ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

گذر از سی (2)

سلام سلام
الهی که حال و احوالتون خوش و ایام به کامتون باشه
مرسی از استقبال گرم و پرشورتون. امیدوارم که بقیه اش هم باب میلتون پیش بره و لذت ببرین


بچه ها و کارگرها و آقاجون را توی حیاط جا گذاشت و وارد اتاق شد. توی اتاق هم در تب و تاب عید بودند. هرکسی به کاری مشغول بود و ورودش توجهی جلب نکرد.

مهدیه خواهر کوچک شوهر مرحومش اولین کسی بود که دید. یک بشقاب سبزه نو رسته دستش بود و داشت بلند می گفت: مامان به این جوونه ها آب بدم؟ خشک شدن.  

و صدای خانجون از انبار که به آن صندوق خانه می گفتند آمد: صبح آب ریختم پاش. نریختم؟ اگه خشکه بریز.

مهدیه هم بدون این که شایسته را ببیند چرخید و به طرف آشپزخانه رفت. فرشاد با یک بغل رختخواب از صندوق خانه بیرون آمد. آنها را نزدیک در گذاشت و دوباره برگشت.

شایسته آرام و با لبخند قدمی تو گذاشت. این خانه ی قدیمی همیشه زنده و پر رفت و آمد بود. مخصوصاً جمعه ها که همه جمع می شدند.

حمیده خواهر بزرگتر، از آشپزخانه بیرون آمد. با دیدن شایسته لبخندی زد و گفت: سلام. خوش اومدی.

لبخند شایسته جان گرفت. سری تکان داد و گفت: سلام.

چشم گرداند. گوشه ی هال فرهاد و یک مرد میانسال که او را نمی شناخت نشسته بودند. یک لپ تاپ و چند تا کاغذ روی میز جلویشان بود و آرام حرف می زدند. با دیدن او سر برداشتند و سلام کوتاهی کردند و دوباره مشغول کارشان شدند.

حمیده حال و احوالی با او کرد و به صندوق خانه رفت. همگی مشغول خانه تکانی بودند. از ذهنش گذشت همه هستند غیر از همسر او. سری تکان داد و فکرش را منحرف کرد. به یکی از اتاقها رفت. جاریهایش زیبا و ناهید با آمنه خواهرشوهر دومش آنجا نشسته بودند.

بعد از سلام و علیک در را بست و با لحنی خندان و پر از کنجکاوی پرسید: این آقاهه کیه؟

زیبا با خونسردی گفت: واست خواستگار امده.

خنده اش گرفت و گفت: ولی به نظر میاد خواستگار فرهاد باشه نه من!

ناهید گفت: چرا فرهاد؟ اصلاً خواستگار نازنینه!

زیبا اخم کرد و پرسید: نازنینو بدم به این پیرمرد؟؟؟ خدا به دور!

کنارشان روی زمین نشست. به پشتی تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. ابرویی بالا انداخت، قری به سر و گردنش داد و پرسید: منظورت اینه که من پیرم که میگی خواستگار منه؟؟؟ دور از جونم! سی ساله ها خیلی هم جوونن!

در حالی که خودش هم به این حرفش معتقد نبود و ته ذهنش هنوز صدایی می نالید: سیییی سااااال!

آمنه با لبخندی پر لطف گفت: البته که جوونی و لیاقتت یه شوهر جوون و خوبه. ولی این یکی اتفاقاً خواستگار نیست.

لبخندی به لطف آمنه زد و گفت: حالا منم یه چیزی میگم. همینم مونده شوهر کنم. چه کاریه؟

ناهید گفت: بالاخرش که چی؟ اون مرحوم خدا بیامرز که زنده نمیشه. تا کی می خوای تنها بمونی؟

+: واقعاً برای این امده؟ بیخیال.... نمی خوام.

=: نه بابا.... کلی میگم. خواستگار کم نداشتی تو این مدت. ولی به همه میگی نه.

+: موضوع اینه که تنها نیستم. من دو تا دختر دارم. خیلی هم خوشحال و خوشبختم. حالا می خواین بگین این بنده خدا کیه یا نه؟

زیبا از جا برخاست و گفت: من میرم چایی بریزم. کسی می خوره؟

شایسته پرسید: نیکی و پرسش؟

آمنه آرام گفت: هرمز وکیل آقاجونه.

چشمهایش را در حدقه چرخاند و پرسید: چه خبره عصر جمعه ای تو این آشوب اینجاست؟

آمنه لبهایش را بهم فشرد. آهی کشید و با ناراحتی گفت: ایرج پسر عمه ام چند ماه پیش امد پیش آقاجون کلی التماس کرد که ضامن چکش بشه. قول داد که می پردازه. کلی وعده و وعید. حالا هم مرتیکه الدنگ ورشکست شده و غیبش زده.

شایسته با تعجب پرسید: غیبش زده؟

آمنه با حرص تأیید کرد: غیبش زده. گم و گور شده. بابا مونده و یه چک سنگین.

شایسته زمزمه کرد: چقدر سنگین؟

=: ناقابل! چارصد و بیست ملیون.

شایسته سوتی کشید و پرسید: حالا باید چکار کنیم؟

=: چه می دونم. هرمز برای همین اینجاست.

+: فامیلش هرمزه؟

=: نه بابا اسمش. باباشم وکیل بود. الان بازنشست شده. با آقاجون خیلی دوست بودن. بهش می گفتیم عمو. اون موقع خیلی معاشرت داشتیم. هرمز همسن منه. هم بازی بودیم.

شایسته توی ذهنش گفت: سی و هفت سال.

زیبا به اتاق برگشت و گفت: همه تو هال نشستن. شما هم بیاین.

از جا برخاستند. برگشت و به آمنه گفت: خدا کنه وکیل قابلی باشه و موفق بشه.

آمنه ابرویی بالا برد و با اطمینان گفت: کارش حرف نداره.

نفس عمیقی کشید و بدون جواب از اتاق بیرون رفت. همه یکی یکی آمدند. شوهرهای خواهرشوهرها هم رسیدند. سر و صدای بچه ها همه جا را پر کرده بود.

هرمز از جا برخاست و خطاب به آقاجون گفت: عموجون با اجازتون.

=: خدا خیرت بده. لطف کردی. بمون یه لقمه نون پنیر بخور.

_: اختیار دارین. ما اینجا زیاد پذیرایی شدیم. ولی امشب مهمونم باید برم.

=: بسلامت عمو. خوش بگذره. به بابات سلام برسون.

_: حتماً. بزرگیتونو می رسونم. با اجازه.

داشت هنوز با یکی یکی خداحافظی می کرد. شوخی می کردند. سربسر هم می گذاشتند.

شایسته هم توی دستشویی دم در با شمیم که لباسش را توی باغچه کثیف کرده بود، کلنجار می رفت. وقتی کارش تمام شد کلافه بیرون آمد و شمیم مثل فشنگ از کنارش گریخت.

با نگاه خسته ای رفتنش را تماشا کرد. بعد سر برداشت و با هرمز و فرهاد روبرو شد. هرمز داشت کفش می پوشید و با فرهاد خداحافظی می کرد.

با دیدن او انگار چیزی به خاطر آورده باشد، گفت: ببخشید خانم من مدتیه که باید با شما تماس بگیرم ولی به دلیل مشغله های مختلف نشده.

تلفن همراه فرهاد زنگ زد. فرهاد نگاهی به صفحه ی آن انداخت و ضمن عذرخواهی از هرمز در پشت سرش را باز کرد و رفت تا جواب بدهد. هرمز هم نگاهی به او انداخت. عذرخواهی اش را جواب داد و بعد دوباره به طرف شایسته برگشت.

شایسته با تعجب پرسید: با من؟!

_: بله. یه سری کارهای انحصار وراثته که معذرت می خوام. مجبوریم انجام بدیم. من تمام تلاشمو می کنم که بهتون سخت نگذره.

انگار خوب می دانست که شایسته نمی خواهد در این باره کاری بکند. تمام این هفت سال فرار کرده بود. اگر می رفت و امضاء می کرد به معنای قبول رفتن فرشید بود و او دلش نمی خواست قبول کند. ترجیح می داد فرشید توی ذهنش یک جایی در مسیر جاده ها زنده باشد. سر قبرش هم نمی رفت. خانه و زندگیش را هم رها نکرده بود. می توانست برگردد تهران پیش پدر و مادرش زندگی کند، اما به هزار و یک بهانه سر جایش مانده بود و روند زندگی متأهلی اش را حفظ کرده بود.

سرد و خشک به هرمز چشم دوخت. هرمز کارتی به طرفش گرفت و گفت: خواهش می کنم خانم. مجبوریم. لطفاً هروقت که تونستین با دفتر من هماهنگ کنین و تشریف بیارین.

سرش را تکان داد. خداحافظی هرمز را هم بی جواب گذاشت و با لبهای بهم دوخته ای که مثل یک خط سرد و سخت شده بودند رفتنش را تماشا کرد.


گذر از سی (1)

سلام سلام!
چقدر دلم برای شما و اینجا تنگ شده بود. این چند روز هی نمیشد بنویسم. بالاخره امروز قسمت شد و فرصتی پیدا کردم شکر خدا.


کافه آنا  و بحث درباره ی ادبیات زنانه این ایده رو بهم داد که این بار درباره ی یک زن بنویسم. امیدوارم دوست داشته باشید.

گذر از سی

 

فنجان قهوه اش را برداشت. تقویم را ورق زد. جرعه ای نوشید. فنجان را کنار گذاشت و خودکار را برداشت. کنار عدد بیست و چهار نوشت: آرایشگاه ساعت ده ونیم.

ناگهان تکانی خورد. ناباورانه به صفحه ی باز تقویم نگاه کرد. بیست و چهار اسفند تولدش بود! سی سالش تمام میشد. دهه ی بیست می گذشت. فقط بیست روز مانده بود تا دیگر برای همیشه بیست و چند ساله نباشد.

سرش را خم کرد. تمام برنامه های روزش را فراموش کرد. غرق فکر چشمهایش را بست و تا وقتی که صدایش نکردند سر برنداشت.

#: مامان؟ ماماااان....  

*: مااااام.... ور آر یو؟

سر برداشت و به روی بچه ها خندید.

شبنم پرسید: مامان نهار چی داریم؟

و هم زمان نگاهش را به طرف قابلمه ی روی اجاق چرخاند.

شمیم لب برچید و با غصه گفت: من ماکارونی می خوام.

بینی دکمه ای کوچکش را بین دو انگشت گرفت و با لحنی کودکانه گفت: ما ماکارونی داریم. دخترک آشفته چرا موهاتو باز کردی؟

*: می خواستیم عروس بازی کنیم. این دفعه من عروس شدم. خیلی خوشگل شدم! ولی شبنم نذاشت بیام ازت رژ بگیرم. گفت سرت درد می کنه.

+: سرم؟!

نگاهی سوالی به شبنم انداخت.

شبنم شانه ای بالا انداخت و گفت: شایدم خواب بودی. نمی دونم.

+: و شما بی اجازه رژ برداشتین.

شمیم وحشتزده دستهایش را باز کرد و گفت: بدون رژ که نمی تونستم عروس بشم! مجبور شدیم مامان! ببخشید. خواهش می کنم ببخشید. ماماااان...

برخاست. پشت به بچه ها کرد تا صورت خندانش را نبینند. با لحنی که می کوشید به اندازه ی کافی قاطع و بدون خنده باشد گفت: بهرحال بار آخرتون باشه که میرین سراغ وسایل من.

شبنم پا به زمین کوبید و گفت: مامان! به خاطر خودت بود. ترسیدم سرت بدتر بشه.

دستی به پیشانیش کشید. واقعاً درد می کرد. ولی شدید نبود. به روی خودش نیاورد. از کنار کابینت رد شد و پا به آشپزخانه که در واقع جزئی از اتاق کوچک پذیراییش بود گذاشت. دو بشقاب از توی ظرف شسته ها برداشت. قابلمه را کنارشان گذاشت و مشغول ظرف کردن غذا شد.

دخترها از صندلی های بلند، بالا رفتند و کنار کابینت نشستند. بشقابها را جلویشان گذاشت. خم شد. از توی یخچال سس را برداشت و بین دو بشقاب گذاشت. به بحثشان درباره ی این که کی زودتر سس بریزد گوش نداد.

به کابینت تکیه داد. بدون این که بشنود نگاهشان می کرد. بالاخره شبنم برای هر دوشان سس ریخت و روی ماکارونی ها گل کشید. مثل وقتهایی که خودش حوصله داشت و برایشان با سس نقاشی می کرد.

"سی سالگی" دوباره مشغول رژه رفتن توی ذهنش شد. اصلاً رهایش کرده بود؟ فقط چند لحظه ای توی سر و صدای بچه ها صدایش محو شده بود. الان که آرام گرفته بودند و مشغول تلاش برای با ماکارونی خوردن با چنگال بودند دوباره برگشته بود.

به خودش تشر زد: دردت چیه؟ تنت سالمه. دو تا دختر مثل دسته گل داری. چه مشکلی داری که عزای سی سالگی گرفتی؟ پیر شدی؟

اصلاً کاش میشد زمان را همین جا نگه دارد. دخترها برای همیشه همین قدر کوچک و شیرین می ماندند و خودش پیر نمیشد.

آهی کشید و تنش را از کابینت جدا کرد. آرام به طرف مبل برگشت. تقویم آهنربایی را برداشت و دوباره به یخچال چسباند. قهوه ی سرد شده را توی ظرفشویی ریخت و فنجان را شست.

با صدای "وای" دخترها برگشت. بشقاب شمیم روی زمین افتاده بود. دخترک جیغ جیغ کنان گفت: همش تقصیر شبنمه. بشقابمو هل داد.

شبنم با صدای بلندتری داد زد: تقصیر من نبود. خودش افتاد.

با صدای آرامی تشر زد: بچه ها ساکت. همسایه ها ناراحت میشن.

شبنم چهره درهم کشید. صدایش را پایین آورد و غرغرکنان گفت: همسایه ها همیشه خودشون سر و صدا می کنن.

کنار صندلی شمیم روی زمین زانو زد و مشغول جمع کردن ماکارونی ها شد.

شمیم نالید: من هنوز گشنمه.

شبنم فاضل مأبانه گفت: برو همون ماکارونیهای کثیف رو زمین ریخته رو بخور که یادت بمونه که مواظب باشی.

نفس عمیقی کشید و تشر زد: شبنم! تمومش کن. شمیم یه لحظه آروم بگیر. الان دوباره برات می ریزم. اینقدر وول نزن. پات خورد تو دماغم.

بشقاب را توی سطل خالی کرد. دستهایش را شست. گوشی اش جایی زنگ میزد. چشم گرداند. پشت ظرف شکر بود. دکمه ی سبز را زد و آن را بین گوش و شانه اش نگه داشت. در همان حال دوباره برای شمیم ماکارونی ریخت و با یک پارچه زیر صندلیش را تمیز کرد.

+: سلام داداش.

شبنم داد زد: دایی کیوانه؟

=: علیک سلام. اوه! بچت بلندگو قورت داده؟.... هوم؟ شایی؟ الو؟

+: الو هستم. بگو. زیر صندلی بودم.

=: زیر صندلی چه خبره؟

+: ماکارونی ریخته بود. داشتم تمیز می کردم.

#: دایی کیوااااان صد ساله پیش ما نیومدی ها! داییییی....

+: شبنم آروم بگیر.

از جا برخاست و به اتاقش رفت.

=: بهش بگو میام.

+: باشه حالا میگم. امدم تو اتاق. چه خبر؟ خوبی؟ مامان اینا خوبن؟

=: اممم... خوبیم... آره... میگم شایسته... میشه چند روز بیام کرمون؟

+: خونه ی خودته. بیا. چی شده؟ باز چه دسته گلی به آب دادی؟

=: اه! شایی! تو هم که فقط غر می زنی! اصلاً نمیام.

خنده اش را فرو خورد. سری تکان داد و گفت: من غر می زنم؟ میگم چه خبره یاد ما کردی؟

+: اینو نگفتی. غر زدی. خبری هم نیست. مامان قضیه ی نرگسو فهمیده. اوضاع خونه یه کم بهم ریخته. می خوام یه چند روزی بیام پیشت تا آبا از آسیاب بیفته.

روی تختش نشست. نفس عمیقی کشید. پرسید: قضیه چقدر جدیه؟

=: خیلی دوسش دارم. ولی مامان میگه... چه می دونم. اصلاً نمی خواد باهام راه بیاد.

+: بذار ببینم کیوان! کجایی؟ این صدای قطاره؟

=: آره. دارم با قطار میام.

+: زهرمار! اول راه میفتی بعد زنگ می زنی؟ اگه من کار داشتم یا خونه نبودم چکار می کردی؟

=: میومدم تو خونه ی خالیت. اتفاقاً خوش می گذشت!

+: خیلی بیمزه ای.

=: خب حالا چیکار کنم؟ برگردم؟ سوغاتیای بچه ها چی؟ پستشون کنم؟

+: پوووه! فعلاً که کاری ندارم. بیا.

=: آره بابا چیکار داری تو؟ یه مهدکودکه، دو تا بچه. آقا بالاسری نیست که به برادرت چشم غره بره.

چشمهایش را بست. نفس عمیقی کشید.

کیوان بلافاصله متوجه ی اشتباه لفظیش شد. شتابزده گفت: ببین من معذرت می خوام. از دهنم پرید. شایسته ببین... اصلاً همش تقصیر شوهر شیرینه. از بس که گیره. این دختر اصلاً تکون نمی تونه بخوره. ببین من منظورم...

+: بسه کیوان. طوری نشد.

=: ببخشید به خدا.

+: خواهش می کنم. کی می رسی؟

کیوان آهی کشید و گفت: صبح... نمی دونم. شاید هشت.

+: بیا دم مهد کودک کلید بگیر بعد برو خونه.

=: دم خونه آقا اکملی اینا هم می تونم برم.

+: نه نرو. پیرمرد پیرزال اگه تنها باشن سخته براشون. می خوان ازت پذیرایی کنن مزاحم میشی. بیا دم مهد.

=: بااااش.... کاری چیزی نداری؟

+: نه. بسلامت.

+: خداحافظ.

دکمه ی قرمز را زد و لب زیرینش را توی دهانش کشید. آقابالاسر... اصلاً سر جمع چقدر شوهرش را دیده بود؟ موقع نامزدی که او تهران بود و فرشید کرمان. بعد از ازدواج هم که دائم توی جاده بود که زودتر پولدار بشود! مهندس راه سازی بود. عاقبت هم همان جاده جانش را گرفت. سه سال از ازدواجشان نگذشته بود. اواخر دوره ی بارداری شمیم بود.

نمی خواست فکرش را بکند. از جا برخاست و از اتاق بیرون آمد. بچه ها نهارشان را خورده بودند و کارتون می دیدند.

دوباره فکرش چرخید. چند روز قبل از بیست سالگی اش ازدواج کرده بود و حالا چند روز قبل از سی سالگی اش بود. سالگرد ازدواجش دو سه روز پیش بود. یادآوریش نکرده بود. تنهایی فایده ای نداشت.

عصر مثل همه ی عصرهای جمعه بچه ها را آماده کرد که به خانه ی پدر و مادر شوهرش بروند. توی آسانسور شانه های شمیم را گرفته بود که از شادی بپر بپر نکند. همین که به حیاط رسیدند رهایش کرد. دخترک تا دم در پرید و دوید. بقیه ی قد کوچه را هم به همین منوال طی کرد. در گاراژی قدیمی انتهای کوچه بن بست درست روبرویشان بود. کلید را توی در چرخاند و وارد شد.

نگاهش از گاراژ که سقفش با چسبکهای تازه جوانه زده پر شده بود گذشت. توی باغچه عباس باغبان سر پا نشسته بود و بنفشه می کاشت.

لبخندی روی لبش نشست. بهار داشت می رسید. دخترها با سر و صدا وارد شدند. به عباس سلام کردند و به طرف تاب رفتند. به دنبالشان رفت.

عباس سلام کرد. لبخندی زد و گفت: سلام عباس. برای منم یه جعبه بنفشه بیار. می خوام بذارم تو بالکن.

=: چشم خانم.

آن طرفتر دو تا کارگر مرد مشغول شستن فرشها بودند. آقاجون روی صندلیش نشسته بود و به عصایش تکیه داده بود. با اخم گفت: اینقدر آب نریز! ساختمون خیس می خوره. یه عالمه پول آب میشه. این فرشم تا عید خشک نمیشه.

=: چشم آقا. چشم.

لبخندی زد و گفت: سلام آقاجون.

=: سلام بابا. خوبی؟

دخترها حالا خود را به پدربزرگ رسانده بودند و او داشت پیشانیشان را می بوسید.

لبخندی زد و سر تکان داد. نگاهشان کرد. خوب بود. مشکلی نداشت جز این که داشت سی ساله میشد.