ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (30)

سلام عزیزام
نزدیک ظهرتون به خیر و شادی
از صبح تا حالا دارم به یک قورباغه ی بزرگ برای قورت دادن فکر می کنم و به جاش نشستم قصه نوشتم :دی
خب یک پست شیرین شیرین نوشتم و حالا چاره ای ندارم جز این که برم به قورباغه ی خوشگلم برسم :|
هیجده تا پیراهن آماده ی اتو کردن! داوطلبی نبود؟؟؟ خودم برم؟ هییییی.... رفتم. ویش می لاک!



کمی بعد برخاست. حوصله ی آشپزی نداشت. نان و پنیر آماده کرد و چای گذاشت. گوجه خیار حلقه کرد و به دقت تزئین کرد. با خود فکر کرد: دو سال پیش اگه بهت می گفتن درست بعد از سربازی زن می گیری و بعدم اینقدر آشپز با سلیقه ای میشی که از ادویه و تزئینات رو دست هنرمندترین خانمهای فامیل می زنی حتماً فک طرف رو پایین میاوردی!

سر برداشت. گرم بود. کولر را روشن کرد و فکر کرد وقتی پریناز آمد خاموشش می کند. دو سال پیش فکر می کرد این موقع سوئد باشد و از سرمای مفرح تابستانی سوئد لذت ببرد!

سر تکان داد و فکر کرد: چه خوب که نشد. اینجوری خیلی بهتره.  

نگاهی به در حمام انداخت. هنوز صدای آب می آمد. پریناز را با دنیا عوض نمی کرد! لبخندی زد. دو سه ضربه پشت در کوبید و پرسید: نمیای پریناز؟

+: چرا الان تموم میشه. لباس بپوشم میام.

_: چی تموم میشه؟ تو که هنوز داری آب می ریزی!

+: الان الان... میگم آرمان...

بالاخره شیر را بست.

_: جانم؟

لای در را باز کرد. سرش را بین شکاف در خم کرد و گفت: من گفته بودم شام می پزم...

_: خب؟

پریناز که نمی دانست چطور بگوید زبان روی لبهایش کشید. لبهایش برق می زدند.

آرمان به زحمت نفسی کشید و در دل به خودش گفت: هیچی نیست. آروم باش.

پریناز از حالت نفس کشیدن او دستپاچه شد و تند تند گفت: خب می پزم ولی... یعنی خیلی خسته ام... یعنی میشه امشب...

آرمان بی حوصله گفت: برو تو کولر روشنه یخ می کنی. نون پنیر می خوریم. چایی هم هست.

+: آخ جون آرمان! مرسی!

آرمان بی حوصله به طرف خیار گوجه هایش برگشت و فکر کرد: اگه چند پر نعناع داشتم خوب بود.

چند میلی متر خیار گوجه ها را جا به جا کرد و نفس عمیقی کشید.

بعد از ده دقیقه بالاخره دخترک بیرون آمد. آرمان بدون این که به او نگاه کند کولر را خاموش کرد و پشت میز نشست. چند دقیقه ای بود که چای را ریخته بود. توی  ارتفاع کم جزیره به این راحتی ها سرد نمیشد.

جرعه ای نوشید. پریناز نشست و گفت: وایییی چه کرده شوهرم!

آرمان پوزخندی زد. این همان دختری بود که از اسم شوهر هم حالش بد میشد؟!

پریناز بشقاب خیار گوجه را پیش کشید و در حالی که با لذت تماشا می کرد گفت: ای جاااان! بابا ببینه بهت افتخار می کنه!

بازهم آرمان جوابی نداد. حالش گرفته بود. فقط نگاهش می کرد و سعی می کرد خودش را قانع کند که این دختر معمولی با تیشرت شلوار خواب گل گلی و حوله ی دور موهایش اصلاً هم موجود جذابی نیست!

ولی نمیشد!

پریناز سر برداشت. مژه های پرش هنوز تر بودند و نگاهش می درخشید. پرسید: طوری شده؟

آرمان نفس عمیقی کشید. لقمه ای نان برداشت؛ در حالی که رویش پنیر می گذاشت، گفت: نه طوری نشده. مگه بابات قراره ببینه که افتخار کنه؟ گفتی که دیگه نیام رستوران.

پریناز وا رفت. چند لحظه گیج نگاهش کرد و بالاخره معترضانه زمزمه کرد: آرمان...

_: چاییتو بخور سرد شد.

خودش هم جرعه ای نوشید.

پریناز لبش را گاز گرفت و با پریشانی به او چشم دوخت.

آرمان سر برداشت و پرسید: چی شده؟ چرا نمی خوری؟

+: تو... تو واقعاً می خوای ول کنی بری؟

بغض کرده بود!

آرمان به زحمت نفس حبس شده اش را رها کرد. به خودش گفت: محکم باش آرمان. الان وقت وا دادن نیست. یا الان یا هیچوقت!

با تظاهر به خونسردی توی چشمهایش نگاه کرد و گفت: خودت گفتی... نگفتی؟

پریناز سر به زیر انداخت. یک قطره اشک روی میز چکید. تمام عضلات آرمان منقبض شده بودند. همه ی سلولهایش برای عکس العمل فریاد می زدند اما روحش به شدت مقاومت می کرد.

پریناز دوباره لب گزید و سر برداشت. مژه هایش خیس خیس بودند. آرمان نگاهش را به بشقاب جلویش دوخت تا دیوار مقاومتش فرو نریزد.

صدای بغض آلود پریناز را شنید: تو گفتی... گفتی هرجور من بخوام... هرچی من روز آخر بگم...

آرمان به زحمت نفسی کشید. لقمه ی دیگری برای خودش آماده کرد و گفت: هنوز دو ماه تا روز آخر مونده.

+: نمیشه الان بگم؟

_: نه. چه عجله ایه؟

+: از من... از من بدت میاد؟

آرمان به موهایش چنگ انداخت. دیگر نمی توانست. سر برداشت و گفت: نه! کی گفته بدم میاد؟ بیا اینجا ببینمت دختر! چرا گریه می کنی؟

پریناز برخاست. با یک قدم خودش را به او رساند. روی پایش نشست. سرش را روی شانه ی او گذاشت و زار زار گریست.

آرمان به شدت از خودش عصبانی بود. مقاومت کردی؟ هنر کردی! طفلک رو ترسوندی! واقعاً لطف کردی! چی رو می خواستی ثابت کنی؟ هان؟

او را نوازش کرد. سر و شانه هایش را بارها بوسید و بالاخره لب بر لبش گذاشت. بعد از بوسه ای آرام و طولانی دخترک بالاخره نفس عمیقی کشید. توی چشمهای او نگاه کرد و ملتمسانه گفت: هرچی تو بگی. بگو نمیری.

خندید. سرش را دوباره روی شانه اش گذاشت. در حالی که با گونه، گونه اش را نوازش میداد گفت: نمیرم.

+: آخ آرمان! سیخ سیخی! خارپشت!

هر دو غش غش خندیدند. آرمان او را پس زد و  گفت: پاشو پاشو چایی بریز. اینا که یخ کرد! پاشو گشنمه. چایی نریزی می خورمت.

پریناز برخاست و با عشوه گفت: اههه زورگو!

آرمان سرش را عقب برد و لبخند آه بلندی کشید. آرام گفت: همیشه بمون. همینجوری بمون.

پریناز  لیوانهای چای را از روی میز برداشت و با خوشی گفت: چشم میمونم. ولی اگه مامانا راضی نشدن چکار می کنی؟ منو می دزدی؟ بعد کجا فرار کنیم؟ خونه ی شما که نمیشه خونه ی ما هم که نمیشه. کیشم گرمه. بریم یه جای دیگه.

آرمان سر برداشت و خندان نگاهش کرد. گفت: میریم خونه ی خودمون. بابام و بابات کمکمون می کنن. ولی قبلش حتماً مامانها رو راضی می کنم. نمیشه که برات عروسی نگیرم.

پریناز با هیجان گفت: آخ جون عروسی! سفره عقدم می چینیم؟!

آرمان با آرامش تایید کرد: یه سفره عقد می چینیم که دومی نداشته باشه!

+: وای آرمان!

_: وای پریناز! چایی بریز. هنوز تا سفره عقد خیلی مونده. امشب منو از گشنگی نکش.

پریناز در حال چای ریختن گفت: همه ی تزئینات عروسی رو خودمون بکنیم باشه؟ همه چی ست باشه. میگم تو چه مایه رنگ باشه که خیلی جدید باشه؟ بعد آرمان...

لیوان چای را جلوی آرمان گذاشت. آرمان پوزخندی زد و در حالی که توی چای قند می ریخت به بقیه ی ابراز هیجانات دخترک گوش داد. تا بعد از نیمه شب هنوز داشت سفره عقد طراحی می کرد. بالاخره آرمان ملتمسانه گفت: دارم از خواب میمیرم پریناز. بقیه شو بذار برای بعد.

سه دقیقه بعد دخترک خواب خواب بود و آرمان بی خواب شده تا صبح به سقف چشم دوخت.


نظرات 25 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! جمعه 1 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 10:42 ب.ظ

خداروشکر که شد، دل منم برای آرمان تنگ شده بود
خدا این خانم گل رو همینطور خوب و پاک حفظ کنه و همه دختر و پسرهامون اینطوری باشن

:))))
الهی آمین :)

معصومه جمعه 1 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:26 ب.ظ

سلام
تازه وبلاگتو پیدا کردم رمان ها محشرن
پاک ولی قوی
مرسی

سلام
خوش اومدی
خیلی ممنونم ♥

خورشید جمعه 1 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:54 ق.ظ

سلام سلام شاذه جونم
خیلی خیلی ممنون به خاطر این پست تپل مپل گوگولی مگوری چقدر این آرمان طفلکی شده، می دونی الان مشغول چکاریه؟ داره یک نامه برای اموزش و پرورش می نویسه تا شاید این تنظیم خانواده را تو درس ها بگذارند بلکه این پریناز شیطون یک کمی بهش رحم کنه. خودش که روش نمیشه بگه این ماچ و بوسه ها عواقب داره
من فردا صبح عازم سفرم. برای اولین بار دارم میرم کرمان و چند تا از شهرهای اطرافش. خیلی خوشحالم و واقعا هیجان زده. امیدوارم بتوانم پست جدیدتو اونجا بخونم
سلامتی، خوشحالی و امید را برایت آرزو دارم

سلام سلام عزیزم :)
خیلی طفلکیه :)))
نامه خیلی بامزه بود :)))) طبق معمول شیفتم و وقت استراحت مادربزرگ دارم کامنت جواب میدم. شوخیهاتون کلی حالمو خوب می کنه ♥

به به چه خوب! کاش وقت داشتم ببینمت! انشاءالله سفرت به خیر باشه و خیلی بهت خوش بگذره ♥
گرما هم اذیتت نکنه ;)
البته بستگی داره کدوم شهرهای اطراف بری. ما از گرمسیر تا سردسیر با فاصله ی کمی از مرکز داریم! بافت و لاله زار و سیرچ حسابی خنکن ولی شهداد و اندوهجرد و رفسنجان گرم. ماهان به نسبت معتدله.

متشکرم عزیزم. به همچنین ♥

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 05:15 ب.ظ

خدا حفظشون کنه، البته در این مورد درکشون میکنم، همین دیشب تا صبح همکارا تو شرکت مونده بودن تا یه محصولو برسونن، البته ما خانما در این مورد شانس آوردیم، تا حالا بیشتر از 12 نیمه شب تو شرکت نموندیم میبینی چه رئیس کم توقعی داریم
آخییییییییییییییییی، طفلی بچه، چه سوال عمیقی براش پیش اومده :))))))))
البته از بچه های الان بعیده، دیروز یه دختر تقریبا 15 ساله دیدم تو خیابون، خودشو شکل زن 30 ساله درست کرده بود! داشت با یکی تلفنی حرف میزد و میگفت من دارم میرم پیش دوست پسرم، بهم زنگ نزنی برام بد میشه پیش دوست پسرم!! من همینطور هاج و واج نگاهش کردم!!!! به نظرت برای این دختره همچین سوالی پیش میاد؟!
ما 15 ساله بودیم فرق پسر رو با چوب لباسی نمیدونستیم!

سلامت باشی
واییییی... شب تا صبح! خدا قوت! من باشم که راندمان کارم میره زیر صفر :) البته آدم باور نمی کنه. ولی وقتی مجبور باشه می تونه. مثل بعد از سزارین با شکم زخمی شبانه روزی دولا دولا بچه داری کنی تا زخما خوب بشن... از دور آدم فکر می کنه غیر ممکنه.
آخی آخی نازی! چه رئیس ملوس و کم توقعی!

خیلی عمیق بود. کم مونده بود تو عمقش غرق بشم :)))

بله خیلی بعیده. ولی هنوز تک و توک مثل ماها پیدا میشن. از جمله همین دختر گل :)

ولی امان از گودزیلاهاشون! خدا رحم کنه!

دارم سعی می کنم الهام بانو رو زنجیر کنم و هر جور شده امشب یک پست تحویل جامعه بدم! میگی موفق میشم؟!

بعدا نوشت: نشد که بشه. آرامبخش خورده بودم رفتم خوابیدم :D ظهری هم شیفتم. کاش عصری بشه. دلم برای آرمان تنگ شده :D

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 10:54 ب.ظ

میدونم یه روزه کثیف نکردن اما به هر حال مهندس ها باید رو پای خودشون واسن! حالا که شما فرصت نداری باید لباسای بچه ها و شما رو هم اتو کنن
آره واقعا جای نگرانی هم داره، من تو اتوبوس میخوندم نگران بودم خانواده از کنارم رد بشه
دوستان زیر 18 سال، چشم بسته بخونید این داستانو

:))) آق مهندس زنده باشن... اگه فرصت کنن یه نصف روز خونه باشن ما روی ماهشونو ببینیم خیلیه. اتوکشی پیشکش :)))

زشته امید... این قصه ها چیه می خونی؟ خجالت بکش :D

همون چشم بسته خوبه :)) رفیق پونزده ساله ی دخترم براش سوال پیش امده بود که چه جوری میشه یه لپ سیخ سیخی چندش آور رو گاز گرفت؟
دخترک برام تعریف کرد و یک ساعت داشتم به دوستش می خندیدم :)))

soheila چهارشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 06:05 ب.ظ

سلام شاذه جونم ... خیلی ممنون برای اطلاعات کامل در مورد کتاب آقای برایان ... الان گوگلش کردم و فایل پی دی افش رو پیدا کردم . اولین فرصت میخونم ولی فکر میکنم باید به بچه هام توصیه کنم حتما بخوننش .
راستش من خودم همیشه از همین قانون تابعیت کردم . امیدوارم خوندن این کتاب به تنبلیه بچه هام کمک کنه ...
بازم ممنون عزیزم . ایام خوش و شیرین ....

سلام عزیزم
خواهش می کنم... خوشحالم که راحت پیداش کردی. نثر روون و خوبی داره و احتمالا برای بچه ها هم دلچسبه.
بله برای پیشرفت زندگی چاره ای جز این نیست. ولی بچه های الان از نسل ما راحت طلب ترن :)
خواهش می کنم. خوش و خرم باشی :)

دختری بنام اُمید! چهارشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 04:38 ب.ظ

خداروشکر که مادربزرگ بهترن، ان شالله هر چه زودتر شفای کاملشون رو از خدا بگیرن:)
ببخشید دیروز تو اتوبوس بودم نشد بیام اتو کنم، اما به جناب مهندس بگید، تو مرام مهندسا نیست 18 تا پیراهن بدن خانوم مهربونشون اتو کنه ها
آخر این دختر یه کاری دست این پسر خوش خیال میده، ببین کی گفتم

خیلی ممنونم عزیزم. انشاءالله :)
خواهش می کنم. جناب مهندس یه روزه که هیجده تا پیرهن چروک نمی کنن. بنده خدا خیلی هم مراعات می کنه. هرجا هم گیر کنه اول صبح یکی اتو می کنه و می پوشه. اما خب خانمش این روزا خیلی گرفتاره. اون بنده خدا هم درک می کنه شکر خدا...
آره منم نگرانم. بیشتر از آرمان نگران خواننده های زیر هیجده سال وبم که اکثرا هم خودشون می خونن هم ماماناشون. تازه مامان و خاله هامم می خونن. این الهام آبروی سی و چند ساله ی ما رو به فنا نده خوبه :D

نرگس چهارشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:39 ق.ظ

آخیییی بچم آرمان... خوبه که هنوز سنکوب نکرده

طفلکککک.... جون سخته :D

ارکیده صورتی چهارشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 01:20 ق.ظ

سلام شاذه جونم
خوبی گل بانو؟ خدا قوت خانومی
بده برات اتو کنم گلم.نگران نباش من هستم
پریناز بلا چه عجله ای داره! نه به این که نمیخواست نه به این که حالا عجله داره
من همچنان دلم برای آرمان طفلونکی کباب میخواد! درسته پری زنشه اما خب به پدرش قول داده دیگه! پای اعتماد پدرزن وسطه!!!الکی که نیست
فدای شاذه جون
شاد و سلامت باشی عزیزم
ان شاالله حال مادربزرگ هم زودتر خوب خوب بشه
میبوسمت عزیزم:-*

سلام ارکیده جونم
شکر خدا خوبم. سلامت باشی. تو خوبی عزیزم؟
مرسی مرسی :)

بیشتر عجله اش برای تزئینات عروسیشه. به بعدش اصلا کاری نداره :)))
:))) می ترسم که این دلبر فریبا بزنه زیر قول و قرار پدر و داماد، آرمان بیچاره دو سر کباب بشه :D

زنده باشی ♥
خوش و خرم باشی گلم
خیلی ممنونم. انشاءالله
منم می بوسمت :* ♥

azadeh چهارشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 01:02 ق.ظ

kheili khobeee mamnoon shazze joon :* khaste nabashin :*

خواهش می کنم آزاده جونم :*
سلامت باشی :*

رها:) چهارشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:20 ق.ظ

نگا تروخدا 2 روز نبودم آرمان چ ننه من غریبم بازی درآورده:D
بچه مظلوم منو تنها گیر آورده اشک دخترمو درمیاری؟ اشکتو درمیارم:|| :D
خب گرد و خاک کردیم:))
سلامممممم
خوبی؟
خوشی؟
من نبودم گویا مادربزرگ مریضن؟ انشالله بهتر شن:-**
من ی قورباغه دارم تو گلوم گیر کرده! ن درمیاد ن میره پایین:D
مواظب خودت باش♡♡♥♥
ویش یو لاک؛)

وایسا وایسا! اشک پسر منو در بیاری اشک دخترتو در میارم! کم اذیتش کرده که حالا سر این زیر زبون کشی هم می خوای عذابش بدی؟ :D

خوب کاری کردی. بسی لذت بردیم در یک نیمه شب کسالت بار در بیمارستان روی یک کاناپه ی چرم مصنوعی نه چندان راحت با منظره ی عزیزی که خوابیده با سرم و اکسیژن...
جدا به این هوای تازه نیاز داشتم :)
خدایا شکرت

سلاممممممم
خوبم شکر خدا و سعی می کنم خوش باشم
خیلی ممنونم. انشاءالله :* :*

این قورباغه ی تو منو کشته :D موفق باشی ♥
ممنونم. تو هم همینطور ♥♥♡♡❥❥
تنکیو :)

soheila سه‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 07:49 ب.ظ

سلام شاذه جونم ... چه عااااااااااالی !!!! این پست شیرین خیلی خیلی شیرین بود ... درست مثل عسل ... حالا دیگه اگه آرمان هم بخواد نمیتونه از دست این گنجیشک عاشق فرار کنه ....
چی بهتر از این !!!!
آقایان پدر ها هم که باید راضی باشن . مامانا رو هم یه جوری راضی کنین این دو تا راحت بشن از فکر و خیال ....
چه بفکر سفره ی عقدش هم هست وروجک ....

دست گلت سلامت شاذه جون ... راستش من داستان این قورباغه قورت دادن رو نمیدونم ولی حدس میزنم باید در مورد کارهای فرساینده ی خونه باشه ... امیدوارم همه ی کارها به راحتی پیش بره ... من هم اتو کاری دوست دارم . البته بشرط اینکه هوا گرم نباشه ... حیف که دستم نمیرسه کمک کنم ....
خوب و خوش باشی همیشه شاذه جون ...

سلام سهیلاجون
خیلی خیلی ممنونم عزیزم

ها والا. دیگه پریناز ولش نمی کنه :))

پدرها که کاملا راضین مادرها هم دیگه وقتی مقابل عمل انجام شده قرار بگیرن چی بگن؟ :)))

ها! عجله هم داره :))

سلامت باشی. یه کتاب مشهوری هست اثر برایان تریسی به اسم قورباغه را قورت بده.
ترجمه اش اینجا گمونم سی بار تجدید چاپ شده و خیلی محبوبه. درباره ی غلبه بر تنبلیه.
اساس مطلب هم اینه که فرنگیای قدیمی می گفتن اگر مهمترین کاری که اول هر صبح باید بکنی خوردن یه قورباغه ی بزرگ باشه، تا که بیدار میشی شروع به خوردن کن. اگر دو تا قورباغه داری اول اون که بزرگتر و زشتتره رو بخور! پس اول هر صبح بشقاب و کاردت رو آماده کن و بزرگترین قورباغه رو برای خوردن خرد کن.

سلامت و خوشحال باشی همیشه :)

سپیده سه‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 06:57 ب.ظ

سلام خسته نباشید بانو. منم اتو دوست ندارم چرا؟ چه بلایی شده دختره سفره عقد میچینه برامون

سلام عزیزم
سلامت باشی
نمی دونم. حوصله ام سر میره :)
بله عجله هم داره :D

پاستیلی سه‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 06:30 ب.ظ

بله بله برا فعلا شیرینیش کاملا کافیه:) برا آاااینده عرض
کردم

خیلی ممنون. انشاالله بچه هاتون سالم باشن

بله انشاءالله شیرینتر هم میشه :)))

خواهش می کنم. سلامت باشی ♥

زینب سه‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 06:12 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

سلام !

ایشالا حال مادربزرگ هم زودتر خوب میشه و از نگرانی درمیاین ! :) خدا بزرگه...ایشالا همه چیز درست میشه ! :)

واسه قصه اونم وسط 18 تا پیرهن اتو نکشیده واقعا مچکرم !!
من یه 4 تا مانتوی اتونکرده و 4 تا شلوارو ایضا 7 تا دونه شال دارم..بفرستم یهویی باهم اتو کنی بره ؟ :D
آخه من از اتوکاری متنفرم !! :|

وای این آرمان از دست رفتا !! بچه رو داغون کردین...نمیشه بفرستینشون تو دوتا اتاق ؟ اینطوری نمیشه که !!

این پرینازم چه بی هوا داره اینو اذیت میکنه . نه به دست پس زدنش نه به این پا پیش کشیدنش !
دختره ی خوشگل لوس ننر ! :|

سلام :)

خیلی ممنونم. انشاءالله ♥

خواهش می کنم :)

حتی شوخیشم نکن که با یکی از شلوارات دنبالت می کنم و تا می خوری می زنمت :))))
منم متنفرم. معمولا ده تا میشه تا راضی میشم اتو کنم. ولی چون این روزا نصفش شیفتم و هی کارام میمونن دیگه یه کوه شدن. تازه فقط پیراهناش هیجده تا بودن. شلوارا و تیشرتا رو نگفتم. با کلی دوخت و دوز تعمیری کنار چرخ که بعد از صد سال شدن الحمدالله. ولی ده تا پیراهن موند :|


چقدر جوش این بچه رو می زنی. فوقش از دست بره. زنشه :)))
بیا! حرص نخور. اصلا پریناز حقشه :))))

دختری بنام امید! سه‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 05:15 ب.ظ

سلام شاذه جانم خوبی؟
مادربزرگ بهترن ان شالله؟
در یک بعد از ظهر گرم تو اتوبوس!
ناباورانه دیدم نوشتی!
عالی مثل همیشه ، ممنون شاذه جانم:*
با موبایلم باز

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی؟
مادربزرگ هم الهی شکر. به نظرم کمی از دیروز بهترن. الان خوابیدن و من طبق معمول مشغول کامنت جواب دادن شدم.

ای جان! خوشحالم که لذت بردی. تمام تلاشم رو کردم. این روزا همیشه نصف کارای خونه میمونه. مقداریش شیفتم و بقیه اش هم حواسم اینجاست. ولی سعی می کنم هرجوری هست به داستان برسم که بتونم روحیه ام رو نگه دارم.

منم با موبایلم :D

نرجس( کبوتر زخمی) سه‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 05:13 ب.ظ

سلام شاذه خام...... من خیلی وقت پیشا وبلاگتو میخوندم و پیگیر بودم......
برا جالب بود بعد از اینهمه سال دوباره اینجا دیدمت

سلام نرجس جان
یادمه! اگر اشتباه نکنم یه وبلاگ قشنگ با یک آرشیو بلند بالا داشتی! تو بلاگفا. درسته؟
منم خوشحال شدم

حانیه سه‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 04:11 ب.ظ

سلام شاذه جون
جهت جبران این پست خیلی عالی لباسهاتون رو ایمیل کنین من اتو میزنم.
یه دنیا تشکر
خیلی این پست قشنگ بود

سلام عزیزم
چشم :)) ده تاش مونده! گزارش لحظه به لحظه میدم :D دم آخر قبل از این که بیام بیمارستان یکی دیگه اتو زدم و وقتم تموم شد. الانم مادربزرگ خوابیدن و منم مشغول کامنت جواب دادن شدم :)
خواهش می کنم
ممنون

سما سه‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 03:01 ب.ظ

سلااااااااااام مرسی شاذه جون با این داستانهای عاشقونه خوشگل خوشگل

برای سلامتی مادر بزرگ عزیزت یه حمد شفا میخونم انشاله فردا که از شیفت برگشتی خبرای خوب خوب داشته باشی

سلااااااام سمای نازنینم
خواهش می کنم ♥
خیلی خیلی ممنونم. انشاءالله ♥

تبسم سه‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 02:29 ب.ظ

سلام سلام شاذه جونی، خوبین؟ خوشین؟ مادربزرگتون که بهترند ان شاء الله؟
چقدر چسبید این پستتون، حسابی شیرین بود، بعنوان دسر بعد از ناهار کلی چسبید
آخی منم الان چند وقتی هست دارم تلاش میکنم قورباغه مو قورت بدم اما تا الان که موفق نشدم
راستی گفته بودم من عاشق اتو کاریم، تنها کار خونه که با علاقه انجام میدم همین اتو کاریه، اون 18 تا پیراهنو بفرستین واسه من سه سوت تمیز و اتو کشیده تحویل بگیرین.

سلام سلام تبسم جان
خوبم خوشم شکر خدا. مادربزرگ هم الهی شکر. انشاءالله بهتر میشن. تو خوبی گلم؟

نوووش جان :)

منم کلی کار جانبی کردم و بیشتر اتوکشیام موند! فکر کردم نصفشوکردم، رفتم شمردم دیدم یازده تا مونده :(

نگفته بودی. چه بامزه! خوش به حال اهل خونه تون :)
متشکرم :)))

پاستیلی سه‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 02:24 ب.ظ

سلام سلام خدا قوووتتتتتت عجب کارای سختی
منم هنرمیکنم یه دونه بچه دارم;)

اخی آرمان آخی کفِ نفس;)
خب فعلا بخیر گذشت ولی تا زندگی شیرین شود کلییییی
مونده

انشاالله شبِ آسونی باشه

سلام سلامممم
نه بابا سخت نیست. من تنبلم :) ولم کنن فقط می خوام بنویسم و بخونم و بخورم وبخوابم :D

خدا حفظش کنه ♥

کشت خودشو با این کف نفس :))))
شیرین شده دیگه. شیرین تر از این گلو رو می زنه :D

انشاءالله. انشاءالله خوب باشن و منم درست مراقبت کنم.

مهرناز سه‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 01:24 ب.ظ http://khatere-roozane.blogsky.com/

سلام...ان شاءالله که بعدا قورباغه تونو قورت میدین...پست جدید مهمتره!!!!

مرسی از پست جدید....

سلام
نصفشو قورت دادم، نصفش مونده :)

خواهش می کنم :)

Lemol سه‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 01:08 ب.ظ

سلامی چو بوی خوش آشنایی!!
شاذه جون دوست داریم!!
این قصه رو واقعا دوست دارم!!
قبلی هارو دوست داشتما!!اما چون این تو کیشه برام خاطره انگیزه!
اعتراف میکنم من در سی سال گذشته یه دونه لباس هم اتو نکردم!!
مامانم میگه بیان خواستگاریت از هنرهات بپرسن هی فقط باید بگیم دخترمون دکتره!!
هاهاها!!
خسته نباشی خانوم!!میتونی همه لباسهارو بسپری به من و نود و هفت درصد رو سوخته یا چروک تحویل بگیری!!
منم یه قورباغه گنده جلومه ولی به جاش هی میام چک میکنم ببینم پست گذاشتی یانه!!!سخت ترین کار دنیا درس خوندنه!!!

درودی چو نور دل پارسایان :)
منم دوست دارم :)
متشکرم :)
خوشحالم که لذت می بری و خاطره داری. نوستالوژیها برام خیلی عزیزن.
خوش به حالت :)))
آفرین خانم دکتر
من درس خوندن برام خیییییییلی سخته. واقعا بدم میاد.
هاهاها :))))))
سلامت باشی. بعد از چند ساعت تلاش نصف لباسا اتو شد. چند تا تکه دوختنی تعمیری کنار چرخ خیاطی هم تعمیر شدن ولی بقیه ی لباسا موندن که حالش نیست. می خواستم حتما تمومشون کنم که شب میرم شیفت خیالم از بابت اینا راحت باشه ولی نشد که بشه. شاید عصر دوباره بهشون حمله کنم

یلدا سه‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:27 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

عزیزمممممممممممممممم

فاطمه سه‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:23 ب.ظ

سلام:)
حیف که از اتو کردن چندان خوشم نمیادوگرنه...


+و زندگی شیرین میشود...

سلام :)
منم خوشم نمیاد. اگر نه هیجده تا پیراهن روی هم نمیشد :D

بلییییی :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد