ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طبقه ی وسط (7)

سلام گلهای مهربونم

امیدوارم حالتون خوب و طاعات و عباداتتون قبول باشه

اینم پست بعدی... خنده داره که اصلاً نمی دونم الهام جان می خواد چه بلایی سر این قصه بیاره ولی خب مجبوووورم بهش اعتماد کنم. می دونی مجبووووورم الان فقط یه مختصر شباهتی به اون قصه ای که من و نینا ساختیم میده

دخترعمه های نینا امده بودن اینجا نشد ببینمشون! دوقلوهای گل از همینجا سلام

اشرف عزیز امروز دیدم یه خصوصی دو ماه پیش ازت داشتم که جواب ندادم. شرمنده. ممنون از لطف و محبتت دوست من

کسی نموند؟!

سکوت جونم خوب و خوش باشی

همه ی دوستام... دوستتون دارم

سهند یک پاکت سیب زمینی روی میز گذاشت. خودش هم روبرویش نشست و ساعدهایش را روی میز درهم گره زد. با لبخند پرسید: کمکی از من برمیاد؟

فرشته اینقدر غرق فکر بود که متوجه ی حرفش نشد. اخم کرد و استفهام آمیز به او چشم دوخت. سهند لبخند کجی زد و چیزی نگفت.

فرشته ناگهان متوجه شد. سری تکان داد و گفت: هان؟ نه طوری نشده. یعنی...

به  سقف نگاه کرد و گفت: امیدوارم نشده باشه.

سهند سری به تایید داد. برخاست و گفت: منم امیدوارم. بهرحال اگه کمکی خواستی... یا اگه خدای نکرده بیرونت کرد رو من حساب کن.

فرشته اینقدر تعجب کرده بود که هیچ جوابی نداد. سهند هم پشت به او کرد و رفت تا جواب مشتری اش را بدهد. فرشته غرق فکر دانه ای سیب زمینی برداشت و فکر کرد: سهند از اون آدماست که از اول مثل برادرتن! یه نگاه برادرانه... پشتیبان... بی چشم داشت داره... حتی با وجود ظاهر عجیب و غریبش! اصلاً در کل چقدر منو دیده که اینجوری صمیمی باشه؟ ولی هست. از اول صمیمیه. شایدم شگرد کافه داریشه...

 

سهیلا با قدمهایی خسته و رنجور از پله ها بالا رفت. بهراد غرق حساب و کتاب، سر برداشت و با دیدن سهیلا که توی قاب در ایستاده بود، دهانش از تعجب باز ماند. لحظه ای طول کشید تا حواسش سر جا بیاید و دستپاچه از جا برخیزد. اما دیدن چهره ی گرفته ی سهیلا نگرانش کرد. با پریشانی گفت: سلام... طوری شده؟

سهیلا دست توی کیفش برد و پاکتی را در آورد. بغضش را به سختی فرو داد و پاکت را به طرف او گرفت. بهراد با یک قدم خودش را به او رساند. پاکت را گرفت و پرسید: این چیه؟

جواب آزمایش بود. اخم آلود به نوشته ها چشم دوخت. سهیلا گفت: نمی تونیم عروسی کنیم.

بغضش ترکید و روی مبل نشست. بهراد عصبی برگه ها را ورق زد و با اخم گفت: مزخرفه! یعنی چی نمی تونیم عروسی کنیم؟ چه مشکلی پیش اومده؟ برای من که اصلاً مهم نیست.

سهیلا میان گریه گفت: ولی برای من مهمه. ما نمی تونیم بچه دار بشیم. بابا گفت اگه عروسی کنیم بچه مون به احتمال بیست و پنج درصد تالاسمی میشه.

بهراد عصبانی کنارش نشست. به طرفش خم شد و در حالی که از شدت خشم به سختی نفس می کشید گفت: ببین بابات از اولشم از من خوشش نمیومد. اینا بهانه است. هی سنگ انداخت پیش پامون، هی رد کردم. اینم ردش می کنم. میریم دوباره آزمایش میدیم. میریم نشون یه دکتر دیگه میدیم.

سهیلا با گریه گفت: نه تقصیر بابام نیست. دکتره تو آزمایشگاهم گفت نمی تونیم ازدواج کنیم.

_: یعنی چی نمی تونیم؟ بیست و پنج درصد احتمال داره مشکل داشته باشه؟ هان؟ هفتاد و پنج درصد احتمال داره که خوب باشه! تازه این همه راههای جدید هست. پزشکی این همه پیشرفت کرده. مشکلی پیش نمیاد.

+: بابا میگه ریسکه. خطر داره. ما هر دو تامون کم خونیم. برای بچه هامون اصلاً خوب نیست.

بهراد دستهایش را باز کرد و عصبانی گفت: خیلی خب بچه دار نمیشیم. دنیا که به آخر نرسیده! میریم یه بچه از پرورشگاه میاریم. این همه بچه ی بی سرپرست. هر چند تا که بخوای می گیریم بزرگ می کنیم.

+: نه بهراد نه... من آرزو دارم خودم مادر شم.

_: مگه نمیگی کم خونی؟ مگه نمیگی بچه دار شدن برات ضرر داره؟ مگه...

سهیلا سرش را بین دستهایش گرفت و داد زد: بس کن بهراد. بس کن. خواهش می کنم. همه چی رو سخت تر از اینی که هست نکن. منم دوستت دارم ولی می دونم اگه الان احساسی برخورد کنم بعدش پشیمون میشم. مخصوصاً که باید تو روی بابا وایسم و این... اصلاً اون چیزی نیست که من می خوام.

صدایش رفته رفته خاموش شد. جوش و خروش بهراد هم همینطور. ناباورانه به او چشم دوخت و فکر کرد: دروغ میگه. اگه دوستم داشت...

سهیلا به سنگینی برخاست. چشم توی چشمهای او دوخت و با بغض گفت: متاسفم.

رو گرداند و همانطور که بدون سلام آمده بود، بدون خداحافظی هم رفت. تا نوک زبان بهراد آمد که بگوید: وایسا. آزمایش رو تکرار می کنیم. شاید اشتباه شده باشه...

اما پشیمان شد و حرفی نزد. خودش می دانست که تالاسمی مینور دارد. البته درصدش خیلی کم بود و هیچوقت مشکل خاصی برایش پیش نیاورده بود. تا حالا به فکرش نرسیده بود که ممکن است برای ازدواجش مسئله ای باشد.

صدای باز و بسته شدن در انگار از خواب بیدارش کرد. تکانی خورد و بدن خسته اش را روی مبل انداخت. باورش نمیشد. یعنی هیچ راهی نبود؟ رفت؟ واقعاً رفت...

 

 

فرشته غرق فکر آهی کشید و سیب زمینی دیگری خورد. کم کم پاکت را تمام کرد. با دیدن سهیلا که با صورت اشکی وارد کافه شد، محکم توی دهان خودش کوبید و با نگرانی به او چشم دوخت. سهیلا یک آب معدنی خرید و بیرون رفت.

سهند از پشت دخل بیرون آمد. دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برد و به رفتن سهیلا نگاه کرد. بعد برگشت و نگاهی به فرشته انداخت. نگاههایشان باهم تلاقی کرد. فرشته برخاست. پول سیب زمینی را روی پیشخوان گذاشت و گفت: ممنون.

با عجله خودش را به در کناری رساند و زنگ زد. صدای گرفته ی بهراد پرسید: کیه؟

+: فرشته ام.

_: ببین من امروز یه کم حالم خوب نیست. مرخصی. فردا بیا.

+: نه ببینین... درو باز کنین... من...

دستپاچه نگاهی به دور و برش انداخت. باید چیزی می گفت. دوباره گفت: من کیفمو جا گذاشتم. باز کنین یه لحظه برش دارم برم.

بهراد بدون جواب در را باز کرد. چرخید و با قدمهای سنگین رفت پشت میزش نشست.

فرشته پله ها را دو تا یکی بالا رفت و در نیم باز دفتر را کامل گشود. بهراد سرش را روی میز گذاشته بود.

ناباورانه به او نگاه کرد. چیزی توی دلش فرو ریخت و خالی شد. می خواست حرفی بزند اما حرف زدن یادش رفته بود.

بهراد سر برداشت. چهره اش از غم خاکستری شده بود. فرشته با نگرانی به دنبال ردی از اشک گشت. اما چشمهایش خشک بودند. ناخودآگاه آهی از راحتی خیالش کشید.

بهراد چند لحظه سوالی نگاهش کرد و بعد با صدایی گرفته گفت: کیف نداشتی.

فرشته لب به دندان گزید. پابپا کرد و گفت: نه نداشتم.... اممم... تقصیر من بود؟ من می تونم برم...

چون حرفش را ادامه نداد، بهراد پرسید: کجا بری؟

فرشته با بیچارگی نالید: براش توضیح بدم...

بهراد اخم کرد و پرسید: چی رو توضیح بدی؟ به کی؟

فرشته گردن کج کرد و با صدایی که به زحمت بالا می آمد گفت: به سهیلاخانم.

بهراد سر تکان داد و به تلخی گفت: حرفی نمونده.

چشمش به حلقه اش افتاد. آن را از انگشتش بیرون کشید و روی میز کوبید. با خشم به آن چشم دوخت.

فرشته با دنیایی عذاب وجدان گفت: حتماً میشه کاری کرد. تقصیر من بوده. خودم خرابش کردم، خودمم درستش می کنم.

بهراد عصبانی گفت: چی واسه خودت شعر و ور میگی؟ هیچ ربطی به تو نداشته. سیب زمینی من کو؟

فرشته اینقدر جا خورد که پوزخند خفه ای زد و پرسید: سیب زمینی؟

بهراد با اخم گفت: مگه نرفتی پایین سیب زمینی بگیری؟ خودت خوردی یه قلپ آبم روش؟ گفتم برای منم بگیر.

فرشته تکانی خورد و غرغرکنان زمزمه کرد: آب نخوردم ولی چشم. میرم می گیرم.

توی راه پله نجوا کرد: پاک زده به سرش!

بهراد نگاهی به کاغذ روی میز انداخت. مخارج و صورت حسابها و بدهکاریها و بستانکاریهایش...

دیگر عروسی نمی کرد... تا شش ماه آینده خرج عمده ای پیش رو نداشت. بار مالی بزرگی از دوشش برداشته شد. اینقدر که احساس خلأ کرد. نفسش را ناباورانه رها کرد. کاغذ را مچاله کرد و به گوشه ی اتاق پرت کرد.

با خنده ای عصبی به خود گفت: خوشحال باش بهراد! نه باید خونه و دفتر جدید اجاره کنی، نه جواهر بخری، نه عروسی تو سالن بگیری... خوشحال باش... اصلاً خیلی خوب کردی که حقوق دختره رو چاربرابر کردی! اینجوری مثل برده اسیرت میشه و برات کار می کنه. دیگه کاری نداری. خوش می گذره روزا!

روی صندلی گردان چرخید و از پنجره به بیرون چشم دوخت. با حرص خطاب به اشکهایی که تا پشت پلکهایش آمده بودند، گفت: خفه شو! الان باید خوشحال باشی. مرد که گریه نمی کنه!

فرشته سیب زمینی را خرید و بدو برگشت. لای در را باز گذاشته بود. وارد شد و در را بست.

بهراد از جا برخاست. با تمام مقاومتش چشمهایش تر شده بودند. از در بیرون آمد. در حالی که نگاهش را از فرشته می دزدید، گفت: بذارش رو میز. من یه سر میرم بالا. به قوامی هم زنگ بزن ببین کفشاش رسیدن یا نه؟ اگه رسیدن بگو پولش را بریزه به حسابم. به خانم افخم هم زنگ بزن یادآوری کن پول بده. به هومنم زنگ بزن بگو فبلتش همین روزا می رسه، پولشو پیش پرداخت بکنه لازم دارم. زیادم باهاش گرم نگیر. زود پسرخاله میشه.

فرشته بدون حرف با  نگرانی به رفتنش نگاه کرد. بهراد در خانه اش را باز کرد و وارد شد. در حالی که خودش را روی تخت رها می کرد، به خودش غر زد: حالا که خرجات تموم شدن. واسه چی اینقدر حرص پول می زنی؟!




طبقه ی وسط (6)

سلام
طاعات و عبادات و عزاداریهاتون قبول باشه انشاءالله.
یه پست خیلی کوچولو صرفاً برای این که بگم به یادتون هستم. انشاءالله بقیه اش بعد از عاشورا...


فرشته سر برداشت و نگاهش کرد. با عذاب وجدان گفت: گوشه ی کرکره هم کنده شد.

بهراد در حالی که تند تند چیزی یادداشت می کرد، گفت: عیبی نداره. اون طرفشم خراب شده بود.

فرشته فبلت را برداشت و آرام گفت: اون طرفشو درست کردم. این طرفش یه کم پلاستیکش شکست.

بهراد دستی توی موهایش فرو برد. چشمهایش را بست و باز کرد. در حالی که دوباره ارقام پیش رویش را بررسی می کرد، گفت: بسه دیگه. تمومش کن. یه اسپرسو به من بده سرم داره سوت می کشه.

فرشته به طرف دستگاه چرخید و روشنش کرد. روی پشتی مبل نشست و به انتظار آماده شدن قهوه چند تا از پیامها را جواب داد.

بهراد سر برداشت. حسابهایش کمی بهم ریخته بودند. خودش هم نمی دانست چرا با این اوضاع مالی، حقوقی را که برای ماه در نظر گرفته بود، هفتگی کرده بود! مطمئن بود حرفهای حبیب درباره ی مشکلات فرشته چندان متاثرش نکرده بودند! بالاخره همه مشکل داشتند. ولی حالا چرا یک دفعه این کار را کرده بود سر در نمی آورد. حرفی هم بود که زده بود و نمی توانست از آن برگردد.

فرشته قهوه را ریخت و روی میز جلوی او گذاشت. گفت: بوی سرخ کردنی میاد! آقاهه کافی شاپی داره سیب زمینی سرخ می کنه. برم ازش بگیرم؟

بهراد کلافه از میزان نشدن حسابهایش بدون این که سر بردارد، با اخم گفت: سیب زمینی؟! چه وقت سیب زمینی خوردنه؟!

فنجان را برداشت و لاجرعه توی گلویش خالی کرد. چهره اش از تلخی قهوه بیشتر درهم رفت.

فرشته فوراً شکلات تعارف کرد و او هم یکی برداشت. کمی مزه کرد و بعد سر برداشت. با اخم ملایمی گفت: اگه می خوای بری بخوری برو بخور.

فرشته با ناراحتی پرسید: شما نمی خورین؟

_: نه بابا اینا پر از ضررن. روغنش معلوم نیست مال چه عهدی باشه! سرخ کردنی! سنگین! اههه!

فرشته قدمی به عقب برداشت. با تمام این اوصاف هنوز دلش سیب زمینی می خواست. یک هفته انتظار کشیده بود تا پولی پیدا کند که بتواند با خیال راحت یک پاکت سیب زمینی بخرد! ولی با این برخورد بهراد هم دل نمی کرد که برود.

سعی کرد لبخند بزند. تلاش ناموفقی بود. اما گفت: به نظرم... دست شما با اون دکترایی که هرروز تو تلویزیون و مجله ها میگن سرخ کردنی خیلی ضرر داره تو یه کاسه اس!

بهراد سر بلند کرد. چهره اش بسیار کسل و بی حوصله بود. با لحنی سرد و خسته گفت: آره تو اون کاسه هم پر از سیب زمینی سرخ کرده است!

فرشته غش غش خندید. بهراد متحیر به خنده اش چشم دوخت. این دختر چه ساده و بی بهانه از ته دل می خندید! مگر آن همه مشکل نداشت؟ چه خوب که هنوز می توانست بخندد.

سر به زیر انداخت و غرغرکنان گفت: برو زودتر برگرد، کلی کار داریم.

+: چشم. واقعاً نمی خورین؟

بهراد دوباره چشم به کاغذها دوخته بود. غرید: نه!

از پله ها تند تند پایین رفت. چهار تا پله ی آخر را عمداً زیر پا گذاشت و جفت پا پرید. بهراد با یک حرکت خودش را به در رساند و پرسید: باز چکار کردی؟

فرشته پیروزمندانه دو انگشت نشانش داد و با خوشی گفت: خوبم!

بهراد آهی کشید و نفسش را محکم فوت کرد. قبل از این که در خروجی را باز کند، صدایش زد: فرشته...

برگشت و سوالی نگاهش کرد. بهراد فکری کرد و گفت: یه پاکتم برای من بگیر.

صورت فرشته به لبخند عریضی روشن شد. با خوشی گفت: چشم. حتماً!

بهراد سر به زیر انداخت و به دفترش برگشت.

فرشته در باز کرد. دختر جوان رنگ پریده ای پشت در ایستاده بود. با صدای گرفته ای پرسید: بهراد هست؟

فرشته به او چشم دوخت. لبخند پیروزیش رفته رفته محو شد. مردد گفت: شما باید... سهیلاخانم باشین.

سهیلا سری به تایید تکان داد. بعد با پریشانی به او نگاه کرد. فرشته نمی دانست چطور حضورش را توجیه کند. سهیلا لب به دندان گزید و پرسید: اجازه میدی رد شم؟

فرشته کنار کشید و گفت: بله حتماً!

به سرعت بیرون آمد و به کافی شاپ رفت. فروشنده ی کافی شاپ که حالا می دانست اسمش سهند است، با خوشرویی گفت: بفرمایید.

نگاه پریشانی به در دفتر بهراد انداخت. آب دهانش را به سختی فرو داد و پرسید: میشه یه کمی اینجا بنشینم؟

_: خواهش می کنم. چیزی می خورین براتون بیارم؟

+: اممم... نه... یعنی ها... یعنی سیب زمینی می خواستم ولی الان نه...

یک دختر پسر جوان دست در دست هم وارد شدند. فرشته به دستهای درهم قفل شده ی آنها چشم دوخت و از ته دل دعا کرد باعث اختلافی بین بهراد و سهیلا نشده باشد.


طبقه ی وسط (5)

سلام دوستام
اینم یه پست کوچولوی ویرایش نشده ی نصف شبی. اشتباهاشو بگین صبح اصلاح کنم.
شبتون به خیر و خوشی

یک هفته از شروع کارش گذشته بود. اوضاع کاری روبراه بود و خوب پیش می رفت. فرشته از تنوع خرید و فروشهای بهراد کیف می کرد و حسابی لذت می برد. آن روز صبح هم ساعت شش وارد شد و گفت: ووووی سلام خیلی سرده.

بهراد سر بلند نکرد. اما با ته لبخندی گفت: علیک سلام. خب یه چیز گرمتر بپوش.

فرشته در حالی که روی بخاری خم شده بود و دستها و صورت یخ زده اش را گرم می کرد، گفت: ندارم. تازه اگه داشته باشم هم نمی پوشم. من دراز، یه کاپشن گنده هم بپوشم میشم گوریل انگوری!

بهراد انگشتی زیر بینی اش کشید و با احتیاط گفت: باید بنفش باشه.

انتظار داشت فرشته از جا بپرد و عصبانی بشود. اما فرشته غش غش خندید و گفت: آره فکر کنین! واقعاً دلبری میشم! بی خیال. ما همون از سرما یخ بزنیم بهتره. ا ا ا!!! چایی نداریم؟

_: نه. دم کن منم بخورم.

فرشته نفس یخ زده اش را رها کرد و چایساز را روشن کرد. برگشت فبلت را برداشت. انگشت اشاره اش را بی دلیل روی گودی لب زیر بینیش فشرد و متفکرانه به پیامهای رسیده چشم دوخت.

بهراد گفت: حداقل یه پالتو بپوش. اینجوری که میمیری!

فرشته خودش را روی اولین مبل انداخت و در حالی که همچنان چشم به صفحه ی گوشی دوخته بود، گفت: شما مرفهین بی دردم دلتون خوشه ها. پالتوم کجا بوده. بی خیال. فراموشش کنین. این کیه دیگه؟!!! وجدانی؟! میگه بیست لیتر نفت می خوام!!!! جان؟!!!

_: همسایه ی پدربزرگمه. پیرمردیه. رو ویلچره. ولی تا دلت بخواد اهل تکنولوژی! از وقتی بچه بودم براش خرید می کردم.

فرشته ابروهایش را بالا برد و گفت: چه جالب! خب چی بنویسم براش؟

_: بگو ظهر براش می برم.

+: شما بیاین یه گروه پیک راه بندازین. چند تا موتورسوار بذارین دم در، کارهای تو شهر رو انجام بدن.

_: خیلی بهش فکر کردم ولی این کاره نیستم. تو رو هم نمی دونم چی شد قبول کردم!

فرشته سر برداشت. نگاههایشان باهم تلاقی کرد. تبسمی کرد و گفت: پشیمون نمی شین.

بهراد سری تکان داد و گفت: امیدوارم.

کمی بعد از جا برخاست. کتش را برداشت. در حالی که می پوشید چند تا سفارش کرد و گفت که برای چند ساعتی بیرون می رود تا به کارهایش برسد. دم آخر ناگهان چیزی به خاطر آورد. کیف پولش را از جیب کتش در آورد و چند اسکناس شمرد.

فرشته زیر چشمی نگاهش کرد. کلافه بود که بهراد زودتر برود که بتواند با یک فنجان قهوه در دست ولو روی مبلهای نرم و راحت بیفتد و چشم به صفحه ی فبلت بدوزد.

بهراد پول را میز گذاشت و گفت: اینم حقوق این هفتت.

فرشته ابرویی بالا برد و پرسید: چی؟!

اما بهراد از در بیرون رفت. فرشته ناراحت از بهم ریختن عیشش از جا برخاست. پول را برداشت به دنبالش رفت و گفت: یه لحظه صبر کنین. چی گفتین؟ این حقوقیه که برای یه ماه طی کرده بودیم.

بهراد توی راه رو گرداند. متفکرانه نگاهش کرد و گفت: من فقط قیمت رو گفتم. برهه ی زمانی تعیین نکردم. درسته؟

فرشته نگاهی به اسکناسها انداخت و گفت: آره گفتین اینقدر ولی... به نظرم منظورتون ماه بود.

بهراد رو گرداند و در حالی که پایین می رفت، گفت: نه منظورم هفته بود.

فرشته با عصبانیت گفت: اگه به خاطر اون پالتوی لعنتیه...

بهراد در خروجی را باز کرد و گفت: به اون هیچ ربطی نداره. این برنامه ای بود که از قبل داشتم و فکر می کردم تو هم متوجه شدی و قبول کردی. حالا اگه ناراحتی مجبور نیستی بمونی.

بیرون رفت و در را پشت سرش بست. فرشته هم با قدمهای سنگین برگشت و خودش را روی مبل رها کرد. نگاهی به اسکناسها انداخت. باورش نمی شد. چرا بهراد این کار را کرده بود؟ واقعاً از اول نظرش همین بود؟! یکهو حقوق پیشنهادیش چهار برابر شده بود؟ همچین چیزی که امکان نداشت. داشت؟ حتماً بهراد از اول همین نظر را داشت.

کم کم لبخندی روی لبش نشست. بوسه ای بر اسکناسها زد و گفت: دمت گرم آقای جم!

با سرخوشی از جا برخاست و یک فنجان کافی میکس آماده کرد. دوباره خود را روی مبل رها کرد. آهنگ شادی گذاشت و مشغول خواندن سفارشها شد. تلفن زنگ زد. آهنگ را قطع کرد. جرعه ای نسکافه نوشید و جواب داد.

قهوه اش که تمام شد از جا برخاست. شیشه های دود گرفته را تمیز کرد. دور و بر را مرتب کرد. حتی کرکره ها را پایین آورد و توی روشویی شست! بین کارها مرتب تلفن و پیامها را جواب می داد.

داشت کرکره های تمیز را نصب می کرد که یک لانه ی پرنده پشت پنجره دید. از خوشی نزدیک بود جیغ بزند. اما به موقع جلوی خودش را گرفت تا پرنده های بیچاره را نترساند. پنجره را باز کرد و یک بیسکوییت را برایشان خرد کرد.

پنجره را بست و جیغ خوشی کشید. دوباره از صندلی بالا رفت و مشغول نصب کرکره ها شد.

بهراد از پشت سرش متعجب پرسید: اینجا چه خبره؟

فرشته که متوجه حضورش نشده بود، هول کرد و طبق معمول با کلی سر و صدا روی زمین افتاد. بهراد دستپاچه جلو آمد و پرسید: حالت خوبه؟

فرشته چشم بسته گفت: خیلی خوبم. برین بیرون من لباسم رو مرتب کنم و پاشم.

بهراد خنده اش را فرو خورد و از در بیرون رفت. زیر لب غرید: دختره ی دیوونه!

از توی راه پله بلند گفت: من یه سر میرم بالا.

فرشته به زحمت از جا برخاست. دستی پشت سرش کشید و نالید: به سلامت.

نگاهی به کاغذ و وسیله هایی که بر اثر سقوطش ریخته بودند انداخت و نچ نچ کنان گفت: ببین چه کردی دختر گل! یارو به دیوونگیت اعتقاد پیدا کرد! پوله رو از حلقومت نکشه بیرون خوبه.

لب مبل نشست. سرش گیج می رفت. دست دراز کرد. یک حبه قند از قندان برداشت و توی دهانش انداخت. در حالی که آن را می جوید خسارت وارده را برآورد کرد. خیلی نبود! فبلت را از روی زمین برداشت. خوشبختانه بهراد ندیده بود که افتاده است!

امتحانش کرد. هنوز سالم بود. آخرین پره ی کرکره پاره شده بود. با کمی زحمت بندش کرد. کاغذها و بقیه ی وسایل را هم مرتب کرد. یک استکان هم شکسته بود. داشت با جارو دستی جارو میزد که بهراد برگشت.

سر به زیر و خجالت زده گفت: یه استکان شکستم. پولشو از حقوقم کسر کنین.

بهراد پشت میز نشست و بی تفاوت گفت: قضا بلا بوده. این آقای فیروزکوهی زنگ نزد؟

+: نه...

_: این کاغذه من روش یه شماره تلفن نوشته بودم. کوش؟ ننداخته باشی بیرون!

فرشته در حالی که خرده شیشه ها را توی سطل خالی می کرد، زمزمه کرد: هیچی بیرون نریختم.

_: هان؟ آها دیدمش. چی گفتی؟

+: هیچی.


طبقه ی وسط (4)

سلام به گلهای مهربونم
اینم یه پست کوچولوی دیگه! هنوز دستم راه نیفتاده و هرچی سعی می کنم بیشتر از سه صفحه نمی تونم بنویسم. تازه همینم تو چند نشست نوشتم و تکمیل کردم.
امیدوارم لذت ببرین
شبتون به خیر و شادی

قدم زنان برمی گشت که دید فروشنده ی کافی شاپ مشغول چیدن پاکتهای سیب زمینی سرخ کرده روی پیشخوان است. آهی کشید و فکر کرد: برای امروز به اندازه ی کافی خرج کردم. باشه فردا.

سر به زیر انداخت و زنگ در دفتر را فشرد.

وارد که شد تلفن داشت زنگ میزد. بدون سوال گوشی را برداشت و روی مبل کنار میز نشست. کاغذ مداد را پیش کشید و مشغول صحبت شد.

تا ساعت پنج بعدازظهر یا داشت جواب تلفنها را می داد یا داشت درباره ی صحبتهای تلفنی اش با بهراد بحث می کرد. نفهمید زمان چطور گذشت. سر برداشت و با دیدن عقربه ی نقره ای روی صفحه ی سورمه ای ساعت آهی کشید و گفت: پنج شده. الان مامان میره خونه. اگه اجازه میدین منم برم.

بهراد در حالی که سخت مشغول حساب و کتاب و یادداشت کردن بود، سر به زیر گفت: باشه. برو. ممنون.

فرشته سری تکان داد و از جا برخاست. خداحافظی کرد و بیرون آمد.

وقتی رسید مامان هنوز نیامده بود. با عجله خودش را توی آشپزخانه پرت کرد. داشت از گرسنگی میمرد! در یخچال را باز کرد و یک تکه کوکو را که از دیشب مانده بود با نان به دندان کشید. یک لیوان آب هم روی آن روانه کرد و با آهی بلند روی صندلی ولو شد.

با دیدن مامان که چادر به دست توی درگاه آشپزخانه ایستاده بود، دستپاچه برخاست.

+: س سلام!

مامان لبخندی زد و گفت: سلام. خسته نباشی. ظهر زنگ زدم خونه نبودی. شارژ نداشتم به گوشیت زنگ نزدم.

با خوشحالی گفت: کار پیدا کردم! همین دوست حبیب بهم کار داد. تلفنچیم.

صورت مامان را سایه ای از غم و خوشحالی گرفت. زیر لب گفت: خدا رو شکر. خدا رو شکر.

بعد سر برداشت و پرسید: محیطش خوبه؟ امنه؟

برقی از تردید به چهره ی فرشته دوید. اما بلافاصله آن را زدود و گفت: ها مامان خیلی خوبه. امن و راحته. کارمم ساده است. فقط باید تلفن جواب بدم. حقوقشم... ای بد نیست. اگه خوب کار کنم میره بالا.

مامان سری تکان داد و با ناراحتی گفت: خوبه.

بعد رو گرداند و به اتاق رفت تا فرشته بغضش را نبیند. فرشته اما دید. سر به زیر انداخت و لب گزید تا بغض نکند.

باهم کمی به کارهای خانه رسیدند. شام ساده ای پختند و خوردند و بعد نشستند. مامان تلویزیون را روشن کرد و مشغول باز کردن کوهی جادکمه ی بسته ی لباسها و دوختن دکمه هایشان شد. فرشته با بی حوصلگی نگاهی به لباسها کرد. از خیاطی نفرت داشت. از این که این شغل اینقدر مادرش را پیر و خمیده می کرد عصبانی بود. با حرص چشم به تلویزیون دوخت.

کمی بعد هم برخاست. به آشپزخانه رفت و ظرفها را شست. بعد برگشت و شب بخیر گفت. توی تنها اتاق خانه دراز کشید و آنقدر غلتید و فکر کرد تا خوابش برد.

صبح روز بعد با صدای شماطه ی نماز مادرش برخاست. با خواب آلودگی نماز خواند. گرسنه اش بود. لیوانی شیر ریخت و با لقمه ای نان مشغول شد.

مامان بعد از نماز خوابیده بود. بی سروصدا لباس پوشید و از خانه خارج شد. هوای صبح زود سرد بود. لرز کرد. قدمهایش را تند کرد که گرم شود.

بیست دقیقه بعد که رسید کف دستهایش از سرما سرخ شده بود. زنگ در را فشرد و دستهایش را بهم کشید. نگاهی به کافی شاپ انداخت. هنوز باز نبود. ساعت شش و نیم بود.

بهراد از پشت آیفون پرسید: بله؟

+: فرشته ام.

در باز شد. پله ها را دوان دوان بالا رفت و با دیدن بخاری روشن نزدیک بود از شوق گریه کند! به سرعت خودش را به بخاری رساند و در حالی که دستهایش را گرم می کرد، تند تند گفت: سلام. بیرون خیلی سرده! از دیروزم سردتره. چه خوب که بخاری تون روشنه. داشتم یخ می زدم. راستی من چه ساعتی باید بیام سر کار؟ دیروز یادم رفت ازتون بپرسم.

برگشت و به بهراد که از پشت میزش با کنجکاوی نگاهش می کرد، چشم دوخت.

بهراد چند لحظه مکث کرد و چون فرشته حرف دیگری نزد، گفت: نمی دونم. دربارش فکر نکردم. من از پنج ونیم اینجام. معمولاً زود میام پایین.

فرشته سری به تایید تکان داد و گفت: بله. حبیب گفت که خیلی زود بیدار میشین. برای همین زود اومدم. چایی براتون بریزم؟

_: نه من خوردم. برای خودت بریز.

بالاخره نگاه کنجکاوانه اش را برگرفت و دوباره به صفحه ی لپ تاپ چشم دوخت. این دختر واقعاً عجیب غریب بود. هیچ شباهتی به دخترهایی که می شناخت نداشت!

فرشته یک لیوان چای ریخت و پرسید: اشکالی نداره لیوانی ریختم؟

بهراد بدون این که نگاهش را از مانیتور برگیرد، پرسید: اول می ریزی بعد می پرسی؟! ولی اشکالی نداره. چایی قهوه هرقدر می خوای بخور.

+: خیلی متشکرم.

_: خواهش می کنم.

کرکره ها را باز کرد و گفت: خداییش دلتون نمی گیره تو تاریکی؟ نمی خواین یه لامپ پرنور واسه اینجا بگیرین؟

_: تا حالا بهش فکر نکردم.

+: فکر کردن نمی خواد. عمل کردن می خواد. می خواین من برم بخرم؟ البته پول ندارم.

_: فعلاً نه.

فرشته آه بلندی کشید. بهراد گوشی را به طرفش گرفت و گفت: برو تو برنامه های چت... وایبر، لاین، واتس آپ، مسنجر و امثالهم... چتهای بی جوابمو جواب بده.

فرشته گوشی را گرفت و با تردید پرسید: اگه چت خصوصی بود چی؟

بهراد که طبق معمول نگاهش نمی کرد، غرید: چتای خصوصیم تو اون گوشی نیست.

و فکر کرد: دختره خله! فکر می کنه اینقدر احمقم که زندگی خصوصیمو میدم دستش! همینم مونده که چتام با سهیلا و رفقا رو بخونه!!!!

فرشته لب مبل نشست و واتس آپ را باز کرد. گفت: آقای منصوری تشکر کرده و نوشته بسته به سلامت رسید. نصف پولش رو واریز کرده و بقیه رو تا آخر هفته به حسابتون می ریزه.

بهراد سر تکان داد و گفت: بنویس... ممنون.

+: ممنون خالی؟!

بهراد متعجب نگاهش کرد و پرسید: ممنون با چی؟

فرشته با لحن مظلومی گفت: نمی دونم.

بهراد رو گرداند و زیر لب غرید: لااله الاالله.

فرشته جواب را نوشت و ارسال کرد. پیام بعدی را باز کرد و گفت: خانم معیری از گناباد می پرسن بسته ی سفارشی شون چی شد؟

بهراد با کف دست به پیشانی اش کوبید و گفت: به کلی فراموش کردم. الان جواب نده. صبر کن ببینم چکار می تونم براش بکنم.

گوشی تلفن ثابت روی میزش را برداشت و شماره ای را گرفت. چون جوابی نگرفت، به فرشته گفت: تو دفتر تلفن گوشی نگاه کن. شماره ی اعتباری قهاری رو برام بخون.

فرشته شماره را خواند. این یکی ظاهراً جواب داد. اول از این که بیدارش کرده بود عذرخواهی کرد و بعد گفت دبنال یک صندوق قدیمی می گردد. همین طور یک جفت چراغ لاله.

فرشته با کنجکاوی به او چشم دوخته بود و بعد از این که تلفنش تمام شد، با شگفتی گفت: واقعاً از شیر مرغ تا جون آدمیزاد معامله می کنین!

_: نه! این دو تا رو معامله نمی کنم! مرغ که شیر نداره منم سفارش جون آدمیزاد قبول نمی کنم!

بعد با همان خونسردی ادامه داد: براش بنویس سفارش دادم. تا آخر همین هفته براش ارسال می کنم. نشونی شم چک کن ببین تو چتهای بالاش هست یا نه. اگه نیست بگو بنویسه.