ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (14)

سلام عزیزام
اینم یه قسمت دیگه این دفعه با دلخوشی.... تا آخر مطلبم نوشتم و نذاشتم تو خماریش بمونین البته قصه هنوز ادامه داره و کلی ماجرا داریم. حالا من موندم و یه سوال! دوباره مهشید دربدر بشه چیکار کنم؟!!!!
یعنی حال کنین من فقط یه قدم از شما جلوترم اونم تا وقتی که پست رو نفرستادم و وقتی می فرستم همراه میشیم و منم به اندازه ی شما کنجکاوم که بقیش چی می خواد بشه؟
یه بار یه دوست با سواد و خوش قلمی نصیحت می کرد اول تمام داستان و فراز و فرودهاشو تو ذهنت ردیف کن بعد بنویس. من گفتم فرمایش شما صحیح! اصولاً کاری که دربارش فکر بشه و درست نوشته بشه حتماً بهتر در میاد. ولی رفیق من اگه تمام داستان رو بدونم برام تکراری میشه و دیگه حوصله نمی کنم بنویسمش که! یعنی نوشتنش درست حکم خوندن داره برام! همچین نویسنده ی حسی ای هستم! حالا خوب یا بدش رو به بزرگی خودتون ببخشید....
بازم ببخشید که خیلی کم بهتون سر می زنم. خداییش فرصت ندارم.

آبی نوشت: ویرایش هم نشده. اگر غلطی دیدین بگین تصحیح کنم.

مهران برای عوض کردن بحث گفت: من می خوام دوباره برم دنبال کلاسای هلال احمر. کی میاد؟
مهشید دستش را بالا گرفت و گفت: من میام.
بقیه هم کم و بیش اظهار موافقت کردند و قرار شد بعد از نهار برای تحقیق درباره ی چگونگی شرایط کلاسها بروند.
وقتی غذایشان را خوردند برخاستند. پریا از جیبش یک اسکناس درآورد و با تردید بالا گرفت. اما قبل از این که مهشید متوجه بشود، فرشید اشاره کرد: جمعش کن.
بازهم با تردید اسکناس را سر جایش گذاشت و ناراحت به مهشید که همان وقت سفارش دادن با خوشحالی پول ساندویچها را داده بود نگاه کرد.
مهشید سعی کرد لبخند بزند اما حاصل تلاشش چیزی بیشتر از یک دهن کجی نشد.
افسانه زیر سنگینی نگاهها داشت له میشد. جلو رفت. نمی دانست چه بگوید. دستش را روی شانه ی مهشید گذاشت. آب دهانش را به سختی قورت داد و بالاخره گفت: مهشید من معذرت می خوام. این... این خیلی خوبه که تو یه جای راحت پیدا کردی.
مهشید سری تکان داد ولی حرفی نزد. امید با لودگی گفت: بابا روی همو ببوسین و تمومش کنین. الان فکر کنین من و مهشید دعوامون شده بود چه خاکی تو سرمون می کردیم؟!
همه غش غش خندیدند. افسانه مهشید را در آغوش کشید و آشتی کردند. بعد هم به طرف مرکز هلال احمر راه افتادند.
شرایط کلاسها را پرسیدند و ثبت نام کردند. مهشید وقتی به خانه رسید تازه یادش آمد که می خواست برای سمانه نهار بپزد. با نگرانی کلید را توی در چرخاند و وارد شد. با دیدن سمانه با شرمندگی گفت: سلام. گرسنه ای؟
سمانه تبسمی کرد و گفت: نه تو بیمارستان نهار خوردم.
مهشید لبخند آسوده ای زد و گفت: پس یه شام خوشمزه برات می پزم. چی می خوری؟
_: حالا بیا یه خستگی بنداز بعدش یه فکری می کنیم.
+: نه دیگه بگو اگه چیزی کم و کسری باشه برم بخرم.
_: چی بخری؟ بابا ول کن سرده. حال داری تو ام! مثلا اگه بگم هوس فسنجون کردم چکار می خوای بکنی؟ یه غذای دانشجویی سر هم کن دیگه.
+: واقعاً فسنجون دوست داری؟
_: خب آره. ولی غذای سختیه.
+: نه خیلی سخت نیست. مامان بزرگم یادم داده. پیاز که داری. تو یخچال هویجم بود. من میرم مرغ و گردو بخرم.
و قبل از این که سمانه حرفی بزند بیرون رفته بود. از سوپر مارکت یک بسته مرغ بدون استخوان آماده برای جوجه کباب گرفت و یک بسته ی کوچک گردو. داشت حساب می کرد که مرد همسایه را دید. یک پسربچه هم همراهش بود. برای پسرک پاستیل خرید و خریدهای خودش را هم حساب کرد و باهم بیرون آمدند.
بعد از سلام و علیک کوتاهی پرسید: با سمانه حرف زدین؟
+: بله. میگه الان آمادگی نداره.
_: مگه دختر چهارده سالست که میگه آمادگی نداره. بابا من خودمم بچه دارم. می فهمم حالشو.
مهشید نگاهی به پسرک انداخت و آرام گفت: خدا براتون نگهش داره. مادرش کجاست؟ فقط آخر هفته ها اجازه داره ببیندش؟
جمله آخرش بی اختیار طعنه آمیز شد. از شوهر سابق سمانه دلخور بود سر مرد همسایه خالی کرد.
مرد اما با آرامش گوش داد و طوری که پسرش نشنود، یواش گفت: فوت کرده. سه سال پیش. این بچه تنهاست. مادر می خواد. این که من بگم من براش هم مادرم هم پدر حرفه! محبت مادرانه یه چیز دیگست. من خودم بی مادر بزرگ شدم. هنوز دلم می سوزه.
مهشید با شرمندگی سر به زیر انداخت و بریده بریده گفت: خدا مادر و همسرتونو بیامرزه.
مرد با بی حوصلگی گفت: خدا اموات شما رو هم بیامرزه.
مهشید نگاهی به بچه انداخت. داشت پاستیل می خورد. به آنها توجهی نداشت. بدون این که به مرد نگاه کند پرسید: حالا چرا سمانه؟ این همه زن تنها که یا شوهرشون ولشون کرده یا از دنیا رفته...
_: ببینین سن من دیگه از آشنا شدن و نامزد بازی گذشته. حوصله ی دنبال گشتن ندارم. به کسی هم که برام انتخاب کنه اطمینان ندارم. ما اینجا همسایه ایم. سمانه رو می شناسم. با خانومم دوست بود. یاشار با سهراب همسنه. با هم دوستن. فکر می کنم می تونیم باهم زندگی کنیم.
مهشید سری تکان داد و گفت: حرفاتون درست. ولی سمانه الان تو شرایطش نیست. نگران یاشاره. اصلاً حال و حوصله نداره.
به در خانه رسیده بودند. مرد سری تکان داد و گفت: باشه. صبر می کنم. مثل یک سال گذشته. بفرمایید.
خداحافظی کردند و بالا رفت. بدون این که حرفی از ملاقاتشان بزند با عجله گردوها را چرخ کرد و برشته کرد و گذاشت بپزند. سمانه به چهارچوب در آشپزخانه تکیه داد و با لبخند گفت: آخرش کار خودتو کردی! حوصله داری ها! چقدر خرج کردی؟ بگو پولش با منه.
مهشید با خوشی گفت: نه دیگه نصف نصف. برنج و روغن و گاز و مخارج دیگش با تو. این دو تا رو من خریدم دیگه.
سمانه پوزخندی زد و گفت: همین دو تا قلم اصلی و گرونترش.
+: یه شب که هزار شب نمیشه! بذار یه شب پادشاهی کنیم. هنوز کلی وقت دارم که غذای دانشجویی بخورم.
بعد رو گرداند و در حالی که پیاز خرد می کرد، پرسید: سمانه... راست و حسینی... جدا از این که فکرت مشغوله و حوصله نداری... نظرت درباره ی آقای همسایه چیه؟
_: باز جلوتو گرفته و التماس کرده؟
+: اوهوم... تقریبا... منم پیچوندمش ها... ولی گفت صبر می کنم. مثل یک سال گذشته. یعنی یه ساله داره میره میاد؟
_: آره. همه ی شرایط منم می دونه. بازم از رو نمیره.
مهشید خندید و گفت: این که خیلی خوبه. کاش یکی هم عاشق ما میشد.
سمانه جدی گفت: عاشق شده بود. تو پسش زدی.
چهره ی مهشید درهم رفت. با صدایی گرفته گفت: اون که همه ی شرایط منو قبول نکرد. با بابامم بد حرف زد. دیگه دلم باهاش صاف نمیشه.
_: نگران نباش. حسابی پروندمش. آخرشم افتاد سر لج. برگشت شمال. گفت با همون دختره که مامانش گفته عروسی می کنه. گفت بهت بگم دیگه رنگشو نمی بینی.
مهشید با سرخوشی خندید. در حالی که به جلز و ولز پیازها توی روغن نگاه می کرد، گفت: بهتر!
سمانه پشت میز آشپزخانه نشست و گفت: هنوز جوونی. کلی راه داری برای انتخاب. عجله نکن.
مهشید شانه ای بالا انداخت و گفت: عجله ای ندارم. می خوام درسم تموم بشه بعداً بهش فکر کنم.
سمانه متفکرانه گفت: یه وقتی به یه جایی می رسی دیگه همه چی بی تفاوت میشه... ازدواج عشق تنهایی... الان برای من فقط یاشار مهمه.
+: ولی خودتم آدمی! زنده ای! یاشار به یه مادر خوشحال احتیاج داره!
_: اگه یاشار بود ازدواج می کردم. به خاطر یاشار. برای این که یه مرد واقعی بالای سرش باشه نه یه لاابالی بی مسئولیت مثل باباش.
مهشید ابرویی بالا انداخت و با زیرکی گفت: پس آقای همسایه یه مرد واقعیه!
سمانه پوزخندی زد و گفت: پیازات نسوزه حین مچ گیری!
مهشید خندید و گفت: نه حواسم هست. تو تعریف کن.
_: چی رو تعریف کنم؟ من که قصه نمی گفتم.
+: خب حالا ازدواج کن شاید یاشار اومد. خدا رو چه دیدی؟ شاید خرجش زیاد شد، باباش از عهدش برنیومد، دیپورتش کرد برات.
_: خدا از زبونت بشنوه. ولی بعید می دونم. اون شده شب گرسنه بخوابه از اذیت کردن من دست نمی کشه.
تلفن زنگ زد. سمانه برخاست. کنار مهشید ایستاد و گفت: من پیازا رو هم می زنم. برو جواب بده. حوصله ندارم. اگه کسی کار واجبی نداشت بگو نیستم.
مهشید با تردید نگاهش کرد. بعد چون زنگ تلفن قطع نشد به هال رفت و گوشی را برداشت. صدایی از آن سوی خط پرسید: سمانه؟!
این دفعه راحت او را شناخت. احتمالاً سمانه دلش نمی خواست با او هم کلام شود. پس گفت: سمانه کار داره. چکار دارین بگین بهش بگم.
_: تو کی هستی؟ اون دفعه هم با تو حرف زدم؟
+: بله. من... من دوستشم....
_: کدوم دوست که من نمی شناسم؟
+: آقا چکار دارین؟
_: پیغوم منو بهش رسوندی؟
+: بله. بهش گفتم. بازم زنگ زدین آزارش بدین؟
_: نه اونقدری که منو آزار داده. کارای اقامت یاشار جور نشد. داریم برمی گردیم.
مهشید احساس کرد از خوشی نفسش بند آمده است. آب دهانش را به سختی فرو داد و پرسید: واقعاً؟!
_: دارم میارمش تحویلش بدم. همونطور که خودش می خواد. ولی توقع یه قرون خرجی از من نداشته باشه. دندش نرم خودش کار کنه و درس و مشق و خورد و خوراک بچه رو جور کنه تا بفهمه یه من ماست چقدر کره داره. بفهمه من چقدر لطف کرده بودم که تا حالا هیچی ازش نخواسته بودم.
مهشید بی توجه به غرغرها و تهدیدهای مرد، از خوشحالی بغض کرده بود و اشکهایش نم نمک جاری شدند. زانوهایش دیگر تحمل وزنش را نداشتند. روی زمین نشست.
مرد از آن سوی خط پرسید: هنوز اونجایی؟
+: بله. هستم. کی میاد؟
_: تا آخر هفته می رسیم. ساعت دقیقشو باز خبر میدم. بیاد فرودگاه تحویلش بگیره. من حوصله ندارم بیارمش در خونه.
 مهشید با خوشحالی گفت: باشه باشه. منتظریم.
مرد بدون حرف دیگری قطع کرد. نه سلام کرده بود نه خداحافظی. مهشید گوشی را گذاشت. بغضش ترکید و زار زار شروع به گریه کردن کرد.
سمانه هراسان وارد هال شد و  پرسید: چی شده؟!!!
مهشید از بین گریه گفت: سمانه مژده بده.... یاشار برمی گرده... همین روزا میاد.... سمانه یاشار میاد....


نظرات 17 + ارسال نظر
دختر میلان چهارشنبه 25 دی‌ماه سال 1392 ساعت 04:08 ق.ظ http://2khtaremilan.blogfa.com

ازون معجزه ها که فقط تو داستانای شاذه اتفاق میفته هاااا چی میشد دنیا هم به همین قشنگی داستانات بود ؟

آرهههه ♥
کاشکی! ♥

سهیلا سه‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1392 ساعت 05:34 ق.ظ

سلام شاذه جووون .... اول از همه تولد اقا رضای گل مبارک ... با دختر منم هم ماهند . دخترم امروز پانزده ساله شد . البته ما دیروز که تعطیل بود براش کیک گرفتیم . خودش هم شب قبلش باچند تا از دوستاش رفتن رستوران!!
یادش بخیر تولدش یکسالگیش که براش مهمونی گرفتیم!! الان دیگه مهمونیهای تولدشون فرق میکنه !!! بهترین روزها همین سنهای قبل از دهسالگیه... حسابی از لحظاتتون لذت ببرین ...
جان چقدر مهشید مهربون هست . اندازه ی خواهر سمانه شادشد. پس منوچهر نداریم دیگه ...حتماً عاشق نبوده که اگربوط به این راحتی کوتاه نمیومد.
من اصلاً فکرنمیکردم که بدون نقشه ی تثبیت شده مینویسی. یجورایی جالبه. برای خودتون هم مثل ما تازگی داره . حالا امیدوارم یه زوج خوب و مناسب سر راه مهشید قرار بگیره . راستی اگه سمانه بره با مرد همسایه خوب مهشید نمیتونه خودش خونه رو اجاره کنه ؟ با یه همخونه ؟؟
دست گلت درد نکنه شاذه جون ... خوب و خوش باشی عزیزم ...

سلام عزیزم
متشکرم. تولد دختر گلت مبارک باشه ♥ پانزده ساله یعنی پانزده تمام یا چهارده تمام؟ من همیشه گیج میشم. نمی دونم چرا بعضیا چهارده تمام رو میگن پونزده؟ درست مثل این میمونه که به رضا بگم دو ساله!
حالا غرض از سوال می خواستم ببینم دخترت همسن دختر منه یا یک سال بزرگتره. دختر من آذر چهارده سالش تموم شد.
مرسی! بله منوچهر کلا پرید. فقط همینطور در کل از مهشید خوشش اومده بود. نه که عاشقش باشه.
من فقط چند تا آیتم از داستان می دونم وقتی شروع می کنم. باقیش هرچه پیش آید خوش آید :-)
امیدوارم. چون جایی رو تا حالا پیدا نکرده به نظرم سخت اومد. حالا خدا بزرگه :-D
زنده باشی عزیزم. بازم تولد دخترگلت مبارک باشه ♥

رها دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1392 ساعت 07:21 ب.ظ http://www.3centaur.blogfa.com

سلام یه پست خیلی مهم دارم لطفا اگه میتونین به بقیه خبر بدید ممنون[ گل]

سلام
یه پست فقط به خاطر تو :-)

ارکیده صورتی دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1392 ساعت 04:55 ب.ظ

سلام بر شاذه جونم.خوبی خانوم؟ خانواده خوبن؟
تولد آقا رضای خوشگل و شیرینمونم با تاخیر مبارک ببخشید عزیزم خونه نبودم و دسترسی به نت نداشتم ان شالله جشن فارغ التحصیلیش...عروسیش...بچه دارشدنش...فارغ التحصیلی بچش...عروسی بچش...
یه هفته خونه نبودم گفتم لابد داستان تموم شد! انقدر غصه خوردم! اومدم دیدم شاذه بانو فقط و فقط به خاطر من و نه به خاطر مشغله هاش یه دونه پست بیشتر نذاشتهپس به سلامتی شاذه جون
هوررررررااااااا....یاشار برمیگرده...زندگی شیرین میشود البته برای سمانه!
خب اینکه مهشید کجا بمونه بستگی به این داره که قراره با کی ازدواج کنه!!! البته یه حدسایی میزنم اما فعلا همینجا بمونه دیگه سمانه که قرار نیست تو یه هفته مزدوج شه بره!
خیلی خیلی ممنون شاذه جون
میبوسمت از راه دور

سلام ارکیده جان
خیلی ممنون. خوبیم شکر خدا. تو خوبی؟ خانواده خوبن؟
بله بله فقط به خاطر تو :-D ;-) ♥
بله تا سمانه مزدوج شه که میمونه. زود بیا در گوشم بگو چه حدسایی زدی :-D بلکه منم بفهمم بقیش چی میشه :-D
خواهش می کنم گلم ♥
منم می بوسمت :-*

زینب دوشنبه 23 دی‌ماه سال 1392 ساعت 08:56 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com

هی !!!

من اولین کامنتو گذاشته بودم ؟؟؟ یوهووو !!!

جایزمو رد کن بیاد که تو این هوای سرد و آولوده بی ماشینی خیلی سخته !

بلهههههه :-D
اوکی بشین تا بفرستم! :-D

زینب یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:26 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com

نه بد نیس شاذه . اتفاقا اینقدر خوبه که منو اینطوری کرده . وقتی داستانی برام قابل درک باشه اینطوری میشم !

تو سکوت می خونم و یکمی هم حرص می خورم !
البته این که می گم خط قرمز کشیدم شوخیه ها !! :)) داشتم می خوندمش هرسری...ولی اصلا نمی تونستم کامنت بذارم . حالا دیگه خودت یادت هست که من چه دختر پرحرفیم !! خخخ !

نه می دونی....حس مهشیدو درک می کنم ، واسه همینه که اینقدر عصبیم کرده !

حالا واقعا منوچهر رفت ؟؟؟؟ طفلی...چقده غصه خورده یعنی ؟؟؟ کککک ! حقش بود....!!

عاقا...من دیشب چشام آلبالو گیلاس میچید ندیدم تولد گل پسر کوچولوته ؟؟؟ مبارک باشه...!
آخی...چقدر همه چیز زود میگذره ! :)

ناراحتت که نکردم عایا ؟؟؟

همین که پرحرفی نگران شدم! ناراحت نشدم ولی! داستان سلیقه ایه. ممکنه یکی خوشش نیاد. دوستیم باهم دعوا نداریم. اصلا من کلی دوست صمیمی دارم که حتی یکی از قصه هامم نخوندن!

واقعا منوچهر رفت. مهشید بدجوری دلش شکسته بود که اینجوری باباشو ناراحت کرده و دیگه دلش باهاش صاف نمیشد. البته خب ناراحتم شده. بهرحال یه روزی دوسش داشته :-D

بله دیشب تولد رضا بود. خیلی ممنونم عزیزم

♥♥♥

رها یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 08:59 ب.ظ http://www.3centaur.blogfa.com

سلام به به چه خبرای خوبی:-*
تولد کوچولو هم مبارکهههههههه:-)
منم دی ماهیم و کاملا موافقم که قدر دی ماهی هارو باید دونست اینقدر ماهن! نه چون خودم دی هم ها نه.. دیدم که میگم:-D
به قول یکی از بچه ها خسته نباشووووووو :-D
:-*

سلام رها گلی :-*
ممنونم. تولد تو هم مبارک باشه :-)
بله بله البته :-D ♥
سلامت باشووووو :-D
:-*

بهار خانم یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 07:03 ب.ظ

شاذه بانو دیدی چقدر زود گذشت؟ به این زودی رضا یه ساله شد
تولدش مبارک
قدر دی ماهی هارو بدون شاذه بانو ، اصلا فرشته ان خوش بحالتون که اینقدر دی ماهی داین تو فامیل

آره خیلی زود گذشت!
خیلی ممنونم
بله بله البته B-)

رها یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 05:00 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام
خوبی شاذه جونی؟!!! یعنی آخر نویسنده هایی!!!
نکنه مهشید محبور شه بره یاشارو از فرودگاه برداره و یاشار رو هم مثلا عموش بیاره و...بـــــــله دیگه!!!
وسط امتحانات چسبید ! مرسی!!! [بوس][گل]

سلام!!!
رها بیست بار اسمتو خوندم تا باورم شد خودتی! دلم برات تنگ شده بود دختر ♥
شکر خدا خوبم. تو خوبی؟
:))) نویسنده بهتر از من اصلا سراغ داری؟ غیرممکنه B-) :-D
نه جانم از هرچی بگذرم از اولین دیدارهیجان انگیز تو و آقای دکتر نمی گذرم. حتما هرجوری شده بهش می پردازم B-) ;-)
قابل شما رو نداشت ♥:-*

سارگل یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 02:02 ب.ظ

سلام شاذه عزیز
شاید همینکه مثل ما آخر داستاناتو نمیدونی به دل میشینه من که خیلی با داستانات حس خوبی دارم ممنون خانم گل

سلام سارگل مهربون
نظر لطفته عزیزم

مهشید یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 01:41 ب.ظ

اصن لذت میبرم میبینم این جوونا این قدر راحت با هم دوزت میشنبه به...به به...
ولی خوب شد با امید قهر نکرده بود وگرنه اوه اوه...خخخ
خسته نباشی شازه جونم...ولی این منوچم از خدا خواسته رفت شمالا...نامرد...

به به لذت ببرید همیشه :-D
آره والا! ماجرا ناموسی میشد بدجور :-D
سلامت باشی گلم. نگران نباش. بهترش گیر مهشید میاد ;-)

دختری بنام اُمید! یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:33 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

سلام عزیزم
خوبی؟ رضا جونم خوب شده؟
خداروشکر هم با هم آشتی کردن هم همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت
سمانه و این همه خوشبختی محاله

سلام گل من
خوبیم شکر خدا ممنون. تو خوبی؟
بله خدا رو شکر :-)
والا :-D

زهرا777 یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:28 ق.ظ

♥♥♥

پریسا یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 07:03 ق.ظ

مرسی، موفق باشید
و بچه هاتون نیز هم

خواهش می کنم
ممنونم پریساجان

سیب یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 01:07 ق.ظ

ممنون شاذه جونم
خیلی ارامش بخش بود مرسی گلی
ذوقیدم نوشتین :*
دمتون گرم که داستانهاتون یچیز دیگست شاذه جونم
اینو حالا میفهمم که مدتی چند تیکه از داستانهای یه فردی رو خوندم اما اونقدی که شما و داستاناتون به دلم میشینه ، ننشست.
با شما و داستاناتون حس ادم خوشه و با اپ شدن وبتون میزوقیم اما خیلیا اینطوری نیستن
خلاصه شاذه ما تکه :-***
منتظر بقیشم :-*

خواهش می کنم سیب مهربون
قابلی نداشت
لطف داری :-*
نظر لطفته. خوشحالم که لذت می بری
♥♥♥♥

گلی یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:37 ق.ظ

آخی!
چه خوب!

با تشکر :*

حالا چرا بی خانمان بشه؟ :(
تازه داره جا میافته.

خیلی مرسی گلی جون ♥


هیچی دیگه اگه سمانه شوهر کنه بره خونه آقای همسایه که مهشید نمی تونه باهاش بره!

زینب یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:31 ق.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com

ما کلا دور این داستان شوما رو خط کشیده بودیم قرمز !!!
به مِذاقمون خوش نمیومد ...نمی دونم چرا !

شاید به دلیل همذات پنداری با مهشید به حد مرگ !!
حالا فردا هم امتحان دارم وجز چهار صفحه از چهارصد صفحه هیچی نخوندم !! روانیم من عایا ؟؟؟؟

فقط می دونم اساسی زده به سرم !!

ولی آخرش کلی ذوق کردم که بلاخره باباهه ضایع شد !! آخیییییش !!

منصور بود ؟ یا منوچهر ؟ عاقا این رو اعصاب من اسکی می کنه !! خیلیم خوشحالیم که رفتن با یکی دیگه مزدوج بشن !! ایشش !!

راجع به اون قضیه اول مرتب کن و اینا باهات موافقم !! منم مثل خودتم ، باید وقتی می نویسم ندونم قراره چی بشه که برام نوشتنش هیجان انگیز باشه...والا اگه بدونم چی می شه و هزار بار بالا پایینش کنم تا هیچیش برام ندونسته نباشه که عمرا بنویسمش !!
مگه بیکارم ؟؟؟؟ والا !!

نیمه شبتون بخیر شاذه و الهام بانو جان !

بی خیال! یعنی اینقدر بده؟ بابا زودتر می گفتی :-D

حالا چرا به حد مرگ؟ تو که شکر خدا خونه ی مادربزرگت جات امنه و دوستای این شکلی نداری و منوچهری هم تو زندگیت پیدا نشده ;-) :-P

آره منم کیف کردم ضایع شد! هورااااا

منوچهر! از اولشم قرار نبود بمونه خیالت راحتتتت :-D من فقط اینو می دونم ;-)

والا! چه کاریه؟!

تشکر. روز و روزگارت به خیر و شادی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد