ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (31)

سلام به روی ماه دوستام
همه ی این روزها تو فکرتون بودم و اصلاً فرصتی دست نمی داد که بتونم بیام بنویسم روزهای اول هفته ی گذشته به آخرین بقایای خونه تکونی و جابجا کردن وسایل خونه به امید باز شدن کمی جا گذشت و روزهای آخر به فریزر پر کردن بهاره. لوبیا سبز و باقلا و بادمجون سرخ کرده... خلاصه که شلوغ بودم اساسی...
امروزم هنوز نهار نپختم و از صبح نشستم به نوشتن. گردنم درد گرفته. یک انگشتمم دیروز با پوست کن مصدوم شده و تایپ کردن سخته ولی خب شکر خدا چند صفحه ای نوشتم. هرچند با یک کلیک اشتباه فاصله ی خطوط بهم ریخت و هرکار کردم مرتب نشد که نشد :( ولی مهم نیست. فعلا داشته باشین من برم نهار بپزم که یک ساعت دیگه چند تا کودک گرسنه درسته قورتم میدن

وارد فرودگاه تهران که شدند مهراب گفت: میریم خونه ی رضوانه خانم، وسایلتو جمع می کنی خداحافظی می کنی میای خونه ی من.

مهشید با تعجب سر برداشت و تقریباً داد زد: چی؟!!!

مهراب ابرویی بالا برد و ناباورانه پرسید: چرا اینجوری منو نگاه می کنی؟ توقع زیادیه که بخوام زنم تو خونه ی خودم باشه؟!

مهشید با عصبانیت پرسید: مهراب می فهمی چی داری میگی؟ پدر مادرت اگه بفهمن سر به تن من نمی ذارن!

مهراب با آرامش پرسید: تو به من اعتماد نداری؟

مهشید با حرص رو گرداند. نفسش را رها کرد. بعد برگشت و پرسید: چه ربطی داره؟ یه وقت خونه نباشی، زنگ بزنن یا وارد بشن، چیکار کنم؟ کار تو هم که حساب کتاب نداره. میری سه روز بیمارستان نمیای. بذار برم سر خونه زندگی خودم. بنده خدا رضوانه خانم هم تنهاست.

_: اگه فقط مشکلت تنهایی رضوانه خانمه، من همین الان یه آدم قابل اعتماد سراغ دارم که به جای تو بره اونجا. یه خانم چهل پنجاه ساله ی تنهاست. مصاحب خوبی هم برای رضوانه خانم میشه.

مهشید با سرگشتگی گفت: من الان آمادگی ندارم. همه چی یهویی و درهم برهم شده. نمی تونم مهراب.

بدون این که منتظر جواب بشود به طرف ریل تحویل بار رفت. مهراب هم نفس عمیقی کشید و به دنبالش راه افتاد.

چمدانهایشان را برداشتند و به طرف ایستگاه تاکسی رفتند. شماره گرفتند و منتظر نوبتشان ماندند.

مهراب در سکوت انتظار می کشید و مهشید با بی قراری به صورت جدی او که هیچ حسی از آن خوانده نمی شد نگاه می کرد. تا رسیدن به خانه ی رضوانه خانم هم وضع تغییری نکرد. مهراب همچنان کاملاً جدی و ساکت بود و مهشید از شدت اضطراب لحظه ای آرام نداشت.

جلوی در خانه ی رضوانه خانم مهراب از راننده ی تاکسی خواست که منتظر بماند و خودش با مهشید پیاده شدند. مهشید به طرف صندوق عقب رفت و گفت: چمدونم...

مهراب آرام و محکم گفت: نمیشه.

مهشید با ناراحتی گفت: مهراب! من نمیام.

_: تو میای. کجا حلال تر از خونه ی من؟

رضوانه خانم که از خرید روزانه اش برمی گشت با دیدن آنها جلو آمد و گفت: سلام. خوش اومدین. بفرمایین.

مهراب تبسمی کرد و گفت: سلام. متشکرم.

مهشید هم با لحنی گرفته و دلخور گفت: سلام.

رضوانه خانم در خانه را باز کرد و تعارف کرد که وارد بشوند. مهراب جلو رفت و مهشید با پاهای که از حرص روی زمین می کوبید به دنبالش روان شد.

رضوانه خانم با تعجب پرسید: طوری شده مهشیدجون؟

مهشید لب برچید و طلبکارانه به مهراب نگاه کرد. مهراب مؤدبانه به رضوانه خانم گفت: اگر اجازه بدین می خوایم وسایل مهشید رو جمع کنیم و رفع زحمت کنه.

مهشید با حرص گفت: من مزاحم نیستم از قول خودت حرف بزن.

رضوانه خانم با حیرت پرسید: من نمی فهمم. چرا جمع کنه؟ کجا بره؟

مهراب محکم گفت: خونه ی من.

مهشید نالید: مزخرف میگه. ما هنوز نامزدیم. من نمیرم.

مهراب محکم گفت: تو زن منی. سند دارم.

مهشید با حرص گفت: بله برای سه ماه!

مهراب با خونسردی گفت: تو بگو یک روز! الان زن منی و اختیارتو دارم. بد میگم حاج خانم؟

رضوانه خانم چند لحظه با حیرت نگاهش کرد و بالاخره گفت: چی بگم والا؟

مهشید پا به زمین کوبید و گفت: بگین نمیشه. آخه چرا باید برم خونش؟ پدر مادرش پوستمو غلفتی می کنن.

مهراب بازهم خونسرد و قاطع گفت: جواب پدر و مادرم با خودم. نمی ذارم اذیتت کنن. بریم.

+: من نمیام.

رضوانه خانم لبهایش را بهم فشرد. بالاخره گفت: برو مهشیدجون. برو شر میشه.

مهشید داد زد: برم شر میشه. نرم شر میشه. چکار کنم آخه؟

رضوانه خانم دستپاچه نگاهی به اطراف انداخت و گفت: برو مهشیدجون برو. من نمی تونم جواب مردمو بدم.

مهشید نالید: تنها می مونین.

_: تو نگران نباش. برو. برو جانم.

و با عجله در اتاق مهشید را با کلیدی از دسته کلید خودش باز کرد و پرسید: می خوای کمکت کنم جمع کنی؟

مهشید با بغض گفت: نه متشکرم.

سر برداشت تا نگاه پیروز و راضی مهراب را ببیند. اگر اینطور بود حتماً لگد محکمی نثار ساق پای او می کرد! اما مهراب مثل همیشه خونسرد و جدی بود.

باهم وسایلش را جمع کردند. رضوانه خانم چند کیسه و کارتن آورد تا کارشان راحتتر و سریعتر پیش برود. وسایل زیادی نداشت. خیلی زود جمع شدند. نگاهی به اتاق خالی انداخت و به رضوانه خانم گفت: می خواستم اقلاً یه جارو بزنم تحویلتون بدم. اینجوری کثیف...

رضوانه خانم با عجله گفت: اشکالی نداره. خوش اومدی. خوشبخت باشی. مبارکت باشه.

راننده ی تاکسی هنوز دم در بود. وسایل را توی صندوق و روی صندلی عقب جا دادند. مهشید کنار وسایلش و مهراب جلو نشست.

ماشین جلوی خانه ی مهراب توقف کرد. مهشید فقط کیف دستیش را برداشت و پیاده شد. مهراب در خانه را باز کرد و رفت تا با راننده ی تاکسی وسایل را پایین بگذارند.

مهشید به حالت قهر وارد شد و دکمه ی آسانسور را زد. به تنهایی بالا رفت. در پشت بام باز بود. یکی از همسایه ها داشت کولرش را درست می کرد. نگاه چپ چپی به مهشید کرد و بدون حرف به کارش ادامه داد. کولر راه افتاد. او هم از کنار مهشید رد شد و پایین رفت.

مهراب به تنهایی با وسیله ها بالا آمد. مهشید انتظار داشت طعنه ای بزند و از کمک نکردنش گلایه کند. اما هیچ نگفت و در خانه را باز کرد. وسایل را تو گذاشت و رفت تا بقیه را بیاورد.

مهشید لبهایش را بهم فشرد و با بی میلی وارد شد. نگاهی به در و دیوار خانه انداخت. خانه اش؟...! چنین حسی نداشت. هیچ حسی به جز سرخوردگی و ناامیدی نداشت.

روی اولین مبل نشست و به روبر چشم دوخت. مهراب وسایل را آورد و مشغول مرتب کردن وسایل خودش شد. در حالی که لباسهای توی کمدش را جابجا می کرد، گفت: تو کمد برای لباسات جا هست، یه کتابخونه هم برای کتابات میگیرم. برای درس خوندنم می تونی از میز تحریر من استفاده کنی.

مهشید جوابی نداد. مهراب از اتاق بیرون آمد. با تبسم مهربانی نگاهش کرد و گفت: مهشیدخانم با شما بودم ها!

مهشید نگاهش نکرد. اگر نگاه می کرد یا دلش می لرزید یا خنده اش می گرفت. فعلاً قهر بود. نباید کوتاه می آمد.

به رنگ گرفته و چرک مرده ی دیوار چشم دوخت و فکر کرد: کاش رنگش کنم!

یک وقتی اتاق خودش را رنگ کرده بود. آن وقتی که برای کنکور داشت می خواند! وقتهای آزادش رنگ میزد. رنگ کردن فکرش را سبک و راحت می کرد و بهتر می توانست روی درسهایش تمرکز کند.

در ذهنش کمی رنگ مشکی و قهوه ای به سفید اضافه کرد. خیلی کم. آنقدر که سفید خالص نباشد. نه این که رنگی بگیرد...

مهراب از اتاق بیرون آمد. آخرین چمدان را هم برداشت و گفت: دو تا کشو هم برات خالی کردم. بیا وسایلتو جا بده.

مهشید بازهم حرکتی نکرد. مهراب به طرف آشپزخانه رفت و پرسید: شام چی می خوری؟

در یخچال را باز کرد و خم شد. مهشید رو گرداند. توی هواپیما چیزی نخورده بود. میل نداشت. کیک و آبمیوه را توی کیفش گذاشته بود تا بعداً به جای شام بخورد. مهراب مال خودش را ضمن صحبت خورده بود.

حالا باید چکار می کرد؟ کیفش را باز می کرد و مشغول خوردن میشد؟ گرسنه اش بود. ضمناً میلی به کیک و آبمیوه نداشت. دلش غذا می خواست. یک شام درست و حسابی.

مهراب از یافتن غذا توی یخچال ناامید شد. درش را بست. بیرون آمد. کتش را از روی مبل برداشت و پرسید: چی می خوری بگیرم؟

مهشید بدون این که نگاهش کند گفت: همبرگر با قارچ و پنیر. سیب زمینیم می خوام.

مهراب کوتاه خندید. بی مقدمه به طرفش خم شد. بوسه ی محکمی از گونه اش ربود و با لحن جدی معمولش گفت: چشم. تو همینطوری قهر باش. مواظب باش آشتی نکنی. ملافه ها رو عوض کردم. اگه خواستی استراحت کن تا بیام. خداحافظ.

مهشید تکانی خورد. انتظارش را نداشت. اما قبل از آن که عکس العملی نشان بدهد مهراب رفته بود. با اخم به دری که پشت سر مهراب بسته شد نگاه کرد.

از جا برخاست. دست و رویش را شست. ناباورانه به تصویر توی آینه نگاه کرد. انگار خواب بود. نمی فهمید چی شده است. صدای زنگ تلفن باعث شد نگاهش را از آینه بگیرد. چند لحظه گوش داد. خیال نداشت گوشی را بردارد. همین تلفن را جواب داده بود که کارش به اینجا کشیده بود! راستی اگر آن روز وقت سحر، تلفن را جواب نداده بود، چه میشد؟

خسته تر از آن بود که به جواب سؤالش فکر کند. از دستشویی بیرون آمد. تلفن هنوز داشت زنگ میزد. شانه ای بالا انداخت و به طرف اتاق رفت. نگاهی به چمدانهایش انداخت. بر خلاف همیشه دست و دلش نمی رفت که آنها را باز کند. کلاً خوش سفر بود و همه جا سریع بومی میشد و وسایلش را پهن می کرد، اما حالا... هنوز باور نداشت. اصلاً باور نداشت.

لب تخت نشست و بی حوصله به چمدانهایش چشم دوخت. نفهمید چقدر گذشت تا وقتی که مهراب وارد شد و جدی و خونسرد گفت: سلام. تو هنوز لباساتم عوض نکردی؟! بیا شام.

به سنگینی از جا برخاست و به هال رفت. دوباره روی مبل نشست. مهراب کیسه ها را روی میز گذاشت و به آشپزخانه رفت. سینی و لیوان آورد و نشست. ساندویچها را توی سینی گذاشت و همه چیز را مرتب کرد.

مهشید به حرکات خونسرد و مطمئن او چشم دوخت. کاش او هم می توانست اینقدر راحت و بی تفاوت باشد.

مهراب در حالی که در نوشابه اش را باز می کرد، در مقابل سکوت او گفت: همه چی اولش سخته. خیلی زود عادت می کنی.

مهشید که چشم به دستهای او دوخته بود، جوابی نداد. مهراب ساندویچش را برداشت و گفت: شروع کن.

مهشید با حرص فکر کرد: زندگی غیر مشترک! برای همه چی تنهایی تصمیم می گیره!

به عقب تکیه داد و دستهایش را روی سینه گره زد. مهراب ساندویچش را گاز نزده پایین آورد و پرسید: چی شده؟

مهشید رو گرداند و تکرار کرد: چی شده؟! هیچی نشده. زندگی از این عاشقانه تر نمیشد.

_: مهشید چی داری میگی؟ دو دقیقه بذار خوش باشیم. شاممو بخورم میرم کشیک و تا صبح روی نحسمو نمی بینی. بخور دیگه.

مهشید نیم نگاهی به او انداخت. روی نحس؟! البته که نه! با تمام مشکلات اخیر هنوز هم دوستش داشت و چهره ی جدی و جذابش را تحسین می کرد. لعنتی نثار دل کم تحملش کرد و ساندویچ را برداشت.

مطمئن نبود از این که تنهایش می گذارد، خوشحال است یا ناراحت. لقمه را فرو داد و با تردید گفت: تو که می خواستی بری کشیک...

_: دلت می خواد بمونم؟

مهشید با عجله گفت: نه نه برو. نگران نباش. من تنهایی هیچیم نمیشه.... فقط تو اون خونه راحتتر بودم.

مهراب برخاست و گفت: اینجا هم خونه ی خودته. راحت باش.

مهشید نگاهی به ساندویچ او انداخت و پرسید: پس چرا نخوردی؟

مهراب کتش را پوشید. ساندویچ و نوشابه اش را توی کیسه گذاشت و گفت: تو بیمارستان می خورم. کلید پشت دره. درو قفل کن. شب بخیر.

مهشید مات به جای خالی ساندویچ روی میز نگاه کرد. باید اصرار می کرد بماند؟! هیچ حرفی به زبانش نیامد. مهراب کیفش را برداشت. کیسه را توی کیف گذاشت و ضمن خداحافظی از در بیرون رفت.

مهشید هم ساندویچش را روی میز رها کرد. دیگر میلی نداشت. از جا برخاست. لباس عوض کرد. با بی حوصلگی لباسهایش را توی کمد جا داد. لباسهای کثیف را هم جمع کرد و به آشپزخانه برد. برنامه ی ماشین رختشویی ساده بود. روشنش کرد و به اتاق برگشت. کتابهایش را در آورد و پشت پنجره چید. بقیه را هم توی کتابخانه ی مهراب جا داد. کیف دانشگاهش را مرتب کرد و به هال برگشت. همه جا را تی و دستمال کشید و بالاخره جلوی تلویزیون نشست. مشغول خوردن شامش شد. حالا احساس راحتی می کرد. سبک بود و در دل از این که کنار مهراب بود خوشحال بود.

 


نظرات 21 + ارسال نظر
بلورین دوشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 05:40 ب.ظ http://boloorin.blogsky.com/

سلام شاذه جونم
روزت مبارک باشه...با آرزوی بهترین ها برات
ممنونم بابت داستانات...گرچه من هنوز که هنوزه چند قسمت عقبم...بس که تنبل شدم...من قبلا اینجور نبودما...نمی دونم شاید از اثرات بهار باشه

سلام عزیزم
ممنونم. عیدت مبارک
مشکلی نیست.

گلی یکشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 11:45 ب.ظ

دلم براتون تنگ شده خوب
برای مهشید و مهراب هم تنگ شده

منم دلتنگم گلی جان. وقتم خیلی کمه ولی سعی می کنم هرجوری هست امروز فردا بنویسم.

رها یکشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 09:57 ب.ظ http://leilyasemany.blogfa.com

وایییییییی چقدر این مهشید حرص دراره.

حرص نخور پیر میشی :دی

تبسم یکشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:54 ب.ظ

سلام بر شاذه بانو عزیز
با تاخیر زیارت قبول، انشالله همیشه به سلامتی و گردش.
روز زن و مادر رو هم به شما تبریک میگم.
امیدوارم سالیان سال سلامت باشین و سایتون بالا سر خانواده و بچه های گلتون باشه.
و اما دوباره عشق، میدونین شخصیت مهشید یه کوچولو برام غریبه شده انگار، نمی تونم بفهممش

سلام بر تبسم مهربان
خیلی متشکرم. سلامت باشی
ممنونم. مبارکت باشه
سلامت باشی. ممنون
شاید به خاطر وقفه های طولانیه که بین داستان افتاده. خیلی کار دارم و به سختی وقت می کنم کمی بنویسم...

عاطفه یکشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 11:22 ق.ظ http://sentimental.blogfa.com

روزت مبارک مادر مهربون

متشکرم عزیزم. عیدت مبارک

ارکیده صورتی شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 05:00 ب.ظ

دریا ست نبی و گوهرش فاطمه است
یکتاست علی و همسرش فاطمه است
با آنکه پناهه همه خلقست حسین
او هم به پناه مادرش فاطمه است
میلاد حضرت فاطمه(س)و روز زن ومادر مبارک باد.

متشکرم دوست من. عیدت مبارک

ترمه پنج‌شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 11:47 ق.ظ http://shabdar4barg.blogfa.com

سلام شاذه خانوم. نمی دونم اینبار کامنتم رو بلاگ سکای می رسونه بدستتون یا باز صفحه نظرات ری لود می شه. از روزی که آپ کردین من و مامان نتونستیم نظر بدیم :(
شاذه خانوم اون چندروزی که نبودین هی میومدم به وبلاگتون سر میزدم می دیدم آپ نکردین به خودم می گفتم صبور باااش ترمه، حتما سرشون شلوغه، ایشالا دیگه فردا میان. خلاصه کلی با خودم صحبت می کردم قانع بشم دیگه یه روز وقتی اومدم وبتون یادمه دقیقا سه دقیقه از آپ جدیدتون گذشته بود با اشتیاق خوندم اما امان از دست این اینترنتمون... ما رو هلاک کرد چند روز هم قطع شدیم. دیگه با جی پی ار اس می گذروندیم اما نمی تونستم با موبایل نظر بدم.
خدا رو شکر که کارهاتون انجام شدن خسته نباشییین.
ما هم خیلی از کارامون موکول شدن به سال جدید. نمی دونم چرا اینقدر وقت کم اوردیم
انشاالله انگشتتون خوب خوب بشه دیگه اذیت نشین. مواظب خودتون باشین

سلام ترمه جون
باعث زحمت! چقدر اذیت شدین. شرمنده
آخخخخ... اینترنتا این چند روز افتضاحن. مال ما هم همش قطع و وصل میشه :(
سلامت باشی خانم گل
والا منم نمی دونم! در حالی که از بهمن شروع کرده بودم!
سلامت باشی. خیلی ممنونم

رها چهارشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 08:58 ب.ظ http://www.3centaur.blogfa.com

سلام سلااااااااام سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام:-)
میگم من نمیخوام دیگه ادرس وبمو بزنم ی شناسه میذارم کنار اسمم:-D
خودت ی اسم پیشنهاد کن لطفا:-)
خیلی لذت بردم ممنون:-*
خسته نباشی:-*
واقعا چیزی به ذهنم نمیرسه بگم! چه قدر عجیب!
اخه من همیشه وراجم:-D

سلام سلام سلااااااااااااااااااااااااااااام :)
اسممم... پیشنهاد هیجان انگیزیه :) می تونی یه عدد که دوست داری بذاری کنار اسمت. یا هرچی دلت خواست. خیلی کمک کردم :پی
خواهش می کنم عزیزم :*
سلامت باشی :*
حتی منم گاهی چیزی به ذهنم نمی رسه :دی
منم همینطور :)

سهیلا سه‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 04:07 ق.ظ

عجب... کاملا حق داری شاذه جون ...متاسفانه این قشر جزو زحمتکشترینها هستن و بیشترین کم لطفی هم در موردشون میشه ... کافیه یک روز نیان سر کار اونوقت ارزششون معلوم میشه ... خنده داره پسرم هم که برام میخنده پارسال با دوستاش رفته بودن تعطیلات بعد میگفت مامان شما نبودین من شرطی شده بودم هی تمیز میکردم همه جا رو .... گفتم اونوقت جای من خالی بود برات بخندم. گفت دوستام زحمتش رو کشیدن...
کار بهار رو من هم دوست داشتم. شاید واسه اینکه همه مواد سرحال و خیلی تر و تازه ست ...
خوش باشی عزیزم...

واقعا!
تو عراق الان رو نمی دونم. ولی چند سال پیش که برای زیارت مشرف شدم هیچ کدوم از شهرها سپور شهرداری نداشت و واقعا دردناک بود. خیلی دردناک! امیدوارم الان که وضع اقتصادیشون بهتر شده، داشته باشن.
آخی خدا حفظش کنه. بله شکر خدا این همه حرص و جوش خوردنای ما تاثیر داره و بچه ها تنها که بشن جمع می کنن.
بله اینم هست. کلی زندگی و شادابی داره :-)
سلامت باشی گلم

soheila دوشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 11:44 ب.ظ

سلام شاذه جون...
آفرین به این گل پسر شاخ شمشاد که دخترمون رو برد خونه ی خودش.... اینطوری خیال ما هم راحتتر شد ولی امیدوارم باد بگوش خانواده اش نرسونه ...
طفلک مهشید چقدر اذیت شد... از یه اخلاقش خیلی خوشم میاد . تحت هر شرایطی اول میره سراغ جمع و جور و نظافت... آخه خودم هم همین اخلاق رو دارم...کمپینگ هم که میریم توی چادر رو باید جارو کنم ... آی پسرم برام میخنده .....

دست گلت درد نکنه شاذه جونم.... خسته نباشی از اینهمه کار ایام بهار...

سلام عزیزم
بله رفتن سر زندگیشون. منم امیدوارم...
آره خیلی... خیلی از کثیفی بدم میاد. یه بار تو یه جمع کمپینگ بس هی تمیز کردم و جمع کردم، دوستم گفت بشین. مگه تو سپور شهرداری هستی؟
راستش خیلی بهم برخورد. از دو جهت. هم کم شمردن شغل این بندگان خدا که اگه نبودن تو آشغالامون دفن می شدیم و هم این که اون همه کثیفی جمعی براش مهم نبود. صرفا امده بود گردش و دلش نمی خواست هیچ کاری بکنه.
خلاصه که منم هرجا که باشم جمع و جورم سر جاشه و روش حساسم.
خواهش می کنم سهیلاجون. سلامت باشی. کار بهاره خوبیش اینه که زنده و شادابه. با تمام سختی و خستگیش دوستش دارم :-)

مهشید دوشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 05:35 ب.ظ

مرسی شاذه جون...به به..چیپس بزنیم بر بدننننن بهب به

خواهش می کنم. نوش جان :-D ♥

بنفشه دوشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 06:47 ق.ظ http://www.banafshi.blogfa.com

ابن داستان خیلی خوبه. اون تیکه هایی از داستاناتون که مردها زیادی برای زن ها تکلیف تعیین می کنن و من دوست ندارم مثلا اینجا که مهراب می گه زنمه اختیارشو دارم. حتی اگه تو واقعیت خیلی از مردها این فکر و می کنن که اختیار زنشونو دارن ما به عنوان یک زن نباید این طرز فکر و رواج بدیم.

به به بنفشی خانم ینگه دنیایی! شما کجا اینجا کجا؟
من اگه اینا رو ننویسم چه جوری صدای تو رو در بیارم؟ :-D
من جمله ی مهراب رو نه تایید می کنم نه تکذیب. این همه ملت از اعتیاد و خشونت و فحشا می نویسن، اسمشم می ذارن واقعیتهای اجتماع! حالا این یه جمله ی من فکر نمی کنم تاثیر خاصی در رواج این فرهنگ داشته باشه.

مهشید دوشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 01:38 ق.ظ

چی؟کدو سرخ شده با آرد؟خوب میشه؟
آییی من عاشق چیپسم...فکر نکنی شیکمواما...نه...خخخ
چه ادویه ای میزنی به آرد؟

آره خیلی! یه بار امتحان کن. ورقه های نازک دو سه میلی متری رو خوب آردی کن بعد سرخ کن.
نهههه شکمو چیه اصلا؟ منم نیستم :-D
نمک فلفل سیاه و قرمز. چیز خاصی نمی خواد. خواستی پودر پیازم بزن
فقط گول نخوری سه کیلو کدو بخری صد سال طول می کشه :-D سه چهار تا دونه بخر یه بشقاب پر میشه خوبه :-)

نرگس یکشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 11:55 ب.ظ

کامل درکش می کنم خاله جون.
منم سه روزه که نامزد کردم
فقط فرق من با مهشید اینه که همه راضی بودن. خودم، همسرم و خانواده ها. اما با این وجود شرایط خیلی برام گنگه! هنوز باورم نشده. برخورد با خانواده جدیدم خیلی برام سخته. هنوز نمیدونم پدر و مادر همسرم و به چه اسمی باید صدا کنم! اونا دوست دارن مامان بابا صداشون کنم ولی خیلی برام سخته! خیلی صمیمانه بخوام صداشون کنم پدر جان و مادر جان میشه :))

به به نرگس جون خیلی مبارکت باشه ♥ خیلی خوشحالم کردی ♥ انشاءالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشی ♥ شکر خدا که همه راضی بودن ♥
پدرجان و مادرجان خوبه: ))

ارکیده صورتی یکشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 11:30 ب.ظ

سلام به شاذه جونم.
خداقوت بانو. کدبانو به تمام معنی....خوش به حالتون ...ما هنوز هیچ کاری نکردیم! میشه ما بیایم خونتون مهمونی؟
آخی ! طفلونکی مهراب! طفلونکی مهشید! اول زندگی این سختیارم داره دیگه..تا کم کم اخلاق همدیگه بیاد دستشون و یاد بگیرن با همدیگه چه طوری رفتار کنن!
ممنون شاذه جون
بوووس بوووس

سلام ارکیده جون ♥
سلامت باشی عزیزم. نه بابا اینطورام نیست :-)
منزل خودتونه تشریف بیارین :-)
بله درسته. تا دو نفر همدیگه رو درک و قبول کنن کمی طول می کشه.
خواهش می کنم عزیزم ♥
بووووس بوووووس ♥

مهشید یکشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 09:21 ب.ظ

خخخ خون به دل مهراب بدبخت کرد خیالش راحت شد باورش شد خونشه
اووو خسته نباشی شاازده خانومی...مامان من هنوز هیچ کاری نکرده...فقط بانجون خرید ک خوب نصفش بعد سرخ شدن غیب شدن...من و داداشی هم از این که چ بلایی سرشون اومده بی اطلاعیم
خخخ همچین خانوده ی خوش خوراکی هستیم

آره دیگه :-D مهرابم زور گفت دیگه :-D
سلامت باشی گلم. تو خونه ی ما هم همین خبره :)))) فقط این دفعه کدو تو آردیها بلاگردون بادمجون سرخ شده ها شدن :-) همراه بادمجونا کمی کدو هم خریدیم. نازک ورقش می کنیم تو آرد ادویه زده می زنیم و سرخ می کنیم. چیپس اعلایی میشه ;-)

! یکشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 04:41 ب.ظ http://didar-e-nazok.blogfa.com

آخی! دلم برای طفلی مهراب سوخت. نخورده الکی بلند شد رفت بیمارستان!
هرچند اصلاً کار خوبی نکرد که اینجوری برای مهشید تعیین تکلیف کرد!

آره دیگه. تقصیر خودش بود :-)

خاله سوسکه یکشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 02:11 ب.ظ

اخییییییییییی عزیزم
یکمی دلم برای مهراب سوخت .
البته قلدری کردن این عواقب را هم داره دیگه
اخه عروس خانم برا خودش ارزو داره
ولی مهشید هم زن بسازیه
اولش یکم لج می کنه ولی بعد درست می شه

کاش حداقل وقتی مهراب میاد با اون همه خستگی باهاش خوب رفتار کنه
نه
راستی سلام شــــــــَــاذه جــــــــــــــــــــــــــــونم
مااااااااااااااااااااااااااااااااااچچچچچچچچچچچچچچ


غصه نخور
بله دیگه. یه کمی زور گفت یه کمی هم زور شنید :-)
آره. از اونا نیست کلا بذاره بره به خاطر نظر خودش.
آره خدا کنه اینطور باشه
سلام عزیـــــــــــــــزم
مااااااااااااااچچچچچچچ

سپیده1991 یکشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:51 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com/

سلاااااااااام !
آخی دلم خیلی برای مهشید سوخت!
ناراحت شدم !
کلا نظرم یادم رفت!
خسته نباشید!
قشنگ بود!!
ممنون

سلااااااااام!
غصه نخور. درست میشه :-)
سلامت باشی. ممنون ♥

نارسیس یکشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:43 ب.ظ http://sokoteman.blogsky.com/

سلام خانمی
وبلاگت خیلی جالبه
من هم عاشق نوشتنم
اما توانایی نوشتن داستانو ندارم یا اگه دارم هنوز نتونستم ازش استفاده کنم
نوشتنم در حد نوشتن احساس خودم تو دفترهام بوده
تازگی ها دارم سعی میکنم تو وبلاگ بنویسم
خوشحال میشم کمکم کنید مثل شما خوب بنویسم
سال خوبی برای شما و خونوادتون آرزو دارم

سلام عزیزم
متشکرم
موفق باشی
سر می زنم
به همچنیین برای تو بهترینها رو آرزو دارم

گلی یکشنبه 24 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:41 ب.ظ

خسته نباشین! کولاک کردینا! ;)

زندگی کم کم شیرین می شود :)

بوس به شما و همه ی دست اندر کاران! :******

سلامت باشی. چوبکاری می کنین: ">
بلی بلی
بوووووووس ♥ :*********

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد