ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (4)

سلام به روی ماه دوستام

قسمت قبلی یه کمی ویرایش شد. سرم زدن شد آتل بندی. باشد که به واقعیت نزدیکتر باشد! این زی زی گلی آخرش نیومد اطلاعات کامل به من بده فقط گفت درس اول سرم زدن نیست و کلاساشونم مختلط نیست. اصلاً کاش خودم فرصت داشتم پاشم برم ثبت نام کنم با اطلاعات کاملللل بنویسم براتون :)

دیگه همینا! بریم که داشته باشیم قسمت بعدی رو. ویرایش نشده. فرصت ندارم. باید برم بیرون.غلطاشو بگین برگشتم اصلاح کنم...

مهشید در سکوت سر به زیر انداخت. در حالی که با خودکارش بازی می کرد سعی می کرد واقعا شجاع بشود و بدون تغییر حالت سر بردارد و مثل بقیه راحت باشد اما نمیشد.

منوچهر مشغول تدریس شد. از همه می پرسید. به مهشید که می رسید مهشید می گفت نمی دونم. بلد نیستم.

و به سرعت سر به زیر می انداخت.

همه تعجب کرده بودند. بالاخره مهران بود که از جایش برخاست. کنار مهشید ایستاد و با ملایمت پرسید: حالت خوب نیست؟

پریا به آرامی گفت اگه درد داری من مسکن دارم ها!

مهشید با عصبانیت نگاهش کرد و در حالی که کم مانده بود اشکهایش جاری شوند، گفت: نه ممنون حالم خوبه.

منوچهر که کتاب به دست لبه ی پنجره نشسته بود، از جایش برخاست. جلو آمد و پرسید: چی شده؟

مهران دستش را بالا آورد و گفت: این بچه مون غریبه میبینه رم می کنه. اگه حالت خوب نیست برو تو اتاق. من درسا رو ضبط می کنم بعدش میدم گوش کنی.

مهشید لبش را گاز گرفت. غرق در محبت برادرانه اش سری تکان داد و گفت: نه خوبم. فقط حضور ذهن ندارم. نمی تونم جواب بدم.

منوچهر با تعجب پرسید: یعنی چی غریبه؟ منو که می شناسه. از اون گذشته.... سر کلاسای دانشگاه چکار می کنه؟

مهشید کلافه از این که مرکز توجه قرار گرفته بود، نفس عمیقی کشید. مهران دست روی شانه ی منوچهر گذاشت و در حالی که با ملایمت او را به جای خودش برمی گرداند گفت: امروز یه کم خسته است داداش من. ولش کن. درستو بده. از بقیه سوال کن.

منوچهر سری به تایید تکان داد. اما همچنان با کنجکاوی مهشید را می پایید.

نزدیک امتحانات بود. هر روز عصر خانه ی پسرها جمع می شدند و منوچهر هم می آمد. درسها خوب پیش می رفت. اما مهشید هرروز کلافه تر میشد. دیگر دل و دماغی نداشت. حتی وقتی منوچهر هم نبود اظهار نظری نمی کرد. دخترها با تمام کنجکاویشان هیچ حرفی نتوانستند از زبانش بکشند. بالاخره نتیجه گرفتند صرفاً دلتنگ خانواده است. البته این هم بود. هرچند که تمام ماجرا نبود. دردش این بود که وقتی منوچهر را میدید دنیایی غم وجودش را می گرفت. بلد نبود جلب توجه کند. این کار را صحیح نمی دانست. همیشه سعی کرده بود عادی باشد. حالا آرزو داشت که اقلا بتواند با او هم مثل بقیه ی پسرهای گروه راحت باشد اما نمیشد. همه به راحتی او را پذیرفته بودند غیر از مهشید.

ده روزی گذشته بود. آن روز عصر همه توی خانه ی پسرها جمع شده و منتظر منوچهر بودند. امید در حالی که با قند توی دستش بازی می کرد، گفت: یه چی بگم؟

کامیار پرسید: از کی تا حالا اینقدر مؤدب شدی که برای حرف زدن اجازه می گیری؟

امید پشت چشمی نازک کرد و گفت: من همیشه مؤدب بودم! ولی از من مؤدبتر مهشیده.

همه به مهشید نگاه کردند. مهشید با تعجب پرسید: چرا؟!

امید گفت: خب خواهر من اگه با درس دادن منوچهر مخالفی اعلام کن. چرا بغ می کنی و با این قیافه ی تو همت روز همه زهر مار می کنی؟

مهشید با تردید پرسید: من... بغ کردم؟

بعد با صدایی که به زحمت بالا می آمد گفت: من مخالف نیستم. یه کم حالم خوب نیست. آخر ترمه... دلم برای مامانم اینا تنگ شده.. بچه ی داداشم دنیا اومده هنوز ندیدمش...

صدایش رفته رفته خاموش شد. امید از جا برخاست. استکان خالیش را دوباره پر از چای کرد و گفت: باشه. تو بگو ما هم باور می کنیم. ولی حماقت بزرگیه اگه از این یارو خوشت نمیاد تعارف کنی و به ما نگی.

کامیار گفت: اوهوی!!! این یارو که داری دربارش حرف می زنی پسرخاله ی منه. تا حالام در ازای این همه لطفی که بهمون کرده یه قرون ازمون پول نگرفته.

با صدای زنگ در افزود: بفرما. حلال زاده هم هست. اومد.

امید سری تکان داد و گفت: خوش اومد. لطف کرده درست. ولی من حرفم یه چیز دیگه است.

مهران گفت: آره مهشید همیشه تعارف می کنه.

مهشید با اخم غر زد: من تعارف نمی کنم. بابا میگم دلم تنگ شده. من چی میگم شما چی میگین؟ هیچ ربطیم به این بابا نداره.

با ورود منوچهر ساکت شد و عصبانی سر به زیر انداخت. حتی جواب سلام او را هم نداد. این قدر بی محلی کرده بود که منوچهر عادت کرده بود. لبخندی زد و بدون سوال مشغول درس دادن شد.

بعد از درس قرار گذاشتند باهم بروند ساندویچ بخورند. بحث بر سر این که کجا بروند و هرکدام چقدر پول دارند و پسرها باید خرج دخترها را هم بدهند بالا گرفته بود. همه می خندیدند و شوخی می کردند. غیر از مهشید که در سکوت جمع کرد و با آرامش گفت: من میرم خوابگاه یه کم دیگه درس بخونم. شبتون بخیر. خوش بگذره.

صدای ملایمش بین آن همه سروصدا و خنده به زحمت به گوش می رسید. اما ناگهان همه ساکت شدند و با تعجب به او نگاه کردند. مهشید معذب سر به زیر انداخت و زیر لب گفت: ببخشید.

و به طرف در رفت. منوچهر جلو رفت. راه را بر او بست و گفت: مهشیدخانم... شما بفرمایین پیش بچه ها. من مزاحمتون نمیشم.

مهشید با ناراحتی سر برداشت. هفت جفت چشم با کنجکاوی به آنها خیره شده بودند.

مهشید از گوشه ی چشم آنها را پایید. سری تکان داد و با صدایی که می کوشید نلرزد، گفت: نه نه می خوام درس بخونم.

منوچهر اما با آرامش گفت: می دونم حضور من معذبتون می کنه. خب من نمیام. هیچ دلیلی نداره من خودمو تحمیل کنم.

مهشید لبش را گاز گرفت و گفت: نه نه اصلا... کی گفته...

با بیچارگی به جمع نگاه کرد. مهران با لطف لبخند زد. اما کسی کمکی نکرد.

بالاخره کامیار گفت: پس چیه نکنه عاشقشی که تاب حضورشو نداری؟ چته بابا؟ هی ما هیچی نمیگیم.

فرشید گفت: والا!

پریا با شوق دستهایش را بهم کوبید و پرسید: پس فال نرگس درست شد؟

مهشید که کم مانده بود اشکهایش جاری شوند، گفت: چی میگین واسه خودتون؟

افسانه گفت: اگه ما تو رو نشناسیم که واسه لای جرز دیوار خوبیم دیگه! اونم تو که یک کلمه دروغ بلد نیستی بگی!

نرگس کنارش آمد. دست دور شانه های او انداخت و گفت: چی میگین؟ بچه مو اذیت نکنین.

امید گفت: این قضیه باید روشن بشه.

مهشید از حرصش با عصبانیت به حرف آمد و گفت: تو نبودی با خاله زنک بازی مشکل داشتی؟ چرا ولم نمی کنین؟ بابا میگم دلم واسه مامانم اینا تنگ شده. دلم واسه یه بچه کوچولوی یه وجبی که ندیدمش تنگ شده. چرا نمی فهمین؟ هیچ وقت دلتون واسه خونوادتون تنگ نمیشه؟ خوش به حالتون!

منوچهر دستهایش را بالا برد و گفت: بابا دست بردارین. چرا اینقدر بزرگش می کنین؟ خب من دارم میرم. یه گردش دسته جمعی این حرفا رو نداره. برین باهم. خوش بگذره.

مهشید گفت: من درسمو خوب نفهمیدم. می خوام برم خونه درس بخونم. ربطیم به کسی نداره.

پریا گفت: آخه اگه درس می خوندی که دلمون نمی سوخت. این چند شب همش بغ می کنی و روبرو رو تماشا می کنی. درس نمی خونی که! بابا نگرانیم. امتحانات به کنار... خودت یه چیزیت میشه.

مهران هم جلو آمد و پرسید: چرا زودتر نمیگین؟ خبریه؟ بابا اگه مشکلی داری به ما هم بگو. بالاخره اگه داداش خودت راهش دوره، من گردن شکسته که هستم!

مهشید با عصبانیت مثل بچه ها پا کوبید و گفت: من مشکلی ندارم. چرا ولم نمی کنین؟

فرشید دستهایش را روی سینه صلیب کرد و با خنده گفت: پس عاشقی!

مهشید با حرص نفس عمیقی کشید. افسانه گفت: زود تند سریع اعتراف کن. اون مرد خوشبخت کیه؟

پریا گفت: مرد خوشبختش که از اول مشخص بود. مونده اعترافش!

منوچهر با لبخند پرسید: شماها ول کن ماجرا نیستین؟

افسانه با خونسردی گفت: نع! دلمون لک زده واسه یه عروسی!

منوچهر برگشت و به مهشید چشم دوخت. مهشید با ناراحتی سر به زیر انداخت.

منوچهر با لحنی شمرده و تاثیرگذار گفت: دختری که هنوز باحیا باشه، دروغ نتونه بگه، عاشق خونوادش باشه، برای دوستاش واقعاً عزیز باشه، تو این دوره کیمیاست. من به دوستش افتخار می کنم. اگه خودش قبول کنه.

همه با هیجان دست زدند و سوت کشیدند. مهشید با دست صورتش را پوشاند. در دل به خودش بد و بیراه می گفت که اینقدر راحت رازش برملا شده بود. هیچ جوابی نداد. حتی سرش را هم بلند نکرد. اما سکوت گویا نشانه ی رضایت بود!

بچه ها منوچهر را مجبور کردند که شام مهمانشان کند. البته شام دانشجویی بود. ولی ساندویچ توی پارک هم صفا داشت وقتی دلها خوش بود. مهشید به اصرار دوستانش روی نیمکت سنگی پارک کنار منوچهر نشسته بود. هنوز هم جوابی نداده بود. اما انگار نیازی نبود حرفی بزند. همه اینقدر گرمش گرفتند و شوخی کردند که کم کم با این ماجرا کنار آمد. حتی وقتی که از سرما خودش را جمع کرده بود و بچه ها گفتند که منوچهر باید کتش را به او بدهد، لبخند زد. با ملایمت گفت: نیازی نیست. خوبم.

کامیار گفت: دکی! اگه این کار رو نکنه که عاشقیش نصفه میمونه! اصلاً درست نیست! همه ی عاشقا حداقل یه بار کتشونو به معشوقه قرض دادن! دیگه وقتی پسرخاله ی کار درست من باشه که بیشترم میشه.

مهشید گفت: بله ولی این داستان مال بعد از عاشق شدنه.

و بلافاصله از حرفی که زده بود سرخ شد. غرق شرم سر به زیر انداخت.

منوچهر خندید. کتش را روی شانه های او انداخت و گفت: قربون آدم چیزفهم!

مهشید کت را پس زد و گفت: خودتون بپوشین سرده.

امید پرسید: بابا بهش بگو تو دیگه. احساس نکنه غریبه است!

منوچهر با ملایمت خندید. نرگس گفت: سکیورتیتونو شکر!

همه غش غش خندیدند....


نظرات 22 + ارسال نظر
گوگولی دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:13 ب.ظ http://googooli2006.blogfa.com

سلامینی اینقدررررر چشمم شووووور بود؟؟؟بهم خورد میونشون؟؟؟
ب جا پ.ن باید بگم ر.ن! رضا نوشتاز اون روز ک من ندیده بودمش، چند روز پیش عکسشو دیدم...ماشااللهچقدررر بزرگ و بانمک شدهخداحفظش کنه...ب شما هم قوت بده
فعلا♡

سلام گوگولی گلم
نه بابا ربطی به تو نداشت کههه از اولم قرار بود بهم بخوره ولی نمیشد لو بدم که
سلامت باشی. خیلی ممنون

silver پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:07 ب.ظ

شنااااااااااااااااااام

هااااا یادم اومد چی میخواستم بگویم
من راهنمایی که بودم کلاسای هلال احمر و کمک های اولیه رو میرفتم تازه کارت امداد هم دارم به عنوان عضو که اگه مثلا اینو نشون بدی تو خیابون یا جایی بهت اجازه میدن به عنوان یه امدادگر تا رسیدن آمبولانس به مصدوم کمک کنی ! اما از بس دیگه مطالعه نداشتم و ازش دور بودم دیگه یادم رفته به طور کامل :دی:دی اما این دوستمون درست گفته من این دوره ای که رفتم بهمون تزریقات اصلا یاد ندادن ! اما آتل بندی رو چرا بلد بودم اون زمان ولی الان دیگه نوچ :دی :دی

همینو میخواستم بگم

تاتا

علیک شنااااااااام :))

خوبه :)
چه خوب! :))
مرسی. بهرحال اطلاعات مفیدی بود. حالا باید اینا رو بفرستم دوره ی پیشرفته سرم زدنم یاد بگیرن ؛)
ممنون که دوباره وقت گذاشتی :*)

تاتا :*)

بلورین چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:36 ب.ظ http://boloorin.blogsky.com/

سلام سلام
خوبی شاذه جونم؟ وایییییییییییی اینجا چه قدر داستانه...و من نتونستم بخونم...ایشالا این و بخونم و اون قبلی چشمهای وحشی که نیمه کاره مونذ برام

سلام سلام
شکر خدا خوبم. تو خوبی؟
بذار سر فرصت. عجله ای نیست :)

مهشید چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:12 ب.ظ

چرا کامنت من نیست؟

چون خصوصی گذاشته بودی گلم!

silver سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:06 ب.ظ http://mat-girl.blogsky.com

شنااااااااااااااااااااام
بلی خوب میباشم :)

هاااااااا :دی ولی من همه جا رو به اسمه خودش میگم :دی

اومدم اینجا یه چیزی بگم یادم رفت ولی

حالا یادم اومد باز میگم :))
بس که این روزا همه چی درهمه حافظه تعطیل دیگه :))

تاتا

علیک شنااااام

شکر خدا که خوبی :)

آره منم به اسم خودش میگم. بچه بودم وقتی تو سفر یکی می گفت بریم خونه جیغم در میومد که هنوز نمیریم خونهههه! الان میریم هتل :))

مرسی :))
آره والا!

تاتا :*)

گلی سه‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:21 ب.ظ

اوووووو....چه جالب :)

منتظره بقیش هستیم! که مهشید کمرو پدرِ منوچهر رو درآره

:)
ممنونم عزیزم :) آرررره :دی

رها دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:48 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام
ممنونم شما چطوری آقا رضای گلمون چطوره؟ لابد دیگه حالا به هر چیزی دست میاندازه تا خودشو بالا بکشه و وایسته؟!!!
راستش رفتم ادامه تحصیل تا از بیکاری در بیام ولی زیادی در گیر شدم ...این سری کلاس حل تمرین و ترجمه و از این حرفا ... داشتم .
شاد و سر بلند باشی دوست من

سلام گلم
شکر خدا خوبم. ممنون. اونم خوبه. بله دقیقا تو همین مرحله است :-)
به به چه خوب! موفق باشی :-*
سلامت باشی ♥♥

دختری بنام اُمید! دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:12 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

سلام شاذه جونم، خوبی؟ خوشی؟
ممنون عزیزم
مهشید هم با همه مظلومیتش خیلی شیطونه ها

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. خوبم شکر خدا. تو خوبی؟

آره :-D

azadeh یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:33 ب.ظ

che doostaye khobi :))

خدا قسمت کنه: ))

ریحانه یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:46 ب.ظ

سلام شاذه جونم
وایسه بچه کوچیک داری
برا همین انقد گرفتاری
فک می کردم دو تا بچه های اول خیلی بزرگ تر باشن
پس کلاس پنجمی رو هم از طرف من یک دانه ماچ گنده بکن
ممنون از نوشته هات

سلام عزیزم
اولی دخترمه. چهارده سالشه. سه تای بعدی پسرا هستن.
خیلی ممنونم عزیزم :-*

رها یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:21 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

آخی چقدر مظلومه !!! همه هم بهش گیر دادن طفلی!!!

آره طفلکی :-)
خوب هستی رهاجون؟ کم پیدایی :-*

silver یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:52 ب.ظ http://mat-girl.blogsky.com

شنــااااام
خوبی ؟

اه ؟! اینا چه زود عاشق و معشوق شدن
ازین به بعد تازه شروع میشه ؟!
هیجان انگیز شدم ببینم ادامش چه خبره

یه اشکالی که من گرفتم این بود که یه جا مهشید گفت میخوام برم خونه درس بخونم :دی باس میگفت میخوام برم خوابگاه :دی

خسته نباشی :*
منتظر ادامه هستیم همچنان :دی

تاتا

شناااااااااام
خوبم. تو خوبی گلم؟

هنوز عاشق و معشوق نشدن. تازه بهم معرفی شدن اونم به زور :))
بله تقریبا شروع میشه
متشکرات!

خب این که اصطلاح خیلیاست! حتی تو مسافرت دیدم خیلیا به جای هتل میگن میریم خونه. یعنی محل اقامت. اسمش فرقی نمی کنه.

سلامت باشی گلم :*)
مرسی :*)

تاتا :*)

سیب یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:55 ق.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

الهییییی :))
شاذه جون تند تند بنویسین
تو خماری میمونیما :دی

مرسی :))
باور کن همه ی تلاشمو می کنم ولی خیلی سرم شلوغه!

ارکیده صورتی یکشنبه 26 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:43 ق.ظ

سلام بر شاذه بانو
بابا اینا چرا اینقدر مهشید طفلونکی رو اذیت میکنن! مظلوم گیر آوردن؟!
من خیلی خوب درکش میکنم چون خودمم مثل مهشیدم.
تشکر فراوان شاذه جون

سلام بر ارکیده جان
بیکارن! دنبال فان می گردن. تو غصه نخور :))
آخی... حیفه یه کم تلاش کن پررو بشی! اینجوری حقتو می خورن ها!

خواهش می کنم گلم :*)

میس هیس شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:57 ب.ظ

وای داره عالی میشه .... یه کم رمانتیک تر D:

متشکرم. چشم سعی می کنم :دی

ریحانه شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:22 ب.ظ

سلام عزیزم
رضا کوچولو و کلاس دومی که اسمشو نمیدونم را از طرف من نفری یک دانه ماچ گنده بکن

وای خیلی عاشقیشونو نحوه برخورد را قشنگ نوشته بودی
عالی
ممنون

سلام گلم
متشکرم عزیزم. کلاس دومی اسمش هست حسن. کلا پنجمی هم محسن :)

خیلی ممنونم از لطفت :*)

نرگس شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:00 ب.ظ

دوست نداشتم :(
مهشید راحت نبود منم راحت نبودم...

متشکرم که گفتی... آره اینجا به مهشید سخت گذشت... به دلایلی که اواخر داستان کم کم گفته میشه...

خاله سوسکه شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 06:12 ب.ظ

سلام عزیزم
خیلی ممنون
بابا این دوستای مهشید عجب سه پیچایی هستنا
البته از خودش که ابی گرم نمی شد ، دوستاش جرقه زدنو ، منوچهرم از خدا خواسته رو هوا قاپید
دوستت دارم
یا علی
خدافظ

سلام گلم
خواهش می کنم
آره والا! سه پیچ در حد تیم ملی!
همینه :))
منم دوستت دارم
یاعلی
خدانگهدار

گلی شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:58 ب.ظ

شاذه جونی مرسی!

بسی لذت بردم

دمِ همه ی کمک دهندگان گرم

ای خدا...این دوستان مشترک خیلی مفیدن

مخصوصاً برای کسایی که خودشون حرف دلشونو نمی تونن بگن

کاش ما هم از این دوستان مشترک داشتیم!

بعد یه چیزی...مهشید چرا اینقدر کم روئه؟؟؟ یعنی عجیبه برام... هنوز نتونستم مدلشو درک کنم... اگه اینقدر خجالتیه چطور با دوستاش اینقدر راحته؟ آدمِ خجالنی، خجالتیه همیشه، نه؟

خواهش می کنم. قابلی نداشت :*)

:*)

آره. خدا قسمت کنه :)

من یه خانم آشنا دارم اینجوریه. این بنده خدا رو من از بدو تولد می شناسم و تا حالا بیشتر از سلام و احوال پرسی باهاش حرف نزدم. در حالی که تقریبا همسنیم! ولی گویا تو جمع رفقاش از همه شوختر و سر حالتره!!!
مهشید هم تو دانشگاه کم حرف ولی معمولیه. تو جمع دوستاش راحته. وقتیم منوچهر باشه که کلا سکوت! البته از حالا به بعد قراره زبونش باز شه ؛)

حانیه شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:48 ب.ظ

سلام شاذه جون
چقدر این دوستان بد هستن ...
خوب بابا یه خلوتی ... یه عاشقانه ی درست و حسابی ای . نمیشه که اونا همش گیر بدن این دوتا بیچاره هم همش تو رودربایستی باشن.
بیخیال اینا ... شما خوبین ؟
دلم لک زده برای یه ایمیل تپل . ولی اصلا جور نمیشه ...

سلام عزیزم
فضول و پر شر و شورن :))
بهشون میگم یه کم رعایت کنن ؛))
شکر خدا خوبم. تو خوبی؟
آره منم همینطور! حتما بنویس :*)

sokout شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:24 ب.ظ

سلام بانو خسته نباشی
امروز از صبح هی الهام بانو دالی میکرد
نگو ی خبرایی بوده
خوبی؟ بچه ها خوبی؟
میگن نیت مهمه سرمو آتل فرق نمیکنه

سلام عزیزم
سلامت باشی
جدی؟ :))
شکر خدا خوبیم. تو خوبی؟
آره والا! موضوع این بود سرم رو کار داشتم :دی حالا باید تو درسای بعدی یاد بگیره :)

بهار خانم شنبه 25 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 04:49 ب.ظ


وای امان از این دوستای بد پیله
من می خوام ببینم آخر این داستان چی می شه ... کنجکاوم!

ای امان :))))

میگم کم کم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد