ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (4)

سلام سلام
عذر تاخیر...

وارد رستوران که شد از شلوغی فضا جا خورد. متعجب سر کشید. همه ی میزها پر بودند و چند نفری هم به انتظار جا و غذا ایستاده بودند. جلو رفت. یکی از پیش خدمتها به اسم احمد که دیروز با او آشنا شده بود، را دید.

_: سلام. اینجا چه خبره؟ چرا اینقدر شلوغه؟

احمد شانه ای بالا انداخت و گفت: جمعه است دیگه. شلوغه. البته امروز یه کم شلوغتر از معموله. آقای بهمنی هم نیست کارمون سختتره.

_: آقای بهمنی کجاست؟

به دنبال احمد به آشپزخانه رفت. احمد چند پرس غذا برداشت و در حالی که به سالن برمی گشت، گفت: مادرش مریض بود رفته شهرشون. تا عصر میاد. ولی شبم تو تالار عروسیه، حسابی سرمون شلوغه.

احمد دیگر نایستاد و رفت تا به کارش برسد. آرمان هم به آشپزخانه رفت و با همه به گرمی سلام و علیک کرد. جلو رفت و به باباحیدر که روی دیگ برنج خم شده بود و تند تند بشقابها را پر می کرد، گفت: سلام باباحیدر.

باباحیدر برای لحظه ای کمر راست کرد و گفت: سلام باباجون. خوبی پسرم؟

_: ممنون. خوبم. کمک می خواین؟

باباحیدر نگاهی به اطراف انداخت و متفکرانه پرسید: کمک؟

آرمان دست پیش گرفت و گفت: احمد میگه شبم تو تالار مراسم هست. برم اون طرف کمک کنم؟

=: برو یاسر اونجاست. ازش بپرس ببین در چه حاله. اگه کاری نبود برگرد همینجا. می خوای اول نهارتو بخور بعد برو.

_: نه ممنون میرم.

قدمی به طرف در برداشت که باباحیدر به در دیگری اشاره کرد و گفت: از اینجا برو. از پله ها بری بالا می رسی به تالار.

لبخند عریضی زد و تشکر کرد. پله ها را بالا رفت. از راهرویی رد شد و به تالار رسید. سالن تزئین شده و زیبا بود. لبش را گاز گرفت و سر کشید. این طرف را برای دیدن پریناز انتخاب کرده بود. ولی پریناز اینجا نبود. یک زن انتهای سالن مشغول تی کشیدن بود.

جلو رفت و سراغ یاسر را گرفت. زن به در خروجی اشاره کرد و گفت: تو دفتر آقای بهمنیه.

لبخندش کش آمد. تشکر کرد و بیرون رفت. به دفتر رسید. یاسر با آن موهای فرفریش روی صندلی کنار میز آقای بهمنی نشسته بود و چیزی می نوشت. از ادبش خوشش آمد. سر جای آقای بهمنی ننشسته بود.

جلو رفت و سلام کرد. یاسر را دیروز خیلی کوتاه دیده بود. یاسر سر برداشت، جواب سلامش را داد و دوباره مشغول شد.

آرمان کمی پابپا کرد و بعد گفت: منو باباحیدر فرستاده که ببینم کمک می خواین؟

یاسر سر برداشت و در حالی که نصف حواسش به کار خودش بود، پرسید: مگه استخدام شدی؟

با گیجی سر تکان داد و گفت: نه... فقط فکر کردم... یعنی راستش فقط اومده بودم نهار بخورم...

یاسر حرفش را قطع کرد و در حالی که با سرزنش نگاهش می کرد، پرسید: باز پول نداشتی؟

کلافه پا به زمین کوبید و گفت: نه آقایاسر پول دارم!

کیف پولش را در آورد و حرصی نشانش داد. بعد آن را سر جایش گذاشت و گفت: دیدم سرتون شلوغه، گفتم شاید کاری برای من باشه. کار که عار نیست، هست؟

یاسر برخاست و گفت: نه عار نیست. از تو اون انبار کنار سرویس جارو و کیسه زباله بردار تمام محوطه رو از دم در تا آخر پارکینگ قشنگ جارو کن. آشغالا رم تو کیسه جمع کن محکم گره بزن و بذار دم در پشتی.

بعد هم بدون این که منتظر جواب بماند رفت. با دهان باز رفتنش را نگاه کرد. تا حالا جارو نزده بود. الان هم دلش نمی خواست جارو بزند. فکر کرده بود باید تالار را مرتب کند، صندلیها را بچیند و اینطور کارها...

داشت پشیمان میشد. بهتر نبود مثل یک آقا برود نهار بخورد، پولش را بدهد و به خانه برگردد؟ به این چندرغاز که احتیاج نداشت، داشت؟

صدای خنده ی دلنشینی سرجایش میخکوبش کرد. پریناز مثل تیری که از چله ی کمان رها شده باشد، عرض محوطه را دوید و بدون این که او را ببیند وارد شد و زیر میز پدرش پناه گرفت.

پسر بچه ی ده دوازده ساله ای به دنبالش وارد شد و صدا زد: پری؟ هی پری؟ من که بالاخره گیرت میارم!

بعد رو به آرمان که با لبخندی رویایی آنجا ایستاده بود، کرد و پرسید: دختر آقای بهمنی رو ندیدین؟

لبخند آرمان عریضتر شد. با چانه به در خروجی اشاره کرد و گفت: چرا دیدمش داشت می دوید. از در بیرون رفت.

پسرک متعجب نگاهی به در خروجی انداخت و گفت: برای چی رفت تو خیابون؟

بعد هم به طرف در خروجی دوید.

پریناز از زیر میز سر کشید. موهای نرمش مثل آبشار کنار صورتش ریختند. با نگاهی خندان پرسید: رفت؟

آرمان دست توی جیبهایش فرو برد. با لبخند به طرف او برگشت و گفت: آره خیالت راحت. بیا بیرون. نخوری به میز.

نمی دانست چرا اینقدر نگرانش است. بازهم نفسش را حبس کرد تا دخترک به سلامت از زیر میز بیرون آمد و شالش را مرتب کرد.

به زبان آرمان آمد که بگوید: این موها رو بباف، جمع کن، یه کاری کن اینجوری از شال بیرون نریزن... اینطوری خیلی دلبرن...

اما نگفت. چطور می گفت؟ دخترک حتماً با تندی جوابش را میداد و برای حرفش تره هم خرد نمی کرد. پس همانطور حسرت بار به او که حالا شالش را مرتب کرده بود چشم دوخت.

پریناز از کنار در سر کشید. چون پسر را ندید خیالش راحت شد. به طرف آرمان برگشت و پرسید: با کی کار دارین؟

باز تا نوک زبان آرمان آمد که بگوید با شما! اما به موقع جلوی حرفش را گرفت. لبهایش را بهم فشرد و بعد از لحظه ای گفت: با یاسر کار داشتم. دیدمش... حالا دارم میرم.

پریناز به در اشاره کرد و گفت: بفرمایین.

آرمان سری تکان داد و با بی میلی از کنار او رد شد. دخترک هم دوباره به طرف همان دری که از آن بیرون آمده بود دوید. احتمالاً خانه شان آنجا بود.

آرمان چند لحظه وسط محوطه ایستاد. دلش نمی خواست جارو بزند. مجبور که نبود. اما... قدمهایش با بی میلی به سمت دری که یاسر نشانی داده بود کشیده شدند. اگر می خواست بماند، باید این کار را می کرد؛ و او می خواست بماند به خاطر دخترکی که حتی درست نمی فهمید که دقیقاً چه حسی به او دارد.

جارو و خاک انداز و کیسه زباله را برداشت و مشغول شد. از دیشب چیزی نخورده بود و حسابی گرسنه بود. اما آنقدر جارو زد تا تمام محوطه کاملاً تمیز شد. کارش تقریباً تمام شده بود که یاسر برگشت. نیم نگاهی به اطراف انداخت و گفت: ای... بد نیست. نهار خوردی؟

_: نه.

=: برو تو رستوران بخور برگرد کارت دارم.

_: چشم.

از در پشت تالار وارد آشپزخانه ی رستوران شد. احمد که داشت غذا می برد، پرسید: دوش خاک گرفتی؟ موهات سفید شده!

خندید و سر تکان داد. مشغول شستن سر و صورتش شد. بالاخره شیر را بست. به طرف باباحیدر رفت و گفت: خداقوت باباحیدر.

باباحیدر لبخند پرمهری زد و گفت: سلامت باشی باباجون. ببین نهار چی می خوای بردار بخور.

_: خیلی ممنون.

بشقابی برداشت و مشغول پذیرایی از خودش شد. چند رقم غذا کشید و برای برداشتن سالاد به سالن رستوران رفت.

صدای متعجبی از پشت سرش پرسید: آرمان تویی؟!!!

برگشت و خندان به عاطفه نگاه کرد. با تعجب گفت: سلام! شما کجا؟ اینجا کجا؟

=: علیک سلام. اینجا چکار می کنی؟

آرمان بشقاب پرش را نشان داد و پرسید: به نظر میاد دارم چکار می کنم؟

ساعت چهار بعدازظهر و رستوران کاملاً خلوت شده بود. بشقابش را سر یک میز گذاشت و برگشت از یخچال برای خودش نوشابه برداشت. عاطفه بی طاقت دنبال سرش راه افتاد و پرسید: مگه نگفتی تو خونه غذا هست؟ مامان گفت چه همه غذا برات پخته.

آرمان پشت میز نشست و گفت: معذرت می خوام که از غذاهای مامان نخوردم. الانم دارم از گشنگی میمیرم. از دیشب تا حالا هیچی نخوردم. اجازه هست شروع کنم؟

عاطفه با بی قراری گفت: بخور.

بعد صندلی کنارش را کشید و نشست. شوهرش به طرف آنها آمد و گفت: به سلام آقاآرمان! چطوری مرد؟ سربازی خوبه؟

آرمان برخاست. ضمن سلام با او دست داد و دوباره نشست. به بشقابش اشاره کرد و گفت: بفرمایید.

آرش رو گرداند و گفت: نوش جان. صرف شده.

و دوباره به طرف صندوق رفت. عاطفه به آرمان که با اشتها مشغول خوردن بود چشم دوخت و با نگرانی پرسید: از صبح تا حالا کجا بودی؟ گوشیتم جواب نمیدی.

آرمان با دهان پر اخم کرد. مکثی کرد تا لقمه اش را فرو داد و گفت: گوشیم؟ خونه جا گذاشتم. همین جا بودم. چرا؟ ظهر که باهم حرف زدیم. اصلاً تو اینجا چکار می کنی؟

=: سر سال پدرشوهرمه. حلوا سفارش داده بودیم، امدیم تحویل بگیریم ببریم سر خاک.

آرمان ابرویی بالا انداخت و پرسید: مگه حلوا رو به رستوران سفارش میدن؟

عاطفه بی حوصله گفت: همه مثل مامان هنرمند نیستن. می خواستم بگم تو هم که حلوا دوست داری اگه می خوای همراهمون بیا.

آرمان چند لحظه عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. بالاخره گفت: متشکرم. خدا بیامرزه پدرشوهرتو ولی ترجیح میدم از حلواهای مامان پز بخورم.

عاطفه به عقب تکیه داد و گفت: جون به جونت بکنن غد و یه دنده ای.

آرمان شانه بالا انداخت و لقمه ی دیگری خورد. پرسید: حالا چرا این رستوران؟

عاطفه با بی تفاوتی گفت: یکی از آشناها معرفی کرد، گفت حلواهاشون خوشمزه یه. تو چرا اینجایی؟

آرمان نگاهی به بشقابش انداخت و گفت: غذاهاشونم خوشمزه یه.

عاطفه نگاهی به غذاهای متنوع توی بشقاب او انداخت و پرسید: تو دقیقاً چی سفارش دادی؟

آرمان لقمه ی دیگری فرو داد و گفت: من دقیقاً رفتم سر دیگها و هرچی دلم خواست برای خودم کشیدم.

عاطفه حیرت زده پرسید: مگه اینجا چکاره ای؟

آرمان نوشابه اش را برداشت و به طنز گفت: همه کاره. چطور مگه؟

شوهر عاطفه با ظرفهای روکش کرده ی حلوا جلو آمد و گفت: بریم عاطفه. دیر شد.

عاطفه بی توجه به او از آرمان پرسید: یعنی چی؟ اینجا چکاره ای؟

_: دزدی که نکردم. ای بابا عجب گیری افتادیم!

با دیدن آقای بهمنی از جا برخاست و گفت: سلام آقای بهمنی.

آقای بهمنی جلو آمد و گفت: سلام آرمان جان.

با عاطفه و همسرش هم سلام و علیک کرد. چهره ی عاطفه پر از سوال بود ولی همسرش عجله داشت و مجبور شد با او برود.

آرمان لبخندی زد و از آقای بهمنی پرسید: حال مادرتون بهتره انشاءالله؟

آقای بهمنی آه تلخی کشید و گفت: چی بگم... خدا بزرگه. انشاءالله بهتر میشه. تو در چه حالی؟

_: خوب. متشکرم.

=: بشین بخور. نوش جان.

آرمان غذایش را تمام کرد و ظرفهایش را به آشپزخانه برد. قوطی نوشابه را توی سطل انداخت و به احمد که می خواست در ماشین ظرفشویی را ببندد گفت: وایسا وایسا... به اندازه ی یه بشقاب جا هست؟

احمد لبخندی زد و گفت: بیا.

جلو رفت. ظرفش را جا داد و ماشین را راه انداخت. نگاهی به اطراف انداخت. یکی از کارگرها مشغول خرد کردن سبزیجات برای سالاد بود. بالای سرش ایستاد و با لذت به دست او که با کارد بزرگ سریع و حرفه ای کاهو را خرد می کرد نگاه کرد.

آقای بهمنی به آشپزخانه آمد. باباحیدر جلو رفت و بعد از سلام و علیک گفت: خوش خبر باشی آقاجون. خانم والده بهتر هستن؟

آقای بهمنی سری به نفی تکان داد و گفت: نه... بعد از عروسی برمی گردم.

بعد نگاهی به اطراف انداخت. آرمان کاری نداشت. آقای بهمنی گفت: آرمان... رو میز من کارت آژانس پوپک هست، زنگ بزن بگو برای ساعت دو بعداز نصف شب ماشین می خوام. سرویس معمول بچه ها ساعت دوازده سر جای خودش، من ساعت دو می خوام برم شهرستان.

لحظه ای فکر کرد و بعد انگار چیزی به خاطر آورد. گفت: تو هم باید بری پادگان، نه؟ می خوای برو وسایلتو بیار باهم بریم.

آرمان سری تکان داد و گفت: چشم زنگ می زنم، بعد میرم وسایلمو میارم.

و متعجب از در بیرون رفت. بعد از این که ماشین را رزرو کرد، به آشپزخانه برگشت. کنار باباحیدر ایستاد و یواش پرسید: راستی آقای بهمنی چرا با ماشین خودش نمیره؟

باباحیدر یک لیوان چای ریخت و در حالی که می نشست، با خستگی گفت: چشمش مشکل داره، رانندگی براش سخته.

سری به تایید تکان داد و گفت: من میرم وسایلمو بیارم.

=: برو باباجون.

با آژانس به خانه برگشت. ماشین را دم در نگه داشت و تند تند ساکش را پیچید. لباس خاکی اش را با تیشرت شلوار جین دیگری عوض کرد و به رستوران برگشت.

تا آخر شب عین توپ فوتبال بین تالار و رستوران در رفت و آمد بود. توی عمرش اینقدر کار نکرده بود. داشت از خستگی غش می کرد. آخر شب دیگر داشت در دل به زمین و زمان مخصوصاً عشق و عاشقی که اینطور اسیرش کرده بود فحش می داد. از تالار بیرون آمد رفت توی دفتر آقای بهمنی، فاکتوری که آقای بهمنی می خواست را از روی میز برداشت و خواست برگردد که سایه ای دم در تالار دید. خودش بود. لبخندی روی لبش نشست. توی تاریکی به تماشایش ایستاد. دخترک توی سالن زنانه سر کشید و با لذت عروس و مهمانها را برانداز کرد. نگاه مشتاق و شیفته اش دیدنی بود.

آرمان لبخندی زد و در دل گفت: خودم عروست می کنم.

با شنیدن صدای پایی پریناز با عجله به خانه شان برگشت. آرمان هم هیکلش را از دیوار جدا کرد و آهی کشید. تمام این خستگی ارزشش را داشت.


نظرات 22 + ارسال نظر
soheila چهارشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 06:18 ب.ظ

قربون محبتت شاذه جونم . خیلی بهترم خدا رو شکر .. . فقط صورتم خیلی خنده دار شده ...شدم مثل آبله مرغونیها ...

زنده باشی. خدا رو شکر. انشاءالله ردش نمونه و خیلی زود خوب بشی

دختری بنام اُمید! دوشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:38 ب.ظ

خب الان ما منتظر قسمت بعدی هسیتم، بی صبرانه
و دلتنگ شاذه جونم

و من همچنان درگیر با آرمان جان و الهام جان هستم :دی
دل به دل راه داره گلم :*)

soheila دوشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 06:39 ب.ظ

سلام شاذه ی عزیز و نازنین ...امیدوارم همگی خوب و خوش و سلامت باشین .
من که روز شنبه یه ناشی بازی در آوردم بعد از اینهمه سال کدبانو گری که خودم هم شاخم در اومد. سوپ داغ رو ریختم توی مخلوط کن و دکمه ی ثابتش رو زدم و چشمتون روز بد نبینه . ... یه لحظه بعدش آشپزخونه غرق سوپ شد هیچی .... تمام صورت و سینه و گردن و دست راستم یکدست سوخت و..
بچه ها که کوچیک بودن زیاد سوپ میریختم تو مخلوط کن ولی هیچوقت این بلا سرم نیومده بود . احتمالا هم سوپه خیلی داغ بود و هم مقدارش زیاد بود.
خلاصه که اگه این پماده و اون قرص آرامبخش نبود معلوم نبود الان کجا بودم ...خلاصه از اون موقع به هر کی میرسم میگم که یه وقت این بلا سرشون نیاد ....
تازه الان قسمت جدید رو خوندم . آفرین با آرمان خان خودمون ... پسرمون حسابی تغییر کرده ... قدرت عشق که میگن همینه دیگه .....
حالا اون آتیش پاره ی آقای بهمنی هم هی میاد و میره و دل این بنده ی خدا رو آب میکنه ...

دست گلت سلامت شاذه جونم ... عالی بود مثل همیشه .....

سلام سهیلای مهربانم
خیلی ممنونم
آخ آخ خدا نکنه! الان بهتری؟ انشاءالله خیلی زود خوب بشی و ردشونم نمونه. سوختن خیلی ترسناکه :s
خیلی ممنونم. بله. قدرت عشقه :ی
همینو بگو. نمی ذاره بچه سرشو بندازه پایین کارشو بکنه :))
خیلی ممنونم سهیلاجونم. انشاءالله بهتر باشی

مینا دوشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 12:41 ق.ظ http://daily-diary.blog.ir

راست میگیدا! شما رو کلمات و احساسات مانور میدین و دقیقا این باعث میشه که آدم داستانای شما رو چند بار بخونه!
چقدر خوب که انقدر رو خودتون و سبکتون شناخت دارید!

سعیم بر اینه. دیگه چقدر موفق باشم شما می دونین.
این روزا دغدغه ی بزرگ ذهنیم شناخت خودمه.

silver دوشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 12:09 ق.ظ

شناااام

خب شب بخیر :دی احتمالا این رو صب میبینی ومیگی شب بخیر :))) امشب بهترم خدا رو شکر فکر کنم یه خواب راحت بعد چند شب داشته باشم بالاخره :) منم خواب اون موقع رو اصلا دوست ندارم و اکثر اوقات بیدارم :) دلم میخواد سهمیه روزیمو خودم بگیرم

شوهر کنیم که چی آخه ؟! خیلی خوش میگذره انگار :))) من چه دله پُری دارم واقعا :)))
چشم خورد تو کامنت قبل من گفتی این شانس ها فقط تو قصه هاست ، اما شاذه من تموم قصه هات رو مصداقشپن رو دیدم ، حتی این داستان یکی از خاله های منه ، شوهرش وقتی خالم 13 سالشه میبینتش و عاشقش میشه ، خودش هم 18 سالش بوده و در حال رفتن به انگلیس برای ادامه تحصیل ، اون آقا میره انگلیس و درسش رو میخونه و بعد 4سال بر میگرده پا تو یه کفش که من فقط همون دختر رو میخوام :)))
به چه مکافاتی اون دختر رو پیدا میکنن و 2 سال بعدش وقتی خالم 19 سالش میشه هم ازدواج میکنن :)این دبگه داستان نیست واقعیته


خوبی ای هم دارم آخه ؟! یعنی امیدوار شم ؟! :))))

سعی میکنمیه کاریش کنم، البته هنوز اقدام به نوشتن نکردما دارم تو ذهنم میپرورونمش و یه چیزاییتوس note موبایلم یادداشت میکنم که هر وقت منسجم شه و قابل نوشتن شروع کنم
ذهن پراکنده ی من رو که میشناسی :دی

تاتا ❤

علیک شناااام

خب صبح به خیر :))))

خدا رو شکر. انشاءالله عالی خوابیده باشی.

منم بعد از نماز معمولا تا طلوع خواب نمیرم. ولی اگه شب نخوابم، نماز خواب میمونم :((

خیلی هم خوبه شوهر کردن :دی میگی نه از اونایی که متاهلن بپرس :دی البته روزی بپرس که با شوهرشون دعوا نکرده باشن :دی

خب بهرحال برگرفته از واقعیتن. سعی می کنم آدمای قصه هام و اتفاقاشون خیلی دور از ذهن نباشن. ولی کلا کم پیش میاد که همه اینطوری عاشق بشن و به عشقشون هم برسن.
چه عشق جالبی داشته! چه خوب که بهم رسیدن :)

تو خیلی خوبی :********

خیلی جالبه! من اصلا نمی تونم اینطوری بنویسم. بیشتر ذهنم بهم می ریزه :)))

رها یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 07:52 ب.ظ

سلام:)
امیدوارم بهتر شده باشی:-*
خیلی جالب بود! من اینقده دوست دارم تو ی جای شلوغ کار کنم:))
ولی ی چیزی رو هیچ وقت تو قصه ها درک نکردم! چرا تو اکثر داستانا دخترا اینقدر سنشون کمه؟! مثلا همین پریناز 12 ساله؟ بچه 12 ساله اصلا درکی از عشق داره؟ ب جز عشق ب خوراکی و بازی البته!:) نمیدونم شاید چون خودم این جوری نیستم درک نمیکنم!
البته باعث نمیشه از شیرینی داستان کم بشه:)
خسته نباشی:********

سلام عزیزم :)
ممنونم. شکر خدا بهترم. انشاءالله تو هم خوب باشی :*
خیلی ممنون. منم تو محیط این شکلی خوشم میاد کار کنم. تا چند سال پیش همیشه تو عروسیا وقت بدو بدوهای شام کشیدن کمک می دادم. از هیجانش خوشم میومد.
برای این که خود من از هشت نه سالگی داستان عاشقانه می ساختم :) البته پریناز قرار نیست الان عاشق بشه
نظر لطفته :)
سلامت باشی :********

ارکیده صورتی یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 03:20 ب.ظ

خداقوت بانو جان
شرمنده،فکر کردم ثبت نشده کامنتم!
سپاس مهربانو:-*

زنده باشی خانم گل
خواهش می کنم عزیزم :*

مینا یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 03:14 ب.ظ http://daily-diary.blog.ir

خانوم شما که داستانو تو جواب کامنتا لو دادی رف که! :)))
عجب داستان باحالی بشه این! (با تاکید روی عجب و این!)
بچه ی بیچاره چه جوگیر شده بدبخ! :))) فک کنم پسرای این سنی کلا زود جوگیر میشن!
خیلی دوس دارم سریع تر ادامه شو بخونم ببینم پریناز چه می کنه و واکنشش چیه :)
به امید انرژی بیشتر برای شما و الهام بانو! :)))

نگران نباش :))) این فقط یه ایده ی کلیه. ولی جدا از این داستانهای من به جز چند تا، بقیه خیلی معما ندارن. من روی احساسات و کلمات مانور میدم که بشه داستان رو چند بار خوند.
خدا کنه خوب در بیاد.
آره خیلی جوگیر شده :)) بچه اس. دفعه اولشه که یه دختر به چشمش اومده :D
خیلی ممنونم. دعا کن فرصتی پیدا کنم بشینم بنویسم. الهام جان هم همکاری کنه :)
خیلی ممنونم. سلامت باشی گلم :*

مهرآفرین یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 02:15 ب.ظ

سلاممم...خوووبیییین؟؟؟؟؟ مررررسی.....خیلیییی قشنگ بود...آخی آرمان طفلیییی..چقد کار کررررد بیچاره.....پریناز چ به روزش آورده ...چقدم الکی الکی رستورانو صاحب شد...
میگمممم ..الان آرمان دقیقا به چ امیدی اینقد پرینازو دوس داره؟؟؟ تازه کلی ام مطمعنه که جوابش مثبته...|:
میگممم...طرفای شما هم باد و خاک میشه یا فقط اهواز و این طرفا اینجوریه،؟؟؟؟
خییییلی بدهههه....نمیتونیم نفسم بکشیم....هر کسی هم یه مدل به خاک حساسیت داره ..یکی پوستی...یکی ریوی..یکی سردرد میگیره....یکی صداش میگیره...اصن یه وضعی....موندم این مسئولین چی کارن!!!!!!!!
بازم خیلیییی مرسیییی تچکر تچکر : -****.

سلاممممم
الهی شکر خوبم. تو خوبی گلم؟
ممنونم. آره درست و حسابی دارم تربیتش می کنم :D
هیچی. از قیافش خوشش اومده. مطمئن نیست. داره جای پای خودشو محکم می کنم.
مطمئن رو با عین ننویس خواهشا :D
طرفای ما هم میشه ولی نه به شدت شما. اهواز متاسفانه کثیف ترین شهر ایرانه :( کرمانم خیلی تمیز نیست. جزو ده شهر کثیفه ولی نمی دونم چندمیه دقیقا.
اینجا هم حساسیت خیلی زیاده. هوا هم خیلی خشکه و حساسیتها بدتر میشن :(
خواهش می شوددد :*****

یلدا یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:25 ق.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

آخی نازییی

مرسی گلم ♥

silver یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 06:52 ق.ظ

شنااااااااام
صبح عالی بخیر باشه

البته من دیشب اصلا نخوابیدم
نمیدونم چرا اینقدر طولانی شده ، طرفای صب خوبه از ظهر شروع میشه دیگه شب افتضاح ، فک کنم سیستمش اینه که شبا نخوابم

چه عشاقی ریختن اینجا خوشم میاد همه تنبل :))))

هی میخوام حالا که درس و مشقم تموم شده به این خانومی که میاد واسم شپزی میکنه بگم دیگه نیاد خودم یه تکونی بخورم آشپزی یاد بگیرم هی میگم بیخیال بابا حوصله داری :)))))

اینقد که من جلو شما رو سفیدم فردا اگه خدایی نکرده خواستم شوهر کنم یادم باشه نفرستمش پیش شما تحقیقات محلی :)))) تمام کامنتای اینجا رو هم میگم نیست کنی :)))))

دارم یه چیزایی مینویسم اگه حوصلم بشه و مثل همیشه وسطا رهاش نکنم میفرستم برات

تاتا ❤

علیک شنااااااام ♥
حالا شب به خیر :D نرسیدم صبح جواب بدم.
آخ آخ چه سخت.... دردها و ترسها و تبها همیشه شب بدترن! طبق احادیث بهترین ساعت روز بین الطلوعینه که تب دار و مریض و ترسیده آروم می گیرن و می تونن بخوابن. که البته اگه بیدار بمونن و دعا کنن خیلی بهتره. چون ساعت تقسیم روزیه :)

واسه همینه که همتون عزب اوغلی موندین دیگه. از تنبلیه مادررر. جوونای قدیمی کار می کردن کاااار :))))

ولش کن. مجبور که شدی یاد می گیری :D تو نت هم کلی نسخه آشپزی با عکس و تفصیلات موجوده که دیگه بلد بودن نمی خواد :D

نه بیا بفرست :)) قول میدم خوباشو بگم ;)

وسطاشم موند بفرست. آخرشو با توجه به تیپت میسازم :D

تاتا ♥

azadeh یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 05:44 ق.ظ

akheeeey shazze joon asheghe ye kocholo shode :D ma ke az in shansa nadashtim

آزاده گلی این شانسا فقط و فقط تو قصه های من پیدا میشه و بس :))) خیالت راحت. تو واقعیت نیست :)))

ارکیده صورتی یکشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 01:08 ق.ظ

عه پس کامنت من کوووو؟؟؟!!!

سلام گلم. هست. فرصت نکردم جواب بدم.

ارکیده صورتی شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 11:54 ب.ظ

سلام شاذه جونم.
خوبی خانوم؟ خانواده خوبن؟
واااای چه یهو پسرمون آقا شد!!!!!!
چه میکنه این عشق! بسوزه پدر عاشقی

شاذه جونم ما دخترا رو که نمیبرن سربازی تازه اگه ببرنم فکر نکنم دیگه منو ببرن! دخترای جوون و ترگل و ورگل رو میبرن
ممنون عزیزدلم
شاد و سلامت باشی عزیزدلم
بوووووس:-*

سلام عزیزمممم
شکر خدا خوبیم. ممنون. تو خوبی؟

آره یهو پشت و رو شد! خودشم حیرون شده :D

مگه تو پیری مادر؟ وا! :))) من کلی ممنونم که ما رو نمی برن! همین آشپزخونه و بچه داری خودش یه میدون جنگه که صبر و تدبیر بسیار می طلبه.

خواهش می کنم خانم گل
به همچنین شما ♥
بوووووووس :*

نینا شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 11:41 ب.ظ

سلاااام
خووووبین؟
میدونین با وجود اینکه از صبح منتظر پست جدید بودم تا الان نرسیده بودم نت و روشن کنم و بیام بخونم
الان با به پلک باز و یکی بسته خوندم
خیلییی روز شلوغی داشتمممم
مغزم رسما کار نمیکنه خدا کنه فردا بیکار باشم بیام رضا رو گاز بگیرم :)))) ( با ماهیتابه منتظرم نباشین باش؟ قول میدم یواش گازش بگیرم دام تنگ شده براش خب :))) )
ارمان هم گوگولی شده میشه باز یکم اذیتش کنیم ؟ فردا در پادگان بدون دیدن پری بانو کااار کنه مرد شه:)))
خوابم میاد برم به مرادم بالشت جون برسم :))
شب بخیر:*

سلاااااام
الحمدالله خوبم. تو خوبی؟
منم اول صبح نتونستم بنویسم :)
بالاخره گاز گرفتی یا نه؟ :D
بی ماهیتابه منتظرت بودم :))
یه کم ذهنم قر و قاطی شده. الهام جان داره ساز تازه می زنه. دوباره باید بشینیم مرتبش کنیم :D
هی هی بالشت جونم... :)))
شب بخیر :*

پاستیلی شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:16 ب.ظ

سلاممم
چه بامزه
نوعا چون عاششق عروس کوچک بودم الانم بااین قصه
دوست شدم

موفق باشین
رضا هم

سلاممم
متشکرم
منم عروس کوچک دوست دارم ولی عمرا دیگه جرات نکردم تو اون مایه بنویسم :))) این یکی هم قراره اینا بزرگ بشن :D

سلامت باشی عزیزم
خیلی ممنونم ♥

دختری بنام اُمید! شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:05 ب.ظ

سلااااااااام شاذه جونم خوبی؟
آیا میدانی چقدر از صبح منتظر بودم؟!
دلم برات تنگ شده بود و برای آرمان و آقای بهمنی و ...
آدمو سگ بگیره اما جو نگیره! :)))
اینهمه کار کنی واسه دیدن یار ، عمراااااااااااااااااااااا

خدا پدرشوهر عاطفه رو هم بیامرزه

عالی مثل همیشه، اصلا دلم نمیخواست خط های آخرو بخونم، دلم میخواست یه 100 صفحه دیگه بخونم

ممنون شاذه جونم

سلااااااام امیدجونم
خوبم شکر خدا ممنونم. تو خوبی؟
می دونم عزیزم. منم همش یادت بودم. نوشتنم نمیومد... دیشب یه ساعت زل زدم به مانیتور و هیچی ننوشتم، امروزم صبح تا عصر کامپیوتر روشن بود و بین کارام هی نشستم و نوشتم. حسش نبود :(

همینو بگو :))) کلا یهو جوگیر شد شدید :)))

الهی آمین :D

خیلی ممنونم. خوشحالم که با وجود کم کاری الهام جان خیلی هم بد در نیومد :)

خواهش می کنم عزیزم ♥

گل سپید شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 08:10 ب.ظ

سلام سلام سلام
من اومدممممممممممممممممم
البته بودما ولی ولی نمیرسیدم نظری بدم
هیییییی شما چطور میرسی ب همه کارت برسی شاذه جون ،من ک همش دارم وقت کم میارم ،الانم اول ترم گفتم بیام
خب میرسیم ب داستان
به به به به،چه آقای عاشقی D: ،اوخی دلم براش سوخت خب چقد کار کرد گناهی ،ولی اشکال نداره باید مرد شه بهله ،من کاملا با کتلت شدنش موافقم ،فقط رقیب عشقی نداشته باشه ک من با این ی مورد کاملا ناسازگارم و بهش آلرژی دالم
ولی دلم سوخت گناهی مامانش نبود اومد خونه
کلا داستان بسیییییییاااااااررررررر بسسسسیییییااااااررررررر دوس داشتنیه ،دوستش میدارم
خیلی خیلی ملسی شاذه جونم

سلام سلام سلام :*
خوش اومدی ♥
آخی آخی.... موفق باشی. آدم هرچی سنش بالاتر میره مدیریت زمانش بهتر میشه

مرسی مرسی. منم خوشم میاد کار کنه :D
منم از رقیب عشقی بدم میاد :D
همش یه شب بدون مامانش خونه بود :))
مرسی مرسی متشکرم ♥

زینب شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 05:48 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

خودم عروست می کنم



جان ؟ این چی می گه ؟؟؟

زده به سرش رسما !!

منم مثل سیلور میرم میگیرم می خوابم ! مگه دیوانه ام اینقدر کار کنم که چی بشه ؟؟؟

والا !!
البته اگه ندیدی من تا آخر عمرم مجرد بمونم !!

با این همه خانواده کاملا راضین من ازدواج نکنم !!

ولی خداییش حقش نبود که آرمان اینقدر کار کنه...بابا فردا داره میره دوباره پادگان ! بدبخت میشه که...استراحت که نکرده...تازه کلیم اینور و اونور رفته..الهام خانوم . می شنوی ؟ گوشت با منه یا نه !!
این بچه بده می دونم ولی دیگه قرار نیس که کتلتش بکنی !!

من ناراضیم ... بعدشم دختر 12 ساله رو چه به این گودزیلای 20 ساله ؟ ( چند سالش بود عایا ؟ 18 ؟ یا 20 ؟ )

حداقل باید 8 سالی صبر کنه تا دختره یه ذره عقل رس بشه دیگه...درست نمی گم ؟

بابا این جوگیر شده یه چیزی از ذهنش گذشته، بلند که نگفته تو حرص نخور :D
منم باشم می گیرم می خوابم :)))
نه دیگه الهام می خواد درست حسابی کتلتش کنه و یه مرد خانواده ازش بسازه :D

حالا قرار نیست که فردا شوهرش بدن که! خیالت راحت. قصه قراره هشت سال کش بیاد البته اگه من طاقت بیارم :D

silver شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 05:13 ب.ظ

ا؟!
اول شدم

بله :))) مازاراتی می فرستم برات :D

silver شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 05:12 ب.ظ

خووبی ؟!
من که از همون چهارشنبه تا الان همچنان سرم درد میکنه

ایندفعه اصلا با آرمان همزادپنداری نکردم :دی
خداییش من عاشقم بشم این کارا رو ازم بخوان از عشقم به راحتی دست میکشم میرم تخت خونه میخوابم


این روزا به شدت بیکارم و حاضر نیستم هیچکاریم انجام بدم

سرم درد میکنه نور موبایل اذیتم میکنه از درج کامنت بلند بالا معذوریم

دوست دارم
تاتا ❤

شکر خدا خوبم. ممنون
آخی چرا سردردی؟ چقدر طولانی! انشاءالله زود زود خوب بشی ♥

:))) والا خوابیدن خیلی آسونتره :))) آرمانم جوگیر شده به خیالش الان دختره رو دو دستی میدن بهش :D

بهتر باشی گلم :*
منم دوست دارم
تاتا ♥

silver شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 04:53 ب.ظ

شناااااام

علیک شناااااام دختر گل :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد