ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طبقه ی وسط (25)

سلام سلامممم

این پست سنگین شده! هی می نویسم و هی به دلم نمی نشینه. ده بار پاک کردم و دوباره نوشتم. فعلاً همین رو داشته باشین تا من برم گوش الهام بانوی سر به هوا رو بپیچونم!

برای اولین بار هم قدم باهم از پله ها پایین رفتند. بهراد نگاهی به کافی شاپ سهند انداخت و گفت: دیر برسیم خاله جان حسابمو می رسه. ولی بدون شیرینی هم نمی خوام برم. بریم ببینیم سهند چی داره.

به دنبال بهراد وارد شد. تقریباً تمام میزها پر بودند و سهند با عجله در رفت و آمد بود. با دیدن آنها فقط سری به نشانه ی سلام تکان داد و کنار میزی ایستاد تا سفارششان را بگیرد.

بهراد به طرف پشت پیشخوان رفت و فرشته را هم به دنبال خود کشید. سری توی یخچال کشید و گفت: فقط دو تا کیک دست نخورده داره. زود تند سریع تصمیم بگیر. کیک شکلاتی یا پنیر و توت فرنگی؟

فرشته با چشمهای گرد شده پرسید: این همه مشتری داره! کیک درسته رو برداریم ببریم؟!!!

بهراد خونسرد و سرحال گفت: بیخود کرده. این آشیه که خودش پخته.

سهند پشت پیشخوان آمد و در حالی که قهوه آماده می کرد، از بهراد پرسید: معلوم هست اینجا چکار می کنی؟

بهراد دوباره ویترین سر کشید و گفت: کیک انتخاب می کنیم. بگو فرشته.

فرشته با بدبختی نگاهی به سهند انداخت.

سهند یک برش از کیکی که مقداری از آن خورده شده بود برداشت و پرسید: مگه اینجا قنادیه؟! مرتیکه برو کنار.

بهراد هم بدون نگاه کردن به او غرغر کرد: برو به مشتریت برس.

بهراد بالاخره انتخاب کرد. کیک پنیر را برداشت و گفت: از اونجایی  که سلیقت با من خیلی فرق می کنه، غلط نکنم چیزکیک بیشتر از چاکلت کیک دوست داری.

نیش فرشته تا بناگوش باز شد و پرسید: از کجا فهمیدی؟

بهراد در حالی که او را هل می داد تا راه را باز کند، نیشخندی زد و گفت: چون خیلی بی سلیقه ای.

فرشته نگاه معنی داری به سر تا پای او انداخت و گفت: آره خیلی!

بهراد خندید. بازوی او را محکم فشرد و گفت: نه بابا!

سهند جلو آمد. با نارضایتی نگاهی به کیک توی دست بهراد انداخت و گفت: شازده پسر، من اینو برش برش می فروشم.

_: خانوم منم که یه دفعه نمی خوره! برش برش می خوره!

ابروهای سهند بالا رفت. نگاهش روی دست قفل شده ی بهراد به بازوی فرشته چرخید و گفت: خانومت! تو نبودی عصری داشتی ما رو می کشتی؟!

_: برو کنار خاله بلقیس منتظرمونه. بعداً صحبت می کنیم.

سهند از پشت سرشان گفت: باشه. بعداً. ولی یه توضیح مفصل بهم بدهکاری ها! به علاوه یه شام درست حسابی.

بهراد فقط دستی به نشانه ی خداحافظی بالا برد و فرشته بازوی دردناک تازه آزاد شده اش را فشرد. غرغرکنان گفت: ببین تو اگه زور بازوتو نشون ندی بیشتر قبولت دارما!

_: صبر کن برسیم خونه ی خاله عذرخواهی می کنم.

+: لازم نکرده!

بهراد سرخوش خندید و فرشته در حالی که به طنین خنده ی او گوش می داد فکر کرد هیچ وقت اینقدر از ته دلش خوشحال نبوده است.

 

صبح روز بعد ساعت پنج بود که از فرشته غلتیدن توی رختخواب حوصله اش سر رفت. ده بار بلند شده بود و دوباره خوابیده بود. می ترسید آخر مادرش را هم بدخواب کند. تا پنج ونیم طاقت آورد و بالاخره بی سروصدا از خانه بیرون زد.

با دیدن ماشین پارک شده ی بهراد توی گاراژ، که حالا مهریه اش حساب میشد، خنده اش گرفت. در حال رفتن به طرف در انگشتی روی ماشین خاک گرفته کشید و رفت.

جلوی در دفتر کلید را توی در چرخاند و وارد شد. بی سروصدا از پله ها بالا رفت. این همه آمده بود و رفته بود، ولی امروز ضرب آهنگ پاهایش با هرروز فرق می کرد. انگار با کوبش پر هیجان قلبش ملودی هماهنگی به راه انداخته بودند.

بهراد با تلفن با صدای بلند انگلیسی صحبت می کرد. به همین دلیل متوجه ی صدای در نشده بود. با ورود به فرشته به دفتر ابروهایش بالا پریدند و با لبخند زیر لب سلام کرد.

فرشته هم سر به زیر انداخت. خجالت زده سلامش را پاسخ گفت. بر خلاف همیشه به طرف بخاری پر نکشید. هم راه نزدیک شده بود و هم اینقدر هیجان داشت که گرمش بود!

جلوی بهراد چای بود. برای خودش چای ریخت و آرام و سر به زیر فبلت را برداشت. روی مبل نشست و مشغول کار شد.

بهراد گوشی را گذاشت و سر حال پرسید: چطوری؟ خوبی؟

بدون این که سر بردارد گفت: خوبم. ممنون. شما خوبین؟

_: دیشب که نامزد بودیم شده بودم تو، امروز دوباره شدم کارفرما؟

فرشته توی صورتش زد. از گوشه ی چشم نگاهش کرد و با شیطنت پرسید: خاک به سرم یعنی امروز نامزد نیستیم؟!

بهراد عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. خندید و گفت: من که نمیگم. تو داری میگی "شما"

فرشته سر به زیر انداخت و حق به جانب گفت: خب حالا من یه چیزی گفتم، شما که نباید یهو بزنین زیر همه چی!

بهراد غش غش خندید و گفت: فرشته کاری نکن من از پشت میزم بلند شم اول صبحی!

فرشته نگاهی گیج به او انداخت و پرسید: خب اگه کار واجبی پیش اومد چی؟ مثلاً گلاب به روتون خواستین برین دستشویی، قبلش یه ندا بدین اگه لازمه من فرار کنم.

بهراد از خنده کبود شده بود و سر به زیر انداخته بود. فرشته متبسم نگاهش می کرد و از ته دل از خدا ممنون بود که شاد است و می خندد.

بهراد لیوان چای را سر کشید. خندان از جا برخاست و گفت: نخیر انگار راه نداره. من همون برم دنبال کارای بابات خیلی بهتره. اینجا بمونم شر میشه.

دل فرشته فرو ریخت. با ناباوری نگاهش کرد و به نجوا پرسید: آخه اول صبحی کجا برین؟


نظرات 19 + ارسال نظر
حانیه چهارشنبه 24 دی‌ماه سال 1393 ساعت 01:27 ب.ظ

شاذه جونم سلام
دست شما بی بلا .
خداییش خیلی حال میده هر دفعه که صفحه رو باز کنی یه قسمت جدید بیاد .
تچکرااااات فراوان .
.
.
.
راستی ان شاالله همیشه به شادی

علیک سلام
سلامت باشی
اگه نوشته شده باشه واقعا حال میده :دی :))
خواهش می کنم عزیزم

خصوصیتو با ایمیل جواب دادم :))

سلامت باشی گلم :*)

F.a.d چهارشنبه 24 دی‌ماه سال 1393 ساعت 01:23 ب.ظ

عاشقـــــــــــــتم...عالی بود (التبه مثه همیشه...)
خسته نباشی... اینقدر تند تند میزاری...دستت مرسی...
وایــــــــــــی مرسیـــــــی خیلی

لطف داری عزیزم
خواهش می کنم

سیندخت چهارشنبه 24 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:20 ق.ظ

سلام شاذه جونم حالت خوبه؟
اصولا شما منو ذوق مرگ میکنی با الهام بانوت
به نظر من که نه تنها گوششو نپیچون ی ماچِشم بکن
من ی هفته سر نزده بودم ی دفعه دیدم دور از چشمم بادابادا مبارک بادا گرفتینو بله دیگه میگمااین وسط مامان فرشته جون نظری نمی باید داشته باشن شایدم الهام بانو با خودش گفته این راضی اون راضی چیکار دارم به آدم ناراضی ولی دستتون درد نکنه مثل همیشه گل و عالی بود

سلام سیندخت جونم
شکر خدا خوبم. تو خوبی عزیزم؟
زنده باشی گلم
چشم چشم :))

بله بله جات خالی بود. عروسی حتما شرکت کن :دی

نظر داشتن که! اونجا که بهراد رفت بهش گفت که! این پاراگراف:
گلی خانم با ناراحتی گفت: آقابهراد شما به گردن ما خیلی حق داری. اگه فرشته رو بخوای، البته در صورتی که خودشم راضی باشه ما هرگز حرفی نداریم. ولی وقتی دوسش نداری هیچ اجباری نیست...

اول اجازه گرفته بود پسرمون :)

خواهش می کنم عزیزم

غزل چهارشنبه 24 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:40 ق.ظ

من تورو الهام بانو رو می شناسم دیگه الان این دوتا به هم رسیدن دیگه قصه تموم :) مثلا چطوره که یکهو سروکله اون نامزد قبلیه سهیلا پیدا بشه و بهراد هم شل بشه :D بخواد با فرشته سرسنگین بشه :))
به هر حال از الهام بانو تشکر کن خیلی زحمت میکشه

دیگه بعد از این همه سال حتما می شناسی :)) :*)

یعنی من ممکنه اینقدر بدجنس باشم؟ نه واقعا درست نگاه بکن ببین به قیافه ی من می خوره؟ :))

خواهش می کنم عزیزم

مریم چهارشنبه 24 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:28 ق.ظ

سلام صبح به خیر، خستگی الهام بانو در رفت؟ بی خوابهای شاذه جون برطرف شد؟
امیدوارم این طور باشه!! من یک سئوال اساسی و مهم رو فراموش کردم!!! بهراد خونه خاله بالقیس ناراحتی را از دل فرشته درآورد یا نه؟ همین دیگه!!
بوس بوس

سلام مریم جون
عصرت بخیر و شادی :)
الهام بانو رو مطمئن نیستم. من شکر خدا دیشب بالاخره خوابیدم. خیلی ممنونم :*)

مسئله ناموسی بود زیاد بازش نکردیم :دی :پی حتماً از دلش در آورده! دیگه حالا هرجور دوست داری تصورش کن ؛))

بوس بووووس :*)

سهیلا چهارشنبه 24 دی‌ماه سال 1393 ساعت 08:44 ق.ظ

سلام شاذه جونم ....
به به ... چه شود ؟؟ چه نامزدهای نازنینی ؟؟!!
همیشه به شادی و شیرینی چه زود هم تلافی کار سهند رو در آورد . حالا نه اینکه از نتیجه ی کار ناراضی بود ؟؟!!
فرشته خانووم و بگو چه زود دلش تنگ شده .... تا صبح نتونسته بخوابه ... حالا هم که اومده سر کار هی داره خوشمزگی میکنه دل پسر مردم رو آب میکنه ....
راستی بهراد به پدرش خبر داد ؟ یا خواهرش ؟ اونام حتما از شنیدن خبر خوشحال میشن ....
فکر کنم زودتر باید دست این دو تا رو توی دست هم بزاری وگرنه اینطور پیش بره کار دست خودشون میدن ...
دست گلت درد نکنه عزیزم . خیلی چسبید ...

سلام سهیلای مهربونم

مرسییی :دی
آره دیگه باید خدمتش می رسید! :دی
بیشتر گمونم از هیجان بود نه دلتنگی :))
آره والا! هیجان زده که میشه بیشتر حرف می زنه هی خرابکاری میشه :))

هنوز نه... حالا میام میگم. حتما خوشحال میشن :)
آره والا! :))

خواهش می کنم عزیزم :)

ارکیده صورتی چهارشنبه 24 دی‌ماه سال 1393 ساعت 12:56 ق.ظ

آی آی گفتی شاذه جون! منم میخوام :( بیا با هم بریم! :)
بلکه این سیمای تله پاتی هم درست شدن

آرههههه! بزن بریم که عشقههههههه :((
بلکه :))

زینب سه‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:36 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

E ببخشین !
کامساهاپنیدا...به زبان کره ای .
آریگاتوس به زبان ژاپنی...البته آریگاتوگزایماس هم می گن .
یا آریگاتو...بستگی داره به طرف و میزان صمیمیتت باهاش .

اسپانیایی هم بلد بودمااا ولی هرچی به مغزم فشار میارم یادم نمیاد ! :|

خوب اینطوری هی پست میذاری جوونای مردم از خوشحالی از دست میرن !!
البته هیچ ایرادی نداره .
عایا فردین اومده خبر بده من فردا قبل از ظهر یه امتحان خیلی کوفت دارم ؟
البته آخریشه !!

دیدم اون بالا حرف تله پاتی و بعدم سیم و کربلا شده ، دیدم چقدر مثل ِ منی !!
منم مغزم از یه جای بی ربط میره یه جای بی ربطتر !!

برویم باز هم بدرسیم !

خواهش می کنم :))
آفرین آفرین! ماشاءالله!

زنده باشین :)))

فردین نه، ولی زینب گلی گفت ولی امروز اصلاً حس نوشتن نداشتم. الانم نشستم ببینم الهام جان حاضره از این طرفا گذر بکنه یا نه!

اگه اینقدر فکرم پراکنده نبود قصه نمی نوشتم :))

موفق باشی :*)

خاله سوسکه سه‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1393 ساعت 10:16 ب.ظ

کماکان دوستت میداریم

محیا سه‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:52 ب.ظ

اااااااااااااااااا؟
نامزد شدن؟
پس شب چی شد؟
بابا من کنجکاوم
ممنون از اینکه تند تند مینویسی

آرههههه :))

شب؟ هیچی رفتن خونه خاله بلقیس شام خوردن و بعدشم نخود نخود هرکه رود خانه ی خود

خواهش می کنم :)

sokout سه‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:49 ب.ظ

وای شاذه جون خیلی عالی بود
پر از حس های خوب
گوش الهام بانو را یواش بپیچون
تو چند روز خیلی زحمت کشیده این پستش هم خیلی خوب
میخوای اصلا ی بوسش بکن
ای وای سلام یادم رفت

مرسی مرسی مرسی :*)

باشه فقط به خاطر تو :))

آره خستس می خواست بخوابه :دی

نه دیگه پررو میشه :)))

سلام به روی ماهت :*)

مریم سه‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:10 ب.ظ

سلام شاذه جون، قلمت همیشه پربار و شاداب
این قسمت خیلی شاد و دوست داشتی بود. خوندنش حس خوبی داشت. ممنون به خاطر این حس های خوب،
عاشق فرشته ام، البته قبلش مخلص شما

سلام مریم جون
خیلی ممنونم. سلامت باشی
متشکرم. خوشحالم لذت بردی
تو لطف داری خانم گل :*)

Nina سه‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:46 ب.ظ

اخیششششش
مرسیییییی
بالاخره کورسویی شادی دیدیم:))
متشکرم
حالا بیست چار ساعت نشده نامزد شدن هی منظور دار حرف میزنن نچ نچ نچ :))))))
مرسی:))

های های هاییییی یه چایی هم بریز حالا :دی

خدا رو شکر. دفعه ی بعد بزنیم بترکونیم یه فضای شاد شاد شاد بسازیم انشاءالله :)

زشته خجالتم خوب چیزیه :دی

خواهش می کنم :))

فاطمه سه‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1393 ساعت 06:53 ب.ظ

,ممنون

خواهش می کنم عزیزم

118 سه‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1393 ساعت 06:14 ب.ظ

ماشاالله ماشاالله الهام بانو فعال

ماشاءالله ماشاءالله

الهام بانو فعلا خواااب

زینب سه‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1393 ساعت 05:52 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

شاذه قصد کردی ما رو به کشتن بدی ؟

شرمنده واسه اون پست قبلیه نظر نذاشتم ، نصفه شبی داشتم درس می خوندم دیدم آپ کردی ، نشستم داستانو خوندم ، بعدشم چشمام باز نمی شد نظر بدم !!

ولی خیلی چسبید . هم اون قسمت هم این قسمت .
همچین گفتی این قسمت سنگین شده فکرکردم چه اتفاقی افتاده !

نه خوب شده بود ، نگرانش نباش ، اینقده هم حرص نخور .

گوش الهامم نپیچ گناه داره . ممکنه قهر کنه ها !

راستی از کجا خبرداری می شی من کی امتحان دارم قشنگ قبلش داستان می ذاری انرژی بگیرم ؟

نکنه فردین بهت خبر میده ؟

اِ راستی سلام !!

خیلی خیلی خسته نباشی ، هم پست قبلیو خیلی خیلی دوست داشتم هم این یکیو !
کلیم انرژی گرفتم برم بشینم فیزیو بخونم .

مچکریم...تنکیو ... شکرا ... کامزاهاپنیدا...آریگاتوس ..مغسی...

دیگه زبون دیگه ای بلد نیستم .

من برم بدرسم.
فعلا....

و بازم از اینکارا بکنین .

کشتن؟! :))) دور از جونت! چرا؟ :))

خواهش میشه. درک می کنم. منم خوابم میاد

نوش جان! سنگین از این جهت که شبا بد می خوابم و صبحی خیلی خسته و خواب بودم، هرچی می نوشتم دوست نداشتم پاک می کردم. طول کشید تا یه پست کوچیک از توش در اومد که تقریبا راضیم کرد.

حرص نمی خورم فقط خوابم میاد

آره این الهام زود رنجه یهو میره چند وقت نمیاد اعصاب معصاب برام نمی ذاره!

آره بابا من چند تا فردین دارم

ا راستی علیک سلام

سلامت باشی و ممنونم

بخون بخون خوب می خونی

خواهش می کنم.... اوووه! همینم خیلیه. شماره چهار و پنج چه زبونی هستن؟

برو. موفق باشی

چشم

ارکیده صورتی سه‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1393 ساعت 04:47 ب.ظ

سلام شاذه جونم.
دیشب تا 2هی رفرش کردم صفحه رو اما خبری نبود! چیکار کنیم برای این تله پاتی قاطی پاتی شده؟
ای جونم! چه خوش میگذره به این دو کفتر عاشق
فرشته جان کوتاه بیا دخترم! کار دست خودت میدی یه وقت!
خیلی عالی بود.
سپاس و تشکرات فراوون، بوس بوسی :-* :-*

سلام عزیزم
آخ آخ... اصلاً حسش نبود. تا چهار خواب نمی رفتم. داشتم کتاب می خوندم بعد دیدم اگه بخوابم باز نمازم قضا میشه :(( دیگه یک چشم باز یکی بسته نشستم به نوشتن که چندان هم راضیم نکرد. صبح دوباره هی اصلاحش کردم و گذاشتم.

این تله پاتی گمونم سیماش قطع شده :)) حالا باید یه سیم کشی جدید راه بندازیم. آخ یاد تیرهای برق پر از سیم کربلا افتادم. می خوامممممم :((((


بله بله جای شما خالی. خوب خوش می گذرونن :دی
آره والا! همینو بگو! حواسش که نیست داره چه میکنه با دل بهراد :))

خیلی ممنونم عزیزم
خواهش می کنم گلم بووووووووووس :****

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1393 ساعت 04:46 ب.ظ

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
خوبین؟
خیلی خوشحالللللللللللللللللللللم قبل خوندن یه عالمه مستندات پروژه مسخره اومدم وبلاگت و از دیدن قسمت 25 کلی ذوق مرگ شدم و کلی کیف کردم با داستان
درسته کوتاه بود اما عالی بود
ممنون شاذه جونم:*
خب من فعلا زودی برم برای ارائه فردا آماده بشم والا رئیسم منو به دار مجازات خواهد آویخت:دی
عاشقتم شاذه جونم که دل ما رو شاد میکنی

سلاااااااااااااااااااااااام
خوبم شکر خدا ممنونم. تو خوبی گلم؟

خیلی خیلی ممنونم و خوشحالم که برات شادی بخش و انرژی زا بوده :****

آخ آخ موفق باشی و انشاءالله عالی پیش بره :*
زنده باشی. منم دوستت دارممممم :*

shalil سه‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1393 ساعت 04:33 ب.ظ

سلام
مرسی کی تموم میشه پس منتظر اخرشم ببینم چطوری تموم میشه!
خیلی قشنگ بود خیلی خیلی مرسی!

سلام
خواهش می کنم
شلیل جان تو که از منم عجولتری :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد