ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (34)

سلام دوستام
یه پست کوتاه شب سفری...
دیگه اگه خدا بخواد دارم میرم...
دعاگوی همه ی دوستان هستم...

بعداً نوشت: یه مقدار به پایین پست اضافه شد! صبح ساعت پنج ونیم پروازه و به جای خوابیدن نشستم می نویسم!!
شبتون پر از رویاهای طلایی :)




یک نفر داشت صدایش میزد: آرماااان.... آقاآرمااااان....

نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت. چهارونیم بعدازظهر بود. عروسی از ساعت شش شروع میشد. به طرف صدا رفت. پویا بودبا جاروی توی دستش به در ورودی اشاره کرد و گفت: اون خانمی که اونجاست با شما کار داره. میگه خواهرته.

سری تکان داد و به طرف آرزو رفت. لباس مجلسیش توی روکش روی یک دستش بود و در دست دیگرش کیف بزرگی داشت.

آرمان با تعجب گفت: سلام. چقدر زود امدی! هنوز یک ساعت ونیم تا جشن مونده.

=: سلام. آخه آرایشم می خوام بکنم. کلی کار دارم. ضمناً بابا عجله داشت یه کم زودتر امدم.

_: تک زنگ نزدی.

=: زدم. سایلنت بودی. ویبره هم که شکر خدا نداری.

_: دارم. غلغلکم میشه نمی ذارم. حالا گم شدی که شاکی هستی؟

از روی شانه ی آرمان سر کشید و در همان حال گفت: نه. ببینم این خوشگله خانمته؟

آرمان هم برگشت و با دیدن پریناز لبخند کمرنگی زد. با لحنی که هم گله داشت هم محبت پرسید: خوشگل خانم شما خونه زندگی نداری همش اینجایی؟

پریناز سرخوش گفت: چرا دارم. اتفاقاً اینجا خونه ی بابامه. شما چکاره ای؟

آرمان عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و گفت: منم کارمند باباتم.

پریناز خندید. با آرزو دست داد و گفت: سلام.

آرزو با سردرگمی خندید و گفت: سلام عزیزم.

+: بریم خونه ی ما. با مامان صحبت کردم. گفتم دوستم می خواست قبل از عروسی لباس عوض کنه، منم دعوتش کردم بیاد تو اتاق من عوض کنه. بابا هم امد معرفی کرد و گفت از مشتریهای قدیمی هستین و مدتی هست که شما رو می شناسه. خلاصه که مقدمتون گلباران!

آرزو با چشمهای گرد شده به پریناز و بعد آرمان نگاه کرد و پرسید: برم واقعاً؟

_: برو. بلکه باب آشنایی باز بشه. در اولین فرصتم پریناز رو دعوت کن. خدا رو چه دیدی؟ شاید زد و مامان عاشقش شد.

پریناز خندید. آرمان جدی زمزمه کرد: جیگر طلا... اگه صدای ما رو نمی شنون این لبخند عریض شما رو که می بینن! جمع کن تا دودمانمونو به باد ندادی. برین به سلامت.

آرزو هم لبخند خجولی زد و به دنبال پریناز روانه شد. آرمان هم آه بلندی کشید و گفت: خدا به خیر کنه.

بعد هم به دنبال کارهایش رفت.

ساعتی بعد برای سؤالی به دفتر آقای بهمنی رفت. ولی آقای بهمنی توی دفتر نبود. نشست تا بیاید. گوشی اش را بیرون کشید. چشمهایش تار میدید. تازه یادش آمد نهار نخورده است. فکر کرد بعد از این که حرفش را به آقای بهمنی زد می رود یک چیزی می خورد.

دو تماس از دست رفته از طرف آرزو و یک پیام از طرف پریناز: وای خواهرت چقدر ماهه! عاشقش شدم! کاش قبل از تو با اون آشنا شده بودم باهاش ازدواج می کردم :دی

خندید و سر تکان داد. آقای بهمنی وارد شد. آرمان به احترامش برخاست و گوشی را بدون جواب توی جیبش گذاشت.

آقای بهمنی پشت میزش نشست و پرسید: چه خبر؟

آرمان دستی به چشمهای خسته اش کشید و بدون این که بنشیند گفت: شام رو برای ساعت ده ونیم سفارش دادن. کیک ساعت ده. حالا میگن برعکس. ناصر میگه کوبیده ها تا ساعت ده حاضر نمیشه.

=: اینم سؤال داره آرمان؟ بگو یکی دو تا از بچه های خدمات تالار رو کمک بگیره زودتر بپیچن تموم بشه. برای پذیرایی هم زنگ بزن شرکت خدماتی دو نفر رو بفرستن.

_: چشم. چهار تا لامپم سوخته. اگر موجود دارین بدین برم عوض کنم.

=: آرمان نبودی کار از دستت در رفته ها! الان وقت لامپ عوض کردنه؟

_: حق با شماست. زودتر باید چراغا رو امتحان می کردم. ولی از صبح خیلی شلوغ بودم.

=: این پرینازم که هی تو دست و پات بود! دیگه نذار بیاد بیرون. حواستو پرت می کنه.

_: چشم. بهش گفتم ولی بازم میگم.

آقای بهمنی روی صندلی گردانش چرخید و در کمد پشت سرش را باز کرد. پرسید: چند وات؟

_: دو تا پنجاه وپنج، یه سی وپنج، یکی هم پنج.

آقای بهمنی لامپها را به طرفش گرفت و گفت: پنج آخریش بود. سی وپنجم نداریم. بیست وپنج دادم. می نویسم فردا برو بگیر.

_: چشم. انشاءالله. با اجازه.

آرزو را تا ساعت نه ونیم شب ندید. داشت از سالن شام مردانه به طرف آشپزخانه ی رستوران می دوید که پریناز صدایش زد: آرمان آرماااان...

آرمان پوف کلافه ای کشید. به طرف جایی که آرزو و پریناز ایستاده بودند رفت و با لحنی توبیخ گرانه به پریناز گفت: فدای روی ماهت... نیا بیرون! نیا. خواهش می کنم. من کلی کار دارم. تازه باید نصفه بذارم برم خونه که مامان جان حسابی توپشون پره.

برگشت و رو به آرزو ادامه داد: تو چی آرزو؟ کارت تموم شد؟

آرزو که دوباره مثل عصر لباس مجلسی اش روی یک دستش بود و کیف بزرگش در دست دیگرش، گفت: بله. رفتم خونه پریناز اینا لباس عوض کردم. بابا الان میاد دنبالمون.

پریناز بدون جواب لب برچیده بود و نگاهش می کرد. آرمان به طرفش برگشت. اینقدر این صورت را می شناخت تا معنی هر لحظه اش را بفهمد. آهی کشید. دلش پر شد.

با لحن تندی گفت: برو تو حیاط من یه سر میام خداحافظی می کنم. آرزو تو هم برو دم در تا میام.

بعد با همان عجله به طرف خدمه رفت. چند سفارش دیگر کرد. با آقای بهمنی هم خداحافظی کرد و بعد مثل گربه توی تاریکی خزید. از در نیمه باز حیاط آقای بهمنی گذشت و چند لحظه بعد پریناز شاکی را در آغوش کشید.

+: مظلوم گیر آوردی هی دعوا می کنی؟؟؟

به جای جواب سر و رویش را غرق بوسه کرد. بعد نرم خداحافظی کرد و با بی میلی بیرون رفت.

تا دم در کلافه بود. بیش از همیشه دلتنگ پریناز بود. دلتنگ باهم بودنشان. چرا همه چیز برعکس شده بود؟ به جای این که کم کم بهم عادت کنند و بعد برای همیشه کنار هم بمانند، اول کنار هم بودند و حالا دلتنگی اینقدر سخت بود...

آرزو را ندید. اما کمی آن طرف تر ماشین بابا را تشخیص داد و رفت سوار شد. آرزو توی ماشین بود. با هیجان گفت: وای بابا پریناز خیلی نازه! کاش مامان زودتر راضی بشه بریم خواستگاری. البته خیلی بامزه یه آدم بره خواستگاری زنش!

آرمان غرغرکنان گفت: خیلیم بی مزه یه!

رو گرداند و با حرص از پنجره به بیرون خیره شد. بابا پرسید: طوری شده؟

تکانی خورد. آرام گفت: نه هیچی.

=: خسته ای؟

_: نه خوبم.

از راه که رسیدند مامان با اخمهای درهم پرسید: چرا اینقدر طول کشید؟

آرمان بدون توجه گفت: سلام.

و به اتاقش رفت. خودش را روی تخت انداخت و به سقف خیره شد. صدای حرف زدن بابا و مامان و آرزو می آمد ولی یک کلمه اش را هم تشخیص نمی داد. دلتنگی امانش را بریده بود. می دانست که به پریناز هم سخت می گذرد و این همه چیز را مشکلتر می کرد.

به پهلو غلتید. گوشی اش را در آورد و شماره گرفت. صدای خندان پریناز توی گوشش پیچید: سلام آرزو...

تبسم تلخی روی لب آرمان نشست. زمزمه کرد: سلام.

لحن پریناز هم عوض شد. ظاهراً به اتاقش رسیده بود و می توانست راحت حرف بزند. نالید: آرماااان...

"جان آرمان" از ته دلش در آمد و بر زبانش نشست. جوابی نشنید. می دانست دخترک بغض دارد و نمی تواند حرف بزند و همین بیشتر دلش را می سوزاند. نفس عمیقی کشید و مشغول زمزمه ای عاشقانه شد تا کم کم آرامش کرد. حال پریناز که خوب شد تماس را قطع کرد. به سختی از جا برخاست. لباس عوض کرد. از در اتاق بیرون رفت.

مامان که توی هال نشسته بود با تعجب پرسید: تو هنوز بیداری؟

خواب آلوده جواب داد: دارم میرم بخوابم.

=: چند لحظه بشین.

روبروی مادرش روی مبل نشست.

مامان به سرعت سر اصل مطلب رفت: خیلی داری از خودت کار می کشی. امشب زنگ زدم به رستوران. با آقای بهمنی حرف زدم. یا صبح باید بری سر کار یا عصر. دیگه نمی ذارم وضع قبل از تابستون تکرار بشه. نصف روز باید خونه باشی درس بخونی. داری خودتو از پا میندازی.

بدون بحث جواب داد: بسیار خب. عصرا میرم تا آخر شب. ولی اول صبحم یه ساعت میرم. یه سری می زنم و میام خونه. با اجازتون. شب به خیر.

و بدون آن که منتظر جواب بشود برخاست و به طرف دستشویی رفت.

مامان نفسش را با حرص پف کرد و تاکید کرد: پس صبحها فقط یک ساعت! بیشتر بشه زنگ می زنم آرمان.

چشم کوتاهی گفت و در را پشت سرش بست.

صبح روز بعد که وارد شد، آقای بهمنی خندان پرسید: چکار کردی آرمان؟

با خجالت سر تکان داد و گفت: نمی دونم آقا.

=: خیلی خب. برو لیست خرید رو از آشپزخونه بگیر، پرینازم صدا کن برسونش مدرسه. بدو دیرش شد.

چشمهایش از شادی درخشیدند. با شوق گفت: چشم آقا!

قبل از رسیدن به آشپزخانه به پریناز زنگ زد. سیاهه ی خرید را که گرفت و برگشت، پریناز کنار وانت منتظرش بود. کسی دور و بر نبود. جلو رفت و لپش را کشید. با خنده گفت: سلام خانم خوشگله. کجا می رین؟

با آن مانتو شلوار سورمه ای مدرسه هم دوست داشتنی به نظر می رسید.

پریناز خندید و سر خوش گفت: سلام. بدو مدرسه ام دیر شد.

آرمان در حالی که سوار میشد خندان گفت: بازم مدرسه اش دیر شد!

سوار که شدند پرسید: خوبی؟ خوب خوابیدی؟

+: عالی! یادته دفعه ی قبل که باهم سوار وانت شدیم که بریم خرید... گفتی منم کباب شدم؟

آرمان تبسمی کرد و گفت: ها... پرسیدم برات مهمه؟

+: همون روزم فهمیدم چی میگی... ولی برام مهم نبود. عجیب بود. آخه بهت نمیومد. ولی الان...

نفس عمیقی کشید و دستش را روی دست آرمان روی فرمان گذاشت. آرمان با دست چپش فرمان را گرفت و با دست راست دست او را توی دستش فشرد. سعی کرد محکم باشد و حواس او را پرت کند. با لبخند پرسید: خب خانم خوشگله مدرسه تون کجاست؟

+: میشه مدرسه رو دو در کنیم؟

ابروهای آرمان بالا رفتند. لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت: نه بابا. دیگه چی؟ نه عزیز من. دو تا کارآگاه خوشگل داریم که پامونو کج بذاریم حسابمون پاکه. من تا سه ربع ساعت دیگه باید خونه باشم، تو هم که اگه مدرسه برات غایبی بزنه به مامانت زنگ می زنن و سراغتو می گیرن. پس شرمنده ی روی ماهتون. ولی چشم. هرجوری شده یه فرصتی فراهم می کنم همدیگه رو ببینیم.

پریناز سری به تأیید تکان داد و حرفی نزد. آرمان دستش را بالا آورد و بوسید. با لحن دلداری دهنده  ای گفت: ناراحت نباش دلم می گیره... باشه؟

پریناز آرام گفت: باشه.

بالاخره نشانی مدرسه را گفت و کمی بعد جلوی مدرسه پیاده شد. آرمان هم به دنبال خرید روزانه ی رستوران به بازار روز رفت.

نظرات 51 + ارسال نظر
بانوی مهر یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 07:58 ب.ظ http://www.banoye-barani91.blogfa.com/

سلااااااااااااام. منو دعا کن..........

سلاااااااااااام
دعاگویم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد