؟ ووی خدا! نع! فک کــــــــــــــن!
همدان که دانشجو بودم یه بار یه دختره ساوه ای به من گفت لی لا چشات سگ داره!! و من هاج و واج موندم که یعنی چی!!...کمی انگار بهم برخورد و پرسیدم یعنی چی؟ و اونم گفت یعنی توی یه جمع که هستی همه نگاها سمت تو میاد!!! و منم واقعا هنوز نمیدونم معنیش یعنی چی!!!
یعنی چی این حرف؟؟

سلااااااااااااااااااااام بر لی لای گل و مهربون
سلامت باشی.
داداشش نیست
این از اون تعریفاست که نمی دونم واقعاً میشه اسمشو تعریف گذاشت یا نه. یعنی مثل سگ یا هر حیوون وحشی که آدم رو میگیره، اینجوری نگاهت ناگهانی آدم رو اسیر می کنه.
واسه این که به نظرم لحنش خیلی عاشقانه نیست اینجا از زبون حامی نوشتم که هم تعریف باشه هم نباشه مثلاً... (توضیح دادنم هم معلوم نیست به درد کی می خوره! الان فهمیدی من چی گفتم آیا؟ )

خاله سوسکه یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:36 ب.ظ http://khalesoske.blogfa.com

سلام عزیزم
این ایام شهادت را به شما و بقیه دوستان تسلیت عرض می کنم
داستان هم مثل همیشه عالی بود
ممنون
موفق باشی

سلام گلم
متشکرم دوست من
سلامت باشی

شمیلا یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:30 ب.ظ

سلام، وای چه قالب نازی مبارک باشه . به به چه قدر زیاد نوشتی این بار مرسی . عکسی که دادی خیلی کمک کرد . من یک سیاه پوست دیدم با چشمه ابی خیلی گیرا بود نگاهش ولی سیاه پوست با چشم عسلی خیلی قشنگتره . نکنه این حامد برادر زنه پدره باشه یا پسره خانومه از یک شوهره دیگه؟ ها چه بی طاقت شدم میخوام زود از همه چی سر در بیارم .

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. چشمات ناز می بینه
قابلی نداشت :)
آره قبول دارم. منم کلا چشم عسلی رو بیشتر دوست دارم. اینجا می خواستم غیر از جذابیت کمی عجیب هم باشه
قسمت بعدی همه چی لو میره

مهرشین یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:20 ق.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

خیلی خوب بود بخصوص عکسی که از تصویر ذهنیت مربوط به ثنا گذاشته بودی
این ایام حزن و اندوه رو هم تسلیت میگم التماس دعا

خیلی ممنونم عزیزم
محتاجیم به دعا

زهرا۷۷۷ شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:02 ب.ظ

راستی این پسره برادر زنه باباهس نه؟

نوچ!

پرواز شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:41 ب.ظ http://desertgirl1367.blogfa.com

سلام شاذه جون..مبارکه قالبتو عوض کردید.خوشکله خانومی

سلام عزیزم
ممنونم گلم

سیمین شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:31 ب.ظ

سلام عزیزم
این رمانت هم مثل بقیه ی رمانات عالیه
برات آرزوی موفقیت و بهروزی دارم گلم

سلام گلم
لطف داری
متشکرم

الهه شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:15 ب.ظ http://lahename.blogsky.com

دارم قاطی می کنم ....گوگل ریدر شما مشکل نداره؟
تو پست جدیدم زدم...به یلدا(بعد از سی و به شما هم گفتم)...می ترسم فقط مال من دیوونه شده باشه...

حرص نخور جانم. این میره و میاد. تا حالا ده بار پیش امده

یلدا شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:20 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

با گوشی امتحان نکردم امتحان میکنم خبرشو میدم

متشکرم.
قالبش رو از بلاگفا ترجمه کردم. آرشیو و لینکهای روزانه و پروفایلش حذف شدن! ولی امیدوارم بقیش مشکلی نداشته باشه بتونم چند وقت نگهش دارم.

زهرا۷۷۷ شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:06 ب.ظ

قشنگه مثل همیشه ...
یذره تلخه ..ولی تلخیش مثل قهوه اس یا شکلات تلخ که من خیلی دوست دارم ..
کلا با اینکه روند داستانت عادیه من دوسش دارم...عادی بودنشو همراه تلخیشو دوست دارم!
وسط امتحانمم میخوندمش

متشکرم زهراجون
لطف داری. خوشحالم که لذت می بری
آنتراکت لازمه

آفتابگردان شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:04 ب.ظ http://ghulecheragh.blogsky.com/

پس چرا من لینک عکس ثنا رو نمی بینم؟!

روی کلمه های این عکس کلیک کن عکسش باز میشه.

پرنیان شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:59 ب.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com/

سلام شاذه جون
منم ایامو بهت تسلیت میگم
چه خوبه عکس گذاشتی
خوندن داستان جالب تر میشه
اینجوری به مغزمون هم کمتر آسیب میرسه
نه هی دنبال این هستیم که شخصیت پردازی کنیم

سلام عزیزم
متشکرم
قابلی نداشت
خوشحالم که لذت می بری

خوبه

الهه شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:41 ب.ظ http://elahename.blogsky.com

سلااااااااااااااااااام
مرسیییییییییییی
وایی شاذه پس قضیه این پسره چی شد؟
این پسر سیه چرده ی چشم ابی....قالب نو هم مبارک...ماه نو با قالب نو...امروز اول بهمنیم

سلااااااااااام
خواهشششششش
همش رو باهم که لو نمیدم
خیلی ممنونم. بله. خدا کنه درست بشه. خیلی مشکل داره. آرشیو و لینکهای روزانه اش اصلاً نیستن! نمی دونم کجان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد