ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (33)

سلام سلام
غروب جمعه تون به خیر

احتمالاً این آخرین پست قبل از سفرم هست و شاید کامنتها رو هم با تاخیر جواب بدم. قرار بود دیشب عازم کربلا باشیم، ولی پرواز کنسل شد و هی عقب افتاد تا این که گفتن دوشنبه صبح از تهران... دیگه نمی دونم. هرچی قسمت باشه.

دعا گویم و التماس دعا دارم دوستان :)



سالن غذاخوری که آماده شد به آشپزخانه رفت. یک شقه گوسفند روی تخته گذاشت و مشغول آماده کردن شیشلیک شد.

باباحیدر متعجب پرسید: چکار می کنی باباجون؟

همانطور به گوشت و کارد چشم دوخته بود زمزمه کرد: پریناز هوس شیشلیک کرده.

باباحیدر با تعجب و نگرانی پرسید: خبریه؟

آرمان حیرتزده سر برداشت و پرسید: چه خبری؟

=: گفتی هوس شیشلیک کرده...

_: به نظرم همینو گفتم. چرا؟

=: آرمان خجالت نمی کشی؟! این طفلکی فقط چهارده سالشه!

آرمان چند لحظه گیج به او خیره شد. بعد قاه قاه خندید و گفت: هیچ خبری نیست باباحیدر.

احمد سر شانه اش زد و گفت: چه جور خبری؟ به منم بگو.

آرمان که هنوز داشت می خندید گفت: باباحیدر به جون عزیزت اینطوری نیست.

احمد با اخم مشت دیگری به شانه اش زد و گفت: از جون خودت مایه بذار.

آرمان هم گفت: به جون احمد خبری نیست.

باباحیدر گفت: خیلی خب اینقدر قسم نده.

ناصر یکی از همکارانشان جلو آمد و پرسید: اینجا چه خبره؟

آرمان کارد را رها کرد. دستهایش را بالا گرفت و گفت: بابا هیچ خبری نیست برین به کارتون برسین. چرا شلوغش کردین؟ بیاین ببینین. شقه ی گوسفنده نه سر بریده ی آدمیزاد!

ناصر گفت: دارم می بینم شقه ی گوسفنده. می خوام بدونم باهاش چکار داری؟ مال ژیگوی شبه.

آرمان دوباره مشغول کارش شد و در همان حال گفت: تو منوی عروسی ژیگو نبود.

=: توی منوی رستوران هست.

_: باشه. همشو نمی خوام. فقط یه سیخ شیشلیک می خوام.

=: برای چی اون وقت؟

_: من فقط به آقای بهمنی جواب پس میدم ناصرجان.

بعد هم مشغول به سیخ کشیدن قطعه های آماده و یک دست شده شیشلیک با استخوان شد. سیخ آماده شده را توی چاشنی مخصوص باباحیدر خواباند تا استراحت کند. به باباحیدر هم سپرد مراقبش باشد. خودش هم رفت تا به بقیه ی کارهایش برسد. سر ظهر برگشت. باباحیدر شیشلیک را برایش کباب کرد و گفت: بگیر باباجون. ببرش تا سرد نشده.

آرمان که از خدایش بود. ولی نمیشد! بشقاب شیشلیک با مخلفات را حاضر کرد و رویش سلفون کشید. بعد سر برداشت و به زنی که از کنارش داشت رد میشد گفت: خانم سماواتی... لطفاً این پرس رو ببرین در خونه ی آقای بهمنی برای دخترخانمشون بگین باباحیدر دادن.

زن نیم نگاهی به غذا انداخت. اتفاق تازه ای نبود. اهل خانه معمولاً سفارشهای مخصوصشان را به باباحیدر می دادند و خدمه برایشان می بردند. برای همین بدون سؤال ظرف را گرفت و برد.

کمی بعد صدای پیام گوشیش را شنید. در حالی که با قدمهای سریع به طرف تالار مردانه می رفت پیام را باز کرد: مرسی عشقم.

خندید و نوشت: خواهش می کنم جیگر.

پیام بعدی رسید: آقایی شیشلیک!

دیگر جا نداشت. روی اولین صندلی تالار نشست و قاه قاه خندید. احمد با دسته ای رومیزی پارچه ای سفید وارد شد و با دیدن آرمان که به تنهایی داشت می خندید، ابروهایش بالا پریدند. با تأسف گفت: از دست رفتی آرمان! یادش به خیر. پسر خوبی بودی!

خنده ی آرمان کم کم جمع شد. نگاهی به احمد انداخت و بعد به گوشیش چشم دوخت. داشت فکر می کرد چه جوابی بدهد که حسابی پریناز را بخنداند.

احمد در حالی که روی میزها رومیزی می کشید، گفت: اگه جوکش اینقدر بانمک بوده برای منم بفرست.

از جا برخاست و با لبخندی رویایی گفت: جوک نبود. فقط یه شوخی بود.

برای پریناز نوشت: دوستت دارم :*

جواب بی ربطی بود ولی حرف دلش بود. گوشی را ساکت کرد و توی جیبش سر داد.

دو ساعت بی وقفه داشت می دوید. بالاخره نزدیک ساعت سه بعدازظهر یک لیوان چای برای خودش ریخت و خسته روی یکی از تختهای کافی شاپ لم داد. یک حبه قند گوشه ی دهانش گذاشت و گوشی اش را روشن کرد. چندین تماس از دست رفته و پیامهای پی در پی.

تعدادی از پیامها تبلیغاتی و بقیه همه از طرف پریناز بود. با لبخند مشغول خواندن شد.

+: آی لاو یو تو :*

+: الو؟ ور آر یو؟

+: ااا هی میگن نباید به عشقت اعتراف کنی طرف پررو میشه! بیا نمونه اش! آرمااااان کجایی؟

+: من هی مسیجا رو پاک می کنم اگه به دست مامان رسید چیزی نباشه. تو هم دست پیش گرفتی اصلاً هیچی نمی فرستی! چرا تلفنتو جواب نمیدی؟

+: خیلی خب آرمان خان... بهم می رسیم!

+: آرمان اگه جواب ندی ها! میام محل کارت آبروتو می برم :دی

خندید. تماسهای از دست رفته، نیمی از طرف مامان و بقیه از طرف پریناز بودند. با حفظ جوانب احتیاط اول به مامان زنگ زد.

مامان با اولین بوق جواب داد و سیل خروشان شماتت هایش را به طرفش جاری کرد: سلام علیکم! چه عجب به گوشیت یه نگاهی انداختی!

_: سلام مامان جان. سرم شلوغ بود. معذرت می خوام.

=: یه نصف روزم برای ما وقت نداری. همش تو اون قهوه خونه چپیدی و کار می کنی. این چه وضعشه؟ به کی بگم دلم می خواد پسرم تحصیل کرده باشه؟ آدم باشه؟

_: مادر من... عزیز من... آروم باش. اولاً که آدمیت با تحصیلات دو تا مقوله ان که قبول دارم بعضی وقتا باهم تداخل دارن ولی نه همیشه...

=: برای من فلسفه نباف آرمان. همین الان پا میشی میای خونه. مگه من از پول تو جیبی برای تو کم گذاشتم که میری نوکری مردم رو می کنی؟ دلم می خواد درس بخونی. آقای خودت بشی. دستت تو جیب خودت باشه.

_: همین الانم دستم تو جیب خودمه. کارمو دوست دارم؛ درس هم چشم. قول دادم بخونم. می خونم کنکور بعدی امتحان میدم.

=: یعنی یک سال دیگه هم علاف بگردی! اگه عوض این کلاس مزخرف مونده بودی اینجا و اول تابستون پیگیر درست شده بودی الان داشتی می رفتی دانشگاه. اینجوری از زندگیت عقب نمی موندی.

نفس عمیقی کشید. به پشتی تکیه داد و گفت: همین الانم عقب نموندم مامان. من فقط بیست سالمه.

=: مرغت فقط یه پا داره. همیشه همینطور بودی.

_: من باید برم مامان جان. کار دارم. شب عروسیه.

=: برو برو... ولی اگه وجدان کاریت اجازه داد شب زودتر بیا خونه.

لب به دندان گزید و گفت: چشم. خداحافظ.

قبل از آن که جواب مامان را بشنود یک نفر از پشت سر دستهایش را محکم روی چشمهایش گذاشت. لازم نبود فکر کند که کی می تواند باشد. گوشی را قطع کرد و زیر لب غر زد: عزیز دلم... جان من... خواهش می کنم... دست بردار. برای خودت بد میشه.

پریناز پوف کلافه ای کشید. لب تخت جلویش نشست و گفت: نشستی عشق و حالتو می کنی، نه تلفن جواب میدی نه مسیج. بد نگذره یه وقت!

_: پنج دقیقه است نشستم اینجا یه چایی خوردم فدات شم. گوشی هم تا حالا سایلنت تو جیبم بود. کار داشتم. الانم امرتون رو بفرمایید که باید برم.

پریناز گرفته و دلخور نگاهش کرد. آرمان نگاهی به اطراف انداخت. جای خلوتی ننشسته بود. روی اولین تخت رها شده بود که چایش را بنوشد و برود.

دوباره به پریناز چشم دوخت و آرام و جدی گفت: خواهش می کنم پاشو. اینجا دیوارا موش داره. برای مامانت خبر می برن. برات بد میشه.

پریناز دلخور لب برچید. به گوشی روشن توی دست آرمان با چشم اشاره کرد و گفت: داره زنگ می زنه.

آهی کشید و جواب داد: جانم آرزو؟ سلام.

از جا برخاست. پریناز هم برخاست ولی همان کنار تخت ایستاد و حسرت بار به او چشم دوخت.

آرمان حسرت نگاهش را حتی از پشت سرش هم حس می کرد. دلش می خواست بی خیال همه چیز بشود. برگردد و او را محکم در آغوشش بفشارد. چقدر روزهای سفرشان دور از دسترس به نظر می رسیدند!

آرزو با هیجان گفت: سلام! من امشب اونجا عروسی دعوتم! عروسی خواهر همکلاسیمه. ولی برای شام دعوت نیستم. مامان گفته بیام و با تو برگردم خونه. یعنی در واقع تو هم برای شام نمونی.

نفسش را پف کرد. کار داشت اگر تا آخر شب میماند خیالش راحتتر بود. اما نمی خواست مامان را حساس کند. بنابراین گفت: باشه. میام. تو کی میای؟

=: اگه بشه دلم می خواد زود بیام. مامان میگه همون جا لباستو عوض کن. لباس مجلسیم تا برسم اونجا چروک میشه.

_: باشه بیا. موردی نیست. یه اتاق برای تغییر لباس خانمها هست.

=: باشه. پس من موهامو که سشوار کشیدم میام.

_: نزدیک که رسیدی یه تک زنگ بزن بیام راهنماییت کنم.

=: باشه. ممنون.

_: خواهش می کنم. خداحافظ.

=: خداحافظ.

پریناز جلو آمد و گفت: میشه هم بیاد خونه ی ما لباس عوض کنه.

آرمان با ابروهای بالا رفته پرسید: مگه مامانت خونه نیست؟

+: چرا ولی باید یه دوست به اسم آرزو رو بهش معرفی کنم!

_: بعد نمیگه چرا بی خبر دست یکی رو گرفتی آوردی تو خونه؟!

+: میگم بابا با باباش آشناست. به بابا هم می سپرم سوتی نده.

آرمان شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم هرکار می خوای بکن. من کار دارم باید برم.

+: پس وقتی زنگ زد خبرم کن.

_: باشه. فعلاً...

خواست تا محوطه خلوت است دور شود. پریناز هم به طرف دفتر پدرش رفت تا با او هماهنگ کند.

آرمان چند لحظه به پشت سرش نگاه کرد بالاخره هم به دنبالش روان شد.

وقتی که وارد شدند، آقای بهمنی سرش را از روی لپ تاپش بلند کرد و پرسید: طوری شده؟

آرمان دستی به سرش کشید و گفت: نه هیچی نشده. پریناز با شما کار داشت منم...

=: دنبال سر زنت راه افتادی امدی تو!

خنده ی خجالت زده ای کرد و دستی به سرش کشید. بعد پا پس کشید و گفت: با اجازتون.

از در بیرون رفت و آهی از ته دل کشید. بعد به خود تشر زد: به کارت برس بچه!

دلخوریش را هم سر پویا خالی کرد و داد زد: این چه وضع جارو زدنه؟! بیا ببینم... نگاه کن این گوشه ها پر خاک مونده. برگها رو هم به جای این که جمع کنی هل دادی توی باغچه! گلها رو پوشوندن و منظره رو خراب کردن. تمیزش کن. زووود!

بعد با قدمهای بلند به طرف آشپزخانه ی رستوران رفت.

نظرات 26 + ارسال نظر
اف وی ای 60 دوشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 02:04 ق.ظ

خانم این کامنتای ما همش خورده میشن نمیدونم چرا !! پرکشون میا پرکشون نه

ااا چرا؟ تکه پرک نفرست خو :D

اف وی ای 60 یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:12 ب.ظ

دختر عمه جان

جانم :)

ارکیده صورتی یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:04 ق.ظ

آخجون پست جدید
سلاام بانو
انتظار پست جدید نداشتم
کلی ذوقیدم
خیلی ممنون خانومی که در همه حال فکر ما هم هستی
خیلی التماس دعا شاذه جون
مواظب خودتون باشید
خوش بگذره حرمین
سفر بی خطر و به سلامت

سلام عزیزم
خدا رو شکر :)

خواهش می کنم ♥
حتما به یادتم ♥
خیلی ممنونم ♥

یلدا یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:58 ق.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

نظر قبلی من بودم

ممنون که گفتی ♥

[ بدون نام ] یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:57 ق.ظ

التماس دعا شاذه جان . ایشالا که بسلامتی کارها درست میشه و می رید و به سلامت برمی گردید . اونجا از من هم یادی کن

سلامت باشی عزیزم
متشکرم
حتما ♥

دختری بنام اُمید! شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:09 ب.ظ

خداروشکر، ان شالله همیشه کنار هم شاد و خوشبخت باشید
ممنون عزیزم، فعلا که تا حرف میزنیم دعوا میشه خب من که مسئول بیکاری و شرایط بد اقتصادی نیستم، هستم؟!
اما واقعا حس میکنم توانایی اداره زندگی ندارم!
خداروشکر بهترن، خب شما باید سعی کنید روحیشونو تغییر بدین، البته مدت طولانی بیمارستان بودن و اوضاع جسمیشونم خوب نیست، هر کی باشه روحیش خراب میشه، اما با مراقبت های شما بهتر میشن ان شالله

خیلی ممنونم. سلامت باشی ♥
البته که نیستی. انشاءالله خدا همه کارها رو روبراه کنه ♥
چرا نداری؟ مگه قراره چکار کنی؟
خیلی متشکرم عزیزم. لطف داری ♥

دختری بنام اُمید! شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 07:38 ب.ظ

هی خواهر جان، شما که هی از یار دور نیفتادین که ببینین وقتی نیست هیچی از گلوتون به راحتی پایین نمیره! هی یادش میفتین! هی به سختی پایین میره! هی میبینین جاش خالیه، هی مثل سنگ خارا پایین میره!!! باور کن! کشیدم که میگم
حالا اینو جدی میگم، وقتی با یار جان غذا میخوردیم من اصلا نمیفهمیدم غذام کی تموم شد! منی که عمرا یه بشقاب غذای رستورانو نمیتونم بخورم، یادش بخیر
آره حتما با خودت ببر شاذه جونم، بی خبرمون نزار، پیشنهاد میکنم یه نوشو از اونجا بخر، همکار ما از اونجا خرید، البته آورد اینجا گرون تر فروخت
مادربزرگ مهربون بهترن؟

ای خواهر... ما شکر خدا از اول کنار هم بودیم. ولی تصورشم وحشتناکهههه. خدا نیاره.
انشاءالله خدا بخواد به زودی زود شما هم برای همیشه مال هم بشین و کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنین :)

من عاشق اپتیموسمم. باتری براش گیر بیارم شده ده سالم نگهش می دارم. نبردنش هم از عشق بود که مبادا اونجا ازم بزنن. ولی دیدم طاقت دوریشو ندارم :))

شکر خدا... بهترن ولی خیلی بی روحیه... دیگه نه دلشون می خواد راه برن نه حرف بزنن... چی بگم؟ بازم خدا رو صد هزار مرتبه شکر...

رها شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 07:25 ب.ظ

خوش بحالت میری کربلا
کاش قسمت من هم بتونم برم

دعا کن درست بشه بریم
خدا قسمتت کنه

Nina شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:24 ب.ظ

بالاااااخرههه وقت شد بیام بخووونم :دی
اوووه ارمان فحش خورش ملس بود هاااا هرکی جواب مسیج نده خرهههههه:)))) باید فحش بخوره :دی
ارزو رو ببینم که چه میکنه با عاروس :دییییی :*********

هوراااااا :دی
جاااااان؟ من الان طرف آرمانم! به پسر من بگی بالا چشمش ابرو حسابتو می رسم دیگه خر که خیلی حرف بدیه :دی
چه مییییی کنه این آرزوووو! :دی
:********8

دختری بنام اُمید! شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 05:27 ب.ظ

منم از همین دعوا ترسیدم و رفتم آخه داستانو باید با آرامش خوند تا حسش خوب منتقل بشه
حس ششم که نمیخوابه
شیشلک رو پریناز خورد اما چه خوردنی، از گلوش پایین نمیرفت که، از من بپرس میدونم
ان شالله زودتر برید و کربلا هم قسمتتون باشه حتی اگه خیلی شلوغ باشه، ما رو هم فراموش نکنی
کربلا هم جواب کامنت میدی؟ خب دلمون تنگ میشه

آفرین! خدا خیرت بده. من از عصر نشسته بودم دیگه آخراش بود شیطان رجیم نذاشت زودتر پاشم برم
خوبه که نمی خوابه :D
ا جدی؟ کو بیا تعریف کن چه خبر بود؟ چرا شیشلیک به اون اعلایی که تو دهن آب میشد از گلوش پایین نمی رفت؟
خیلی خیلی ممنونم. انشاءالله. حتما به یادت هستم.
البته! می خواستم فبلت جون (قصه هه چی بود همش فبلت دستش بود؟ اسمش یادم نمیاد :D ) خلاصه فبی جون رو جا بذارم یه گوشی کوچولو ببرم همرام، دیدم نمیشه. اصلا من و اپتیموسم یک جانیم در دو جسم :D هرجور حساب کردم دیدم راه نداره. بماند که باتریش خیلی کم جون شده. پارسالم یه بار کلا مرد و دو ماه تهرون بود تا فهمیدن دردش چیه و باتریش عوض شد. حالا امیدوارم بعد از سفر بتونم یکی دو تا باتری نو براش بخرم جیگرش حال بیاد.

Lemol شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 03:28 ب.ظ

به به! به سلامتی و شادی!!
سفر خوبی داشته باشی خانوم!التماس دعا!
سلام ما رو هم برسون!

متشکرم لمول جانم ♥
چشم حتما ♥

اف وی ای 60 شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:53 ب.ظ

سلام رفیق

سلام دختردایی جان
بالاخره موفق شدی

سما شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:42 ب.ظ

سلام شاذه جون. سفر به سلامت. انشااله سفری پر از معنویت و خوشی و سلامتی داشته باشی. التماس دعا شاذه عزیز

سلام سماجون
متشکرم. سلامت باشی
دعاگویم

تبسم شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:32 ب.ظ

سلام شاذه جونم، خوبین؟ خوشین؟
به سلامتی ان شاء الله، امیدوارم سفرتون بی خطر باشه کلی بهره معنوی از این سفرتون ببرید. خوش به سعادتتون که نیمه شعبان اونجا هستین، التماس دعا دارم، از طرف من هم نایب الزیاره باشین.
میبوسمتون از. راه دور

سلام عزیزم
خوب و خوشم شکر خدا. تو خوبی؟ خوش می گذره؟
خیلی ممنونم. سلامت باشید. دعاگو هستم. منم می بوسمت

ashraf شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:17 ب.ظ

شاذه جان سلام

سفر بی خطر عزیزم، انشاا... به سلامت بری و برگردی.
ما را هم حسابی دعا خانومی

موفق و سلامت باشی عزیزم :*

سلام عزیزم

متشکرم. سلامت باشی
چشم حتما

ممنونم :*

حانیه شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:51 ق.ظ

سلام
وای خوش به سعادتتون.
خیلی التماس دعا
شاذه جون ما را یادت نره ها.
وای خدا, زود برگردینا!
من سوغاتی زیاد میخوام, یه پست بلند بلند.
کلی هیجان زده شدم. بازم التماس دعا
راستی مواظب خودتون باشین.

سلام
خیلی ممنونم
دعاگویم حانیه جان
مگه میشه یادم بره؟
چرا زود برگردم؟ :دی
چشم انشاءالله :*
چشم دعاگویم
ممنون :*

sokout شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:57 ق.ظ

سلام شاذه جون
ممنون از پست
خیلی عالی بود
خیلی خیلی التماس دعا
ایشالا بسلامت برید و بیان

سلام عزیزم
خواهش می کنم

دعاگویم حتما
متشکرم. سلامت باشی :*

نرگس شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:52 ق.ظ

آخی بچم از زور عشق قلدر هم شده و به بقیه زور میگه :))))
وای خاله نمیدونم اطرافیان چشونه تا یکی نامزد میکنه یا عروسی میکنه فقط منتظر باردارین!
من هفته اول نامزدیم همه پدرم رو در آورده بودن در صورتی که بیشترین لمس ما در حد گرفتن دست هم بود :))))))))))
هفته اول نامزدی!!! فکر کن!!!!

هااااا :))))
تا بوده همین بوده. تا دختره هی می پرسن خواستگار داره؟ الان می خوای عروسش کنی؟ نامزد که کرد، عروسی نزدیکه؟ عروس که شد حامله است؟ دیره زوده و کلی اظهار نظر دیگه!

فقط دست همو گرفته بودین!!!! آخییییییییی :)
واقعاً که!
کشتی منو از فضولی با این نامزدی هیجان انگیزت :))
اگه دلت خواست یه بار برام مفصل قصه خواستگاری و نامزدیتونو بنویس شاد شم :)
خدا رو چه دیدی؟ شاید قصه ی بعدی قصه ی نرگس باشه :دی

رها شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:40 ق.ظ

سلام خانمی
بعد از مدت ها اومدم
خوشابه سعادتتت یاد منم باش
ممنون از قلمت

سلام عزیزم
خوش اومدی :)
ممنون. حتما
خواهش می کنم :)

شیما شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 07:39 ق.ظ

سلام خوبید ان شالله؟
ممنون از حس لطیفی که با داستاناتون منتقل می کنید.
این مطلبی که شما گذاشتین همه خواننده های خاموشتونو روشن میکنه.
سفرتون بی خطر. بسلامتی برید و برگردید انشا الله.
التماس دعا

سلام
خوبم شکر خدا ممنون. تو خوبی؟
خواهش می کنم عزیزم :*

چه خوب! ممنون که روشن شدی :)
سلامت باشی. متشکرم
دعاگویم :*

azadeh شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:49 ق.ظ

eee shazze joon baraye manam doa kon kheiliiii :( mercccc :* ziarateton ham ghabool :)

va mercc ke ba vojode hameye karha bazam ghese minevisi va dele ma ro shad mikoni :D

حتما آزاده جونم :)
ممنون :*

خواهش دارم گلم :)

فاطمه شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:39 ق.ظ

سلام:) التماس دعا

اخیییی
تا کی صبر کنند اخه؟

سلام :)
حتما دعاگویم :*

نمی دونم :دی

بهار خانم جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:05 ب.ظ http://baharswritin.blogsky.com/

منم دعا کن لدفا شاذه بانو

حتما بهار جان

دختری بنام اُمید! جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:39 ب.ظ

سلام خوبین؟
ممنون شاذه جونم ، عالی مثل همیشه
طفلکی پریناز، هیشکی تحویلش نمیگیره :دی
یه حسی میگفت امروز حتما مینویسی، یه کم مونده بود به اذان که دیدم نوشتی، اما دلم نیومد بخونم، گفتم بزارم بعد نماز و شام با خیال راحت بخونم
تا برگردی دلمون برای آرمان و پریناز تنگ میشه
برای خودتم که خیلی خیلی خیلی دلتنگ میشم
ان شالله بسلامت برید و برگردید
چرا انقدر تاخیر داره؟!!!

سلام
شکر خدا خوبم. تو خوبی عزیزم؟
لطف داری ♥
اااا اون سیخ شیشلیک رو من خوردم؟؟؟ :D
می ترسیدم فکر کنی رفتم سفر دیگه سر نزنی! خدا رو شکر که حس ششمت بیدار بود :)
چه خوب! آفرین به به... عوضش من نشستم به نوشتن نمازم کمی دیر شد و با خودم دعوام شد :D
آرمان و پریناز رو چاره ای نیست ولی خودم هستم احتمالا. این روزا نت از نون شب واجبتره :D

خیلی خیلی ممنونم. سلامت باشی ♥
دم عیده شلوغ پلوغ شده. برنامه ی پروازا بهم ریخته. خدا کنه ورودی شهر کربلا آزاد باشه و بتونیم زیارت کنیم. چون کاروانهای سواره و پیاده از همه طرف برای عید میان.

زیبا جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:17 ب.ظ

سلام
من همیشه داستاناتونو میخونم ولی تاحالا کامنت نذاشتم
الان که گفتین مسافرین دل منم پر کشید
سفرتون به سلامت
اونجا حتما منم دعا کنید اگه ممکنه اسم منم اونجا صدا کنید
خوش به سعادتون
راستی داستاناتون خیلی قشنگه
حرف ندارین
آرمان و پرینازم خیلی دست دارم
موفق باشین

سلام زیباجان
خیلی ممنونم که می خونی و همراهمی
انشاءالله خیلی زود بطلبنت
سلامت باشی
چشم حتما
ممنونم
لطف داری عزیزم ♥

صدیقه جمعه 8 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 09:17 ب.ظ

سللم سفرت بخیر،عزیزم میشه من را دعا کنی خیلی محتاجم به عنایت اقا امام حسین و حضرت عباس،ممنون میشم فراموش نکنی

سلام
سلامت باشی
چشم. دعاگویم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد