ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (14)

سلام سلام
خوب هستین؟
تعطیلات کجا رفتین؟ کیش؟ قشم؟ آنتالیا؟ یا مثل ما به عید دیدنی و موبایل بازی؟ هرجا هستین خوش باشین


آبی نوشت: با تشکر از لمول عزیزم

صبح روز بعد طبق عادت خیلی زود برخاست. تمام تنش از خستگی درد می کرد ولی دیگر خوابش نبرد. حال بیرون رفتن نداشت. همان جا جلوی تلویزیون خود را رها کرد. بالاخره وقتی گرسنگی فشار آورد لباس پوشید و پایین آمد. تا به حال توی هتل صبحانه نخورده بود. روی اتاق نبود و باید جدا می خرید. یک بوفه ی کوچک انتهای لابی بود. یک نان باگت با یک قالب کوچک پنیر خرید و به اتاق برگشت. توی اتاقش چایساز و چای کیسه ای و قند داشت. صبحانه اش را ردیف کرد و مشغول خوردن شد.

نگاهی به ساعت انداخت. می خواست به پریناز زنگ بزند ولی هنوز زود بود. احتمالاً هنوز بیدار نشده بود.

دوباره جلوی تلویزیون ولو شد. بر خلاف انتظارش خوابش برد. وقتی بیدار شد ساعت یازده ونیم بود. با چشمهای نیمه باز دست دراز کرد و گوشی اش را پیدا کرد. بدون نگاه شماره ی پریناز را گرفت و گوشی را روی اسپیکر گذاشت. صدای زنی که اعلام می کرد گوشی مورد نظر خاموش است، توی اتاق پخش شد.

با ناباوری نشست و به گوشی نگاه کرد. یک بار دیگر شماره گرفت اما دوباره همان جواب را شنید.

عصبانی غرید: چرا با من لج می کنی پریناز؟ فقط می خوام مطمئن بشم که حالت خوبه. خواسته ی زیادیه؟

دیگر نمی توانست بخوابد. از جا بلند شد. لباسهای کثیفش را توی حمام شست. توی هال طناب وصل کرد و همه ی لباسها را زیر پنکه ی سقفی پهن کرد. پنکه را هم روشن کرد تا زودتر خشک شوند. لیوان چایش را هم شست و دور و بر را کمی مرتب کرد. بعدازظهر هم آماده شد و از در بیرون رفت. برای بار دهم با گوشی پریناز تماس گرفت. همچنان خاموش بود.

دخترها را توی ساحل سیمرغ پیدا کرد. جلو رفت. ولی پریناز با آنها نبود. با دیدن او فرح گل پرسید: چطوری آقاخوشگله؟

آرمان برای لحظه ای لبهایش را بهم فشرد. بعد به دنبال پریناز چشم گرداند و پرسید: سلام. پریناز کجاست؟

نازآفرین پشت چشمی نازک کرد و گفت: رفته با دوس=پسرش عشق و حال.

برق از سر آرمان پرید. ناباورانه پرسید: با کی؟

دخترها به ترسیدن او غش غش خندیدند. لیدا گفت: تحویل بگیر فرح جان. من میگم یارو عاشقه بگو نه! می خوای مخ اینو بزنی؟ قبلاً زده شده.

و باز همگی خندیدند. آرمان با غیظ دوباره پرسید: پریناز کجاست؟

نازآفرین نگاهی توی جیبها و کیفش انداخت و با لودگی گفت: بذار ببینم. تو این جیبم که نیست. تو اون جیبم نه... شاید تو کیفم گذاشتم. میشه؟ ا نیست. شرمنده.

_: تو خونه یه؟

=: خونه ی کی؟

کلافه از مسخره کردن دخترها از آنها دور شد و به طرف آپارتمانشان رفت. نگاهش روی زنگها چرخید. دو زنگ با فامیل مشترک کنار هم پیدا کرد. یکی را فشرد. مردی پرسید: کیه؟

_: ببخشید آقا، شما عموی فرح گل خانم هستین؟

=: بله. چطور؟

_: می خواستم ببینم آپارتمانی که فرح گل خانم اونجاست کدوم یکیه. با یکی از دوستاش کار دارم.

=: زنگ کناری رو بزن.

_: متشکرم.

اما مرد منتظر تشکرش نشد و گوشی آیفون را گذاشت. آرمان زنگ کناری را زد. یک بار دیگر... و بالاخره بعد از ده دقیقه ناامید شد.

کلافه چرخید و از آپارتمان دور شد. ساعت از دو گذشته بود و بیش از دوازده ساعت بود که از پریناز خبر نداشت.

شروع به گشتن دور جزیره کرد. به هر جایی که فکر می کرد سر کشید. مرکز خریدهای بزرگ را رفت. بارها و بارها شماره اش را گرفت. شب شد ولی هنوز پیدا نشده بود. دل آرمان مثل سیر و سرکه می جوشید. دیگر نمی دانست کجا را بگردد. دوباره به آپارتمانشان رفت ولی هرچه زنگ زد کسی جوابش را نداد.

دوباره راه افتاد و به اسکله رفت. بس که راه رفته بود داشت از پا میفتاد. ساعت ده و نیم بود که یک شماره ی ناشناس با او تماس گرفت. با عجله جواب داد: بله؟

مردی پرسید: آقای ناصحی؟

قلب آرمان فرو ریخت. با نگرانی گفت: خودم هستم.

=: من و همسرم الان کنار خانم بهمنی هستیم. کنار کشتی یونانی.

آرمان با صدایی که به سختی بالا می آمد، پرسید: حا... حالش چطوره؟ من... من همین الان خودمو می رسونم.

=: خوبه. یه کمی ترسیده. خانمم داره آرومش می کنه. گوشی یه لحظه...

صدای لرزان پریناز را شنید: آرمان؟

خودش را توی تاکسی انداخته بود. از ته دل جواب داد: جان آرمان؟

راننده پرسید: کجا برم؟

دستپاچه گفت: سمت غرب. کنار کشتی یونانی. 

پریناز پرسید: داری میای؟

_: بله عزیزم. همون جا باش زود خودمو می رسونم.

+: منتظرتم.

و قطع شد. آرمان به گوشی خودش نگاه کرد. لعنتی! شارژش تمام شده بود.

راننده گفت: الان که دیروقته. ولی دم غروب برین کشتی یونانی. تماشای غروبش محشره.

با عصبانیت گفت: من الان باید برم اونجا. زودتر!

مرد شل و کشدار گفت: باشه.

و صدای رادیویش را بلند تر کرد. صدای بلند موزیک روی اعصاب آرمان خط می انداخت ولی حرفی نمی زد. کلافه به طول مسیر نگاه می کرد و سعی می کرد راه را یاد بگیرد.

وقتی رسیدند پول تاکسی را داد و با عجله پیاده شد. به طرف ساحل دوید. از بس عجله داشت هیچی نمی دید. مردی صدا زد: آرمان! هی آرمان!

برگشت. یک مرد جوان تپل با تیشرت قرمز دید که کنار همسرش و پریناز ایستاده بود. لباسهای پریناز گلی شده و قیافه اش بهم ریخته بود. با نگرانی جلو رفت و پرسید: چی شده؟

مرد خندان دست به طرفش دراز کرد و گفت: سلام. دیر کردی پسر! گوشیتم که خاموش شد.

چشم از پریناز برنمی داشت. ولی دستش را توی دست مرد گذاشت و گفت: سلام. شرمنده. شارژ تموم کرد. راننده تاکسیم خیلی یواش میومد. اون طرف جزیره بودم.

دوباره از پریناز پرسید: چی شده؟ تو خوبی؟

زن جوان با خوشرویی گفت: الان خوبه.

پریناز با خجالت سر به زیر انداخت. آرمان عصبی لب به دندان گزید و سر برداشت. نگاهی به آنها کرد و پرسید: چه اتفاقی افتاده؟

زن گفت: یه موتوری کیفشو زده. دسته ی کیف رو کشید، خورد زمین. موتوری هم کیف رو برداشت و فرار کرد.

پریناز بغض آلود توضیح داد: چیز مهمی توش نبود. گوشیمم که قدیمی بود. زنگ زدم به بابا گفتم سیم کارتمو بسوزونه.  

صورتش روی زمین کشیده شده و خراشیده بود. آرمان با نگرانی و ملایمت دست روی خراشیدگی کشید. بعد برگشت و گفت: خیلی ممنونم که پیشش موندین. لطف کردین. متشکرم که باهام تماس گرفتین.

مرد دستی سر شانه ی او زد و گفت: مهم نیست. خدا رو شکر به خیر گذشت. بریم خانم که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد.

_: اجازه بدین شام مهمونتون کنم. خیلی بهمون لطف کردین.

مرد با بزرگواری گفت: نه بابا. کاری نکردیم. شبتون بخیر.

ولی به اصرار آرمان شام مهمانشان شدند. خودش از فرط نگرانی چیزی از گلویش پایین نمی رفت. برای پریناز پیتزا و سیب زمینی سرخ کرده و نوشابه گرفت. ولی پریناز هم نمی خورد. به زور و شوخی زن و شوهر جوان بالاخره پریناز کمی خورد و آرمان هم توانست برشی بخورد.

بعد از شام رنگ و روی پریناز بهتر شده بود ولی هنوز خجالت می کشید. از زن و مرد جوان خداحافظی و تشکر کردند و با تاکسی به آپارتمان رفتند. آرمان اینقدر خسته بود که به راننده ی تاکسی گفت منتظر بماند تا او را به هتل برساند. خودش هم همراه پریناز پیاده شد. پریناز با تردید پرسید: آرمان؟

_: جان آرمان؟

+: تو هنوزم سر حرفت هستی؟ می تونم بیام پیشت؟

آرمان با شوق گفت: البته که می تونی. یه دوش می گیری و یه خواب خوب. فردا صبحم کلاسامون شروع میشه.

پریناز سر به زیر و خجالت زده گفت: پس وایسا برم وسایلمو بیارم.

_: باشه.

زنگ زد. یکی از دخترها جواب داد: کیه؟

+: پرینازم.

=: زود اومدی.

آرمان به ساعت نگاه کرد. از نیمه شب گذشته بود. پوزخندی زد و عصبانی رو گرداند.

پریناز با بیحالی گفت: می خوام وسایلمو جمع کنم برم.

=: بیا تو. کجا میری؟ پیش پسر خوشگله؟

در باز شد. پریناز بدون جواب وارد شد و رفت که وسایلش را جمع کند. آرمان هم در ماشین را باز کرد و با در باز لب صندلی نشست. راننده تاکسی پرسید: برم؟

آرمان متفکرانه گفت: نه. الان میاد.

=: این وقت شب؟

آرمان با بی حوصلگی گفت: زنمه. رسمی. شرعی. قانونی. حرفیه؟

=: نه. با ننه باباش قهر کرده؟

آرمان پوفی کشید و دیگر جوابش را نداد.


نظرات 18 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! چهارشنبه 5 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 09:36 ب.ظ

آموزش و پرورش مملکت بر باد فنا رفته
واقعا طفلی بچه ها، چه خاطرات بدی از مدرسه تو ذهنشون میمونه
ممنون که اومدی و نوشتی، منتظر قسمت بعدی هستم

وحشتناک شده! ترویج بیسوادی و روحیه ی خراب!
خیلی طفلکین. مخصوصا پسرک خوددار و حساس من :(
خواهش می کنم گلم. میام انشاءالله

باران چهارشنبه 5 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 01:29 ب.ظ http://baranedelpazir.persianblog.ir

سلام عزیزم سال نو مبارک
سالی پر از شادی و موفقیت و سلامتی براتون آرزو دارم

سلام باران جان
متشکرم. به همچنین برای شما :*)

رها چهارشنبه 5 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 12:01 ب.ظ http://2bareeshgh.blogfa.com

آرزو دارم خورشید رهایت نکند،
غم صدایت نکند،
و تو را از دل آنکس که تبش در تن توست حضرت دوست جدایت نکند.
خنده ات از ته دل ،
گریه ات از سر شوق و روزگارت همه شاد


سلام شاذه جونی!!!
مرسی عزیزم خیلی عالی بود !همچین با حس و حال!!!

چه شعر زیبایی! متشکرم :*)

سلام عزیزم!!!
خواهش می کنم گلم. خوشحالم لذت بردی :)

مینا سه‌شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 11:10 ق.ظ http://daily-diary.blog.ir

سلام
ما هم هیچ جا نرفتیم! حوصلمون سر رفته ولی کلی هم درس نخونده دارم که اصن محض فکر کردن به مسافرت هم باید عذاب وجدان ایجاد کنه تو من! (که نمی کنه)
آخیش! بالاخره این پریناز داره سر عقل میاد کم کم! دیگه از این به بعد خوش می گذره می دونم!
خسته نباشید!

سلام
غصه نخور :)
نه بابا درس چیه؟ عذاب وجدان کیه؟ هان؟ :دی
کم کممممم :دی
امیدوارم :دی
سلامت باشی :)

کوثر سه‌شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 12:45 ق.ظ

سلام. عیدتون مبارک.
ما که دو سه جا بیشتر برای عید دیدنی نداشتیم.همشو روز اول رفتیم . بقیشم تو خونه نشستیم . کسی هم خونمون نمیاد. دیدن قسمت جدید قصه خیلی خوشحالم کرد. ممنون که نوشتید

سلام
متشکرم. عید شما هم مبارک
منم همینطور :)
بقیشو نشستم قصه نوشتم :D
خواهش می کنم :)

soheila دوشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 11:17 ب.ظ

سلام شاذه جونم .... ما که هیچ جا نرفتیم و همچنان در سنگر همیشگی خونه باقی موندیم و الان هم سر کار هستم . تعطیلی ما هم همین دو روز اول بود . البته من دو روز قبلش رو مرخصی گرفتم که به خرید عیدی و بعدش هم نظافت های آخر گذشت . خدا رو شکر که شروع سال خوب بود و بچه ها شاد و راضی بودن . امیدوارم شما و دوستان همراه هم ایام خوشی رو گذرونده باشین .
از اولش هم معلوم بود اون دوستا قابل اعتماد نیستن . خوبه که آرمان بود وگرنه اگه تنها میرفت معلوم نبود چی بسرش میومد . اینطور وقتهاست که بچه ها حرفهای بزرگترها رو باور میکنن. حتما باید یه مشکلی پیش بیاد که سرعقل بیان .
حالا چه قندی توی دل ارمان خان آب میشه !!! خدا کنه پریناز دیگه بد اخلاقی نکنه باهاش ...

دست گلت سلامت شاذه جونم ...

سلام عزیزم
موفق باشید. خوشحالم که شروع خوبی داشتین. انشاءالله تا آخرش عالی باشه. خیلی از لطفت ممنونم.
اشکال کار اینجاست که فقط بچه ها نیستن که اینطوری لج می کنن. خود بزرگترها هم بعضی وقتها اینقدر سر اشتباهشون میمونن تا بلایی که نباید سرشون میاد متاسفانه. مثلا کسانی که سیگار می کشن یا هر اشتباه دیگری که بهش عادت می کنن و فکر می کنن صحیحه :(

آره. پریناز و خوش اخلاقی؟ هنوز مونده تا اخلاقش خوش بشه :D

سلامت باشی عزیزم

azadeh دوشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 10:24 ب.ظ

sale no mobarak shazze joon :D akhjoooooon ghese :D :D
merccc mercc ke dele ma ro shad mikoni to ghorbat :D

ishalah ke sale kheili khobi dashte bashin :*

متشکرم آزاده جون. مبارکت باشه :*)
قابل شما رو نداره :*)

دختری بنام اُمید! دوشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 10:05 ب.ظ

ممنون منم خوبم عزیزم، فقط پذیرایی یکم خسته ام کرده!
اصلا یه لذتی هست تو خونه نشستن که تو هیچ مسافرتی نیست:))))))))))))
خب من یه عالمه منتظرم ببینم یهو چش شد این دختر لجوج، کاش زودی بیای و بنویسی
کامنت قبلی رو با گوشی گذاشتم، میبینی چقدر طولانیه!!! راه حلشو کشف کردم:))))

آخی خدا قوت عزیزم :*)
بلی بلی :دیییییی

کاش زود بیام بنویسم. فعلاً دارم برای شماره سه تحقیق جمع می کنم از تو نت :/ نمی دونی چه موضوعات سخت و مزخرفی دادن برای بچه ی نه ساله!!! مادرشم درست نمی فهمه چی به چیه چه برسه بچه! مثلاً یکی از سوالاشون هست هرروز کنتور آب و برق و گازتون رو چک کنین و مقدار مصرف روزانه تون رو حساب کنین!

منم خیلی منتظرم که فرصت کنم و بیام!

آفرین آفرین! تو می تونی :)))

نینا دوشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 07:50 ب.ظ

هلووووو
سال نو مبارک
صد سال به این سالها
چهارتا جمله بعدیشم مینوشتین حالا دههه
الکایی نگین عصری نبودین عید دیدنی :))))
دوست داریم داستانو
امیدوارم قسمت بعد شبیه اونچه فکر کردیم بره جلو الهام بانو یه مار دیگه ییش نکنه
برین خارج فک نکنم ما بیایم فردا ظهر که مهمون داریم و هنوز هیییچ کاری نکردیم :-" تنبلم نیستم :-" اون یکی دایی ام میخواستن برن مشد ما بریم مامان بزرگو جا شما اذیت کنیم (نچ نچ نچ این کارا چیه یاد من دادین؟:))) )

علیک هلو
شما هم همینطور :D
دیگه نشد که بشه :D
عصری تو اون شلوغی اصلا جام خالی نبود! بعدا وقت خلوتی میرم دیدن عمه جان انشاءالله
مرسی
الهام بانو مار نداره. فقط گاهی کرم داره :D
پاریس لندن نیویورک! هنوز موندم تو انتخاب! خخخخخخ
اذیت؟ بیخود کردی! من عروس به این خوووووبی! :D

Lemol دوشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 05:29 ب.ظ

منو این همه خوشبختی محاله!
ممنون ازت شاذه نازنین!
شرمندم کردی!
❤️

زنده باشی گلم
خیلی ممنونم
مرسی از تذکرت. با گوشی ویرایش کردم امیدوارم درست شده باشه. به محض این که برسم به کامپیوتر ایمیلتم چک می کنم انشاءالله. بازم ممنون ♥

دختری بنام امید! دوشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 05:17 ب.ظ

سلام شاذه جونم
سال نو مبارک
ان شالله سال خوبی داشته باشین
خوبین؟
ما هم مشغول مهمونی و موبایل بازی هستیم:دی
الانم منتظر مهمون نشستیم که دیدم پست گذاشتی با ذوق پریدم خوندم
،عاللللللی بود
کلی هیجانزده شدیم
الان پریناز چرا یهو متحول شد؟! کله اش خورده زمین؟!!:دی
منتظریم ببینیم پریناز خانم میخواد چیکار کنا؟!
خیلی عالی بود اما کوتاه، کاش زودی بنویسی،
دوستت دارم شاذه جونم :*

سلام امیدجونم
مبارکت باشه
به همچنین شما ♥
شکر خدا خوبم. تو خوبی عزیزم؟
خوشوقتم. ما هم همینطور :D
الان باید برم دیدن عمه ام نشستم کامنت جواب میدم. یکی منو بلند کنه :D
مرسیییییییییی
تو پست بعدی می گمممم :D
انشاءالله که بتونم زود بنویسم
منم دوستت دارم عزیزم :*

سیندخت دوشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 05:16 ب.ظ

سلام شاذه جونم سال نو مبارک
امیدوارم سال پر خیر وبرکتی برای شما وخانواده باشه
خوشحال شدم پست جدیدو دیدم فکر می کنید پریناز بفهمه زن آرمانه چی میشه
من حدس میزنم باید خودمونو برای طوفان کاترینا 2 آماده کنیم
امیوارم به خیر بگذره

سلام عزیزم
متشکرم. به همچنین برای تو سیندخت عزیزم :)
متشکرم
همون کاتریناااا :))))
الهی آمین :D

میس هیس دوشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 03:04 ب.ظ http://miss-hiss.blogfa.com/

سلام شاذه جونم ، سال نو مبارک ، امیدوارم نود و چهار برات عالی عالی عالی باشه همراه با سلامتی و آرامش :*
خیلی جالب بود این قسمت
پریناز با دوستاش دعواش شده؟ فهمید دوستای به درد نخوری داره؟ :دی
خوش به حال آرمان شد :)))

سلام هیس مهربونم
متشکرم. به همچنین برای تو ♥
خیلی ممنونم عزیزم
تو پست بعد میگمممم :D
از کجا معلوم؟ هنوز مونده تا خوش به حالش بشه :))

رها دوشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 01:14 ب.ظ http://meetingoflife.blogfa.com

سلام شاذه جونی.منم خونه م.میدونی که عروس دار شدم و این حرفا...مشغولیات اونم اضافه شده.دید و بازدیدای جدید و رسم کادو دادن و...انشالله برای تو هم پیش بیاد و برام تع8ریف کنی.
آرامن طفلی...چقدر استرس داره با این دختر اما گویا ختم به خیر خواهد شد.حالا حالشو می بره اساسی.گویا الهام بانوی شما هم تحت تاثیرات عید مهربون شده.
امیدوارم سال نو برات خوب شروع شده باشه و بهتر هم ادامه پیدا کنه.خوش بگذره نازنینم.

سلام رهاجونی
بله مرتب خوندم ولی نه با کامپیوتر می تونم برای بلاگفاییا کامنت بذارم نه با موبایل متاسفانه :(

سال نو و خونه ی نو و عروس نو مبارک. انشاءالله همشون باعث خیر و برکت باشن برات و به زودی عاشق عروست بشی :*

بله همش نگرانیه و قطعا آخرش خوشه ;)
شایدم اینطوره :))

خیلی ممنونم عزیزم. به همچنین برای شما ♥

غوغا دوشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 01:04 ب.ظ

سلااااااممممم شاذه خانومی گل
خوبین؟ خوشین؟
سال نو مبارک،انشالله سال خوب خوش و زیبایی داشته باشبد
باشید
این داستان رو خیلی دوست دارم
ما که فقط میریم عید دیدنی،کلی هم کیف میکنم،
نمیزارن دست به سیاه و سفید بزنم
آخه یه دختر گلی تو دلم جا خوش کرده
اوایل مرداد به دنیا میاد

سلاممممم غوغا گلی
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟
به همچنین برای تو ♥
مرسی :))
به به چه خوب! تا باشه از این عید دیدنیها باشه :))
مبارک باشه قدم گل دخترت ♥

زینب دوشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 12:50 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

واوووو !!
بعضیا عجب فازایی به مردم می دن !!

سلام سلام ! عیدتون مبارک باشه .
ایشالا سالی پر از شادی و سلامتی و آرامش باشه برای همگی ، مخصوصا خودت و خانواده ی محترمت .

عاقا..پریناز چی شد که قبول کرد بره پیش آرمان ؟
چرا رفته بوده اونور جزیره ؟؟؟

بعد پریناز می دونه زن ِ آرمانه که به این راحتی می خواد بره پیش آرمان ؟

بسی جذاب شده...منتظر ادامه شیم .

دستتم درد نکنه البته ! :-*

پ.ن : ما هیچجا نرفتیم ! :( تو بگو همین دو قدمی !! نرفتیم...آنتالیا که پیشکش !!



علیک سلام
عید تو هم مبارک باشه
متشکرم. به همچنین ♥

به سوالهای شما در پست بعدی پاسخ داده می شود. دینگ دانگ :D

تنکیو وری ماچ
خواهش میشه :*

ما رفتیم دیدن مادربزرگ و عمه بزرگ. می تونیم تصور کنیم رفتیم آنتالیا. البته من بنادر اسپانیا رو ترجیح میدم :D

فاطمه دوشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 12:22 ب.ظ

سلام. سال نوتون مبارک:)

اوووف
چه هیجانی!
حالا بازم حرصش نده؟!

سلام
متشکرم :)

مرسیییییی
پریناز حرصش نده؟ این دختر تا آرمان رو جون به لب نکنه ول کن نیست :))

sokout دوشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 11:28 ق.ظ


سلام شاذه جون
سال نو مبارک
تو تعطیلات دنبال ی کم خواب میگردم
خیلی عالی بود
عجب عیدیی ب آرمان دادی

سلام عزیزم
مبارکت باشه

بخواب بخواب خوب بخوابی :D
متشکرم
غش نکنه از خوشی خوبه :P

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد