ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (10)

سلام به روی ماه دوستام
چهارشنبه شبتون بخیر. بازم خیلی طول کشید ولی ظاهراً با چهار فرزند امکان بیشتر آپ کردن نیست که نیست. بازم شکر خدا...
اینم از قسمت بعدی. اصلاً قرار نبود منوچهر پیداش بشه. نمی دونم الهام بانو از کجا برش داشت آورد کاشت اینجا! نمی گه من کار و زندگی دارم نیمه ی دوم قصه قاطی میشه و این حرفا! حالا مشکل خودشه. مجبوره همه ی اینا رو خودش تفکیک و منظم کنه.
شبتون به خیر و شادی

صدای سمانه را شنید: دخترخانم... دخترخانم؟

مهشید با تعجب فکر کرد: با کی داره حرف می زنه؟

کنجکاوانه برخاست و به طرف اتاق سمانه رفته. سمانه با صدایی گرفته گفت: ببخش. اسمتو فراموش کردم... میشه یه لیوان آب به من بدی؟

مهشید سری تکان داد و گفت: حتماً.

یک لیوان آب برایش برد. کنار تختش نشست و گفت: اسمم مهشیده.

سمانه با غم گفت: معذرت می خوام. دیگه هیچی حالیم نیست. مردیکه نفهم می خواد بچه رو ول کنه بیاد! بچم....

بغضش را با جرعه ای آب فرو داد و پرسید: کلوردیاز بود دادی بهم؟

مهشید شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم. الان میرم روشو نگاه می کنم. به دکتر داروخونه گفتم یه آرامبخش ملایم بده. گفت این خوبه. خیلی ضرر نداره.

خواست برخیزد که سمانه گفت: نه بشین. قرصای سبز ریز بود دیگه. کلوردیازپوکساید. خودمم داشتم. این روزا خوراکمه. همش نگران بودم. ولی ضربه ی آخرو زد نامرد! ادامه تحصیل بچه اونقدر براش مهم نیست که آزار دادن من!

مهشید با بغض پرسید: چرا؟ واسه چی این کار رو می کنه؟

سمانه غرق فکر گفت: نمی دونم. واقعاً چرا؟ طلاق یه داستان ساده نیست که با یه جمله ی کوتاه تهش نقطه بذاری و همه چی تموم بشه. وقتی پای بچه در میون باشه این داستان تا همیشه ادامه پیدا می کنه و اونی که بیشتر از همه آسیب می بینه بچه است.... بچم... کاش راهی بود....

مهشید با غم نگاهش کرد. سمانه آهی کشید و گفت: ممنون. لطفا تنهام بذار. می خوام بخوابم.

مهشید از جا برخاست و گفت: کاری داشتی صدام کن.

_: مجبور نیستی به خاطر من تو خونه بمونی. اگه باید بری دانشگاه برو.

+: نه کاری ندارم.

به هال برگشت و تلویزیون را روشن کرد. دو ساعتی در سکوت گذشت. چند بار به سمانه سر زد خواب بود.

با تقه ای که به در خورد از جا برخاست. مقنعه اش را از دم در برداشت و به سر کرد. بعد هم بدون این که از چشمی نگاه کند در را باز کرد. با دیدن منوچهر تکانی خورد و وحشتزده قدمی به عقب برداشت. منوچهر هم همان قدر جا خورد. به طوری که کمی از آشی که تو کاسه داشت، توی سینی ریخت. حیرتزده به کاسه چشم دوخت و گفت: فکر نمی کردم خدا به این زودی جوابمو بده!

بعد سر برداشت. لبخندی زد و گفت: سلام.

ضربان مهشید بالا رفته بود. صدای قلبش توی سرش می پیچید و حالش بد شده بود. بدون این که جواب بدهد در را بست و به پشت آن تکیه داد.

منوچهر به در زد و گفت: مهشید؟ مهشید درو باز کن. باید باهات حرف بزنم.

مهشید یواش گفت: من حرفی ندارم که با تو بزنم.

که البته منوچهر نشنید و محکم تر به در کوبید. مهشید با نگرانی به راهروی منتهی به اتاق خواب سمانه نگاه کرد. سمانه بیدار شده و آمده بود. معلوم بود سرگیجه دارد. تلوتلو می خورد و سرش را گرفته بود. با صدایی گرفته پرسید: دم در کیه؟ چی می خواد؟

منوچهر دوباره گفت: مهشید...

سمانه ابرویی بالا انداخت و با تعجب پرسید: می شناسیش؟

مهشید لبش را گاز گرفت و با غصه گفت: تو گورم برم دنبالم میاد!

سمانه او را کنار زد و گفت: بذار من جوابشو میدم.

یک چادر نماز روی جالباسی بود، به سر انداخت و در را باز کرد. با دیدن منوچهر با اخم پرسید: منوچهر تویی؟ صداتو نشناختم!

منوچهر لبخند خسته ای زد و گفت: سلام عرض شد. سرما خوردم. صدام گرفته. ظاهراً همگانیه. تو هم صدات بالا نمیاد.

سمانه سری به نفی تکان داد و گفت: علیک سلام. نه سرما نخوردم. خواب بودم. با مهمون من چکار داری؟

منوچهر سینی را به طرف او گرفت: من کاری به مهمونتون ندارم. مهمونتون با من کار داره. میشه اینو بگیری؟ بی بی داره صدام می زنه. باید برم به بقیه هم بدم.

سمانه آش را برداشت و گفت: تو سینی هم ریخته. بده من سینی رو بشورم.

منوچهر به سرعت به طرف راه پله برگشت و در حالی که هنوز نگاهش به سمانه بود، گفت: نه بی بی داره صدام می زنه، خودم می شورم.

سمانه با رندی گفت: جلوی پاتو بپا کله پا نشی. به بی بی سلام برسون. بگو دستش درد نکنه.

اما منوچهر رفته بود و بقیه ی حرف او را نشنیده بود. سمانه برگشت. کاسه را به مهشید داد و در را بست.

مهشید به کاسه ی گل سرخی خیره شد و بدون حرف آن را به آشپزخانه برد.

سمانه دو تا بشقاب و قاشق و ملاقه آورد. پشت میز نشست و پرسید: خب بالاخره کی با کی کار داره؟

مهشید چشمهایش را گرد کرد و گفت: دروغ میگه. من کاری بهش ندارم. اونه که مثل سایه دنبالمه! هرجا میرم میاد. حالا تو این شهر به این بزرگی، عدل امده همسایه ی تو شده؟!!!

سمانه لقمه ای آش خورد و گفت: خونه ی مادربزرگشه. ولی همیشه اینجاست. البته غیر از یه چند وقتی که فرانسه بود.

+: اون وقت تو مستاجر مادربزرگشی.

سمانه سری به تایید تکان داد و گفت: بله.

مکثی کرد و پرسید: دوستته؟

مهشید با حرص گفت: نه. ازم خواستگاری کرد، آبرومو برد، به بابا گفته باهم دوستیم. تو خونمون قیامت شد. حالام ول نمی کنه.

سمانه سری به تایید تکان داد و آرام گفت: باهاش حرف می زنم.

مهشید با تردید گفت: به نظر میاد باهم صمیمی هستین.

سمانه غرق فکر قاشقی دیگر خورد و گفت: تا به چی بگی صمیمی.

ظاهراً دیگر نمی خواست توضیح بدهد. مهشید هم دیگر نپرسید. سمانه بعد از چند لقمه بشقاب آش را نیمه خورده رها کرد و از جا برخاست. روی نیمکت هال دراز کشید و ساعدش را روی چشمهایش گذاشت.

مهشید پتوی پشمی را که روی زمین افتاده بود، روی او انداخت و آرام گفت: سرما می خوری.

سمانه با دست پتو را نگه داشت و گفت: ممنون.


نظرات 14 + ارسال نظر
ارکیده صورتی جمعه 6 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:53 ب.ظ

نه واقعا نوشته هاشم مثل تعریف کردنش شیرینه. دادم دوستم که هیچ شناختی از امیرعلی نداشت و ندیده بودش خوند؛اونم عاشق کتابش شد.
شاذه جون این pc شمام مثل کامی ِ من همش مریضه!
منم همیشه خدا با کامپیوترم مشکل دارم...یعنی دراصل اون با من مشکل داره!
ممنون که هستی شاذه جون

چه خوب! اسم کتابش چیه؟ کاش پیدا کنم.
آره! الان آقای همسر اطلاع داد راه افتاده فقط صداش کار نمی کنه که من خوشبختانه کاری با صداش ندارم. خدا کنه فردا فرصت کنم بنویسم.
سلامت باشی گلم ♥

رها جمعه 6 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:32 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

فصل امتحاناتم هست ! معمولا وقتی بچه ها امتحان دارن مثل اینه مامان ها امتحان دارن !واقعا مچکریم !
آه ! دوباره اومد این منوچهر؟!!

بله واقعا! خدا بخیر و عافیت بگذرونه! درسای کلاس دومی از همه سختتره
خواهش می کنم
آره! هرچی برای الهام بانو توضیح میدم قرار نبود منوچهر دیگه بیاد، حالیش نمیشه! اصلا به من توجه نمی کنه

ارکیده صورتی جمعه 6 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:06 ق.ظ

وااای شاذه جون امیرعلی دیدی دیشب؟ خیلی خوب بود! کلی خندیدم...اونم قهقهه... عاشق داستانای امیرعلیم. از نمایشگاه دوجلد کتاباشم گرفتم.
اون بخش بچه هارم خیلی میدوستم..
خدایی هروقت رادیو۷ میبینم کلی یادت میکنم عزیزم
خیلی دوستت دارم شاذه جون

آره! جدی؟ نوشته هاشم به بانمکی تعریف کردنشه؟! به نظرم ژستاش وقت تعریف خیلی خنده دارش می کنه. ولی شاید چون من و تو حالتشو یادمونه وقت خوندن نوشته هاشم تصویرش بیاد تو ذهنمون و بازم خنده دار باشه...
آره منم بخش بچه هاشم خیلی دوست دارم
مرسی عزیزم. منم هردفعه یادتم ♥
منم دوستت دارم عزیزم ♥

بهار خانم پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 04:47 ب.ظ

نه شاذه بانو جان!
رمزیش کردم چون بلاگ اسکای گزینه ای برای تعطیلی موقت وبلاگ نداره!!!
از طرفی دلم نمیومد کلا ببندمش از طرف دیگه یکم از وبلاگ نویسی دلخور شدم!!! گفتم یکم صبر کنم ببینم چی می شه ... حالا دوباره بازش می کنم ... شاید فردا ، شاید چند ماه دیگه

آهان از اون لحاظ! خیلی هم خوب. امیدوارم رفع دلخوری بشه زودتر بازش کنی ♥

حانیه پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 02:32 ب.ظ

سلام
مثل همیشه عالی ...
چرا این سمانه اینقدر تو داره . خوب بابا چهارکلمه حرف بزنه دیگه !
من جای مهشید بودم الان از فضولی مرده بودم .

سلام
متشکرم. لطف داری
آدم راحتی نیست که با همه درددل کنه اونم جلوی یه غریبه ی تازه از راه رسیده...
آره والا. منم همینطور :-D

مهشید پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 02:06 ب.ظ

هورااااااااااااا
شاذه بانو دستت مرسی...مگه اینا همسایه بشن که هر روز همو ببینن بلکه دو کلمه راحت با هم حرف بزنن
ما نیز امیرعلی دیدیم...

مرسییییی
بلکه :)))))
خوبه :-D

زهرا777 پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 01:14 ب.ظ

چقدر دلم تنگ شده برای قصه های قشنگت ..امشب اینو از اول میخونم ..دسته گلاتو ببوس

مرسی عزیزم. لـطف داری

سیب پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:26 ب.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

عجباااا
چه پرروئه این منوچهر
اون هی مهشیدو صدا می کنه بعد میگه من کاری ندارم باهاش اون داره؟؟!!!!
شاذه جون تا خون این منوچهرو حلال نکردم یه فکری واسش بکنین و نجاتش بدین و الا گردن خودشه
پسره پرروووو ...
:)))))
ممنون اتفاقا دیشب یادتون کردم :دی
ولی کاش زودتر می تونستین بنویسین
دلم تنگ میشه
رشته قضیه از دستم در میره

ولی در کل مرسی :*

والا!
به نظر خودش چون مهشید دلشو برده مقصره!!!
کاش میشد.این پی سی خراب دست ما رو گذاشته تو حنا :(((

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:47 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

نظر قبلی مال من بود، فکر کنم اسم ننوشتم

مرسی که گفتی :-D

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:47 ق.ظ

سلام عزیزم
خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟
چه دنیای کوچیکیه منوچهر! همسایه سمانه! خب خب بقیش ......

سلام گلم
شکر خدا خوبم. سلامتم.تو خوبی عزیزم؟
آره می بینی؟ :-D
دعا کن این ویندوز هشتمون روبراه بشه حال پی سی خوب شه بتونم بنویسم :(((((((

سهیلا پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 03:33 ق.ظ

سلام شاذه جون .
بدم نشد منوچهر خان همسایه دراومد از اب... اینطوری حوصله ی مهشید سر نمیره ... شایدم کل کل این دو تا کمک کنه سمانه یکم غصه هاشو فراموش کنه ... ولی حیف مادربزرگ منوچهر یخورده بداخلاقه انگار ...
دست گلت درد نکنه که با اینهمه کار بازم برامون مینویسی ... یه تشکر ویژه هم خدمت الهام بانو عرض میشه ... خوب و خوش باشی همیشه ....

سلام عزیزم
آره شایدم اینطور باشه :-D
مادربزرگه هم هنوز درست کشفش نکردم. ولی راست میگی انگار یه نمه بداخلاقه :-D
خواهش می کنم گلم
سلامت باشی و خوشحال همیشه

بهار خانم پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:11 ق.ظ

عجب منوچهری

من فکر می کنم منوچهر با سمانه یه نسبتی داره

بهار کلا وبلاگتو رمزی کردی؟ رمز بده اقلا

والا من فکر نمی کردم. بعد یهو همسایه در اومدن. این الهام بانو نمی دونم چی تو آستینش داره!

ارکیده صورتی چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:45 ب.ظ

اِ ! آخرش همسایه دراومدن که با منوچهراینا! باید دید دیگه قراره چه اتفاق پیش بینی نشده ای بیفته!
وای راستی سلام.
خدا قوت شاذه جون
مواظب خودتون باشین

آره! من نمی فهمم این الهام چشه! قرار نبود ربطی داشته باشن!
سلام گلم
سلامت باشی :-*
ممنون :-*
امشب قصه های امیرعلی داره. هورااااا :-D ;-)
رفیق رادیو هفتی :-*

گلی چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:55 ب.ظ

خیلی هم عالی!


مرسی شاذه جون که با این همه مشغله می نویسید

ممنونم گلی مهربونم ♥★

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد