ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

رویای سفید (1)

سلام سلام سلاممممم
خوبین انشاالله؟ منم خوبم. آمدم با یک داستان جدید خفن ناک خدا کنه خوب دربیاد. ولی همینجا یادآور میشم اگه اعصاب ندارین نخونین. اگه خوندین اسبی! شدین به من فحش ندین. اگه فحش دادین... نه بابا ولش کن... چکار می کنم؟ هیچی. فوق فوقش یه حذف کامنته! شمام فوق فوقش یه ضربدر کوچولوی قرمز اون گوشه ی صفحه است. ولی بهرحال جهت یادآوری عرض می کنم من هرچقدر هم متفاوت بنویسم، بازم آخر قصه ام خوشه. پس خیلیم نگران نباشین

آبی نوشت: نگین جونم یه بازی کرده که چند باری تو دوره ی وبلاگ نویسی کردم. ولی چون هم سلیقه هام متغیره و هم خواننده هام، هوس کردم بازم بازی کنم.
اینا رو دوست دارم:
1- قهوه. تقریباً همه جورش رو دوست دارم. تلخ و متوسط و کم شیر و با خامه و غیره. فقط پرشیر و خامه و خیلی شیرین نباشه. ترک از همه بیشتر دوست دارم ولی اگه فرانسه یا اسپرسو یا فوری یا ماریاچی یا فراپاچینو یا هر فرآورده ی دیگه اش رو هم تعارف کردین، می خورم. خیلی ممنون البته گاهی که زیاد خورده باشم، با کمال تاسف اذیتم می کنه

2- نوشتن

3- کاغذ سفید

4- خرید کردن

5- پیاده روی

6- کوه

7- وبگردی

8- خونه ی تمیز و مرتب

9-کامنتای دوستام

10- کفش

اونایی که بدم میاد رو بیخیال...

رویای سفید

 

 

چشمانش را باز کرد. سرش منگ بود و درد میکرد. چشم به سقف سفید دوخت و طبق عادت سعی کرد خوابش را به خاطر بیاورد. اما هیچ چیز در ذهنش نبود. خالی خالی... سفیدِ سفید به سفیدی سقف اتاق...

آهی کشید. بهتر از کابوسهای بی پایان بود. چه کابوسی؟ به خاطر نمی آورد. اینجا کجاست؟ نیم خیز شد. نگاهی به دور و بر اتاق انداخت. اما یادش نمی آمد. یک اتاق کوچک ساده بود. برخاست. سرش گیج رفت. با ناله ای دوباره روی تخت نشست. چقدر سرش درد می کرد.

صدای مردانه ای گفت: کیانا؟ عزیزم بیدار شدی؟

این صدای کی بود؟ اسمش چی بود؟ کیانا کیه؟

مرد وارد اتاق شد. صدای قدمهایش را حس کرد و از بوی تنش احساس تهوع کرد. از جا برخاست. چیزی مثل چکش توی سرش می کوبید. با پریشانی پرسید: دستشویی کجاست؟

_: دستشویی؟ منظورت چیه؟ بیا اینجا.

بازویش را گرفت و او را به بیرون اتاق هدایت کرد. در دستشویی را برایش باز کرد و گفت: یه آبی به صورتت بزنی حالت جا میاد.

سرش گیج می رفت. کمی بالا آورد. اما همچنان دل آشوبه داشت. صورتش را شست و بیرون آمد.

یک هال کوچک با گوشه ای به اسم آشپزخانه. روی مبل نشست. مرد جلویش یک سینی گذاشت. برایش توی چای قند انداخت و با خوشرویی گفت: یه چیزی بخور. رنگت پریده.

_: من باردارم؟

مرد جا خورد. کمی عقب رفت و پرسید: چطور مگه؟

_: چرا اینقدر حال تهوع دارم؟

مرد آشکارا خیالش راحت شد. خنده ی کوتاهی کرد و گفت: نه بابا شاید ویروسیه. شاید فقط قندت افتاده. یه چیزی بخور. دیشبم شام نخوردی. بیا یه کم چایی شیرین بخور.

فنجان را به طرفش گرفت. جرعه ای نوشید. داغ بود. از بالای فنجان به مرد نگاه کرد و پرسید: چرا کیانا صدام کردی؟

مرد باز خندید و گفت: خب اسمت اینه. باید چی صدات کنم؟

_: سربسرم میذاری؟

چهره ی مرد درهم رفت. پرسید: حالت خوبه؟

_: نه خوب نیستم. سرم خیلی درد می کنه. حالم داره بهم میخوره.

_: یه کم صبحونه بخور. بعد بگیر بخواب. تو هنوز حالت خوب نشده.

_: مگه چی شده بود؟ چطور بودم؟

_: خودتو اذیت نکن. خوب میشی. بیا این لقمه رو بخور.

کیانا لقمه را به دست گرفت و فکر کرد: ما به این چی میگیم؟

لقمه را توی دهان گذاشت. مزه آشنا و طبیعی بود. مرد را هم می شناخت. حتی دوستش داشت. ولی اسمش چی بود؟ اصلاً کی بود؟

مرد برخاست. به اتاق رفت و چند دقیقه بعد برگشت. یک لیوان آب ریخت و کنارش نشست. دستش را گرفت و سه تا قرص توی دستش ریخت. کیانا به قرصها نگاه کرد. یک قرص ریز آبی، یک نصفه قرص سفید و یک قرص بیضی صورتی. اسم رنگها و اشکالشان را به خاطر آورد. بی اختیار لبخندی بر لبش نشست.

_: اینا رو بخور عزیزم. بیا اینم آب.

_: اینا برای چی هستن؟

_: سرت خوب میشه.

_: چرا نمی خوای بگی مشکل من چی بوده؟ اصلاً تو کی هستی؟

مرد لبخند تلخی زد و آرام گفت: من مهرانم. شوهرت.

با کمی تلخی جواب داد: می دونم شوهرم هستی.

قرصها را توی دهان ریخت و با جرعه ای آب فرو داد. بعد از جا برخاست و در حالی که می کوشید معده اش را آرام نگه دارد، گفت: میرم بخوابم.

دراز کشید. مهران به اتاق آمد. لب تخت نشست و جورابهایش را به پا کرد. اُورکتی پوشید و پرسید: از بیرون چیزی نمی خوای؟

کیانا گیج و گرفته گفت: نه. متشکرم.

مهران خم شد، گونه اش را بوسید و گفت: خوب استراحت کن عزیزم.

زمزمه کرد: باشه.

چشمهایش را بست. صدای بسته شدن در را شنید. خوابش می آمد.

 

مهران شانه اش را گرفت و تکان داد: کیانا؟ عزیزم بیدار شو. باید بریم دکتر.

بیدار شد. بازم سرش درد می کرد. بازم؟ دفعه ی قبل کی بود؟ یک چیزی توی سرش محکم می کوبید. مثل آن چکشهای سنگین روی صفحه های بزرگ فلزی تو فیلمهای قدیمی. فیلم چی بود؟ وای چه صدای بلندی!

نشست. سرش را بین دستهایش گرفت و پرسید: صدای چیه؟

_: صدا؟ صدایی نمیاد. شایدم صدای کولر رو میگی. بادش اذیتت می کنه؟ خونه خیلی گرم بود...

_: نه. نه. می کوبه.

_: اشکالی نداره. بیا بریم با دکتر صحبت می کنیم.

به زحمت لباس پوشید. چه موجود نحیفی! من کی اینقدر لاغر شدم؟ همیشه لاغر بودم؟

رو به مهران کرد و در حالی که با سرگیجه دکمه های مانتو را می بست، پرسید: من همیشه لاغر بودم؟

مهران لبهایش را بهم مالید. نگاهش را از او دزدید و جویده جویده گفت: نه. بعد از این که مریض شدی.

_: چه مرضی؟

_: کاش می دونستیم. بیا بریم.

دستش را گرفت و بیرون آمدند. توی آسانسور به شانه ی مهران چنگ زد و گفت: از آسانسور می ترسم.

_: آروم باش عزیزم. الان می رسیم.

مطب دکتر را می شناخت. تا حدودی به خاطر می آورد. اما نه کاملاً.

با دکتر کمی حرف زد. از گیجی و به خاطر نیاوردنش گفت. دکتر با آرامش به حرفهایش گوش داد و به او اطمینان داد که همه چی درست می شود. بعد از او خواست بیرون بماند تا با شوهرش صحبت کند.

کیانا روی صندلی توی اتاق انتظار نشست. به دیوار تکیه داد و فکر کرد: یعنی چی میخواد بهش بگه؟

ولی نتوانست ادامه بدهد. همه ی افکار مثل رشته های از هم گسیخته ای، در ذهنش خورد می شدند و فرو می ریختند. چقدر خوابش می آمد...

 

بیدار که شد زمان را به کلی گم کرده بود. مهران خانه نبود و کیانا نمی فهمید چه ساعتی از روز می تواند باشد. به سختی از جا کند. خیس عرق شده بود. بیرون آمد. ساعت هال سه را نشان میداد. سه بعداظهر؟ لابد اینطور بود.

در حمام را باز کرد. از کی دوش نگرفته بود؟ اهمیتی داشت؟ زیر دوش ایستاد و شیر آب را باز کرد. آب سرد که صورتش خورد تازه به خاطر آورد که با لباس زیر دوش است.

به زحمت لباسهای خیس را از تنش کند. حمام کرد و دوباره لباس پوشید. با موهای خیس روی تخت نشست و فکر کرد: چی شده؟

صدایی به گوشش خورد. چی بود؟ به زحمت از جا برخاست. مدتی توی هال چرخید و بالاخره فکر کرد، در را باز کند.

در روبرو باز بود زنی داشت وارد خانه اش می شد. با شنیدن صدای در برگشت و با لبخند گفت: سلام. فکر کردم خونه نیستین.

گیج نگاهش کرد و فکر کرد: خب منظور؟

ولی بدون حرف نگاهش کرد. زن برگشت. یک کاسه آش دستش بود. با لبخند گفت: آش بلغوره. خوشمزه شد. گفتم یه کاسه هم برای شما بیارم.

کاسه را گرفت و لبخند زد. به آرامی گفت: خیلی ممنون.

زن گفت: خواهش می کنم. به خونه ی جدید خوش اومدین. من میترا هستم. دانشجوام. تنها زندگی می کنم.

سرش را کج کرد و آرام گفت: منم...

مهران چی میگفت خدایا؟ اسمش چی بود؟

نگاهی به کاسه انداخت. می ترسید از دستش بیفتد. برگشت. کاسه را روی کابینت گذاشت. یک آن از تنها شدن ترسید. به سرعت دم در برگشت. میترا هنوز آنجا بود.

دستپاچه لبخندی زد و پرسید: میشه بیای تو؟ میای باهم آش بخوریم؟

میترا با خوشروئی خندید و گفت: خوشحال میشم.

وارد شد. نگاهی به اطراف انداخت و نشست. کیانا به آشپزخانه رفت. توی ظرف شسته ها دو تا بشقاب و قاشق چنگال پیدا کرد. آنها را روی میز عسلی جلوی میترا گذاشت. ولی دستش می لرزید. قاشق چنگالها روی میز ریخت. یکی هم روی زمین افتاد. خم شد برش داشت. میترا برخاست و گفت: آش رو من میارم. انگار هنوز ضعف داری.

از جا برخاست. آش را برداشت و روی میز گذاشت. یک ملاقه هم پیدا کرد و آورد. در حالی که آش را می کشید، گفت: کیاناجون... اسمت همینه نه؟

گیج جواب داد: آره. گمونم همینه. نمی دونم.

میترا دستش را گرفت و با نگرانی پرسید: خوبی؟

کیانا سری به نفی تکان داد.

میترا بشقاب را جلویش گذاشت و با مهربانی گفت: یه کمی بخور.

کیانا لقمه ای خورد و پرسید: درباره ی من چی می دونی؟

میترا سری تکان داد و گفت: چیز زیادی نمی دونم. چند روز پیش دیدم دارین اسباب کشی می کنین. شوهرت که صدات می زد اسمتو یاد گرفتم.

_: من هیچی یادم نمیاد.

_: مگه میشه؟ البته اون موقع هم خیلی ضعف داشتی. با کمک شوهرت اومدی بالا و رفتی تو اتاق. همه ی کارا رو خودش با دوستش کرد.

_: دوستش؟

میترا شانه ای بالا انداخت و گفت: آره یه مرد همراتون بود. البته دو تا کارگرم بودن. وسایل رو آوردن و رفتن.

_: چرا اومدیم اینجا؟

_: نمی دونم. من سؤالی نکردم. من فقط داشتم رد می شدم که دیدم.

_: چند روزه الان؟

_: سه چهار روزی باید باشه. یادم نیست. شنبه بود؟ نه نه یکشنبه بود. من امتحان داشتم. داشتم می رفتم دانشگاه.

کیانا کمی خورد. بشقابش را روی میز گذاشت و عقب نشست. چشم به نقطه ای نامعلوم دوخت و گفت: هیچ کدوم از اینا رو یادم نیست. هیچی یادم نمیاد.

_: معذرت می خوام. ولی بیماریت چیه؟

_: نمی دونم.

_: تصادفی داشتی؟

_: نمی دونم.

_: شایدم یه جراحی مغزی...

_: نمی دونم.

_: هیچی یادت نمیاد؟ مثلاً بیمارستان...

سری به نفی تکان داد و زیر لب گفت: ذهنم سفیده. خالی خالی... انگار از اول هیچی نبوده. سرم درد می کنه.

میترا برخاست. نگاهی به اطراف انداخت و گفت: باید مسکّنی داشته باشی. قرصات کجاست؟

_: نمی دونم. می خوام بخوابم. خوابم میاد.

_: باشه عزیزم. تنهات میذارم. خوب استراحت کن.

کیانا برخاست. سرش گیج رفت. دستش را به لبه ی مبل گرفت و دوباره نشست. در خانه باز شد و مهران وارد شد. با دیدن میترا کمی جا خورد.

میترا از جا برخاست و گفت: سلام. من میترا هستم. همسایه ی واحد روبرویی تون. خوشوقتم.

مهران با لحنی که چندان هم دوستانه نبود، گفت: سلام. خوش اومدین.

دو تا کیسه میوه دستش بود که روی کابینت گذاشت. میترا به طرف در رفت و گفت: با اجازتون.

مهران نگاهی به او انداخت و گفت: تشریف داشتین حالا... بفرمایین میوه.

_: نه خواهش می کنم. برم دیگه. درس دارم.

_: لطف کردین.

میترا قدمی پیش گذاشت. دست روی شانه ی کیانا گذاشت و گفت: از آشناییت خوشحال شدم عزیزم.

کیانا سربرداشت. گیج و نامفهوم نگاهش کرد. زیر لب جواب نامفهومی داد. میترا خداحافظی کرد و از در بیرون رفت.

مهران میوه ها را توی ظرفشویی ریخت و پرسید: چی میگفت؟

کیانا اما خواب بود. صدای مهران را از دور می شنید، ولی زبانش سنگین بود و نمی توانست جواب بدهد. اگر هم می توانست، جوابی نداشت. نمی دانست باید چه بگوید.

دفعه ی بعد که بیدار شد، سرم توی دستش بود. حرکتی کرد. مهران دستش را گرفت و با ملایمت گفت: آروم باش عزیزم.

چقدر این صدا را دوست داشت. چقدر آرامشبخش بود. چقدر...

به زحمت چشم گرداند و به چکیدن قطره های سرم نگاه کرد. خسته بود. دوباره چشمهایش رویهم افتاد.

 

صدای یک زنگ می آمد. چه سوتی هم میکشید. بعد صدای کوبیدن می آمد. آه این صدای لعنتی تمام بشو نبود؟ دوباره سوت می کشید.

به زحمت از جا برخاست. آشفته و پریشان بیرون آمد. تازه فهمید کسی به در می کوبد. در را باز کرد. میترا بود.

با نگرانی گفت: سلام عزیزم. نمی خواستم بیدارت کنم.

کیانا به دیوار تکیه داد. نمی توانست راست بایستد. میترا پرسید: می تونم بیام تو؟

کیانا حرفی نزد. میترا وارد شد و در را بست. بازوی کیانا را گرفت و او را به طرف مبل برد و نشاند. برایش صبحانه آماده کرد و لقمه لقمه دهانش گذاشت. بعد هم موهایش را شانه زد و دور و بر را کمی مرتب کرد.

در حالی که می رفت و می آمد، گفت: دیشب دوست شوهرت اینجا بود. یادته؟

_: نه.

_: من رو چی؟ یادت میاد؟

_: نه زیاد. آش داری؟

میترا لبخندی زد و گفت: خوشحالم که یادته. آره یه کمی تو یخچالتون هنوز هست. الان برات گرم می کنم.

_: نمی خورم. سیرم.

_: الان صبحونه خوردی.

کیانا نگاهش کرد. میترا کنارش نشست و گفت: کاش می دونستم بیماریت چیه.

_: اون گفت نمی دونه. هیشکی نمی دونه.

میترا سری به تایید تکان داد و پرسید: می خوای باهم بریم بیرون؟ یه کمی هوا بخوری برات خوبه.

_: اون بیاد... ببینه نیستم...

_: آره. بهتره به شوهرت خبر بدیم. بیسیم را به طرفش گرفت و پرسید: می دونی شماره تلفنش چنده؟

کیانا پوزخندی زد و گفت: نه.

_: می تونی وقتی اومد ازش اجازه بگیری؟ مثلاً فردا میام می برمت.

کیانا سری کج کرد و بی جواب نگاهش کرد.

میترا برخاست. نگاهی به اطراف انداخت و گفت: میرم یه کم درس بخونم. بازم بهت سر می زنم.

_: مرسی.

_: خواهش می کنم.

از در بیرون رفت. کیانا روی مبل خوابش برد.

با صدای شوخ و شاد مهران به خود آمد.

_: پاشو دیگه. اینجا رو ببین. برات پیتزا گرفتم. بخور ببین چه خوشمزه است. بگیر.

سه گوشه ی پیتزا را گرفت. اما نتوانست نگهش دارد. روی پایش افتاد. مهران برش داشت و لقمه لقمه دهانش گذاشت.

ضربه ای به در خورد. مهران بقیه ی سه گوش را توی جعبه گذاشت و برخاست. در را باز کرد. میترا بود. سلام و علیکی رسمی باهم کردند.

میترا پرسید: شما اجازه میدین فردا عصر کیاناجون رو ببرم بیرون؟ یه کمی تو پارک سر کوچه قدم بزنیم و برگردیم؟

_: نه خانم. اگه حالش بد شد چکار می کنین؟

_: ولی نمیشه که. همش تو خونه اس. برای روحیه اش اصلاً خوب نیست.

سعی کرد صدایش را پایین بیاورد که کیانا نشنود. اما کیانا اگر می شنید هم چندان درک نمی کرد.

مهران گفت: فکر می کنم من و دکترش در این زمینه صلاحیت بیشتری داشته باشیم.

میترا سر به زیر انداخت و گفت: بله. ببخشید مزاحم شدم.

به آرامی برگشت و به خانه ی خودش رفت. مهران هم در را بست و از کیانا پرسید: عزیزم نوشابه بریزم برات؟

کیانا گیج و سردرگم نگاهش کرد.

_: یادت نمیاد؟ تو عاشق نوشابه ای. همیشه میگفتی برات بخرم.

به زحمت لبخندی زد. اما نگفت که به خاطر نمی آورد.

مهران نوشابه را روی یخ ریخت و گفت: هرچی بهت می گفتم اینقدر نوشابه نخور ضرر داره، باورت نمیشد. تنها نگرانیت چاقی بود که اونم الان دیگه مسئله ای نیست. بگیر. بخور چاق شی.

کیانا پوزخندی زد و فکر کرد: دوستش دارم. با تمام لودگیاش عاشقشم.

جرعه ای نوشید و پرسید: چی شد که اینجوری شدم؟

مهران هم جرعه ای نوشید. لیوان را روی میز گذاشت و متفکرانه گفت: نمی دونم.

_: تصادف کردم؟

مهران سربرداشت. نگاهش کرد. آرام گفت: نه.

_: خونمون چی شد؟

_: یادته؟

_: نه.

_: سوخت.

کیانا آهی کشید و به دنبال اثری از سوختگی روی دستش را نگاه کرد.

مهران گفت: وقتی پیدات کردم روی زمین افتاده بودی. اما خدا رو شکر نسوخته بودی.

_: چرا؟

_: چی چرا؟

_: نمی دونم.

سرش را عقب برد و چشمهایش را بست. مهران زیر بغلش را گرفت و گفت: بیا برو تخت بخواب. اینجوری گردنت درد می گیره.

راست می گفت. چقدر گردنش درد می کرد.

نظرات 53 + ارسال نظر
یلدا شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:09 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

سلام عزیزم
شروعش که کلی متفاوت بود با داستانای قبلی

حالا کیه که صبر کنه تا هفته بعد

سلام گلم

سعی می کنم بیشتر بنویسم...

مائده شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:35 ب.ظ

سلام خانومی
خسته نباشی دستت هم درد نکنه
نوبت دندونپزشکی دارم غصم شده بود نمیتونم داستانت رو بخونم ولی به موقع گذاشتی خوندمش حالا با خیال راحت میرم
این قسمت که خوب بود (هر چند زود تموم شد)
بازم مرسی

سلام عزیزم
سلامت باشی

آخی... خوشحالم که به موقع رسیدم. امیدوارم دندون پزشکیتونم به آسونی بگذره.

خواهش می کنم

آیتا شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:20 ب.ظ http://aitayi.blogfa.com/

کاش آخرشو از اول می گفتی
سوژه جالبیه! از انتظار نفرت دارم! خداااااااااااا

من اییییینقدر راهنمایی کردم

خیلی ممنونم. منم همینطور. ولی واقعا در توانم نیست بیشتر بنویسم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد