ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

شوق کعبه عشق خانه (3)

سلام سلام سلام
خیلی ممنون و متشکر حسابی شارژ شدم با کامنتاتون و خیلی زود با یه پست تپل برگشتم :))

آبی نوشت: امروز بیست و سوم آذرماهه... شونزده سال پیش در چنین روزی یه دختر نوزده ساله برای اولین بار مادر شد. خیلی بچه بود!
من با دخترم بزرگ شدم. مثل خواهرمه :)

بعداً نوشت: سه ساعت پیش به خیال خودم قصه رو فرستادم رو آنتن هی با گوشی چک می کنم می بینم هیچ نظری نیست! بالاخره رفتم تو مدیریت دیدم رفته تو چرکنویسا، متن قصه هم پریده! حالا دوباره متن رو کپی پیست می کنم. ببینم دو بار میاد یا یک بار

بعدازظهر دخترها برای گپ زدن یک گوشه ی باغ را انتخاب کردند. زیر یک درخت آلو سیاه پر میوه ی سایه بلند نشسته بودند و حرف می زدند.

ریحانه روی یک پشته خاک نشسته بود. دستها و سرش را عقب برده و ستون بدنش کرده بود. در همان حال به شوخی های بچه ها گوش میداد و می خندید.

انیس گفت: اینو نگاه... چه بامزه غش کرده از خنده!

رامش با عشق نگاهش کرد و گفت: خواهر شوهرم ماهه!

ریحانه دستهایش را برداشت، سرش را پیش آورد و با شرم خندید. بعد غرق فکر به خالهای آفتاب که از لابلای درخت سر کشیده و روی زمین نشسته بودند چشم دوخت.

چند دقیقه دیگر هم نشست و بعد بلند شد و پرسید: شماها همینجور می خواین بشینین؟ خب تو خونه هم که میشه نشست. پاشین بریم بگردیم.

پردیس خواهر انیس گفت: جون خودت اگه بتونم جم بخورم. ولمون کن بابا. نشستیم دور هم. بشین.

بقیه هم ترجیح می دادند همانجا بمانند و استراحت کنند. بالاخره ریحانه گفت: خیلی خب. هر جور راحتین. من میرم یه کم می دوم میام.

مهسا گفت: خوبه. برو از قول ما هم ورزش کن.

دوان دوان از باغ خارج شد. کمی دوید. از روی یک جو پرید و از بین ردیف درختهای جو هم یک جست دیگر زد و درست جلوی پای حمید که داشت آرام قدم میزد فرود آمد. حمید از ترس قدمی به عقب پرید و چوبی که به عنوان چوبدستی برداشته بود از دستش افتاد.

هر دو جا خوردند. ریحانه از خنده ی حمید دلش آرام شد. پس مشکلی نبود. با خنده گفت: خیلی معذرت. خیلی ببخشید. اصلاً ندیدمت.

حمید هم خندید و سری تکان داد. دلش آرام بود و هیجان زده نشد. سر برداشت و به آسمان نگاه کرد. در دل پرسید: هوامو که داری؟

بعد آرامتر لبخند زد و از ریحانه پرسید: حالا کجا با این عجله؟

ریحانه به اطراف نگاه کرد و با همان لحن شاداب و پرانرژی گفت: هیچی. فقط می خواستم یه کم بدوم. این تنبلا فقط نشستن حرف می زنن و تخمه می شکنن.

بعد خم شد و چند نفس عمیق کشید. دوباره سر برداشت و گفت: جونم کم شده. بس که نمی دوم از عادت رفتم. نفس ندارم.

حمید ضمن تأیید گفت: تو شهر سخته. مگر این که بری باشگاه.

+: کیف نمیده. یه وقتی میرم پارک مادر. ولی راش دوره. بقیه جاها هم مثل اینجا وقتی بدوم چپ چپ نگام می کنن. الان اگه از وسط باغ نیومده بودم و دیده بودنم، باید جواب صد نفر رو می دادم.

حمید نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: حالا اینجاها امن هست که تنها امدی بیرون؟

ریحانه خندید و گفت: نه خیلی. ولی هیچ کدوم حاضر نشدن بیان باهام تنها نباشم. بی خیال. می دوم. هیشکی بهم نمی رسه. فعلاً.

و بدون آن که منتظر جواب شود دوباره شروع به دویدن کرد. حمید داد زد: خیلی دور نشو.

ریحانه یک درخت را نشان داد و بلند گفت: میرم تا اون درخت برمی گردم.

حمید خندید و سر تکان داد. چند لحظه ایستاد. بوی برگ و خاک و صدای آب و باد ملایم که بین برگهای درخت چنار بالای سرش می پیچید، سکرآور بود. حالش از همیشه بهتر بود.

سر برداشت و گفت: خدایا شکرت... خودت از دلم خبر داری. ممنون که آروم گرفتم. شاید... شاید وقتی برگشتم بهش فکر کردم. اگه قسمت بود. ولی فعلاً خودم هستم و خودت. قربانت.  

بعد راهی مخالف راه ریحانه پیش گرفت و قدم زنان رفت. چند خانه را دور زد و بدون آن که قصدی داشته باشد دوباره به ریحانه رسید.

ریحانه تا درخت بادامی که نشان کرده بود دوید. کنار درخت جوی آبی جاری بود. چند دقیقه نشست و پاهای خسته اش را توی آب فرو برد. وقتی خستگی اش افتاد، برخاست و یواش یواش راه برگشت را در پیش گرفت که به حمید برخورد کرد. این بار خیلی آرام.

حمید با لبخند پرسید: دیگه نمی دوی؟ خسته شدی؟

ریحانه خندان دستهایش را باز کرد و گفت: ها خسته شدم ولی خیلی چسبید. الانم یه هات چاکلت می چسبه. می خوام برم از اون دکه سر خیابون بخرم.

_: تو باغ نبود؟

+: نه اونا کافی میکس بودن. هات چاکلت می خوام.

_: تنها نرو. باهات میام. اینجاها خیلی خلوته.

خندید و گفت: ممنون.

حمید دوباره یک ترکه پیدا کرده بود و ضمن قدم زدن روی زمین خط می کشید. سرش پایین و حواسش به خطوط روی خاک بود. ریحانه سر برداشت و به نیم رخش چشم دوخت. موهایش خیلی پررنگ نبودند و درست بالای ابروی چپش یک حلقه ی بامزه می خورد.

بدون فکر و مقدمه پرسید: ناراحت نمیشی وقت حج مجبوری موهاتو بتراشی؟

حمید حواسش نبود. تکانی خورد. چند لحظه نگاهش کرد تا متوجه ی منظورش شد. لبخندی زد و گفت: دفعه ی اولم نیست. وقت سربازی هم تراشیدم. بچه بودم هم همیشه می تراشیدم.

+: خب تا حالا ماشین کردی حتماً... بابا میگفت وقت حج باید تیغ بزنن. به نظرم ترسناکه.

حمید بازهم خندید. سر تکان داد و گفت: اینقدر فکر و خیال برای حج دارم که این توش گمه. مثل آمپول زدن میمونه لابد. سوزشش یه روزه.

بعد رو گرداند و به منظره ی کوههای روبرویش که بین آسمان و زمین نیلی رنگ به نظر می رسیدند چشم دوخت.

+: چه خوب که خانما مجبور نیستن سرشونو بتراشن و حوله بپوشن. وحشتناکه.

_: بی خیال... هدف مهمه. این که کجا میری... برای چی میری... چی با خودت می بری... چی میاری...

ریحانه خندان حال روحانی او را بهم زد و گفت: سوغاتی خوب بیاری ها!

حمید عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و پرسید: برای تو؟ چشم.

ریحانه بازهم خندید و گفت: نه بابا. کلی گفتم. سوغاتی می خوام چکار؟ وای اگه مامان جون مسافر بشه... واقعاً تو کاروانتون جا نبود؟ اگه با تو می امد خیالم راحت بود یه آشنا همراهشه.

_: تنها که نمیرن. یه نفر همراهشونه. انشاءالله یه جای خوب پیدا می کنن.

+: انشاءالله.

با دیدن دکه جلو رفت و گفت: سلام. هات چاکلت دارین؟

پیرمرد روستایی سر برداشت و گفت: علیک سلام باباجون. نه نداریم.

لب برچید. یک پاکت کافی میکس برداشت و نگاهش کرد. پیرمرد گفت: اونا قهوه یه. آب جوشم هست اگه می خوای.

با ناامیدی گفت: نه قهوه نمی خوام.

حمید گفت: یه قهوه به من بده.

=: دو جور داریم. این هست این یکی هم هست. کدومش می خوای؟ کاکائوییشم هست.

ریحانه با خوشحالی گفت: ببینم کاکائوشو! من همینا رو میگم دیگه.

پیرمرد اخم آلود گفت: یه چیز دیگه گفتی. حالا از ای می خوای؟

+: من همین گفتم. ها می خوام. چقدر میشه؟

هنوز حمید دست به جیب نبرده بود که ریحانه با عجله حساب کرد و رو به حمید گفت: مهمون من.

حمید کیف پول به دست گفت: جلوی بزرگتر دست تو جیبت نکن.

ریحانه خندید و در حالی که باهم راه میفتادند، گفت: ببین من بیبی فیس هستم ولی اونقدرا بچه نیستم. بیست و دو سالمه.

_: واقعاً بهت نمیاد ولی بهر حال سه سال کوچیکتری. بگیر.

+: اه لوس نشو. بذار جیبت! به جاش برام سوغاتی بیار.

_: اگه خودت مسافر شدی چی؟

+: من؟!!! حتماً! یعنی فقط مونده مامان بزرگ منو ببره. هیشکی دیگه هم نه، من! خیلی خب اگه مامان بزرگ منو برد خودم اونجا دوباره مهمونت می کنم.

_: ببین ما تو دو تا کاروانیم. اصلاً باهم برخورد نداریم. البته اگه شانس منه...

ریحانه خندان گفت: شانس که نداری. دو تا جای خالی یهو تو کاروانتون پیدا میشه. اگه پیدا شد تو مهمون کن.

_: باشه.

+: ولی اونجا گرمه. هات چاکلت نمی خوام. بستنی بخر.

_: چشم. امر دیگه ای باشه؟

+: نه دیگه من آدم قانعی هستم. خیلی ممنون.

_: خواهش می کنم.

با دیدن رامش و فرهاد که باهم قدم می زدند، حمید چهره درهم کشید و گفت: تو برو تو باغ، من بعدش میام. دوباره سوءتفاهم نشه.

قبل از آن که فرهاد و رامش آن ها را ببینند، توی یک کوچه پیچید.

ریحانه کمی جلوتر دستی برای فرهاد و رامش تکان داد و توی باغ رفت.

 

 

صبح روز بعد ریحانه ناباور از تلفنی که به او شده بود به بیمارستان رادین رفت. ساختمان هنوز تکمیل نبود و کارگران گوشه و کنار مشغول بودند.

گیج و حیران وسط سالن ورودی ایستاده بود که مردی پیش آمد و پرسید: با کی کار دارین؟

سر برداشت و گفت: با آقای دکتر... نه نه با خانم دکتر طاهری.

=: طبقه ی سوم سمت راست پله ها.

+: آهان. ممنون.

به طرف آسانسور رفت. اما مرد صدایش زد و گفت: خانم... آسانسور هنوز راه نیفتاده.

دوباره سر تکان داد و ضمن تشکر از پله ها بالا رفت. اتاقی که خانم دکتر در آن بود را راحت پیدا کرد. مطب نبود. بیشتر شبیه دفتر بود. در اتاق باز بود. دکتر پشت میز نشسته بود و منشی کنار میز ایستاده بود. هر دو روی برگه ای خم شده بودند و آرام حرف می زدند.

ریحانه ضربه ای به در زد که باعث شد هر دو سر بردارند و نگاهش کنند. ریحانه با لبخند خجولی سلام کرد.

خانم دکتر گفت: سلام خانم بهاری... خوب هستی؟ بفرما.

روی مبل کهنه ای کنار میز دکتر نشست. با لبخند گفت: ممنون.

دکتر نگاهی به تقویم رو میزی اش انداخت و گفت: من کمی درباره ی برنامه های تو تحقیق کردم. اینطور که معلومه چند روز دیگه امتحانای آخرت رو باید بدی و لیسانس بگیری.

+: بله اگر خدا بخواد.

=: بعدشم که لابد پایان نامه.

+: برای پایان نامه وقت دارم. عجله ای نیست.

=: خوبه. چون من عجله دارم. چند تا تابلوی کلاژ می خوام. می خوام خیلی شاد و امیدوار کننده باشن. مخصوصاً برای بخش اطفال. با توجه به امتحانات فکر می کنی چند تا تابلو بتونی تا آخر تابستون برام آماده کنی؟

+: والا... چی بگم؟

=: البته به طور قطع کیفیت کار برام مهمتره. نمی خوام تعداد کار باعث بشه که دقتت بیاد پایین. اگر تو دو تا تابلوی خوبم بتونی برام آماده کنی بهتر از ده تا تابلوی بی کیفیته.

+: متوجهم.

=: ما بیست و چهارم شهریور اگه خدا بخواد افتتاح داریم. یه چند تا تابلو می خوام که محیط بیمارستان از خشکی در بیاد.

+: بله حتماً. تو چه مایه رنگی می خواین باشه؟

=: هرچی خودت دوست داشتی. محیط اطرافش ساده یه. احتمالاً همه دیوارا رو رنگ سفید بزنیم.

+: می تونم با طراح داخلی تون حرف بزنم؟

=: طراح داخلی نداریم دخترجان. بودجه کم امده. همون چند تا تابلو بخریم برامون کفایته. خب... حاضری برامون کار کنی؟

+: بله حتماً. خوشحال میشم.

دکتر دستش را پیش آورد و گفت: منم خوشحال میشم.

ریحانه برخاست. دست دکتر را به گرمی فشرد و خداحافظی کرد. دور بیمارستان چرخی زد و در حالی که از ذوق توی دلش قند آب میشد، به تابلوهایی که می خواست درست کند فکر کرد.

با صورتی خندان و حواسی پرت از بیمارستان بیرون آمد و توی خیابان رفت. با ترمز شدید ماشینی از جا پرید و به خود آمد.

***

 

 

حمید جلوی در آپارتمانی که آقای بهاری نشانی داده بود ایستاد. گویا خودش و مادر و برادر همسرش اینجا زندگی می کردند. روی زنگها را نگاه کرد. زنگ خانم مصطفوی را فشرد.

مادربزرگ ریحانه گوشی را برداشت و گفت: سلام آقاحمید. باعث زحمت. بیا بالا. طبقه ی ششم.

_: سلام خانم. خواهش می کنم.

وارد شد. با کنجکاوی نمای داخلی لابی را تماشا کرد و سوار آسانسور شد. در واحد خانم مصطفوی باز بود. یاالله گفت و با اجازه ی حاج خانم وارد شد. بعد از سلام و تعارفات معموله نشست.

مادربزرگ یک پوشه جلویش گذاشت و گفت: مزاحمت شدم مادرجون. ببین این فیشهای مایه. اینم شناسنامه و گذرنامم.

حمید اوراق را ورق زد و پرسید: کی رو می خواین با خودتون ببرین؟

مادربزرگ با پریشانی دستهایش را بهم مالید و گفت: والا چی بگم... بچه ها که زیادن ماشاءالله. دو تاشون تو این ساختمونن، سه تاشونم بقیه ی شهر... ولی خدا خیرشون بده... بازم میان سر می زنن. بچه هاشونم هستن... انتخاب خیلی سخته... نمی خوام هیچ کدوم ناراحت بشن.

حمید با همدردی سر تکان داد و گفت: درست می فرمایین.

مادربزرگ سر به زیر انداخت و با لحن گناهکاری گفت: ولی همه شون می دونن ریحانه به من نزدیکتره... نه که همیشه همسایه بودیم... چه تو این خونه چه خونه قبلی... زیاد میومده پیشم. بهم محرمتره...

سر برداشت و با ناراحتی ادامه داد: چی بگم؟ خدا منو ببخشه. یه فیش که بیشتر نیست. کاش بیشتر داشتم و همه شونو می بردم. ولی فقط یکیه. اینقدر شک و غصه داشتم که زنگ زدم استخاره گرفتم برای بردن ریحانه خوب امد. خدا کنه بچه ها ناراحت نشن.

حمید در دل گفت: خداجون کلاً شوخیت گرفته نه؟!

رو به مادربزرگ با لحن دلداری دهنده ای گفت: انشاءالله که ناراحت نمیشن. مهم اینه که شما تو این سفر راضی و راحت باشین. مطمئنم که بچه هاتونم همینو می خوان.

مادربزرگ با غصه سر تکان داد و گفت: هرچی خدا بخواد... بعد از استخاره زنگ زدم به باباش. بهرحال دختر اجازش دست پدرشه. گفت من حرفی ندارم ولی نمی دونم اجازه میدن دختر بدون محرم بره یا نه؟ مثل این که یه گرفت و گیرایی داره. حالا یه تحقیقی بکن مادر. از ترس این که جور نشه به خودش نگفتیم.

حمید سقف را نگاه کرد و در دل گفت: خدا جون داری شوخی رو از حد می گذرونی ها! من ظرفیت ندارم. حساب دل منم بکن خواهشاً.

بعد رو به مادربزرگ کرد و گفت: اشکالی نداره. الان زنگ می زنم به کارواندارمون ببینم شرایط چه جوریه بعدم میرم سازمان انشاءالله جایی براتون پیدا کنم.

=: خیر از جوونیت ببینی مادر. خدا اجرت بده.

گوشی را برداشت و با تردید شماره ی کارواندار را گرفت.

=: سلام حمید جان. اتفاقاً الان می خواستم بهت زنگ بزنم.

_: سلام حاج آقا. خیر باشه. امرتون؟

=: پریشب گفتی دنبال جا می گردی... امروز یه انصرافی داشتیم. هنوزم می خوای یا نه؟

خنده اش گرفت. با دست صورتش را پوشاند و در دل نالید: اگر با دیگرانش بود میلی... سبویم را چرا بشکست لیلی... چرا آخه؟

=: حمید؟ هستی؟

نفس عمیقی کشید. دستش را از روی صورتش برداشت و گفت: هستم حاج آقا. جا هم می خوام. هنوز نرفتم سازمان...

=: خیلی هم خوب. فیشاشونو بیار سازمان، منم میام، ثبت نامشون کنیم.

_: چشم. حتماً. فقط یه مسئله ای هست. حاج خانم می خوان با نوه شون بیان. یه دخترخانم مجرد بیست و دو ساله... از نظر قانونی مسئله ای نیست؟ البته پدر دختر راضی هستن.

=: مسئله که نه. ولی از نظر دولت عربستان زن یا دختر زیر چهل و پنج سال بدون محرم نباید وارد بشه. بیراه هم نیست. بالاخره اونجا امنیت کمه. از همه جای دنیا میان. بالاخره درست نیست.

چهره ی حمید منقبض شد. پرسید: خب پس چکار باید بکنن؟

=: یه راه داره. یکی از آقایون کاروان رو به عنوان داییش معرفی می کنیم. ما قبلاً هم از این موارد داشتیم. باید دایی باشه که برای فامیلش مشکلی نباشه. تو چکهای گذرنامه و اینا کنار هم باشن و اگه پرسیدن تنهایی، بگه این داییمه. دیگه؟

چهره ی حمید از خوشحالی شکفت. گفت: عالیه حاج آقا. من الان میام.

=: الان که نه. من یه نیم ساعتی دیگه می رسم سازمان. فقط این خانما... گذرنامه دارن؟

حمید گذرنامه ی مادربزرگ را از روی میز برداشت و گفت: حاج خانم دارن فقط تاریخشو  ببینم... نه تاریخش هم مشکلی نداره. تا آخر سال آینده اعتبار داره. ولی دخترخانمشون...

مادربزرگ گفت: داره. پارسال گرفته.

_: میگن اونم پارسال گرفته.

=: پس مشکلی نیست. گذرنامه ها و شناسنامه ها و فیشها رو بیار سازمان. چند قطعه عکسم بیار تا ببینیم چکار میشه بکنیم.

_: خیلی خیلی ممنون. من تا نیم ساعت دیگه میام. فعلاً خداحافظ.

=: خداحافظ.

گوشی را گذاشت و با لبخند گفت: جاتونم تو کاروان خودمون درست شد. خیالتون جمع. خودم دربست در خدمتتونم.

مادربزرگ از خوشحالی بغض کرد. با صدای گرفته ای گفت: بچم ریحانه پارسال دلش می خواست بره کربلا. براش گذرنامه گرفتن ولی جور نشد. خیلی دلش شکست. خدا بخواد حج نصیبش بشه خیلی خوشحال میشه.

حمید لبخندی زد و گفت: انشاءالله. حالا من گذرنامه و شناسنامه ی ایشونم می خوان. با چند قطعه عکس اگه دارین.

مادربزرگ با دستپاچگی گفت: الان میارم. الان. بذار زنگ بزنم بگم مادرش مدارکشو بیاره.

چند دقیقه بعد مادر ریحانه هم با مدارک رسید. دستهایش از هیجان می لرزید. باور نمی کرد که دخترش مسافر شده باشد. مدارک را به حمید داد و با هیجان پرسید: یعنی می تونه بیاد؟ مشکلی نیست؟

_: نه مشکلی نیست. فقط یه آقا از مسافرا باید خودشو داییش معرفی کنه که مثلاً محرم داره.

مادر ریحانه لبش را گاز گرفت تا بغضش نترکد. رو به مادربزرگ کرد و پرسید: به خودش گفتین؟

=: نه مادر... بذار بیاد خونه. تلفنی که نمیشه.

حمید خوشحال از آن همه شوق پیش رویش خداحافظی کرد و بیرون آمد. هنوز در پشت سرش بسته نشده بود که مادربزرگ گفت: خاک به سرم. هچی ازت پذیرایی نکردیم. وقت که داری بیا تو یه چیزی بخور. بیا مادر.

حمید خندان گفت: نه حاج خانم وقت برای پذیرایی بسیاره. اگه اجازه بدین من برم زودتر. یه وقت به ترافیک می خورم به موقع نمی رسم.

=: پس یه دقه وایسا یه شکلات بدم بخوری.

مشتی شکلات به زور به او داد و راهیش کرد.

حمید غرق فکر راه افتاد. اولین چهارراه را اشتباهی پیچید و کلی از دست خودش و حواس پرتی اش حرص خورد. راهش خیلی دور شده بود. مخصوصاً که خیابان بعدی هم به علت تعمیرات بسته بود. اینقدر چرخید که از جلوی بیمارستان رادین سر در آورد.

عصبانی بود. آن دختر هم که یک دفعه جلوی ماشین پرید و اعصابش را خرد کرد. پا روی ترمز و دست روی بوق فشرد. وقتی دو قدم مانده به دختر توقف کرد، نفسی به راحتی کشید و سر برداشت. دختر دست روی قلبش گذاشت و دو قدم عقب پرید.

 

ریحانه همانطور که سینه اش را می فشرد عصبانی غرید: کی به تو گواهینامه داده آخه؟

ولی صدایش در هیاهوی خیابان به گوش خودش هم نرسید. به زحمت سر برداشت و راننده ی شوکه را که هنوز همان جا بود نگاه کرد. اول حلقه ی موی روی پیشانی اش را دید و بعد نگاه بهت زده ای که همان لحظه ریحانه را شناخت. 

شیشه های ماشین باز بود. ریحانه توی ماشین خم شد و گفت: سلام. نزدیک بود قبل از حج آدم بکشی بعد بری توبه کنی.

حمید خندید و گفت: علیک سلام. خدا رحم کرد. بیا بالا.

ریحانه بی تعارف در را باز کرد و سوار شد. سرش را عقب برد و گفت: های مُردم!

_: یه بطر آب تو داشبورد هست. خنک نیست. ولی بهتر از هیچیه.

ریحانه داشبورد را باز کرد و گفت: ممنون.

حمید مشتی شکلات به طرفش گرفت و گفت: شکلاتم هست. مامان بزرگت دادن.

ریحانه خندید و گفت: اینا رو خودم خریدم.

دو تا برداشت و پرسید: رفتی پیش مامان جون؟ چی شد؟

حمید به روبرو چشم دوخت و از بین دندانهای بهم فشرده گفت: جا تو کاروانمون پیدا شد.

ریحانه با خوشحالی گفت: واقعاً؟!!!! وای چقدر خدا خدا کردم که مامان جون تنها نمونن.

_: تنها که نیستن...

+: ها... نفهمیدی کی رو می خوان ببرن؟

حمید نگاه کوتاهی به او انداخت. دوباره به خیابان چشم دوخت و پرسید: تو چی فکر می کنی؟

ریحانه متعجب شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم.

_: گفتم که من شانس ندارم.

ریحانه در حالی که از شوق می خندید جیغ زد: من؟ واقعاً من؟

حمید از گوشه ی چشم نگاهش کرد و سر تکان داد. ریحانه بعد از چند لحظه آرام گرفت و با تردید پرسید: حمید شوخی می کنی؟ سر بسرم نذار ها. اصلاً شوخی قشنگی نیست.

_: شوخیم کجا بود؟ دردونه ی حسن کبابی! بیا اینم گذرنامه ات. الانم داریم میریم سازمان حج و زیارت. جای دیگه ای که نمی خوای بری؟ اگه بخوای بری هم من وقت ندارم برسونمت شرمنده. با کارواندار قرار دارم.

در دل فکر کرد: بفرما رامش خانم. ریحانه و ترلان نداره. کار کاره! فرق نمی کنه. اینم نمی تونم برسونم.

ریحانه ناباورانه سر تکان داد و با صدایی که می لرزید، گفت: نه بابا... کجا برم؟ میام.

 
نظرات 39 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! جمعه 27 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 03:25 ب.ظ

دم نوش کیسه ای قبلا تو شرکت بود، فردا برم ببینم از بقایاش چیزی مونده، آخه میدونی که آقایون جایی باشن مثل جاروبرقی همه چیو میکشن تو شیکمشون :))))
اوهوم راست میگی، من عرضه این کارو ندارم والا سه و نیم سال یه عمره واسه خودش :(

کلاً عالی هستن :)))
نه بابا قسمت نبوده... انشاءالله خدا برات بهترین رو پیش بیاره :*

نینا پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:35 ق.ظ

سلاممم خوبین؟ من مطمعن بودم کامنت گذاشتم الان میبینم نذاشتم شاید نظرات گهربارم پریدن شایدم اون موقع تو فیدلی خوندم یادم نمیاا :))) الانم یادم نیس این قسمت راحب چی بود صرفا اومده بودم سر بزنم ببینم چه خبره دعوا ها به کجا رسیده:))) دنبال کامنتم میگشتم دیدم نذاشتم ای بابا حالا برم پست قبلی رو چک کنم شاید اون یکی بوده
خلاصه اینکه تولد دخترتون متبرک:))) مامان شدنتون متبرک:))) هاان میدونین من همیشه فک میکردم شما هیچی بچه ندارین مثلا در ارزوی فرزند و پسر و ازین حرفا :))))) نکه اشنایی نداشتیم:))) کلی ور زدم پاشم برم کارامو بکنم بلکه ثبب خیر شد:))) بوووس

سلاممم
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟ خیلی خوب به نظر نمیای :دییی
مطمئنی که مطمئن با عینه؟ :)))
ما اصلاً کلا متبرکیم :)))
گمونم به عینک احتیاج داری مادررررر.... دفعه بعدی اگرررر قسمت شد از نزدیک خونه ما رد شدی عینک بزن :)))
بووووس

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 02:10 ق.ظ

سلام و درود بر شاذه بانوی گلم
با تاخیر تولدت مبارک گل بانو
همینطور تولد گل دختری
پوزش بابت تاخیر
خوبی نازبانو؟
عاشقتم شاذه جونم با این داستانای شیرینت
حظ وافر بردم از سرخوشی ریحانه
میبوسمت عزیزم:*
بوس بوس بوس:* :* :*

سلام و درود بر ارکیده بانوی عزیز
تولد من شش ماه پیش بود :)))
متشکرم عزیزم
خواهش می کنم گلم
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیز؟
زنده باشی. منم دوستت دارم
شکر خدا که دوست داشتی
منم می بوسمت :*
بوووووووووس :*****

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 09:45 ب.ظ

البته دم نوش ها رو هم دوست دارم اما تو شرکت نمیشه سفارش دم نوش بدم :)))
بچه نخواهیم داشت که برف بازیشونو تماشا کنیم، پس ما همون تصویر کتاب خوندنو محکم میچسبیم که یارجان از زیرش در نره:)))))
خب داستان خوندن و رفت و آمد با رفقا هم بخشی از زندگیه که باعث میشه توان داستان نوشتن بالا بره

دم نوشهای کیسه ای ببر همرات بنداز تو آب جوش اهدایی شرکت :))
شما یارجان رو بیارین نزدیک، بعد هرجور خواستین ادامه بدین :))
بلی بلی :دی

Shahbanoo چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 03:53 ب.ظ http://shahbanoo.blogsky.com

گلی چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 03:38 ب.ظ

تولد دختر گلتون مبارک!

همیشه شاد و سلامت و موفق زیر سایه‌ی عزیزانش باشه انشاءالله

از داستان جدید هم متشکرم!
ریحانه رو دوست دارم. حمید ولی کتک لازمه! شدید!

saba چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 02:29 ب.ظ

سلام شاذه جون خسته نباشید
پیشا پیش یلداتون مبارک
تولد دختر گلت مبارک
امیدوارم به آرزوهای قشنگش برسه
خودت وخانواده سلامت باشید وذهن زیباتون
چند ساله هرموقعه ، وقت کنم یکی ازوبلاگهایی که میرم سراغش وبلاگ شاذه جون
شما هم مثل چیستا یثربی داستاناتون رو اینستاهم بنویسید
بازم خسته نباشید

سلام عزیزم
سلامت باشی
متشکرم
خیلی ممنون
به همچنین شما
خیلی لطف داری که همراهمی
رابطه ی خوبی با اینستا ندارم. خیلی برام راحت نیست.
سلامت باشی

پاستیلی چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 02:04 ب.ظ

اوااا منم تا ساعت یک البته داشتم میخوندممممم;)))

اییی باابا عجب کاری شد شرمنده!;)

خسته نباشین هعییی

کرم کتابیم دیگه :))

نه بابا دشمنت شرمنده. تقصیر خودم بود :)))

سلامت باشی :*

Shahbanoo چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 01:27 ب.ظ http://shahbanoo.blogsky.com

دوباره سلاااام:)))
اوا 22؟؟؟؟ نه واقعا ؟! نگفت 23؟ چه جالب:))

سلاااااام
نه. گفت بیست و دو سالمه :)

مهتاب چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 12:44 ب.ظ

یاالله
تولد دخترتون مبارک
ببخشید دخالت میکنم شرمنده ها، فقط بی زحمت حمید مامان بزرگو عقد نکنه که بشه محرم جفتشون.لوث و همچنین لوس میشه داستان....ببخشیدا ....ماچچچچچ

بفرمایید
متشکرم :)
خواهش می کنم. دختر رو هم عقد کنه میشه محرم جفتشون :دی
ولی هیچکس رو عقد نمی کنه. می خواد تنها باشه :)
ماچچچچچچ :)

خاله سوسکه چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:20 ق.ظ

سلام شاذه جون
جات خالی این چند وقت چند تا سفر زیارتی بودم و البته دعا گوی شما
بعد اومدم دیدم اخ جون داستان جدید
ولی تا امروز نشد بخونمش
خیلی قشنگ بود
بسیار دوست داشتنی
ممنون از خودت و قلمت و الهام بانوی عزیز
ان شاالله خودت و خانواده ی عزیزت همیشه سالم و سلامت و با خدا باشید
دوستت دارم
بوس بوس
ماچ ماچ

سلام عزیزم
به به خوش به سیر و گشت. زیارت قبول. خوشا به سعادتت. خیلی ممنون
خیلی خیلی متشکرم
سلامت باشی و خوشحال همیشه
منم دوستت دارم
بووووووووووس

کوثر چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 01:05 ق.ظ

نوشته هاتون خیلی عالیه. مخصوصا وقتی قسمتها طولانی باشه لذت خوندن چند برابره. هر روز چند بار سر به وبتون میزنم شاید پستی باشه. ولی کم کامنت میذارم دیگه به بزرگواری خودتون ببخشید

خیلی ممنونم کوثر جان
خواهش می کنم

میترا چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 12:47 ق.ظ

سلام شازه جان, من همه نوشته هاتون را دوست دارم بیشترشون چند بار خوندم ,الان فکر کنم یه دوسالی هست میام ماه نو ولی تا حالا نشده که پیامی بزارم یعنی اصلا جایی پیام نمیزارم , یعنی یکم تنبلم شما به بزرگواری خودت ببخش , حالا از این به بعد ان شاالله میام . هر وقت دارم این داستان های شما رو میخونم لبخند رو لبامه, ممنون گلم

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. لطف داری
خواهش می کنم
لطف کردی که پیام گذاشتی :)

مهرآفرین سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 09:09 ب.ظ

سلااااام شاذه جون گل و گلاب......
دستتون مرسی خیلییی خووووبه...البته من خیلی دوس داشتم راه همراهی هم ادامه میدادین....ولی این یکیم خیییلی باحاله.....حمید بیچاره هم که شانس نداره!!D:
امیدوارم فرهاد دیگه غیرتی بازی الکی در نیاره....نمیتونه که ریحانه رو ترشی بزاره:)
اوووو...راستی معذرت که کامنت نمیذارم...
اونقده ما رو میذارن تو آمپاس و امتحان این مدرسه ها که حتی نمیتونیم با دل خوش داستاناتونو بخونیم
ولی بازم وقتی میخونیم کلی روحیه میگیریم....♥♥

سلاااااام مهرآفرین عزیزم
خواهش می کنم
خیلی ممنونم. انشاءالله وقتی این یکی رو غلطک افتاد یکی دو قسمتم برای راه همراهی می نویسم.
حمید بدشاااااانس :)))))
همینو بگو :))) اونم برادر زنش!
خواهش می کنم
موفق باشی گل دختر
خوشحالم که اینطوره

پاستیلی سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 08:13 ب.ظ

ااااا چطویادتون نیییییس

طواف وعشق دیگه. هومن وملیکا

البته هیچ کی مث من چهاربار نخونده اون رو احتمالا;))
ببخشید توضیح ندادم

اسماشون یادم نبود
دو سه باری خونده بودم
دیشبم به عنوان یادآوری و این که ببینم ایده ی جدیدی بهم میده یا نه، دوباره نشستم خوندمش. تا خود صبح! الان گیج گیجم :))) صد سال بود از این غلطا نکرده بودم :)))))))

فاطمه اسماعیلے سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 07:38 ب.ظ

وووووووووای عالیه.
عاششششششقش شدم
چقدر این داستان قابل لمسه.
شاذه جوون پر قدرت ادامه بده که منتظریم.
راستی منم روزی ی بارو سر میزنما

مرررررسیییییی
خدا رو شکر
متشکرم
لطف می کنی عزیزم

ساده(زهرا) سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 05:35 ب.ظ http://sadegane.blogfa.com

خوبم.همه خوبیم.خیلی ممنون :)
اره با یکم تغییرات حتمن قصه جذابی ازش درمیاد

خدا رو شکر. سلامت باشین. سلام برسون به مامانت :)
همینطوره :)

Silver سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 05:18 ب.ظ

رسی عزیزم منم خوبم

نه فنی گرافیک نداره
خب بیا ، بعد الکی مثلا تو دو باهام آشنا شو

منم دو رو خیلی دوست دارم هر دفعه ۵کیلومتر میرم میدوام ولی الان که یکم هوا سرد شده و نزدیک امتحاناست نمیرم یه وقت سرما نخورم تو غربت ، خیلی ناراحتم که نمیتونم برم :(

تاتا

خواهش میشه. خدا رو شکر

:))))) این الکی آشنا شو خیلی بانمک بود :))))))

انشاءالله خوب باشی همیشه :)

تاتا

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 03:35 ب.ظ

راستی تولد دختر خانم گلتم مبارک، صبح انقدر ذوق زده بودم تا داستانو تموم کنم فراموش کردم تبریک بگم
ان شالله همیشه سلامت و شاد و موفق و پرازاُمید! باشه
کیک تولدشونو که من خوردم جاتون خالی خیلی چسبید، مخصوصا توت فرنگی روش :))))
مادربزرگ عزیزتم خدا رحمت کنه، خیلی وقتا یادشون میفتم، با اینکه ندیدمشون اما انقدر تعریف کردی که تو ذهنم یه خانم مهربون و پر از آرامشن :)
پس دقیقا موقعیتو درک کردی، خیلی چسبید، منم عاشق این موقعیتم فقط من به جای همه اونا که گفتی آب جوش میخورم چای دوست ندارم، هات چاکلت و این چیزام برای من یا باعث سرگیجه میشن یا سردرد!!!! البته قبلا اینجوری نبودم، مال بالا رفتن سنه احتمالا :))))
البته یه موقعیت خیلی بهتریم هست! تو همون موقعیت فوق الذکر! یارجان کتاب بخونه و من گوش کنم خخخخخخخ
فکر نکنی توهمه ها! همون سه سال و نیم پیش!!! که اومده بود مجبورش کردم برام چندتا شعر بخونه، صداشم ضبط کردم، آخیییی انقدر با حس میخوند بچم البته کلیم حرص میخورد که تو اون موقعیت بجای اینکه باهم حرف بزنیم و از مصاحبت با یه خانم زیبا!!! لذت ببره مجبورش کردم شعر بخونه :))))))
هنوزم گوش میدم قیافش میاد جلو چشمم که داره حرص میخوره :)))))))
تازه قول داده در آینده!!! کتاب ده جلدی کلیدر محمود دولت آبادی رو برام بخونه :)))))
هنوزم داره برف میاد، کاش یه قسمت دیگه ام نوشته بودی

خیلی ممنونم عزیزم
سلامت باشی و خوشحال همیشه
نوش جان :))
خیلی ممنون. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.واقعاً برام منبع آرامش بودن :)
آب جوش؟!!! خدا شفات بده مادر جان :) البته منم دیشب نخوابیدم الان قلبم تو حلقم داره می زنه و به جای قهوه ی کنار کامپیوتر یه لیوان آب معمولی میل کردم :)
:)))))) تصور قشنگی بود. منم قبلاً داشتم. ولی آقای همسر همکاری نکرد و به همون خلوت تنهایی! ختم شد :))))) البته چرا... یه تصور دو نفره هم هست که دو تایی بشینیم کنار پنجره، با همون نوشیدنی فوق الذکر، بچه ها هم بیرون مشغول برف بازی باشن و ما هم لذت ببریم :) البته تا حالا پیش نیامده. کلاً یه فانتزیه که الان به ذهنم رسیید :)))
آخی آخی.... خوب شد من جاش نبودم! بنده خدا مثلاً امده بود دیدن! :)))))
رحم کن جانم :))))
کاشکی! ولی رفیق جان و نیم وجبیش امدن پیشم بعد از مدتها و سرم گرم شد :) امروزم ببینم این بامداد خمار بعد از شب مستی تا صبح کتاب قصه خوندن میذاره چیزی بنویسم یا نه :))))) صد سال بود از این غلطا نکرده بودم :)))))

silver سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 02:33 ب.ظ http://mat-girl.blogsky.com

شناااااااااااااام

خوبی شاذه بانو؟!
به ریحانه بگو بیاد دانشکده فنی من اونجا 3 روز در هفته میرم میدو ام پیست مخصوصم داره تنهام نیست دیگه کسیم نگاش نمیکنه

دست شما درد نکنه

تاتا

علیک شنااااااااااام

خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
دانشکده فنی گرافیکم داره؟ اصلاً نمی دونم کدوم دانشگاه داره میره :))))) فقط می دونم حمید شیراز معماری داخلی خونده :))
کاشکی من می تونستم بیام بدوم.... یعنی عاشق دویدنم....


خواهش می کنم

تاتا

Shahbanoo سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 02:21 ب.ظ http://shahbanoo.blogsky.com

سلام خاله
عررررخاله امروز تولدشه؟؟ تولدش مبارککسالگرد اولین فرزند رو به دنیا اوردنتون هم مباااارک:* :))


دختراى تنبل ننر:))پاشین پاشین بازى که نمیکنین حد اقل برین پیاده روی:| بچه هاى بد:|

ماشالا ماشالا ریحانه با 23سال سن چه شوقى و ذوقى داره!مثل بچه هاست!
به به خانم دکتر تابلو میخوان ! ریحانه از الان دیگه سرتو بالا نیار از روى تابلو:|نههه اوا باید بره مکه:| خب بعد مکه بلند نکنش :)))
خاله :| منو امید کوتاه نمیایم :| شما بگین :))))

سلام عزیزم
بهله دیروز بود. مرسی متشکرم


ایش! خجالتم خوب چیزیه :دی
22 سالشه :دی
نگوووو! 22 سالگی که هنوز بچه یه! من بیست و دو سالگیم بدو بدو می کردم تووووپ! دو تا هم بچه داشتم. یادش به خیر....
بعد از مکه نمیشه. قبل از مکه باید تحویل بده! کلی کار سرش ریخته! امتحانم داره. اووووه!
من تسلیم شدم. نتیجه گرفتم پونصد تا بازدید همه اش مال همین دوست جونایه که کامنت میذارن. خودشونن که هی دوباره میان. غریبه نداریم اینجا :)))

محیا سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:54 ق.ظ

سلام شاذه جون...تولد دخترتون مبارک...ان شالله همیشه سلامت باشه زیر سایه ی شما و همسرتون...
خیلی خیلی خوب بود این پست..
همراهی حمید و ریحانه حتما خیلی قشنگ میشه...
ممنون که برامون مینویسید..

سلام عزیزم
متشکرم. سلامت باشی
خیلی خیلی متشکرم
امیدوارم اینطور باشه
خواهش می کنم :)

نیایش سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:51 ق.ظ

سلااااام شاذه جون همیشه تو اوج ناامیدی یه پست تپل میزاری که روحیه م رو عوض میکنه,مرسی مرسی که هستی ومینویسی من عاشق داستان های زیبای شمام اگه نظر نمیزارم بخاطر اینه که اینترنتم ضعیفه وبا گوشی میام والا روزی حداقل ده بار سر میزنم,
ممنون,(منم دارم مامان میشم )

سلاااام عزیزم
خوشحالم که شاد میشی
خواهش می کنم گلم
خیلی ممنونم
انشاءالله به سلامتی و دل خوش :)

الهام سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:23 ق.ظ

سلام شاذه جون
تولدت دخترتون مبارک انشالله همیشه شاد و خندون باشه
حسابی داره حاله حمید گرفته میشه

سلام عزیزم
خیلی متشکرم
پاک گیر کرده بیچاره :)))

یه دوست سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 10:47 ق.ظ

سلام
عاااالیییی بود.یعنی واقعی بود، عجله ای نبود ،باور پذیر بود :دی
تولد دختر گلتونم مبارررک.
خیلی ممنون از تمام زحماتی که برای نوشتن میکشین.

سلام
متشکرممم. خوشحالم که اینطور بود. خیلی سعی کردم با وجود هم زمانی اتفاقات عجله ای نشه.
متشکرممم
خواهش می کنم

مریم سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 10:40 ق.ظ

سلام شاذه بانو
تولد گل دخترتون مبارک و همینطور حلول ماه ربیع الاول هم با تاخیر مبارک.
چند قسمت داستانو با هم خوندم . چه قدر هم که پست ها تپله !! دست مریزاد! حمید از اون ادم هاییه که دیر با کسی جوش میخوره ولی وقتی هم بخوره دیگه کنده نمیشه! D: برای همین از خواستگاری و از فرهاد عصبانیه! کلا خلوت خودشو دوست داره! ریحانه هم به نظر من هم پر شور و پر انرژیه و هم خیلی راحت! آخه خیلی زود آقا حمید شده حمید! شایدم بچم شوکه است!! D:
دست و قلمت پرتوان!

سلام مریم جان
متشکرم عزیزم
نوش جان!
درسته! دقیقاً همینطوره :))))
ریحانه کلاً از اولش حمید رو خیلی بزرگ حساب نکرد :)) بهش گفت تو. منظورم اینه مرد بودنش رو اصلاً حس نکرد. به چشمش یه پسر بچه ی بامزه امد. الانم شوکه بود اسمشو برد. و الا آقاحمید نمی گفت، کلاٌ اسمشو نمی برد :)
سلامت باشی

غزل سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 09:58 ق.ظ

سلام و تبریک برای این داستان عالی.تولد دختر گلت مبارک .ایشاالله سر بلندیش رو ببینی.ریحانه و حمید .عاشقان شدم .دستت درست بانو

سلام غزل گلی مامان
یادم رفته بود دختر بزرگیم تو بودی :))) :****
سلامت باشی گلم. ممنووووونم

زهرا سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 09:47 ق.ظ

سلام
تولد تولد تولدش مبارک مبارک مبارک تولدش مبارک
هووووووووووووررررررررررااااااااااااااا
پست عالی بود عاااااااااااااالی

سلام عزیزم
متشکرمممممم :)
خوشحالم دوست داشتی :)

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 09:41 ق.ظ

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
خوبی شاذه جونم؟
نمیدونی چقدر این قسمت چسبیددددددددددددددددددد
بیرون برف میاد
توی اتاق گرمه
دیروز کارو تحویل دادم امروز سرم خلوتتره
دیروز هی رئیسه زنگ میزد امروز خبری ازش نیست
دیروز همکارا هی در رفت و آمد بودن امروز شرکت خلوته!
خلاصه همه اینا رو بزار کنار یه پست توپ از شاذه جونم
اصلا یه حالی داد که نگوووووووووووووو
ممنون شاذه جونم :**************
و اما داستان
عاااااااااااالی، درجه یک، بی نظیر و .....
حمید بیچاره، هنوز داره مقاومت میکنه نمیدونه الهام بانو چه نقشه ای براش کشیده :)))))))
خوش به حال ریحانه، منم میخواممممممممممم
البته اگه مامان بزرگ من فیش حج اضافیم داشت گوششم به من نشون نمیدادن چه رسیده منو ببرن حج :))))))))
شاذه جونم خیلی ممنون:****
من برم به کارام برسم فعلا

سلاااااااااااااااااااااااااااااام بر امید بانوی گل!
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
نوش جاااااااااان!
چه خوب! عاشق منظره ی برفی ام :)
چه خوب! امروز سرت خلوته. منظره ی برفی و یه فنجان نسکافه یا چایی و قصه... تعریف از خود نیست. کلاً عاشق این موقعیتم :)
خواهش می کنم عزیزم :***************

مرسی مرسی مرسی! الان چسبیدم به سقف اصلاً! خیلی ممنوووووووووون
خبر ندارهههههه :))))
خدا قسمت کنهههه. منم می خوامممممممم شدییییییییید
منم که خدا رحمت کنه مامان بزرگمو... با وجود این که نوه دردونه ی لوسشون بودم ولی بازم فیش حج حساب کتاب داشت. اگر موجود بود بازم چیزی نبود که الکی وسط این همه بچه و نوه هلپی برسه به من! ولی آی لوس بودن مزه میداد... هعیییی.... هنوزم دوستان یاد مامان بزرگ که می کنن میگن شاذه بچم! این بچم همیشه آخر اسمم بود. هعیییی.... یادشون بخیر...
خواهش می کنم گلم :****
موفق باشی :****

ashraf سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 09:27 ق.ظ

سلام دوستم،

تولدت دخترت مبارک باشه، از طرف من بهش تبریک بگو

با دخترت بزرگ شدی، عوضش حال کیفش رو می کنی، یه خانم خوشگل جوان کنار خودت داری که داشتنش به همه چیز می ارزه

برای همتون سلامتی و عشق آرزو میکنم عزیزم

سلام عزیزم

خیلی ممنونم. چشم :)

خدا رو شکر....

خیلی ممنونم. به همچنین

خاتون خوابها سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 07:43 ق.ظ

واااااااااااااااااااای شاذه جون یه حسی بهم میگفت هم سن هستیما. تولد گل دخترت مبارک . خوش به سعادتت که دختر داری. واقعا نعمته. خدا برای هم نگهتون داره و زندگی پر از خوشبختی وسعادت نصیبتون کنه ان شا الله.
من دو تا پسر دارم
عجیب داستان رو دوست دارم, مخصوصا که پستا تپل باشن. هر روزم, روزی چند بار صفحه رو چک میکنم.

خوشوقتم رفیق!
متشکرم. سلامت باشی. خیلی ممنونم
زنده باشن گل پسرات. پسر و دختر نداره. سلامتی باشه و عشق. باقیش مهم نیست.
خیلی ممنونم از لطف و همراهیت :)

ساده(زهرا) سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 02:00 ق.ظ http://sadegane.blogfa.com

سلام.من از اول راه همراهی باهاتون بودم اما خب ببخشید که خیلی اهل کامنت گذاشتن نیستم.و پاقرص هستم فعلن فعلنا ایشالا.
اینبار اما لازم شد که نظر بذارم و تبریک بگم بخاطر دوس داشتنی بودن خودتون و بدنیا اوردن دختری ک مث خودتون دوس داشتنی و مهربون و خونگرمه.و من هربار با فک کردن ب اون همسفری مزه شیرین تری رو زیر زبونم حس میکنم.
و اینکه هربار که ب هر دلیل و موضوعی شما رو میخوام تصور کنم یه لبخند بزرگ ازتون تو ذهنم میاد :)
یه زحمتی ام داشتم جسارتا اگه میشه از طرف من اون شارلوت تازه متولد شده رو ماچی بکنین :))

سلام زهراجان
خیلی ممنونم از همراهیت :* خوب هستی؟ خانواده خوبن؟ چقدر اون همسفری جالب بود! باید یه بار قصه اش کنم :))
خیلی خیلی از لطف و محبتت ممنونم عزیزم :*
متشکرم. چشم :))

فاطمه سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 12:35 ق.ظ http://tapeshha.blogsky.com

سلام:)

اتفاقا منم منتظر بودم پستی که گذاشته بودین چی شد؟
:))

+تبریکات

سلام :)

این همون پسته! قصه هه پریده بود فقط نوشته های بالای صفحه مونده بودن تو چرکنویسا. دوباره کپی کردم، فکر کردم دو بار میاد ولی یه بار امد :)

متشکرم

مینا سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 12:31 ق.ظ

خوندم:))
بدون این که قصدی داشته باشد؟! آره جون خودش:))))
چه حجی بشه این:)))
من فک کردم قراره محرم بشن اینا
چه خوب که اون قضیه دایی هست. من نمی دونستم.
عالی بود شاذه مث همیشه:)) خسته نباشین :))

متشکرم :))
نه بابا چه قصدی؟ فکر بد نکنین :))))))
نه این دفعه قرار نیست :))
منم طی تحقیقاتم شنیدم :)
متشکرم عزیزم. سلامت باشی :)

مینا سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 12:18 ق.ظ

به بههههههههه تولدش مبارک :))))))))
وااااای من خیلی راجع به بچه هاتون کنجکاو بودم :)))
و هستم :)))))

هنوز داستانو نخوندم برم بخونم نظر بدم

متشکرممممم :))
من چهار تا بچه دارم. یه دختر شانزده ساله و سه تا پسر سیزده ساله، نه ساله و سه ساله
متشکرم :))

پاستیلی دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:40 ب.ظ

خیلی بانمکه حمیید

به به چه سفری ریحانه از ملیکا شادتره بالاخره

متشکرم لطف دارین. حتی از عروسیه منم 7سال میگذره❤

مرسیییی

از دیشب دارم هی فکر می کنم ملیکا کیه؟ :))

خواهش می کنم. یادش بخیر

مرضیه دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:39 ب.ظ

سلام شاذه جان
خسته نباشی
قشنگ بود
فقط یه نکته رو اضافه کنم... تا اونجایی که یادمه... تو قانون ما دختر مجرد بالای 18 سال نیازی به اجازه پدرش برای خروج از کشور نداره...


بازم مرسی

سلام عزیزم
سلامت باشی
متشکرم
ممنون از یادآوری. جمله اش رو حذف کردم.
خواهش می کنم :)

زیبا دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 11:14 ب.ظ

سلام سلام صدتا سلام
خوبین شاذه بانو
تولد دخترتون مبارک ان شاءالله 120ساله بشه زیر سایه پدر و مادرش و الله
من روزی 15بار بلکم بیشتر میام سر میزنم تو پست قبلی یادم رفت بگم
ولی خب اینو وظیفه میدونم که حتما بعد از خوندن داستان حتما تشکر بکنم هرچی نباشه کلی از شما وقت گرفته که بنویسید و بزارید اینجا که ما خیلی راحت بخونیم و کلی ذوق کنیم تا جایی هم که تونستم کامنت گذاشتم
وآما داستان.......
ای جانم ریحانه،دمش گرم بچمون چه دلشاده و خدا دوسش داره که طلبیده بره،آ خدا نصیب ما هم بکن اول عشق خودتو بعدم......
وای حس حمید خیلی باحال بود وقتی فهمید ریحانه میخواد بیاد و تو کاروان خودشون جا باز شده
دستتون تشکر
خیلی خیلی تشکر
بازم تبریک میگم تولد دختر گلتون رو

سلام به روی ماهت زیباجان
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
خیلی ممنونم. سلامت باشی
:)))) با این اوصاف من بیخودی توقع کامنت دارم. چون تمام آمارم همین دوستای گلی هستن که روزی چندین بار چک می کنن و برای همه ی پستا هم کامنت میذارن
خیلی خیلی لطف می کنی عزیزم. ممنوووونم

ها خیلی شاد شد بچمون :) خدا قسمت همه ی آرزومندان بکنهههه به سلامتی و دل خوش
هرچی استغاثه بلد بود به درگاه خدا کرد :)))))))))
خواهش می شود زیاااد
خیلی ممنونم

پاستیلی دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 10:58 ب.ظ

سلام
تولدت دختر گل مهربونتون مبارک
نخوندم هنوز .آبی نوشت پاک منو برد به یک عالم دیگه

زندگی چیا داره تو آستینش فقط خدامیدونه. روز عروسی تون یادمه
بچه بودم. ولی خوب یادمه مث ماه شده بودین. مث اسمتون

آخی اصلا یجووری شدم

انشاالله خوشبختیش رو ببینین. دختر گلیه.

سلام عزیز دلم
متشکرم. سلامت باشی

یادش به خیر... هفده سال از اون روز گذشت... تو هم بی تعارف جزو زیباترین عروسهایی بودی که تا حالا دیدم :*

انشاءالله. خیلی ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد