ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (38)

سلام دوستام
طاعات و عباداتتون قبول
این چند روز همه اش درگیر بودم. یه مقدار نوشته بودم اما فایل قصه خراب شد و همه اش پرید. پسرک گشت و یک کپی از فایل پیدا کرد، اما چند قسمت آخری و اون مقداری که جدید نوشته بودم آخرش نبود. بعدم نت نبود و موبایلم لج کرده بود با پی سی کانکت نمیشد. خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند که تا الان نشه آپ کنم. اینو داشته باشین اگر خدا بخواد زود میام. 


پ.ن امروز تولد مامان بزرگمه. یه صلوات برای شادی روحشون بفرستین.



بالاخره هم سینی چایی را که پریناز ریخته بود برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت.

پریناز به دنبالش وارد پذیرایی شد و خجالت زده زمزمه کرد: بده من بگیرم.

آرمان بلند پرسید: مگه خواستگاریه که تو بگیری؟ خودم می گیرم بشین.

عباس شوهر عاطفه پرسید: اگه خواستگاری نیست دقیقاً این چه مجلسیه آرمان جان؟

_: والا اسمشو نمی دونم. ولی فکر نمی کنم کسی بعد از عقد بره خواستگاری.

همه از لحن طنزآمیزش خندیدند و پریناز خجالت زده سر به زیر انداخت. آرمان از گوشه ی چشم نگاهش کرد. عاشق این دخترک با لپهای گل انداخته بود. خیلی زشت بود سینی را روی میز رها کند و برود جفت گونه هایش را ببوسد؟!

آب دهانش را به سختی فرو داد و نگاهش را به استکانهای توی سینی دوخت. بالاخره چایها را گرفت و روی صندلی نهارخوری کنار پریناز نشست و دستش را روی پشتی صندلی پریناز گذاشت.

فریباخانم که برای چند لحظه بیرون رفته بود به اتاق برگشت و رو به آرمان و پریناز متعجب زمزمه کرد: رفتین حرف بزنین یا آشپزخونه تمیز کنین شما دو تا؟!

پریناز سر به زیر و با صدایی که به زحمت بالا می آمد گفت: آرمان جمع کرد.

ابروهای فریباخانم بیشتر بالا رفت و با همان صدای پایینش جواب داد: ها... از تو بعید بود. ولی آرمان چرا؟

آرمان به آرامی گفت: خواستم کمکی بکنم. مهمون ناخونده زحمت داره.

فریباخانم لبهایش را بهم فشرد و بالاخره انگار مجبور شد بگوید: متشکرم.

و رفت و نشست. شهین خانم پرسید: طوری شده؟

فریبا خانم سری تکان داد و گفت: نه طوری نشده.

و نیم نگاه خصمانه ای به آرمان انداخت.

پریناز در حالی که سعی می کرد خنده اش را فرو بخورد، زیر گوش آرمان نجوا کرد: متأسفم ولی شیرین کاریت جواب نداد.

آرمان هم با بی خیالی خندید و گفت: مهم نیست.

کم کم همه عزم رفتن کردند. غیر از پریرخ و خانواده اش که مسافر بودند و همان جا منزل داشتند.

مشغول خداحافظی بودند که پریرخ به پریسا گفت: نمیشه بمونی؟ کم دیدمت. فردا باید برگردیم.

سپهر گفت: من که می مونم. باید حساب این خاله پریناز دروغگو رو برسم.

آرمان ابرویی بالا انداخت و گفت: اگه تو بمونی منم باید بمونم از زنم دفاع کنم.

ناصر به طعنه گفت: گفتم که پیژامه شو گذاشته تو ماشین!

آرمان خندید و پرسید: تو کدوم ماشین ناصرخان؟ من که سر کار بودم!

سپهر در را به آرمان نشان داد و پرسید: حالا نمی خواین برین؟ من با پریناز کار دارم.

_: اوه اوه چه خطرناک! ترسیدم. پریناز بیا بریم خونه ی ما. اینجا امنیت جانی نداری.

سپهر با لحنی بزرگوارانه گفت: نترس نمی کشمش. فقط یه کم گوشمالیش میدم که لازم داره.

بالاخره با بی میلی از هم جدا شدند و حتی نشد یک خداحافظی خصوصی بکنند. از وقتی هم بیرون آمدند هرچه که آرمان زنگ زد و پیام داد کسی جوابش را نداد. یا گوشی گم شده بود یا پریناز سرش به خواهرهایش گرم بود که یادی از همسرش نمی کرد.

ساعت نزدیک دو بعد از نیمه شب بود که آرمان بالاخره گوشی را رها کرد و خوابید.

ساعت پنج صبح با صدای زنگ گوشی از خواب پرید. خواب آلوده گوشی را برداشت و با دیدن اسم پریناز لبخند زد.

_: جانم پری گلی؟ سلام.

+: سلام آرمان ببخشید. سپهر گوشی رو قایم کرده بود. نیم ساعت پیش بالاخره خواب رفت. کلی گشتم تا پیداش کردم. نگران شدی؟ معذرت می خوام.

_: ممنون که زنگ زدی.

+: خواب بودی؟ ببخشین.

_: می دونی خیلی دوستت دارم؟

پریناز با صدایی که به سختی به گوش می رسید زمزمه کرد: می دونم. منم دوستت دارم.

_: مامانامونم بالاخره راضی میشن.

+: مامان دیشب آخر شب هم عصبانی بود که آشپزخونه رو جمع کردی هم خوشحال بود. از اون وقتایی که نمی دونست دلش می خواد کتکت بزنه یا تشکر کنه.

آرمان با خنده گفت: همون تشکر پرمهر کاملاً گویا بود.

+: صبح میای رستوران؟

_: ها یه ساعتی میام. بعد باید برگردم درس بخونم.

+: می بینمت؟

_: میام.

+: مرسی. قبلش زنگ بزن. دارم خواب میرم. شب نخوابیدم.

_: زنگ می زنم. بخواب فعلاً. خداحافظ.

+: خداحافظ.

گوشی را گذاشت و به پشت دراز کشید. بازویش را کنارش رها کرد و به سقف چشم دوخت. دلش سنگینی سر پریناز روی بازویش را می خواست و نوازش موهایش که خیلی زود خوابش می کرد. جایش خیلی خیلی خالی بود.

کمی بعد برخاست. دیگر تحمل جای خالیش را نداشت. صبحانه خورد، لباس عوض کرد و به رستوران رفت.

هنوز کسی نیامده بود ولی از وقتی که از کیش برگشته بودند کلید داشت. در پشتی را باز کرد و وارد رستوران شد. کار کردن آرامش می کرد و از فکر و خیال دور میشد. کار هم که تمامی نداشت. مشغول شد. سالن رستوران آخر شب تمیز شده بود ولی هنوز تا استانداردهای آقای بهمنی خیلی مانده بود. جرم گیر و دستمال و تی و وسایل دیگر را برداشت و به جان در و دیوار و زمینها افتاد. اینقدر سابید تا خیس عرق شد.

کم کم بقیه هم می آمدند و دستور دادنهایش به کار کردنش اضافه شد. وقتی خیالش از همه چیز راحت شد، خداحافظی کرد و به طرف در خانه ی آقای بهمنی رفت. توی شیشه ی ورودی تالار زنانه نگاهی به قیافه اش انداخت و آهی کشید.

به پریناز زنگ زد. بعد از دو سه بوق صدای خواب آلوده اش را شنید: الو؟

_: پری گلم دم درم.

به دیوار تکیه داد. خسته و خیس عرق و بی حوصله بود.

پریناز در را باز کرد و یواش گفت: سلام بیا تو.

قدمی تو گذاشت و گفت: سلام. فقط چون گفته بودم میام امدم. و الا هم خیس عرقم، هم ریشمو نزدم هم کلاً داغونم. نزدیک نشوید.

پریناز دست دور گردنش انداخت. صورتش را بوسید و گفت: دیوونه.

با خنده و خستگی گفت: برو عقب پری. حالم داره از خودم بهم می خوره. این قیافه دیدن نداره.

پریناز نه به خاطر حرف آرمان، از ترس این که از پنجره ها دیده بشوند قدمی عقب گذاشت. نگاه محتاطانه ای به شیشه ها انداخت و گفت: حالا نه این که من الان از آرایشگاه امدم!

آرمان خندید و با دست موهای ژولیده ی او را بهم ریخت و یقه ی بلوز راحتی صورتی گل گلی اش را صاف کرد.

_: امری نیست؟ برم دیگه.

پریناز آهی کشید که جگرش را آتش زد. قدمی عقبتر رفت و گفت: خداحافظ.

آرمان دستش را روی در گذاشت. با این قیافه ی پریناز پایش پیش نمی رفت که برود. به سختی از جا کند. زیر لب خداحافظی کرد و بیرون رفت.

توی خانه دوش گرفت و اصلاح کرد و مشغول درس خواندن شد. سر ظهر به پریناز زنگ زد. احوالی گرفت. پریناز گفت: پریرخ اینا با مامان بابا دارن میرن پیش مامان بزرگ. احتمالاً شب نمیان.

آرمان با یادآوری دوره ی آموزشی و شهر محل اقامت مادر آقای بهمنی لبخند زد.

_: تو چرا نمیری؟

+: من فردا مدرسه دارم. کلی هم درس دارم. این چند روز که پریرخ اینا اینجا بودن اصلاً نرسیدم بخونم. یه عالمه مشقم دارم. حوصله هم ندارم.

_: اجازه میدن شب خونه ی ما باشی یا من بیام پیشت؟

+: مامان گفت نمیشه آرمان بیاد ولی تو می تونی بری خونشون. به شرطی که شهین خانم راضی باشه. و الا باید بری خونه ی پریسا. سپهرم کلی خط و نشون کشیده که اگه به جای خونه ی ما بری پیش شوهرجونت دیگه نه من نه تو!

خندید و پرسید: اوه چه رقیب عشقی ترسناکی دارم! بهش بگو هر حرفی داره بیاد با خودم بزنه با تو کاری نداشته باشه.

+: دیشب تا صبح مغزمو جویده. هنوزم خوابم میاد. ولی کلی مشق دارم. اینا هم دارن جمع می کنن که برن نمیذارن به درسام برسم. اوه اوه سپهرم امد. الان میاد گوشی رو می گیره. فعلاً خداحافظ.

و بدون این که منتظر خداحافظی آرمان بشود قطع کرد.

آرمان از جا برخاست و به هال رفت. مامان جلوی تلویزیون نشسته بود و برای نهار سالاد خرد می کرد. بابا هم مشغول تعمیر شیر آب ظرفشویی بود.

روی مبل نشست و گفت: پریناز امشب تنهاست. میشه بیاد اینجا؟

مامان برای چند لحظه وانمود کرد که نمی شنود. بعد بدون این که نگاهش را از تلویزیون بگیرد، پرسید: مگه نباید بری سر کار؟

_: می تونم الان برم به جاش شب خونه باشم.

=: بله می تونی. به خاطر پریناز خانم.

_: مامان جان شمشیر از رو بستین ها! من نصف کارمو تعطیل کردم که درس بخونم. پرینازم درس داره که همراه مامان باباش نمیره. باهم می شینیم می خونیم. سعی می کنیم مزاحمتی براتون ایجاد نکنیم.

=: چرا توجیه می کنی؟ مگه من می تونم بگم زنتو تو خونه نیار؟

_: آخه اینجوریم بخواین استقبال کنین...

=: چه جوری؟ توقع داری اندازه ی آرزو دوستش داشته باشم؟ یه کم به من وقت بده آرمان.

آرمان برخاست و با ناامیدی گفت: باشه. راحت باشین. میره خونه ی خواهرش. هم اون پسرک خوشحال میشه هم شما. من و پرینازم که... مهم نیستیم.

=: لوس نشو آرمان. بیارش. فقط...

_: فقط چی؟

=: هیچی. بیارش. شام چی دوست داره براش بپزم؟

تبسم تلخی کرد و گفت: فرقی نمی کنه. همه چی می خوره.

بعد رو گرداند و به اتاقش رفت. دلش نمی خواست اینطوری پریناز را بیاورد. قلبش فشرده میشد وقتی مامان نمی توانست قبولش کند. با این حال به رستوران رفت و بعد از این که کارهایش را سر و سامان داد، دنبال پریناز رفت.

پریناز خانه مانده و منتظرش بود. ماشین نداشت. پیاده راه افتادند و چمدان کوچک چرخدار پریناز را به دنبالش کشید.

_: چه کار کردی با سپهر؟

+: هیچی. بهش گفتم نمیام. یه کمی بهش برخورد. ولی دیگه باید عادت کنه. نه؟

_: هوم.

+: مامانت چی گفت؟ می دونه؟

_: می دونه.

+: خوبی آرمان؟ اگه ناراحتی من هنوزم می تونم برم خونه ی پریسا.

_: دلم برات تنگ شده. ولی اگه مامان چیزی گفت به دل نگیر. باشه؟

+: باشه.

سر خیابان تاکسی گرفت. هوا رو به تاریکی می رفت که باهم وارد خانه شدند. آرزو جلو آمد و به گرمی از پریناز استقبال کرد.