ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (29)

سلام به روی ماه دوستام
بعد از چند وقت یه پست پر و پیمون داریم :)
هرروز یک کمی نوشتم، امروز بیشتر. دیشب شیفت بودم. صبح رسیدم دوش گرفتم و قهوه خوردم و نشستم به نوشتن. بعدازظهر کمی خوابیدم و دوباره نشستم به نوشتن. امیدوارم لذت ببرین.
وضعیت مامان بزرگ فرقی نکرده ولی بازم خدا رو شکر. ممنون از دعاها و لطفهاتون :*)

صبحانه که آماده شد کنارش زانو زد. دستهایش را دو طرف بدن پریناز ستون بدنش کرد و به دخترک غرق خواب چشم دوخت. چند روز بود که او را نبوسیده بود؟ چقدر دیگر باید باج میداد که راضی شود؟ دیگر تحمل نداشت. نفس عمیقی کشید. دخترک غلتی زد و موهایش دست آرمان را نوازش دادند. دلش زیر و رو شد. سرش را خم کرد. گونه اش را آرام بوسید. یک بار دیگر...

دخترک با دست او را پس زد و بدون این که چشمهایش را باز کند، خواب آلوده گفت: نکن آرمان.

اما لحنش چندان معترضانه نبود. انگار توی خواب حرف میزد. و همین آرمان را شجاعتر کرد. این بار محکم گوشه ی لبش را بوسید و با خوشی گفت: صبحانه حاضره. پاشو تا نخوردمت.

و خودش با عجله برخاست که بیش از این پیش نرود. پریناز نشست. صورتش را با دستهایش پوشاند و نالید: آرمان...

آرمان در حالی که پشت به او چای می ریخت، گفت: جان آرمان؟ قرار بود نبوسمت؟ تو دیروز این کارو کردی من هیچ اعتراضی کردم؟ بابا منم دل دارم!

و برگشت نگاهی به او که هنوز صورتش را با دستهایش پوشانده و نشسته بود انداخت. لیوانهای چای را روی میز گذاشت و تند تند ادامه داد: پاشو خوشگله! هزار ماشاءالله عینهو شیر ژیان! ببین من چه دل شیری دارم که صبح تا صبح این قیافه رو می بینم و سکته هه رو نمی زنم! والا اگه قیافه ی خودم این شکلی بود، اولین باری که خودمو تو آینه می دیدم در جا میمردم.

بالاخره پریناز دستهایش را پایین انداخت. ناباورانه به آرمان نگاه کرد. نمی دانست بخندد یا ناراحت شود. دست دراز کرد، کش مویش را از روی عسلی کنارش برداشت و دور موهایش پیچید. بعد هم آرام و سر به زیر به طرف دستشویی رفت. قبل از این که برسد، آرمان دست دراز کرد و راه را بر او بست. چند لحظه نگاهش کرد و بعد زیر لب گفت: معذرت می خوام.

پریناز دستش را بی حوصله بالا آورد و خواب آلوده گفت: برو بابا.

بعد رفت تا صورتش را بشوید.

آرمان هم نشست. توی چای قند انداخت و متفکرانه مشغول بهم زدن شد. ولی خیلی زود افسار افکارش را کشید و به خودش گفت: دم غنیمته. به بعدش فکر نکن.

پریناز خواب آلوده روبرویش نشست و مشغول شد. نگاهش نمی کرد. آرمان گهگاه با نگرانی نگاهش می کرد. ناراحت بود؟ به نظر نمی آمد ناراحت باشد. تعارف هم که نداشت. تا به حال هرچه دلش خواسته بود به آرمان گفته بود. الان هم اگر اعتراضی داشت می گفت. ولی الان فرق کرده بود.

آرمان با لقمه نانی بازی کرد و پرسید: امروز کجا بریم؟ جت اسکی؟ شاتل؟ بانانا؟ غواصی؟ سافاری؟ اصلاً چطوره پرواز کنیم؟

پریناز بی تفاوت گفت: فرقی نمی کنه.

هنوز نگاهش را می دزدید. آرمان نگران شد. دستش را روی دست او گذاشت. محکم گرفت و زمزمه کرد: پریناز؟

پریناز دستش را عقب کشید. از جا برخاست. به طرف اتاق رفت و گفت: گفتم که فرقی نمی کنه. امروز تو انتخاب کن.

آرمان به دنبالش رفت و گفت: بابا تو خوشگل هلو جگر! یه چیزی گفتم... ببخش ما رو.

+: من اینقدر نازنازی نیستم که با یک کلمه بهم بر بخوره. حالا برو بیرون می خوام لباس عوض کنم.

_: تا نگی چی شده نمیرم.

+: هیچی نیست آرمان. هیچی نیست. برو.

_: هیچی نیست؟ نه صبحانه خوردی نه حاضری به من نگاه کنی. وقتی با من حرف می زنی تو چشمام نگاه کن.

پریناز پشت به او مشغول مرتب کردن اتاق شد و غرغر کرد: چقدر اینجا شلوغ شده. شتر با بارش گم میشه.

_: پریناز؟

+: برو دیگه آرمان. من حالم خوبه.

بعد سر برداشت و در حالی که سعی می کرد عادی باشد، پرسید: اصلاً چطوره بریم شتر سواری؟

ولی عادی نبود. آرمان با نگرانی به نگاه او چشم دوخت. زیر لب پرسید: از چی می ترسی؟

پریناز بلوزی را که تا زده بود روی تخت انداخت. به طرف آرمان که توی درگاه اتاق ایستاده بود و نمی رفت آمد و گفت: من از چیزی نمی ترسم. برو بیرون.

او را هل داد تا برود. ولی آرمان همچنان نگاهش می کرد و تکان نمی خورد. بالاخره پریناز دست دور گردن او حلقه کرد و صورتش را توی گودی گردنش فشرد. به زحمت نفسی کشید. انگار سعی می کرد گریه نکند.

آرمان دست دور کمر او حلقه کرد و با حرص گفت: تو که منو جون به لب کردی دختر. چته آخه؟

پریناز صورتش را بیشتر فشار داد و گفت: هیچی نیست. هیچی. فقط ولم کن برو بیرون. زودتر حاضر شم بریم.

_: ولت کنم؟! تو منو گرفتی! بابا داری منو می کشی. بگو چی شده؟

+: ها من گرفتمت. فقط چند دقه طاقت بیار. خوب میشم.

_: ای بابا! تو بگو تا آخر عمر می خوام اینجا باشم. من که از خدامه! فقط بگو چی شده؟

پریناز چانه اش را تا روی شانه ی آرمان بالا آورد. نفس عمیقی کشید و دوباره گفت: خوبم.

آرمان نوازشش کرد و گفت: اگه می خوای می تونیم هیچ جا نریم.

پریناز خودش را عقب کشید. در حالی که هنوز به شدت خجالت می کشید، رو گرداند و تند تند گفت: نه بریم. برو بذار در رو ببندم.

آرمان قدمی عقب رفت و در بلافاصله به رویش بسته شد. چنگی توی موهای تازه کوتاه شده اش زد و پرسید: چی شد آخه؟

هرچه فکر کرد به جایی نرسید. صبحانه را جمع کرد. ظرفها را شست و آماده شد تا پریناز هم بالاخره از اتاق بیرون آمد. دوباره سعی کرده بود خودش باشد. شلوار سفید پوشیده بود. جلوی ردیف صندلهایش ایستاد و پرسید: وای خداجونم کدومو بپوشم؟

یک لنگه بنفش و یک لنگه قرمز پوشید. رو به آرمان کرد و با خوشی پرسید: کدومش بهتره؟ اصلاً چطوره سبز بپوشم؟

ولی شادیش مصنوعی بود. بعد از این همه همنشینی اینقدرها را آرمان می فهمید. فقط نمی فهمید مشکل کجاست. متفکرانه به او چشم دوخت. سعی کرد آرام باشد. دوباره پرسید: نمی خوای بگی چی شده؟

پریناز نگاهش را بین کفشها چرخاند و با لودگی گفت: بگو چی نشده؟ خب من حالا چی بپوشم؟ انتخاب سخت شده خب! بعد کجا بریم؟ خیلی دلم می خواد برم سافاری. ولی از گرما نمی پزیم؟ بعد بانانا هم خیلی دوست دارم برم. بعد همشونو بخوایم بریم که خیلی گرون میشه. بعد...

_: پریناز به من نگاه کن.

پریناز ناگهان سر برداشت. مثل کودکی گناهکار که مچش را وقت خرابکاری گرفته باشند به او نگاه کرد. بعد دوباره سر به زیر انداخت و گفت: هیچی نشده. نگفتی کدومو بپوشم. بنفش می پوشم... نه نه قرمز. سبز بهتر نیست؟ یا سفید؟ نه سفید با شلوار سفید خوب نمیشه.

آرمان روی مبل نشست. کنترل تلویزیون را برداشت و در حالی که سعی می کرد خونسرد باشد، گفت: تا نگی چی شده هیچ جا نمیریم.

پریناز صندلهای دو رنگ را در آورد. کف دستهایش را بهم کوبید و گفت: آخ جون! چی بریم بیرون گرما! همین جا می شینیم. فقط پاشو. پاشو یه کم خوراکی بخر بیار. خدا کنه تلویزیون یه فیلم جالب نشون بده.

بعد روی مبل نشست و پاهایش را روی هم انداخت.

آرمان دو سه کانال را عوض کرد. بعد تلویزیون را خاموش کرد. کنترل را کنار گذاشت و گفت: می شنوم.

پریناز به تندی گفت: چی رو می شنوی؟ اهه چرا خاموشش کردی؟ کنترل رو بده به من. پاشو یه کم خوراکی بخر.

گوشی پریناز زنگ زد. فرح گل بود. مدتی باهم حرف زدند و بالاخره گفت: ببین من بهت زنگ می زنم جواب میدم.

تماس را قطع کرد و گفت: بچه ها می خوان برن غواصی. منم باهاشون برم؟

_: برو.

+: پولش...

_: میدم.

+: مطمئنی که بابا اینقدر اجازه میده خرج کنم؟

_: تفریحاتت پای خودمه. نگران نباش.

+: دیگه بدتر!

_: چی بدتر؟ شوهرت برات خرج نکنه کی بکنه؟ پاشو وسایلتو حاضر کن. حوله. شامپو. لباس اضافه هم شاید بخوای.

+: مگه لباس نمیدن بپوشیم؟

_: چرا میدن. ولی احتیاطاً بردار.

+: آرمان ناراحتی؟

_: بله ناراحتم. دلخورم که هنوز منو اینقدر نزدیک نمی دونی که بهم بگی دردت چیه. پاشو برو حاضر شو.

پریناز کنار مبل آرمان خم شد. دستهایش را روی شانه های او گذاشت و از پشت سرش آرام گونه اش را بوسید. زمزمه کرد: ناراحت نباش. خب؟

آرمان دست او را گرفت و گفت: حالا که پشت سرمی. چشم تو چشم نمیشیم. بگو چی شده.

+: بالاخره که چشم تو چشم میشیم. از خجالت میمیرم.

آرمان عصبانی به طرفش برگشت و گفت: ای بابا پریناز! یعنی چی؟ این اداها چیه؟ تو زن منی. زنم! می فهمی؟ به من نگی به کی بگی؟ به اون دوستای ناز و لطیفت؟! بله البته اونا از من نزدیکترن. برای همینم فوری باهاشون قرار گذاشتی که بری درد دل کنی.

نفسش را با حرص رها کرد و رو گرداند.

پریناز خندید و پرسید: آخه زیر آب چه درد دلی بکنم؟

_: همش چند دقیقه زیر آبین. باقیش کنار هم هستین که براشون توضیح بدی شوهر وحشیت چه بلاها که سرت نمیاره.

پریناز خم شد. شانه ی او را گاز گرفت و گفت: شوهر وحشی من فقط نمی ذاره به حال خودم باشم. چیزیش نیست.

و به طرف اتاق برگشت تا وسایلش را آماده کند.

آرمان در دل به خودش غر زد: خب راست میگه. بذار به حال خودش باشه. هی گیر دادی چته چته...

وسایلش را آماده کرد و بیرون آمد. نگاهی به آرمان انداخت. این بار آرمان بود که نگاهش را می دزدید. کیف پولش را از جیب عقب شلوار جینش بیرون کشید و مقداری پول شمرد. به طرف او دراز کرد. سر برداشت و سرد پرسید: می خوای همرات بیام؟

+: نه بابا بچه ها همین سر خیابونن. بعدشم باهم میریم نهار و احتمالاً خرید.

آرمان چند اسکناس دیگر بیرون کشید و گفت: پس اینا رم داشته باش.

پریناز دستش را پس زد و گفت: نمی خواد. کافیه. همینا خوبه.

_: بگیر لوس نشو.

+: لوس نمیشم. نمی خوام.

_: ببین پول بابات و پول من هیچ فرقی نمی کنه. هر دومون به یه اندازه مسئولیم. تازه من بیشتر. هرچی باشه الان شوهرتم.

پریناز خم شد. گونه ی او را گاز کوچکی گرفت و گفت: قبول آقای شوهر. ولی بیشتر نمی خوام. زیادی تو جیبم باشه بیخودی خرج می کنم. باشه پیشت بعداً می گیرم.

جای گازش را بوسید و در حالی که به طرف در می رفت خداحافظی کرد.

آرمان گیج و پریشان دستی روی گونه اش کشید. این دختر پاک زیر و رو شده بود و او نمی فهمید چه اتفاقی افتاده است. سرش را محکم تکان داد بلکه از افکار پریشان خلاص بشود. بهتر بود که او هم برای غواصی می رفت تا شاید دنیای زیر آب کمی از فشار افکارش رهایش کند.

مربی غواصی آموزشهای لازم را داد و آرمان را زیر آب فرستاد. آرمان بین مرجانها و ماهی های رنگارنگ می چرخید و شگفت زده به مخلوقات زیبای خداوند نگاه می کرد. هنوز فرصت نکرده بود که درست و حسابی لذت ببرد که وقتش تمام شد. روی آب آمد. ماسکش را عقب زد و حسرت زده به عمق آب نگاه کرد. دنیای بی نظیری بود. دنیای زیبایی ورای تصوراتش. با خودش فکر کرد: حتماً باز هم برای غواصی میام. حتماً!

به پریناز زنگ زد. جواب نمی داد. لابد گوشی را تحویل داده بود و برای غواصی رفته بود. کمی کنار ساحل چرخید. بالاخره به طرف پلاژ رفت. داغ کرده بود. هوا گرم بود ولی آرمان پریشانتر از آن بود که توجهی داشته باشد. شاید با شنا می توانست کمتر فکر کند.

گوشیش زنگ زد. پریناز بود. به سرعت جواب داد: جانم پریناز؟

+: سلام.

_: سلام. خوبی؟

+: خوبم. طوری شده؟ زنگ زده بودی.

_: نه نه طوری نشده. فقط می خواستم ببینم چطوری.

+: ای بابا خوبم! غواصی هم خیلی عالی بود. خیلی ممنون. فقط می ترسم کم کم ورشکستت کنم.

_: نترس. خوش باش. پول کم نداری؟

+: نه کافیه. کاری نداری؟

_: دارم میرم شنا. اگه زنگ زدی جواب ندادم، نگران نباش.

+: باشه. خداحافظ.

_: خداحافظ.

 

قطع کرد. باز گوشی و وسایلش را تحویل داد و برای شنا رفت. وقتی بیرون آمد حسابی کوفته بود. گوشیش را روشن کرد. با دیدن تماس بی پاسخ پریناز بلافاصله به او زنگ زد.

+: سلام آرمان.

_: سلام. کاری داشتی؟

+: با بچه ها داریم میریم رستوران. فکر کردم تو هم به فراز بگی بیاد باهم باشیم.

صدای اعتراض دوستانش بلافاصله بلند شد: یعنی چی پریناز؟ اصلاً لازم نیست آرمان بیاد. می خوایم دخترونه باشیم. چه وضعیه همش چسبیدی به این پسره؟ چشم مامانت روشن!

پریناز غرغرکنان گفت: نه که شماها پاک و منزه هستین!

صدای لیدا را شنید که گفت: راست میگه. لازم نیست بیان. کیان که نیست. شما دو تا خوش باشین من و فرح تک؟ اصلاً! نیای آرمان!

احتمالاً سرش را جلوی میکروفون گوشی آورده بود که آرمان به خوبی بشنود. آرمان بی حوصله سر تکان داد و گفت: باشه نمیام. خوبی؟ چیزی لازم نداری؟

+: نه همه چی خوبه... فقط...

_: فقط چی؟

+: دلم می خواست تو باشی.

صدای دخترها بلند شد: اههه پریناز دیگه گندشو در آوردی. مزخرف میگه آرمان. پا نشی بیای! این همه پیش تو بوده یه روز با ما باشه. مثلاً قرار بود همراه ما باشه. تو راه قرش زدی!

_: نمیام. ولی مطمئنی همه چی خوبه؟

+: همه چی خوبه. عصر می بینمت.

دوباره اعتراض دوستانش را شنید: اههه! عصر چیه؟ یه روز امدیم تفریح ها! همش آرمان آرمان! امروزه رو باید در خدمت ما باشی. شبم میریم خونه ی ما.

دل آرمان فرو ریخت. اگر شب او را نمی دید از دلتنگی دق می کرد. ولی حرفی نزد. شاید پریناز بدش نمی آمد یک شب با بچه ها باشد.

پریناز بدون توضیح دیگری برای دوستانش و آرمان، خداحافظی و قطع کرد.

آرمان نفسش را با حرص رها کرد. تاکسی گرفت و به هتل برگشت. کمی خوراکی توی یخچال پیدا کرد و به جای نهار خورد. بعد هم کلافه جلوی تلویزیون دراز کشید. هزار بار دستش به طرف گوشیش رفت و دوباره برگشت. بالاخره خوابش برد.

با صدای ضربه هایی که به در می خوردند بیدار شد. خواب آلوده برخاست. نگاهی به ساعت انداخت. هنوز یک ساعتی تا غروب مانده بود.

بدون این که به دلش نوید آمدن پریناز را بدهد در را باز کرد. با دیدن پریناز لبخندی زد و گفت: سلام.

از جلوی در کنار رفت. پریناز وارد شد. شال را از سرش کشید و نالید: سلام. وای چقدر گرمه.

آرمان در را بست. در حالی که سعی می کرد ناراحتی اش توی چهره و صدایش سایه نیندازد، آرام پرسید: امدی وسایلتو جمع کنی... شب بری پیش بچه ها؟

پریناز متعجب برگشت. پرسید: چیه؟ از دستم خسته شدی؟ یا برای شب برنامه ای چیدی؟

آرمان سری تکان داد و گیج پرسید: نه چه برنامه ای؟ فقط دوستات گفتن...

پریناز در حالی که به اتاق می رفت، گفت: دوستام خیلی حرف می زنن. همین صبح تا حالا هم که باهاشون بودم از سرشون زیاده.

لباس عوض کرد و با دسته ای لباس کثیف برگشت. آرمان پرسید: چی خریدی؟

پریناز با عشوه گفت: هیچی. من بدون آقامون هیچی نمی خرم.

و به طرف حمام رفت. آرمان شانه اش را گرفت و گفت: وایسا خوشگله.

با نگاهی خندان چشم توی چشمهای او دوخت. پریناز هم سعی کرد بدون این که بخندد به او خیره شود. چند لحظه همانطور بهم خیره شدند تا بالاخره پریناز خنده اش گرفت. رو گرداند و گفت: بذار برم اینا رو بشورم.

_: بذارشون من میشورم. تو شام بپز.

+: نه بابا چقدر تو بشوری؟ خجالت می کشم. خودم میشورم.

_: بشین دختر این اداها به تو نیومده. همون لحن مشتاق روز اوّلت که باورت نمیشد من بشورم خیلی طبیعی تر بود. 

پریناز خندید. بدون توجه به او وارد حمام شد و گفت: دیگه اون پریناز رو نمی شناسم.

آرمان به دنبالش وارد حمام شد و به او که لباسها را توی وان خیس می کرد چشم دوخت. مشکوک پرسید: منظورت چیه؟

پریناز بدون جواب سر پا نشست. توی وان پودر ریخت و آرام با دست پودرها را حل کرد.

_: نکن پوستت خشک میشه. بذار میشورم.

ولی پریناز دست برنداشت. همانطور که با کفها بازی می کرد، آرام پرسید: اگه مامانت از من خوشش نیاد چی؟ تا کی می تونیم یواشکی باشیم. نمیشه که.

آرمان پوف کلافه ای کشید. بقیه ی لباسها را که گوشه ی حمام روی هم ریخته بود، برداشت و توی وان ریخت. خم شد. محکم چنگشان زد و گفت: راضیشون می کنیم. مگه قرار نشد به بعدش فکر نکنیم؟

پریناز برخاست و لبه ی وان نشست. به دستهای کفی اش نگاه کرد و با لحنی گرفته گفت: چرا... خودم گفتم ولی...

آرمان هم کنارش نشست و پرسید: ولی چی؟ دستاتو بشور.

پریناز انگشت شست و اشاره اش را حلقه کرد. آرام فوت کرد و یک حباب ساخت. با لبخند به حبابش خیره شد و گفت: بچه که بودم عاشق حباب ساز بودم. اینقدر با سپهر حباب می ساختیم تا از نفس میفتادیم. از یه وقتی دیگه سپهر راضی نشد باهام حباب بازی کنه.

آرمان دستهایش را زیر شیر وان شست و بدون جواب برخاست. پریناز لبهایش را بهم فشرد و به او که از در بیرون می رفت نگاه کرد. به آرامی از جا برخاست. دم در حمام ایستاد و صدایش زد: آرمان؟

_: چیه؟

+: ازم دلخوری؟

_: دلخور؟ نه برای چی؟

+: کجا رفتی؟

_: الان میام.

کمی بعد به حمام برگشت. دو تا نی دستش بود. آنها را به پریناز داد. دو تا قوطی شامپوی یک نفره توی وان خالی کرد و هم زد تا حسابی کف کند. بعد یکی از نی ها را گرفت و مشغول حباب ساختن شد.

پریناز با خوشحالی خندید و گفت: تا حالا با نی ندیده بودم! چه بانمکه!

کلی حباب درست کردند. سرتا پای همدیگه را خیس از آب و کف کردند و بالاخره لباسها را هم شستند. دست آخر هم آرمان محکوم شد بیرون بماند تا پریناز حمام کند. ولی راضی نشد. لب وان نشست و خندان گفت: عمراً اگه بذارم! من همش ده دقیقه حمومم طول می کشه. برم یک ساعت بشینم تا تو آیا تمومش بکنی یا نکنی؟ نخیر خانم اول من!

پریناز دستهایش را با صابون کفی کرد. روی گونه ی آرمان با کف قلب کشید.

آرمان توی آینه قلب را دید. از بین دندانهای بهم فشرده گفت: پریناز برو بیرون.

پریناز با سرخوشی گفت: اهه بذار این طرفم بکشم! اینقدر خوشگل میشی. صبر کن.

آرمان برخاست. جلوی روشویی خم شد. در حالی که مشت مشت آب به صورتش می پاشید، نالید: پریناز برو بیرون. خواهش می کنم.

+: بی ذوق! تمام آثار هنری منو شستی! میذاشتی اقلاً یه عکس ازت بگیرم!

آرمان سر برداشت. نفس عمیقی کشید، چشمهایش را بست و به خودش گفت: آروم باش آروم باش.

+: چشم بسته داری چی با خودت میگی آرمان؟

_: تا چشمامو باز نکردم برو بیرون. و الا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!

+: وای ترسیدم!

_: یک... دو... دو ونیم... رفتی پریناز؟

چشمهایش را باز کرد. پریناز پشت سرش بود. توی آینه شکلک خنده داری برایش در آورد. آرمان به سختی نفسی کشید. به طرفش برگشت. شانه های او را گرفت و به بیرون حمام هدایتش کرد. در را پشت سرش بست و قفل کرد. به در تکیه داد و دوباره چشمهایش را بست. کم مانده بود از دست این دختر زار زار گریه کند. این چه آشی بود که برایش پخته بودند؟

دستهایش را مشت کرد و نالید: من نمی تونم. نمی تونم.

پریناز پشت در کوبید و گفت: هی خوش تیپ! موبایلت داره زنگ می زنه.

تکیه اش را از در کند و غرید: بذار بزنه.

+: بابایه. جواب بدم؟

_: جواب بده.

دیگر منتظر نماند. لباسهای خیس به تنش چسبیده بودند. در حالی که هرچی از دهنش در می آمد نثار خودش می کرد لباسهایش را به زور در آورد و دوش گرفت.

با حوله بیرون آمد. گوشی توی دست پریناز بود که دوباره زنگ زد. پریناز بدون این که به صفحه ی آن نگاه کند، گفت: الو بابا... قطع شد... الو؟ بله؟ اممم...

رنگش به وضوح پرید. ترسیده به طرف آرمان برگشت. زبانش را روی لبهایش کشید. آرمان بی حوصله گوشی را گرفت و گفت: بله بفرمایید.

=: آرمان خودتی؟

جلوی چمدانش نشست. نفسی کشید و گفت: سلام عاطفه.

پریناز با نگرانی لبش را گاز گرفت. زمزمه کرد: فکر کردم بابایه.

=: کی بود جواب داد؟

دست پریناز را گرفت. آرام بوسید و گفت: زن داداشت.

عاطفه خندید و گفت: کم چرت و پرت بگو. دو روز چشم ما رو دور دیدی زن گرفتی؟

پریناز با نگرانی کنارش نشست.

آرمان موهایش را نوازش کرد و اشاره کرد: طوری نشده.

به عاطفه گفت: چیه؟ فکر کردی ما از این عرضه ها نداریم؟ منو دست کم گرفتی!

عاطفه غش غش خندید و گفت: باز خوبه تو کیش فرصت کردی یه کم دور و برتو نگاه کنی. بس که اینجا صبح تا شب پادگان و سر کار بودی کم کم داشتم نگرانت می شدم. ولی حالا خیالم راحت شد که کاملاً نرمالی.

آرمان خندید. پریناز به زحمت لبخندی زد و از جا برخاست. به اتاق رفت. لباسهایش را برداشت و به حمام رفت. آرمان هم توضیح بیشتری نداد و حال احوالی عادی با عاطفه کرد. بعد هم قطع کرد. لباس پوشید و دراز کشید.

 

نظرات 19 + ارسال نظر
سهیلا دوشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:30 ب.ظ

سلام شاذه جونم .... خدا خودت و خانواده ی گرامی رو سلامت بزاره ان شاء الله ....
خدا به مادر بزرگ هم سلامتی کامل عطا کنه ان شاءالله ...
خیلی خیلی لطف کردی با این پست طولانی و پر و پیمون ....
خیلی چسبید...
امان از دست این دختر شیطون بلا ... حسابی پسره رو هوایی کرده .... حالا دیگه چطوری میتونه تا اخر تابستون دووم بیاره خدا میدونه و الهام بانو ....
فکر کنم الان آرمان هم بتونه خودش رو کنترل کنه اون آتیش پاره نتونه ....
تازه مزه ی بوسه ها هم رفته زیر دندونش و محبتهای آرمان خان هم که بیدریغ ............!!!!!!!!!!! چه شووووووووووووود
باریکلا خواهر شوهر ... خدا از این خواهر شوهرها زیادکنه ... آمین ...
دست گلت سلامت شاذه جون ... همیشه خوش و سلامت باشی عزیزم .....

سلام سهیلاجان
سلامت باشی عزیزم. به همچنین شما و خانواده ی عزیزت...
انشاءالله. خیلی ممنونم
خواهش می کنم. خوشحالم لذت بردی
والا منم نمی دونم :))) الهام جان هم که انگار اس ام اس میده :دی یه ذره یه ذره داستان رو تعریف می کنه و من هول و دستپاچه می خوام ببینم چی میشه اونم نمیگه نامردددد!
پریناز هم حسابی گیر افتاده بچمون! خدا به خیر کنه :دی
هااا این خواهر شوهره رو دوست دارم. الهی آمین :دی
سلامت و خوش دل باشی عزیزم. خیلی ممنونم :)

ارکیده صورتی دوشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:32 ق.ظ

سلام و درود ب شاذه بانو جانم
خوبی خانوم؟ خداقوت
آخی دلم برای آرمان طفلونکی کباب خواست!چقدر پسرمون صبوره! آقاااااااا
پریناز بلا نگرفته هم که هی شیطونی میکنه!اصلا تو باغ نیست دخترمون
خییییللللییی ممنون و سپاس که با وجود این همه مشغله باز هم حواست به ما هست و هوای ما رو هم داری.:-* :-*
حاجت روا بشی ان شاالله...زود زود
شاد و سلامت باشی همیشه
ان شاالله مادربزرگ هم زود زود لباس عافیت به تن کنن

سلام به روی ماهت
شکر خدا خوبم. سلامت باشی. تو خوبی عزیزم؟

منم کباب می خوام :))) خیلی! خیلی! خدا حفظش کنه الهی :دی
ها طفلکی! جون نذاشته برای این پسره. هی کرم می ریزه!

خواهش می کنم گلم :* :*

به همچنین تو عزیزم :* :*

خیلی ممنونم. انشاءالله :*:*

یلدا یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:29 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

سلام شاذه جان خسته نباشی .ایشالا که حال مادربزرگ بهتر بشه
عالیه این داستان همین طوری کش بیاد عالیه

سلام عزیزم
سلامت باشی
خیلی ممنونم. انشاءالله
سعی می کنم ♥

پاستیلی یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:31 ب.ظ

بازم الحمدلله یه دقه دیدم تون هرچند کاش جای بهتری میبود

خداقوت.انشاالله خوشحال بشیم همه بزودیییی


آرمااااااان تو میتونییییی

بازم الهی شکر

انشاءالله ♥

دودورو دودو آرمان دودورو دودو آرمان :D

فاطمه یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 02:59 ب.ظ

♥♥♥

فاطمه یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 02:46 ب.ظ

ناراحت شدی از حرفم؟

نه بابا! چرا همه فکر می کنن من دعوا دارم؟!!!!
♥♥♥

سپیده یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 02:08 ب.ظ

سلام شاذه عزیز.... چقدرررردوست داشتم این قسمتو.... پرینازو خیلی درک میکنم... هر چند من شیطنتای پرینازو نداشتم... اما جدال درونیشو حس میکنم.... چقدر خوبه که مینویسی

سلام سپیده جان
خوشحالم که لذت بردی. بچه های نسل جدیدن دیگه :D
متشکرم عزیزم ♥

نرجس یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 01:47 ب.ظ

مرسی

خواهش می کنم :)

تبسم یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 11:47 ق.ظ

سلام شاذه جونی
خوبین؟ خوشین؟ حسابی خسته نباشین، مادربزرگتون هم ان شاء الله زودتر خوب میشن و برمیگردند پیشتون، توکلتون به خدا، امیدوارم همه چی زود زود درست بشه.
امان از دست این پریناز، چه شیطون شده
داشتم به آرمان اون اوایل فکر میکردم، چقدر عوض شده
این عاشقی باعث شده حسابی پخته بشه ها

سلام تبسم جان
خوبم شکر خدا ممنون. تو خوبی گلم؟
سلامت باشی. متشکرم. انشاءالله :)
ها حسابی شیطون شده. بیچاره آرمان :)))
کم کم داره میسوزه :)))

غزل یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:32 ق.ظ

همیشه خوش باشی مامانی :*

سلامت باشی گلم. ممنون:*

azadeh یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 04:14 ق.ظ

salam shazze joon :* kheili kheili mercc baraye dastane aali :) va khaste nabashin :* ishalah ham ke hamishe shad va salem bashin :* va madarbozorg ham be salamati zoode zood haleshon khob she :*

سلام عزیزم:*
خواهش می کنم گلم :*
سلامت باشی :*
خیلی ممنونم عزیزم :*
الهی آمین :*

فاطمه یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 01:17 ق.ظ

سلام:)

ممنون. توصیف احساساشون قشنگ بود
ولی تا گرم شدم که بخونم تموم شد

خداقوت:)

سلام :)

خواهش می کنم
دیگه بیش از این ازم بر نمیاد :)

سلامت باشی :)

خاتون خوابها یکشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:33 ق.ظ

سللاااام شاذه عزیز. عیدت مبااارک.
دعاگوی مادربزرگ نازنینت هستم .ان شا الله شفای کامل و عاجل بگیرند و مرخص بشن.
این قسمت خیلی عالی و آرامش بخش بود .
تو رو خدا یهو یی تمومش نکنیا.بذار روندش و طی کنه .بازم منتظریم

سلااااام خاتون عزیز
متشکرم. عید تو هم مبارک
خیلی خیلی ممنونم. انشاءالله
خوشحالم که دوست داشتی
سعی می کنم زود تموم نشه

پاستیلی شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 11:42 ب.ظ

اا جدی؟ ببخشین ندیدمتون.کاش ببینمتون منم

خامی شنیدم مرد هم شنیدم.خلاصه بیچاره آرمان;)

تو ماشین بودم سخت بود ببینی :)
الحمدلله امروز یه دقه شد دیدنی بکنیم ♥

جدی؟ نشنیده بودم. ها بیچاره :)))

دختری بنام اُمید! شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 11:12 ب.ظ

سلام شاذه جانم خوبی؟
خدا قوت عزیزم، ان شالله مادربزرگ زود زود خوب بشن
ممنون برای این پست طولاااااااااااااااااااااااااااانی، فکر نمیکردم امروز بنویسی. بعد یه روز کاری! و دورهمی با دوستان چسبید
ممنون شاذه جانم

سلام امیدجونم
خوبم شکر خدا. تو خوبی عزیزم؟
سلامت باشی. خیلی ممنون. انشاءالله
خواهش می کنم. نوش جان :)
من دوباره شیفتم. مادربزرگ خوابن و من کامنت جواب میدم :)
خواهش می کنم گلم ♥

خورشید شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 10:26 ب.ظ

سلام سلام شاذه جونی
خیلی خیلی خسته نباشید با کلی انرژی مثبت و دعای خیر از راه دور برای تو دوست خوبم
مرسی به خاطر این همه آرامش و محبت که با تک تک کلمات به ما تزریق میکنی
دوست دارم هوارتا

سلام سلام خورشید جونم
سلامت باشی و خوشحال همیشه ♥
خیلی خیلی ممنونم ♥
کلی انرژی می گیرم از این همه لطفت
منم خیلی دوست دارم

پاستیلی شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:33 ب.ظ

سلاممم خسته نباشییین

اخیییی اخیییشششش عجب چسبیدا
طفلی آرررمان

یه مثلی بودد بسیار سفر باید تا پخته شود مرد

الان بیچاره آرمان هنوز نیم پزه;))
چیزی نمونده که خودمون دومادش کنیم بنده خدارو

موفق باشی آرمان خان;)

سلاممممم
سلامت باشیییی
نوش جان ♥

تا پخته شود خامی :)
ها طفلکی :D
ها دستی دستی :D

عصری یه نظر تو خیابون دیدمت شاد شدم ♥

Lemol شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 07:09 ب.ظ

واقعا خسته نباشی!!
چه پسته تپلی!!
عجب عیدی خوبی!!
من کلی دلم پریناز و آرمان میخواست امروز!!
هی خوندم ، هی دیدم بازم هست!!
قیافه من

سلامت باشی لمول جانم
خیلی ممنونم
خوشحالم لذت بردی ♥

مهرناز شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 06:37 ب.ظ http://khatere-roozane.blogsky.com/

دستتون درد نکنه..‌چقدر زیاد!!!چشم نخورین!!!
ان شاءالله بهتر بشن...دعا میکنم براشون

:)))) خیلی ممنون
متشکرم. الهی آمین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد