ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

شوق کعبه عشق خانه (5)

سلام دوستان خوبم :)
اینم قسمت پنجم. انشاءالله که لذت ببرین :)


دو سه روز از حمید خبری نداشت. نمی دانست برنامه ی سفرشان تا کجا پیش رفته است. نمی دانست خانم دکتر حمید را قبول کرده است یا نه...

تمام وقت بیداری اش را در خانه یا دانشگاه مشغول کار بود. یک امتحان کتبی را گذرانده بود و دو سه کار عملی را هم همزمان پیش میبرد.

روز سوم خسته بود. خیلی خسته... نزدیک ظهر توی اتاقش مشغول بود. با باز شدن در اتاقش سر برداشت. دستی به گردنش کشید. درد می کرد.

مامان لبخندی زد و گفت: خیلی داری کار می کنی. پاشو یه کم نفسی بکش.

به پشتی صندلی تکیه داد و با لبخند خسته ای زمزمه کرد: اصلاً وقت ندارم.

=: قرار شد نامزدی سه شنبه باشه.

صدایش از خستگی بالا نمی آمد. آرام گفت: چه عالی! عقدم می بندن؟

=: ها گفتن ببندیم بهتره. حالا باید دوباره دربارش حرف بزنیم قرارامونو درست بذاریم. امشب میان اینجا. ببخشید... می دونم کارم داری. می تونی از اتاقت بیرون نیای. به کارات برسی. هرجور دلت می خواد.

سری تکان داد و گفت: ممنون.

مکثی کرد و پرسید: کارای مکه به کجا رسید؟ خاله داییا ناراحت نشدن که مامان جون منو می برن؟

مامان لب برچید و سری تکان داد. آرام گفت: خیلی خوششون که نیومد. ولی دیگه مامان جون کلی باهاشون حرف زدن و گفتن استخاره گرفتم و دیگه... راضی شدن.

+: باید یکی از داییا رو می بردن. یا شما یا خاله ها...

=: ناشکری نکن. خدا خواسته تو بری! این چه حرفیه؟

+: دلم نمی خواد ناراضی باشن. آخه این چه حجّی میشه؟

=: هرکی انتخاب میشد همین بحث بود. چکارش میشه کرد؟ یه فیش که بیشتر نیست. شکر خدا داییات دستشون به دهنشون می رسه. بخوان خودشون می تونن برن. من و خاله هاتم که رفتیم به لطف خدا. دیگه حرفی توش نیست. ولش کن. به کارت برس.

سری تکان داد و خسته به کارش نگاه کرد. بر خلاف کارهای سفارش بیمارستان این یکی غمگین بود و غمگینش می کرد. از جا برخاست. به آشپزخانه رفت. یک لیوان چای برای خودش ریخت و سر کارش برگشت.

***

 

رامش در نیمه باز اتاق حمید را کامل باز کرد. حمید لب تخت نشسته بود و چیزی یادداشت می کرد و خطوطی را می کشید.

رامش پرسید: حمید میای؟

حمید بدون این که سر بردارد، گفت: ها میام. شما حاضرین؟

=: نه هنوز حاضر که نشدیم. ولی میگم اگه نمی خوای مجبور نیستی. مهمونی نیست. فقط می خوایم درباره ی مراسم حرفامونو بزنیم. حتی مجیداینا و مامان بزرگ بابابزرگم دعوت نیستن.

_: من چی؟ دعوتم؟

رامش شانه ای بالا انداخت و گفت: خب گفتن ما. تو که هنوز اهل خونه ای. خواستی بیا، نخواستی بمون.

دفترش را بست، برخاست و گفت: میام. کار دارم.

رامش با کنجکاوی پرسید: چه کاری؟

حمید چند لحظه با گیجی به او نگاه کرد و بعد گفت: ا... ام... من فرصت دارم یه دوش بگیرم؟

رامش از جلوی در کنار رفت و با ابروهای بالا رفته گفت: بفرمایین... خیلی طول نکشه.

_: نه زود میام.

وقتی بعد از حمام جلوی آینه تند تند به موهایش کمی ژل میزد و دو سه پاف از بهترین ادوکلنش را روی گونه های اصلاح شده اش می پاشید، به خودش غر میزد و حرص می خورد.

کارش که تمام شد، نفس عمیقی کشید. بوی ادوکلنش مشامش را پر کرد. خب مثل همیشه بود. آنقدری ژل نزده بود که موهایش مثل چوب یک طرف بایستند، فقط کمی برق می زدند.

سر برداشت و گفت: خدایا... حواست که به ما هست؟ جان من و لطف خودت...

 

وارد که شدند طوری که جلب توجه نکند، چشم گرداند. نخیر... ریحانه نبود. بی حوصله لب برچید. کارش داشت!

نیم ساعتی بعد صحبتها به حج رسید. پدر حمید از پدر ریحانه پرسید: کارهای حج مادرخانمتون به کجا رسید؟

=: والا درست نمی دونم الان تو چه مرحله ای هست. حمیدجان بیشتر در جریان هستن. این چند روز خیلی مزاحمشون بودیم. ظاهراً ادامه هم داره.

حمید با لبخند گفت: کاری نکردم.

آقای صلاحی پرسید: بالاخره قرار شد کی همراهیشون کنه؟

بابا با چهره ای متبسم گفت: ریحانه. مادربزرگ و نوه خیلی بهم وابسته ان.

=: چه خوب. فقط ریحانه خانم تنها مشکلی نداره؟ یعنی اجازه داره؟

=: همین میگم که باز مزاحم آقاحمید شدیم. قرار شد اونجا به مامورا بگه دایی ریحانه یه.

آقای صلاحی خندید و گفت: ایرادی هم نداره. بالاخره یه کمی تمرین می کنه. تا وقتی خودش دایی بشه.

بعد از کمی صحبت پدر ریحانه از حمید پرسید: خب آقاحمید... شما به چه کاری الان مشغولی؟

حمید سر برداشت. اول نفس عمیقی کشید و از خدا خواست که جوابش باعث شر نشود. بعد آرام گفت: من کارشناس معماری داخلی هستم و الان... کار تزئینات داخلی بیمارستان رادین رو به عهده گرفتم.

مادر ریحانه با تعجب گفت: چه جالب! ریحانه هم قراره براشون تابلو بکشه.

با لحنی جدی گفت: بله همینطوره. باید باهم کار کنیم. چون بهرحال باید تابلوها به تزئینات بخوره.

مادر حمید گفت: چه عالی! حالا کجا هست ریحانه جون؟

=: تو اتاقشه. خیلی برای دانشگاهش کار داره. فرصت نکرد خدمتتون برسه.

حمید نفسی به راحتی کشید. پس خانه بود!

آب دهانش را قورت داد و با احتیاط گفت: کاش فقط چند دقیقه بتونن بیان بیرون من یه چیزایی را درباره ی تابلوها و تزئینات باید باهاشون هماهنگ کنم.

 

ریحانه کف دست رنگیش را روی پیشانی دردناکش فشرد. ضربه ی ملایمی به در خورد و در پی آن در اتاقش باز شد.

مامان لبخندی زد و پرسید: نمیای یه سلامی به مهمونا بکنی؟

نگاه تمسخرآمیزی به آینه ی قدی کنارش انداخت و گفت: قیافم خیلی مناسب مهمونه.

موهایش بهم ریخته و جابجا روی صورت و دستها و لباسش، لکه های رنگ و چسب بود. کف اتاق هم که گفتن نداشت. فقط یک گل جا که خودش نشسته بود خالی بود.

=: حمید میگه کارت داره. خبر داشتی که طراح داخلی بیمارستانه؟

سری به تأیید تکان داد و آرام گفت: یه مسکن بهم میدین؟ سرم خیلی درد می کنه.

=: بس که کار می کنی! ول کن اینا رو یه دقه بیا بیرون.

نالید: آخه با این قیافه؟ یه حموم نشد برم.

مامان با حرص نفسش را پف کرد. در را همانطور باز گذاشت و رفت. آن هم درست روبروی مهمانخانه!

ریحانه کلافه شالی را که روی تختش بود دور سرش پیچید. خواست برخیزد که در را ببندد ولی یادش رفت. چون همان لحظه فهمید که می تواند با کمی چسب اشتباه اعصاب خرد کن چند دقیقه قبلش را جبران کند.

مامان با مسکن و آب برگشت. آنها را روی کشوهای دم در گذاشت و پرسید: از کی رو گرفتی؟

ریحانه بدون این که سر بردارد گفت: درو باز گذاشته بودین.

=: با این دست رنگی قرص نخور. پاشو دستاتو بشور.

ریحانه همانطور که سخت مشغول بود گفت: با این قیافه که نمی تونم از جلوی مهمونا رد شم. دستهامو با دستمال خشک می کنم می خورم. ممنون.

مامان پوفی کرد. بحث کردن فایده ای نداشت. وقتی ریحانه مشغول میشد با بیل هم نمیشد از کار جدایش کرد.

به مهمانخانه برگشت. نگاهی به در باز اتاق ریحانه انداخت و با لبخند به حمید گفت: غرق در چسب و رنگ بود. عذرخواهی کرد. نمی تونه بیاد. مگه شما بری سراغش.

حمید آرام گفت: اگه مانعی نباشه. فقط چند دقیقه.

=: نه خواهش می کنم.

حمید با احتیاط برخاست. بابا چیزی نگفت ولی فرهاد چپ چپ نگاهش کرد. لبخندی به او زد و به اشاره گفت: فقط چند لحظه.

فرهاد سری تکان داد و رامش سعی کرد آرامش کند.

حمید نرسیده به در باز اتاق ایستاد. دست پیش برد و ضربه ای روی در زد. ریحانه بدون این که سر بردارد گفت: بفرمایید.

انگشتش را کلافه روی چسب فشرد تا روی کار ثابت شود.

حمید توی درگاه ایستاد. لبخندی به آن هیاهوی بی صدا زد. ریحانه روی زمین نشسته بود و سرش را روی تابلوی کلاژی که داشت درست می کرد خم کرده بود. یک شال بنفش دور موهایش بود. پیراهن مردانه ی سورمه ای با خطهای باریک قرمز به تن داشت و شلوار جین آبی کمرنگ کهنه. همه پر از لکه های رنگ بودند. پیراهن هم سه شماره برایش بزرگ بود. قبلاً به پدرش تعلق داشت!

اتاق هم که پر از خرده کاغذ و پارچه و نخ و چسب و رنگ....

حمید آرام گفت: سلام.

ریحانه تکان بدی خورد و سر برداشت. اینقدر غرق کارش بود که یک کلمه از صحبتها را نشنیده بود و اصلاً توقع نداشت که الان حمید را ببیند. آب دهانش را قورت داد و حیرتزده گفت: سلام.

دوباره سر به زیر انداخت. دستش را برداشت. دختربچه ی روی تابلو با دهان خطی و نگاه بی حالت به او چشم دوخته بود. دوستش نداشت. راضی نشده بود.

حمید ساعدش را روی چهارچوب گذاشت و به دستش تکیه کرد. با لبخند گفت: کار رو گرفتم.

ریحانه هنوز به دختربچه چشم دوخته بود. چند لحظه نفهمید. بعد سر برداشت و لبخند زد. اینقدر خسته بود که هیجان زده نمیشد. گفت: چه خوب. مبارکه.

حمید توقع نداشت که جوابش همین باشد. با همان لبخند پرسید: چطوری؟ خسته ای؟

+: از خسته خیلی وقته گذشته. دارم میمیرم. چه خبر از کارای حج؟

_: اونا هم خوبه. پولا رو واریز کردن، بقیه ی کارا هم تقریباً ردیفن. مشکلی نیست شکر خدا. ثبت نام کامل شد. فردا هم کلاس داریم. سه ونیم تا پنج ونیم.

ریحانه دستی پشت گردن دردناکش کشید و پرسید: کلاس چی؟

_: حج. احکام و مناسک رو یاد میدن و توضیح میدن که برنامه ها چیه و اتاقا چه جوریه و این حرفا.

+: من که اصلاً فرصت ندارم بیام.

_: بیای بهتره. حاج خانم هم میان.

ریحانه با ناراحتی گفت: می دونم که بهتره ولی...

ادای گریه کردن را در آورد و بعد نالید: نامزدی کی بود؟

_: سه شنبه آینده.

+: باز خوبه. یه هفته فرصت داریم. بعد... امم.... برای بیمارستان می خوای چکار کنی؟ وای سرم داره میتتترکه.... اون قرص کنارته بهم میدی؟

حمید به زحمت جای پایی بین خرده ریزهای کف اتاق پیدا کرد. پا پیش گذاشت. خم شد و قرص و لیوان آب را به او داد. دوباره عقب برگشت و گفت: یه چیزی بخور بگیر بخواب. اینجوری نمی تونی کار کنی.

+: گشنم نیست. این چند روز همش دلدردم. هیچی نمی تونم بخورم. اعصابم خرده. اینم تموم نمیشه.

_: دوای دلدرد عصبی مسکن نیست. یه کم آرامشه.

+: مرسی از تجویزتون! قابشو چکار کنم؟ پووووف! دیگه حوصله ندارم.

_: خب بده قابسازی قابش کنن.

+: نه بابا... اگه خودمون درست کنیم نمره داره. ولی هیچی به ذهنم نمی رسه. دارم خل میشم.

_: می خوای یه چیزی برات درست کنم؟

+: چی مثلاً؟

_: طرح کارت سنتیه. فکر می کنم یه چیز ترکیبی خوب میشه. یه کم نی و کاهگل و گیاه سبز مثلا... یه جاهاییشم میشه با سفال طرح آجر درست کنم...

+: یعنی چی با سفال درست کنی؟

_: یه طرح دیوار رو سینی فر درست می کنم می پزمش... بعد لعاب میدم و دوباره می پزم.

+: چه خوب! بلدی؟

_: بچگیم دو سه تا تابستون تو یه کوزه گری کار کردم. تو خونه چرخم دارم.

+: وای من عاشق سفال گریم ولی اصلاً بلد نیستم.

_: وقتشه که بیای کلاس. خودم یادت میدم.

+: ها همین الان!

به تابلو چشم دوخت و ادامه داد: از قیافه این دختره خوشم نمیاد.

_: طوریش نیست فقط یه کم کچله. موهاشو بیشتر کن. ابرو هم براش بکش.

ریحانه سری به تأیید تکان داد و مشغول شد. در همان حال پرسید: واقعاً قابش می کنی؟

_: می کنم. فردا عصر باید بیام دنبال حاج خانم بریم کلاس، برات میارمش.

+: وای متشکرم. تو فرشته ای!

_: نه من حمیدم.

هر دو خندیدند. ریحانه نخهای سیاه را توی هم پیچید بین بقیه ی موهای دختربچه جا داد. کمی ابرو برایش کشید و لبهایش را هم به لبخندی باز کرد. روی لب خودش هم لبخند نشست و گفت: آخیش... خوب شد.

بوم را به طرف حمید دراز کرد. حمید هم خم شد آن را گرفت و گفت: حالا که تموم شد پاشو یه چیزی بخور. دارن شام میارن.

+: قیافم داغونه!

_: بیا بابا ولش کن. قیافه ی هنرمندیه!

+: نه خیلی ناجوره. روم نمیشه جلو مامانت اینا.

_: بی خیال. خواستگاریت که نیومدن. مهم نیست.

علاوه بر ریحانه، حمید هم از جمله ی خودش جا خورد. هر دو حیرتزده بهم نگاه کردند. بالاخره حمید زیر لب توجیه کرد: خب راست میگم دیگه. پاشو بیا.

مامان هم نزدیک شد و به حمید گفت: بفرمایید شام.

حمید که رفت، توی اتاق سر کشید و گفت: آبروت با این اتاقت رفت. چقدر بگم مرتبش کن. لباستو زود عوض کن بیا شام.

در را بست و رفت. ریحانه از جا برخاست و ناراضی لباس عوض کرد. با قیافه ای درهم بیرون آمد. به زحمت لبخند زد و سلام و علیک کرد.

رامش به شوخی گفت: شنیدم قراره بشی دختر خونده ی من، حمید بشه داییت!

خسته خندید و گفت: بله...

سر شام کلی درباره ی این موضوع شوخی کردند و خندیدند. حتی فرهاد هم دیگر حساسیتی نشان نداد. بعد از شام هم ریحانه به اتاقش برنگشت. توی اتاق پذیرایی روی صندلی کنار مبل حمید نشست. در حالی که بقیه درباره ی نحوه ی برگزاری مراسم نامزدی حرف می زدند، ریحانه و حمید درباره ی تزئینات و دکور بیمارستان بحث می کردند.


نظرات 11 + ارسال نظر
زیبا سه‌شنبه 1 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:32 ب.ظ

سلاااااااام
خوبین شاذه بانو؟؟؟
خیلی چسبید دیشب ساعت 12 خوندم داستان و ولی به قدری خسته بودم که نتونستم کامنت بذارم(دیشب تا 12 داشتم شیرینی میپختم )
امروزم کلا نتونستم بیام (جشن داشتیم واسه بچه های مهد)جاتون خالی خیلی خوب بود
آخی حمید چقد سخته واسش هی این عشق و میفرسته اون ته قلبش دوباره میاد بیرونچه تلاشی میکنه بچه
الان با این حجم کار ریحانه درکش میکنم چون خودمم گرفتارشم با این تفاوت که ریحانه،حمید جان را دارن و حسابی کمکی داره و ما.......
خیلی خیلی خیلی تشکر بانو
خیلی دوستون دارم
راستی یلداتون مبارک ،امروزم که اولین روز زمستون بوده ان شاءالله که روز خوبی رو پشت سر گذاشته باشین
عیدتونم مبارک
بازهم تشکر فراوان

سلااااااام زیباجان
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
ای جان :) خدا قوت :)
آخی نازی! چقدر خوب! خوشحالم خوش گذشته :)
تلاش ویژه! هر دفعه هم قویتر می پره بیرون نامرد! :)))))
یه حمید می خرم برات با پست سفارشی ارسال می کنم :)))
خواهش می کنم دوست خوبم
منم دوستت دارم
خیلی متشکرم. مبارکت باشه عزیزم

خاتون خوابها سه‌شنبه 1 دی‌ماه سال 1394 ساعت 04:42 ب.ظ

سلاااااااااام شاذه جون. خیییلی قشنگه. مخصوصا این عشق قایم شده تو قلب حمید که پسش میزنه و ریحانه که فعلا تو باغ نیست و این خیلی خوبه
ایام شادی حضرت زهرا سلام الله و یلدا مبارک.

سلااااام عزیزم
خیلی ممنونم از لطفت. خوشحالم لذت می بری
ممنونم. مبارکت باشه

محیا سه‌شنبه 1 دی‌ماه سال 1394 ساعت 11:54 ق.ظ

سلام شاذه جون...
یلداتون مبارک...ان شالله همیشه شاد باشید...
خیلی خوب بود این پست ...همه چی داره جور میشه...
خیلی خیلی مشتاق ادامه ی داستانم..
مرسی

سلام عزیزم
متشکرم. سلامت باشید
خیلی ممنونم از لطف و همراهیت :)

خاله سوسکه سه‌شنبه 1 دی‌ماه سال 1394 ساعت 02:57 ق.ظ


کماکان دوستت دارم
اون پست قبلیه هم من بودم


مرسی :)

ارکیده صورتی سه‌شنبه 1 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:42 ق.ظ

سلااام
یلدا و اعیاد شما مبارک
سپاس بی کران بابت پست جدید
ریحانه هلاک شدی دخترم! پاشو یه کم به خودت برس ای بابا
حمید پسر گلم خوب داری دلبری میکنیا
خوش بگذره بهتون شاذه جونم
بووووس:*****

سلاااام
متشکرم. بر شما هم مبارک باشه
خواهش میشود بانو
ریحانه جان گوش کن! اینقدر از خودت کار نکش! تموم شدی!
بلی بلی :دی
سلامت باشی گلم
بووووس :*****

118 سه‌شنبه 1 دی‌ماه سال 1394 ساعت 12:18 ق.ظ

سلام صبح میخواین همت کنین برین پیش دوست جان ؟ منظور همون دوست قدیمی و پر شر و شور و نوستالژی دوست داشتنیه آیا؟ یعنی همون کامی جون؟ یعنی قسمت بعدی هم فردا صبحه چه خوب ممنون

سلام
نه بابا... کجا کامی رفیق منه؟ :دی پا شدم رفتم دو تا چرخ خیاطی سرویس کردم یه پیچ زیاد آوردم یه پیچ دیگه هم گم کردم!!! خوش بحال رفیق جان با این مهندس حرفه ای که خبر کرده بود!!!
الانم کلیییی کار دارم!

azadeh دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 08:45 ب.ظ

salam shazze joon :* in dastan ham mesle hamishe kheili kheili khobe :* khaste nabashin :*

سلام عزیزم :*
متشکرم گلم :*
سلامت باشی :*

پاستیلی دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 08:20 ب.ظ

سلام
از صبح مطمئن بودم مینویسین. اخیش

خب خواستگاری نبود که

سلام عزیزم
مرسی! هوای بارون بود و حس نوشتن :)
نه نبود! خواستگاری چیه؟ کی؟ کجا؟ :)))

دختری بنام اُمید! دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 08:00 ب.ظ

سلامممممممم شاذه جونم
یلدات مبارک:****
خوبی؟خوشی؟
خیلی حال داد، فکر نمیکردم امروز بنویسی، گفتم حتما مشغول میوه و غذا و مهمون و ..... باشی
حمید!!! داری دلبری می کنی؟! ژل؟ ادکلن؟ وای وای وای! بعد خدا چیکار کنه دقیقا ؟:))))))))
ریحانه رو از برق بکشید داره خودشو هلاک میکنه :))))

سلامممممممم امید جونم
مرسی. مبارکت باشه :****
خوب و خوشم شکر خدا... تو خوبی عزیزم؟ خوش می گذره؟
نوش جان :)
نه بابا... ما رسم مهمونی یلدا نداریم :) باید می رفتم خونه ی دوستم چرخ خیاطی شو تعمیر کنم ولی باروووون می بارید... منم تو بارون پر میشم از حس نوشتن. دوست جان هم گفته بود اگه حالت امد بیا. منم الهام بانو رو چسبیدم و نشستم پای کامی جان.... خدا کنه صبح همت کنم برم سراغ رفیق جان!
همینو بگو! خدا دقیقاً باید چکار کنه الان؟ :)))
ریحانه هم مگه حمید بتونه بلندش کنه :)))

Shahbanoo دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 04:34 ب.ظ http://shahbanoo.blogsky.com

سلااااام خالهچه خبر؟

وااااى بدبخت ریحانه:))))

سلاااام گلم
سلامتی شکر خدا... تو خوبی؟ مدرسه خوبه؟
هی هی ریحانه :))))))

Sokout دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 04:02 ب.ظ

وای شاذه جونم
ی حسی گفت قسمت جدید امده
ی دنیا مرسی

قابل شوما رو نداره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد