ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (13)

سلام به روی ماهتون
خیلی ممنون از احوالپرسیاتون. رضا شکر خدا بهتره. انشاءالله کم کم خوب خوب میشه.

الهام بانو رو می شناسین؟ امشب نمی دونم چی خورده بود تو سرش حالش خوب نبود! بیخوابم کرده و مجبورم کرده این چند خط رو بنویسم بعدم انگار کرمش فروکش کرد و رفت پی کارش! حالا هرچی میگم بابا دردت چی بود اینا رو به من دیکته کردی؟ با کی دعوات شده بود آخه؟! جواب نمیده که نمیده!!

شما جای مهشید باشین چه جوری با افسانه کنار میایین که دوستی و گروهتون بهم نخوره؟ مدیونین اگه فکر کنین نمی دونم چه جوری آشتی شون بدم

شبتون پر از رویاهای خوش


نهار مهمان مهشید توی یکی از اغذیه فروشیهای نزدیک دانشگاه بودند. اینجا توی یک کوچه ی پرت و خلوت بود و اغلب دانشجوها آن را نمی شناختند ولی ساندویچهای معرکه ای داشت. قیمتها هم مناسب بود.
ساندویچها را سفارش دادند و پشت تنها میز توی به اصطلاح لژ مغازه که در واقع بالاخانه ی کوچکی بود نشستند.
مهران با خوشرویی پرسید: خب بالاخره چی شد که خونه دار شدی؟
امید گفت: من که اون روز باهم رفته بودیم پاک ناامید شده بودم. حالا اینجا که هستی تمیزه؟ مرتبه؟ امنه؟
فرشید پرسید: قیمتش چی؟ مناسبه؟
پریا گفت: دهه مثل ببعی ما رو نگاه نکن. جواب بده. ناسلامتی نگرانتیم!
مهشید خندید و گفت: اگه بد بود که مهمونتون نمی کردم! گفتم که یه جا ساکنم. خونه ی یه خانمه که باهام تصادف کرده بود...
کامیار سری به تایید تکان داد و گفت: گفتی. بعدش چی شد؟
نرگس گفت: گفتم که بهتون. قرار شد همون جا بمونه.
افسانه پرسید: راستشو بگو! چه جوری قاپشو دزدیدی؟
و چشمکی هم چاشنی سؤالش کرد.
مهشید با دهان بسته خندید و نگاهش کرد. بعد از چند لحظه گفت: من قاپشو ندزدیدم. راستش هنوزم مطمئن نیستم از من خوشش بیاد. کلاً آدم توداریه. فقط چون خونشو مرتب کردم خوشش اومد و قرار شد به خونه زندگیش برسم به جاش اونجا بمونم. کرایه هم نمی خواد هوراااا!
و با خوشی خندید و دستهایش را با علامت پیروزی بالا برد. اول همه افسانه بود که عکس العمل نشان داد. اخم کرد و با کم توقعی پرسید: یعنی کلفتش بشی؟ داری لیسانس می گیری که...
امید حرف او را قطع کرد و به تندی گفت: بسه! این چه طرز حرف زدنه؟! شوخیم حدی داره.
افسانه دلخور گفت: من که شوخی نکردم. شأنش می ذاره بعد از این همه درس خوندن کلفتی کنه؟
مهشید وارفته نگاهش کرد. یک سطل آب سرد روی آتش هیجانش ریخته بود. به زحمت سعی کرد از خودش دفاع کند. با صدایی که به سختی بالا می آمد گفت: نه خب... اون اجاره میده منم کاراشو می کنم... اگه خودم جایی رو اجاره کنم که باید هم کرایه بدم هم کارامو بکنم... اینجوری... اقلاً....
فرشید با دلخوری گفت: بس کنین. دزدی که نمی خواد بکنه. یه معامله ی شرافتمندانه است.
امید گفت: راست میگه! بی خود شلوغش نکن افسانه. خود من پارسال خوردم به بی پولی. یادتونه که! تو رستوران ظرف می شستم. واسه یه مختصر حقوق و یه وعده غذا. خجالت نداره که! درسمونم داریم می خونیم.
پریا برای عوض کردن بحث با خوشی گفت: آره بابا ساندویچو عشقه!
ولی با دیدن چهره ی گرفته ی مهشید با تردید اضافه کرد: خب دونگمونو میدیم. تا اینجا اومدیم دیگه.
شاگرد ساندویچی غذایشان را آورد و همه در سکوت ساندویچها را برداشتند. بالاخره کامیار سکوت را شکست و سعی کرد طبیعی باشد. نگاهی به محتوای ساندویچش انداخت و گفت: مرغ مال من نبود. مال کیه؟
فرشید آرنجی به پهلویش زد و گفت: بخور بابا چه فرقی می کنه؟
مهشید نگاهی به ساندویچ خودش انداخت و با چهره ی درهم گفت: مرغ مال منه. هات داگ دوست ندارم.
و ساندویچش را روی میز رها کرد. کامیار ساندویچ مرغ را با هات داگ عوض کرد و با ملایمت گفت: این که غصه نداره. بیا. دهن نزدم.
همه زیر چشمی نگاهی به افسانه انداختند. بالاخره افسانه هم عصبانی ساندویچش را رها کرد و گفت: خیلی خب بابا من معذرت می خوام. چرا اینجوری نگام می کنین؟ از همتون معذرت می خوام.
امید گفت: چرا از ما معذرت می خوای؟ اونی که ناراحتش کردی مهشیده.
_: من نمی خواستم ناراحتش کنم. فقط تعجب کردم. آخه چطور ممکنه...
فرشید بلند گفت: افسانـــــــه... ادامه نده.
افسانه دستش را توی هوا تکان داد و با بی حوصلگی گفت: خیلی خب بابابزرگ... من فقط میگم... خب می تونه یه جایی کار کنه و یه جایی رو اجاره کنه.
امید به سردی پرسید: اون وقت کِی درس بخونه؟
افسانه به تندی پرسید: تو خودت وقتی ظرف می شستی کِی درس می خوندی؟
فرشید گفت: بحث مسخره ایه. تمومش کنین.


نظرات 12 + ارسال نظر
صبا جمعه 20 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:54 ب.ظ

سلاااام بر شاذه جون،خوب هستین؟
ببخشید نشد یه مدت سر بزنم..

واااااااااای آره موافقم بابت ارسال ورد رمانهاتون، خودم درستشون میکنم

والا همه رمانهاتون رو میخوام بخونم
آقای رئیس و دردسر والدین و سفرنامه طراوت و پروژه پر ماجرا و جن عزیز من رو خـــــــــوندم، بقیـــــــــه اش رو همشوووون رو میِِِِِــــــخوام
حالا به هر صورتی که صلاح میدونید ، یکی یکی یا چند تا چندتا برام بفرستین.ایمیلم رو که در قسمت مشخصات پر کردم. ممنووووونم

قلمتان همیشه روان و بر مدار سعادت

سلااااام صباجون
خیلی ممنون. خوبم. تو خوبی؟ ♥

خواهش می کنم. بسیار خب در اولین فرصت می فرستم.
سلامت باشی ♥♥♥

مهشید پنج‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:44 ب.ظ

من میشناسمشخیلی ماهه
ولی بی شوخی...من خودم به شخص در جایگاه یک مهشید اعلام مکینم که از موضع خودم کوتاه نمیام...افسانه باید بیاد معذرت خواهی...خیل حرفش بد بود...دلم سوخت یه لحظه

بله بله :-D ♥
البته! کاملا حق با توئه! حتی منم دلم سوخت! اصلا دلم نمی خواست بنویسمش! بس این الهام لگد زد نذاشت بذارمش کنار!

sokout پنج‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1392 ساعت 03:14 ب.ظ

سلام بانو
خوبی؟ بچه ها خوبین؟
گل پسرت بهتره؟
ببخشید نبودم، البته بودما فقط نمیشد پیام بزارم
مرسی از داستانت

سلام عزیزم
خوبیم شکر خدا. ممنون. تو خوبی؟
خواهش می کنم. ممنون از همراهیت ♥

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:17 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

سلام عزیزم
خداروشکر گل پسرت بهتره، ان شالله خوب خوب خوب میشه
خب یه راه حل اینه که یکی از بچه ها وساطت کنه و بالاخره به خیر و خوشی آشتی کنن
یه راه حل اینه خدا بزنه پس کله افسانه آدم بشه بره بیفته به پای مهشید
یه راه اینه مهشید بزرگوارانه حرفای افسانه رو نادیده بگیره
یه راه حل اینه یه مدت افسانه رو از جمع شوت کنیم بیرون تا بره گیر دوستت ناباب بیفته آدم بشه
یه راه حل اینه این قسمت از حافظه ما پاک بشه

سلام گلم
خیلی ممنونم عزیزم
خیلی راه حلات بامزه و کاربردی بود: ))))))

سهیلا پنج‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1392 ساعت 05:40 ق.ظ

سلام بر شاذه جون و درود بر الهام بانووووو
از این بحثهای الکی همیشه بین دوستان بیش میاد ... اصلاًهم قصد و نیت بدی نیست ها ولی همینجوری جدی میشه .. با یه اظهار نظر شروع میشه و یهو میبینی به یه دلخوری ختم شد . حیفه این جمع صمیمی بخاطر یه موضوع ساده بهم بریزه . امیدوارم افسانه هم متوجه اشتباهش بشه و از دل مهشید در بیاره ...
خیلی ممنون شاذه جوونم ... خیلی خوبه که برف داشتین. فکر کنم معمولاً زیاد برف نمیاد اونجا ...درسته؟؟

سلام بر سهیلای مهربان :-D
بله درسته. پیش میاد. باید عاقلانه برخورد کرد
خواهش می کنم گلم. بله همه همشهریا هیجان زده شدن. آخرین باری که اینقدر باریده بود سال شصت و پنج بود!

آزاده پنج‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1392 ساعت 04:21 ق.ظ

سلام شاذه جون :)
خسته نباشی :* مثل همیشه عالیه :)
ولی خدایی افسانه بد حرف زد، خیلی ها هستن موقع درس مجبورن کار کنن که خرجشونو در بیارن :) ادبش کن شاذه جون :*

سلام عزیزم :-)
سلامت باشی. متشکرم :-*
بله. درسته. چشم ادبش می کنم :-D

رها چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:56 ب.ظ http://www.3centaur.blogfa.com

این رهاست که با شما صحبت میکند:-)
سلام بر شما باد !
اوخی رضا مریضه؟:|
بعله من تونستم تا اینجا در نبرد با امتحانات زنده و پیروز بیرون بیام :-)
3 تاش مونده فقط! :-D هوراا
آی نمیدونی چیقده میچسبه بیای یهو کللللللیییییییییییییی قسمت داشته باشه بخونی:-D
دوست ندارم افسانه رو بد زد تو حال مهشید ! جاش بودم میزدم لهش میکردم دختره فضولو:-D خشنم خودتونید:-D البته کلا بچه شخصیتش آرومه نمیخوره بهش عصبانیتش:-)
مرسیییی :-*

به به سلام بر خبرگزاری رها :-)
شکر خدا بهتر شده. وایییی دواش یادم رفت! برم بدم بیام بقیه ی جوابتو بدم! خوب شد یادم انداختی :-D



خب... شکر خدا بخیر گذشت. موفق شدم. هر دفعه کلی ماجرا داریم بس این دارو تلخه :'(

شکر خدا که امتحانات با موفقیت گذشت. انشاءالله سه تای آخری هم آسون بگذره ♥

نوش جان ♥

آره بیا بریم بزنیم لهش کنیم :-D

خواهش می کنم :-*

زهرا777 چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1392 ساعت 08:45 ب.ظ

گلی چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:51 ق.ظ

به به! سلام به روی ماهتون! :*

خدا رو شکر که رضا کوچولو داره خوب میشه :)

الهام بانو هم عجیب شده ها! بلا!

چه افسانه بی ادبه! یعنی که چی کلفتی؟ خر :|

فکر نکنم گروهشون رو مهشید باید جمع کنه، حرف رو افسانه زده، باید از دل مهشید درآره.

روز خوبی داشته باشین :*

سلام گلی جونم :-*
متشکرم :-)
آره والا! گمونم شام زیادی خورده بود سنگین شده بود نصف شبی ;-)
خیلی ننره!
درسته! منم نظرم همینه
تو هم همینطور دوست من :-*

پانیک چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:23 ق.ظ http://sokoutesaye.bolgsky.com

سلامممم
من همیشه پیگیر نوشته هات هستم!
یه چند باری برات نظر گذاشتم اما نه جواب دادی و نه تایید کردی!
یه مطلب نوشتم امروز!خیلی دوست دارم بیای و بخونیش و نظرتو بهم بگی!یه جورایی نامه سرگشاده ست به رسم شما!
شاذه جونم قسمت 13 رو هنوز نخوندم ولی الان زودی میخونمش!
رضا رو هم جای من سلام برسون!بهش بگو دوسش دارم یه عالمه!

سلاممممم
مرسی که هستی
پانیک من هیچ نظری ازت نداشتم! باور کن! حتما ثبت نشده فکر کردی رسیده.
الان میام
ممنونم عزیزم

نرگس چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:16 ق.ظ

والله که نگرانیم حدی داره!
وقتی خودش این شرایط رو پذیرفته بقیه چیکارن؟!

واقعا!
همینو بگو!

ارکیده صورتی چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1392 ساعت 01:44 ق.ظ

سلام شاذه جون.
خداروشکر که رضا کوچولو بهتره.شما هم خیلی مواظب خودت باش عزیزم.
افسانه معلومه از اون دخترای پرادعا ی متوقعه ها...یعنی چی کلفت؟! دختر بد..تازه مهشید یه کم آروم گرفته بود بچه...
ممنون شاذه جونِ مهربون

سلام عزیزم
خیلی ممنونم گلم. سلامت باشی ♥♥
آره... طفلکی... حالامجبوره حسابی از دلش در بیاره
خواهش می کنم گلم ♥♥

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد