ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

افسون کوهستان (قسمت آخر)

سلام سلام سلام دوستام


ببخشید که اینقدر دیر شد. برنامه به لطف آقای همسر چند روزیه دست شده، اما حس نوشتن من کم پیدا شده. طی چند روز بالاخره این قسمت رو نوشتم و الان هم بدون ویرایش براتون میذارم. شرمنده اگر بخوام اصلاحش کنم بازم طول می کشه و... بیخیال. به بزرگواری خودتون ببخشین.

این رو داشته باشین تا من یه مدت برم تجدید قوا و سوژه یابی. نمی دونم کی بیام.

همیشه خوشحال و سلامت باشین



مریم خانم با یک سینی محتوی یک قوری چای و فنجان و یک بسته شکلات برگشت. لبخندی زد. آنها را گذاشت و در حالی که به طرف در می رفت، با لحن معنی داری گفت: تنهاتون میذارم.

این بار همین که در بسته شد، تابان با دلخوری پرسید: اینجا چه خبره؟

سامان گفت: هیچی. اون دسته ی پایین تخت رو می چرخونی، یه کم پشت من بالا بیاد؟

تابان پایین تخت سر پا نشست و درحالی که دسته را می چرخاند، پرسید: مامانت درباره ی من چی فکر می کنه؟

_: مامان من در مورد هر دختری که من بهش سلام کنم، خیلی فکرا می کنه و رویا می بافه. ولی من شغل خطرناکی دارم. محاله با این شغل زن بگیرم. نمونه ی ساده اش اینه که اون لعنتیا فقط ما رو باهم دیدن و این همه اتفاق افتاد.

تابان برخاست و متفکرانه پرسید: بالاخره اش که چی؟

سامان با خنده گفت: داری از من خواستگاری می کنی؟ معذرت می خوام خانم. شما خیلی لطف دارین. ولی من آمادگی شو ندارم.

تابان با اخم گفت: مسخره! من دارم جدی حرف می زنم. منظورم خودم نبودم. کلاً پرسیدم که چی؟

_: که هیچی. مسئله ساده است. ولی برای مامانم قابل درک نیست. اونم وقتی که پسر دیگه ای نداره و تمام امیدش به منه.

_: تابان لب برچید و گفت: هوم.

خیلی دلش می خواست بپرسد: پس این همه توجه به خاطر چی بود؟چرا منو وابسته کردی؟

اما نتوانست. غرق فکر روی مبل نشست. سامان پرسید: مامانت اینا کی میان؟

بدون این که نگاهش کند، با لحنی بی تفاوت گفت: فردا.

ضربه ای به در خورد. سامان گفت: بفرمایید.

مسعود وارد شد و با لبخند گفت: سلام قهرمان! چطوری؟

سامان خندید و سلام کرد. تابان هم برخاست و با کمی دستپاچگی سلام کرد. مسعود نگاهی به او انداخت. چهره اش سخت و سنگی شد. زیر لب سلامی کرد و همان جا ایستاد.

سامان گفت: بشین.

مسعود به طعنه گفت: مزاحم نباشم.

در اتاق باز شد. مریم خانم بود. با لبخند گفت: اه سلام آقامسعود! خوش اومدی. ببخشید چند لحظه می تونم وقتتو بگیرم؟

سامان این بار معترضانه گفت: مامان!

مریم خانم به تندی گفت: می خواستم لطف کنن برن از داروخونه داروهاتو بگیرن.

تابان برخاست و گفت: بدین من بگیرم.

مسعود با لحنی دلخور گفت: نخیر خودم میرم.

سامان گفت: بشینین بابا. من نخود سیاه نمی خوام. مامان تابان جای خواهر من و مسعوده. میشه اینقدر شلوغش نکنین؟

_: تابان خواهر فرزانه! چطوره که همه شریک شدین؟

_: چون من و مسعود خواهر نداریم. این سفر هم باهم بودیم. صمیمی شدیم دیگه. همین!

مریم خانم با ناباوری و ناراحتی به هر سه ی آنها نگاه کرد، لبهایش را بهم فشرد، سری تکان و بیرون رفت. مسعود پرسید: اینجا چه خبره؟

_: هیچی مامان چشمش به یه دختر افتاده، باز توهم زده. اگه برای تو و تابان اینقدر عجیبه، برای من جزو امور روزمره است. دائم باید مامان رو از اشتباه دربیارم. اونم اصلا دلش نمیخواد حرف منو جدی بگیره. حالا این حرفا بیخیال... خودت چطوری؟ بشین.

مسعود روی مبل نشست. آهی کشید و گفت: خوبم.

تابان هم نشست. نگاهی به کبودیهای صورت مسعود که به زردی گرائیده بود، انداخت و پرسید: دیگه درد نداری؟

_: نه زیاد. خیلی بهترم.

_: خدا رو شکر.

_: فرزان با بچه ها رفت؟

_: آره.

_: چطور جرات کرد تنهات بذاره؟

سامان گفت: مسعود جان اگر تو خودتو آدم حساب نمی کنی، من اینقدر وجود دارم که بتونم از عهده ی مراقبت از این جوجه بربیام.

تابان گفت: تا حالا اقلاً بزغاله بودم! حالا از اونم کوچیکتر؟

_: حیوان حیوانست. جوجه و کرگدن نداره.

مسعود با تعجب به تابان نگاه کرد و زیر لب گفت: سامان...

ولی تابان با اعتماد بنفس گفت: نخیر خیلیم فرق می کنه. جوجه آزاری نداره. ولی کرگدن با اون شاخ بیرختش حمله می کنه.

مسعود سری تکان داد و گفت: هر دوتونم حالتون خوبه!

سامان گفت: آره... تو چطوری؟

_: شکر خدا... از شما دو تا که بهترم.

_: یه بار که گیر زبونش بیفتی... دیگه همیشه باید مواظب باشی... جواب ندی... سه سوت میذاره... توجیبش.

مسکن زده بود، و کم کم زبانش شل میشد و به شدت سعی می کرد با خواب مقابله کند. مسعود برخاست و گفت: تو استراحت کن. من تابان رو می برم.

سامان زیر لب گفت: مواظبش باش.

مسعود جلو رفت و پیشانیش را بوسید. تابان با ناراحتی لبخند زد و گفت: سعی کن زود خوب شی.

سامان تبسمی کرد و سری به تایید تکان داد. خداحافظی کردند و بیرون آمدند. مریم خانم با تعجب گفت: اِوا تابان جون تو کجا میری؟ فرزان تو رو دست ما سپرده!

_: با مسعود میرم خونه ی خاله ام.

_: پس باهم فامیلین شما!

تابان نگاهی به مسعود انداخت. شانه ای بالا انداخت و گفت: نه.

مریم خانم که کمی گیج شده بود، سری تکان داد و گفت: باشه. به هرحال به فرزان خبر بده، نگران نشه.

_: باشه. بهش زنگ می زنم.

چند قدم که دور شدند، تابان نگاهی به پشت سرش انداخت و غرغرکنان گفت: ول کنم نیست. تا ما رو به یکی نچسبونه خیالش راحت نمیشه. بابا من خودمم آدمم. می تونم از خودم دفاع کنم.

مسعود با ناراحتی گفت: میشه بس کنی تابان؟ همه خیالشون راحتتره که تو تنها نباشی، با اون سابقه ی درخشانت.

_: من از بدو تولد درخشان بودم! خب که چی؟

_: هه هه بامزه! دست بردار! یه روز نیست که خلاص شدی، اونوقت اینطور لج می کنی؟

_: سامانم همیشه میگه خیلی چشم سفیدم.

_: ولی اگه سامان بگه پیش چشمم بمون تکون نخور، می مونی.

_: خب که چی؟

_: می دونی سامان با این وضعیت شغلیش هیچ تعهدی، به هیچکس نمی تونه بده، حتی برای یه دوستی ساده؟

_: اینطوریام نیست.

_: هست!

_: میگم نیست.

_: می خوای برگردیم از خودش بپرس.

_: نخیر. منظورم اینه که اینطور مطلق هم که تو میگی نیست. سامان با من و تو و فرزان و بقیه ی دوستاش دوسته. به خیلی چیزام تو زندگیش متعهده و این منافاتی با شغلش نداره. فقط نمی تونه ازدواج کنه. که اونم اگه پستش عوض بشه... شاید بتونه.

_: به تو... قولی داده؟ حرفی زده؟

_: فکر نمی کنم مجبور باشم به تو توضیحی بدم. ولی برای این که خیالت راحت بشه، نخیر. اصلاً موضوعی بین ما نیست که اینقدر شلوغش کردی! من تازه هیجده سالمه. هنوز می خوام درس بخونم.

اخم کرده بود و به مسعود نگاه نمی کرد.

مسعود با رنگی پریده زمزمه کرد: ولی اگر سامان درخواستی کرده بود، حتماً قبول می کردی.

_: خب آره! ولی اینقدر میشناسمش که بدونم وقتی گفته من خواهرشم، یعنی خواهرشم.

_: آره. سامان خیلی یه دنده اس.

تابان جلوی مسعود چرخید. در حالی که رو به او عقب عقب راه می رفت، گفت: به من نگاه کن مسعود! فرض کن یه پسرم. یکی از هم دانشگاهیاتون مثلاً. یا اگر اینقدر سخته داداش کوچیکه ی فرزان مثلاً.

مسعود یقه اش را کشید و گفت: هی پشت سرتو نگاه کن. داشتی میفتادی تو جو.

تابان دلخور نفسش را بیرون داد. در حالی که دوباره هم قدم مسعود راه میفتاد، گفت: خوشم نمیاد یه دوستی ساده آلوده ی این حرفا بشه.

_: حرفای گنده تر از دهنت می زنی جوجه!

_: جوجه هم نیستم.

_: اگه سامان بگه که ایرادی نداره.

_: سامان مریضه. اگه حالش خوب بود، به موقعش حالشو می گرفتم. تازه منم بهش میگم کرگدن، به تو چی بگم؟ مثلاً بگم اسب؟ هان؟

_: حداقل اسب از کرگدن خوشگلتره!

_: خب تو خیلی از سامان خوشگلتری. این که حاشا نداره.

مسعود ناباورانه نگاهی به او انداخت. ابروهایش بالا رفت و چشمهایش درخشید.

اما تابان شانه ای بالا انداخت و گفت: البته زیبایی چیز خوبیه ولی...

مسعود رو گرداند و با ناامیدی گفت: ولی سامان خیلی باحالتره.

_: اه مسعود تمومش کن.

_: باشه. خونه ی خاله ات کجاست؟ ما همینجوری داریم میریم.

تابان آدرس را داد. مسعود تاکسی گرفت و تمام راه ساکت ماند. وقتی رسیدند، هنوز هم درهم بود. تابان زنگ زد. در که باز شد، نگاهی عذرخواهانه به مسعود انداخت. با ناراحتی زمزمه کرد: من واقعاً عاشقش نیستم. عاشق هیچکس نیستم.

مسعود سری تکان داد و گفت: باشه. مواظب خودت باش. کاری داشتی زنگ بزن.

_: باشه. ممنون.


خاله به گرمی از او استقبال کرد. تمام روز اینقدر دورش شلوغ بود، که فرصتی برای فکر کردن نداشت. شب هم به خواهش خاله همانجا ماند. بقیه ی دختر خاله ها هم بودند. تا چهار صبح حرف می زدند. هنوز مشغول وراجی بودند که تابان خوابش برد.

صبح با صدای خاله از خواب پرید. با عجله صبحانه خوردند و همه باهم راهی فرودگاه شدند. با رسیدن مامان و بابا، رفت و آمدها و مهمانی های عید تازه شروع شد. صبح تا شب همراه مامان و بابا یا این طرف و آن طرف بودند یا برایشان مهمان می رسید. از فرزان شنیده بود که سامان از بیمارستان مرخص شده است، اما نتوانسته بود به دیدنش برود. حتی اگر فرصتی داشت، نمی دانست بعد از حرفهای مسعود می تواند با سامان روبرو شود یا نه؟

روز سیزده بدر، مامان اعلام کرد، قصد پیک نیک رفتن ندارد و می خواهد کمی به خانه که بر اثر رفت و آمد مکرر مهمانان شباهتی به وضع عادیش نداشت برسد.

فرزان با ناراحتی پرسید: یعنی ما هم باید بمونیم خونه؟

مامان به تندی گفت: نخیر. لازم نیست. شما همینقدر که منو مجبور نکنین که باهاتون بیام، لطف کردین.

_: پس من با بچه ها میرم بیرون.

بابا گفت: دلم می خواست امروز برم کوه.

مامان گفت: خب با تابان برین. فقط من نمیام.

تابان با بی میلی گفت: من می مونم خونه.

_: لازم نکرده. می مونی ور دل من همش با قیافه ی عبوس و عصبانی که الان بابا رفته کوه و من اینجام! پاشین همین الان برین، به جاش نهار از بیرون، که من نگران این یکی نباشم.

بابا گفت: ای به چشم. شما امر بفرمایین.


تابان به سرعت حاضر شد و با پدرش رفتند. فرزان هم به دنبال دوستان خودش رفت.

کوهِ نزدیک شهر که همیشه با بابا می رفتند، شلوغ بود. خانواده ها همه جا بساط پهن کرده بودند. تابان و پدرش هم پا به راه گذاشتند و به طرف قله رفتند. هنوز چند قدمی بالا نرفته بودند که بابا یکی از همکارانش را دید. همکار پدر، یک بحث کاری را پیش کشید. همینطور بالا می رفتند و حرف می زدند. تا این که به اولین استراحتگاه رسیدند و همکار پدر پیشنهاد کرد یک چای باهم بنوشند. تابان اما، بیقرار بود. این اولین باری بود که بعد از ماجرا به کوه می آمد. تازه ده روز گذشته بود. هنوز خاطراتش خیلی زنده و روشن بودند. نمی توانست بنشیند و به بحث بی پایان پدر و همکارش گوش بدهد. پدرش که بی حوصلگی اش را دید، گفت: باباجون تو اگه حوصله نداری، پیش ما ننشین. برو بالا. ما کار داریم. تا هرجا خواستی برو، بعد برگرد باهم میریم.

تابان چند قدم دیگر بالا رفت. این کوه هیچ شباهتی به آن کوه نداشت. جابجا آدمها بالا و پایین می رفتند. می گفتند و می خندیدند و آشغال می ریختند و اصلاً آن حالت کوهستان را نداشت. اما تابان با خودش درگیر بود. ته دلش هنوز می ترسید. سعی می کرد به خودش بقبولاند که هیچ دزدی وسط این شلوغی آدم نمی دزدد، اما قانع نمیشد.

رو گرداند. نگاهی به پدرش انداخت. گرم بحث با همکارش بود.

لبش را گزید. نه آرام داشت که بماند، نه می توانست برود. سر برداشت. با دیدن مسعود، جان تازه ای گرفت. با قدمهای محکم به طرفش رفت. مسعود روی تخته سنگی کمی بالاتر نشسته بود و داشت، توی گوشی موبایلش دنبال چیزی می گشت.

تابان با شوق گفت: سلام. چرا نشستی؟

مسعود ناباورانه سر برداشت و گفت: علیک سلام.

برخاست. گوشی را توی جلدش گذاشت. نگاهی به اطراف کرد و با نگرانی پرسید: تنها اومدی؟

تابان نگاهی به پایین انداخت و گفت: نه بابام هست. اونجا نشست پیش همکارش. تو با فرزان اینا نرفتی؟

مسعود با چهره ای درهم گفت: نه حوصله نداشتم.

بعد قدمی به طرف بالا برداشت. تابان با احتیاط پرسید: میشه باهات بیام؟ یه کم می ترسم.

_: بیا.

دست توی جیبهایش فرو برد. در حالی که همچنان بی حوصله بود، اما کمی خوشحال شده بود.

تابان از گوشه ی چشم نگاهش کرد. واقعاً خوش تیپ بود. پیراهن کتان چهارخانه ی کرم و قهوه ای، با شلوار لی قهوه ای و کفشهای کوهنوردی پوشیده بود. کوله پشتی کوچکی هم به دوش داشت.

تابان پرسید: حالت بهتره؟

مسعود نیم نگاهی به او انداخت و پرسید: از چه نظر؟

تابان با حیرت از عدم درک منظورش گفت: از بعد از کتک خوردنت.

ته لبخندی صورت مسعود را روشن کرد و گفت: کتک خوردنم؟ کی بود؟ آره بابا خوبم. چیزیم نشده بود.

تابان خم شد. یک سنگ برداشت. رنگش به سرخی میزد. پرسید: این چیه؟ چرا قرمزه؟

مسعود نیم نگاهی به دست تابان انداخت. دوباره به بالا چشم دوخت. شانه ای بالا انداخت و گفت: سنگه دیگه. حتماً عاشقه.

تابان خنده اش گرفت. پرسید: مسعود تو حالت خوبه؟

مسعود به طرفش برگشت. او هم خندید و پرسید: این بار از چه نظر؟

تابان در حال خنده پرسید: مگه سنگام عاشق میشن؟

مسعود رو گرداند و با همان لبخند شادش پرسید: مگه سنگا دل ندارن؟

تابان سنگ را هوا انداخت و دوباره گرفت. گفت: دل سنگی شنیدم. اما سنگی که دل داشته باشه، نه!

دوباره آن را بالا انداخت. اما قبل از او، مسعود آن را گرفت و گفت: اتفاقاً خیلی حرفا تو دلشونه. اینقدر فرق می کنن باهم. بعضیاشون اینقدر دلشون نازکه! راحت می شکنن. پودر میشن. بعضیام ظاهرشون سخت و مقاومه. ولی اگه از لایه ی رویی رد شی، زیرشون ترده. بعضیام سیاه و زشتن. ولی یه ذره که صیقل بخورن، می رسی به یه الماس درخشان که مینشونن و رو انگشتر و بهش میگن نگین. کلی قیمت پیدا می کنه و همه یادشون میره که این یه سنگ سیاه و زشت بود. بعد همین نگین گرانبها و سخت، که شیشه رو خط می کنه، تو آتش به آنی خاکستر میشه و اثری ازش باقی نمی مونه...

مکثی کرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو اصلاً فهمیدی من چی گفتم؟ خودم که نفهمیدم!

_: فهمیدم که خیلی حالت خرابه. یه کم آب بریز رو سرت. آفتاب خوردی داغ کردی!


مسعود دستهایش را مشت کرد. اینقدر انگشتهایش را فشرد که بندهایش سفید شد. قدم تند کرد و کمی جلو افتاد. تابان گفت: معذرت می خوام. نمی خواستم ناراحتت کنم.

مسعود همانطور که پشت به او بالا می رفت، گفت: نه تو نمی خواستی منو ناراحت کنی. اونی که اشتباه کرده منم. قاطیم تابان. قاطیم... اصلاً چرا اومدی کوه؟

تابان ابروهایش را با تعجب بالا برد و گفت: فکر می کنم اینجا یه جای عمومی باشه. یه جوری میپرسی انگار به حیم خصوصیت تجاوز کردم!

_: به حریم خصوصی من خیلی وقته تجاوز کردی. از همون موقع که دل به سامان دادی. من خر هی چشمامو بستم. حالا هم که میدونم و می فهمم بازم دلم می خواد چشمامو ببندم.

تابان با عصبانیت چند قدم جلو رفت. رو به او ایستاد و گفت: نخیر. چشماتو باز کن. من بهت گفتم عاشقش نیستم. عاشق هیچکس نیستم. تو، فرزان و سامان، برام یه جورین.

_: چون سامان جوابت کرده، اینو میگی.

_: شاید اینطور باشه. ولی حقیقت داره.

_: تو نمی تونی به من دل ببندی.

تابان از گوشه ی چشم نگاهش کرد. صورتش توی آفتاب سرخ شده بود. مثل توی کوهستان...

نگاهی به اطراف انداخت. اینجا هم کوه بود. هرچند در قیاس با کوههایی که باهم بالا رفته بودند، تپه ای بیش نبود. اما همان حس و افسون را داشت. همان که خونش را به جوش می آورد و دلش را بیتاب می کرد.

سر به زیر انداخت. با شرم گفت: به من فرصت بده.

مسعود آه بلندی کشید. آرام گفت: باشه. تا هر وقت که بخوای.



تمام شد

شاذّه

9 اردیبهشت 90



نظرات 57 + ارسال نظر
آینوش یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:53 ب.ظ


آخه چرا اینطوری تموم شد؟؟؟؟؟؟؟
چرا اینقد ناگهانی؟
فجیع تو ذوقم خورد.کل داستان محشر بود ولی اخرش اینطوری تموم شد
اگه آخرش اینقد ناگهانی تموم نمیشد بهتر بود...گیج شدم
همه ی داستان هات اینطورین؟
اولین باره که ازاین جور داستان های اکشن میخونم.عاشق این سبکم ولی اینو خوندم ... کاش بیشتر کار میکردی روش
قلمت خیلی روانه

معذرت می خوام. شاید یه روز ادامه اش بدم.


خیلی ممنون

بهار پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:27 ق.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

من از این داستان خیلی خوشم اومد.
حرکات تابان رو طوری نوشته بودی که احساس میکردم دارم نگاهش میکنم.
فوق العاده مینویسی
بوسسسسسسسسسسسسسسسسس

خیلی ممنونم
خوشحالم که لذت بردی
بوسسسسسسسسسسس

یاس پنج‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:20 ب.ظ

سلام شاذه جونم خوبی
یه چیزی میخوام بگم روم نمیشه ولییییییییییی نمیدونم چرا از این داستانت خوشم نیومد فکر میکنم نسبت به داستانهای دیگه کیفیت کمی داشت من با همه شخصیتهای داستانهات خیلی ارتباط برقرار میکردم ولی با تابان نه به نظرم یه جوری بود یعنی دلنشین نبود حالا چرا خودمم نمیدونم
ببخشید ولی این حس برای اولین بار بهم دست داده و بهتر دیدم بهتون بگم
میدوستمت

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
نه اشکالی نداره. خودم میدونم اصلا اون چیزی که باید درنیومد. آخه درست وسط داستان افتادم تو یه سری کارها و درگیریهای فکری و جسمی، و اصلا نتونستم اونطور که باید روش وقت بذارم. این بود که فقط تمومش کردم نصفه نمونه...
متشکرم. منم دوست دارم

لولو سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:22 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلاااااااااااااااااااااااام
خوب هستید عزیزم؟
ایشالا که روبراه و شاد باشید

سلاااااااااااااااااااااام لیلای عزیز
خوبم. تو خوبی؟

سلامت و خوشحال باشی همیشه

رها دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:31 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام!!!

علیک سلام

می تی یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:55 ق.ظ http://miti.persianblog.ir

او مای گاد! امشب همه دست به دست هم دادن منو گیج ویج کنن! یا من خودم گیجم! دو تا داستان دیگه هم امشب خوندم... البته دو سه خطشونو... بعد الان از این خیلی ش رو نفهمیدم.... باید قسمت قبلشو برم بخونم..تا بیوفته!
معلوم شد مغزم گنجایشش شبا اٌفت شدیدی پیدا میکنه؟؟

نه بابا نگران نباش. فقط آخر شبه خوابت میاد

سوسک سیاه! شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:53 ب.ظ http://sooksesia.persianblog.ir/

خانم این الهام جان شما کجان؟ نیستن؟ مسافرتن؟...اپ نمیفرمایین؟

الهام جان که به لطف شما برگشته. داستان دارم توووپ! ولی تنبلی عارض شده. انشاالله به زودی دوباره شروع می کنم.

مرمریتا شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:03 ب.ظ http://1648.blogfa.com

سلام شاذه جون خوبی

ای بابا هنوز که ننوشتی

منتظرممممممممممممممممممم

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟

حس نوشتنمان گم گشته. به محض این که پیدا شد چشم

فاطمه جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:20 ب.ظ

اهم اهم عرضم به حضور که
بنده مث مسعود داستان شما عاشق زمین شناسی بیدم

و زمین شناسی خوندم و با خوندن این داستان یادم افتاد که ۲تا ناخن پا سر پایین نامه افتاد

هییی یادش بخیر

مامانی کدوم سوال شرمندم اصن یادم نمیاد

ااا اگه زودتر می فهمیدم حتما کلی ازت سوال می پرسیدم همچین بار علمی داستانمون بره بالا

این که این مدت کجا بودی و چه خبر بوده و اینا!

فاطمه جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:42 ب.ظ

سلامممممممم مامانیییییی

خوووبیییی؟ نیستی مامانی کم پیدا شدی؟

مامانی اینم خوندم قشنگ بود بهم چفسید
خیلی قشنگ از اطلاعات زمین شناسی استفاده کردی

با خوندن قسمتهای مربوط به کوهستان یاد پایان نامه خودم افتادم که با چه مصیبتی نبشتم

تیکه ای مسعود درباره دل و سنگ اینا گفت محشر بود

ولی اجاژه مامانی : به نظرم داستان یکم طول میکشید که سامانم از کرگدنیت درآد خوف میشدااا

من داستان میخوام ژودددد باشششششش الهام خانوم

سلامممممممممممم عزیزمممممممممممممم

خووووووووبم. تو خووووووبی؟ آره تو هیاهوی خودم گم شدم!

متشکرم عزیزم
اطلاعات؟ :) همه اش کشک بود. اتفاقا داشتم از کمبود اطلاعات حرص می خوردم.

پایان نامه ات درباره ی چی بود؟

مرسی :)

آره باید طول می کشید. ولی حسم کلا پریده... نه می تونستم نصفه بذارم نه می تونستم ادامه بدم :(

الهام هست. حس نوشتن نیست. الان سه تا داستان آماده و کامل دارم. ولی دستم نمیره بنویسم :(

زیر نور ماه جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:39 ق.ظ http://lemonrose.blogfa.com

سلام شاذه جان،
نه من ازت هیــچ کامنتی نداشتم که توش آدرس وبلاگ جدید باشه ..به یکی های دیگه خبر دادی وگرنه لینکت رو درست می کردم یا برای پستی که توی وبلاگ قدیمیت داده بودی که از فروردین منتظر داستان جدید باشیم نمی اومدم کامنت بذارم و ذوق کنم و بعد ببینم نخیر!
اینجا رو هم خیلییی اتفاقی از بین لینکای یه وبلاگ دیگه پیدا کردم....
به هر حال خوشحالم که هستی و می نویسی و من اتفاقیم که شده اینجا رو یافتم دوباره..........

سلام عزیزم
متاسفم. مثل این که اشتباه کردم. دوستان زیادن و حواس منم خیلی پرت. شرمنده.

وبلاگ قدیمی رو من بستم و یه شیاد به جای من بازش کرد. چرند نوشته. اگر راست میگفت حداقل یه داستان نصفه نیمه اونجا بود و می بینی که نیست.

منم خوشحالم که پیدام کردی و ممنونم

نگاه پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:59 ب.ظ http://negah.vcp.ir

سلام شاذه جون وب سایت زدم ادرسش راهم برات گذاشتم لینکمو عوض کن بابت نظرایی که تووبلاکم میگذاشتی ممنون باعث قوت قلبه

سلام عزیزم
خواهش می کنم

شادی چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:53 ب.ظ

سلام علیکم مادر جان:* خوبی؟؟؟ مچکرک از داستان در اولین فرصت همه رو میخونم .
چه خبر؟؟ اوضاع منزل و خانه خانواده خوبه؟ نی نی ها بزرگ شدن ایا؟؟؟

علیک سلام شادی جان :*
الهی شکر. تو خوبی؟
خواهش می کنم
ممنونم. همه خوبن خدا رو شکر. بهله دیگه.

نرگس چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:23 ق.ظ http://www.khate-akhar.blogfa.com

یه کامنت برات گذاشتم نمی دونم رسید یا نه آخه سوتی دادم

رسید. ممنون که گفتی :)

[ بدون نام ] چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:21 ق.ظ

سلام شاذه مهربون
ممنون به وبم سر میزنی
جواب کامنتت رو همونجا نوشتم عزیز

سلام نرگس جون
خواهش می کنم عزیزم
متشکرم از معرفی کتاب

بهارین سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:25 ب.ظ

سلام خواهر جون
مرسی از راهنمایی...حتما یه وقتی میرم میگرم پیداش میکنم
راستی افسون کوهستان واسه اسم این داستان خیلی قشنگه...وقتی این اسم و میبینم واقعا حال و هوای کوه رفتن به سرم میزنه...گرچه دیگه حالا هوا اینورا خیلی گرمه و فایده نداره...

سلام عزیزم
خواهش می کنم
خیلی ممنون. منم همینطور. صبح زود که میشه رفت. اصلا صبح زود یه صفای دیگه داره. مخصوصا اگر پیش از طلوع آدم راه بیفته

بهاره سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:43 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جونم
خوفی دوستم؟
داستان قشنگی بود ولی جالب تمومش کردی...نه سامان و نه مسعود... ولی همین متفاوت کرده بود داستان ایندفعه رو با داستانهای قبلی.
منتظر داستانهای قشنگ بعدیت هستم دوستم تا هر وقت که تو بگی
مواظب خودت باش دوستم

سلام بهاره جونم
خوفم. تو خوفی عزیز؟

خیلی از لطفت ممنونم عزیزم
تو هم همینطور

مرمریتا سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:07 ب.ظ http://1648.blogfa .com

سلااااااااااااااااااااام گلم

بازم آپم

من هر روز میام اینجا به امید یه داستان جدید

پس کووووووووووووووووووووووووو؟؟؟؟؟؟؟

سلااااااااااااااااااااام عزیزم

چه خوب!

فعلا قدیمیا رو دانلود کن تا دوباره حس نوشتنم بیاد

فرزانه سه‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:00 ب.ظ http://khaleferi.blogsky.comhttp://

سلام من خیلی دوس دارم داستانهاتونو بخونم ولی متاسفانه این یکی که تموم شد ایشالا از بعدی قلم قشنگی دارین

سلام
ممنونم فرزانه جون

غـــــــــوغــــــــــــا دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:00 ب.ظ http://naughty1369.blogsky.com/

سلااااااممممممم بر شاذه عزیز
این داستان هم جالب بود
ایشاالله با انژی مضاعف و شور و هیجان داستان قشنگ بعدی رو شروع کنی خانم نویسنده
کی قسمت میشه بریم کتابتو از فروشگاه کتاب بخریم؟ ای خدااااااااااااااااااا!

سلااااااااممممم بر غوغا خانم پرشور

متشکرم

بیا و بگذر از این. من خیال درگیری با دنیای نشر ندارم

الهام دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:42 ب.ظ http://www.dastanonline.mahblog.com

سلام
ممنونم از پاسخگویی و تبادل لینک
شما را با نام ماه نو لینک کردم

سلام
خواهش می کنم
ممنون

[ بدون نام ] دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:21 ب.ظ

سلام شاذه جون خیلی خوب تموم کردی امازودتموم شدخوشم اومدخسته نباشی منتظرت هستیم

سلام عزیزم
نظر لطفته. ممنونم

نرگس دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:15 ب.ظ http://www.khate-akhar.blogfa.com

سلام شاذه جونم
به نظرم اگه وقت کردی داستان رو بازنویسی کن.گرچه اگه خودم بودم هیچ وقت این کارو نمی کردم یعنی حوصله ام نمی گرفت
الان دارم داستان قبلیات رو می خونم من خیلی عقبم
راستی با معرفی چند تا کتاب به روزم اگه دوست داشتی یه سر پیش ما بیا

سلام عزیزم
منم شدید تو ویرایش و بازنویسی تنبلم! ولی این قصه رو دوست داشتم. شاید یه روز حوصله کردم و اونطور که باید بازنویسیش کردم.
ممنونم دوست من

الهام دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:47 ب.ظ http://www.dastanonline.mahblog.com

سلام دوست عزیز
از وبلاگ نگاه جان با شما آشنا شدم...
فکر کنم اسمتون رو توی انجمن نودهشتیا دیده باشم ُ شما آونجا عضو فعالین؟
مایلم با شما تبادل لینک داشته باشم ُ اگر شما هم مایل بودید از قسمت نظرات وبلاگم بنویسید به چه اسمی لینکتون کنم.
منو با نام داستان آنلاین لینک کنید

سلام الهام جان
متشکرم
عضو فعالی نیستم. دوستان قصه هامو اونجا میذارن.
متشکرم. لینک کردم

مرمریتا دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:50 ق.ظ http://1648.blogfa .com

سلام دوست جونم خوبی

من آپیدم یه عالمه نمیای؟

سلام عزیزم
چرا الان میام

س.و.ا یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:39 ب.ظ

سلام خسته نباشین!
رقابت سامان و مسعود باحال میشدا!

سلام دختر خاله جونم
سلامت باشی
ها... ولی حسش نبود. چه کنیم؟ شرمنده

نگار یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:06 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

نمیخوام اصلا!‌ چه معنی داره مرد اینقدر بی احساس ؟ رو دست مامان بابام که نموندم که !‌ بهش بگو اصلا نمیخوام ریختشو ببینم ها !‌ اسمایلی دختر شکست عشقی خورده :)) :دی

اهه آره!! ولش کن!! اینقدر خودتو سبک نکن! اگه می دونستم این پسره اینقدر بی جنبه است اصلا بهت پیشنهاد نمیدادم. به درد نمی خوره. بیخیال...

نگار یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:04 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

نرسید که‌!‌ نکنه گم و گور شده باشه :(
اصلا خودشم که بی بخاره در مورد زن گرفتن. کاش با مامانش میفرستادی ش . من و مامانش با هم دست به یکی میکردیم :دی

اااا اشتباهی نرفته باشه ها!!! البته گمون نمی کنم. این همون بی بخاره. حتما وسط راه رفته دنبال ماموریتی جانفشانی چیزی گم و گور شده. وقتی برگشت حتما مامانشو می فرستم همراش :دی

سوسک سیاه! یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:47 ب.ظ http://sooksesia.persianblog.ir/

خانم شاذه ما عرایضمون رو فرستادیم امیدوارم ببخشین که خیلی پررویی کردم تو ایمیل..خیلی دربارش فکر کنین و تصمیمتون حتما بدون تعارف باشه...ممنون

شما لطف کردین. پررویی؟ دختر یه چیزی بگو بگنجه!!! تو اینقدر با احترامات با من حرف می زنی که همیشه شرمنده میشم. ایمیلت که حتی معمولیم نبود چه برسه پررویی!
متشکرم. با ایمیل جواب میدم عزیزم

فاطمه یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 06:20 ب.ظ

اوف تموم شد

مامانی مامانی

خوندم همشو واقعن لذت بردم همش اینطوری بودم

وای من کیم که عالی بود

شاید روزی عشق هم دیگه نگو دلم برا مسعود میسوخت

تو دلم میگفتم کاش برا منم یکی آلبالو می چید و نمک میزد و من میخوردم و اون کیف میکرد

قربونت برم مامانی فقط موند این افسون کوهستان که میرم حمله کنم بهش


بوس بوس مامانیییی

خسته نباشی عزیزم

خوشحالم که خوشت اومده

میگم پرنس هاری برات آلبالو بچینه

امیدوارم از آخر افسون کوهستان خیلی ناامید نشی

بوس بوس عزیزممممم

نگار یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:54 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

ای وایییییییی مرسی شاذه جونم. تو چقدر خوبی .
چه سورپرایز خوبی . :)) چه خوب که سامانو نگه داشتنی واسه من . اصلا خوب کاری کردی . چرا به فکر خودم نرسید ؟ کوفتش شه تابان! ۲ تا ۲ تا؟ چه خبره ؟ ممنونم ازت که اینقدر عدالت داری :دی
آدرس بدم پست کنی سامان رو واسه م ؟

آره دیگه... گفتم حیفه جوون به اون خوبی! بدمش اقلا به یکی که لیاقتشو داشته باشه

آره بابا زیادیش میشه رودل می کنه!!! چه خبره؟ همون مسعود از سرش زیاده!!

نه بابا خودش به هوای خانه ی دوست داره میاد چند دقیقه دیگه می رسه دم خونتون

سوسک سیاه! یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:24 ب.ظ http://sooksesia.persianblog.ir/

اساسی پیچوندین مارو ها...من دوس داشتم اما..خب حقیقتش اخرش خیلی شتاب زده شد....حالا استاد یه سوال..من یه ایده ای داشتم اما نوشتنم نیومد ینی نفهمیدم از کجا شروع کنم...حالا به قول اون دوست دیگمون اگر دوس داشتین اینجا ایمیلمونو دادیم خواستین تو مسنجر یا ایمیل میگیم که شاید به قلم شیرین شما یک چیز به قاعده ای در بیاد...جیمیل هم هس..بدم خدمتتون؟؟

شرمنده! نه می تونستم نصفه بذارم، نه میشد ادامه بدم :(

ایمیل منو که دارین. بفرست بیاد ببینم چی به ذهن سیمان کشیده ی من می رسه! البت تا آخرش باید خودت کمک کنی! عاشق قلمتم!

شرلی یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:15 ب.ظ

سلااااااااااااااااااااام
ولی من مطمئنم که تابان می دونست می خواد چی جواب بده فقط نمی خواست جلوی ما بگه که از زیر نامزدی دعوت کردن در بره!!
گفتم بعد این همه مدت کم کمش نامزدیو افتادیم

سلاااااااااااااااااااااام

راست میگیا! چطور به فکر خودم نرسید!! خیلی بدجنسه ها!!! ایشششش

شایا یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:47 ب.ظ

خسته نباشی خانم. ایشالا که زودتر به اوضاع مناسب برگردی

جالب بود که موضوع شیفت کرد روی مسعود ولی نه اینکه از اول داستان به سامان توجه کرده بودیم و اون رو در نظر داشتیم یکمی حال گیری شد. من که اصلا مسعود رو نمیشناختم. یهوووویی هم تموم شد که البته اشکالی نداره چون وقتی حس نوشتن نداری اینجوری بهتره خیالت راحت میشه

بقیه اش خصوصی.

سلامت باشی عزیزم. تو هم خسته نباشی و انشاالله همه ی کارات راحت روبراه شن

آره... هرچی فکر کردم دیدم با این اوضاع نمی تونم ادامه بدم. داستان نصفه هم رو اعصابمه. اینه که شرمنده... سر و تهش هم اومد

مرسی

زیر نور ماه یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:52 ب.ظ http://lemonrose.blogfa.com/

وای خدای من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اینجا رو!!!!!!!!!

یعنی شاذه خانوم دستت درد نکنه این همه وقته وبلاگ جدید ساختی و اینهمه هم توش نوشتی ولی به ما خبر ندادیییییییی!!!

یعنی من به تو خبر نداده بودم؟؟؟؟؟ داده بودم!!!! حتی فکر می کنم دو سه بار کامنت گذاشتم!!!! مطمئنی که کامنتی از من نداشتی؟

[ بدون نام ] یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

سلام شاذه جون گلمممم.بوووووس وای مرسی که نوشتی خیلی خوب تمومش کردی ها بازم به هم رسیدن اما نه اونجوری که همه فکر میکردن که بین سامان و تابان حتما یه اتفاقی میفته .آخییی مسعود عاشق بوده ساکت هم بوده .مرسی مرسی یه عالمه افسون کوهستانتم مثل بقیه ی داستانات عالی بود عالییییی .بوووسای آبدار برای خودت و سه تا خوشگلات

سلام ملودی جون عزیزممممم بووووووووووس
خیلی ممنون از این همه لطف و محبت و همراهی همیشگیت
متشکرم. تو هم از قول من خوشگلای نازتو ببوس محکممممم یه عالمه هم بووووووس برای خودت

لولو یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:23 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام بر شاذه جون خودم...به به به..دست شما درد نکنه
آخرشو خیلی باحال تموم کردیداااااااااااااااا ! من یکی انتظارشو نداشتم
و اما یه نکته: من به عنوان یه بهداشت محیطی از شما بابت اون نکته ریز زیست محیطی که اشاره کردید بسیار تشکر میکنم و اونم اینه : آشغال می ریختند ! اینو خوب اومدی شاذه جون

سلام بر لیلای عزیز و مهربونم... خواهش میشه

مرسی! عجله ای بود...

خیلی بامزه ای لولوجونم! آره این حقیقت خیلی تلخیه که چهره ی طبیعتمون رو خیلی زشت می کنه خیلی!

فا یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:26 ق.ظ

یه پایان تر و تمیز

تنکیو وری ماچ!

Roz یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:31 ق.ظ

Man chon dastanaye ghablitoono khoonde boodam goftam ino zood tamam kardim vagarna manzoore badi nadashtam!khodet ino sadeghane ba ghese man ki hastam ya nejat gharigh ya jene...moghayese kon....

بسیار خب. منم قبول دارم. تو جوابای دیگه هم ببین. ردش نکردم. ولی لحنت خیلی خشن بود. همین!

پرنیان یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:14 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

اعتراف میکنم غافلگیر شدم!!!این سامانم عرضه زن گرفتن نداره میگه به خاطر موقعیت کاریم...ایششش

بعضی وقتا غافلگیر شدنم بد نیست!!
اصلا موقعیت کاری و بی عرضه بودنش یه طرف، این شلوغی دور و بر من یه طرف! حتی دعوت مامانتم رد کردم!! فکر کن!! :((((( (آیکون گریه خیلی شدید)

نگار شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:36 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

این roz حالش بده ها! به دل نگیر :*
میگما شاذه . چرا با ما این کارو میکنی؟ چرا من رو تو این موقعیت قرار میدی؟ سامان به اون خوبی :((
چرا آخه ؟ البته مسعودم پسر خوبی بود . نمیشد دوتاشون باشن ؟ :دی

آره معلوم نبود از کجا دلش پر بود! مرسی عزیزم :*
سامان رو نگه داشتم برای تو :دی
تا وقتی که در حد یه دوستی ساده بود چرا :)) :دی

نسیم شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:24 ب.ظ

سلام خیلی قشنگ بود با اینکه زود تمومش کردین!ولی خیلی لطیف وآروم تموم شد بی سرو صدا.خوشم اومدکه حال سامان اساسی گرفته شد...مرسی با اون رفتاراش دربرابر تابان انگار ۲ساله است بابا بلوغ فکری که به سن وسال نیست

سلام
خیلی ممنونم نسیم جونم

زهرا شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:54 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

خب حدس من درست بود! چقده باهوشم
منتظر میمونیم که باز بنویسی ..ولی بیخبرمون نذار حتما که نباید داستان بنویسی که

بهله شما خیلی باهوشین

متشکرم زهرا جون. سر می زنم حتما

نرگس شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:26 ب.ظ http://www.khate-akhar.blogfa.com

تا قسمت 4 خوب بودا ولی آخرش به نظرم شتاب زده تموم شد
یه سوال
چرا وقتی سامان فهمید اون 3 تا دوستش هم به قول خودش ریسه شدند با اینکه می دونست خطرناکه به دروغ نگفت مثلا برنامه کنسل شده که اونا نیان؟ با اینکه احتمال می داد اون 3تا حتما جا می زنن ولی اگه میومدند بازم خطرناک بود
حضور اون 3تا چه تاثیری توی داستان داشت؟

انتقادت رو کاملا قبول دارم و ممنونم که اینقدر دقیق نقد کردی. حقیقت اینه که این مدت برنامه هام خیلی فشرده بوده و اصلا نتونستم برای داستان وقت بذارم و متاسفانه نتیجه اصلا اونی که می خواستم درنیومد.

سامان تقریبا نوددرصد مطمئن بود که هیچ اتفاقی نمیفته. یعنی بهش گفته بودن که خطری نیست. قرار نبود اشرار به این زودی بیان. اونهم درست همون روز و ساعتی که اونا به اونجا رسیده بودن. و به هرحال سامان اون 3 تا رو می شناخت و می دونست اگر اجازه بده بیان وسط راه جا میزنن، ولی اگر نمی گذاشت بیان بعدها باید خیلی ازشون حرف و زخم زبون می شنید که حوصله شو نداشت.

قرار بود حضورشون پررنگتر باشه. ولی به دلیل همین مشغله ی این چند وقتم نشد بهشون بپردازم.

Roz شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:01 ب.ظ

Vaghean bad tamamshod kheyli bad!kamelan moshakhas bood faghat mikhasti yejoori jameshkoni

بعد شما مجبور بودی بشینی داستان بی سر و ته منو بخونی آیا؟!!! یه ضربدر قرمز اون گوشه برای چنین مواقعی که به اشتباه به اینجا می رسین هست.

یلدا شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:38 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

خسته نباشی خانم .
قشنگ تموم شد

سلامت باشی
ممنون

رها شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:37 ق.ظ http://www.2bareeshgh

مامان تابان جای خواهر من و مسعوده.
خیلی با مزه بود این جمله .
مرسی و خسته نباشید . مثل همیشه زیبا بود .[ گل]
منتظر داستان بعدی هستیم.

خیلی ممنونم

نظر لطفته عزیزم

مرمریتا شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:43 ق.ظ http://1648.blogfa .com

سلام شاذه خانوم

خیلی خوب بود آخرشو خوب تموم کردی

منتظر داستان جدیدم

منو معتاد خودت کردی

سلام دوست خوبم

خیلی ممنونم

رها شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:42 ق.ظ

دستت گولی خانومی . خسته نباشی

سلامت باشی دوست جونم

سما شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:20 ق.ظ

عزیزممممممممممممممممم

خیلی قشنگ تموم شد. خب یه کمی زود تمومش کردی ولی خوب تموم شد. همین که هممونو گذاشتی سر کار و یه دفعه داستان رو چرخوندی خیلی جالب بود. مرسیییییییییییییییی شاذه جونم

مرسیییییییی سما جونمممممممممم از این همه انرژی مثبتتتت

بوووووووووووس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد