ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

شوق کعبه عشق خانه (16)

سلام سلام سلامممممم
خوب هستین انشاءالله؟
منم خوبم شکر خدا. دیشب رسیدم. جانم براتون بگه که رفتم به یک ابرشهر که بیشتر مردمش به زبان خارجه ی آذری صحبت می کردن و من بلد نبودم. یک بیمارستان هم بود کنار یک برج عظیم که خودش اندازه ی یک شهر عظمت داشت! خلاصه که گمانم رفته بودم خارج!
جاتون که خالی نبود. انشاءالله هیچوقت گذارتون اون طرفها نیفته. چندین بار تو راهروهای طویل گم شدم و پیدا شدم
دیوارهای بخش زنان صورتی بود. گمانم ریحانه دستور رنگشون رو داده بود  دکورشونم خوب بود. ولی تابلوی کلاژ و نقاشی دیواری و کاشیهای رنگ به رنگ نداشتن طفلکیها! ولی منظره ی برج میلاد و شهر زیر پای آدم، مخصوصاً شبا دیدنی بود.
برای من که همه جا دنبال سوژه می گردم، پرستارها و نظافتچی ها و آسانسورچی ها و فیزیوتراپیست و نگهبانها و دختر چشم رنگی مسئول پخش غذا و صمد نظافتچی که تقریباً ریاست پخش رو به عهده داشت و همه ی دخترها کشته مرده اش بودن، همشون جالب بودن. پزشک خیلی کم می دیدم. اغلب پرشکا تا بعد از نیمه شب مشغول جراحی بودن و ویزیت بیماراشون رو ساعت سه صبح انجام می دادن! چند باری که دکتر آمده بود من خواب بودم.
ترافیک هم که گفتن نداره.... تنها چیزی که با هیچ تصور فانتزی ای نتونستم باهاش کنار بیام و تو هر مسیر تا برسم به مقصد دل و روده ام به گریه می افتادن.
احتمالاً داستان بعدی درباره ی بیمارستان باشه
فعلاً یه بخش کوچولو از حمید و ریحانه داشته باشین تا برگردم.

وسایل کلاژ را از مادر حمید گرفت. با بوم و رنگ و چسب و پارچه و نخ و غیره به اتاق برگشت. تخت را دور زد. وسایل را روی زمین کنار تخت حمید گذاشت و نفس راحتی کشید.

حمید دستش را زیر سرش گذاشت و با تفریح به او چشم دوخت.

ریحانه مداد را برداشت و طرحی فرضی کشید. یک حیاط و حوض و پنجره ها و داربست درخت انگور...

_: زدی تو خط نوستالوژی.

+: هوم. یهو دلم خواست اینجوری بکشم. روی تخت کنار حیاط عروسک درست کنم و یه سماور. کاش برم از مامانت فویل بگیرم سماور درست کنم.

_: یه کم فویل اینجا دارم. یادم نیست مال چی بود. تو کشوئه.

نیم خیز شد و چند تکه فویل از کشوی کنار تختش برداشت.

ریحانه هم مشغول شد. می برید و چسب میزد و رنگ میزد و حرف میزد. انگشتش به رنگ قرمز آغشته بود. بی هوا آن را به وسط پیشانیش زد.

حمید گفت: خال هندی گذاشتی؟

ریحانه خندید و خال را پررنگتر کرد. هر دو داشتند می خندیدند که در اتاق باز شد. مجید بود. در حال باز کردن در پرسید: پات چطوره حمید؟

با دیدن ریحانه دستپاچه شد و گفت: سلام ببخشید.

و بدون این که منتظر جواب بماند در را بست.

خنده از لب ریحانه پر کشید. غمگین به دستهای رنگیش چشم دوخت.

حمید تا به حال پشت به در به پهلو خوابیده بود و با ریحانه که پشت تختش روی زمین نشسته بود گپ میزد. با دیدن حال ریحانه، پوف کلافه ای کشید و خودش را به پشت روی بالش رها کرد. عصبانی به سقف چشم دوخت. دوباره رام کردن ریحانه کار آسانی به نظر نمی رسید. مجید از نامزدیشان خبر نداشت.

ریحانه سر به زیر و غمگین نالید: پاشو برو بهش بگو که نامزدیم. اگه ناراحت شد که تا حالا بهش نگفتین بگو تقصیر من بوده. پاشو دیگه. الان تو دلش میمونه که من اینجا چکار می کردم. همکاریم ولی دیگه اینقدر...

حمید نفس پرحرصی کشید و به زحمت برخاست. لنگ لنگان بیرون رفت.

ریحانه به بوم پیش رویش چشم دوخت. دست رنگیش روی بوم کشیده شده بود و طرحش را خراب کرده بود. با بغض رو گرداند.

حمید با یک شیشه ی کوچک در دستش اتاق برگشت.

_: مجید گفت بهت تبریک بگم.

ریحانه فقط سر تکان داد و حرفی نزد.

حمید به زحمت تخت را دور زد. از کنار وسایل ریحانه رد شد و شیشه را روی پا تختی گذاشت. لب تخت نشست و آه بلندی از درد کشید.

ریحانه با ناراحتی گفت: باید از پات عکس بگیری.

_: مجیدم همینو میگه. ولی درد اصلی رو مچم نیست. عصب سیاتیکه. گرفته ناجور. تمام عضله های دورشو قفل کرده. بی خیال. طوری نشده. مجید دهنش قرصه. خیالت راحت. به زنشم نمیگه. چه برسه بقیه.

ریحانه آهی کشید و گفت: نرگسم نمی دونه. باید بهش بگم؟ دیگه نمی دونم چی درسته چی غلطه.

_: چرا فلسفیش می کنی عزیز دلم؟ یه کمی پنبه به من بده.

ریحانه کیسه ی پنبه را به طرفش گرفت. حمید کمی پنبه برداشت. در شیشه را باز کرد و پنبه را به مایع درون آن آغشته کرد. در شیشه را با دقت بست و کنار گذاشت. بعد آرام و باحوصله مشغول پاک کردن قطرات رنگ روی صورت ریحانه و خال هندی اش! شد.

ریحانه به او که با دقت مشغول بود چشم دوخت. این همه نزدیکی او را می ترساند. اما حمید توجهی نداشت. مشغول کار خودش بود.

چند لحظه گذشت. کم کم ریحانه آرام گرفت. این روزها حمید را کم دیده بود و الان احساس دلتنگی عجیبی می کرد. مضحک بود. جلوی پای حمید نشسته بود و این همه دلتنگ بود!

نگاه حمید به چشمهایش رسید. لبخندی زد و باز به کارش ادامه داد.

لبخندی که تا عمق وجود ریحانه نفوذ کرد و چشمهایش را تر کرد.

حمید با نگرانی نگاهش کرد. دلش لرزید. نگرانی رفته رفته جایش را به تبسمی داد و زیر لب گفت: همیشه بمون.

ریحانه سر خم کرد و پیشانیش را روی زانوی او گذاشت. دلش نمی خواست گریه کند. نفسی کشید و سعی کرد اشکهایش را پس بزند.

حمید با لبخند به او چشم دوخت. شالش عقب رفته بود و دسته ای از موهایش روی پای حمید ریخته بود. آرام دست روی موها کشید و نفس عمیقی کشید.

صدای زنگ گوشی ریحانه هر دو را از حال خوششان بیرون کشید. ریحانه با بی حوصلگی سر برداشت. با وجود تلاش زیاد برای گریه نکردن، چشمهایش سرخ بودند. کیفش را پیش کشید و گوشی را در آورد. با صدایی گرفته گفت: سلام نرگس.

=: سلام. خوبی؟ چرا صدات گرفته؟

سینه ای صاف کرد و گفت: خوبم. تو خوبی؟

=: بد نیستم. امدم خونتون ولی هیچکس نیست. کجایین؟

+: مامان بابا رفتن دکتر، آزمایشهاشونو نشون بدن. فرهادم با رامش رفت بیرون. منم... پیش حمیدم.

=: بیمارستانی؟ شب شد بابا چقدر کار می کنی؟

+: نه. خونشونم. عصری با مامان جون و فرهاد امدیم دیدن حمید. پاش درد می کرد. اونا رفتن من موندم.

=: به چه مناسبت اون وقت؟ ببین همکار هستین باش ولی هرچیزی حد و حدودی داره.

+: منم موندم که حد و حدودشو مشخص کنم.

=: منظور؟

+: آقای صلاحی چند روزپیش  زنگ زد به بابا...

=: واقعاً؟! اون وقت تو الان باید به من بگی؟؟؟؟

+: خودم الان جواب دادم.

=: بقیه می دونن؟

+: نمی خوام کسی بدونه. من الان نمی تونم نامزدی بگیرم. فقط خونواده ها می دونن. بعد از مسافرت حرفشو می زنیم. تو هم به کسی نگو. خواهش می کنم.

=: باشه نمیگم. ولی وایییی... مبارکت باشه. اصلاً از اولشم معلوم بود این پسره چشمش دنبال توئه.

ریحانه زمزمه کرد: منم دوسش دارم.

حمید خندید، کف دستش را محکم بوسید و برایش فرستاد. ریحانه لبخند زد.

نرگس گفت: نه بابا! دخترای زمون ما یه حجب و حیایی داشتن. یادش بخیر. خب دیگه وقتتو نگیرم. حتماً یه ساعته رفتی تو اتاق حرف بزنی. برو پیش بقیه. خداحافظ.

+: خداحافظ.

قطع کرد. صدای بلندگوی گوشیش اینقدر بود که حمید که کنارش نشسته بود تمام حرفهای نرگس را شنیده بود. خندان گفت: اگه خواهرت می فهمید که حمید همینجا نشسته و تو اینا رو میگی که دور از جونش سکته می کرد.

ریحانه خندید. پنبه برداشت و مشغول زدودن رنگ از دستهایش شد. بعد هم برخاست و بیرون رفت. دستهایش را شست. فرهاد و رامش از راه رسیدند. کمی بعد با فرهاد به خانه برگشت.


نظرات 27 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! جمعه 23 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 03:15 ب.ظ

خداروشکر که خاله جان بهترن، ان شالله بهترم میشن :)
منم خوبم شکرخدا

مطمئنم یه قصه قشنگ از تو این دست اندازها درمیاد

خیلی ممنونم. سلامت باشی
خدا کنه :)

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 03:56 ب.ظ

سلام شاذه جانم خوبی؟
خاله جان بهترن ان اشالله؟
کجاهایی؟ نیستی! دلتنگتیما، بهاره و حمیدم دلتنگن

سلام امیدجانم
خوبم شکر خدا. خاله جان هم الهی شکر بهترن. ممنون. تو خوبی عزیزم؟
همین دور و برا.... گیر کرده بود این قسمت نوشته نمیشد! بالاخره با یک پرش بلند رسیدیم به موسم حج و انشاءالله قسمتهای بعدی راحتتر بیاد. هرچند این قسمت یه کمی دست انداز داره و منسجم نشده.

Sokout چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 05:11 ب.ظ

سلام شاذه جان
رسیدن بخیر
خوبی؟ کمرت خوبه؟ خاله جان بهتر شدن؟
از ترافیک تهران نگو ک دلم خونه
چند ماه ای هست ساکن تهران شدم واقعا ترافیک ش اعصاب خورد کنه
کلیه خاطرات من در حرص دادن پسر مردم خلاصه میشه

سلام عزیزم
سلامت باشی
خوبم شکر خدا. خاله جان هم الهی شکر. هنوز بعد از عمل اجازه راه رفتن ندارن. الهی بهتر بشن و بتونن دوباره راه برن بسلامتی
ای امان امان امان! وحشتناکه!
باید بامزه باشه :)))))

اف وی ای 60 چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:58 ق.ظ

خاله سوسکه سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:07 ب.ظ

سلام شاذه جونم
رسیدن بخیر
میگم چند روزه هوا سرد شده ها
نگو گرمای وجود شما رفته
ممنون بابت داستان

سلام عزیزم
سلامت باشی
ای جانم :))))))) بهتر! بذار کمی خنک بشه و بباره. شکر خدا امروز برف داشتین. خوشحال شدم براتون ❤
خواهش می کنم

lois سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:27 ق.ظ

سلام،من باز پشت کنکور شدم شبا دفترخاطرات دریا میخونم!خدا همه خاله ها رو شفا بده

سلام
آخی... موفق باشی
الهی آمین

ashraf سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 09:52 ق.ظ

بازم سلام،

یه چیزی یادم رفت

راستی برای کمر دردت ، دقیقا نمیدونم مشکلت چیه عزیزم ولی مادر جان بنده دیسک کمر دارند، به پیشنهاد یکی از دوستان حدود یکی - دوسالی هست که پیش یه متخصص کاریو پراکتیک میره، انگار یه جور روش درمانی شبیه فیزیوتراپی و ماساژ خاص دارن. برای مادر جان که خوب بوده سالی 2 بار برای خودش تجویز میکنه، شما هم با مشورت با پزشکت یه امتحان بکن شاید بهتر شدی دوستم

موفق باشی و سلامت

سلام
مشکل منم دیسکه. در مورد کاریوپراکتیک چیزی نشنیدم. تحقیق می کنم اگر کرمان بود مراجعه می کنم. ممنونم دوستم

به همچنین شما

ashraf سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 09:48 ق.ظ

سلام دوست جان،

خوبید؟ رسیدن به خیر،

فخر می فروشی عزیزم؟ منظورت اینه که شما ترافیک ندارین؟ راحت و سریع همه جا تردد میکنین و ما مجبوریم ساعتها تو ترافیک بمونیم؟

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟

بلی بلی! الان مشخص شد که چقدر فخر فروختم یا واضحتر بگم؟ :))))
البته ترافیک داریم. ولی شهر کوچکتره و حجم رفت و آمد من هم زیاد نیست. با وجود این اگر به من بود می رفتم به یه شهر کوچکتر...

Lemol سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 05:36 ق.ظ

سلام شاذه جونم
رسیدن بخیر!!
من از همین تریبون اعلام میکنم که من برای تهران با همه آلودگی و ترافیکش دلتنگ!!!!!!!
این دو کفتر عاشق هم که فعلا در مرحله عشقولانه داستان هستن!
مرسی که مینویسی خانوم

سلام لمول جونم
سلامت باشی
آخی.... انشاءالله درست تموم بشه و بسلامت به وطن برگردی :)
بلی بلی :)
خواهش می کنم گلم

باران دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:50 ب.ظ http://baranedelpazir.persianblog.ir

سلام شاذه جان انشالله خوب و سلامت باشی

سلام باران عزیز
سلامت باشی و خوشحال همیشه

نینا دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:11 ب.ظ

سلاااااام :دی چقد لحجه دار بود این پستتون:))))))))
ترافیک اگه پنجره ها بسته باشه باشه و بوی گازوییل و بنزین نباشه دوست دارم:دی اگه یکی همرام باشه که همراه باشه که میخرفم و خوش میگذرونم والا همه ش نیگام به مردمه دارم براشون داستان میسازم این کیه داره میره چیکا کنه اخلاق اینجوریه و ماشین بعدی:))))
این دوتا اخرش بیمارستانو تبدیل میکنن به یه جای عاشقانه نامربوط به بیمارستان ببینین من کی گفتما:)))) اوا اخر داستان لو رفت ینی؟:))))
اوااااا مدیر نودهشتیااااا مرحوم شدههههه؟:( وا:( بنده خدا!:(

سلاااااااااام :)))
خیلی شدیییییید :)))))
من سردرد تهوع شدید می شدم. هرچی سر خودمو گرم می کردم که نشه نمیشد :( به مقصدم که می رسیدم مدتی طول می کشید تا خوب بشم.
جای نامربوط؟ حرف نامربوط؟ زشته! اینجا خانواده رد میشه! درست صوبت کن :)))))))
گویا اینطوره. جوونم بود بیچاره.

ماهان99 دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 09:05 ب.ظ http://hve77.blogsky.com

سلام خاله جون رسیدن بخیر ..انشاالله بچه هاتون خوووب باشن تاا نبودین مواظب این دوتا شیطونم بودم دلم براتون تنگ شده بود
انشاالله برای خبرا خوب تری برید بسلامتی

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. سلامت باشی
مرسی :)
دل به دل راه داره
انشاءالله

دختری بنام اُمید! دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 09:01 ب.ظ

سلام من برگشتم
صبح تو آژانس داستانو خوندم، هوا برفی بود داستان خوندن میچسبید
عالی مثل همیشه، وقتی روند داستان آروم میشه من بیشتر دوسش دارم.
گفتم که این ریحانه مثل خودم شوهرذلیل میشه! نشسته ور دل حمید با خواهرش حرف میزنه ، ای بی سیاست :)))))))))))))))))
حمیدم چه خوشش اومده! بچه پررو

سلام عزیز
خوش برگشتی
چه عالی که برف داشتین. نوش جان
متشکرم. some one like it light!
بر اساس اون فیلم قدیمی که اسمش بود some one like it hot :)
همینو بگو! طفلک عاشقه. نمی تونه دو دقه ولش کنه :)))))
چرا خوشش نیاد؟ :دی

ملالغتی دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 04:22 ب.ظ

سلام
ادمین نودو هشتیا حدود یک ماه پیش فوت کرد و سایت برای انتقال مالکیت فعلا از دسترس خارجه.

سلام
خیلی متشکرم

رها دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 03:58 ب.ظ

سلاامممم
برگشتین:-*
یعنی این ترافیک:||||
من حداقل روزی دوبار در رفت و آمد به دانشگاه توش گیر میکنم.

سلامممم
بلههه :*
وحشتناکهههه!

Shahbanoo دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 02:08 ب.ظ http://shahbanoo.blogsky.com

سلام خاااالهههههههه
عرررررررررررر
عررررررررررررررررر
لاو یو
واااااى نرگسو:)))
خااااله راستی ....بیمارستانش خوشگل بود؟؟ :)))
الان کی جاى شما رفتن؟؟

سلام عزیزممممم
زشته دختر! این الفاظ مال درازگوشه نه دختر خوشگل ما

ارکیده صورتی دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 12:50 ق.ظ

به به سلام شاذه جان
خوبی خانوم؟
رسیدن بخیر
خداقوت بانو
آخی اینام یه دیقه میزنن به تیپ و تاپ هم یه دیقه دیگه قربون صدقه هم میرن! خیلی عاشقنا
ممنون که نرسیده به فکر دلتنگی ما بودی عزیزم:***
تنت سلامت و دلت خوش

به به سلام به روی ماهت
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
سلامت باشی گلم
دقیقاً همینه. خیلی عاشقن :))))
خواهش می کنم گلم :*****
متشکرم. به همچنین

[ بدون نام ] دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 12:38 ق.ظ

رسیدن بخیر.... شهر تهران خوبی و بدی داره... اما من نمیتونم برای زندگی دوسش داشته باشم!
میدونی که این عاشقانه هات منو تا کجا ها میبره......

سلامت باشی. همینطوره. منم همیشه از خدا می خوام که مجبور نشم اونجا زندگی کنم.
هی هی هی.... از خدا می خوام که عشق و شادی به زندگیت برگرده.

فاطمه دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 12:32 ق.ظ

سلام:)

آرزوی سلامتی و صحت


+اینا هم شیطوننا

سلام :)

متشکرم. به همچنین :)

بعله :دی

آهو دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 12:16 ق.ظ

خیلی ممنون از توضیحاتتون الان که فکر می کنم خیلی از این نقاشیا دیدم.
انشاالله بچه هاتونم زودی خوب بشن دلم براتون تنگ شده
ولی بالاخره من یک روز موفق میشم برم تهرون

خواهش می کنم عزیزم حتماً دیدی.
سلامت باشی. منم دلم برات تنگ شده
انشاءالله به سلامتی و دل خوش بری

پاستیلی دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 12:04 ق.ظ

اخی پس سخت بوده حسابی. انشاالله خوشحال بشیم بزودی
الهی بچه ها طفلکییییی انشاالله خوب بشن زود. ماچ ماچ

ها طفلکیها بهشون خوش نگذشت. ولی الهی شکر به خیر گذشت.
سلامت باشی عزیزمممم ماچ ماچ

مهرآفرین یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:55 ب.ظ

واییی وااااییییییی واااااااییییییی مررررسیییییی بازم حمییید و ریحانهههههه
واییی خیلی خوووب بووود مرسیییی
اصن دلم واسه این حمید و ریحانه اینقد شده بود
عجباااااا....حتی خواهر و برادراشونم نمیدونستن!!!؟
راستی سلااااام.....خودتون چطورین؟؟؟
عخی گفتین ترافیک...من با اینکه خیییییلی از ترافیک بدم میاد....ولی هر وخ گیر میوفتیم توش صدا اهنگو میبرم تو اسمون کلی کیف میکنماصن فک نکنین الودگی صوتیه ها
وای گفتین بیمارستان....من داستان بیمارستانییی دوست میدارمممم...اصن بیمارستان خوبهعین هفت رنگ نگار

مرسیییییی از این همه هیجان و انرژی مثبت!
اونا هم دلتنگت بودن :دی
فقط فرهاد و رامش می دونستن. ریحانه نمی خواست هیچکس بدونه. ولی دیگه مجبووور شد بگه :دی
سلاااام
خوبم شکر خدا.تو خوبی؟
آهنگ؟ نه اهلش نیستم. دور و برمو تماشا می کنم و قصه می سازم. ولی امان از سردرد و معده ی درهم پیچیده که نمیذارن لذت ببرم.
بیمارستان فقط تو قصه های من خوبه! بقیه اش اصلاً محیط لذت بخشی نداره. ولی من سعی می کنم از تمام ناراحتی ها داستان شاد بسازم.

دختری بنام اُمید! یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:25 ب.ظ

سلام شاذه جونم خداروشکر که خوبی
خاله جان بهترن ان شالله؟
خداروشکر به سلامت رفتی و برگشتی، دلم یه ذره شده بود برات
داستان باشه صبح میخونم چون الان باید بخوابم و صبح زود بیدار بشم، حیفم میاد الان با عجله بخونم، صبح سرفرصت میخونمش
ممنون که با خستگی سفر برامون نوشتی، خدا قوت

سلام عزیزم
متشکرم. انشاءالله بهترن. دیشب عمل کردن تا ساعت دو ونیم تو اتاق عمل بودن! ساعت کاری این بیمارستان به وقت امریکایه به نظرم :دی
منم دلتنگت بودم عزیزم
خواهش می کنم گلم. موفق باشی

پاستیلی یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 08:12 ب.ظ

رلستی اینجا کسی خبری از 98یا داره؟ کی قرارا راه بیوفته سایت؟

دوستان لطفاً اگه خبر دارین بگین. منم نمی دونم.

پاستیلی یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 08:11 ب.ظ

سلام اخیییی ده بار از صبح ریفرش کردم میدونستم اندازه من دلتنگین

برگشت تون رو تبریک میگم. هوراا. خسته نباشین بسیییار

بچه ها هم ذوق کردن حتما. کمر درچه حاله؟

سلام :)
متشکرمممم... واقعاً دلتنگ بودم. از صبح کامپیوتر روشن بود. هی می رفتم یه کاری می کردم برمی گشتم دو خط می نوشتم. آخرشم زیاد نشد. گفتم ولش کن می فرستم تا بعد سر فرصت بشینم یه پست مفصل بنویسم انشاءالله.
متشکرمممم. سلامت باشیییید.
بچه ها طفلکیها اینقدر سرماخورده و تبدار بودن که حال ذوق کردن نداشتن.
کمر هم الهی شکر. صبحی کمی درد داشت. الان شکر خدا بهترم. تو بیمارستان سعی می کردم ننشینم. یا داشتم تو راهروها دنبال فتوکپی و کارت همراه و آبمیوه و غیره بدو بدو می کردم یا می خوابیدم.

زهرا یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 07:19 ب.ظ

جییییییییغغغغغغغ هووووووووووووورررررررررررررررررراااااااا
سلام سلام
رسیدن بخیر
خسته نباشید
خدا قوت
دمتون گرم ... عاشقونه بود و ما مجردا رو حسابی برد افق

مرسییییییییییییییییی
سلام سلام :)
سلامت باشی گلم
مرسی مرسی. خدا قسمتتون کنه

آهو یکشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 05:53 ب.ظ

سلام رسیدن بخیر
داستان مثل همیشه عالی
تابلوی کلاژ چیه؟ نخندین بهم خوب نمی دونم
هعییی من آرزومه یکبارم که شده برای تفریح برم تهرون. تا حالا نرفتم
خیلی دلم می خواست این چند روز برم کمک خاله جان. دیدم رفت و برگشتش سخته و مزاحم همه میشم. انشاالله اونا زودی خوب بشن و برگردن

سلام
خیلی ممنون. سلامت باشی
متشکرم
نه بابا چرا بخندم؟! کلاژ یعنی ترکیب نقاشی با مثلا پارچه، کاغذرنگی، پنبه، نخ و غیره. مثلا یه آدم نقاشی کنن بعد براش با پارچه لباس درست کنن و روی تنش بچسبونن. مثلا با نخ براش مو درست کنن.
چیزی رو از دست ندادی :)))) واقعاً ترافیک نفس گیره.
نه واقعاً کار سختیه. من قبلاً تجربه ی راهروهای بیمارستان و شیفتای شب و روز رو داشتم که گفتم میرم. ولی بازهم سخت بود.
انشاءالله. انشاءالله خوب خوب بشن و هممون خوشحال بشیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد