ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

آدمی و پری (3)

سلام به روی ماه دوستام
اینم یه پست کوچولوی نصف شبی:

 

کمی توی پاساژ چرخید. دنبال کیف می گشت. شاهپر با همان تیپ مضحک دوباره جلو آمد و گفت: شرمنده. قرار بود مزاحم نشم. ولی از این کیف که می خواین یه جا سراغ دارم. میای بریم؟

+: نخیر من با تو هیچ جا نمیام.

_: خیلی از اینجا دور نیست. پاساژ سروین. می دونی که کجاست؟

+: ببینم تو واسه چی سؤال می کنی؟ یه پات تو کله ی منه یه پات بیرون. پرسیدن داره آخه؟

شاهپر از لحن جدی و عصبانی او قاه قاه خندید. بعد گفت: همینو بگو! خیلی خب طبقه ی دوم، سمت چپ راه پله، اولین مغازه. کیفه هم پشت فروشنده گوشه ی چپه. یه کیف آبی جلوشه. بگو اون پشتیه رو بده. اگه خوشت نیومد هرچی خواستی به شاهپر بگو.

شیدا توضیحات او را مزه مزه کرد. لبخند ملایمی بر لبش نشست. اگر شاهپر همیشه اینقدر دقیق نشانی میداد خیلی خوب بود! از این که به دنبال وسیله ای که می خواهد هزار تا مغازه را بگردد متنفر بود! اصولاً بر خلاف اکثر خانمها خرید تفریحش به شمار نمی رفت. ترجیح می داد برای تفریح به پارک یا موزه برود!

شاهپر در مقابل افکار او لبخندی زد و گفت: در خدمتم بانو.

اخمهای شیدا دوباره توی هم رفت و گفت: لازم نکرده با این ریخت ضایعت. می خوام تنها برم. ولی از راهنماییت ممنونم.

شاهپر نگاه ناامید خنده داری به سر تا پای خودش انداخت و گفت: بهتر از این گیرم نیومد.

شیدا شانه ای بالا انداخت و گفت: فعلاً خداحافظ.

شاهپر دوباره لبخند عریضی زد و گفت: دفعه ی بعد دوسم داری. قول میدم.

شیدا اما توجهی نکرد و رفت.

کیف را درست همان جایی که شاهپر نشانی داده بود پیدا کرد. قیمت مناسبی هم داشت. آن را خرید و خوشحال و راضی از مغازه بیرون آمد. با شاهپر هم دیگر برخوردی نداشت. سوار اتوبوس شد و به طرف خانه برگشت.

 


توی راه برگشت فکر دستمزد کلانش لبخند عمیقی بر لبش می نشاند. داشت فکر می کرد که چی طلب کند؟

خشایار را؟!

این اولین خواسته اش بود اما مطمئن نبود که پریها بتوانند دل خشایار را با او مهربان کنند.

غیر از خشایار چی می خواست؟ پول؟ شغل؟ خدمت همیشگی پریان؟ مطمئن نبود. ولی فکر کردن به آن سرگرمش می کرد.

نزدیک خانه کمی سبزیجات خرید و بالاخره به مقصد رسید. در را باز کرد و وارد شد. توی راهرو با دست پر سر خم کرده بود و داشت کفشهایش را در می آورد که با شنیدن صدای عموپرویز خشکش زد.

به آرامی سر برداشت و دستش دوباره روی دستگیره ی در خروجی نشست. اما عمو از هال بیرون آمد و با تبسم عجیبی گفت: سلام خانم کجا؟ نیومده می خوای بری؟

شیوا خواهر کوچکش هم پشت سر عمو آمد و گفت: عمو با تو کار دارن.

اولین عکس العملش تشری بود که به شیوا زد: تو چرا کلاس نیستی؟

شیوا که از عصبانیت او جا خورده بود، آرام گفت: تابلوم تموم شد دیگه کاری نداشتم...

شیدا با نفسهایی که از عصبانیت به سختی فرو می برد و باز پس می داد، به عمو نگاه کرد.

عمو باز با همان لبخند عجیب گفت: حالا چرا وایسادی؟ بریم بیرون حرف بزنیم یا میای تو؟

شیدا از گوشه ی چشم نگاه سریعی به در انداخت و در ذهنش محاسبه کرد که کدام گزینه می تواند کم خطرتر باشد. جلوی شیوا بعید بود خیلی وارد جزئیات بشوند ولی اگر می شدند چی؟ طفلک خواهرش تقصیری نداشت. نمی خواست او را بترساند.

بنابراین با ملایمت در را گشود و از بین دندانهای کلید شده اش غرید: بریم بیرون بهتره. شیوا سبزیها رو ببر آشپزخونه. کیف منم بذار تو اتاقم.

تا به کوچه برسند هیچ کدام حرفی نزدند. شیدا به سختی می کوشید که به اعصابش مسلط شود و آرام بگیرد. باید برای عمو توضیح می داد که چاره ای جز این برایش نگذاشته بودند.

بالاخره بعد از چند دقیقه سکوت عمو گفت: خب؟

شیدا با صدایی که سعی می کرد نلرزد، گفت: می دونین که مجبورم کردن.

عمو دستهایش را پشتش بهم گره زد و سری به تایید خم کرد. گفت: می دونم. ولی انتظار داشتم بیای به خودم بگی.

شیدا از گوشه ی چشم به او نگاه کرد. به نظر نمی آمد تنبیه و توبیخی در پیش باشد. با تردید گفت: من... من... نتونستم...

عمو گفت: بهم حق بده ازت دلخور باشم!

فقط همین؟! شیدا لبخندی از سر آسودگی زد. سر به زیر انداخت تا عمو لبخندش را نبیند.

کمی بعد فکری ذهنش را مغشوش کرد. با نگرانی سر برداشت و پرسید: حالا چی میشه؟

_: چی، چی میشه؟

+: شاهپر... که زندونیش کرده بودین... موجود خطرناکی بوده؟ حتماً کار بدی کرده بود که اسیرش کردین. ولی... ولی الان به نظر نمیومد آزاری داشته باشه. حداقل از خواهرش که بهتر بود.

_: چیه؟ پسندیدی؟ ازش خوشت اومده؟

شیدا کوتاه خندید و گفت: نه فقط میگم خواهر بداخلاقش بیشتر مستحق زندانه. هرچند که بداخلاقی صِرف جرم نیست.

عمو هم خندید و تایید کرد: آره خواهره همچین قاطیه. منم ازش خوشم نمیاد. این شاهپرم یه بار سر شوخی با من زد ظرف عتیقه ی یادگار مادرم رو شکوند، منم عصبانی شدم و زندونیش کردم. تو آزادش نمی کردی خودم این کار رو می کردم. احتیاجی به شکستن آینه که اونم قدیمی بود، نبود. این پری چون از من دلخور بود گفت که آینه رو بشکنی.

شیدا با تعجب پرسید: اگه نمی شکستمش چه جوری آزاد میشد؟!

_: کافی بود فقط بهش بگی آزاده! من بهش تلقین کرده بودم که اونجا اسیره. کافی بود باورش بشکنه نه آینه ی عزیز من!

شیدا با شرمندگی دستی به سرش کشید و پرسید: چه جوری می تونم جبران کنم؟

_: فدای سرت. قضا بلا بوده. ولی کلاً دنیای اجنه جای خوبی نیست. دور و برشون نپلک.

+: من که نمی خواستم برم. یعنی هنوزم نرفتم. فقط مجبورم کردن که آینه رو بشکنم... کاری به کارشون ندارم.

_: همین... بعد از این سعی کن قوی باشی و اجازه ندی بهت نزدیک بشن. اگر هم احیاناً گاهی بازم سربسرت گذاشتن به خودم بگو. نذار بترسوننت. تو خیلی خیلی از اونها قدرتمندتری.

+: ولی اونا می تونن غیب بگن... پرواز کنن... کارایی که ما نمی تونیم بکنیم بکنن... چطوری ما قویتریم؟

_: غیب گفتنشون که درباره ی اتفاقات گذشته و حاله. چون می تونن همه چی رو ببینن. ولی از آینده خبر ندارن. مطمئن باش.

+: پرواز چی؟ قدرت بدنیشون؟ شاهپر با اون هیکل ابری مسخرش منو از پنجره پرت کرد بیرون. نصف منم نبود.

_: غاز هم می تونه پرواز کنه. فیل هم قدرت بدنیش خیلی زیاده. ولی ما اشرف مخلوقاتیم.

شیدا آهی کشید و سری به تایید تکان داد. ناگهان هینی کشید و گفت: من هنوز نهار درست نکردم. مامان الان برمی گرده!

_: تقصیر من شد. پس مهمون من باشین. یه چی می خرم می بریم خونتون. زنگ می زنیم باباتم زودتر بیاد دور هم بخوریم.

+: نه دیگه اینجوری که بده. خودم می پزم. سبزیجات خریدم...

_: دست بردار. اون علفها رو بذار شب بپز. من غذای آدمیزاد می خورم.

+: اینجوریه عمو؟؟؟

_: بعله!

شیدا خندید و به دنبال عمو وارد رستوران سنتی شد.


نظرات 15 + ارسال نظر
گلی پنج‌شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:37 ب.ظ

نه نه، سن مشکلی نداره :)

خوب من هیچ کدومِ گزینه ها رو ندارم، بیخیال میشم

همین شیوه ی الماسی رو پیش بریم

اوکی. با دسته گل می فرستم خدمتتون :-)

ها بابا بی خیال :-D

چشم چشم :-P

رها14:-) چهارشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 05:16 ب.ظ

سلام این یه رهای خسته اس ک با شما صحبت میکنه!:||||||
با این دینی گرفتنشون!:/ 18 میشم:|||| نگی 18 خوبه که با سر میرم تو دیوارااا:D
ولی جبر و عربی عالیییی بود! :)
ببخشید دیر میام وقت نفس کشیدنم ندارم! الانم شنبه حسابان دارم خیالم راحته اومدم نت:))))
داستانه خوبه فقط شاهپر یکم اسم یه جوری نیست واسه یه پری؟ بیشتر انگار دختره! البته رفتارشم دخترونه اس! خواهرش خیلی مردتره:)))))))))
دستت درد نکنه خواهر:)

سلام
خداقوت رهاگلی
نرو تو دیوار. من هیچی نمیگم :دی
خدا رو شکر. آفرین!
خواهش می کنم. لطف می کنی با این وقت کم بازم میای و نظرم میذاری :*)
چه می دونم :) از الهام بانو بپرس با این نظرات عجیب غریبش :) ولی خداییش شاهپر از قدیم اسم پسر بوده. به اون پر اصلی پرنده که اگر بچیننش دیگه نمی تونه پرواز کنه میگن شاهپر
آره خواهره خیلی قرص و محکمتره :))

شری چهارشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:56 ق.ظ

آخ جووووووووووون
منم یه ژری میخوام واسه خودم
میشه به جای من بره ارشد بده لطفا
هر چند ترجیح میدم خودم ریاضت بکشم و با تمام سختیها و مشقاتی که در این راه هست ولی خودم درس بخونم ُ اما خیالم راحت باشه که هر لحضه قرار نیست یه ژری بژره رو سرم و منو بخوره
یا مثلا موقع لباس عوض کردن نگران باشم که نکنه نگام کنه
یا تو حموم و دستشویی دنبالم بیاد
یا ...
اقا بیخیال
اخر شبه ُ الان سکته میکنم میمیرممممممممممممم

:*

می خخخرم برات :دی
من که میگم این قصه رو شب نخونین :دی
:*)

گل سپید سه‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 05:02 ب.ظ http://gole3pid.blogsky.com/

وای چه عمویی خوشمان آمد ازش
نمیشه یکی به منم بگه کجا اون مانتو مورد نظرم رو میتونم پیدا کنم آخه منم واقعا حوصله گشتن و خرید کردنو ندارم
انقد از این شکلکه خوشم میاد
ممنون شاذه جونم برا قسمت جدید راستی به منم سر بزن خوشحال میشم
سلام!

می خرم برات :دی
آخ کاشکی! من خرید کردن خوشم میاد ولی گاهی واقعاً سخته :(
خواهش می کنم عزیزم
سر زدم :*)
سلام :)

حدیث سه‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:50 ب.ظ

من هنوز منتظر pdf دوباره عشق هستم

اوه متاسفم! پاک فراموش کرده بودم. انشاءالله تو هفته. فردا شب مهمون دارم الان نمی رسم.

118 سه‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:03 ق.ظ

این داستانتونو دوس دارم منتظر بقیشم...

مرسی!

مهشید دوشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 05:25 ب.ظ

اوه اوه خدمت همیشگی پریان؟دیوونه شده؟
من حاظر نیستم یکیشونو برای یه لحظه ببینم...خدا یه چیزی میدونسته که برای ما نامرئیشون کرده دیگه...
ولی بازم میگن عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد؟اینام باعث شدن عموشو بعد این همه مدت بشناسه...شایستی هم دل خشی جان رو نرم کردن...کسی چ میدونه؟
راستی ایناا چه قدر سبزی میخورن...ما فقد سبزی خوردن میخوریم اصن از پخته شون خوشمون نمیاد...مگه بادنجونو اینا ک جزو سیفی جاتن...درسته دیگه نه؟که اونم سرخ شده...وایی
چیپس پیشنهادی کدو هم عالی بودش...مرس...یادم رفته بود بگم

نه چرا دیوونه؟ :دی
والا!
بله بله اینش خوب بود. شایدم... خدا رو چه دیدی؟
منظورم کرفس و هویج و قارچ و گل کلم اینا بود... ما اینا رو آبپز یا بخارپز می کنیم بعد روش سس سفید (آرد و شیر و نمک فلفل) با پنیرپیتزا میدی و خوب چیزی میشه.
ضمناً سبزیجات می تونه شامل صیفی جات هم بشه. چون همشون صیفی کاری هستن.
نوش جان. خوشحالم که خوشت اومده :*)

حاضر
صیفی
اصلا

از رو غلط دیکته هات ده بار بنویس :دی

نینا دوشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 04:00 ب.ظ

دووووووز داشتم :D
همچنان منتظرم یکی شون بیاد اتاقمو جمع کنه جارو هم بکشه لدفن
فقط نه من نه اعضای خانواده نبینیمش که خوشم نمیاد :D
حیف واقعا دلم میخواستا وقت امتحان چه فازی میشد یده
از جمله علف هم خوشمان امد :D

مرسییییی
باشه باشه می فرستم برات :دی
:دی

sokout دوشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 02:54 ب.ظ

مرسی از سوپرایزت
در کمال ناامیدی امدم سر زدم
هوارتا مرسی
طبق معمول
سلام
خوبی؟ بچه ها خوبن؟

خواهش می کنم. قابلی نداشت :*)
سلام
خوبیم ممنون. تو خوبی؟

آرتمیس دوشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:52 ب.ظ

شاهپر گفت دفعه ی بعدی دوسم داری..میره خشایارو ور میداره میاد؟؟؟
خوشم اومد از دختره..تو قسمت بعدی میشه بگین کیفش چه شکلی بود؟

اینم میشه! البته خیلی کار آسونی نیست!
مرسی
کیفش... اوممم... به نظرم اسپرت بود. مثلا یه کولی جین یا مدل گلیم اینا...

مرضیه دوشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 10:20 ق.ظ

بابا عمو
بابا مهربون
من که اولش بجای پری خودمو خیس کردم
اصلا هم یادم نبود این قصه شاذه جونه و همه چی نرم و لطیفه
بدون خون و خونریزی

ایول! :)
نترسسس :)
:*)

برگ سبز دوشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 09:44 ق.ظ

منم شاه پر می خام کارامو بکنه
بجام بیاد امتحان بده
فقط خشگل باشه لطفا
ترسناکم نباشه :)))

نههه میترسم
ولی میخام بودنش خوب بوداا

باشه باشه می خخخرم برات :دی

ghazal-xr75 دوشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 09:27 ق.ظ

مرسی عالی بود .از عمو پرویز هم خوشم اومد مهربون برخورد کرد پری رو بگو الکی گفت اینه رو بشکن .

وای اما شاهپر بند و اب داد و از دست رفت .قربانت
روی بچه های گلت رو ببوس..

خواهش می کنم
آره! عموئه بهتر از تصور شیدا بود. همینو بگو!
:))
زنده باشی.ممنون

گلى دوشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 09:11 ق.ظ

سلام سلام :*

اوه ماى گاد!!! ٨ سال؟؟؟ wow!

خدمتِ همیشگیه پریان؟؟؟ همچین چیزى رو قبول میکنن؟ شیدا که نه، واى اگه آدمى که خیلى خوب نیست همچین تقاضایى کنه که بده :|

یه لحظه یاد اون قسمتى تو جن عزیز من افتادم که جن به جاى دختر داستان درس خوند و امتحان داد...خیلى خوبه جداً...خواستم بگم همچین آدمى هستم من، پى درس و دانش!!

من هم از آقاى عمو خوشم اومد :) سلام برسونین خدمتشون!

آها بعد یه سوال دیگه، میشه از پریها خواست وارد دنیاشون شد؟

مرسى شاذه جونى :*********

سلام سلام :-*

یس! یعنی هرجا هر منبعی در این باره بود سر می کشیدم تا یاد بگیرم. راستش همش دلم می خواست یه جن داشته باشم که کارامو بکنه اما در نتیجه فهمیدم به این آسونیام نیست :-)
برای این که کسی جنی رو به خدمت بگیره دو راه می شناسم. یکیش اینه که نفسش بسیار قوی باشه. یعنی قدم اولش اینه که حداقل روحش کاملا به جسمش مسلط باشه. با ریاضت میشه به اینجا رسید.
وقتی به اینجا رسید یه جدول مخصوص هست که با حل کردنش پریها براشون مرئی میشن و می تونن به خدمت بگیرنشون.
راه دوم اینه یکی از این اشخاص ریاضت کشیده ی قوی النفس دم دستت باشه و تو عالم رفاقت یه پری بهت هدیه کنه :-D
من راه دومشو بیشتر می پسندم :-D
البته باز هم به این سادگی نیست. چون پریها ذاتشون پلیده و خیلی خیلی خیلی کم پیش میاد که یک پری مهربان و راستگو باشه. اینه که به طور عادی اون آدم قوی النفس هم نمیاد همچین خطری بکنه و یک پری رو در اختیار عزیزانش قرار بده. چون ممکنه هر آزاری بهشون برسونه حتی کسی که ضعیف باشه رو به جنون بکشونه. مخصوصا میگن تو خونه ای که بچه هست سربسر اجنه نذارین چون ممکنه زورشون به بزرگترا نرسه و بچه ها رو به تلافی بزرگترا اذیت کنن. مثلا کابوس ببینن یا خیالات ترسناک بکنن. یا الکی زمین بخورن و امثال اینها.

در کل مسئله ی خشن و کثیفی هست که تکه های طنز و سرگرم کننده اش به نظرم اندازه رگه های الماس کمیابن. حتی از اونم کمتر! منم رو همین الماسا زوم کردم و به اصل مطلب کاری ندارم :-)

این عموهه خوبه ها. درسته مجرده ولی یه نمه سنش بالاست. عیب نداره؟ :-D

خواهش می کنم گلم ♥:-**********

ارکیده صورتی دوشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:42 ق.ظ

به به سلام خانوم گل.
چه داغ داغ چسبید!
آخی عمو چه مهربونه! من فکر کردم باید خیلی عجیب و بدخلق باشه...
ممنون از شاذه جونم

سلام به روی ماهت.
نوش جان!
آره منم فکر می کردم عجیب غریب باشه! نبود. ازش خوشم اومد. خواهش می کنم گلم ♥♥

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد