ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طبقه ی وسط (27)

سلام

فبلت زنگ زد. بهراد پشت به آنها گفت: فرشته لطفاً جواب بده. فرشته خوشحال از این که بهانه ای پیدا کرده است به سرعت فبلت را برداشت ولی با دیدن اسم هومن آه تلخی کشید و زمزمه کرد: آقاهومنه.

بهراد لیوان قهوه فرانسه اش را پر کرد و گفت: بده خودم جواب بدم.

فرشته لبش را گاز گرفت و سر به زیر انداخت. می دانست که بهراد لجبازتر از آنست که با مخالفت بهناز جا بزند، ولی واقعاً دلش نمی خواست باعث دعوای خواهر برادری بشود. احساس می کرد اینطوری برکت از زندگیش می رود. با بدبختی سر برداشت و به بهناز نگاه کرد. بهناز تبسمی کرد و سرش را توی گوشیش فرو برد.

فرشته آهی کشید و برخاست. برای این که کاری کرده باشد کرکره ها را باز کرد. بهناز بدون این که از روی گوشیش سر بردارد، گفت: خدا خیرت بده. داشتم تو تاریکی خفه می شدم.

فرشته لب برچید و نگاهی به دور و بر انداخت. مشغول مرتب کردن وسایل روی میز بهراد شد.

تلفن بهراد طول کشید. بهناز هم تمام مدت توی گوشیش مشغول بازی بود. بالاخره وقتی بهراد قطع کرد، بهناز سر برداشت و گفت: چه عجب!

بهراد نفسش را پف کرد و گفت: این بابا خیلی حرف می زنه. خب می گفتی... دیگه چه خبر؟

_: من نمی گفتم. تو می گفتی! چرا نمیشه تا وقتی که من هستم بریم خواستگاری؟

=: کار دارم خواهر من. نمی خوام فکرمو از اینی که هست مشغولتر کنم. گفتم که برنامه ی خودمم برای بعد از عید بود. همش تقصیر این سهند و سبلان فضوله که نخود هر آش میشن.

بهناز غش غش خندید و پرسید: هنوزم به سپیده میگی سبلان؟!

بهراد با حرص گفت: وقتی فضولی می کنه آره!

_: برای تو که بد نشد! زودتر به مرادت رسیدی.

=: نه بد نشد. فقط از این که برنامه هام بهم ریخته کلافه ام. بهرحال نمی تونم قبل از عید برم خواستگاری.

_: اینقدر بهانه نیار. بابا یه ساعت می خوایم بریم اونجا بشینیم که قضیه رو رسمی کنیم. عروسی هشتصد نفره نیست که نمی تونم نمی تونم راه انداختی.

فرشته احساس کرد باید دخالت کند. جلو آمد و با تردید گفت: منم قبل از عید آمادگی ندارم. اصلاً باشه همون تو ایام عید. شما هستین دیگه؟

بهناز لب برچید و با حرص گفت: نه بابا اگه می تونستم عید بیام که خوب بود. باید در خدمت خانواده ی همسر باشیم. بذار شوهر کنی می بینی که دیگه هیچ اختیاری از خودت نداری.

بهراد خندید و گفت: حالا چرا جو میدی خواهر من؟! هنوز نیومده داری براش خط و نشون می کشی و خواهر شوهر بازی در میاری؟

_: چه خواهر شوهر بازی ای؟ من که مهمون دو روزم. اینجا نیستم که کاری به کارش داشته باشم. به طور کلی گفتم. همون توی بداخلاق اندازه ی یه قبیله زحمت داری.

بهراد پوزخندی زد و گفت: دست شما درد نکنه. کمر بستی که این عروس ما رو پشیمون کنی!

_: اگه نمی خوای پشیمون بشه زودتر راه بیفت بریم خواستگاری، همه چی رسمی بشه دیگه.

=: اصلاً همه چی رسمیه! پدر و مادرش راضین، پدر من راضیه، قرار مهریه رو گذاشتیم. میمونه قرار عقد و عروسی که واقعاً الان آمادگی ندارم که بهش فکر کنم. میشه تمومش کنی لطفاً؟!!!

بهناز هنوز می خواست جوابی بدهد که تلفنش زنگ زد. گوشی را برداشت و گفت: سلام باباجون.

فرشته با چشم و ابرو به بهراد اشاره کرد و خواهش کرد: بذار برم تنها باشین بهتره.

بهراد برخاست. دست روی شانه ی او گذاشت و زمزمه کرد: اگه اذیت میشی برو. معذرت می خوام که اصرار کردم بمونی.

فرشته با بدبختی نجوا کرد: نه خواهش می کنم.

بهناز قطع کرد و برخاست. در حالی که کیفش را روی شانه اش می انداخت گفت: خب از آشناییتون خوشحال شدم، از سورپریزتونم همینطور. من برم که ظاهراً هرمز پوست از سر بابا و فرشته جون کنده بس که بهانه گرفته.

بهراد پالتویش را برداشت و گفت: میام می رسونمت.

_: نه حالا یه کاریش می کنم. بمون پیش نامزدت.

فرشته با بیچارگی به پشت سر او خیره شد. لحن حرف زدن بهناز خیلی قاطع و راحت بود و چندان دوستانه نمی نمود.

همان موقع بهناز رو گرداند و با او هم خداحافظی کرد. بهراد هم در حالی که یقه اش را صاف می کرد رو به فرشته گفت: من میرم یه سری به سپیده می زنم.

ابروهای بهناز بالا رفت. با تعجب پرسید: جانم؟ واسه چی؟ به نامزدت میگی دارم میرم دیدن دخترخالم؟!!!

بهراد با بی حوصلگی پرسید: چرا تو هی شلوغش می کنی؟ یه کار حقوقی دارم، فرشته هم ازش اطلاع داره. خبری نیست که! مثل این که یادت رفته چند دقیقه پیش گفتم همین سپیده خانم برام خواستگاری رفته!

_: من نمی فهمم اصلاً به سپیده چه ربطی داشته؟

بهراد شانه ای بالا انداخت و گفت: همینو بگو. اونم بی خبر من!

رو به فرشته کرد و با شیطنت گفت: خواهر شوهر بازی در آورده ها!

فرشته به زحمت لبخند زد و منتظر ماند تا بروند. وقتی صدای در پایین راه پله را هم شنید روی مبل نشست و نفسش را پف کرد. اگر بهناز به سپیده زنگ میزد چی میشد؟ یعنی لو میداد که پدرش زندان است؟ بهراد تمام تلاشش را کرده بود که بهناز نفهمد.

کمی فکر کرد و نتیجه گرفت: نه... سپیده هم نمیگه. بهرحال وکیله. قسم خورده اسرار موکلینش پیشش محفوظ بمونه.

آهی کشید و برخاست. فنجانها را شست و برای خودش دوباره چای ریخت و مشغول کار شد. نزدیک عید بود و سفارشهای خرید به نسبت بیشتر شده بود.

بهراد تا عصر نیامد. تماسی هم نگرفت. فرشته دلتنگ به جای خالیش چشم دوخت. پشت میزش نشست و روی صندلی گردانش چرخید. ساعت از پنج گذشته بود که برخاست. نیم نگاهی به بخاری انداخت. از صبح خاموشش کرده بود. درها را قفل کرد و بیرون آمد.

نگاهی به آسمان انداخت. باران نم نم می بارید. چشمهایش از شوق درخشیدند. هنوز کمی تا غروب وقت داشت. به مامان زنگ زد و گفت تا غروب نمی آید.

بعد وارد کافی شاپ شد. یک شیرانبه توی لیوان در دار و نی دار از سهند گرفت و بیرون زد. هنوز چند قدم نرفته بود که یک نفر از کنارش روی نی اش خم شد و کمی آن را مکید. سر برداشت و پرسید: چیه؟ شیر انبه؟

سر برداشت و خنده اش گرفت. با خنده گفت: ا بهراد!

بهراد هم خندید و گفت: سلام. کجا میری بیا ماشین دم دفتره.

فرشته سر به زیر انداخت و آرام گفت: سلام... هیچی جایی نمیرم. هوا خوبه فکر کردم تا غروب قدم بزنم.

بهراد سر برداشت و گفت: زیر بارون و دو نفره و این صحبتا... یه نفره که فایده نداره. یه کم قدم بزنیم بعد بریم شام بخوریم. از صبح تا حالا این طرف و اون طرف دویدم گشنمه.

+: ولی به مامان گفتم غروب برمی گردم.

بهراد گوشیش را در آورد و گفت: خب کاری نداره که. من الان به عنوان یک داماد نمونه اطلاع میدم که برنمی گردی! شماره ی مادر زن جان را هم ندارم. بگو وارد کنم.

فرشته شماره را گفت و بهراد تماس گرفت. کمی بعد قطع کرد و گفت: خب این از این. خب شام چی می خوری؟

+: بهنازخانم چی گفت؟

_: بهناز؟! چی بگه؟ هیچی. تو راه حرف خاصی نزد.

+: فهمید بابا زندانه؟

_: نه! برای چی باید بفهمه؟

+: ممنونم بهراد. به خاطر همه چی.

_: دست بردار!!! شلوغش کردی.

+: سپیده چی می گفت؟ تونست وقت دادگاه بگیره؟

بهراد نگاهش کرد و گفت: من دیگه هیچی درباره ی دادگاه و این حرفا نمیگم. بابا مثلاً می خوایم بریم اولین شام دو نفرمونو بخوریم، اونم تو این هوای ملس...  

رنگ از روی فرشته پرید. با نگرانی پرسید: نتونست؟

_: گفتم که هیچی نمیگم. بیخودی نگران میشی اعصابت می ریزه بهم. بیا لطف کن و یه ذره به من و سپیده اعتماد کن. ما قول دادیم بابات رو برمی گردونیم.

+: فقط بگو تونست یا نتونست؟

_: تونست خانم گل. تونست. برای بیست و هشتم وقت گرفته. درست میشه. ولی تو نباید بیای دادگاه. بمون خونه رو تر و تمیز کن برای برگشتن بابات!

+: دلم طاقت نمیاره. باید بیام.

بهراد نفسش را پف کرد و گفت: ببین تا بیست و هشتم هنوز دو هفته مونده. میشه امشب حرفشو نزنیم؟

فرشته غمگین سری به تأیید تکان داد و دست آزادش را توی جیب ژاکتش فرو برد.

بهراد به لیوانش اشاره کرد و گفت: چیه ازش خوردم دهنی شده؟ اگه ناراحتی خودم می خورمش.

فرشته بدون این که نگاهش کند لیوان را به طرفش گرفت. بهراد با تعجب لیوان را گرفت و گفت: خیلی لوسی فرشته! تف که نکردم توش!

فرشته بدون این که به او نگاه کند، با لحنی گرفته گفت: من جسارت نکردم. ولی دیگه میل ندارم.

_: ببین انگار من مزاحم شدم! قبل از این که باهات حرف بزنم دیدمت که چقدر از بارون شاد بودی و با چه لذتی داشتی شیرانبه تو می خوردی.

فرشته سر به زیر پایش را روی زمین کشید و گفت: نه این چه حرفیه؟ من فقط... فقط نگران بابام.

بعد از کمی مکث ادامه داد: و نگران این که بهنازخانم از من خوشش نیاد و دوباره میونه تون بهم بخوره.

_: لازم نیست نگران من و بهناز باشی. ما تمام عمرمون دعوا کردیم و هنوزم عاشق همیم! خواهر برادریه دیگه. ضمناً از تو هم خوشش اومد. یعنی راستشو بخوای می گفت از سر منم زیادی. می گفت اینقدر مظلوم و سر به زیری که آدم دلش می سوزه که بخوای با یه هیولا زندگی کنی!

مکثی کرد و با لحنی فاضلانه افزود: این عین فرمایشات بهناز خانم بود.

فرشته خنده اش گرفت. سر برداشت و گفت: نه بابا! این چه حرفیه؟

بهراد نی را جلوی دهان او گرفت و گفت: خواهرم بهم لطف داره. جون من از این بخور فکر نکنم از من بدت میاد.

فرشته نی را پیش کشید، جرعه ای نوشید و گفت: بدم نمیاد.

بهراد نفس عمیقی کشید و گفت: آخیش! جیگرم حال اومد. داشتم کم کم باور می کردم که بهناز راست میگه و من یه هیولای بالقوه ام!

فرشته مشتی به بازوی او زد و گفت: نه بابا!

بهراد جرعه ای نوشید و گفت: آره بابا. سردت نیست؟

+: نه خوبم.

_: نگفتی شام چی می خوری. بریم یه چلوکباب مشتی بزنیم تو رگ؟

+: بریم!

 

 

تا روز بیست و هشتم در بیم و امید گذشت. بهراد بازهم بیشتر روزها را بیرون از دفترش می گذراند تا کمتر با فرشته روبرو شود. ولی بعد از کار اغلب بیرون می رفتند و کمی می گشتند.

فرشته هرروز نگرانتر میشد و هرچه هم بهراد اصرار کرد نتوانست راضیش کند که در جلسه ی دادگاه حاضر نشود.

بالاخره بیست و هشتم رسید. فرشته و مادرش با سهند و سپیده توی دادگاه حاضر شدند. وقتی پدرش را در معیت دو نگهبان آوردند، اشک از چشمهای فرشته فرو چکید.

سپیده دلایل و شواهد محکمی بر علیه اشکان آذرخش آماده کرده بود. ولی اشکان آذرخش به طور غیرقانونی از مرز خارج شده بود و معلوم نبود کجاست. با این حال سپیده تمام تلاشش را کرد که پدر فرشته را تبرئه کند.

فرشته با نگرانی به بحث بین سپیده و دادستان گوش میداد. انگار به خون هم تشنه بودند! در دل کلی برای دادستان که از قضا مرد جوان خوش تیپ از خود راضی ای هم بود، خط و نشان کشید.

کم کم سر و صداها در گوشش به همهمه ی نامفهومی تبدیل شدند. سرش روی پشتی صندلی رها شد و نفهمید کی از حال رفت.

وقتی بهوش آمد روی صندلی توی راهروی دادسرا بود. بابا کنارش نشسته بود و دست دور شانه هایش حلقه کرده بود. دست آزادش را روی صورت او کشید و گفت: فرشته بابا... فرشته...

مامان هم طرف دیگرش نشسته بود. با نگرانی پرسید: زنگ بزنیم اورژانس؟

بهراد جلوی پایش زانو زد و گفت: نه بهوش اومد.

یک لیوان آب قند زیر لبش گرفت و گفت: یه کم از این بخور.

فرشته به زحمت کمی نوشید و با گیجی پرسید: بابا؟ بابا چی شد؟

پدرش با خوشحالی گفت: آزاد شدم باباجون. به لطف و زحمت آقابهراد و خانم سرمدی آزاد شدم.

فرشته جرعه ای دیگر از آب قند نوشید و متعجب پرسید: خانم سرمدی کیه؟

سر برداشت. کمی آن طرف تر سپیده و دادستان از خودراضی را دید که باهم می خندیدند. دادستان با خنده گفت: من اگه جای خانم سرمدی بودم خستگی این همه زحمت به تنم میموند.

سپیده با خنده گفت: اهه علی رضا اذیت نکن. نمی بینی حال نداره؟

فرشته با چشمهای گرد به آن دو نگاه کرد. علی رضا؟! همین علی رضا جان نبود که توی دادگاه می خواست سپیده را با دستهای خودش خفه کند؟! سپیده را نگاه! چه بی خیال با او می خندد!!

سپیده رو به فرشته با لبخند محبت آمیزی گفت: سرمدی فامیل منه.

فرشته با بیحالی تایید کرد. بهراد گفت: اگه بهتری دیگه بریم.

بابا زیر بازویش را گرفت و کمک کرد برخیزد. چقدر دلش برای پدرش تنگ شده بود. حالا می توانستند عید را به راحتی کنار هم باشند. مهم نبود که توی تک اتاق اجاره ای بودند. اینقدر دوری کشیده بودند که این کنار هم بودن را با کمال میل می خواستند.


نظرات 22 + ارسال نظر
صدف جمعه 3 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 11:03 ب.ظ

سلام. شاذه جان رمان دیروز امروز فردا رو سرچ کردم. یه جا دانلودش بود به اسم خودت. ولی تو نودوهشتیا یه کاربر به اسم باقری گذاشته بودش. هیچ اسمیم از تو نبود

سلام عزیزم
این خانم باقری با چند نفر دیگه قصه های منو بدون اجازه تو نودهشتیا می گذاشتن. خواهش کردم نذارن. کلی با رئیس سایت بحث کردم، با خود باقری و بقیه مکاتبه کردم. چند تایی رو برداشتن ولی بیش از این دیگه نتونستم ادامه بدم. نه وقتشو دارم نه حوصله ی درگیری. دنیای نت هست و کپی برداری هم انگار حق مسلم مردمه!

دختری بنام اُمید! جمعه 3 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 03:40 ب.ظ

سلام عزیزم خوبی؟
چند روزه میخوام بیام بپرسم کجایی دلمون برات تنگ شده
اما مگه این کار و بار میزاره!!!
البته با موبایل چک میکردم
دیگه داشتم نگرانت میشدم که کامنت ها رو دیدم خیالم راحت شد
منتظر قسمت آخر و داستاهای جدید هستیم

سلام گلم
خوبم شکر خدا ممنون. تو خوبی؟
منم دلتنگتون بودم و البته مثل همیشه مشغوووول....
آره هم سرم شلوغ بود هم درگیر سوژه های جدیدم بودم. گمونم همه رو میکس کنم یه قصه از توش دربیاد :))
ممنونم :*)

silver جمعه 3 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 12:54 ب.ظ

شناااااااااااااااام

علیک شناااااام دخمل گل :*)

sokout پنج‌شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 03:54 ب.ظ

سلام شاذه جونم
خوبی؟
نیستی نگران شدم
ایشالا که سلامت باشی

سلام سکوت جونم
ممنون از لطفت. خوبم شکر خدا. داستان رسیده به آخرش و دو سه تا سوژه ی جدیدم تو ذهنمه و یه مقدارم کار و بار دارم حوصله نکردم بشینم قسمت آخر رو بنویسم و برم سراغ سوژه های بعدیم ببینم قصه میشن یا نه :D
خوب خوب باشی گلم

سایبر سافت چهارشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:42 ب.ظ http://cybersoft24.blogfa.com

سلام شاذه عزیز
نرم افزار باغ وحش مجازی در سومین جشنواره نرم افزارهای موبایل ایران منتظر رای شماست
خوشحال میشیم ما رو تو این جشنواره هم همراهی کنید
http://iranappfest.com/16433,cybersoft.zoo.animal
اگه دوست داشتید این لینک رو با دوستان عزیز به اشتراک بزارید

راستی اگه تا امروز نسخه جدید رو دانلود نکردید، حتما دانلود کنید :)
با تشکر
گروه نرم افزاری سایبر سافت

سلام :)
متشکرم. چشم :)

maryaam سه‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1393 ساعت 03:01 ب.ظ

سلام خسته نباشید ممنون بایت رمان زیباتون
من رمانهاتونا میخونم بعد یه رمان با عنوان امروز دیروز فردا داشتین که من پیداش نمیکنم که،قصه یه دختر بود که برای مرگ عمو ی مادرش بشهرشون میرفت و بعد جای خالش میشد تو لیست رمانا پیداش نکردم حذف شده یا تغییر نام پیدا کرده تشکر

سلام
سلامت باشید. متشکرم
بله دارم. نمی دونم چرا فایل پی دی افش نیست! نگاه می کنم تو کامپیوتر، احتمالا فایلش موجوده. میذارمش انشاءالله

soheila دوشنبه 29 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:08 ب.ظ

ببخشید شاذه جون از بس عجله کردم نظرم و بدون اسم فرستادم . این آخریه برا منه ....

خواهش می کنم. ممنون از معرفیت :)

[ بدون نام ] دوشنبه 29 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:07 ب.ظ

سلام شاذه جونم ... چقدر پست شیرینی !!! چه خوب که پدرش آزاد شد .... دیگه بهتر از این نمیشد ....
آفرین به سپیده خانم سبلانی ... حالا همون روز با اون دادستان خوش تیپ و بداخلاق دوست شد یا از قبل همدیگه رو میشناختن ؟؟
دست گلت سلامت ... من این روزها سرم شلوغه وقت نمیکنم برم لباس جدید بخرم برا عروسی فرشته جون ... برم تو کمد یه چیزی پیدا کنم و آماده باشم ...
شاد باشی و سلامت در پناه خدا و کنار عزیزان شاذه ی نازنین ....

سلام عزیزم
خیلی ممنونم سهیلاجون
نه از قبل آشنا بودن. فقط یه رسمه که وکیل مدافع و دادستان تو دادگاه حسابی دعوا دارن که مشکل طرفین دعوا قشنگ ریشه یابی بشه و این بحث وسط دادرسی دلیل بر مشکل شخصیشون نیست و می تونن بیرون دادگاه خیلی هم رفیق باشن! و این عموما در همه ی دادگاههای دنیا دیده میشه.

زنده باشی. عیب نداره. لباس تکراری هم قبول داریم :)
به همچنین شما دوست خوبم ♥

azadeh دوشنبه 29 دی‌ماه سال 1393 ساعت 05:23 ب.ظ

shazze joon ghorbone maramet ke inghade goli

خواهش می کنم عزیزم. خوبی از خودته ♥

مهرآفرین دوشنبه 29 دی‌ماه سال 1393 ساعت 04:24 ب.ظ

بازم سلام....
آره سلیقه ها که متفاوته..ولی من به سخصه انبه خالی دوس ندارم...ولی آبمیوش خوشمزس..
تو این سه هفته نه اینکه اصلا مدرسه نرفته باشیما...ولی خب یه روز در میون میرفتیم یه امتحان میدادیم بعدشم بر میگشتیم خونه...یعنی تو این سه هفته سر جم بیست ساعت هم تو مدرسه نبودیم...اونقد حال داد..( از مزیتای دبیرستانی بودنه )...حیف که تموم شد..الان دوباره باید باید صب زود پاشیم بریم مردسه...)))):دوباره درس...دوباره پرسش...هعییییی....

علیک سلام
درسته. من انبه ی خالی هم خیلی دوست دارم. مربای انبه و هلو هم خیلی دوست دارم. شیرانبه رو از همه بیشتر دوست دارم :D

آهان! درست. موفق باشیییی :)

یلدا دوشنبه 29 دی‌ماه سال 1393 ساعت 02:14 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

خداییش چقدر صحنه پردازی هات خوبه یعنی من که عادت دارم محیط و تصور کنم و بخونم خیلی برام جالبه . دستت درد نکنه خانومی

تو لطف داری یلداجان. خوشحالم که لذت می بری :*

حانیه دوشنبه 29 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:25 ق.ظ

شاذه جونم سلام
ممنون که نوشتی .
من عاشق شیر انبه ام . ولی شوهری دوست نداره پس نمیخوریم . بعله ...
یه بارم کیکش رو به صورت دستور کیک حانیه ای درست کردم افتضاح شد .
از علیرضا خوشمان آمد .

سلام عزیزم
خواهش می کنم
منم شوهرم اوائل دوست نداشت ولی کم کم علاقمند شد :D
حیف انبه! ترجیح میدم تا حد امکان مزش حفظ بشه پس کیک نمی کنم. یه بار با هلو باهم مربا کردم دوست داشتم. بقیشم یا خالی یا شیرانبه یا با بستنی
قابل شوما رو نداره :D

جواب خصوصیت رو ایمیل کردم. ممنونم

Nina دوشنبه 29 دی‌ماه سال 1393 ساعت 08:32 ق.ظ

ممنوون شاذه:*
از اینکه با یه نی خوردن بسیار خوشم اومد:)
هنوز رو مود شنگولی نیستم ساری :( ولی چسبید:*

خواهش میشه :*
مرسی :)
می تو. نوشتم که فکرم مشغول بشه :(
نوش جان :*

آزاده دوشنبه 29 دی‌ماه سال 1393 ساعت 01:34 ق.ظ

شاذه جون کامنت بی اسمه مال منه شرمنده یادم رفت اسم بنویسم!

از پرچم بلاد کفر حدس زدم که تو باشی :D
البته مهمتر از پرچم لحن نوشتنته که می شناسمت ♥

مهرآفرین یکشنبه 28 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:41 ب.ظ

سلامممم....دستتون خیلی مرسی..خیلی قشنگ بود ..خدارشکر پدر فرشته هم آزاد شد شب عیدی...میگما...بهناز درسته از فرشته بدش نیومد، ولی یه جوووریییی بود...خیلی بی تفاوت..انگار اصلا خوشحال نشده..
.سوال...شیر انبه مزش چطوریه؟؟؟ از انبه ی خالی خوشمزه تره؟؟؟:-!
واااای..امروز بعد از سه هفته رفتیم مدرسه...دیگه جان در ندارم..دستم هم به نوشتن نمیره... (تازه نمیره اینقد↑نوشتمÞ-:) فقط میتونم بگم خیلی عالی بود.مثه همیشه...بازم تچکر و خداحافظ

سلاممممم
خواهش میشه مهرآفرین جان
بله خدا رو شکر
با فرشته مشکل نداشت. از بهراد دلخور بود که چرا زودتر بهش نگفته
هرکسی سلیقه ای داره. من یه شیرانبه ی خوب رو به انبه ی خالی ترجیح میدم. ولی این روزا اینقدر گرون شده که خیلی نمیرم طرفش. لیوانی هفت هشت هزار تومن یا بیشتر واقعا برام زور داره.
آخ آخ خسته نباشی. چرا سه هفته نرفتی؟
خیلی ممنونم عزیزم. خداحافظ

دختری بنام اُمید! یکشنبه 28 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:17 ب.ظ

سلام عزیزم
خوبی؟
ممنون شاذه جونم عالی مثل همیشه
از دیشب تا عصر شونصد دفعه چک کردم ببینم نوشتی یا نه:دی
خب دلم قسمت جدید میخواست!
آخ جون آزادییییییییییییییییییییییییییییییی
با اینکه تو واقعیت این اتفاق نمیفته و اگه بگن عید یعنی عید سال بعد! اما خوبه تو داستان میشه;)
بهناز پشت اون حلبی قلبی از طلا داره:)))))))))
بهراد مهربان میشود بدجور!!!!!!!
منتظر قسمت جدید هستیم:)

سلام گلم
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی؟
خواهش می کنم. لطف داری
شرمنده خیلی شلوغ و خسته بودم
بله اقلا تو داستان بهش دل خوش کنیم و هر مصیبتی اییینقدر طول نکشه.
آره :))))
خیلی!!!!
میام انشاءالله

مریم یکشنبه 28 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:50 ب.ظ

سلام شاذه گلی، خسته نباشی!! عجب پست تپلی بود، سنگین وزن !!
آخی طفلکی بهراد چه رمانتیک شده! از نی فرشته شیر انبه میخوره! بهش نمی یاد این کارا!
چه خوب که بابای فرشته دم عیدی آزاد شد ایشا... همه زندانیای بی گناه از زندان آزاد بشن، بهناز یه ذره خشنه ولی فکر کنم تو دلش هیچی نیست، این داداشه تحفشو خیلی دوست میداره!
دیگه اینکه ناز شست سپیده!!! خیلی باحاله از همه جهت!! پس چرا داداشش سهند مثل خودش نیست؟ غلط نکنم سپیده حقشو خورده! شایدم مثل خواهرش یه دفعه سورپرایزمون میکنه؟
دیگه اینکه جان و دست وقلمت با هم سلامت!

سلام مریم جونم
سلامت باشی. ممنوووووون
آره از بهراد خشن بعیده :D
بله خوب شد. الهی آمین
توصیفت از بهناز دقیقا همونی بود که تو ذهن منه :)
آره سپیده جان به عنوان کسی که تازه وکالت رو شروع کرده از جان مایه گذاشت تا این پرونده رو با موفقیت تموم کنه! اونم با وقت کم و تلاش برای این که تا قبل از عید حل بشه :)
سهند بیچاره هم طوریش نیست. یه نمه شاده :))
متشکرم عزیزم. سلامت و خوشحال باشی همیشه

زهرا یکشنبه 28 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:29 ب.ظ

سلاااااااااااااام
ممنون و خسته نباشید
یه چیزی بگم؟ اغا این خوب بود ولی کم بود دی:
خب بعد از چند روز انتظاررررر همش همیییییییین؟
بازم بذار
بازمممممممممممممممم
مرسی مرسی

سلااااااااام
خواهش می کنم. سلامت باشی
زهراجان بارها گفتم کنار صفحه هم نوشتم من قبل از نویسنده بودن همسر و مادر چهار تا بچه ام. این روزها هم مهمون داشتم و کلی گرفتاری دیگه که واقعا رمق نوشتن نداشتم.
خواهش می کنم

ارکیده صورتی یکشنبه 28 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:00 ب.ظ

سلام و صد سلام به روی ماه شاذه جونم
خوبی بانو؟
وااای از دست فرشته و نگرانیاش!
هوراااا، بابای فرشته آزاد شد!
وااای سپیده ورپریده رو بگو!!! رو نکرده بود علیرضا خانو!
وای شاذه جون من هنوز لباسم آماده نیس! بگو یه دو سه پست عروسی رو عقب بندازن!
سپاس مهربان بانو
شاد باشی عزیزم.
تنکیو وری ماچ و موچ محکم و آبدار :-*

سلام و صد سال به روی ارکیده ی گل نازم :*
الحمدالله خوبم. تو خوبی عزیزم؟

ای امان امان! همش جوش می زنه. تقصیر شاذه بانوئه که این روزا نگرانی ها امانش ندادن و سرریزش می ریزه تو قصه هاش...

هوراااااا....
آره اون گوشه موشه ها قایمش کرده بود :D
باشه باشه خیالت راحت. اینا هنوز دنبال عکاس و فیلم بردارن :D

خواهش میشه
سلامت باشی گلم
ماچ موچ بوووووووووس :* ♥

زینب یکشنبه 28 دی‌ماه سال 1393 ساعت 05:17 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

دوباره جییییییییییییییییییییغ !!

اینقدر پیغامامو چک کرده بودم این چندروزه که اصلا ناامید شده بودم !

خیلی خوشحال شدم که بابای فرشته بلاخره آزاد شده !

چقدر این فرشته نگرانه !! اوووف !
آدم که نباید از خواهرشوهرش بترسه که . باید قشنگ بزنی با خاک یکسانش کنی !

ولی خوب بهنازم خیلی روی خوش نشون نداد ، باید بیشتر از اینا محبت می کرد!

چقدرم فرشته ضعیفه ها . چه زود حالش بد میشه .
چرا ماها اینطوری نیستیم ؟
من یه بار که خیلی خیلی ناراحت شده بودم و داشتم غش می کردم ، بازم غش نکردم ! حتی رو زمینم نیوفتادم !

خیلی برام جالبه چطوری بقیه غش می کنن !

اِ راستی خسته نباشی !
من اینقده حواس پرت شدم که حد نداره !

علیک جیییییییغ :D
سه روز یه بار چک کن حرص نخوری :D

منم خوشحالم :))
آره همین جور الکی هی نگرانه!
بزنه با خاک یکسانش کنه :)))))))
آره بهناز از داداشه که بی خبر نامزد کرده بود رنجیده بود روی خوش نشون نداد. طفلکی فرشته این وسط بده شد!

منم بچگیام فکر می کردم من شیک نیستم که غش نمی کنم :))))
ولی اخیرا شیک شدم چند بار تو دندون پزشکی تا مرز غش کردن رفتم و بهم آب قند دادن. مدیونی فکر کنی از دندون پزشکی می ترسم :P :D

سلامت باشی :)))
حواستو جمع کن خو :D

[ بدون نام ] یکشنبه 28 دی‌ماه سال 1393 ساعت 05:04 ب.ظ

آخییییییش خیلی خوب بود مرسی شاذه جون خدا خیرت بده زود زود می نویسی دل منو کلی شاد می کنی

خییییلی ممنونم. سلامت باشی عزیزم ♥♥

sokout یکشنبه 28 دی‌ماه سال 1393 ساعت 04:25 ب.ظ


من الان پر از حس های خوبم
وای مرسی شاذه جون
من الان گیجم من الان حرف ندارم
وای خیلی خوب بود
برم تا بیشتر چرت نگفتم
هی وای من، سلام

مرسی مرسی مرسی سکوت جونم
کامنت تو هم پر از حسهای خوب بود ♥
علیک سلام :D

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد