ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طبقه ی وسط (17)

سلام عزیزانم
امیدوارم از این قسمت هم لذت ببرین

نیم ساعتی بعد بهراد لباس عوض کرده و مرتب برگشت. دم در ایستاد و ساده و کوتاه به فرشته گفت: بریم.

رو به سهند پرسید: تو نمیای؟

سهند از بالای نردبام گفت: نه بابا گفتم که فعلاً ادامه میدم تا شام خاله جان حاضر بشه، اونم بخورم و برم.

بهراد ابرویی بالا انداخت و به طعنه گفت: شکرپنیر!

سهند گفت: شکرش درست. پنیرش چیه؟

بهراد دست بلند کرد و گفت: خنکی محض جنابعالی! بریم فرشته.

فرشته با ملایمت گفت: کم لطفی می کنین آقابهراد.

بهراد متعجب پرسید: در حق این؟! نه والا! نمی خواد ازش دفاع کنی. هیچ مشکلی در دفاع از خودش نداره. حالا هم بیا تا از نردبون پایین نیومده بریم که من زیر دست و پاش له نشم!

سهند خندید و گفت: خوبه می ترسی و بازم میگی! نمی ترسیدی چکار می کردی؟

_: این گردن ما از مو باریکتر. خداحافظ.

از خاله هم خداحافظی کردند و با فرشته بیرون آمدند. سوار که شدند، بهراد پرسید: به مامانت زنگ زدی؟

+: آره تو راه بود. با یکی از همکاراش داشت می رفت خونه. ممنون.

_: خواهش می کنم.

+: به نظرم آقاسهند دست دوم و سومم امشب تموم کنه!

_: آره رنگ پلاستیک خوبیش همینه. یه روزه سر و تهش هم میاد. سهندم بلده. قبل از کافی شاپ زدن یکی دو سال شاگرد نقاش بوده. سرمایه ای جمع کرد و امد کافه چی شد.

+: چه باحال! این آقاسهند هرروز یه روی تازه رو می کنه!

بهراد خوشش نیامد. چهره اش جدی شد و پرسید: چه روی تازه ای؟

+: مثلاً همین که پسرخاله ی شماست. من اوائل نمی دونستم. ظاهرتون هیچ ربطی بهم نداره.

بهراد با چهره ای درهم پرسید: مثلاً این موی بلند و شکم گنده اش خیلی جذّابه؟!

فرشته متعجب گفت: من نگفتم جذّابه!

بهراد قهرآلود گفت: گفتی باحاله.

فرشته گیج و استفهام آمیز به او چشم دوخت. بعد از چند لحظه با ناراحتی گفت: من... چشمم دنبال پسرخاله ی شما یا هیچکس دیگه نیست.

بهراد نفسش را پف کرد و غرید: خوبه.

فرشته رنجیده خاطر به او نگاه کرد و پرسید: مگه چکار کردم که اینجوری برداشت کردین؟ من که نگفتم بیاد کمک! تازه اگه قبول کنه پول نقاشیشم بهش میدم... البته شما هم... کمک کردین...

صدایش رفته رفته خاموش شد. رو گرداند و به قطرات باران که نم نم روی شیشه ی ماشین می نشستند چشم دوخت.

بهراد همان طور که چشم به خیابان دوخته بود، با لحن سرد رئیس مأبانه اش گفت: لازم نیست باهاش طرف بشی. تعارف می کنه. خودم حساب رنگ و نقاشیشو باهاش می کنم. بعداً از حقوقت کسر می کنم.

فرشته آهی کشید. دوباره بداخلاق شده بود! برای چی؟ خدا می دانست. نگاهی به کف دستهایش که جابجا لکه ی رنگ داشت انداخت. با سر ناخن یکی از لکه ها را تراشید.

چند دقیقه در سکوت گذشت. بهراد جلوی در خانه شان توقّف کرد. فرشته سر بلند کرد و گفت: خیلی لطف کردین. متشکرم. از قول منم به فرشته خانم تبریک بگین.

بهراد نگاهش نمی کرد. ظاهرش همچنان قهر بود. فرشته لب برچید و فکر کرد: ای بابا مگه چکار کردم؟!

دست روی دستگیره ی در گذاشت. دلش نمی خواست اینطوری برود. نمی خواست بهراد توی سوءتفاهم بماند. نمی خواست فکر بدی در باره اش بکند.

لبش را گاز گرفت. من من کنان گفت: امم... آقابهراد... اشتباه می کنین.

بهراد سر برداشت. نگاهش دیگر سرد نبود. معمولی بود. پرسید: درباره ی چی؟

فرشته سر به زیر انداخت و به زحمت گفت: آقاسهند. من واقعاً...

بهراد حرفش را قطع کرد و گفت: فراموشش کن. فقط... یه کمی... بی خیال... بیخودی حساس شدم.

فرشته سر برداشت و ملتمسانه پرسید: یه کمی چی؟ چرا حرفتونو نصفه می زنین؟

_: هیچی بابا. فراموشش کن. می خواستم درباره ی یه چیز دیگه حرف بزنم. ولی... باشه فردا.

+: تا فردا دلم هزار راه میره. الان بگین.

بهراد آهی کشید و رو گرداند. به همسایه ی فضولی که از پنجره سر کشیده بود و ماشینش را می پایید نگاه کرد. آرام گفت: برو همسایه ها دارن می بینن. برات بد میشه.

فرشته بی حوصله پف کرد و گفت: کار بدی نمی کنم که برام بد بشه. از اون گذشته ما داریم از این محله میریم. حالا بگین.

یک مرد جوان رد شد و با کنجکاوی توی ماشین را نگاه کرد. بهراد اخمی کرد و صبر کرد تا مرد رد شود.

همانطور که با نگاه مرد را بدرقه می کرد، آرام گفت: چند سال پیش که بابا سالهای آخر دبیریش رو می گذروند با راهنمایی یکی از همکارا، وام سنگینی گرفت که بره تو کار ساختمون سازی. می گفتن درآمد داره، اما بد زمین خورد. همون موقع مامانم مریض شد و خرج دوا درمون هم خیلی بیشتر از انتظارمون در اومد. هرچند برای اون حرفی نداشتیم. هرچی میشد می دادیم. شروع کردم به کار بلکه یه گوشه از خرجا رو بگیرم. از کارای کوچیک که سرمایه ای نمی خواست شروع کردم. اهل اینترنت بودم و می تونستم از دور و بر دنیا جنس پیدا کنم. برای هر ریالش زحمت کشیدم که بابا نیفته زندون. حتی بعضی از طلبکارا رو بدون خبر بابا می دیدم و چکا رو پاس می کردم. اینا رو گفتم که بگم درکت می کنم. ولی همون قدرم از یادآوری اون خاطره ها زجر می کشم. من اگه میگم می خوام کمکت کنم، به خاطر تو نیست. به خاطر خودمه. من تو کار کردن تو، مریضی مادرمو می بینم. پشت خم بابا رو می بینم. سخت می گذره برام. زودتر پیشنهاد نکردم چون قصد ازدواج داشتم. بالاخره نمیشد دست خالی زن گرفت. ولی الان یه مقدار سرمایه دارم به علاوه این ماشین که هر کیف و لذتی که می خواستم ازش بردم. دیگه کاریش ندارم.

نفس عمیقی کشید و همانطور خیره به روبرو ساکت شد.

فرشته در سکوت به او چشم دوخت. دلش می خواست دستهایش را بگیرد و ببوسد. سر به زیر انداخت. بعد از چند لحظه با صدای لرزانی پرسید: برای همین حقوقم یهو چهاربرابر شد؟ وقتی از حبیب دربارم تحقیق کردین، پولی که مال ماه بود شد هفتگی؟

مکث کرد. بهراد جوابی نداد. فرشته ادامه داد: من همین طوری هم مدیون شما هستم. شما خیلی به من لطف کردین. دارم قسطاشو میدم. سعی می کنم هرجوری شده تا آخر سال آزادش کنم. با طلبکارا حرف زدیم. یه مقداریش که جور بشه باقیشو رضایت میدن که آزاد بشه. نه این که طلبا صاف بشه ولی می تونه بیاد بیرون.

_: فرشته من چیزی ازت نمی خوام. دیشب دوباره کابوس شدم. کابوس اون روزای سرد و تلخ. بذار فراموششون کنم. تو لیاقتشو داری. مطمئنم که داری. اون چکا رو بده به من. طلبا رو صاف می کنیم. باباتو میاریم بیرون. من یه نفرم. خرجی ندارم. ماه به ماهم به خاله اجاره ندم بنده خدا هیچی نمیگه. همین الانشم نصف قیمت ازم میگیره. چکا رو نگه می دارم. کم کم با خودت و بابات صاف می کنم. بذار کمر مادرت صاف بشه.

برگشت و ملتمسانه نگاهش کرد. فرشته لب به دندان گزید و سر به زیر انداخت. با بغض پرسید: چه جوری جبران کنم؟

_: دارم بهت میگم این کار خودمو خوشحال می کنه. این روزا کم بدبختی نکشیدم. بذار منم آروم بگیرم. هیچی نمی خوام. پولمو پس می گیرم. نگفتم که هدیه میدم!

فرشته سر برداشت و از پشت پرده ی اشک نگاهش کرد.

بهراد آرام پرسید: مامانت خونه است؟

فرشته سر تکان داد و با صدای گرفته ای گفت: اوهوم. فکر کنم رسیده باشه.

بهراد در را باز کرد و گفت: میام با خودش صحبت می کنم.

باهم وارد شدند. مامان با تعجب و نگرانی نگاه کرد. فرشته بغض داشت.

مامان جلو آمد و پرسید: سلام. طوری شده؟!

فرشته به زحمت گفت: سلام. آقابهراد صاحبکارم هستن.

بهراد هم سلام کرد. فرشته به آشپزخانه رفت و دستهایش را زیر شیر آب گرفت. تنش داغ شده بود و قلبش از شدّت هیجان درد می کرد. توی دستهایش را پر از آب کرد و نوشید. شیر را بست و همان جا کنار کابینت سر خورد و روی زمین نشست. صدای حرف زدن بهراد با مادرش را می شنید. اما اینقدر غرق افکارش بود که نمی فهمید چه می گویند.

بعد از نیم ساعت بهراد رفت. مامان به آشپزخانه آمد. فرشته که حالش بهتر شده بود از جا برخاست. مامان گیج و پریشان گفت: هیچی هم نذاشت پذیرایی کنم. هی گفت مهمونم باید برم. بنده خدا... حالا باز به حبیب زنگ بزنم ببینم کار درستیه چکا رو بدیم دستش یا نه... تو چی میگی؟ این چند وقت چقدر شناختیش؟

فرشته آرام گفت: آدم خوبیه.

بدون این که بداند که چرا روی نگاه کردن به چشمهای مادرش را ندارد از آشپزخانه بیرون رفت.


نظرات 17 + ارسال نظر
دختری بنام اُمید! جمعه 12 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:34 ب.ظ

نمیدونم شاید من از حُر هم بدتر باشم! کی میدونه؟!!
مگه من برای امام زمانم چیکار میکنم؟! با گناه و اشتباهاتم دل امام زمانمو میرنجونم :(
دعا کن برام شاذه جونم، حس میکنم دلم سخت شده
چشم شاذه جونم سعی میکنم خودمو ببخشم و تلاش کنم برای بهتر شدن :*

چه گناهی بدتر از بستن آب و ترسوندن اولاد رسول الله صلی الله علیه و آله؟؟؟ میشه مگه؟؟؟
ما که کاری نمی تونیم جز توسل و التماس و التجا به درگاهشون.... اونها هم رئوفتر و بزرگوارتر از اون هستن که هیچ سائلی رو رد کنن. حتی اگه کافر باشه!!! دعا می کنیم... از خودشون می خوایم که هدایتمون کنن انشاءالله :)
موفق باشی. التماس دعا :*

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 11 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:47 ب.ظ

آره قبول دارم نمیشه زانوی غم بغل کرد، منم این کارو نمیکنم، تلاش خودمو میکنم، یه جاهایی شاید زیادی از خودم توقع داشتم اما خب از یه چیزایی هم خیلی شاکیم، قرار باشه با این وضعیت خودمم تشویق کنم دیگه خیلی پررو میشم:)))
خب شما حق داری کلی کار نکرده داشته باشی، چون وظیفه مادری و همسری و فرزندی و عروس خانواده و .... داری، که هر کدوم دنیایی از مسئولیته با کلی کار، اما من چی! واسه خودم میچرخم و نمیدونم به کدوم سمت هم میچرخم!!!!! سرم گیج میره:دی
نمیتونم برای اشتباهاتم، برای اتلاف وقتم، برای کارهای ساده ای که میتونم انجام بدم اما انجام نمیدم و ... خودمو ببخشم!!!
البته میدونم آدم تا خودشو نبخشه هم موفق به اصلاح نمیشه، دارم رو اینم کار میکنم، چون گاهی حس میکنم حتی اینم از روی تنبلیه!! خودمو نمیبخشم از ترس اینکه مجبور بشم به خودم زحمت کار کردن بدم!!!
چقدر پیچیده شد، اصلا ولش کنیم بهتره:)))

این بخشیدن خیلی نکته ی مهمی بود ها! (این روزا بس با مشاور صحبت کردم خودم یه پا مشاور شدم :دی) تنبلی نکن جانم. خودتو ببخش و بگو یا علی!
خداوند عالم حُر رو با اون گناه کبیره اش بخشید و اجازه داد در خدمت امام علیه السلام شهید بشه، گناهان و اشتباهات من و تو که از حر بدتر نیست. از خدا می خوایم که ببخشه و کمکمون کنه که راه درستی رو در پیش بگیریم انشاءالله :*)

دختری بنام اُمید! شنبه 6 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:30 ب.ظ

شما به 34 سالگی میگی میانسالی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :)))))))))))))))))))))))))))))
خواهر من 30 سالشه هنوز ازدواجم نکرده، البته قصدشم نداره، اما دوستام که قصدشم دارن هنوز میگن بچه ایم! میبینی که خود من 27 سالمه تازه به فکر عشق و عاشقیم، شاذه جونم به حرف دوست مشاورت گوش کن، یکم اعتماد به نفس داشته باش ،شما هنوز خیلی جوونی!!
اتفاقا من هر وقت میام وبت از خودم خجالت میکشم که شما با این سن کم مامان 4 تا بچه ای، این همه کار میکنی، حتی داستان هم مینویسی، بعد من همش پی بازیم! حالا حق میدی از خودم ناراضی باشم؟!!!

من از وقتی سی ساله شدم عزا گرفتم که پیر شدم و عمرم رفت :)) میگی نه به آرشیو مراجعه کن! به نظرم روز تولد سی سالگیم نوشتم که برای اونی که امروز سی ساله شده یک دقیقه سکوت کنید و بهشم تبریک نگین :)))
اعتماد بنفس چیز خوبیه. از کجا می خرن آیا؟ :)
نه حق نمیدم از خودت ناراضی باشی! به اون باشه که هممون باید زانوی غم به بغل بگیریم! من همین الان از کلی کار نصفه و نیمه ای که دارم کللللی ناراضیم و می خوام حسابی خودمو کتک بزنم! تازه کارای نصفه و نیمه ی دنیایی! بافتنی ها و دوختنی های نصفه مثلا! کارای اخروی رو که دیگه هیچی! فکرشو می کنم از ترس میمیرم ولی بازم هیچی به هیچی!
ولی خب قبول می کنم که منم یه خوبیایی دارم یه بدیهایی! مثل تمام آدمهای دیگه. هیچکس که کامل نیست، هست؟ با غصه خوردن هم هیچ وقت به جایی نمی رسیم. پس باید خوبیهای خودمون رو ببینیم و خودمون رو به هر بهانه ی کوچیک تشویق کنیم که پیشرفت کنیم :)

دختری بنام اُمید! شنبه 6 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:27 ب.ظ

مامانتون مریض بود:( خیلی بده، من که اصلا دل دیدن مریضی مامانمو ندارم، یه روز جاییش درد کنه انگار خودم مریضم
خداروشکر که الان بهترن
ان شالله خدا مامان عزیزتون و همه مامان های دنیا رو تو پناه خودش سالم و سلامت حفظ کنه، خودتم که مامانی شاذه جونم، ان شالله همیشه سلامت و شاد باشی :***********

آره خیلی درد داره. مریضی مادر و پدر و بچه ی آدم از مریضی خود آدم بدتره :(( خدا همیشه سلامتشون بداره :)
خیلی ممنونم گلم :*
الهی آمین! سلامت باشی عزیزم :********

باران شنبه 6 دی‌ماه سال 1393 ساعت 02:09 ب.ظ http://baranedelpazir.persianblog.ir

هنوز فرصت نکردم داستانهاتونو بخونم و خیلی مشتاقم تا این فرصتو پیدا کنم

متشکرم. اولین پیشنهادم جن عزیز من که محبوبترین داستانمه. هروقت یکی دو ساعت فرصت داشتی دانلودش کن. هیچ کدوم از قصه هام خیلی طولانی نیستن.

دختری بنام اُمید! جمعه 5 دی‌ماه سال 1393 ساعت 05:45 ب.ظ

اولا که شما اصلا پیر نیستی، خیلی هم جوونی
دوما بالا رفتن سن اصلا ربطی به این چیزا نداره! مامان من که 47 سالشه روزی نیست که خودشو به دری! دیواری! کابینتی! جایی نکوبه!
بعد من هی بهش میگم مادرِمن چرا مراقب نیستی آخه ! میبینی چقدر پرروم :))))
شما هنوز خیلی راه داری برسی به پیری :دی

و ما همچنان منتظریم

دیگه تعارف که نداریم. سی و چهار پنج سال حدود میانسالیه :-D
آخی نازی مامانت :-* خدا حفظش کنه ♥

بچه پررو :))))) :******

آره منم منتظرم :-D این چند وقت مامانم مریض بودن حواسم جمع نمیشد بنویسم. الان شکر خدا بهترن و انشاءالله اگه بچه هازود بخوابن و الهام جان آخر شب از این طرفا گذر کنه می نویسم :-)

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1393 ساعت 02:20 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

الهیییییییییییییییییی، ازش عذرخواهی کن از طرف من، یه ورژن متخص آقا رضای خوشگلم درست میکنم که صدای حیووناش ترسناک نباشه :**********************
منم خیلی سعی میکنم آروم باشم و خودمو به جایی نکوبم یا از پله نیفتم اما مگه میشه؟!!!!!!!
ما منتظر قسمت بعدی هستیم

ای جانم! زنده باشی :**********
:))) نه مادر نمیشه. مال منم که حرکاتم کمی کند شده از عوارض پیریه :)
انشاءالله به زودی ♥

باران چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1393 ساعت 02:34 ب.ظ http://baranedelpazir.persianblog.ir

خیلی وقته که دوست داشتم با یه نویسنده آشنا بشم
با اجازه لینکتون کردم

منم از آشناییت خوشحالم :-)

sokout چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:30 ق.ظ

سلام شاذه جون
مرسی مثل همیشه عالی بود

سلام سکوت عزیزم
خیلی ممنونم ♥

مینا چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1393 ساعت 12:37 ق.ظ http://daily-diary.blog.ir

الهیییییییی... هم خیلی غمگین شدم هم یه جورایی خوشحال از این که تکلیف بهراد کم کم داره رو به روشن شدن میره!
خیلی خیلییییییییی ممنوووووووووووون!
خوش حالمون می کنین دم امتحانی! روحیه میدین اصلا!

آره خودمم حس کردم غم و شادیش همچین زیاد شد.

خواهش می کنم عزیزممممممم

موفق باشی خانم گل

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1393 ساعت 03:00 ب.ظ

سلام شاذه جونم
خوبی؟
ممنون عزیزم، عالی مثل همیشه
الان میتونیم یه کم بهراد رو ببخشیم، یه کم فقط!
من هی فکر میکردم چرا انقدر به فرشته علاقه دارم!!! تا اینکه چند روز پیش از پله ها افتادم، تازه فهمیدم چرا دوسش دارم، چون منم مثل اون یه موجود عجولم که دائما باید خودمو به این ور و اون ور بکوبم یا از پله ها بیفتم :)))) اصلا امکان نداره من یه جای کبود، یه جای زخمی نداشته باشم

سلام امید مهربونم
خوبم شکر خدا. ممنونم. تو خوبی خانم مهندس؟ رضا عاشق برنامته. دائم میگه توتوووو :)) فقط حیوونای وحشیش یه کم ترسناکن. اونا رو براش نمی ذارم. مثلا اگه این تمساح نباشه خیلی بهتره. یا اونا که صداهاشون ترسناکه. ولی عاشق جوجشه :)
خواهش می کنم عزیزم
خب خدا رو شکر. سعی می کنه کم کم مهربونتر بشه بیشتر ببخشینش :))

آخخخخی... نازی... منم چند سال پیشا همیشه کبود بودم بس که برای هر کاری می دویدم هی می خوردم به در و دیوار. ولی حالا دیگه کمتر می تونم بدوم.

زینب سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:23 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

اِ اول شدم ؟
بنز نمی خوام ، مازراتی بفرست...مشکیی !

بهراد چطوری شده که مرید من شده ؟
بیخود کرده اصن !!
بچه دل که دروازه نیس..هی همه رد شن ازش...!

بزنش شاذه تا فکر من از سرش بیوفته !!

بسی خوشحالم که بهراد اینقدر پسر ِ فهمیده ایه !!
یعنی خداییش داشتم فکر می کردم کاشکی منم مثل فرشته دختر ِ آروم و شادی بودم...از اینا که کلا شادن !
حداقل مطمئن بودم ازدواج می کنم با شوهرم هرروز دعوا نمی کنم !!

بلیییی :دی
باشه می فرستم! آره دیگه بنز بیچاره کنار بوگاتی و پورشه و مازراتی از جلوه افتاده :))

هیچی دیگه همینجوری رد میشد کامنتتو دید، ندیده یه دل نه صد دل عاشق شد، منم بهش گفتم غلط کردی برو عاشق فرشته بشو :))


منم خوشحالم :دی
کاشکی منم اینطوری بودم :) هیجانم زیادی بالاست. هیچوقت آروم نیستم. مگه این که تو مود افسردگی باشم که اونم اصلاً خوب نیست :(
من دعوا نمی کنم. ولی خب کلاً آروم و قرار ندارم.

soheila سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1393 ساعت 05:18 ق.ظ

سلام شاذه جونم .
چقدر شادشدم از دیدن پست جدید
چه پسری . چه مهربون . منو مثل فرشته گریه م گرفت
چه تعصبی هم نسبت به فرشته خانم پیدا کرده
فکر کنم چاره داشت همونجا خواستگاری هم میکرد
تکلیف سهند رو هم روشن کرد
چه خوب میشه بابای فرشته هم بیاد بیرون از زندان
خدا ادمهای خوب رو زیاد کنه ان شاءالله ...

خیلی ممنون شاذه ی عزیز

سلام سهیلای مهربونم
خوشحالم که خوشحالی :)
آخی نازی... غصه نخور قصه اس :)
آره حسابی! خودشم نمی فهمه عاشق شده :))
آره از ترس این که سهند بهش نگاه چپ بندازه :))
آره :))
بله خوب میشه :)
الهی آمین

خواهش می کنم عزیزم :)

ارکیده صورتی سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1393 ساعت 01:10 ق.ظ

سلام به روی ماه شاذه خانوم گل و گلاب
بهرادم خود درگیری مزمن داره ها! یه دیقه بداخلاقه یه دیقه یهو میشه ژان وال ژان! اما بچه خوبیه...همینطوری خوبم بمونه فرشته رو میدیم بهش!
الهی فرشته مهربون چه گنجشک دل! طاقت ناراحتی هیشکیو نداره عزیزم
با همین مهربونی ذاتیش میتونه بهراد بداخلاقو آروم کنه
ممنون شاذه جونم
شاد باشی گل بانو

سلام به روی ماه ارکیده ی گلم
آره والا. تکلیفش با خودش معلوم نیست. ذاتش آدم بدی نیست ولی بنده خدا اعصاب معصاب نداره :))
آره فرشته طفلکی خیلی مهربونه :)
حتما می تونه :)

سلامت باشی و خوشحال عزیزم

مهرآفرین سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1393 ساعت 12:07 ق.ظ

اول سلاااااام
هییییییییآخییییییییییییییی. ..بهراد....فرشتههههه....آخییییییی
فرشته رو درک میکنم.....آخییییییییییییییی.......هعیییییییییییی
وایییییی دستون مرسی....اگه بدونید چقد منتظر این قسمت بودم..!!!!!
روزی شص بار چک میکردم:-)
وااااااااااااای راستی بالاخره تمام داستاناتونو خوندممم...خیلی قشنگن
وای مخصوصا جن عزیز من و آقای رییس و گروه سه نفره
وای توی نجات غرق...کلی دلم به حال شایا سوخت..بیچاره....کار کسری خیلی رو مخ بود...آخه که چی رفت با مادربزرگه ازدواج کرد◀_▶!!!!!!!
عروس کوچک هم خیلی باحال بود....کلی باش حال کردم ...کلا داستاناتون خیلی توپههههه
:-**دستتون تشکر.....فعلا خدافظی

سلااااااام
مرسی از این همه لطفت
دوست داشتم زودتر بنویسم ولی اصلا نتونستم :(
خسته نباشی. ممنونم. خوشحالم که لذت بردی. منم تو نجات غریق دلم برای شایا سوخت. خیلی طفلکی شد! ولی خب کورشم دوسش داشت :-)
خواهش میشه :-*
خداحافظ :-*

گل گلی دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1393 ساعت 10:19 ب.ظ

سلام ممنون از قسمت جدید

سلام :-*
خواهش می کنم :-)

زینب دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1393 ساعت 10:12 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

بهراااااااااااد !

آقا اصن مریدش شدم !!

خیلی پسر گلیه !

بهراد !

دستت درد نکنه شاذه !
کلی قبل امتحانات شاد شدیم ! :D

بهرادم مرید تو شده :-D البته شرمنده از فرشته بیشتر خوشش اومده ;-)

خواهش می کنم گلم. خوشحالم لذت بردی. موفق باشی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد