ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (21)

سلام سلام سلامممم

نمی فهمم باز این سایت چی شده؟ همه جا تبلیغ گذاشتن. می زنم تغییر رنگ، تبلیغ میاد. صفحه شو می بندم باز یه تبلیغ دیگه میاد. دوباره می زنم رنگا میاد ولی انتخاب نمیشه! 


بیخیال... بدون آبی و قرمز و سمایلی بخونید بره :)


پ.ن 1: مرسی خواهرزاده :دی


پ.ن 2 : نرگس خاله کجایی؟


پ.ن 3: اگه قصه مشکل داره و ناراحتین بگین آخه! نزدیک پونصد تا بازدید روزانه و فقط ده تا کامنت اونم نینا و امید هرکدوم دو سه تا کامنت گذاشتن تا شد ده تا! ده تا کمتر باشه اصلاً پست نمی ذارم :دی



وارد فروشگاه بزرگ فست فود شدند. پریناز نالید: حالم داره از فست فود بهم می خوره. دلم چلو کباب باباحیدر رو می خواد. یا سیب پلوهای مامانم.

آرمان لبخندی دلجویانه زد و دست دور شانه های او حلقه کرد.

پریناز کنار کشید و گفت: ولم کن آرمان.

ولی آرمان محکمتر او را گرفت و گفت: فراز داره میاد. ضایع نکن. هی ببین کی اینجاست؟ این دوست لطیف و نازتم هست.

پریناز با حرص گفت: هی دوستای منو مسخره کن!

جلو رفتند. فراز با آرمان دست داد و بعد دستش را به طرف پریناز دراز کرد. آرمان که همچنان مالکانه پریناز را محکم گرفته بود، با لحن تندی به فراز گفت: بکش کنار.

فراز خندید و گفت: بابا چه غیرتی! نمی خوام خانمتو بخورم که! اینجا شام هست. خیالت راحت.

آرمان که از شوخی اش خوشش نیامده بود فقط با حرص سر تکان داد. فراز هم دست روی شانه ی نازآفرین، دوست درشت هیکل پریناز گذاشت و گفت: این خانم خوشگله هم همشهریمونه. دوست جدیدم.

آرمان سری تکان داد و با سردی گفت: بله. قبلاً افتخار آشناییشونو داشتم.

فراز با لحنی مچ گیرانه و شاد پرسید: باهم دوست بودین؟

آرمان نفسش را با حرص پف کرد. کاش نیامده بودند.

نازآفرین گفت: نه بابا من با پریناز دوستم. آرمان مگه اصلاً حاضره به جز پریناز به کسی نگاه بکنه؟ خوش به حال پریناز! همین فرح دوستمون خودشو تکه تکه کرد که آرمان بهش یه نیم نگاه بندازه ولی ننداخت. الانم رفته تو مود افسردگی طفلکی!

آرمان پوفی کرد و سر تکان داد. فراز گفت: خب همینه. باید با روشهای دیگه جلب توجه می کرد. اینطور مستقیم که هر پسری زده میشه.

پشت میز نشستند.

نازآفرین دوباره گفت: نه بابا فرح گل تقصیری نداشت. این آرمان عاشقه. ما باهم امدیم. نه تو هواپیما، نه اینجا، اصلاً همین الان! نگاش کن. جون و دلش پرینازه. این نفهمم که قدر نمی دونه.

پریناز غرید: ارزونی شما!

آرمان احساس می کرد از گوشهایش آتش بیرون می زند. عصبانی به سقف که با هالوژنهای رنگی تزئین شده بود، نگاه کرد.

فراز گفت: هی آرمان... این موضوع درباره ی تو هم صدق می کنه ها! زیادی ابراز عشق نکن. زده میشه.

آرمان چند لحظه چشمهایش را بست. با تمسخر فرو خورده خندید. بالاخره چشم باز کرد و گفت: از توصیه ی دوستانت متشکرم. می خوای به ما شام بدی یا نه؟

بالاخره موضوع بحث عوض شد و آرمان نفسی به راحتی کشید. از هر دری حرف زدند. درباره ی گوشی های مختلف و کالاهای رنگارنگ فروشگاهها و دیگر دیدنیهای کیش.

بعد از شام همچنان گرم صحبت بودند. پریناز رفت دستهایش را شست و با یک بطر آب معدنی برگشت. در حالی که آرام آرام آب می نوشید به بحثشان گوش می داد. آرمان دلش برایش ضعف می رفت. آنطور که آرام و خونسرد نشسته بود خیلی خیلی خواستنی شده بود.

کمی بعد برخاستند. تا جایی که مسیرشان یکی بود پیاده رفتند. البته فراز دعوت کرد که باهم لب ساحل بروند و قهوه ای بنوشند، اما آرمان مودبانه دعوتش را رد کرد و گفت که صبح روز بعد کلاس دارند و باید بخوابند.

بالاخره به هتل رسیدند. خوابش نمی آمد. کلافه بود. نمی فهمید دیگر چه می تواند بکند که هم خودش هم پریناز کمتر آسیب ببینند.

پریناز به اتاق رفت تا لباس عوض کند. آرمان هم دست و رویی صفا داد و روی مبل نشست. سرش را روی پشتی گذاشت و چشمهایش را بست.

+: آرمان؟

_: هوم؟

چشمهایش را باز نکرد.

+: امشب تو تخت بخواب. من اینجا می خوابم.

_: لازم نیست.

+: تعارف نمی کنم بابا. دارم از گرما میمیرم. جرأت ندارم دوباره کولر رو روشن بذارم. گردنم هنوز یه کم درد می کنه.

_: باشه.

+: نمی خوای بری بخوابی؟ نصف شبه. صبح کلاس داریم.

بالاخره چشمهایش را باز کرد. از آنچه دید چشمهایش گرد شدند. پریناز روی زمین چهارزانو نشسته بودو داشت موهایش را باز می کرد. تاپ و شلوارک نخی راحتی پوشیده بود. بالشش را هم کنارش گذاشته بود که بخوابد.

آرمان لبش را گاز گرفت که عکس العملی نشان ندهد. به سختی از جا برخاست و لباس برداشت. به اتاق رفت. عوض کرد و برگشت. دخترک دراز کشیده بود و موهای پریشانش را از گرما بالای بالش ریخته بود.

آرمان آب دهانش را به سختی قورت داد. رو گرداند و از کنارش رد شد. مسواک زد و برگشت. پریناز چشم بسته گفت: چراغم خاموش کن.

از دم در چراغ را خاموش کرد. با احتیاط پیش آمد که پا روی دست و پای پریناز نگذارد. نگذاشت ولی وقتی پا روی موهایش گذاشت و پریناز ناله ای کرد، زانوهایش شل شدند. همانجا فرو ریخت. کنارش نشست. موهایش را نوازش کرد و گفت: معذرت می خوام.

پریناز با ناله گفت: من مامانمو می خوام.

_: پریناز... بغلت بکنم؟

+: اذیتم نکن آرمان. خواهش می کنم.

_: فقط تا وقتی آروم بشی.

+: قول دادی ها.

آرمان توی تاریکی خندید. گفت: هنوز که ندادم ولی چشم. قول میدم.

پریناز نشست و سرش را روی سینه اش گذاشت. آرمان به مبل تکیه داد و دخترک را در آغوش گرفت. آرام شده بود. خیلی آرام. دلش می خواست تا ابد همانجا بنشینند.

کم کم صدای نفسهای پریناز آرام و منظم شدند. بازهم آرمان تکان نخورد. اینقدر نشست تا احساس کرد کم کم گردن خودش هم دارد می گیرد. از ترس این که دوباره گردن پریناز درد بگیرد، آرام او را روی بالش خواباند و خودش کنارش دراز کشید. اینقدر موهایش را نوازش کرد تا خوابش برد.

صبح روز بعد وقتی بیدار شد با دیدن دخترک غرق خواب لبخندی عریض زد. نگاهی به ساعت انداخت. شش ونیم بود. هنوز کلی فرصت داشتند. بیدارش نکرد. از جا برخاست و بی سر و صدا دست و رویی صفا داد و به اتاق برگشت. لباس عوض کرد. کلید برداشت و رفت نان فرانسوی تازه خرید و برگشت. چای درست کرد. دو تا ساندویچ پنیر و گردو و گوجه آماده کرد و به دخترک هنوز غرق خواب بود نگاه کرد. کنارش زانو زد و گونه اش را آرام بوسید.

پریناز چشم بسته توی صورتش زد و گفت: نکن آرمان.

آرمان خندید و گفت: پاشو خانم خوشگله. صبح شده. کلاس داریم. عوضش فردا جمعه اس. می تونی تا خود ظهر بخوابی.

پریناز نشست. خواب آلوده چشمهایش را مالید. بالاخره دستهایش را از روی صورتش برداشت. جیغ کوتاهی کشید و پرسید: این چیه من پوشیدم؟

آرمان غش غش خندید و پرسید: از من می پرسی؟

+: پاشو برو بیرون. پاشو. تا لباسامو عوض نکردم نباید بیای تو اتاق.

_: من جسارت نمی کنم. برو تو اتاق عوض کن.

+: برو خودتو مسخره کن. من الان این ریختی پاشم جلوی تو برم دستشویی؟!

از خجالت چهارزانو نشسته بود و موهایش را توی صورتش ریخته بود. آرمان هم غش غش می خندید.

پریناز دوباره نالید: آرمان برو بیرون. خواهش می کنم.

_: بیا من چشمامو بستم. آ... آ... هرکار می خوای بکن.

+: اینجوری نمیشه. برو بیرون.

_: ببین حوصله ندارم جان تو. خسته ام. صبح پا شدم رفتم نون خریدم برگشتم، ساندویچ درست کردم. چایی درست کردم... زودباش پاشو فرصت کنیم بخوریم بریم کلاس.

+: فهمیدم!

آرمان چشم باز کرد و پرسید: چی رو فهمیدی؟

پریناز نیم خیز شد و از روی مبل پشت سر آرمان شالش را برداشت و چشمهای آرمان را بست. بعد بلند خندید و از جا برخاست. آرمان هم غش غش خندید. سرش را عقب بود و روی نشیمن مبل گذاشت. پر شال را جلوی بینیش کشید و بوی شامپو و عطر پریناز را به مشام کشید.

پریناز با عجله آماده شد. با یک حرکت شالش را از سر آرمان کشید و گفت: زود باش بخوریم بریم. چایی ریختم.

آرمان در حالی که برمی خاست پرسید: چایی ریختنم زشت بود من نباید می دیدم؟

پریناز بدون این که به او نگاه کند، جرعه ای نوشید و گفت: زشت نبود. یه وقت باورت میشد من بلدم دیگه دم به ساعت می خواستی برات چایی بریزم.

آرمان لپ او را محکم کشید و با خنده گفت: بیچاره می کنی آدمو بعد میگی چرا عاشقه!

+: آآآآآخ! دیوونه! از عاشقیه که می خوای لپمو از جا بکنی؟

_: الان بوسش می کنم خوب خوب میشه.

پریناز دستهایش را بالا آورد و گفت: بشین بشین. همون لیوان چاییتو بوس کن. بخور بریم.

_: یه بوس پریناز! دردت گرفت آخه!

+: لازم نکرده. خودش خوب میشه. بشین دیگه. دیر شد.

_: پرینااااز!

+: اَه اَه نگاش کن عین گربه ی شرک. چاییتو بخور. مرد هم اینقدر لوس؟!

آرمان قدمی به طرفش برداشت و گفت: راست میگی اصلاً به مردونگی این لوس بازیا نمیاد.

بعد با قلدری خم شد و بوسه ی محکمی از گونه اش ربود. پیروزمندانه سر جایش نشست و توی چایش قند ریخت.

پریناز غضبناک نگاهش کرد و پرسید: الان می خوای بگی خیلی بامزه ای؟

آرمان با تکبّری ساختگی گفت: نه می خواستم بگم خیلی مَردم!

+: ناز بشی!

_: نه دیگه ناز مال خانوماست.

+: ایشششش....

پریناز با عشوه رو گرداند و ساندویچش را برداشت. آرمان لبخند زد و با خوشی به او چشم دوخت. پریناز اخم کرد و نگاهش کرد.

آرمان باز خندید و گفت: اخم نکن پیشونیت چروک میفته. البته برای من فرق نمی کنه، هرجوری باشه خاطرتو می خوام. برای اعتماد به نفس خودت میگم.

پریناز از جا برخاست و گفت: خیلی بی مزه ای آرمان.

باهم بیرون آمدند و به کلاس رفتند. کلاس آن روز شادتر از هرروز برگزار شد. آموزش چند نوع کباب دیدند و برای نهار خوردند و کلی شوخی کردند. بعد از ظهر هم کلاس آداب پذیرایی داشتند که کلی سر تعظیم کردن و خوش آمد گویی به مهمانان خیالی خندیدند.

وقتی بیرون آمدند سر حال و پر انرژی بودند. پریناز پرسید: آرمان تا کنار ساحل مسابقه بدیم؟

_: باشه.

کیفهایشان را روی کولشان مرتب کردند و شروع به دویدن کردند. پریناز خیلی زود به نفس نفس افتاد و گفت: وایسا آرمان. وایسا نفسم بند امد. آخ دلم درد گرفت. وایییی....

آرمان خندان برگشت. دست پیش برد و گفت: کوله تو بده به من.

پریناز کوله را درآورد به او داد بعد قدم زنان به طرف ساحل رفتند. توی راه یک بطر آب معدنی خریدند. پریناز کمی نوشید و گفت: وای چقدر گرمه! اگه عاشق این خانم معلمه نبودم حتماً برمی گشتم خونمون.

_: یعنی خانم معلم از من خوشگلتره؟

+: خب معلومه که از تو خوشگلتره!

_: اگه منم خط چشم آبی بکشم عاشقم میشی؟

پریناز خندید و چندین بار با مشت به بازو و شانه اش کوبید.

همان طور داشت میزد و آرمان می خندید. در دفاع هم فقط کیف پریناز را جلوی صورتش گرفته بود. بالاخره کیف را پایین آورد و در حالی که از خنده سرخ شده بود گفت: هی وایسا، وایسا، گوشیت داره ویبره میره.

پریناز کیفش را گرفت و پرسید: تو چه جوری از روی کیف می فهمی که داره ویبره میره؟ اِ قطع شد. مامان بود.

_: جلوی صورتم بود دیگه! فهمیدم.

پریناز گوشی را از حالت سکوت درآورد و به مادرش زنگ زد.

+: سلام مامان... ببخشید گوشی تو کیفم بود تا امدم جواب بدم... هان... نه از کلاس امدم بیرون... کنار ساحلم. هوم؟ با آرمان کلاس بودم الانم باهمیم. نه... نه خبری از بچه ها ندارم. چطور؟ جااااان؟ ماماااان؟ ب.... چیزه... نه همون جا باشین... ام... من ... من بلد نیستم نشونی بدم... ام... خودم میام استقبالتون... نه نه اصلاً میگم آرمان بیاد من برم خونه یه کم جمع و جور کنم... چیزه... نه دیگه حالا بچه ها.... نه مامان خونه خیلی شلوغه من میرم جمع می کنم آرمان میاد استقبالتون. اممم.... منم دلم براتون تنگ شده. خیلی دلم تنگ شده. از آرمان بپرسین. میگه چقدر بهانه می گیرم. ولی میرم خونه رو مرتب می کنم و یه خبر به بچه ها میدم شما بیاین. آهان... چیز... نه هیچی نگفت. یعنی شایدم زنگ زده من کلاس بودم گوشیم سایلنت بوده. باشه فعلاً خداحافظ.

بدون این که منتظر جواب مادرش بشود با دست لرزان گوشی را قطع کرد. سر برداشت و گفت: بدبخت شدم آرمان.

آرمان خندید و پرسید: چرا بدبخت؟ خب امده دیدنت. مادرته. نیاد؟!

+: چی بگم آخه؟ اگه بچه ها لو بدن خونه نبودم چکار بکنم؟

_: خب... بگو تو اون یکی اتاق بودم آرمانم کاری بهم نداشت تازه از بابا هم اجازه گرفتیم. حالا اصلاً هم معلوم نیست لو بدن.

+: نه معلوم نیست. یعنی... آشغالن ولی بی مرام نیستن. چیزه... مامان میگه با خونواده ی فرح گل حرف زده. چند روزی میاد تو خونه پیشمون. بعد من کلاسامو خودم میرم میام. نشونی رو یاد گرفتم. بعد... تو میری فرودگاه؟

_: میرم. اول بریم هتل وسایلتو برداریم.

+: نه خودم میرم برمی دارم. تو برو فرودگاه ولی تا میشه مامانو معطل کن. من یه زنگ به فرح گل بزنم یکیشون خونه باشه درمو باز کنه.

_: پس بذار برات تاکسی بگیرم.

+: باشه.

نگرانی از سر و رویش می بارید. توی ماشین نشست. آرمان خم شد مسیر را گفت و پول تاکسی را حساب کرد. بعد دست روی بازوی لرزان پریناز گذاشت و با اطمینان زمزمه کرد: نگران نباش. هر اتفاقی افتاد من به گردن می گیرم. اینقدر نترس. طوری نشده و قرار نیست هیچی بشه.

پریناز نفسی به راحتی کشید ولی نگاهش هنوز نگران بود. سری به تأیید تکان داد. آرمان صاف ایستاد و گفت: برو به سلامت.

در ماشین را بست و دستش را به نشانه ی خداحافظی بالا آورد. پریناز به زحمت دستی تکان داد و رفت. 

نظرات 40 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:25 ب.ظ

طفلی کلاس ششمی:((((
شاذه جونم مطمئنم مامان حواس جمع و فوق العاده مهربونی هستی، ببخشید یادآوری الکی کردم:)
همکارم یه دارو گیاهی خوشمزه واسه سرفه میخورد که جواب هم داد، سپردم اسمشو بپرسه بهم بگه، لازم میشه کلا

سلامت باشی
ببخشید منم تند جواب دادم. معذرت می خوام :*
مرسی از لطفت :)

مهرآفرین سه‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 09:28 ب.ظ

وااااای......شاذه جوووون...دقت کردین تهدیدتون چقد زیاد کار ساز بود؟؟؟؟؟
کامنتا از ده تا به چهل تا متغیر شده.....لایییییک

جذبه رو داری؟ :)))))
تشکررررر :))))
دعا کن قبل از این که خوابم بگیره بچه ها بخوابن قسمت بعدی رو کامل کنم و بذارم :)

نرجس سه‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 05:06 ب.ظ

سلام ممنون
من با گوشی میخونم واس همین سختمه نظر بدم

سلام
خواهش می کنم :*)

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 04:56 ب.ظ

ممنون شاذه جونم، بر اطلاعاتم افزوده شد
ان شالله زودتر خوب خوب خوب بشن
قرص خوردن آسونه اما بدترین راهه!
میدونستید قرص مسکن و آنتی بیوتیک بیشترین صدمه رو به کلیه و کبد میزنه؟! مخصوصا آنتی بیوتیک، گاهی اجباره اما بهتره نذاریم به اون مرحله برسه.
من الان حاضرم هر غذا و میوه و گیاهی بخورم اما قرص نخورم :|
هر بار که آزمایش میدم برای چکاپ، اولین چیزی که نگاه میکنم موارد مربوط به کبد هست که بسیار بسیار مهمه!
تا حد ممکن از خوردن هر نوع دارویی اجتناب کنید، این یه توصیه جدیه!
برای سرفه هم چیزای خوشمزه میشه پیدا کرد
زوری بدین بهشون

خواهش می کنم
خیلی ممنونم عزیزم
می دونم :(
بله!
ما هم تا حد ممکن اجتناب می کنیم اما پارسال که کمی در مورد داروی همین کلاس ششمی غفلت کردیم رسید به آنتی بیوتیک وریدی و سرم و دو هفته تب. اینه که سعی کردیم پیشگیری کنیم. ولی در کل آدمی نیستم که زود سراغ دارو برم. باید واقعا به جایی برسم که راه دیگه ای نداشته باشم.
خوشمزه و بدمزه رو امتحان کردیم خاصیت نداشت. مجبور شدم که به دکتر و دوا رضایت بدم. مطمئن باش دوست آقای شوهر پسرک رو اگه اندازه ی پسر خودش نباشه، اندازه ی برادرزادش دوست داره و داروی بیخودی نمیده.

نرگس سه‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 03:33 ب.ظ

خاله اگه خدا بخواد به زودی با خبرای خوب میام

چه خوب! انشاءالله :*)

azadeh سه‌شنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 05:47 ق.ظ

mercc shazze joon, bad nistam, khoda ro shokr :) baram doa konin kheili :*

خواهش می کنم گلم
خوب و خوش باشی همیشه :*

azadeh دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 08:24 ب.ظ

kheili khobeee mercc shazze joon

خواهش می کنم آزاده جونم

تو خوبی؟ همه چی مرتبه؟

ارکیده صورتی دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 06:09 ب.ظ

سلام سلام سلام
خوبی شاذه جونم؟؟
خانواده خوبن؟؟
زهره جونو یه بغل محکم که میشه؟؟اجازه میده؟؟ حالا بوس چون دوست نداره بیخیالش!
من نت نداشتم! مونده بودم تو خماری!حسم میگفت شاذه جون پست جدید گذاشته برت همین خییییلییی حالم بد بود!
به به مادرزن جان!قراره هیجان داستان با حضورش بره بالا....
خب شاذه جونم نمیشه که هردفعه وبو باز میکنیم نظر بذاریم! من روزی 5_6 بار چک میکنم مبادا پست بذاری من عقب بمونم
سپاس شاذه جونم
شاد و سلامت باشی بانو
بووووس:-*

سلام سلام سلام
خوبیم شکر خدا ممنونم. تو خوبی خانم گل؟ خانواده خوبن؟
کلاً از تماس بدش میاد ولی تشکرات شما رو بهش ابلاغ می کنم

آخیییی.... سرد نمیشه نگران نباش. هروقت بخونی ممنونم

بله! یه تکانی به هردوشون میده

ای جونم نه هر دفعه که نمی خواد. هر پستی یکی کاملاً کافیه

خواهش میشه عزیزم

خوش و خرم باشی
بووووووووووس :*)

رها دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 04:47 ب.ظ http://2bareeshgh.blogfa.com

ای جونم!
بلاگفای شیطون کجا رفته؟!
لازم شده گوششو بکشم انگار


نمی دونم
ها تو برو گوش بلاگفا رو بکش منم بلاگ سکای. بلکه حالشون جا بیاد

دختری بنام امید! دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 04:44 ب.ظ

یه سوال که هر دفعه یادم میره بپرسم!
ناز بشی یعنی چی؟!
من اولین بار تو داستان های تو خوندم شاذه جونم، اصطلاحه؟

اصطلاحه... شاید کرمونی. مطمئن نیستم. ما میگیم.

تو لغتنامه نوشته ناز یعنی لطف، یعنی عشوه. مقابل نیاز.

ناز بشی منظور اینه که خیلی لطیف و دوست داشتنی بشی که البته به طعنه است و منظور برعکس این معنیه

اینجا منظور پریناز بود که خیلی لوسی که با قلدریت ادعای مردانگی می کنی.

دختری بنام امید! دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 04:39 ب.ظ

میگماااا شاذه جونم تهدید جواب میده ها؛ همیشه تهدیدشون کن ::)))))))))
بنده نیز خوب و خوش و خرسندم شکر خدا
فکر میکردم کلاس ششمی خوب خوب شده:( طفلی بهش از این معجون های مامانا بده خوب بشه خوووو ! :دی

ظاهرا خیلی جواب میده
خدا رو شکر
سرفه به این راحتی ها تموم نمیشه. اونم تو فصل گرده ی گلها! کلاس سومی هم سرماخورده و اشک آلوده. ولی شکر خدا بهترن. مدرسه میرن.
دادم بهش. چند روز خورد دید بدمزه است دیگه زیر بارش نرفت. به تجویز دکتر داره آنتی بیوتیک می خوره. قرص خوردن آسونتره :)

silver دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 02:19 ب.ظ

شنااااام شاذه جونی
خووبی؟!!
من مسافرتم :دی
عزیزم کامپیوترت ویروس گرفته ، برای همین اینجوری میشه
داستان نخوندم بر گردم ازسفر میخونم خودمم کلیداستان دارم واست تعریف کنم :دی


تاتا :*

علیک شنااااام دخمل گل!
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی؟
ای جان! مشهد؟
جدی؟ بگم آقای شوهر یه نگاهی بهش بندازه.
خوشششش بگذره. منتظرم

تاتا :*

سیندخت دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 01:06 ب.ظ

آخی خیالم راحت شد.
نزدیک بود بزنم زیر گریه ها. من به سهم خودم قول میدم دیگه نظر بذارم
فراز راست میگه آرمان کم کم باید ی ابهت مردونه از خودش نشون بده. البته بعد از رفتن مادر پریناز .الان اوضاع خوب نیست به غیر از این همه چیز خوبه
قدم نورسیده مبارک کاشکی منم ی روز خاله بشم

ای جانم
گریه نکن گلم. می نویسم. متشکرم
یه ابهتی نشونش بده که از این به بعد فقط بگه چشم

هنوز نرسیده :) انشاءالله به زودی باید برسه. اون خواهرزاده ای که بالای صفحه نوشتم یکی دیگه است. پسر خواهر بزرگه! با اسم 118 کامنت میذاره. این قراره دنیا بیاد دختر خواهر کوچیکه است که انشاءالله به سلامت بیاد.
انشاءالله تو هم به خیر و عافیت خاله بشی

حانیه دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 11:34 ق.ظ

شاذه جون سلام
ماه نو مبارک .
تهدیدت اثر کرد و اومدیم نظر بدیم .
داستان به این خوشگلی و نویسنده از اون خوشگل تر , اخه چه احتیاجی به نظر ما !
ولی خدایش قبول داری ارمان خیلی لی لی به لالای این پریناز میذاره . زیادی عاشقه ها . مرد هم این قدر سبک . یه کم عزت نفس بد نیستا. یه چهارتا اخمی , دادی , کتکی , خلاصه یه کم جذبه خوبه
دارم کتابها را میخونم .

سلام حانیه جون
متشکرم
آفرین آفرین
تو لطف داری
خب بیا همینو بگو! هرچی می خواهد دل تنگت بنویس
موفق باشی. امیدوارم استفاده ی کافی و وافی ببری

118 دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 11:07 ق.ظ

سلام
خواهش میشود .
بعدشم اینا مجبور میشن دورادور همو تو کلاس ببینن بعد آرمان این چند روز خیلی دلش تنگ میشه شاید حتی از جایی مامانه بو ببره که اینا این چند روز باهم بودن نمیدونم . بعد مامان پریناز هم بهش سخت میگیره پریناز کلافه زنگ میزنه آرمان میره پیشش مثلا از بعد از کلاس تا سر شب مامانه هم نگران میشه دختره گوشیشو خونه جا گذاشته . دختره هم کلی بهش خوش میگذره با آرمان طی این چند ساعت ولی برمیرده مامانش کلی دعواش میکنه ولی تو دلش میگه ارزششو داشت . شاید یه سوء تفاهم مثلا آرمان جزوه آشپزی ننوشته با یکی از اناث کلاس میره در خونه دختره جزوه بگیره پریناز میبینه سرسنگین میشه بعد آرمان بهش میفهمونه که در اشتباه بوده و اصل قضیه چی بوده اونم کلی از سوء تفاهم پیش اومده ناراحت میشه و میاد از دل آرمان در بیاره شاید با یه بوس :)))
خلاصه چند قسمتی شد نه ؟

علیک سلام گل پسر
اینم سوژه ی خوبیه. خودمم یه چیزی تو همین مایه ها ولی تو یه شاخه ی دیگه تو ذهنم بود. ببینیم الهام جان موقع تایپ چه گلی به سرمون می زنه

غزل دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 09:37 ق.ظ

من همه رو می خونم خب ;) و این داستان خیلی دوست دارم

حضور تو کاملاً محسوسه دختر مامان

نرگس دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 08:47 ق.ظ

خاله پس کی این پرینازه لوس می خواد نشانه هایی از عشق رو از خودش بروز بده؟!
دوست دارم یه دفعه آرمان سرد بشه بعد پریناز تازه متوجه بشه که چقدر دوسش داره و بیاد منت کشی

خاله جون این روزا یه گرفتاری دارم که شدیدا به دعاتون محتاجم. شما دلتون خیلی صافه. برام دعا کنین :*

به زودی!
میشه. تو قسمت بعدی

نظر لطفته. چشم دعاگویم. انشاءالله گرفتاریت به سلامتی و خیر حل بشه

نرگس دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 08:44 ق.ظ

آه جوووووووون خاله دلش برای من تنگ شد!!!!!
اینجام خاله شاذه جونم :*

پست قبلی رو اومدم خوندم، یه روز دیر خوندم ولی صلواتشم فرستادم.
خواستم کامنت بذارم اینقدر که از دست این دوتا بچه حرص خورده بودم گفتم بعدا میام کامنت میذارم اما بعدشم یادم رفت


خدا رو شکر که هستی و حالت خوبه :*

خیلی ممنونم عزیزم

sokout دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 05:23 ق.ظ

سلام شاذه جون
عالی بود
هوارتا مرسی

سلام عزیزم
خیلی ممنونم گلم
♥♥♥

دختری بنام امید! دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 12:24 ق.ظ

سلام شاذه جونم خوبی؟خوشی؟
ممنون، مثل همیشه عالی فقط نگرانم پریناز با این همه هیجان سکته کنه بمیره :))))))))
به جوونیش رحم کن:دی
دوستان احتمالا از ذوق زیاد فراموش میکنن نظر بزارن!!
ما که معتاد داستان های شما هستیم، زودتر قسمت بعدی رو برسون که خماریم:دی

سلام عزیز دل
خوب و خوشم شکر خدا. تو خوبی گلم؟ خوش می گذره؟
نه سکته نمی کنه :)))))
ذوق زیاد :)))))
شما لطف داری. چشم :D

فاطمه یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 11:55 ب.ظ http://k-boos.blogfa.com

من همون فاطمه ام:)))

خوشوقتم :))))

زهرا یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 11:23 ب.ظ

سلااااااااااااااااااااام
اغا خوب وقتی همه چی خوبه ما بیایم اینجا چی بگیم؟ اصلا حرفی واسه گفتن داریم؟ اصلا حرفی میمونه؟
مرسییییییییییییییییییی
فوق العاده بود
خیلی چسبییییییییییید
خدا قوت
ماه رجب مبارک
التماس دعا

سلاااااااااااااااام
خیلی لطف داری عزیز دل. بهر حال که حتما ایراد داره! بیا غلطای تایپی رو بگو :))
خییییییییییییییییییلی ممنونم
سلامت باشی
مبارکت باشه
دعاگویم و محتاج به دعا

مهرآفرین یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 09:31 ب.ظ

منم خوبم تشکر...
باشه...قول میدم از این به بعد کامنتم بذارم...((:

خدا رو شکر
خیلی ممنونم عزیزم :))

رها یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 09:30 ب.ظ http://2bareeshgh.blogfa.com

سلام
وای مرسی !!!
خیلی عالی بود . بیچاره آرمان تازه داشت با روش خودش سر براهش میکرد!
مامانش می دونه و امد ببینه بچه ها در چه حالن یا امد که متوجه شه؟!!!
راستی نبودم خیلی حس می شد آیا؟!

سلاممم!
خواهش می کنم رها گلم!!
خیلی ممنون. ها بیچاره آرمان هرچی رشته می کنه با یه پف پنبه میشه :دی
نه نمی دونه. امده دیدن دخترش :))
خیلی حس میشد! بیشتر از کامنت گذاشتن از پست نذاشتنت ناراحتم :دی الانم بلاگفا گیر کرده هرچی می زنم وبت باز نمیشه ببینم آپ کردی یا نه؟ :)

سیندخت یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 08:06 ب.ظ

سلام چرا میخواید ننویسید مگه دوستمون نداری؟

سلام
نه بابا سیندخت جان! من کی گفتم نمی نویسم؟ عشق من نوشتنه! فقط وقتی می بینم هیچ بازخوردی نداره یه کم دلسرد میشم. دوست دارم نقد بشم که پیشرفت کنم.

رها یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 07:50 ب.ظ

سلام
آقا مگه قرار نبود هوای دخمل منو داشته باشین؟!:| از سر آرمانم زیاده!
ا من کی اومدم کیش خودم خبر ندارم؟!:D
حالا اون جا جام راحته؟!:)))

سلام مادرزن جان :*)
هواشو داریم نگران نباش. خیالت راحت باشه. الان تو رو می بینه غم دنیا یادش میره :))
همین امروز! با پرواز بعدازظهر! :دی
آره خوبه. بد نیست. فقط خونه ی دخترا یه خرده شلوغه :)))

زینب یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 06:59 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

سلام سلام !

خسته نباشین...دست دختر گلتم درد نکنه . از طرف من یه بوس محکمش بکن ! :D

این قسمت خیلی خوب بود..ولی آرمانُ یکمی سر سنگینش کن شاذه..می دونی ؟؟ اینطوری هرکی جا پریناز باشه درمیره !!

دوستش فراز خوب حرفی زدااا ! :D
شاید یکمی خشک باشه پریناز بهتر جذبش بشه .

دیگه اینکه...مامان دختره چرا داره میاد ؟؟؟
عجباااا ! :|
چرا باباهه بهشون یه ندا نداد ؟؟؟ اصن چرا جلو مامانه رو نگرفت ؟؟؟

با الهام یه صوبتی بکن بگو جواب بده ما از خماری بیایم بیرون !

بازم دستتون درد نکنه ، خسته نباشین . بسیار چسبید..و کنجکاویم ببینیم آخرش چی میشه .

پ.ن : تو کامنت سری قبلی گفتی خاطراتمو بگم ، شاذه جان این همه خاطره نوشتم تو وبم خو !
ولش کن...من یه چیزی پروندم . خودمم می دونم چقدر سخته این طوری داستان نوشتن..فقط یاد معلم زبانمو اون قضیه داستان نوشتنه افتادم گفتم بگم دور همی تجدید خاطرات کنیم !

سلام سلام!

سلامت باشی. نمیشه بوسش نکنم؟ از بوس بدش میاد :دی تشکر می کنم :)

متشکرم. چشم. قراره تو پست بعد حسابی سنگین بشه :دی

بله. آرمانم تو دلش گفت چشم :دی

البته :دی

خب داره میاد دخترشو ببینه. عجیبه؟!

باباهه نمی دونست که پریناز پیش آرمانه. فقط صیغه رو گفته بود بخونن که اگه همچین موقعیتی پیش امد در نمونن. و الا بهش نگفتن که رفته پیش آرمان. در واقع نه آرمان نه پریناز روشون نشد به باباهه خبر بدن :دی

بفرمایین اینم از جواب! نمون تو خماری :دی

خواهش می شود. نوش جان!

میام میگم :دی

پ.ن آهان از اون لحاظ :)) اوکی... خوش باشی :*)

kati یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 06:35 ب.ظ

سلام
خسته نباشی
داستانو دوس دارم
و ممنونم که با حوصله می نویسی و عجله نداری
بعد او خیلی منتظرمون نمیذاری
یه عالم ممنون و موفق باشی

سلام کتی جان
سلامت باشی
خوشحالم
خواهش می کنم
لطف داری دوست خوبم
سلامت باشی :*)

سپیده یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 06:32 ب.ظ

وای چقدر این قسمتو دوست داشتم.. احساس میکنم کلی دلتنگی و احساس خوب دنبالشه..... این هفته سرم شلوغ بود به ترجمه ولی میخوندمت

ممنونم سپیده جان
امیدوارم که همینطور باشه :)
متشکرم که همراهمی :*

خاتون خوابها یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 06:17 ب.ظ

داستانات رو خیلی دوست دارم .اینم خیلی قشنگه.
میگم بدم نیس یه کم پریناز خانم قدر آرمان عاشق و بدنه ها
ممنون که وقت میزاری بانو

خیلی ممنونم خاتون جان. لطف داری
والا :))
خواهش می کنم عزیزم

خورشید یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 06:00 ب.ظ

خاله شاذه جون سلام. مرسی که با وجود این همه گرفتاری باز هم کنارمون هستی. راستی حال کلاس ششمی چطوره؟
آرمان و پریناز برام خیلی جالبن. اونها دارند کنار هم بزرگ و عاقل می شوند. میشه خواهش کنم زود به زود بیایی
آخه الان تنها رمانی که می خونم داستان های آرام بخش خودته. دلم آرامش و محبت می خواهد که با خوندن داستان هات به اونها میرسم. دوستت دارم هوارتا

سلام خورشید خوشگلم
خواهش می کنم عزیزم :*
متشکرم. شکر خدا بهتره. هنوز یک کمی سرفه می کنه ولی بازم الهی شکر.
بله... یواش یواش یاد می گیرن که چه جوری دو نفره باشن :)
چشم سعی می کنم :)
تو لطف داری گلم :*
منم دوستت دارم :*)

صبا یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 05:09 ب.ظ

سلام خسته نباشی ،شب آرزوها به آرزوهات برسی

سلام
سلامت باشی
متشکرم عزیزم. به همچنین ♥

نینا یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 05:09 ب.ظ

ینی ماها دیگه کامنت نذاریم؟ ینی کامنتای مارو دوس ندارین؟ کامنتای ما سر راهی یٓن؟:(((

چرااا بذارین :D
سر کدوم راه دقیقا؟ :D

azadeh یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 04:51 ب.ظ

وایییییییییییی پست جدید
امروز یه حسی بهم میگفت پست می ذاری
ده بار سر زدم تا دل شاد شدم
اغا ما اگه بخوایم کامنت بذاریم همش میشه پست جدید پست جدید
کی بشه پریناز آرمانو ببوسه هیییییییی

مرسییییییییی
خدا رو شکر :)

نه خب نظر بدین. انتقاد پیشنهاد! روحیه بگیرم :)
هییییی :D

فاطمه یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 04:46 ب.ظ

سلام:)

طفلی تا اومد اوضاع گل و بلبل بشه، مادرزنجان آمد که

سلام :)

ها طفلکی :D

مهرآفرین یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 04:07 ب.ظ

سلام شاذه جون...خوبین؟؟ خوشین؟؟؟ سلامتین؟؟؟
اوخییی...بیچاره پریناز....چقد استرس داشت....
به نظر من ک اونقدم بد نیست...آرمان به این خوبی....عاشقییی....مجنووونیییی
کلا پریناز زیادی ایراد می گیره و حساس شده...
راستیییی....چرا فک می کنین داستانتون بده یا مشکلی داره!؟؟؟
آخه کامنت کم گذاشتن که نشونه ی بد بودن نیست...فقط و فقط نشونه ی تنبلیییییی عه...
نمونش خود من....هر روز که از مدرسه میام عین چی! شیرحه میرم رو کامپیوتر...ببینم پست گذاشتین یا نه. ...ولی اونقد خستم که بعد از خوندنش دیگه نای کامنت گذاشتن و تشکر کردنو ندارم.....وگر نه پستاتون عالبه...
راستی یه چیز دیگه...این پریناز چرا اینقد اعصاب آدمو خورد میکنه؟؟؟؟ خو آرمان ک این همه دوسش داره خووو..

سلام عزیزم
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی گلم؟
ها طفلکی خیلی نگران شد :)
آرمان که گله ولی مونده تا پریناز بفهمه :D
تنبل نباش خب! من ده صفحه می نویسم تو دو خط نظر بده :*
متشکرم ♥
خب پریناز هنوز دوسش نداره :)

میس هیس یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 03:56 ب.ظ http://miss-hiss.blogfa.com/

مامانش چرا اومد یهویی؟ نکنه فهمیده باشه؟
خیلییییی خوب بود ، شخصیت پریناز به دل میشینه دیگه :دی
فراز چقدر سرخوش بود :))
بغلش کرد ، بغلش کرد ^_^

دلش تنگ شده بود. نه بابا!
خییییلی ممنونم. خدا رو شکر :)))
خیلی! کلا شاده :D
دفعه اولش که نبود :) فقط این دفعه طولانی تر بود :)

پاستیلی یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 03:54 ب.ظ

سلام سلام

یادم رفت کامنت بدم پست قبل گمونم! واا
خیلی گیجم؟ بله

خب خب داره مهیج میشه. گمونم یه قهر ودعوای توپ
باید پیش بیاد تا پریناز قدر این پسرطفلکی رو بدونه

سلام سلام

وای وای :D
نه بابا :))))

متشکرم :)
واقعا! نمی فهمه که!

مینا یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 03:47 ب.ظ http://daily-diary.blog.ir

خسته نباشی شاذه جان!
به خدا این امتحانای میان ترم اصن وخ نمیذاره برا هیچی که! حالا شما شاکی نباش بعد امتحانا جبران می کنیم!
داستانم کم کم داره خوب میشه، پرینازم نرم میشه، آرمانم خوشحاله، یه حسیم میگه مامانه می دونه قضیه رو! ؛)

سلامت باشی گلم
خدا قوت!
باشه چشم :)))
مرسی ممنون
نه بابا از کجا بدونه؟ :D

Lemol یکشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 03:40 ب.ظ

سلام به شاذه عزیزم
نمیتونم بگم چقدر خوشحال میشم پست میزاری!
امروز به شدت دلگیر و بارانی بود و ما دپسرده!
کی گفته اینجا سرزمین آفتاب تابانه!!!
گفتم سرت شلوغه و نمینویسی!
روحم تازه شد!
پریناز و آرمان دارن یواش یواش با هم کنار میان گویا!
ولی انگار رابطه با ورود مادر زن جان داره وارد چالش جدیدی میشه!
منتظر پستهای آتی هستیم!
❤️

سلام لمول مهربونم ♥
خوشحالم که لذت می بری عزیزم!
از بارونهای توکیو خیلی شنیدم. یکی می گفت ما تو موسم بارون تا دانشگاه شنا می کنیم :D
شلوغه ولی عاشق نوشتنم! امروز دخترم خونه رو جارو کرده و مواظب رضا شده تا من بنویسم.
لطف داری ♥
بله کم کم دارن باهم راه میان.
مادرزن جان هم نمی دونم می خواد چه به روزشون بیاره :D
ممنونم :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد