ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

چشمهای وحشی (12)

سلام سلام سلاممم

خوب هستین؟ شرمنده که اییینقدر وقت نبودم. کامپیوتر خونه خرابه. از قضا یه گوشی خوبم داشتم که چشمتون روز بد نبینه شب خوابید و صبح بیدار نشد! الان یه هفته است نمایندگیه. نمی دونم عمر دوباره ای داره یا نه. خدا کنه زنده برگرده که دلتنگشم.

بر و بچ هم الهی شکر. بد نیستن. رضا احتمالا وقت دندونشه و ضعیف و مریض و بی حاله. 

مدرسه ها هم داره شروع میشه و درگیر تهیه ی فرم و لوازم تحریر و غیره هم هستیم...

بازم شکر...

دوستانی که آرشیو رو خوندن می دونن یه وقتی یه لپ تاپ قدیمی داشتم که بهش می گفتم بابابزرگ. دیگه بازنشستش کرده بودم بس یواش کار می کرد. چند روز پیشم دخترم خواهش کرد بدمش بهش که دادم. حالا امروز قرضش کردم و به بدبختی با این سرعت کندش دارم آپ می کنم که بیش از این شرمنده ی دوستان نشم. اگه آپ شد بعدا انشاءالله نظرات موجود رو هم جواب میدم. 



چند روز دیگر هم می گذرد. ثابتی دیگر کاری به کارم ندارد. هرچند گاهی احساس می کنم رنجیده خاطر نگاهم می کند ولی چیزی نمی گوید. 

از مهسا هم خواستگاری نکرده است. اگر حرفی بود مهسا می گفت. آمار خواستگارهایش را همیشه با آب و تاب می دهد. 

پنج شنبه ی خواب آلودی را می گذرانم. دیشب پنجره باز بود و نمی دانم از کجا بوی دود می آمد. دلم پر کشید برای جگوار و سیگار آخر شب و آواز خواندنش... یعنی الان کجاست؟ چه می کند؟ 

تا صبح خوابم نبرد. از دلتنگی پرپر می زنم. تصمیم می گیرم بعد از ظهر که می خواهم برگردم سری به بانک بزنم. به بهانه ی دیدن بابا یا رسیدگی به حسابم مثلا... جگوار را هم ببینم. دستهایم را روی پیشخوان زیر چانه ام زده ام و به نقطه ای نامعلوم نگاه می کنم. آیا می شود یک نظر ببینمش؟ دلم بدجور بهانه اش را دارد. 

شیرین دستش را جلوی صورتم تکان می دهد و می گوید: هی با تو ام. 

سرم را بلند می کنم و گیج می پرسم: چیه؟

_: میای؟

+: کجا؟

_: عروس بشی.

دستی توی هوا تکان می دهم و می گویم: برو بابا حوصله ندارم. 

کلافه به زمین پا می کوبد و می گوید: آخه تو خوشگلی آسونه. 

حیرتزده نگاهش می کنم و می پرسم: معلوم هست چی داری میگی؟

گوشی ام زنگ می زند. مامان است. بدون این که منتظر جواب شیرین بشوم می گویم: سلام مامان. 

مامان با عجله می گوید: سلام. یادت که هست شب نامزدی ژاله دعوتیم. یه وقت شیفتی کاری برنداری بگی نمی تونم بیام!

چشمهایم را می چرخانم. نه یادم نبود. ولی به مامان نمی گویم. ژاله دختر دوستش است.

می گویم: نه بابا چه شیفتی؟ میام. 

با لحنی تهدیدآمیز می گوید: خوبه.

و تق قطع می کند. انگار می گوید وای به حالت اگر نیایی!

شیرین هنوز ایستاده است. بی حوصله می پرسم: خب؟

بی قرار می نشیند و می پرسد: مدلم میشی؟

سرم را کج می کنم و می پرسم: مدل چی؟

و ناگهان به خاطر می آورم که از آن موقع تا به حال داشته درباره ی امتحان آرایشگری حرف می زده است. 

می گوید: ای بابا! دارم میگم بعدازظهری امتحان آرایش عروس دارم. تو خیلی خوشگلی. میای مدلم بشی؟

یکباره همه چیز جفت و جور می شود. اگر آرایش کرده بروم خانه مامان خیلی خوشحال می شود که برای نامزدی دختر دوستش حسابی به خودم رسیده ام. و چی بهتر از یک آرایش مفت و مجانی!

سری تکان می دهم و محکم می گویم: میام.

شیرین آه بلندی می کشد و می گوید: دخترای مردم واسه خواستگارشون کمتر از این فکر می کنن که تو واسه مدل شدن فکر کردی!

می خندم و می گویم: آخه کسی تا حالا بهم نگفته بود خوشگلم... درگیر تجزیه و تحلیل اون بودم. اینه که دیر شد!

شکلکی در می آورد و می گوید: حالا خیلی باورتم نشه. مهم اینه که اجزای صورتت خیلی متناسبن و با هر آرایشی خوب میشی. من جای تو بودم روزی هفت رنگ آرایش می کردم!

پوزخندی می زنم و از جا بلند می شوم تا به دختری که فشارش افتاده و دوستانش سراسیمه او را به درمانگاه رسانده اند سرم بزنم. دکتر شادان از جلویم رد می شود و می گوید: سرمشو وصل کن و وایستا وضعیتش ثابت بشه. 

سری به تایید تکان می دهم و می روم. 

بعدازظهر با شیرین به طرف آرایشگاه راه می افتیم. دنبال بهانه ای می گردم که به بانک بروم. نمی دانم چه بگویم. بالاخره می گویم که با بابا کار دارم و شیرین را به بانک می کشانم. 

بانک شلوغ است. بابا توی دفترش است و جگوار هم دور و بر نیست. کمی از حسابم پول برمی دارم و می گویم: بریم. 

شیرین می پرسد: پس چی شد؟ نرفتی پیش بابات؟

سری تکان می دهم و می گویم: نه سرش شلوغه. باشه بعد. 

دوباره چشم می گردانم. جگوار را نمی بینم. دلم می سوزد. شیرین عجله دارد. باهم راه می افتیم. توی راه اسنک ساده ای به عنوان نهار می گیریم و می رویم. چند کورس تاکسی و اتوبوس عوض کرده ایم. خسته شده ام. می پرسم: پس کی می رسیم؟

می گوید: سر گنج که ننشستم که دربست بگیرم!

+: از اول می گفتی کجا می خوایم بریم، من می گرفتم. دارم از خستگی می میرم. حالا هنوز خیلی مونده؟

توی کوچه ای می پیچد و می گوید: نه همینجاست. 

امیدوارانه به دنبال تابلوی آرایشگاه می گردم اما نمی بینم. با تمسخر می پرسم: ببینم شیرین می خوای منو بدزدی؟ اینجا کجاست؟

توی کوچه ی بعدی می پیچد و می گوید: نه این که تحفه هم هستی!

با خونسردی می گویم: خودت گفتی خوشگلم.

_: تو هم به خود گرفتی ها! نه بابا این آرایشگره کارش خوبه، جاشم مشهور نیست قیمتش پایینه. 

+: تو هم که خسیس. من عمراً حاضر باشم وقت و بی وقت تو کوچه پس کوچه های این محله بچرخم. تنهایی نمی ترسی؟

نگاهی به اطراف می کنم. خیلی خلوت است. 

شیرین شانه ای بالا می اندازد و می گوید: همش سه ماهه. راحت دیپلم میده. اونوقت می تونم واسه خودم کار کنم. 

نفسی می کشم و به دنبالش توی کوچه ی بعدی می پیچم. کم کم حسابی دارم می ترسم. می پرسم: آخه تو کار می خوای چکار؟ پرستاری چه ربطی به آرایشگری داره؟

_: خب اینم یه هنره دیگه. دلم می خواد دیپلمشو داشته باشم. 

+: این درست ولی...

بالاخره می رسیم. تابلوی درب و داغان قدیمی، در نیمه باز و محلی نه چندان تمیز. می ترسم مریض بشوم. ولی تا اینجا آمده ام. به مامان هم خبر دادم و منتظر است آرایش کرده برگردم. شیرین هم اینقدر التماس کرده است و... بالاخره می نشینم.

خوشبختانه تازه صورتم را اصلاح کرده ام و احتیاجی ندارم. شیرین موهایم را های لایت خوشرنگی می کند و می شوید. بعد هم مشغول آرایش صورتم می شود. تازه کار است و خیلی یواش کار می کند. با نگرانی به ساعت نگاه می کنم. کارش که تمام می شود ساعت شش و نیم است. برادرش دنبالش آمده است. می خواهد مرا هم برساند. ولی از برادرش خوشم نمی آید و می گویم با آژانس می روم. زنگ می زنم آژانس بانوان. ماشین ندارد. 

به آژانس محل خودمان زنگ می زنم. این یکی هم ماشین ندارد. 

کم کم هنرجوها همگی می روند و زن صاحب آرایشگاه هم می خواهد برود. معطل منست. خانه اش همانجاست. به خانه می رود و چند دقیقه یکبار به من سر می زند. به بابا زنگ می زنم. خسته می گوید: نمی تونی با آژانس بیای؟ ما تو بانک مشغول تعمیراتیم. بعدم مامانت سفارش گل داده باید برم از گلفروشی بگیرم. بعد برم دنبالشون. 

عذرخواهی می کنم و قطع می کنم. مامان زنگ می زند. لباسم را حاضر گذاشته و عصبانی است که هم من هم بابا که قرار بود گل بگیرد، دیر کرده ایم. مشکلم را می گویم. نشانی را می پرسد و وحشتزده می پرسد: تو اون محله تنهایی چه غلطی می کنی؟ الان میگم بابات هرجوری هست بیاد دنبالت! آدرس دقیق رو برام اس ام اس کن. 

امیدوارانه قطع می کنم و نشانی را از روی کارتی که جلویم است می نویسم. و منتظر می شوم. تمام مجله های زرد جلوی آینه را خوانده ام. تمام عکسهای هندی در و دیوار را رصد کرده ام. آرایشم را اصلاح و تجدید کرده ام. زن آرایشگر می آید و می گوید: خانم شب شد. می خوام درو ببندم. 

سری تکان می دهم. ده بار گفته ام که از محله شان می ترسم و هربار چپ چپ نگاهم کرده است. 

با خود می گویم تا سر کوچه می روم. بابا کم کم می رسد. از در که بیرون می روم، در بلافاصله پشت سرم بسته و قفل می شود. زیر لب دعا می خوانم و با ترس راه میفتم. هنوز سه قدم نرفته ام که ماشینی توی کوچه می پیچد و نور چراغش چشمم را می زند. بیخ دیوار پناه می گیرم و از ته دل دعا می کنم که بابا باشد. 

ترمز شدیدی می کند و می ایستد. ماشین باباست. این بار از بابا می ترسم! حتماً عصبانیست که اینطور ترمز کرده است. خودم را جمع می کنم و او را که به تندی از ماشین پیاده می شود نگاه می کنم. ولی این که بابا نیست! کوچه نسبتاً تاریک است ولی این هیکل بابا نیست. پژوی بابا ماشین خاصی نیست. حتما اشتباه کرده ام و این یک مزاحم است. دارم از ترس میمیرم. واقعاً حس می کنم که دیگر قلبم نمی زند تا بالاخره برق چشمهای آشنایی را می بینم....

جلو می آید. عصبانیست. خیلی عصبانیست. اما من آرام شده ام. خیلی آرام شده ام. دیگر از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسم. فقط انگار از راهی سخت و دراز برگشته ام. از شدت بالا و پایین شدن فشار خونم دارم ضعف می کنم. با تندی می گوید: سوار شو. 

در جلو را باز می کند . پاهایم یاری نمی کنند. نمی توانم قدم از قدم بردارم. بازویم را می کشد و مثل پر کاه توی ماشین پرتم می کند و در را می بندد. توی ماشین بوی گل می آید و تازه می فهمم این واقعاً ماشین باباست. 

بی حال می پرسم: پس بابا کو؟

هنوز اخم دارد. ترسناکتر از همیشه است. اما من نمی ترسم. توی عمرم اینقدر احساس امنیت نکرده ام. 

می گوید: خسته بودن. رسوندمشون خونه. گفتن بیام دنبالت. 

مکثی می کند. بعد طوری که انگار با خودش حرف می زند می پرسد: به من ربطی نداره ولی... این وقت شب... با این آرایش... تو این محله... چکار می کنی؟

بی دلیل خنده ام می گیرد. شاید از شدت آرامش. یک خنده ی کوتاه آرام. 

می پرسد: سؤال خنده داری بود؟

سری تکان می دهم و می گویم: نه... داشتم از ترس می مردم. شیرین تقریبا به زور آوردم اینجا. 

عصبی پشت گردنش دست می کشد. می خواهد حرف بزند اما چیزی نمی گوید. به قول خودش به او ربطی ندارد و نمی خواهد فضولی کند. اما عصبانیست. با وجود آن که به او ربطی ندارد! باز خنده ام می گیرم. اما آن را فرو می خورم که نبیند. 

به آرامی ادامه می دهم: شیرین دوستمه. امتحان آرایش عروس داشت. کلاسش تو اون کوچه بود. جای پرتیه ولی به من نگفته بود کجاست و نمی دونستم کارش اینقدر طول می کشه. التماس کرد بیام مدلش بشم. منم چون می بایست امشب برم نامزدی قبول کردم. 

نگاهی به ساعت می کنم. دارد حسابی دیر میشود. آه می کشد و حرف نمی زند. نگاهی به دسته گل عقب ماشین می اندازم و می پرسم: تو بانک چه خبر بود که کار بابا اینقدر طول کشید؟

بی حوصله می گوید: ایرواشرا خراب شده بود. از نمایندگی اومده بودن مثلا درستش کنن بدتر خرابش کردن. از ظهر تا حالا حیرونشون بودیم. باز خوبه هوا خوبه. 

بله هوا خوب است. شهریور ماه. نه خیلی سرد. نه خیلی گرم. فقط هوای دل من خوب نیست. نگاهش می کنم. قلبم فشرده می شود. چقدر دلتنگش بودم!

می پرسم: خودتون بلد نبودین؟

+: چرا. ولی گارانتی داشت نمیشد دست بزنم. اگرچه آخرش مجبور شدم خودم درستش کنم. 

سری تکان می دهم و می گویم: خدا رو شکر درست شد. 

سری به تایید تکان می دهد. پشت چراغ قرمز ترمز می کند. آرام شده است. دست می برد عقب ماشین و دسته گل را برمی دارد. آن را روی پایم می گذارد و زیر لب می گوید: اینم برای عروس خانم. 

با تعجب به رزهای سفید لب صورتی نگاه می کنم و می گویم: مامان که گفت ژرورا سفارش داده! دسته گل دیگری از عقب ماشین برمی دارد و می گوید: این یکی سفارش مامانتونه.

و آن را دوباره پشت سرم می گذارد.

گیج می پرسم: پس این یکی چیه؟

به دسته گل توی دستم نگاه می کنم. از گوشه ی چشم برق خندان نگاهش را می بینم. خجالت زده به گلها نگاه می کنم و تازه به خاطر می آورم که گفته است برای "عروس خانم" و  من فوراً فکر کردم عروس خانم یعنی دختر دوست مامان که امشب نامزدی اش است!

انگار متوجه شده است چقدر گیجم. با صدای ملایمی می گوید: گفتی امتحان آرایش عروس... منم گفتم برای  عروس خانم. ببخشید اگه جسارتی کردم. 

شاخه های گلها را توی دستهایم می فشارم. خجالت زده می گویم: نه... طوری نیست. متشکرم.   

نظرات 16 + ارسال نظر
رها دوشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 05:22 ب.ظ http://3centaur. blogfa.com

سلام! ( هورا یادم بود :-D )
جگوار غیرتی میشود!
باحال بود خوشم اومد!
البته خودم اصلا از غیرت خوشم نمیاد و یکی واسم غیرتی بازی دراره فکشو میارم پایین :-D

سلاااام! (هوراااا )
بله بله!
مرسی!
اگه در مقام دفاع باشه که بد نیست!

دختری بنام اُمید! شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:19 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

دیروز با موبایل خوندم و امروز رسیدم خدمتتون
کلی غافلگیر شدم، فکر نمیکردم جگوارو بفرستی دنبالش، خیلی عالی بود، ذوق کردیم بسی احتمالا از اونی که اجیر کرده بودم بره کتکش بزنه ترسیده
ممنون شاذه جونم
آخی دندون درمیاره بسلامتی، پس کارت سخته این روزها، آقا رضا یکم مراعات حال مامانی رو بکن عزیزکم

مرسی عزیزم
خیلی ممنونم گلم
آره حتما ترسیده
خواهش می کنم گلم
بله بله حتما

silver جمعه 8 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:59 ب.ظ

شنااااااااااام
خوبی ؟

هییی من این قسمتُ میدونستم :دی :دی
آخی باز یادم افتــاد
خیلی رویایی بود

مرسی عزیزم :*

تاتا

علیک شنااااااااااام
خوبم. تو خوبی؟

مرسی از ایده ی توپت :******
خوشحالم که بهت خوش گذشته :*******
خواهش می کنم :****

تاتا

شایا جمعه 8 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:05 ب.ظ

سلام عزیزم. خوبی؟؟؟ ذوق کردم کامنتت رو دیدم.
من همش سر میزنم و قسمت جدید میخونم ها. ولی سرکار سخته کامنت بزارم. تقصیر منه که کم کامنت میذارم من رو یادت میره :دی
بچه ها خوبن؟ همه چیز خوب و آرومه دیگه؟ بایدم باشه وقتی مامانشون تو باشی

من برم این قسمت جدید رو که گذاشتی بخونم فعلا :)

سلام گلم! خوبم. تو خوبی؟
مرسی عزیزمممم
نه بابا... نباید یادم می رفت
شکر خدا. فعلا که درگیر دندونای رضا هستیم و گوارش بهم ریختشو درد و غیره... خدا کنه زودتر دربیان بسلامتی حالش خوب شه.
نه بابا اونقدرام مامان خوبی نیستم. معمولیم
خوش باشی عزیزم

سیب جمعه 8 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:59 ق.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

دیگه جگوار نتونست جلوی خودشو دلشو بگیره
رو کرد با این دست گلش :))

مرسیییی شاذه جون
خسته نباشید
خشگل بود :*

بله :))

خواهش می کنم گلم. ممنون :*

ارکیده صورتی جمعه 8 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:29 ق.ظ

سلام بر شاذه بانو خداروشکر که همگی خوبین
آخی الکی الکی عروس شد این سارا خانوم
چقدر این جگوار جنتلمن بود این قسمتگلم که گرفته بود...به به
سپاس ویژه از شاذه جونم که با همه مشغله هاش بازم برامون لطف میکنه مینویسه
ارشیدا خانوم چه عصبانی! وووییی! یه ذره درکم خوب چیزیه بابا! یعنی شاذه باید همه کار و زندگیشو ول کنه برای ما داستان بنویسه؟؟!!!!!!! مسلما زندگیشون در اولویته بعد داستان نویسیه...پس توقع بیجا نداشته باشید لطفا دوستان
شرمنده شاذه جون اینارو نوشتما
سلامتی شاذه بانو و خانوادش

سلام بر ارکیده ی مهربان سلامت باشی
آره الکی الکی
پسر خوبی شده بود
خواهش می کنم گلم. لطف داری
ممنونم از درک و همراهیت عزیزم

مژگان جمعه 8 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:20 ق.ظ

خداوندا حال رضا کوچولو رو خب کن و به مادرش توان نوشتن را عطا فرما تا خلقی در خماری نماند!!!!!!!!!!
با سپاس فراوان از آقای همسر عزیز مراتب ارادت وتشکر اینجانب را به اطلاع برسانید. باشد که لپ تابی نو برای سالگرد ازدواجتان خریداری نماید

الهی آمین!!! :)))
آقای همسر چند باری مرحمت کرده و اقدام به خرید لپ تاپ برای اینجانب نموده. ولی من خواهش کردم ببره پس بده فرهنگ ندارم. دراز می کشم تایپ می کنم بعد دست دردی می شم نگفتنی!!! اینه که هر دفعه خواسته بخره گفتم نه جونم. می زنم خودمو ناکار می کنم. بذار همون پشت پی سی بشینم

ارشیدا پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:32 ب.ظ

ای باباواقعاموجوداعصاب خوردکنی هستی شما میدونی ازکی تاحالاوهرروزاین وب شمارومن چک میکنم تا ببینم این داستان درخاطرت میمانم اومدیانه ابس طولش میدی اصلا ادم یادش میره انگارادما گذاشتی سرکار......درضمن مطمینم ک الان برمیگردی یه بهونه ای توجیهی چیزی میگی اونم بابدترین حالت چون من خیلی ازکامنت هاروخوندم وتازمانی ک همه به به وچه چه میکنن شمام اوکی هستی اماتاانتقادازت میشه حرفی میزنی و ری اکت نشون میدونی ک ......

من الان ری اکشنم فقط لبخند بود. یه لیوان آب خنک بخور عزیزم. من نه قصد سر کار گذاشتن دارم نه اذیت کردن. اگر بی احترامی به کسی کردم معذرت می خوام. کنار صفحه نوشتم درسته که نوشتن رو خیلی دوست دارم ولی قبل از نویسندگی همسر و مادرم و چهار تا بچه دارم که قطعا رسیدگی زیادی می خوان.
این چند روز هم همونطور که نوشتم کامپیوتر خونه خراب بود و بچه ی هفت ماهه ام مریضه و نشد که بنویسم. امشب درست شده. اگر حال بچه ام بهتر باشه در اولین فرصت داستان رو تموم می کنم.

مژگان پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:01 ب.ظ

سلام بانو ممنون که ادامشو گذاشتین انشاا... که کامپیوتر تونم هم زودتر خوب بشه شاذه جون برامون بنویسه

سلام عزیزم
شکر خدا بالاخره آقای همسر فرصتی پیدا کرد و درستش کرد. دعا کن رضا هم خوب باشه و بتونم بنویسم.

سپیده۱۹۹۱ پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:46 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com/

سلاااااااام !
طفلی سارا ! دوستش کجا برده اش!
البته منم اگه همچین دوستی داشتم که مجانی ارایشم میکرد و موهامو درست میکرد قبول میکردم برم!!

سلااااااااااام!
آره والا!
همینو بگو!

سهیلا پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:39 ب.ظ

وای جه عالی .... دسته کل برای عروس خانم ... افرین جه بسر خوبی ....
ممنون. که دل دخترمون. رو شاد کردی و همینطور تشکر مخصوص برای جناب جکوار

ممنون. شاذه جون با اینهمه کرفتاری و با اعمال شاقه برامون مینویسی ... همیشه خوب و خوش باشی انشاالله ... دندون اقارضا هم مبارک باشه انشاالله

بله بالاخره پسر خوبی شد
خواهش می کنم
خواهش می کنم گلم. لطف داری. هنوز درنیومده. پیش درآمدشه.

بهار خانم پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:59 ب.ظ

[گل]

صدف پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:27 ب.ظ

آفریییییین.خوشمان آمد جگواررفت دنبالش،گلم که براش گرفت،ایول.خدا بخواد کم کم یه قدمایی داره برمی داره

مرسیییییییی. بله پسر خوبی شد بالاخره
کاکائو ندارم دلم براتون تنگ شده

گلی پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 05:40 ب.ظ

وای خدا چقده این اصلان خوب بود این سری :)
الهی!

مرسی شاذه جونی :*

آره مهربون شده پسرمون :)
خواهش می کنم گلم :*

رها پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 05:01 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام عزیزم ! مرسی که جگوار رو فرستادی دنبالش...یعنی دیگه آخرش بود
در ضمن این قسمت دوبل بود عزیزم
برای بچه ها آرزوی موفقیت دارم . شاد باشید[گل]

سلام گلم!
ممنونم :))
سعی کردم جبرانی کار کنم :))
متشکرم از محبتت. سلامت باشی "گل"

ریحانه پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:41 ب.ظ

سلام شاذه جونمممممممممم
عزیزم متن دوبار تکرار شده
ممنون از نوشته هات

سلام عزیزممممم
آره الان دیدم!!!! شرمنده. بس سرعتش کنده :((
خواهش می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد