ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

بگذار تا بگویم (9)

سلام دوستام

ببخشین دیر شد. عوضش طولانیه...

این نت هی قطع و وصل میشه خدا کنه راحت ارسال کنه.

مائده بلوز شسته شده را روی نرده ی راه پله صاف کرد و گفت: طناب نداریم. اگه بیرون پهن می کردیم یه ساعته خشک میشد.

_: بگیرم؟ گیره هم میخوای؟

_: اوم... آره. سر ظهر گرما می خوای بری خرید؟

_: سر ظهر و گرما رو بیخیال... با زیرپوش رکابی برم؟!

مائده خندید و گفت: یادم نبود!

_: قربون چشم و چارت برم من!

مائده خندان به آشپزخانه برگشت و پرسید: نهار چی بخوریم؟

_: دلمه.

_: دلمه؟

_: نه منظورم اینه که به دلمه هات برس. نیمرو می خوریم.

مائده مشغول آماده کردن مواد داخل دلمه ها شد. یک تشت بزرگ روی اپن گذاشت و همه ی مواد را که آماده کرده بود توی آن ریخت. با یک دنیا دقت و علاقه ذره ذره چاشنی ها را افزود.

فؤاد توی هال ایستاده بود و با لبخندی متفکرانه کار کردن مائده را تماشا می کرد.

مائده بدون این که سر بلند کند، پرسید: چیه؟

_: هیچی... خوشم میاد اینقدر عاشق کارتی.

_: امروز دلت می خواد دلمه باشی؟

فؤاد خندید و گفت: بدم نیست. همچین ترش و شیرین. کمک نمی خوای؟

_: بهم می زنی؟

_: باشه.

دو قاشق بزرگ برداشت و مشغول بهم زدن مواد شد. مائده هم می رفت و می آمد بقیه ی چاشنیها را اضافه می کرد. گاهی کمی برمیداشت و متفکرانه مزه می کرد. بالاخره کارش تمام شد و فؤاد تشت سنگین را توی یخچال گذاشت.

بعد نگاهی به او انداخت و پرسید: حالا می خوای چکار کنی؟

_: باید فلفل ها و بادمجونا و گوجه ها رو بشورم.

_: میشه من بشورم تو بری چند صفحه ای دیشب ترجمه کردم ویرایش کنی؟

_: چرا که نه! این که خیلی آسونتره!

فؤاد با کمی شرمندگی خندید. مائده در حالی که از کنارش رد میشد، از شانه اش گاز کوچکی گرفت. فؤاد جیغ کوتاهی کشید. مائده از ترس قدمی به عقب برداشت و پرسید: خیلی درد گرفت؟

فؤاد خندید و گفت: نه.

مائده با دلخوری لب برچید و گفت: زهرمار! ترسیدم.

بعد هم پاکشان از آشپزخانه بیرون رفت و پشت کامپیوتر نشست. فایل را پیدا کرد و مشغول ویرایش شد. فؤاد هم در حالی که آهنگی را زمزمه می کرد، سبزیجات را می شست.

مائده کارش که تمام شد، سری به اینترنت زد. وبلاگ فؤاد را باز کرد. شب قبل آپ کرده بود. نوشته بود:

خب اینم از این! پی سی بالاخره مرتب شد. ایشون اولین محصول زندگی مشترک ما می باشند که حضورش بسی مایه ی دلگرمیست!

قدمت مبارک خوشگل بابا :*

پ.ن تمام خونه رو بوی لواشک ورداشته! اومممم دل همه آب!

 

مائده خندید. نظراتش را باز کرد و نوشت: عجب کوچولوی تند و تیزیم هست! از اون اَبَر باهوشا! خوشم میاد ازش :*

لواشکم نوش جونت J

 

فؤاد کنارش نشست. موس را از زیر دستش بیرون کشید و مدیریت وبلاگش را باز کرد. جواب کامنتش را با چند تا سمایلی داد و سری به وبلاگ مائده زد. از شوخی مائده راجع به قفل و رمزهایش لبخندی زد و برایش نوشت: حقّته ده تا قفل و رمز بذارم اینجا که دیگه نتونی بدون اجازه استفاده کنی!

مائده هم خندان برایش نوشت: نصفش مال منه. حق نداری قفلش کنی!

فؤاد خندید و گفت: مردم از چهار گوشه ی دنیا برای همدیگه کامنت میذارن، من و تو هم از فاصله دو تا صندلی کنار هم!

_: خدا نکنه آدم رو جوّ بگیره!

فؤاد سری تکان داد و با لبخند میل باکسش را باز کرد.  اضافیها را دیلیت کرد و مشغول چک کردن ایمیلهای فورواردی شد.

مائده نیم خیز شد و پرسید: میخوای پاشم برم؟

فؤاد بدون این که چشم از مانیتور برگیرد، دست دور شانه های او انداخت و با فشار ملایمی او را نشاند. گفت: نه کجا بری؟

_: خب شاید بخوای ایمیلای شخصیتو باز کنی. من خوشم نمیاد ایمیلام چک بشه و دوست ندارم ایمیلاتو چک کنم.

_: فعلاً که دارم فورواردیا رو باز می کنم. این عکسا رو ببین. به نظرت ماه عسل بریم هونولولو؟

_: نه این یکی خوشگلتره. من می خوام برم ونیز.

_: تنهایی برو. ونیز خیلی زیباست، ولی من ترجیح میدم عکسا و فیلماشو ببینم. شهری که اینقدر خیسه و تمام فاضلابش زیر خونه هاش جاریه، جای نفس کشیدن نداره.

_: آوو! تا حالا به اینش فکر نکرده بودم! منم که حساس! شروع می کنم بالا آوردن.

_: نه پس ولش کن. این یکی چطوره؟ کجاست؟ دارالبیضاء.

_: نه. این که کازابلانکاست.

_: اه نه بابا! کازابلانکا یا دارالبیضاء به فارسی میشه شهر سفید. خاک این شهر سفیده. اسمش شده شهر سفید.

_: چه جالب! فیلمشم قشنگ بود.

_: نه نمیریم. یه وقت میری تو حس فیلم، عاشق یکی دیگه میشی.

_: لازمه من برم کازابلانکا و جوگیر بشم.

_: گفتم بالاخره مراقب باش.

_: بیخیال. اصلاً بریم گرانادا. خوشگله ها. من اسپانیا دوست دارم.

_: منم دوست دارم.

_: پس تصویب شد. میریم اسپانیا.

فؤاد با خنده او را محکم به خود فشرد و گفت: شتر در خواب بیند پنبه دانه.

مائده با ادا و عشوه گفت: گهی لف لف خورد گه دانه دانه!

بعد در حالی که سعی می کرد خود را آزاد کند، جیغ جیغ کنان گفت: دلمه هام!

_: من شستمشون.

_: می دونم. باید برم توی فلفلا رو خالی کنم.

_: حالا دیر نمیشه.

_: چرا میشه.

 گوشه ی دیوار بین میز و دیوار و فؤاد گیر کرده بود و راه فرار نداشت. بالاخره به زور از روی پای فؤاد رد شد و به آشپزخانه رفت. فؤاد هم خندان دیس کانکت کرد و کتابی که داشت ترجمه می کرد را باز کرد.

مائده یک سینی و کارد و سبد فلفلها را به اتاق آورد. روی گبه نشست و با کارد مشغول درست کردن فلفلها به شکل ظرفهای در دار شد.

فؤاد جمله ی انگلیسی را خواند و متفکرانه پرسید: معادل تقاضا چی بنویسم؟

_: درخواست.

_: هوم... بهتره. نمی دونم.

بعد در حالی که هنوز داشت زمزمه می کرد، مشغول تایپ شد.

مائده هم برای خودش آهنگی را زیر زبانی می نواخت و دانه های فلفلها را خالی می کرد. بعد از یک ساعت فؤاد خسته برخاست. کش و قوسی رفت. کنار او نشست و پرسید: چکار می کنی؟

_: خالیشون می کنم که با مواد دلمه پرشون کنم.

_: چه کار سختی!

_: فلفل خیلی سخت نیست. بادمجون و گوجه سخت تره.

_: بده یکی رو من خالی کنم ببینم چه جوریه.

مائده کارد و فلفل را به طرف او گرفت. فؤاد با احتیاط یکی را خالی کرد و پرسید: خوبه؟

_: آره. خوبه.

فؤاد با نیشخند گفت: پس بپر برو ویرایش کن!

مائده خندید. پشت کامپیوتر نشست و معترضانه گفت: این که همش شیش صفحه اس!

_: می خواستی یه ساعته کوه کنده باشم؟ چقدر باشه؟

_: چی بگم؟

ظرف چند دقیقه کارش را تمام کرد. برگشت و گفت: تموم شد. برو بشین.

_: حوصله ندارم. مخم داره سوت می کشه. بذار فعلاً اینا رو خالی کنم. داره از این کار خوشم میاد.

_: بهتر!

به آشپزخانه رفت و با یک کارد دیگر برگشت. موبایلش را روشن کرد که بخواند. خودش هم نشست و مشغول بریدن سر فلفلها شد.

فؤاد گفت: قاتل! بی رحم!

مائده خندید و گفت: مواظب سر خودت باش به بادش ندی!

_: من بچه ی خوبیم! رحم کن بهم!

_: حالا ببینیم میشه یا نه.

_: هرچی دوست داشته باشی برای نهار برات میگیرم.

_: میگم میشه چند تا از بادمجونا رو خالی کنم میرزاقاسمی درست کنم.

_: وای جدی؟!

_: چه ذوقیم کرد گشنه ی ندید بدید!

_: میرزاقاسمی خیلی دوست دارم.

بعد با کمی عذاب وجدان اضافه کرد: مطمئنی غذای بیرون نمیخوای؟

_: نگهش دار برای وقتی که واقعاً وقت نداشتم یا هوس کردم برم بیرون.

_: باشه.

_: پس سبد بادمجونا رو بیار بی زحمت!

_: یس یور مجستیک!

_: اینی که گفتین یعنی چی؟

_: خیلی تعارفت کردم. یور مجستیک خطاب به ملکه اس.

_: آووو! متشکرم!

سبد بادمجانها را روی زمین گذاشت. نشست و پرسید: اینا چه جوریه؟

مائده با دقت و ظرافت یک بادمجان را برید و داخلش را خالی کرد. فؤاد گفت: نه دیگه این کار من نیست! خودت بکن.

_: نه ببین کاری نداره. یه کم دقت می خواد.

فؤاد با احتیاط شروع کرد. اما تازه کمی خالی کرده بود که تنه ی بادمجان را سوراخ کرد. با ناراحتی به نوک کارد که بیرون آمده بود نگاه کرد و گفت: نمی تونم.

مائده خندید و گفت: خیلی خب. تو همون به فلفلا برس.

فؤاد با خوشحالی قبول کرد و به کار قبلی ادامه داد. مائده هم یک ماهیتابه پر از مغز بادمجان حاضر کرد و آنها را بیرون روی گاز مخصوص جوشاندن برنج گذاشت تا دودی بشوند. دوباره برگشت و یک فلفل برداشت.

فؤاد معترضانه گفت: نه تو به همون بادمجونات برس. اینا رو من درست می کنم. بعدش می خوام یقه ی حمید رو بگیرم چار تا لیچار بارش کنم با این همه زحمتی که انداخته گردنم!

_: تو دلت از جای دیگه پره سر دلمه ها خالی می کنی. جرم حمید اینه که داره خواهرتو می بره، نه این که سفارش دلمه داده.

_: قربون آدم چیزفهم. بالاخره باید بفهمه که عروس برادر داره این هوا!

_: با اون بازوهای پرورده، واقعاً ترسناکم هستی!

فؤاد بازوی لاغرش را منقبض کرد و گفت: مگه چیه؟ خیلیم دلش بخواد. من نوک انگشتمو بزنم بهش پهن شده زمین. جرأت داره به خواهر من بگه بالای چشت ابرو!

مائده خندید و گفت: غلط نکنم زور رضا از تو بیشتره!

_: اون نیم وجبی زور و بازوش کجا بوده؟! مائده تو باید از من حمایت کنی. دل تو دلم بدی، بگی آره تو می تونی! حمید نصف توئه! کاری نداره که!

_: حالا چه نصف تو چه دو برابر تو، هنوز که به خواهرت نگفته بالای چشش ابرو.

_: باید یه چشمه ببینه حساب کار دستش بیاد.

مائده خندید. برخاست و سری به بادمجانهای توی حیاط خلوت زد. کمی بهمشان زد و دوباره برگشت.

نیم ساعتی بعد، میرزاقاسمی بالاخره آماده شد. فؤاد هنوز داشت به فلفلها می رسید. مائده غذا را توی بشقاب کشید و با گوجه و پیاز تزئین کرد. فؤاد برخاست. با کم صبری به بشقاب چشم دوخت و پرسید: این همه ایده رو از کجا میاری؟

مائده با ظرافت یک برش پیاز را گذاشت و گفت: اینترنت. خیالت تخت. من نه اینقدر ذوق دارم نه سلیقه. فقط حوصله دارم و علاقه.

_: به علاوه ذوق و سلیقه.

_: چوبکاری می فرمایید.

_: نه بابا.

لحظه نگاهشان باهم تلاقی کرد. اما مائده به سرعت سربزیر انداخت و به کارش ادامه داد. فؤاد نفس عمیقی کشید و مشغول آماده کردن سفره شد.

باهم نهار خوردند و ظرفها را شستند. فؤاد با کفها بازی می کرد و حباب درست می کرد. مائده می خندید و میگفت: یه عالمه کار دارم، وقت بازی نیست.

_: قرار شد خودتو خسته نکنی.

_: بذار حداقل فلفلا تموم بشن.

بالاخره ظرفها شسته و فلفلها هم تمام شد.

فؤاد پرسید: حالا بریم بسکت؟

_: الان؟ ساعت سه بعدازظهره! دیروز خیس بودیم.

_: الانم می تونیم بریم آب بازی!

_: فؤاد بیا بریم ترجمه کنیم. این پونصد صفحه تموم شه زودتر.

_: اه اه بچه مثبت! هیچ خوشم نمیاد!

_: نیاد. خودت برو بسکت. من نمی تونم ظل آفتاب بیام بیرون.

پشت کامپیوتر نشست و کتاب را باز کرد. فؤاد کنارش نشست و با بیحوصلگی مشغول ترجمه کردن شد. مائده تایپ و ویرایش می کرد.

_: بیدار شو فؤاد. نوشتم.

_: هوم؟ هان؟ خب.. تا کجا نوشتی؟

_: بیخیال... بده ببینم خودم چقدر بلدم. نمی خوای بری چایی درست کنی؟

_: چایی رو خانم خونه باید درست کنه. اونم با شیرینی.

_: مگه شیرینیا تموم شد؟

_: تو گرگ رو با گوسفند تو خونه تنها میذاری، انتظار داری شیرینیا تو یخچال بمونن؟! خیلی توقع زیادی داری.

_: حالا برای شام باز شیرینی می خوای یا غذا؟

_: سؤال کردن داره؟ برای شام کیک شکلاتی می خوام اگه ممکنه!

_: به شرطی که تا من کیک بپزم، ده تا صفحه ترجمه کنی.

_: ده تا؟؟!! چه خبره؟ مگه ماشینم؟

_: گوگل ترنسلیت هست. بده ترجمه کنه. بعد بی زحمت خودت ویرایش کن تا من کیک بپزم.

_: هی هی هی مائده تو نه قلب داری نه احساسات!

_: نه ندارم. حالا پاشو می خوام برم.

_: هی خدا... شانس بود حالا؟ داشتیم معقول زندگیمونو می کردیم!

مائده وسط راه توقف کرد و گفت: خب برو زندگیتو بکن. منم میرم به دلمه ها می رسم.

_: نه ببین من شوخی کردم. قربون کیکای شکلاتیت برم!

_: خیلی خلی فؤاد!

_: میدونم.

 

مائده مشغول کیک پختن شد. فؤاد هر صفحه که ترجمه می کرد، سری به آشپزخانه میزد. چرخی دور و بر مائده میزد. از مایه ی کیک می چشید و نظر میداد و حرفی میزد و دوباره با تشر مائده برمیگشت پشت کامپیوتر. ولی بالاخره کیک توی فر رفت و کرمش هم آماده شد. ده صفحه ی فؤاد هم ترجمه شد. هوا هم خنک شد.

مائده جفت پا پرید وسط اتاق و گفت: حالا بریم بسکت بال.

اما همان موقع گوشیش زنگ زد. مامان بود.

_: مائده چرا نمیای؟

_: من... خب میام. یعنی کیک تو فر دارم.

_: فؤاد نیست؟

_: چرا.

_: بگو مراقب کیک باشه. بابات میاد دنبالت. باید بریم خونه ی عموت. خاله منیر برای آش دعوت کرده.

مائده با ناراحتی آهی کشید، ولی گفت: باشه. کی میاد؟

_: الان راه افتاده. تا ده دقیقه دیگه اونجاست. حاضر باش. معطل نکن.

مائده چشمهایش را بست و آرام گفت: چشم. خداحافظ.

فؤاد با ناراحتی پرسید: چی شد؟

_: باید بریم خونه ی عمو.

بعد لب برچید و اضافه کرد: می خواستم بسکت بال بازی کنیم.

_: فردا صبح زود بازی می کنیم.

مائده با لبخند کمرنگی موافقت کرد و مشغول پوشیدن مانتو و چادرش شد. پدرش کمتر از ده دقیقه بعد رسید. مائده تند تند توضیحاتی درباره ی کیک داد و بیرون رفت.

توی خانه هم به سرعت آماده شد و با خانواده به خانه ی عمو رفتند. توی حیاط فرش انداخته بودند و بساط آش به راه بود. خاله منیر با خوشرویی خوشامد گفت و گله کرد که چرا دیر آمده اند. مامان نگاهی سرزنش آمیز به مائده انداخت، اما چیزی نگفت و با ملایمت از خاله منیر عذرخواهی کرد.

بعد از مدتها همه ی خانواده دور هم جمع بودند. عمه ها و مادربزرگ و همه ی بچه ها. مائده نگاهی به نیلوفر انداخت که هروقت فرصتی می کرد، پیش اشکان می نشست و با نگاههای عاشقانه نوازشش می داد. سهیل، پسر عمه ی بزرگش هم که تازه ازدواج کرده بود کنار همسرش نشسته بود. مائده آهی از ته دل کشید. سیمین خواهر سهیل به شانه اش زد و گفت: هی با تو ام.

_: هان؟ چی گفتی؟

_: میگم کجایی این روزا... پیدات نیست.

_: سفارش کیک دارم. سرم شلوغه.

_: چقدر کار می کنی دختر؟

_: من کارمو دوست دارم.

_: باشه قبول. ولی حواست کجاست؟ دنبال چی می گردی؟

_: من؟ من دنبال چیزی نمی گردم.

_: کسی باید بیاد که منتظری؟

_: من منتظر نیستم.

_: پس چته؟ چرا اینجا نیستی؟

_: هستم.

ولی سر بزیر انداخت و در خود فرو رفت. نیلوفر بشقاب آش را جلویش گذاشت و پرسید: خوبی مائده؟

_: خوبم. تو خوبی؟ خوش می گذره؟

_: هی آره... ببین یه روز میخوام بیام پیشت باهم بگردیم یه مدل جدید کیک انتخاب کنیم. می خوام کیک عروسیم تک و خاص باشه.

_: مگه عروسیت نزدیکه؟

_: نه ولی می خوام زودتر انتخاب کنم. کی بیام؟ فردا صبح خوبه؟

_: نه. این دو هفته کار دارم. بعدش بهت میگم.

_: از سر بازم می کنی؟

_: نه نیلو این چه حرفیه؟ واقعاً کار دارم. سفارش کیک دارم.

_: انگار قهری...

_: نه قهر نیستم. باور کن کار دارم.

نیلوفر شانه ای بالا انداخت. برگشت و به پذیرایی اش ادامه داد.  

مائده نگاهی به جمع انداخت. چقدر دلش تنگ بود. نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت. هنوز یک ساعت نبود که از فؤاد جدا شده بود. بدجوری عقده ی آن بازی بسکت بال روی دلش مانده بود. خودش را سرزنش می کرد که فؤاد را مجبور کرده است که بازی را برای عصر بگذارد.

ضربه ای به در حیاط خورد. نوید دمپایی را سر پایش انداخت و به طرف در رفت. مائده نگاهی به سهیل انداخت. داشت با زنش شوخی می کرد. هر دو یواشکی خندیدند. مائده سر بزیر انداخت و به زور یک قاشق آش خورد. اما لقمه توی دهانش مانده بود و نمی توانست فرو بدهد.

صدای فؤاد را از پشت سرش شنید. اینقدر جا خورد که لقمه را فرو داد. فؤاد داشت با خاله منیر حرف میزد: ببخشین مزاحم شدم. نمی خواستم بیام تو. اومدم سی دی نوید رو بدم و برم.

_: این چه حرفیه؟ سفره پهنه بیا تو. آش که دوست داری.

_: بله متشکرم.  سلام... سلام.. ببخشین مزاحم جمعتون شدم.

نوید گفت: چقدر تعارف می کنی پسر! بشین دیگه.

فؤاد فرش را دور زد و نقطه ی مقابل مائده نشست. سلام و علیک گرمی با جمع کرد و نگاهش لحظه ای روی مائده ثابت ماند. مائده به سختی نگاهش را از او برگرفت و سربزیر انداخت. نزدیک بود از شوق اشکهایش جاری شوند. حالا مهمانی هیچ کم و کسری نداشت!

نیلوفر کنار مائده و سیمین نشست و گفت: طفلکی مائده. حتماً آش زهرت شد.

مائده با شوق آخرین لقمه را هم خورد و پرسید: زهر؟ چرا؟

سیمین پرسید: منظورت چیه؟

نیلوفر با گوشه ی چشم به فؤاد اشاره کرد و زمزمه کرد: بین خودمون باشه، دوست نوید، خواستگار مائده بوده.

سیمین با چشمهای گشاد شده پرسید: قبول کردی؟

مائده خندید و گفت: نه بابا از پنجره فرار کردم.

_: چکار کردی دیوونه؟

نیلوفر گفت: از طبقه ی سوم فرار کرده! شانس نداریم که! هنوز سر و مر و گنده اینجا نشسته!

_: چرا؟؟؟؟

مائده خوشحال پرسید: چی چرا؟ چرا زنده موندم؟ ببخشید دفعه ی بعدی میمیرم!

_: خب می گفتی نمی خوام!

مائده نگاهی به فؤاد انداخت. چقدر خوشحال بود که آنجاست. دوباره رو به سیمین کرد و گفت: نذاشتن که بگم. هی گفتن شاید ببینیش نظرت عوض شه.

_: تو هم فرار کردی!!

_: آره. عوضش خواستگاری بهم خورد دیگه.

_: زهرمار... پسر به این خوشگلی چه عیبی داشت که بهم زدی؟

مائده دوباره سر برداشت. نگاهش با فؤاد تلاقی کرد. فؤاد لبخند نامحسوسی زد و رو گرداند.

مائده به آرامی سربزیر انداخت و گفت: آره خوشگله... خیلی خوشگله.

_: حالا خیلیم نه... منظورم اینه که ایرادی نداره که ردش کردی.

_: نه ایرادی نداره. من قصد ازدواج ندارم. همین.

سیمین یک پس کله ای به او زد و گفت: خدا عقلیت بده تو این قحطی شوهر، یکی هم که پا پیش میذاره تو رد می کنی.

_: سیمین من فقط هیفده سالمه.

_: پس پاسش کن تو زمین من.

مائده به زحمت لبخندی زد و جوابی نداد.

ظاهراً نظر منیرخانم هم همین بود. یکریز داشت برای عمه از فؤاد تعریف می کرد. حتی گفت که خواستگار مائده هم بوده و قسمت نشده. با تاکید گفت: مائده نپسندید!

انگار این نپسندیدن جزو عیوب برجسته ی مائده بود!

مائده با ناراحتی سربزیر انداختم. صدای زنگ اس ام اسش باعث شد سر بردارد و موبایلش را از توی کیف کوچکش بیرون بکشد.

فؤاد نوشته بود: بیخیال...

سر بلند کرد. سیمین روی صفحه ی موبایل سر کشید و پرسید: دل کیه؟

نیلوفر گفت: حتماً دلبر همکلاسی پارسالش.

مائده نگاهی تشکرآمیز به نیلوفر انداخت و زیر لب گفت: آره...

اس ام اس فؤاد مثل آب سردی خشمش را فرو نشاند. لبخندی زد و گرم صحبت با جمع شد. دیگر مهم نبود که خاله منیر هر لحظه بحث را به طرف فؤاد می گرداند و تبلیغ او را برای عمه، و تبلیغ سیمین را برای فؤاد می کند. سیمین هم که مشخص بود بدش نیامده است.

بالاخره وقتی اشاره هایش مستقیم تر شدند، فؤاد صدایش درآمد و گفت: شمام شلوغش کردین منیرخانم. من قصد ازدواج ندارم. فعلاً می خوام برای فوق بخونم و خونه رو هم دادم اجاره.

مائده خندید و سر بزیر انداخت. قیافه ی مادر و پدر و عالیه که به شدت سعی داشتند، بی تفاوت باشند، دیدنی بود.

هوا کم کم تاریک شد. مهمانی تا ده شب ادامه داشت. مادربزرگ که رفت، بقیه هم کم کم راه افتادند. فؤاد هم رفت. مائده هم سوار ماشین شد. خداحافظی و تعارف و تشکرهای مامان و خاله منیر تمام نمیشد. بالاخره بابا راه افتاد. سر خیابان توقف کرد. بوقی زد و به فؤاد گفت: بیا بالا.

فؤاد با خوشحالی در طرف مائده را باز کرد. چنان سوار شد که مائده تقریباً له شد! مائده هم برای تلافی نیشگون محکمی از پای او گرفت.

فؤاد لبخند دردآلودی زد و به آقای نمازی گفت: مزاحمتون شدم.

_: خواهش می کنم.

مامان با ناراحتی گفت: مائده آبرو برامون نموند. حیف که قول داده بودم حرفی نزنم! میبینی مخفی کاریت چه اوضاع درهم برهمی درست کرد؟ عمه ات پاک باورش شده بود!

مائده با نیش باز گفت: سیمینم همینطور!

عالیه با ناراحتی گفت: هیچ کدوم باور نکردن که بهانه های فؤاد جدی باشه.

فؤاد خندید و گفت: چرا. داشتن نصیحتم می کردن که برای اجاره دادن خونه عجله کردم و نباید خونه ی نو رو اجاره می دادم.

مائده هم با سرخوشی گفت: بعدم که گفتی رهن و اجاره است و قرارداد پنج ساله! وای مرده بودم از خنده!

مامان با ناراحتی گفت: فکر نمی کنم اینقدر بامزه باشه. دلم می خواست بهشون بگم. درست نبود این جوری برای فؤاد لقمه بگیرن! تو چی هستی؟ یه ذره برات مهم نیست؟

فؤاد جدی شد و پرسید: چه لقمه ای لیلی خانم؟ یعنی من اینقدر احمقم که سر دو روز بزنم زیر همه چی؟

مائده لب برچید و گفت: تازه خودتونم می دونین که اگه الان راستشو می گفتین چه قشقرقی میشد! تا صد سال باید جواب میدادین که چرا زودتر بهشون نگفتین. من هنوز می خوام فکر کنم!

فؤاد گفت: منم هنوز تصمیم نگرفتم.

مائده لبخند تفاهم آمیزی به او زد و گفت: تازه کلی بهمون خوش گذشت!

فؤاد تبسمی کرد، اما از ترس لیلی خانم تایید نکرد!

آقای نمازی سری تکان داد و گفت: خودشونم نمی فهمن حرف حسابشون چیه!

 

 

مائده لباس عوض کرد و آماده شد بخوابد، اما خوابش نمیبرد. جلوی کامپیوتر نشست. سری به وبلاگهای دوستانش زد. مسنجر را باز کرد. فؤاد آنلاین بود.

مائده نوشت: سلام

_: به سلاملیکم! چه عجب شما آنلاینین؟ کوچولو دیروقته برو بگیر بخواب!

_: خوابم نمیبره.

_: قصه بگم برات؟

_: می دونی فؤاد می خوام یه اعترافی بکنم.

_: اهم اهم... بنده کشیش محلی سراپا گوش، نخیر چشم، آماده ی خواندن اعترافات شما هستم!

_: خیلی لوسی!

_: این اعترافت بود حالا؟

_: نه... امشب خیلی بهم خوش گذشت.

_: به منم خوش گذشت.

_: چی شد که اومدی؟

_: قبل از سین جیم بگو اعترافت چی بود؟

_: تا نیومده بودی خیلی جات خالی بود. به سهیل و زنش غبطه می خوردم.

_: آخی نکشی منو! نه این که وقتی اومدم دائم سرمون تو گوش هم بود و داشتیم گپ می زدیم، از اون لحاظ!

_: زهرمار! تو لیاقت ابراز محبت نداری!

_: ببین یه پست تو وبلاگت هست لازمه که الان برات کپیش کنم!

_: لازم نیست. خودم یادمه چی نوشتم. حالا نگفتی چرا اومدی؟

_: اومدم ببینم دختر عمه ات چه شکلیه!

_: تو واقعاً محبت داری!

_: می دونم!

_: راستی کیک رو چکار کردی؟ اگه سوزنده باشیش، پوست از سرت می کنم!

_: نخیر. وقتی شماطه ی فر زنگ زد درش آوردم. نیم ساعت بعدش یادم اومد که باید توش کارد فرو می کردم ببینم پخته یا نه. ولی دیگه امکانش نبود. چون رسیدم دم خونه ی نوید اینا.

_: کرم هم روش دادی؟

_: نه. شام که آش خوردم . کیک رو گذاشتم تو یخچال. الانم دارم بیهوش میشم. دیشب هیچی نخوابیدم. فردا صبحم کلاس دارم. مرخصیم تموم شده.

_: برو بخواب. شب بخیر.

_: شب بخیر. تو هم خیلی بیدار نمون. صبح نمیکشی این همه کار کنی.

_: باشه...

نظرات 66 + ارسال نظر
سوری یکشنبه 19 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:05 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

یاد سفر قشم افتادم.یه شب همسفریا میرزاقاسمی درست کرده بودن.البته من دوست نداشتم و ترجیح دادم نون پنیر بخورم!!
آآآخ چرا گازش گرفت؟بیشاره!!
وااای منم از این کیکا میخوام!!

بین خودمون بمونه. منم تا حالا نخوردم البته بادمجون دودی خیلی دوست ندارم و غذاش کلاً به نظرم جالب نمیاد. ولی تو یه وبلاگ دیدم خیلیا مشتاق بودن!
محض تفریح!
مائده؟ بپر یه کیکم برای سوری جون بپز!

فا شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:05 ب.ظ

من عاششششششششششق این داستانه ام.... کاش زودی تموم نشه

مرسییییییییییییییییییی.... عجله ای ندارم. نمی دونم کی تموم شه. فعلا که هست.

ازاده شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:03 ب.ظ

عالیه شاذه جان دست مریزاد من الان نفر 800 ام که امروز این وبلاگ رو دیدم

متشکرم عزیزم

واقعاً برام جالبه! این قصه نه هیجانی داره نه موضوع مهمی! ولی ظاهرا طرفدار خیلی داره!!!

لبخند شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:03 ب.ظ http://myhome.loxblog.com

سلام عزیزم..
واااااااای خیلی قشنگ بود!
فواد چه پسر خوبیه!!.. چقد به مائده کمک می کنه!
خیلی خوشم اومد، خودش و تو مهمونی، به مائده رسوند!

سلام گلم...

خیلی ممنونم!

آره خیلی

دلش تنگ بود. طاقت نیاورد!

دنیا شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:32 ب.ظ http://www.donya-khatamifar.blogfa.com

سلام
واییییییییی
این دفعه ترکوندی شاذه جون .....
ممنون

سلام
متشکرممممم

سیمین شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:17 ب.ظ

واقعاً مرسی
رماناتو دوست دارم!!!!
برات آرزوی موفقیت می کنم.

خواهش می کنم دوست من!

متشکرم :)

زی زی شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:51 ب.ظ

قول میدم این آخریش باشه !
امروز تفلدم بود !

راستی ! راستی ! من اول شدم ! خودمم نفهمیدم !
بنز نمی خوام ! بی ام و مشکی لطفا !

یکیم بزن پس سر این پسره فواد بگو مائده خواستگار زیاد داره ! دیر بجنبی پریده ! همین پسرخاله ی من که تا از مائده براش گفتم عاشق شد !

هی !
نه نترس ! نمی خوام از ترشیدگی بگم !
یادم افتاد به زمستون ! با دخترداییم (که خیلی باهم بدیم!! ) کلمونو فرو کرده بودیم تو موبایل من داشتیم جن عزیز من می خوندیم !
هی هرهر میخندیدم داییم بد نیگا می کرد !
چه روزایی بود !

سه متر جواب دادم همش پرید
طوری نی! دوباره می نویسم. بلتم

نه بابا چرا آخری؟ تازه گرم شدم!
تولدت مبارککککککککک!!! البته با تاخیر. نشد دیشب جواب بدم! اینم یه هدیه ی کوشمولو
http://upload.iranvij.ir/images/anhug9veuozqva0vmo8f.gif


باشه بی ام و رو می فرستم برات. دادم برقش بندازن و به دسته هاش روبان ببندن

ببینم شرایط پسرخالت چجوریاس؟ اگه از فؤاد بهتره، فؤاد رو بندازیم بیرون، هان؟

هی... گفتی! یادم افتاد همین هفت هشت سال پیش که با دخترداییم جن عزیزمن رو می نوشتیم! اون موقع تایپم خوب نبود. رو کاغذ می نوشتم اون تایپ و ویرایش کرد برام...

هی هی هی....

زی زی شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:42 ب.ظ

فک کنم پیدا شدم !
منم دلم برات تنگ شده بود !
اینقده بده آدم دوستاشو نبینه !
منم دارم با خودم کلنجار میرم کم بیام...واسه همین با هیشکی حرف نمی زنم...
هرکی بیاد یه چی بگه زوری خودمو می کشونم جواب میدم !
ولی حالا که رسیدم خونه سعی می کنم به شاذه جونم بیشتر سر بزنم ! :************
خیلی دوست دارمممم!
مراخبه خودت باچ !!

پ.ن : این همه حرف زدم فواد یادم رفت ! این پسره داره کم کم زیادی شیطنت می کنه ها !
مائده رو با این تو خونه تنها نذار !
حکایت گرگ و گوسفند ! پنبه و آتیش ! خاک به سرم !
خیلی خوشگل شده !
خیلی دوست دارم !
خیلی زیاد !
انقده داستاناتو دوس دارمممممم ! که حد نداره !
آدم فول انرژی مثبت می شه !
بوووووووووووووووووووس
فهلا

چه خوب!

ها.... معلوم هست کجایی؟
خیلی بده
چرا داری ترک می کنی؟! می خوای خودتو ببندی به تخت؟
مرسی عزیزم. خوشحالم می کنی
منم دوست دارم :******
تو هم همینطور



اشکال نداره
هان؟ فؤاد؟ بچه به این خوبی!
وای وای خاک به سرم! این حرفا چیه؟ (آیکون انگشت گزیدن)
درگوشی نوشت: وقتی نوشتم گرگ و گوسفند واقعا منظورم فؤاد و شیرینیا بود! ولی وقتی تایپ شد دیدم ای دل غافل! هرکی بخواد می تونه هرجور خواست برداشت کنه!!! حالا خودتون بچه خوبی باشین به نیت شیرینی بخونین

خییییییییلی ممنونم عزیزمممممممم
بووووووووووووووووووووووووووس

enm شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:40 ب.ظ

سلام
عالییییییییییییی بود
یه دنیا مرسی

سلام
متشکرمممممممم

نینا شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:37 ب.ظ http://minimal-ninna.blogsky.com


دارم فک میکنم دختر عمه هه وقتی بفهمه چه فکری میکنه =))
اخی تفلکی فواد چقدر ترجمه میکنه فک کنم هنوز صد صفحه هم نشده :)) بیچاره اون معلمه :))

پی.اس: الان اصلا کیک نمیخوام :| هنوز کلی کیک داریم :))))

آی حرص بخوره از دست مائده! :)))

ها منم کم کم داره دلم براش میسوزه! چه کار لوسیه!

سرتون که خلوت شد یه روز صبح میام با قهوه بخوریم

المیرا شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:37 ب.ظ

سلام.
ممنونم از داستانتون.
من و مامانم عاشق نوشته های شما هستیم.
امیدوارم موفق باشین.

سلام دوست من
متشکرم :)
سلامت باشین

ریمیک شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:11 ب.ظ http://del-neveshteha.blogsky.com

مرسی خانمی ،
خسته نباشی ...
هیجان شنبه ها نوشته های تو هست ....

سلامت باشی دوست من
متشکرم!

آناهیتا شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:49 ب.ظ

ممنون!
از ظهر تا حالا خمارم ؛)

خواهش میکنم
از ظهر تا حالا پسرک پنج سالم بیخ گوشم ویزویز میکرد، اصلا تمرکز نداشتم که بتونم سریعتر بنویسم.

گلی شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:47 ب.ظ

سلام خسته نباشید
من همه کتابهای شما رو خوندم خیلی از سبک نوشتن تون خوشم میاد.
فقط امیدوارم زود به زود بزارید و اینقدر ما رو منتظر نزارید.

سلام
متشکرم از لطفت.
چندین بار توضیح دادم که با سه تا بچه ی کوچیک برای همینقدر نوشتن هم تلاش سختی میکنم. بیش از این واقعا مقدورم نیست.

مهدیس شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:38 ب.ظ

سلام!
ممنون از داستان قشنگتون!
موفق باشید.

سلام مهدیس جان
متشکرم

زی زی شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:37 ب.ظ

سهلام !
همچین گم شده بودم امروز من !
فک می کردم امروز سه شنبه س !
گفتم خاک عالم ! داستان شاذه جونی رو نخوندم ! برم بخونم که یخ کرد از دهن افتاد !

علیک سهلام!
خوبی تو؟ حالا پیدا شدی بالاخره؟
دلم برات تنگیده بود!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد