ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (12)

سلام
خوب هستین دوستام؟
نمی دونم این آرمان بدبخت چرا دست از عشقش برنمی داره

آرمان به تنهایی از تاکسی پیاده شد. به خانواده اش سپرده بود که فرودگاه نیایند. حوصله ی خداحافظی و اشک و آه توی سالن فرودگاه را نداشت. توی سالن با دیدن آن چهار دختر شنگول و سرحال که منتظر باز شدن گیت پرواز و تحویل بارهایشان بودند کمی جا خورد. موقرترینشان پریناز بود که او هم چندان ظاهر قابل قبولی نداشت. حداقل با خواهرهایش که برای بدرقه آمده بودند، خیلی فرق داشت.

قبل از این او را ببینند مکثی کرد و نفس عمیقی کشید. بعد راست ایستاد و با عزمی راسخ جلو رفت. با آقای بهمنی و خانواده حال و احوال گرمی کرد. بعد هم به صف دخترها پیوست و چمدانش را کنار مال پریناز که آخرین نفر بود گذاشت.

پریناز برگشت و با دیدن او خندان گفت: سلام.

از روی خوشش تعجب کرد. ابرویی بالا برد. تبسمی کرد و جواب سلامش را داد.

دوستان پریناز هم برگشتند و با کنجکاوی مشغول برانداز کردن آرمان شدند. پریناز با خنده گفت: ببین آرمان سه تا بادیگارد دارم هلووو! اذیتم کنی میدم بخورنتا!

آرمان پوزخندی به سه بادیگارد هلو! زد و جوابی نداد. اما قدبلندترین بادیگارد که کمی از آرمان درشت هیکل تر بود و مانتوی نخی قرمز با ساپورت جین پوشیده بود، پرسید: آقا کی باشن؟

پریناز پشت چشمی نازک کرد و گفت: همکلاسیم. کارمند باباس. قراره باهم بریم کلاس آشپزی. اسمش آرمانه. ایشونم نازآفرین.

به آن دختر درشت هیکل خشن هر اسمی می خورد غیر از نازآفرین! آرمان بازهم پوزخند زد و جواب نداد. پریناز دوستان دیگرش را فرح گل و لیدا معرفی کرد.

آرمان بازهم حرفی نزد. نازآفرین با تمسخر پرسید: این نوکر بابات زبون نداره؟

فرح گل و لیدا از خنده ریسه رفتند. آرمان لبش را گاز گرفت تا جوابی ندهد. پریناز اخمی کرد و گفت: کارمند بابائه.

داشت دفاع می کرد؟! آرمان ناباورانه نگاهش کرد. بعد خم شد چمدان خودش و پریناز را برداشت و جلو رفت. گیت باز شده بود. بلیت خودش را نشان داد. پریناز هم جلو آمد و بلیتش را به او داد. نازآفرین با آن صدای کلفتش از پشت سرش حکم کرد: چمدونای منم بده بار. اینم بلیتم.

نشنیده گرفت. کارت سوار شدن خودش و پریناز را گرفت و از صف بیرون آمد.

=: هی یارو با تو ام. ما هم با پرینازیم دیگه!

پریناز بین آرمان و نازآفرین ایستاده بود. از نگاهش پیدا بود که او هم از لحن بد دوستش حیران شده است ولی حرفی نمیزد. آرمان کارت و بلیت را به او داد و بدون آن که منتظر بماند به طرف سالن ترانزیت رفت.

روی صندلی نشسته بود و غرق فکر به روبرو نگاه می کرد. امیدوار بود برخورد زیادی با بقیه ی دخترها نداشته باشد. پریناز عشقش بود، همسرش، دختر آقای بهمنی بود. حسابش با بقیه خیلی فرق داشت. اگر تندی می کرد، اگر حرفی میزد، میشد نشنیده گرفت. اما این سه دختر سرخوش را کجای دلش باید می گذاشت؟

یک نفر کنارش نشست. سر برداشت. پریناز بود. سر به زیر انداخته بود و حرفی نمیزد ولی حالتش عذرخواهانه بود و همین برای آرمان کلی ارزش داشت. دست روی پشتی صندلی او گذاشت. چقدر دلش می خواست دست روی شانه اش بگذارد و بگوید که به خاطر دوستش ناراحت نباشد. اما نمیشد.

با ملایمت پرسید: چیزی می خوری برات بگیرم؟

پریناز بدون آن که نگاهش کند سری به نفی تکان داد. صدای خنده ی دخترها از نزدیکشان به گوش رسید. پریناز سر برداشت و آرام گفت: میرم پیش بچه ها.

آرمان سری تکان داد و حرفی نزد. اسیرش که نمی توانست بکند، می توانست؟

با نیم ساعت تاخیر بالاخره وقت سوار شدن رسید. آرمان روی صندلی ای که شماره کارتش نشان میداد کنار پنجره نشست.

پریناز گرم صحبت با دوستانش جلو آمد. نگاهی روی شماره کارت و شماره ی صندلی انداخت و بعد کنار آرمان نشست. دوستان پر سر و صدایش  هم کنارشان جا گرفتند و مشغول بحث و جیغ جیغ شدند.

اما همین که هواپیما راه افتاد، پریناز به عقب تکیه داد و ساکت شد. چشمهایش را بست و لبش را گاز گرفت.

آرمان کمی به طرفش خم شد و آرام می پرسید: می ترسی؟

دلش غش می رفت برای این که در آغوشش بکشد و آرامش کند.

اما بر خلاف انتظارش پریناز چشم باز کرد و با بدخلقی گفت: ترس؟! مگه بچه ام؟ نخیر. حالم بهم می خوره. مامانمم همینطوره. از تکون هواپیما خیلی اذیت میشیم. باهام حرف نزن. نزدیکمم نیا نفس کم نیارم.

آرمان با ناباوری ابرویی بالا برد و کمی عقب کشید. این یکی دیگر نوبر بود. پرسید: قرصی چیزی نمیشه بخوری؟ بگم مهموندار بیاره؟ حتماً دارن.

پریناز از بین دندانهای بهم فشرده اش گفت: خودمم دارم. ولی از قرص خوردن متنفرم. اگه حرف نزنی و اجازه بدی نفس بکشم می تونم تحمل کنم. برو عقب حرف نزن.

آرمان سرش را به کنار پنجره تکیه داد و به فضای فرودگاه چشم دوخت. هواپیما اوج گرفت. دوستان پریناز با هیجان جیغ کشیدند. آرمان با بی حوصلگی فکر کرد: دیوانه ها! انگار امدن شهربازی.

مهماندار تذکر داد کمی آرام باشند. ولی چندان فایده ای نکرد. همین که مهماندار دور شد، فرح گل زنگ را فشرد. مهماندار جلو آمد و پرسید: بله؟

=: میشه یه لیوان آب برای من بیارین؟

-: اجازه بدین ارتفاع ثابت بشه بعد حتماً براتون میارم.

فرح گل دهان کجی ای کرد و غرید: باااشه.

هواپیما کمی بالا و پایین شد تا ارتفاع تنظیم بشود. دوباره دخترها جیغ کشیدند. مهماندار دوباره جلو آمد و خواهش کرد که آرام باشند. لیدا با مظلومیت گفت: خب ما می ترسیم.

ولی در نگاه پر از شیطنتش هیچ اثری از ترس نبود.

بالاخره هواپیما اوج گرفت و به ثبات رسید. حالا دخترها انگار مسابقه داشتند. یکی یکی زنگ مهماندار را فشار می دادند. یکی آب می خواست، بعدی چای، بعد نسکافه، بعد از آن اسباب بازیها که به بچه ها می دهند، بعد آبنبات...

آرمان کفری نگاهشان کرد. ظاهراً پریناز قبلاً با آنها طی کرده بود که حالش بد می شود و حین پرواز با او حرف نزنند که کاری به کارش نداشتند. ولی خودشان دائم داشتند شلوغ می کردند. بعد از نوشیدنیها نوبت به دستشویی رفتنشان شد. یکی یکی بروند و بیایند و سر این این موضوع مسخره بازی کنند. آرمان خوشحال بود که جایش طوری نیست که مجبور باشد مرتب بلند شود و به آنها راه بدهد تا رد شوند. همین طوری هم به قدر کافی روی اعصاب بودند.

برای بار هزارم به پریناز نگاه کرد. همانطور چشم بسته و سرش را به پشتی تکیه داده بود. مهماندار که پذیرایی آورد، دستش را به نشانه ی نمی خورم بالا آورد. ولی حرفی نزد.

آرمان غذایش را گرفت و روی مال خودش گذاشت. هیچ کدام را باز نکرد. از پنجره به ابرهای سفید پراکنده و زمینهای کشاورزی خط کشی شده خیره شد. چه سفر هیجان انگیزی! آهی کشید. حوصله اش بدجوری سر رفته بود. از ترس بدتر شدن حال پریناز جرأت تکان خوردن هم نداشت.

بالاخره هواپیما در فرودگاه کیش به زمین نشست ولی پریناز چشمهایش را باز نکرد. آرمان با نگرانی به طرفش خم شد و پرسید: پریناز؟ پریناز خوبی؟

پریناز زمزمه کرد: خوب میشم.

_: می خوای امشب نری پیش بچه ها؟ بیا پیش من. جایی که بابات برام گرفته، هتل آپارتمانه. یه هال و یه اتاق. می تونی بری تو اتاق استراحت کنی.

پریناز بالاخره چشم باز کرد. رنگ پریده و بیحال بود. به زحمت گفت: لازم نیست. خوب میشم.

_: حداقل نشونی خونشونو بده. اگه کاری داشتی خودمو برسونم.

+: بلد نیستم. از فرح گل بپرس.

_: غذاتو برات گرفتم. هروقت گرسنت شد بخور.

+: ممنون.

بیشتر مسافرها پیاده شده بودند که بالاخره پریناز برخاست و آرمان هم به دنبالش رفت. همین که وارد سالن فرودگاه شدند، دوستهای پریناز جلو آمدند. نازآفرین جلو آمد و پرسید: بهتر شدی یا هنوز داری میمیری؟

پریناز آرام گفت: من تا تو رو کفن نکنم نمیمیرم.

=: عمراً بتونی.

روی اولین صندلی خالی نشست و غذایش را باز کرد. آرمان هم کنارش نشست و مشغول خوردن شدند. پریناز سر برداشت و پرسید: تو چرا نخوردی؟

آرمان با دهان پر نگاهش کرد. لقمه اش را فرو داد ولی بازهم جوابی پیدا نکرد. بالاخره گفت: گرسنم نبود.

فرح گل کنار پریناز نشست و بلند گفت: وای چقدر خندیدیم. فکم درد گرفت.

آرمان کمی به طرفش خم شد و پرسید: میشه لطفاً نشونی خونتونو به من بدین؟

=: می خوای چکار؟

_: پریناز حالش خوب نیست. اگه یه وقت خدای نکرده بدتر شد باید بیام دنبالش ببرمش دکتر.

=: اگه بدتر شد بهت نشونی میدیم. چه معنی میده نشونی خونه رو بدیم به یه پسر غریبه؟ مگه نه بچه ها؟

و غش غش خندیدند. آرمان نفسی با حرص کشید و فکر کرد: خدایا اینا منو نکشن خوبه!

چمدانهایشان را که گرفتند سوار تاکسی شدند. آرمان هم ماشین بعدی را سوار شد. با ناامیدی رفتن دخترها را نگاه کرد و نشانی هتل آپارتمانی که آقای بهمنی برایش جا رزرو کرده بود را داد.

هماهنگی های لازم تلفنی انجام شده بود. وقتی رسید فرم را پر کرد و کلید واحدش را گرفت. وارد شد. چمدانش را به دنبال خودش کشید و به دور و بر نگاه کرد. بد نبود. خیلی عالی هم نبود. معمولی.

اول چمدان را باز کرد و مواد غذایی ای را که مادرش داده بود جا داد. بسته های گوشت و مرغ و سبزیجات یخ زده ی آماده ی طبخ، با مقداری برنج و ماکارونی و روغن و ادویه. مامان نگران بود که مواد غذایی نزدیکش نباشد و گرسنه بماند.

همه را که جا داد لبخندی عمیق به محبت مادرانه اش زد. خیلی وقت بود که دیگر پسر خانه نبود و کمتر وعده ای را با خانواده اش می خورد. شاید از همان وقتی که دل به پریناز داده بود. حالا چی؟ چرخی دور خودش زد. ازدواج هم کرده بود ولی چه فایده؟

لباسهایش را هم جا داد و چمدان را زیر تخت فرو برد. خسته بود. دوش گرفت و دراز کشید. اینقدر با گوشیش بازی کرد تا خوابش برد.  


نظرات 20 + ارسال نظر
صبا یکشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 03:24 ب.ظ

عیدت مبارک خوش بگذره تعطیلات،الهام بانو هم خوش بگذره وبا داستانای جدید وباحال وسری بیاد سال نو مبارک

متشکرم صباجان. به همچنین. عید تو هم مبارک. ممنونم :*)

مریم چهارشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 08:49 ق.ظ

سلام دوست خوبم
از همین جا پیشاپیش سال نو رو بهت تبریک میگم و آرزو میکنم که سال خوب و پربار و پربرکتی داشته باشی و همچنین امیدوارم سال جدید سال پر از سلامتی و پر از اتفاقات خوب و شاد برای مردم مهربون ایران و همه کسانی که اومدن بهار رو جشن میگیرن باشه!
روزهای طلایی پیش رو داشته باشی!
:-*

سلام مریم جان
خیلی ممنونم از لطف و محبتت. برات بهترینها رو آرزو دارم امسال و هر سال :*)

فاطمه سه‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 08:05 ب.ظ

داستانهای شما رو دوست دارم
پاکی و زلالی قشنگی داره
و سرانجام خوب
حس بدبینی نداره
کلا
مثبته

نظر لطفته فاطمه جان
خیلی ممنونم
تمام سعیم بر اینه که مثبت ببینم و مثبت فکر کنم و مثبت بنویسم....

آزاده دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 05:26 ب.ظ

اینجا یه عدد آزاده بی حوصله و خسته منتظر ادامه ی رمان نشسته
فکر کنم که وسط سفرشون پریناز خودش بره به آرمان بگه براش توی هتل اتاق بگیره
بوی شیطنت +18 از نازآفرین به مشامم میرسه

ای جانم آزاده جونم! کاش حس نوشتن بود. خواب آور خوردم و بین خواب و بیداری دارم کامنت جواب میدم. خدا کنه فردا هم حس نوشتن باشه و هم فرصتش تا قبل از عیدی یه پست مفصل بنویسم و بذارم انشاءالله
احتمالا به همون جا برسه از دست این دوستای شرور
واییییییی

soheila دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 04:58 ق.ظ

سلام شاذه جونم ...
بلا به دور ... چه نوبرایی ان اینا .... بیچاره آرمان ... بدجوری باید تاوان خواهر مظلومش رو بده انگار حالا اگه فقط مشکل پریناز بود باز یه چیزی ... این وروجکها ها رو چه شکلی باید تحمل کنه
باز خوبه پریناز رعایت میکرد .
راستی چطور خود آقای بهمنی آدرس خونه ی دوست پریناز رو به آرمان نداده ؟ با اونهمه حساسیتی که داشته حتماًباید از قبل آدرس اونجارو گرفته باشه !
دست گلت سلامت شاذه ی عزیز

سلام عزیزم
آره طفلکی آرزو یه آه بلند کشیده :)))
همینو بگو! دوستاش بدتر از خودش :)))
شاید فراموش کرده به آرمان آدرس بده. حالا خیلی طول نمی کشه که خونشونو پیدا می کنه ;)
سلامت باشی خانم گل

دختری بنام اُمید! یکشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 06:11 ب.ظ

ممنون خوبم، از یه سرماخوردگی جون سالم به در بردم:)) البته هنوز خوب خوب نشدم اما خیلی خیلی بهتر از دیروزم
واقعا ازم انتظار داری خوابم یادم بیاد؟! اونم منی که اسممو بقیه بهم یادآوری میکنن:))))))
آخ جون مینویسه، پس خیلی منتظریم شاذه جونم

سلامت باشی همیشه :)
سعی کن یادت بیاد :)))
خیلی ممنونم. دارم سعی می کنم. دعا کن جور بشه. این چند روز خیلی درگیر بودم. نشد اصلا

سپیده یکشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 12:39 ق.ظ

وای چه دخترای بی ادبی، فکر کنم پرینازم کفری بشه... طفلی تازه دامادمون

آره به زودی پرینازم جون به لب می کنن :))))
طفلکییییی :D

گلی شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 10:40 ب.ظ

خداوندا....صبر! نوبرن اینا :|

با تشکر! منتظرم ببینم اینا چطور به هم می رسن!

سال نوتون مبارک :* امیدوارم سال خوبی باشه، پر از خوبی و شادی، برای خودتون و خانواده :*

الهی آمین! واقعا!

خواهش می کنم. منم کنجکاوم حتی :دی

متشکرم عزیزم :* به همچنین برای شما و خانواده تون :*

سیلور شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 07:54 ب.ظ

شنااااااااااااام ❤

بدممممم میااااااد ازییینااااااا، دخترای این سنی که احساس بزرگی میکنن خیلی غیر قابل تحملن خیلی زیاااااد

خووبی عزیزم ؟!
منم خوبم :دی دور خودم میچرخم فقط ، یه هفتس تصمیم دارم اتاقمُ بتکونم همه چیُ پاشیدم کف اتاق ، حالا کیِ که جمع کنه
ازونجاییم که خیلی حساسم ، نمیذارم کسی کمکم کنه تو مرتب کردن خودمم دست به کار نمیشم :)))

شما که تموم شد خونه تکونی فک کنم :-؟
خسته نباشی حسابی :* اینجاست خوبه ؟!

تاتا❤

علیک شناااااااام دخمل گل :*

این پررو بی تربیتاشون که تو خونه هم خیلی بهشون بها و آزادی دادن وحشتناکن :/

خوبم شکر خدا. ممنون. خدا رو شکر که خوبی.
هنوز یه هفته وقت داری. عجله ای نیست :دی

من تقریبا... هیچی رو نشستم. فقط ریختم بیرون مرتب کردم. ولی خودش پروسه ی عظیمی بود. یه عالمه لباس و اسباب بازی شکسته و کاغذپاره و کابینتای آشپزخونه ووووو....

سلامت باشی گلم :* اینجاست هم خوبه شکر خدا. هنوزم راضی نمیشه بگه رضا :)) همه چی میگه. به رضا که می رسه سر کارمون میذاره :))

تاتا :****

میس هیس شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 03:23 ب.ظ http://miss-hiss.blogfa.com/

خوبه که پریناز با همچین آدمای کج و کوله ای معاشرت داره :دی ، به نظرم این سفر درسهای خوبی بهش میده ، آخر داستان آرمان که هیچی ، خود ِ پریناز هم حال دوستاشُ میگیره :)))

خوبیش چیه؟ :)))
آره دو تایی باید دست به یکی کنن یه حال اساسی از دوستاش بگیرن :)))
اصلاً اسم این داستان رو باید می ذاشتم "اصول تربیت و حالگیری" :))))))



پ.ن من هرچی کردم برات کامنت بذارم عدد رمزش لود نشد :| خلاصه که خوندم. ممنون :)

مینا شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 01:15 ب.ظ http://daily-diary.blog.ir

آرمان بدبخت:( به شدت درکش می کنم گیر چه جونورایی افتاده:(
این نسل چرا این جوری شد آخه؟:) درست بشو هم نیستن:/

طفلکیییی :دی
بعضیا وحشتناکن. خدا رحم کنه!

رها شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 12:08 ب.ظ

سلام شاذه جونی...عجب هیولاییه این نازافرین.ورپریده و گیس بریده...زفلی آرمان بچه عاشق مظلوممون....مسافرت پرتنشی میشه با این دختر های سرتق...

سلام عزیز دل
والا! دختر غول تشن :))
آره هیجان سفر میره بالا :))

دختری بنام اُمید! جمعه 22 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 07:43 ب.ظ

سلام شاذه جونم :***
خوبی عزیزم؟
عالی مثل همیشه
بعد نماز گوشیمو چک کردم دیدم نوشتی با ذوق نشستم تو رختخواب خوندم:دی
بعدش خوابیدم تو خواب ادامه داستانو میدیدم :)))))))))))
صبح نمیدونستم تا کجای داستانو تو نوشتی، کجاشو ذهن خودم ساخته:)))))))))))
ای آرمان بیچاره
میخواستم بزنم اون دختره غوله له بشه دخترم انقدر بی تربیت
منتظر ادامه هستیم ...
یعنی شاذه جونم تا عید بازهم مینویسه ؟!

سلام امید مهربونم :***
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی گلم؟
متشکرممممم
ای جانم :)))
چی خواب دیدی برای ما هم تعریف کن :)))
آره حسابی داره چوب بلاهایی که سر خواهراش آورده رو می خورده :))))
والا! منم می خواستم بزنمش!
متشکرم
اگه خدا بخواد بله....

نرگس جمعه 22 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 02:35 ب.ظ

اینا کین پریناز باشون دوست شده!؟!
یا خداااا
میگم این پسره چه هول برش داشته همچین فکر میکنه متاهل شده :))
ازدواجی که زن بدبختش خبر نداره

همکلاسیاش. از بس خانوادش نمیذاشتن باهاشون رفت و آمد کنه فکر می کرد چه تحفه هایی هستن و از معاشرت باهاشون محرومه! حالا می فهمه که بیخودی نمی گفتن :D

آره پاک دچار جو گرفتگی شده :D

فاطمه جمعه 22 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 02:54 ق.ظ

منتظر باقی داستانم:)

ممنونم :)

نینا جمعه 22 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 01:34 ق.ظ

پکیدم از خندههههه :))))))) نمیشد پریناز رو یکی از رفقاش بالا بیارههه؟ خیلی بانمک میشد:-""""
:))))))
زود بیام واتس اپ تا نظریاتم تو ذهنمه :)))

تنکیو :D نینااااا :)))))) گرفتاریش میفتاد گردن آرمان بدبخت :D

ها بیا خوب اومدی :D

ارکیده صورتی جمعه 22 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 01:33 ق.ظ

سلام شاذه جونم
خوبی گلم؟
من که داغونم! دوراز جونت آنفولانزا گرفتم شددددییییددد! گیج میزنم...کلا در عالم هپروتم

بیچاره آرمان!!! از دوستای پریناز اصلا خوشم نیومد...دوستم نشدن!
ولی ذات و تربیت پریناز کلا با رفیقاش فرق داره...زودی رفتارش خانومانه میشه
متشکرم عزیزم
شاد و سلامت باشی شاذه مهربونم

سلام ارکیده جونم

خوبم شکر خدا

آخخخخخ..... از بس شستی و رفتی مریض شدی! خدا قوت عزیزم. انشاءالله زود زود خوب بشی ♥

آره آرمان خیلی طفلکی شده. منم خوشم نیومد. خیلی پرروین :|
بله بله البته :)

خواهش می کنم گلم
تو هم همینطور عزیزم. انشاءالله بهتر باشی ♥

AZADEH جمعه 22 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 12:10 ق.ظ

akhjooon ghase :D mercc mercc shazze joon kheili khobe :*

مرسی مرسی آزاده جونم :* ♥

sokout پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 11:54 ب.ظ

سلام شاذه جون
نخسته از کار شب عید
خوبی؟
الهام بانو کمر همت رو برای حال گیری آرمان محکم بسته

سلام سکوت گلم

سلامت باشی ♥

شکر خدا خوبم. تو خوبی؟

بدجوووور :)))))

زینب پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 11:04 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

اول سلام !
دوم خسته نباشین .
سوم عایا آرمان مغز خری چیزی خورده است ؟؟؟ :))

والا !! من بودم این دخترای بی ادبو شوت می کردم و می رفتم به کار و زندگی خودم برسم .
پرینازم دست ِ کمی از اینا نداره . هم پرخاشگره هم پررو ! :|

والا ما همسن اینا بودیم از خجالت هزار رنگ عوض می کردیم . تازه دهه هفتادیم هستیم !!
این چه وضعشه آخهههه ! :|

اون فرح گل که باید یک کف گرگی بخوره !! :)) البته بعید می دونم با کف گرگی و اینا کارش درست بشه !!

من جا مهماندار هواپیما بودم اون سه تا رو وسط راه پیاده می کردم !!

دختر که نیستن ، گودزیلان !!

یعنی پریناز درست میشه ؟؟؟

علیک سلام
سلامت باشی

آرمان جان چیز خاصی نخورده. پریناز اصلش خوبه. هرچی باشه دختر آقای بهمنیه :)

آرمانم کاری به کارشون نداره. میره دنبال زندگی خودش :D

آره والا.... ولی دیدم دختر پررو :|||

من از نازآفرین بیشتر شاکیم :|

وسط راه پیاده کردن رو خوب امدی :)))

پریناز خوب میشه. خووووب :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد