ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

در خاطرت می مانم (6)

سلام به روی ماه دوستام
نمی دونم دهن روزه چه کاریه عوض عبادت دارم قصه می نویسم؟! والا! الهامم که کلاً این حرفا حالیش نیست. خداوند همه را به راه راست هدایت فرماید!
نیتمو می ذارم روی این که چهار تا روزه دار رو سرگرم کنم بلکه خدا هم ازم راضی باشه.

این شما و این هم ایمان و نهال:

ایمان جایی پیاده شد. نهال غرق فکر تا خانه راند. ماشین بوی ادکلنش را می داد. نهال دلش می خواست گریه کند. خودش هم نمی دانست چرا.

به خانه که رسید گرفته وارد شد. از توی راهرو بلند گفت: سلام.

مامان از آشپزخانه بیرون آمد. توی هال بهم رسیدند. با اخم کمرنگی گفت: علیک سلام.

نهال سر برداشت. مامان چرا ناراحت بود؟

+: طوری شده؟

_: ایمان کیه؟

+: ایمان؟!

نمی خواست تکذیب کند. فقط تعجب کرده بود.

مامان سرزنشگرانه گفت: گوشیت جا مونده. از صبح ده بار زنگ زد. سایلنتش کردم. هی خواستم جوابشو بدم، هی شیطونو لعنت کردم. گفتم صبر کنم بیای از خودت بپرسم ببینم موضوع چیه.

نهال تلخ خندید. گوشی روی میز وسط هال بود. روشنش کرد. ایمان ایمان ایمان...

خودش را روی مبل رها کرد. گفت: ایمان خودمون. ایمان نرگس خانم.

مامان ابرویی بالا انداخت و پرسید: واقعا؟ شما دو تا دوباره رسیدین بهم؟ خدا بخیر کنه!

انگار هنوز هم دوازده ساله بودند و مامان می ترسید خرابکاری کنند.

نهال سری به تأیید تکان داد و گفت: اتفاقی دیدمش. یاد بچگی کردیم. رفتیم دیدن بی بی خانم...

مامان با سعی برای خودداری نفس عمیقی کشید. بعد گفت: اگر ایمان نبود، اگه پدر مادرشو نمی شناختم... حتماً خیلی بدتر بود. ولی نهال تو دیگه دوازده سالت نیست.

نهال از جا برخاست و سرش را تکان داد. به طرف اتاقش رفت.

مامان از پشت سرش پرسید: حالا چکار داشت عین بچگیاش جد کرده بود و یه بند زنگ میزد؟

+: کار مهمی نبود. فکر می کرد لج کردم جواب نمیدم.

_: بهش بگو بعد از این تا کار مهمی نداره زنگ نزنه.

+: چشم.

در اتاق را پشت سرش بست. شماره را گرفت.

_: جانم نهال؟ سلام.  

+: علیک سلام. جانم و زهرمار! مامان از جوش مرد. از در اومدم تو، پریده جلو ایمان کیه؟

ایمان غش غش خندید. گفت: دلم برای مامانت تنگ شده.

+: ولی مامانم اصلاً دلش برات تنگ نشده. میگه به ایمان بگو اگه کار مهمی نداره زنگ نزنه.

ایمان بیشتر خندید. بین خنده به زحمت گفت: وای نهال... نگفت بعدازظهر زنگ نزنم بابات خوابیده؟

نهال هم خندید. مادرهای نگران... برای این خنده جان می داد. چقدر خوب بود که ایمان می خندید. روی تخت نشست.

ایمان گفت: ولی گذشته از شوخی، یه وامی قراره بگیرم می خوام پولتو بدم.

+: تو غلط می کنی. وامتو نگه دار. دم عروسیه. هزار تا خرج دارین.

_: نهال... نمی خوام زیر دینت باشم. اینو بفهم.

+: ایمان برای بار صدوبیستم! تو زیر دین من نیستی. اصلاً به تو ربطی نداره.

_: پیاده شو باهم بریم رفیق. یعنی چی به من ربطی نداره؟

+: من که می خواستم پیاده شم. تو گفتی ماشینتو نفروش.

_: چون گفتم ماشینتو نفروش باید جهازتو می دادی؟

+: نه که شوهرم پشت در وایساده حیرووون. از اون لحاظ!

_: دوباره خریدن اینها به این راحتی نیست. من که دستم تو خرجه می دونم.

+: ببین آقای دست تو خرج... تمومش کن. خواهش می کنم. به حرمت همه چیزایی که داشتیم. یه کاری کردم تموم شده. نذار لوث بشه.

ایمان آهی کشید. بعد آرام گفت: باشه. کاری نداری؟

+: بابات چطورن؟

_: همونطوریا... خیلی ضعیف و بیجون. هیچیم نمی خورن. چه می دونم... بازم شکر خدا.

نهال لبخندی زد و آرام گفت: آره شکر خدا... قرار عروسی رو گذاشتین یا نه؟

_: دعوتت نکردم؟! مهشید منو می کشه! اصلاً قرار بود امروز زنگ بزنم دعوتت کنم.

+: دستت درد نکنه. می خواستی من عروسی نیام. آره؟ همینو می خواستی؟

ایمان خندید و گفت: وای نهال... من الان داغون میشم. حاضرم نصف عمرمو بدم دوباره دوازده ساله بشم. بازم تو کوچه دعوا کنیم و سربسرت بذارم و حرصتو دربیارم. آی دلم می خوادددد...

+: نه که الان آقایی شدی و از فرط ادب دیگه حرصمو درنمیاری!

_: اصلاً یه کیفی میده حرص دادن تو. درک نمی کنی که! ولی به جان نهال یادم رفته بود.

+: جون خودتو قسم بخور!

_: جون تو عزیزتره.

+: برو بابا. تعارفای آبدوغ خیاری. حالا عروسی کِی هست؟

_: چهارشنبه آینده. کارتم ندارن. مهشید چند تا کارت دید آخرش گفت اصلاً کارت نمی خوام. شماره خونتونم بده، مامان زنگ بزنه مامانت اینا رو دعوت کنه.

نهال به دیوار تکیه داد و گفت: مامانت افتاده تو رودرواسی؟ باور کن لازم نیست به خاطر من همه رو دعوت کنه. کاش همه تون فراموش می کردین. دلم نمی خواد چیزی عوض بشه.

_: یعنی چی فراموش کنیم؟ اینقدرا نمک نشناس نیستیم. یه شام عروسی که قابل تو رو نداره. اونم از کیسه ی خلیفه.

و خندید. نهال هم خندید. ناگهان گفت: دلم برات تنگ شده بود لعنتی.

ایمان چند لحظه جواب نداد. نفس عمیقی کشید و بعد گفت: خیلی حرفه که اعتراف کنی نهال. این برام خیلی ارزش داره.

نهال لبش را گاز گرفت.

صدای دخترانه ای گفت: ایمان؟

_: جانم؟

نهال به شوخی پرسید: ببینم این کیه؟

بلافاصله پشیمان شد. چرا موضوع را کش میداد؟ نباید اینطوری می گفت. به ایمان دخلی جز یک دوستی قدیمی نداشت. اگر حرفش راست بود باید راضی میشد که حتی ایمان زن داشته باشد و زنش را هم خیلی دوست داشته باشد.

ولی ایمان خوشبختانه باز به شوخی گرفت و گفت: یه دخترخانم خوشگل!

دخترخانم خوشگل خندید و پرسید: با کی حرف می زنی اینجوری میگی؟ ببین به نهال زنگ زدی؟ وای... ببخشین!

_: برای چی ببخشم؟

نهال گفت: اگه مزاحمم بعداً زنگ بزنم..

_: نه نه بذار ببینم این چی میگه... یعنی نه قطع کن من زنگ بزنم. طولانی شد.

+: بیخیال بابا. موضوع چیه؟

ایمان رو به مخاطبش گفت: یه دخترخانم خوشگل دیگه. به نهالم زنگ زدم.

مخاطبش یواش چیزی گفت که نهال نشنید. ایمان گوش داد و بعد گفت: باشه به نهال میگم. نهال شنیدی؟

صدای شاد مهشید بلند شد و پرسید: نهاله اینجوری منو سر کار گذاشتی؟ بده من گوشی رو!

_: نمیدم. گوشی خودمه!

=: الو نهال جون سلام!

نهال خندید و گفت: علیک سلام.

=: اه ایمان نکن. گوشی ندیده. نمی خورمش بابا! ما یه مراسم خنچه برون داریم شب قبل از عروسی. خونه ی خودمون. یه عده ی کمی میان. خوشحال میشم تو هم باشی.

ایمان توی گوشی گفت: می خواد پز کادوهاشو بهت بده.

+: به داداش بانمکت بگو کادو ندیده نیستیم.

مهشید خندید و پرسید: میای؟ سه شنبه شب. از ساعت هفت.

+: حتما! واسه کم کردن روی داداشتم که شده میام.

مهشید خندید و گفت: هنوزم باهم کل کل دارین. باشه. خیلی خوشحال میشم بیای. عروسیم که حتماً باید بیای.

ایمان گوشی را گرفت و گفت: بسه دیگه اینجوری پیش بری واسه پاتختی و دیدن هفته ی بعدش و جشن تولدتو هر خبر دیگه ای می خوای از الان دعوتش کنی.

=: مگه بده؟! نهال جون خداحافظ.

نهال خندید و گفت: خداحافظ.

ایمان گفت: نهال جون میگن خداحافظ. حالا برو بیرون.

=: ایششش دختر ندیده!

_: مهشید یه کاری نکن تلافی کنم.

=: نه نه من رفتم. نهال تو یه چیزی بهش بگو. ولش کنی شب عروسی حالمو می گیره.

نهال خندید و گفت: اذیتش نکن.

ایمان پرسید: مگه من اذیت کردم؟

+: کم نه!

_: نهال!

نهال خودش را به دیوار کوبید. چرا اینطوری صدایش می کرد؟ نمی فهمید دیوانه اش می کند؟ لبش را محکم گاز گرفت. مکثی کرد و بعد با صدایی که می کوشید احساسش را لو ندهد پرسید: کاری نداری؟

ایمان ناگهان جدی شد و ملایم پرسید: چیزی شده؟ حرفی زدم ناراحت شدی؟

+: نه بابا چه ناراحتی؟ فقط.. فقط... هیچی بابا. اگه کاری نداری برم.

_: نهال...

+: خداحافظ.

قطع کرد و با حرص گوشی را روی تخت انداخت. عصبانی به دیوار روبرو چشم دوخت. در دل خودش را برای ساده عاشق شدن سرزنش می کرد.

صدای پیامک گوشیش بلند شد. پیام را باز کرد: اگه حرفی زدم که ناراحت شدی معذرت می خوام.

نوشت: نه بابا ناراحت نشدم. کار دارم.

گوشی را رها کرد. لباس عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. کمی دور خانه چرخید. میوه خورد. مامان بافتنی می بافت. نهال یک تکه سیب به طرفش گرفت و گفت: ایمان می خواست برای عروسی مهشید دعوتمون کنه. چارشنبه ی آینده.

مامان سیب را گرفت و گفت: به سلامتی.

نهال سر به زیر انداخت. دلش می خواست حرف بزند. از دیدن اتفاقی ایمان توی بانک گفت. ملاقات بی بی خانم و اسمعیل آقا... مامان خیالش راحت شد. گفت شماره ی خانه شان را بگیرد که زنگ بزند احوال بپرسد. شاید هم بهتر باشد یک شب با بابا بروند عیادت.

نهال پیام داد: شماره خونتونو میدی؟

گوشیش زنگ زد. جواب داد: الو؟

_: نه که تو شماره دادی!

+: مامان می خواد زنگ بزنه احوالپرسی کنه.

_: از قول من سلام برسون.

به مادرش نگاه کرد.

+: ایمان سلام می رسونه.

=: سلام برسون.

_: نهال خیالم راحت باشه دلخور نیستی؟

+: آره. شماره رو بگو یادداشت می کنم.

ایمان شماره را گفت. نهال نوشت و گفت: ممنون.

_: خواهش می کنم.

+: کاری نداری؟

_: نه... خداحافظ.

+: خداحافظ.

قطع کرد. مامان شماره را گرفت. مدتی با نرگس خانم حرف زد. کلی احوال پرسی کرد و یاد قدیم کردند و نرگس خانم برای عروسی دعوتش کرد.

نهال به ساعت نگاه کرد. نیم ساعت بود که داشتند حرف می زدند و هنوز ادامه داشت. لبخندی زد و به اتاقش رفت.

بابا که آمد مامان برایش ماجرا را تعریف کرد و گفت قرار گذاشته که سر شب به عیادت بروند.

بابا گفت: حالا که داری میگی کار و عروسی دارن... چرا مزاحمشون بشیم؟

_: نه بابا خودش اصرار کرد. عیبی نداره. یه توک پا بریم ببینیمشون. بنده خدا اسمعیل آقا. خیلی دلم سوخت.

بابا شانه ای بالا انداخت و گفت: باشه. حاضر شین بریم.

نهال لبخندش را فرو خورد. به اتاقش رفت. ده بار لباسهایش را زیر و رو کرد. مامان در اتاق را باز کرد و با تعجب گفت: وا! تو هنوز لباس نپوشیدی!

+: چی بپوشم؟

_: ای بابا! خب یه چیز معمولی. داریم میریم عیادت. خبری که نیست. زود حاضر شو.

و در را بست. نهال لب برچید. یک مانتوی نخی تابستانی خوشرنگ با شلوار جین پوشید. جوراب همرنگ لباس، کمی هم آرایش کرد.

مامان صدا زد: ما دم دریم ها! نیای میریم.

+: نه دارم میام.

با عجله شالش را پیچید و از در بیرون رفت.


نظرات 19 + ارسال نظر
پرنیان سه‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:44 ق.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com

بووووووووووووووس

بووووووووس: *

رها سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:26 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

تازه اینجا رو خوندم ...خب من هم همینطورم یعنی معمولا تشخیص می دم . الان چی شدم ؟! کنجکاوم کردی عزیزم

نمی دونم... شاید از اون پوسته ی همیشگی اومدی بیرون و یه کم غیررسمی نوشتی... شایدم کلاً شاد بودی اون روز :)) بهرحال همه جوره دوستت دارم :*)

sokout دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:44 ب.ظ

سلام شاذه جون
قبول باشه
چرا پیام من نبود
مرسی خیلی عالی بود

سلام عزیزم
از شما به همچنین :*)
هست. تو پست چشمهای سیاه 6 گذاشتی.
خیلی ممنون :*)

گلی دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:23 ب.ظ

شاذه جون خیر ببینی!

مرسی :***

الهام جون با تشکر! :*

این قسمت خیلی چسبید

ممنونم :****
نوش جان :*)

دختری بنام اُمید! دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:03 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

آغا شاد کردن دل مومنان روزه دار ثواب داره ، مطمئن باش
ممنون شاذه جونم، بسیار خوشمان آمد
داستان هات یه حال و هوای قشنگی دارن این روزا

آغا بسی ممنون :*)
خدا کنه همیشگی بشه...

سهیلا دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:34 ق.ظ

سلام دوست عزیز... باور کنین نوشتن برای جماعت روزه دار هم خودشه ثوابه.. با این روزهای طولانی تابستون.... دست گلتون درد نکنه... خدمت الهام عزیز هم تشکر فراوان دارم...
نهال خانم ما هم که داره حسابی درگیر میشه... امیدوارم همه چی براش خوب پیش بره... معلوم نیست این دو تا توی بچگی چه آتیشی سوزندن که همه از شنیدن تماس دوباره شون با هم نگرانن....
خیلی خیلی ممنون دوست عزیز...

سلام سهیلاجان
خدا کنه اینطور باشه. بهرحال رضایت دوستان خدا ثوابه...
طول روز ما تو کرمان شونزده ساعته. شما تو کانادا حتما بیشترم هست!
خیلی ممنونم عزیزم
آره ذره ذره درگیر شد. معلومه حسابی شیطونی کردن :دی
خواهش می کنم گلم

mirage دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:09 ق.ظ

ها فهمیدم
منظورم این بود که تمام سایتها و وبلاگهایی که تو لیستم هستند چیزی آپ نکردن ... سه صفحه از تایپ 98یا رو هم گشتم چیزی نبود ... کلا فکر کردم الکی لپ تاپ روشن کردم که ییهو دیدیم 2 قسمت اینجا آپ شده ... یه چیز تو مایه های بال درآوردن برام اتفاق افتاد
این بعدظهر ها اصلا انگار نمی گذره ....

ملت روزه دارن حال نوشتن ندارن :) من برعکس انگار با روزه شارژ شدم :دی

سمی دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:18 ق.ظ

ما دلمان ازاین ایمانهای بی غل وغش می خواهد

میخخخخرم برات :*)

رها یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:15 ب.ظ http://www.3centaur.blogfa.com

سلام مثل همیشه عالییییییییییییییییییییییی

سلام
متشکرممممم :*)

mirage یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:57 ب.ظ


سلام مجدد ...
قبل و بعد جمله ام رو میگین ؟ یادم رفته !
جالبش اینه که اون لحظه داشتم با خودم فکر میکردم این جمله صحیحه ؟؟؟
ولی دیگه اون موقع مغزم ضعف کرده بود جواب نمیداد
خصوصی ؟!
نمی دونم ! واسه همه خصوصی گذاشتم ... واسه شما هم گذاشتم

علیک سلام :)
کپیش کردم: چه کار خوبی میکنین که می نویسین ...
قبل اینکه ماه نو رو باز کنم داشتم به خودم غر می زدم که چرا هیچ جا ، چیزی نداره ؟
بعد حرفای اول پستتون خیلی تاثیرگذار شد یه دفعه ای :دی

ارکیده صورتی یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:05 ب.ظ

احساساتی شدم شدید شاذه جون...... الان احساس میکنم خودم عاشق ایمان شدم!!!!.....
نرگس خانومم کم کم راضی میشه....
خوب شد خانواده نهالم باب مراوده رو باز کردن......
خدا قوت عزیز دلم شاد باشی

ای جانم :*) نهاااال بدو بیا عشقتو نجات بده :)))
آره کم کم خوب میشه
زنده باشی گلم :*) :*)

رها یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:08 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام! عباداتتون قبول! ما که ازت راضی ایم خدا هم ازت راضی باشه
فقط زمانشو کمی بیشتر کنید
این قسمتش بیشتر از قسمت های قبلش به دلم نشست دوستش داشتم...

سلام! تشکر! الهی آمین :دی
چشم :))
خوشحالم لذت بردی :*)

لحن حرف زدنت تو این کامنت عوض شده. بر خلاف معمول بدون دیدن اسمت نفهمیدم تویی. حالا هر دلیلی میتونه داشته باشه. ولی برام جالب بود که اینقدر به کلمات وابسته ام. البته تو دنیای مجازی طبیعتا اینطوره.

سیب یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:49 ب.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

آخیییی
نازیییی
طفلی نهال!
اون لحظه ای که از صدا زدن ایمان دلش فرو ریخت و دیوونه شد و گوشی رو پرت کرد خیلی باحال بود
خیلی دوستش داشتم
میسی شاذه جونم
میسی :*

خدا خیرتون بده دل ما رو شاد می کنین :دی
راستی
التماس دعا

خیلی ممنون. خوشحالم که لذت بردی
خودمم این تکه رو دوست داشتم و خیلی دلم میخواست بتونم حسشو خوب منتقل کنم
سلامت باشی :*)
خواهش می کنم گلم :*)
محتاجیم به دعا :*)

khatoon khabha یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:20 ب.ظ

سلام.عاشششششششششششق این اپ کردنای یهوییم.خداییش ثوابم داره توپ.
با داستانات یه جور خوب ارتباط برقرار میکنم و هر بار هم صفحه رو میزنم بلکه سحری یه قسمت جدید باشه هر دو داستانم خیلی دوز میدارم.
نیت باید خیر باشه حتما خدا قبول میکنه بی برو برگرد .هی بنویس گلم ماکه ماه رمضونی بچه ها رو خواب میکنیم و کلا پای نتیم ایشلا اینم ثواب داشته باشه

سلام
مررررسییییی
خوشحالم که لذت می بری
ما که بچه ها طول روز پای نتن، منم که بیخواب شبا مینشینم. مگر مثل امروز که به زور نشستم و صدبار بهشون گفتم هنوز کار دارم. نظراتم که با گوشی جواب میدم

پانیک یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:00 ب.ظ http://sokoutesaye.blogsky.com

سلام شاذه جونم خوبی؟؟؟؟
مثل همیشه عالین داستانات
فقط یه سوال چرا داستانات گوینده شون در حال تغییره؟یه بار دانای کله یه بار یکی از افراد داستانه؟؟؟؟
میشه یه داستان اینجوری باشه؟؟؟؟

سلام عزیزم
ممنون
همه ی داستانام؟! این در خاطرت می مانم میدونم گویندش تغییر می کنه. برای این که بار احساسیش زیاد شده و کنترل راوی از دستم خارج شده. یه ویرایش درست و درمون می خواد که متاسفانه وقت و حس و حوصلش موجود نیست. ولی بقیه این یک اشکال رو کمتر دارن

زینب یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:42 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

طفلی نهال ! :(

کاش این نرگس خانم اینقدر بد نمی گفت می خوای با پسرم ازدواج کنی که اینقدر با خودش درگیر نشه !

دلم براش می سوزه ! :((

ولی خیلی جالب شده...یعنی کی ایمان گلوش گیر کرده؟ کی اعتراف می کنه ؟ دوست میداریم !

آره اگه نرگس خانم نگفته بود راحتتر برخورد می کرد
ایمان که کلا گلوش گیره :))

صدف یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:58 ب.ظ

وای ذوق مرگ شدم،خیلی قشنگ نوشتی،کاملا حال جفتشون رو درک کردم

خیلی خیلی ممنونم از این همه تشویق و همراهی :*) :*)

حانیه یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:36 ب.ظ

سلام شاذه جون
واقعا دل ادم رو شاد میکنی ...
مطمئن باش ثوابش از عبادت بیشتره .
حوصلمون سر رفته ... ولی کو تا افطار ... اونم من که سرگرمیم خوردنه .
اخی ... نازی نهال ...
حالا نوبت مامان خودش شد ؟!! بیچاره ها ...

سلام عزیزم
خوشحالم
منم سرگرمیم خوردنه... الان اینقدر دلم یه فنجون بزرگ قهوه با بیسکوییت می خوادددد
آره طفلکیها!

kati یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:31 ب.ظ

خیلی خیلی ممنون شاذه جون

خواهش می کنم گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد