ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

شوق کعبه عشق خانه (12)

سلاااااام عزیزانم
من طاقت غم و غصه ندارم. با یه قسمت شاد شاد برگشتم.
شاد شاد باشید همیشه



ریحانه بدون خداحافظی پیاده شد و با شانه های فرو افتاده به طرف خانه رفت. حمید سعی کرد بغضی را که راه نفسش را تنگ کرده بود فرو بدهد اما نتوانست.

دلش یک دل سیر گریه می خواست. آخرین بار کی گریه بود را به خاطر نمی آورد. بدون توجه ماشین را روشن کرد و راه افتاد. نفهمید کی به خانه و به اتاقش رسید. متوجه نشد کسی خانه بود یا نه. دم در یک سلام کرده بود و به اتاقش رفته بود. بدون لباس عوض کردن روی تخت دراز کشید و ساعدش را روی صورتش گذاشت. دستش بوی دود می داد. چقدر برای گداختن ذغالها زحمت کشیده بود! چقدر دوتایی به ناشی گری اش خندیده بودند! به اشکهایش اجازه داد که بی صدا جاری شوند.

 

ریحانه هم با صورت خیس از اشک طول حیاط را طی کرد و با آسانسور بالا رفت. وارد خانه که شد با احتیاط سر کشید. کسی نبود. خیالش راحت شد. لباس تمیز و حوله برداشت و به حمام رفت. زیر دوش یک دل سیر گریه کرد. وقتی بیرون آمد دیگر اشکی برایش نمانده بود، ولی هنوز غمگین بود. از دست دادن دوستی مثل حمید فقدان کمی نبود! تمام روزهای اخیر مثل فیلم جلوی چشمش بود. همدلی هایش، همکاریهایش، باهم خندیدنها، باهم حرف زدنها، بحث کردن، کار کردن، کلاس رفتن...

یادش آمد به مادربزرگ درباره ی کلاس نگفته است. ولی الان اصلاً حالش را نداشت. کمی استراحت می کرد بعد...

با دیدن مامان ناگهان از خیالاتش بیرون کشیده بود. تکان بدی خورد. دستپاچه سلام کرد. مامان هم حال بهتری نداشت. با ناراحتی توی صورتش دقیق شد و گفت: سلام. خوبی؟ فکر کردم تو حموم داری گریه می کنی. بعد گفتم شاید صدای آبه. ولی...

+: خوبم مامان. یه کم خسته ام. طوری نشده.

=: ولی... رنگ و روت...

فایده نداشت. به مادرش نمی توانست دروغ بگوید. به هیچ کس نمی توانست دروغ بگوید. اصولاً دروغگوی خوبی نبود.

سر به زیر انداخت که با او چشم تو چشم نشود. جویده جویده گفت: امدم در خونه مامان جون... یه کمی از حرفاتونو شنیدم. چیزی نیست. یه کم اعصابم خرد شده. خوب میشم.

مامان در آغوشش کشید و در حالی که نوازشش می کرد، گفت: چی شنیدی؟ اصلاً لازم نیست غصه بخوری. اگه بهت نگفتیم به خاطر امتحاناته. می خواستیم...

+: می دونم مامان. می دونم. از شما گله ای ندارم. از حمید خیلی دلخور شدم. رفتم بهش گفتم اصلاً بهش فکرم نکنه. همه چی تموم شد. حالمم خوب میشه. غصه نخورین. یه کم بخوابم خوب میشم. فقط... فقط امدم بالا که به مامان جون بگم فردا عصر کلاس داریم. نشد بگم. شما بهشون بگین.

خودش را از آغوش مادرش بیرون کشید و به اتاقش رفت. روی تخت نشست و به دیوار تکیه داد. دوباره تمام روزهای خوشش با حمید را پیش چشمش به تصویر کشید. لعنتی! دلش برایش تنگ میشد! اصلاً از همین حالا دلتنگ بود! وقت نشناس نفهم! البته تقصیر خودش که نبود باباش بدون خبر خواستگاری کرده بود...

حرفش را قبول داشت. مطمئن بود که راست گفته و خودش هم غافلگیر شده است.

آه بلندی کشید و گوشی اش را برداشت. بدون روشن کردن به صفحه اش خیره شد. دلش برای یک پیام معمولی اش هم پر می کشید. مثل پیام های این چند روزش: فردا ساعت هفت میام دنبالت. رنگ قرمز رسید. کلاس حج ساعت سه ونیم. پارچه برای کلاژ چی بخرم؟ ووووو....

بالاخره روشنش کرد. صفحه ی پیامها را باز کرد و یکی یکی را خواند. داشت خودش را آزار میداد. ولی نیاز داشت تا همه چیز را یک بار مرور کند و بعد برای همیشه رها کند.

 

حمید کمی اشک ریخت و بعد برخاست. عادت نداشت زیاد عزاداری کند. حتی برای از دست دادن مهمترین داراییهایش...

 یک دوش کوتاه گرفت. سلام و علیک مختصری هم با مامان کرد که سخت مشغول نقاشی روی شیرینیهای قالب زده ی توی سینی بود؛

بعد به اتاقش برگشت. لب تخت نشست. باید کاری می کرد. به دنبال راه حل تمام حرفهای ریحانه را دوباره بررسی کرد. همان حرفهایی بود که انتظار داشت بزند و تا الان جوابی برایشان نداشت. ولی الان... برقی از امید توی ذهنش درخشید. کوتاه خندید. گوشی را برداشت و صفحه ی پیامها را باز کرد. مطمئن نبود که جواب خوبی بگیرد. ولی از این بدتر که نمیشد. میشد؟ سعیش را می کرد.

_: دارم فکر می کنم تو با من مشکل نداری. با زمانش مشکل داری و حق داری. بسیار خب. قضیه مسکوت میمونه تا بعد از سفر. بازم معذرت می خوام.

ریحانه از صدای پیام گوشی توی دستش جا خورد. چند بار متن پیام را خواند تا خوب درکش کرد. بالاخره خنده اش گرفت و زیر لب غر زد: پسره ی لجباز سریش.

نوشت: عمراً کوتاه بیام. عذرخواهی هم نداره. تقصیر تو نبوده.

همین که ارسال کرد پشیمان شد. این چی بود نوشته بود؟؟؟ ولی رفته بود و آب رفته به جو برنمی گشت.

حمید پیام را گرفت و غش غش خندید. این "عمراً کوتاه بیام" کاملاً شوخی بود. مطمئن بود. یعنی بیا کل کل کنیم!

شماره اش را گرفت. ریحانه در حالی که لبش را محکم گاز می گرفت به گوشی که توی دستش زنگ می خورد چشم دوخت. این چی بود فرستاده بود؟؟؟

حمید هنوز داشت می خندید. ریحانه جواب نمی داد. ولی مشکلی نبود. اینقدر بوق زد تا قطع شد. دوباره شماره گرفت.

مامان در اتاق ریحانه را باز کرد. به ریحانه که هنوز گوشی اش را نگاه می کرد، گفت: گوشی تویه زنگ می زنه؟ فکر کردم تو اتاق نیستی. چرا جواب نمیدی؟

ریحانه سر برداشت. در نگاهش برقی بود که مامان انتظارش را نداشت. در حالی که خنده ی خجالت زده اش را به زحمت فرو می خورد، گفت: حمیده...

مامان لبخندی به ذوق او که سعی می کرد پنهانش کند زد و گفت: خب جوابشو بده.

بیرون رفت و در اتاق را دوباره بست.

ریحانه تماس را برقرار کرد و گوشی را بدون حرف زدن کنار گوشش گرفت.

_: مخلص سرکار خانم بهاری. سلام.

زیر لب و به زحمت گفت: سلام.

شنیدن "خانم بهاری" از حمید حتی به شوخی هم سنگین بود. چطور می خواست برای همیشه خانم بهاری بماند؟

بعد از مکثی با بغض زمزمه کرد: حمید؟

_: جان حمید؟ نبینم غصه بخوری! اونم به خاطر یه دست لباس نامزدی!

+: کی گفته من به خاطر لباس نامزدی غصه می خورم؟

_: نمی خوری؟ پس الان دقیقاً مشکلت چی بود؟ نصف نگرانیت که مال همین دنبال لباس رفتنه دیگه! این چند روز مخ منو جویدی بس گفتی برای عروسی مهسا لباس نداری! نصف دیگه شم برای مجلس جشنه که خداییش وقتشو نداری. قبول دارم.

+: خب همش لباس که نیست. اصلاً فکرش. نگرانیش. که الان مثلاً بخواین بیاین خواستگاری. میمیرم. باور کن میمیرم!

_: دور از جونت! این حرفا چیه؟ اصلاً خواستگاری نمیایم! عمراً من بیام خواستگاری تو! چکاریه؟ می ذاریم بعد از سفر یه دفعه عروسی می گیریم. لباسم مکه می خریم به همه میگیم از خارج خریدیم از حسودی بترکن!

+: حمییییید!

_: از همین حرفاییه که خودتون می زنین دیگه. و الا برای من چه فرقی می کنه که لباست رو از کجا بخریم؟

+: حمید! اصلاً حرف عروسی رو نزن. خواهش می کنم.

_: ولی من یه جوابی به خانواده ی مشتاق عجولم باید بدم. چی بگم؟

نالید: من الان اصلاً وقت ندارم.

_: قبول. بهشون میگم بعد از سفر. خوبه؟

+: بعد از سفر خواستگاری. نمی تونم یهویی برم تو لباس عروسی! هنوز دو هفته نیست تو رو می شناسم!

_: باشه. قبول. ولی کلاً جنگ اول به از صلح آخر. اینم بگم بعد رفع زحمت کنم. بابا میگه مهریه اندازه ی رامش که دعوا نشه. مشکلی نداری؟

داشت گریه اش می گرفت. نق نق کنان گفت: نه چه مشکلی؟ من میگم نره این میگه بدوش! این حرفا چیه آخه؟

_: باشه. پس بهشون میگم قبول کردی ولی فعلاً صحبتشو نکنن.

+: هیچ صحبتی! نمی خوام همه بفهمن بعد هی بگن چرا نامزدی نمی گیری. هیچ کس نفهمه. حتی اگه خواهر برادرتم نمی دونن بهشون نگو. منم به فرهاد و نرگس نمیگم. البته امیدوارم مامان بهشون نگفته باشه. فقط مامان جون میدونه که اشکالی نداره. دیگه هیچکس.

_: چشم. دیگه؟

+: دیگه همین. فردا امتحان دارم. هیچی هم نخوندم. می خواستم عصری بشینم بکوب بخونم. هعییی.... شب شد.

_: کاری از من برمیاد؟

+: شما خواستگاری نکنی خودش کلی کمکه.

حمید غش غش خندید و گفت: من خواستگاری نکردم و نخواهم کرد.

ریحانه ناله کنان گفت: یه چیز شیرین دلم می خواد.

_: مامان داره یه شیرینیهای خوشگلی درست می کنه دیدنی! رو همشون نقاشی کرده. برات بیارم؟

+: نه... شیرینی نمی خوام. دسر... بستنی... کرم پاتیسیر... خامه... اگه حتی یه لحظه به چاقی من فکر کنی می کشمت!

حمید با خنده گفت: عاشقتم! فعلاً خداحافظ. برم ببینم چی برات پیدا می کنم.

+: نه بابا حمید چرت گفتم! نری دنبالش! اصلاً نمی خوام. چاق میشم. با کلی زحمت دو کیلو کم کردم.

_: می دونم. زیر چشماتم گود افتاده. کشتی منو با این توهّم چاقی! می بینمت. خداحافظ.

بدون آن که منتظر جواب بماند قطع کرد و خندان برخاست. احساس سبکی بی اندازه ای می کرد. انگار که می تواند پرواز کند.

به آشپزخانه رفت و جواب ریحانه را برای مادرش توضیح داد. یکی از شیرینیهای زیبا را خورد و خداحافظی کرد.

ریحانه هم جوابش را به مادرش گفت و التماس کرد کسی نفهمد.  

نظرات 20 + ارسال نظر
اف وی ای 60 چهارشنبه 30 دی‌ماه سال 1394 ساعت 04:05 ب.ظ

سلام

سلام

سپیده سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1394 ساعت 04:47 ب.ظ http://realsense. Persianblog. ir

ممنونم شاذه عزیزم

خواهش می کنم :*

Shahbanoo سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1394 ساعت 11:01 ق.ظ http://shahbanoo.blogsky.com

سلاااااام خاله
واای ببخشید نتونستم بیام نظر بدم
خوبین؟
منم غم دوست نه:))) حمید خوشحال دوست:)
ریحاااانه افرین
چی چی همینطوری وسط این هیروویر یهو اومدن خواستگاری:)) چه کاریه؟؟:دی
منم باید دعوت کنن هم نامزدی هم عروسی وهم عقد و کلا! :))

سلاااااام گلم
امان از موبایل من که باز جوابتو ثبت نکرد!
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
هااا.... تو واقعیت غصه و نگرانی به قدر کفایت داریم. تو قصه شاد باشیم
نیومدن خواستگاری :دی فقط باباها باهم حرف زدن. اگه امده بودن که ریحانه میمرد :)))))
همه ی مراسم تو دعوتی به عنوان مهمان ویژه! برو تو فکر لباس :)

سپیده سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:08 ق.ظ

چقدر قصه ها از زندگیم دور شدن.....چقدر منو از غصه هام دور میکنن

یادش بخیر اون روزا که از هر جمله ی عاشقانه خاطره داشتی. حیف....
از خدا می خوام عشق و شادی به زندگیت برگرده

رها دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 03:29 ب.ظ

آخ از این سوتی ها ای امان از این سوتی ها=))))
سلااااااام.
چه طورییییییییین؟:*
من بالاخره امتحانام تمومممم:))
منتظر نمره هام الان:(

ای امان! بچه می خواست کل کل کنه یهو لو داد همه چی رو :))))))))
سلااااااام
الحمدالله خوبم. تو خوبی؟ :*
خدا رو شکررررر
موفق باشی :*

مهرآفرین دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 03:18 ب.ظ

آی آی من نمیدونم چرا هر دفه یه چیزی رو یادم آمد یره بنویسم...نه رها نیستم...مهرآفرینم:))))
دفه قبلم نصف کامنتم و یادم رفته بود
هوم آره....بچم نفهمید کی عاشق شد اصلا.... (:
عاخی راس میگین همشون خوشه....همینشون خوبه...

اشکالی نداره :)))))))
دفعه بعد بیشتر دقت کن :دی
ها واقعا!
مرسی

پاستیلی دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 02:40 ب.ظ

قلب قلب قلب قلب

ممنون

ارکیده صورتی یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 11:15 ب.ظ

عزززیییز دلم،از دست این بلاگ،واه واه، چه بی فرهنگه! با منم خیلی لجه گویا
قربونت مهربانو،اصن خودتو اذیت نکن،ما درک میکنیم خانوم گل،اصن جواب هم ندی مشکلی نیس
ان شاالله زودتر خوب خوب بشی گل بانو جانم:-*

ها نمی دونم چه مشکلی با تو داره؟! بی فرهنگ نفهم!
سلامت باشی گلم. تو لطف داری. خیلی خیلی ممنونم عزیزم :*

خاله سوسکه یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 11:05 ب.ظ

وری نایس!
دوستت دارم زیاد
ماچ به همراه بوسه فراواااان

تنکیو
منم دوستت دارم
ماااااچ

یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:53 ب.ظ

به سلااام بر شاذه عزیز....دستتون کلی تچکر...اینقده دلم پست میخواستتتتت که نگوووو...
اصن فک کنین ....از صب تا همین دو ساعت پیش کلاس بودم...خسته کوفته...پیجو باز کردم ویه پست عالییییی....اصن من عاشق ریحانم با این قهر کردناشاصلانم کوتاه نمیااادولی اولش که حمید گریه کردا کلی متاثر گردیدم....اصن گریه ی مرد یعنی اوجه سختییییی خب دیگهههه...من دگ رفع کامنت کنم دیگهبازم تچکر و خدافظییی

سلااااام دختر گل
رها هستی؟
خواهش می کنم. نوووووش جان
آخ آخ خدا قوت!
اصلاً! حتی یه لحظه هم فکر نکن که کوتاه میاد!!! :)))
آخی غصه نخور. قصه های من همه اش خوشیه. این طفلکم از فرط عشق گریه شد :)
رفع کامنت :))))))
خواهش می کنم. خدافظ

زهرا یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:40 ب.ظ

سلام
مرسیییی و خسته نباشید
چه یه هویی ریحانه اوکی داد!!! چه عجیب!

سلام
سلامت باشید
اشتباهی بود! یهو یادش رفت و افتاد سر کل کل که این پیام رو فرستاد: عمراً کوتاه بیام. عذرخواهی هم نداره. تقصیر تو نبوده
وقتی هم فرستاد حمید شوخی گرفت و مجبور شد آشتی کنه. و الا اصلاً قصد نداشت کوتاه بیاد.

دختری بنام اُمید! یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 08:42 ب.ظ

سلام شاذه جانم خوبی؟
کمرت بهتره ان شالله؟ مراقب خودت هستی دیگه؟!

ای ریحانه بی جنبه، حداقل یه ذره ناز میکردی :)))))))
خوش به حال حمید شد، فرهاد بفهمه خودشو میکشه :))))

عالی مثل همیشه، ممنون شاذه جانم

سلام امید مهربونم
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
کمر هم الهی شکر... خیلی بهتره. منم سععععی می کنم مراقب باشم. تا حدی که بتونم. می فهمی که؟ :دی

حواسش نبود! یهو افتاد سر کل کل خودشم نفهمید چی فرستاد! اصلاً قصد نداشت به این زودی کوتاه بیاد!
فرهاد از حسودی می ترکه :))))))) حمید دو هفته هم زحمت نکشید :)))))))

خیلی خیلی ممنونم از لطفت عزیزم

پاستیلی یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 08:28 ب.ظ

اخییی اخییی

با خسسستگی امدم ریفرش رو زدم چشمامم بستم

هوراااا هورا خب حمیدخان سور بدهههههه


بستنیه بابابستنی لازم الان

آخی آخی....
خدا قوت. اینقدر دعاگوتون هستم... کاش کمکی از دستم برمیومد...

بلهههه چرا که نه :))
حتما! :))

ارکیده صورتی یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 07:47 ب.ظ

سلام
وااای شاذه جونم عاشقتم
خیلی خیلی عالی بود
من حمید میخوام خیلی زیاد این پسر ماهه
کمرت چطوره گل بانو؟؟؟ بهتری ان شاالله؟؟
سلامت و شاد باشی عزیزدلم
بوووووس:-* :-*

سلام ارکیده جونمممم
منم عاشقتم
خیلی خیلی ممنونم
یکی بسته بندی می کنم با پست پیشتاز برات می فرستم :دی
شکر خدا. مراقبش باشم بهتره. دردش شدید نمیشه. خیلی ممنونم از دعا و لطفت. خیلی از روت خجالت دارم. الان دیدم باز کامنت تو و دو سه تا دیگه جوابشون نصفه ارسال شده. کمرم که درد می گیره بیشتر کامنتا رو با گوشی جواب میدم و نمی دونم چرا هرجور دلش بخواد جوابا رو می فرسته. الان دیگه با وجود درد نشستم پشت کامپیوتر و جوابای پست قبلم اصلاح کردم. باعث زحمتت برو یه بار دیگه جوابتو ببین. ببخشید.
خوشحال و خرم باشی همیشه
بوووووووووس :*:*

مرضیه یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 07:26 ب.ظ

سلام شاذه جونم

سلام مرضیه جان

Ninna یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 07:02 ب.ظ

سلااااام
یاد لباس پاریسی تون افتادم پز فراموش نشه:)))
امروز جهت شادی روحم نهار سیب سرخ کرده خوردم خیلیم خوبه اصلا ام جوش نخواهم زد :))))

سلااااام
پزززز یه لباس از شعبه ی خیابون شهید بهشتی پاریس خریداری کردم :)))))))))
به به نووووووووش جان! انشاءالله کالریهاش به سلامتی برعکس عمل کنن و فردا نیم کیلو کم شده باشی :)

خورشید یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 06:37 ب.ظ

سلام سلام شاذه جونم
خیلی مرسی بابت این پست یهویی و شاد شاد
آخیش خیالم راحت شد ولی شاذه جونم میشه داستان را زود تموم نکنی و ادامه بدی. بودن با ریحانه و حمید واقعا باعث آرامشه

سلام سلام خورشید جونم :)
خواهش می کنم. قابل شما رو نداشت :)
خدا رو شکر :))
خیال ندارم تموم کنم. هنوووووز مکهههه.... اصل داستان اونجاست. از خدا می خوام که بتونم خوب و مفصل بنویسم و بتونم حق مطلب رو ادا کنم. دعا کن که موفق بشم. خیلی دلم می خواد.

فاطمه اسماعیلے یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 06:18 ب.ظ

سلام عزیز دلم
خانوم گل مهربون
ووووووای شاذه جون عالی بود..چقدر دوست داشتنی و لذت بخش..خیلی شیرین و قشنگ

عاشقتم بانو جان
ان شاالله همیشه سلامت و تندرست باشین
ماچ ماچ

سلام فاطمه جان
لطف داری دوست خوبم. خوشحالم لذت بردی
خیلی ممنونم عزیزم. منم دوستت دارم
مرسی از این همه انرژی مثبت!
به همچنین شما
ماچ ماچ

Sokout یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 05:27 ب.ظ

عالی بود
حمید زود حالش خوب شد
حداقل ی 24 ساعت میزاشتی خمار بمونه

متشکرم
ها... بس تو زندگی واقعی درد و غصه هست تو قصه تحملشو ندارم

فاطمه یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 03:20 ب.ظ

اخییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد