ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

در خاطرت می مانم (5)

سلام سلام 

این چرا لج کرده رنگ قلمش عوض نمیشه؟  

مهم نیست. بریم سر قسمت بعدی ایمان و نهال...  

شب خوبی داشته باشین :*) 

  

 

نهال به خانه برگشت. غروب مهشید زنگ زد. با کلی هیجان تشکر کرد. بعد هم نرگس خانم گوشی را گرفت. هم از رفتار صبحش عذرخواهی کرد و هم بازهم تشکر کرد. داشت گریه می کرد. نهال لب به دندان گزید. چشمهایش تر شدند. به زحمت خداحافظی کرد و گوشی را روی تختش رها کرد.

دوباره غرق شده بود توی آن روزها... مهشید کوچولو... مهشید چهار سال از نهال کوچکتر بود و آن روزها خیلی بچه حساب میشد. و حالا آن دخترک داشت به خانه ی بخت می رفت. چقدر زود گذشته بود.

روزی را به خاطر می آورد که مهشید توی کوچه زمین خورده بود و زانویش زخم شده بود. نرگس خانم خانه نبود. ایمان و نهال باهم زخم را شستند و پانسمان کردند و نهال چقدر احساس بزرگی می کرد!

آن روزها تازه داشت پشت لب ایمان سبز میشد و چند روز یک بار یادآوری می کرد که به زودی سبیلش را می تراشد تا حسابی پرپشت بشود. و نهال چقدر به او می خندید. درک نمی کرد که چرا پرپشت شدن سبیل اینقدر برای ایمان مهم است!

کمی فکر کرد. ایمان امروز هم سبیل نداشت. شاید اگر سبیل داشت به این راحتی او را نمی شناخت.

لبخندی زد و زمزمه کرد: هی پسر کوچولو... دلم برات تنگ شده بود. خیلی زیاد...

یاد توپ و تشر نرگس خانم افتاد و بعد هم آن عذرخواهی پر سوز و گداز... دلش می خواست برای نرگس خانم بگوید که چقدر پسرش را دوست دارد و چطور... ایمان برایش یک عالمه خاطره بود و دوستی... تمام مدتی که باهم بودند احساس ناب کودکیش را داشت و هرگز به چشمی که نرگس خانم فکر می کرد به او نگاه نکرد... کاش می فهمید...

تمام شب خواب کوچه ی قدیمی و بچه های کوچه را می دید. دنبال ایمان می دوید و هرگز به او نمی رسید. ولی ناراحت نبود. می دانست که ایمان سربسرش می گذارد. ایمان همیشه تندتر می دوید و می دانست نهال به او نمی رسد. معمولاً هم اصراری نداشت بزن بدو بازی کنند. مگر وقتی که سر شوخی داشت.

صبح با لبخندی از خواب بیدار شد. تازه داشت به خاطر می آورد چقدر دلتنگ آن کودکیها است. مثل زخم قدیمی ای که سر باز کرده بود. ولی دیگر نمی خواست ایمان را ببیند. همان قدر که دلش از دلتنگی گرفته بود، همانقدر هم غرورش هم اجازه نمی داد دوباره نرگس خانم را حساس کند. هرچند که غرورش با بخشیدن جهیزیه اش و عذرخواهی نرگس خانم ترمیم شده بود. ولی بازهم دلش نمی خواست نرگس خانم فکر کند که او حیران شوهر است! البته اگر دل تنگش اجازه میداد.

تمام مدتی که صبحانه می خورد و لباس می پوشید و تا شرکت رانندگی می کرد، حتی وقتی که توپ و تشر رئیسش را برای غیبت دیروزش نوش جان می کرد و هیچ توضیح و بهانه ای نداشت که بدهد، ته ذهنش برای دلتنگیهایش فریاد میزد...

در دل خوشحال بود که شماره ی ایمان را ندارد. چون مطمئن نبود که بتواند مقاومت کند و با او تماس نگیرد.

بالاخره وقتی که آقای مؤیدی از داد و بیداد خسته شد و کلی کار برای امروزش ردیف کرد و از اتاق بیرون رفت، آهی کشید و با لبخند پشت میزش نشست.

سیمین با تعجب پرسید: ببینم زده به سرت؟ کم مونده بود اخراج بشی. نشستی واسه خودت می خندی؟ آخر نگفتی دیروز کدوم گوری بودی؟

نهال لبخند عریضتری زد و گفت: خیلی کیف داره که روی دلمو کم کنم!

سیمین با بدبینی پرسید: منظور؟

نهال شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز به جدال درونیش می خندید، پرونده های روی میز را جابجا کرد.

سیمین دوباره گفت: هی با تو ام. جواب منو بده. دیروز کجا بودی؟

نهال با خوشرویی گفت: گفتم که بهت. یه دوست قدیمی رو دیدم. رفتیم محله ی قدیمیمون. بعدم باباش مریض بود رفتیم دیدنش...

با یادآوری اسمعیل آقا، چهره ی نهال درهم فرو رفت. با صدایی خش دار گفت: براش دعا کن.

سیمین که بالاخره تحت تاثیر قرار گرفته بود، آهی کشید و گفت: خدا همه مریضا رو شفا بده...

گوشی نهال زنگ زد. از کیفش در آورد. شماره ناشناس بود. عجله نکرد. کامپیوتر را روشن کرد. دور و بر را مرتب کرد و بالاخره بعد از پنج شش زنگ جواب داد: بله؟

+: نهال؟

صدای ایمان امیدوار بود. نهال لبخندی زد و با لحنی عادی گفت: جانم سلام.

بلافاصله در دل خودش را به خاطر جانم گفتن سرزنش کرد و فکر کرد اگر نرگس خانم می شنید هر برداشتی که می کرد حقش بود.

ولی ایمان توجهی به او نکرد و با صدایی که از خوشحالی می لرزید گفت: نهال بابام خوبه. حالش خوب شده. نتیجه ی پاتولوژی خوب بود. شیمی درمانی جواب داده. نهال حالش خوبه...

صدایش از بغض شکست. نهال سر خم کرد و نالید: خدایا شکرت. خیلی مبارکت باشه... خدایا شکرت... خیلی خوشحالم... ممنونم که زنگ زدی.

_: نهال باید ببینمت.

نهال از خوشی خندید. سر برداشت. خندان گفت: امروز اگر مرخصی بگیرم کارمو از دست میدم. تا ساعت پنج سر کارم.

_: کجایی؟ ساعت پنج میام.

نهال آهی کشید و پرسید: چکار داری؟

ایمان با خوشی گفت: فقط می خوام ببینمت. ضمناً از قول مامانم عذرخواهی کنم. دیشب زنگ زده. میگه من حالم خوب نبود. با نهال بد حرف زدم. ازش عذرخواهی کن. واقعاً منظوری نداشته. این روزا خیلی تحت فشار بوده. ولی شکر خدا تموم شد. بابا خوب شده. باورم نمیشه.

نهال لب به دندان گزید و گفت: خدا رو شکر. ولی اگه فقط همینه نه. نمی تونم بیام. از مامانتم دلگیر نیستم.

ایمان با لحنی شاد ولی اندکی رنجیده گفت: من یه عالمه غصه باهات قسمت کردم. بذار تو شادیامم شریک بشی. اگه مشکل مامانه...

+: نه اون نیست. خوش باشی. ممنونم که زنگ زدی. خوشحالم که حال بابات خوبه. امیدوارم همه چی خوب پیش بره. موفق باشی.

ایمان ناگهان سکوت کرد و بعد با کمی دلگیری گفت: باشه. ممنونم. به خاطر همه چی.

+: کاری نکردم. خداحافظ.

_: خداحافظ.

قطع کرد. وجدانش آرام شده بود. خوشحال بود که حال اسمعیل آقا خوب است. اگرچه به خاطر شیمی درمانی خیلی ضعیف شده بود ولی بیماری عقب نشسته بود. خدا را شکر...

آهی کشید. سیمین پرسشی نگاهش کرد. ولی نهال بدون توضیح خودش را توی کارش غرق کرد.

یک هفته گذشت. نهال سعی می کرد ایمان را فراموش کند. اما نمی توانست. خیلی سخت بود. مخصوصاً وقتی که با خانواده اش در عروسی احسان شرکت کرد. بی بی هم بود. و چند نفری از همسایه ها.

آن شب دلتنگتر از همیشه به خانه برگشت. تیله ی قشنگ ایمان را توی کتاب خانه روی یک حلقه ی خالی نوار چسب گذاشته بود. دستی به تیله کشید. ایمان دیگر زنگ نزده بود. نهال هم تماسی نگرفته بود. چون دیگر از احساسش مطمئن نبود. کم کم فکر می کرد شاید نرگس خانم راست می گفت. شاید واقعاً عاشق ایمان بود. به یاد نمی آورد در زندگیش هیچکس را اینطوری دوست داشته بود. شاید همین عشق بود.

آهی کشید و رو گرداند. به خودش تشر زد: دست بردار...

روز بعد به سختی از خواب بیدار شد و توی شرکت هم خسته بود. روز کش می آمد و تمام نمیشد. عصر وقتی بالاخره کارش تمام شد به سنگینی برخاست. تا خانه بدون هیچ حسی رانندگی کرد. از جلوی ایمان که کنار در به دیوار تکیه داده بود رد شد بدون این که او را ببیند. داشت توی دسته کلیدش دنبال کلید خانه می گشت که ایمان گفت: سلام.

جا خورد. سر برداشت. لحن ایمان سرد و جدی بود و نگاهش تلخ و ناراحت. دل نهال فرو ریخت. به طرفش چرخید و با ناراحتی پرسید: سلام. چی شده؟ بابات خوبه؟

ایمان سری به تایید تکان داد و بدون این که نگاهش کند گفت: بابا خوبه. هنوز خیلی ضعف داره ولی خوبه.

نهال تازه به خود آمد. پرسید: اینجا رو چه جوری پیدا کردی؟

_: از بی بی خانم آدرس گرفتم. گوشیتو جواب نمی دادی.

+: امروز تو خونه جا گذاشتم.

ایمان پوزخندی زد و به تلخی پرسید: می خوای باور کنم؟

نهال با تعجب پرسید: منظورت چیه؟ دارم میگم جا گذاشتم. حالا مگه چی شده؟

ایمان دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برد و گفت: من بهت نگفتم صدقه نمی خوام؟

نهال با دلخوری پرسید: صدقه چیه؟ چی داری میگی؟

_: تو گفتی پول می خوای من گفتم نه. یادته یا نه؟

یکی از همسایه ها رد شد و با تعجب به آن دو نگاه کرد. نهال با ناراحتی پرسید: اومدی اینجا سر چی دعوا می کنی؟ بده جلوی همسایه ها!

_: من دعوا ندارم. اومدم پولتو بدم. چقدر بدهکارم؟

نهال با ناراحتی به اطراف نگاه کرد. بالاخره به ماشینش اشاره کرد و گفت: سوار شو بریم. اینجا نمیشه حرف بزنیم.

ایمان از زمین پا کند و به دنبالش رفت. تا وقتی که نهال از کوچه خارج شد حرفی نزد. بعد دوباره پرسید: چقدر بدهکارم؟

نهال آهی کشید. آینه را میزان کرد و در حالی که پشت سرش را می پایید گفت: مهشید رو قسم دادم حرف نزنه.

_: اینقدر هیجان زده بود که از دهنش در رفت. مامانم کلی شرمنده است. اول نمی فهمیدم چرا اینقدر ناراحته. بعد گفت قضیه بدتر از اونی بوده که من دیدم و بعد از بیمارستانم کلی لُغُز بارت کرده. بعدم که تو حسابی روشو کم کردی. این روزا روزی صدبار داره دعات می کنه.

نهال با اخم گفت: خب... به تو چه مربوط؟

_: چی چی رو به من چه مربوط؟ اون پولی بود که من باید می دادم. خوشم نمیاد بهم ترحم کنی.

نهال آهی کشید و گفت: ببین ایمان... داری خیلی تند میری. من به تو ترحم نکردم. هیچیم به تو ندادم. یه موضوعی بود بین من و دختر کوچولوی همسایمون که خیلی دلتنگش بودم.

_: و اون دختر کوچولو اتفاقاً خواهر منه.

+: خب باشه. بازم به تو ربطی نداره که من بهش چی دادم.

_: خیلی یه دنده ای نهال.

+: تو بیشتر! معلوم هست سر چی داری دعوا می کنی؟

_: نهال اون جهاز خودت بوده.

+: درسته! مال خودم بوده. اختیارشو دارم. حتی با پول پدرم نبوده که بگم شرمنده ی بابا میشم.

_: پولتو به رخ من نکش.

+: هی بداخلاق! من پولمو به رخ تو نکشیدم.

_: نهال بگو چقدر شده. دعوا که نداریم.

+: ایمان نمی گم چقدر شده چون می دونم هنوز کمرت از زیر خرجای قبلی راست نشده. ولم کن. به تو مربوط نیست.

_: دارم میگم از ترحم خوشم نمیاد. جور می کنم میدم دیگه.

+: من به تو ندادم که از تو بگیرم.

_: مهشید از کجا آورده که قرضشو بده؟ من باید بدم دیگه.

+: ایمان کجا پیاده میشی؟

ایمان خنده اش را فرو خورد و غرید: دختره ی لجباز!

رو گرداند تا نهال خنده اش را نبیند. نهال هم خندید و پرسید: میشه تمومش کنی؟

ایمان این بار با خوشرویی پرسید: میشه بگی چقدر؟ قسطی میدم.

+: هروقت رفتی سر کار میگم.

_: من تازه دو سه جا تقاضا دادم. کو تا استخدام بشم و حقوق بگیرم؟ تازه معلوم نیست حقوق اولی رو کی و چقدر بدن.

+: من صبرم زیاده.

ایمان آهی کشید و گفت: باشه...

 

نظرات 22 + ارسال نظر
زینب چهارشنبه 19 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:36 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

خسته هستیییییییییییم !

سلام...دیروز تولدم بودااا !

خوبی شاذه جون ؟ :-*

نمازاتون قبول باشه ! :-* منو خانواده م رو هم فراموش نکنین ازدعا ها ! :-*

هعی شاذه...منم دستگاه گوارشیم اساسی ریخته بهم ! :(
نمی دونم امسال می تونم همه شو بگیرم یا نه ! :((

امروز گفتم بیام یه نظر بذارم...! :( من اینو خوندم ولی نشد نظر بذارم...بس که هم بدم میاد از اینکار دیگه نتونستم تحمل کنم و گفتم باید یه نظر بذارم..هرچند کوتاه ! :(


خوب شدن اسمعیل آقا زود نبود ؟ :(
یکمی حس می کنم عجله ای شد...
اما خوشحالم که ایمان خوشحاله ! :-*

یکمی هم نهال برام غیر قابل درک شده !
از همونجایی که جهیزیه شو داد...

اما حسش به ایمانو درک می کنم !

منم این حسو نسبت به یکی از پسرعموهام دارم..البته نه حس دقیق نهال...من حس خواهری دارم...!
میدونی وقتی بچگیتو با یه نفر می گذرونی خیلی احساسات زیادی تو بزرگسالی پیدا می کنی نسبت به اون نفر...!

دوستای کودکی یه جور حس نوستالژی برای آدم زنده می کنن..!

فعلا ! :-*

منم همینطور... مهمون داشتم شکر خدا... خیلی دلم می خواست مهمونی بدم.
سلام
تولدت مبارککککککککک
منم فردا! البته دیروزم از ماههای قمری بود. دیروز سی و چهار ساله شدم فردا سی وسه ساله. مضحک نیست؟!
خیلی ممنونم. از شما هم قبول باشه :*)
من بعد از چننند سال با صبح و شب پنتوپرازول خوردن امروز و دیروز رو گرفتم. ولی خیلی خوب نیستم :(
مرسی که اومدی
چرا زود بود. ولی قصه داشت خیلی غمگین میشد دلم گرفت. گفتم خوب شه.
نهال کلاً شخصیت مبهمی داره. باید کم کم باز شه ؛)
آره دوستیهای بچگی خیلی پاک و دوست داشتنی ان. همجنس باشن چه بهتر...
خوش باشی :*)

ایناز سه‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:44 ب.ظ

سلام من خیلی اتفاقی وب شماروپیداکردم دوشب پیش خوشم اومد
راستی شماقصدنداری بلاخره این داستان درخاطرت میمانم روتمام کنی؟؟؟؟بابا منتظریم

سلام
خیلی خوش اومدی
بی زحمت از کنار صفحه مشخصات من رو بخون. چهار تا بچه دارم و گاهی واقعا فرصت نمی کنم.

رها دوشنبه 17 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:29 ب.ظ http://www.3centaur.blogfa.com

سلام خیلی خوب بود میسی

سلام
متشکرم :*)

ریحانه یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 05:54 ب.ظ

سلام شاذه جونم
اومدم بگم اگه می تونی برام دعا کن
فردا دفاعمه
برام خیلی مهمه

سلام عزیزم
انشاءالله موفق باشی توکل به خدا

پرنیان یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:16 ق.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com

ولی من مثل نهال خانم صبرم زیاد نیست میخوام آخر ماجرا رو بدونم

منم همینطور :)) ولی الهام جان ظاهرا صبرش زیاده. تازه گمونم با رضا دستش تو یه کاسه است ؛) چون زیاد فرصت نمیدن من بشینم بنویسم

آزاده شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:47 ب.ظ

خدا خیرت بده شاذه :) دلم وا شد قصه خوندم :دی

زنده باشی گلم :)
در چه حالی؟ همچنان درس خوان؟ کی برمی گردی؟

سهیلا شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:47 ب.ظ

سلام دوست عزیز .... خیلی خوشحال شده از دیدن قسمتهای جدید... من برای قسمت ..٤ هم کامنت نوشتم ولی مثل اینکه ارسال نشد ... دنیای مجازیه و مشکلاتش ....
این قسمت رو خیلی دوست دارم واسه خبر خوشش.. همیشه شنیدن خبر بهبودی یه بیمار خوشاینده حتی توس قصه ها ...
طفلی نهال هم داره اسیر عشق ممنوعه میشه ظاهرا ... با این مادر شوهر. که از همین اول کار خودشو نشون داد ... سخاوت نهال هم ستودنیه ...

ممنون که برامون مینویسی و همیشه شاد و سلامت باشی انشاالله . ..

سلام سهیلاجان
اوه متاسفم. نظرات بلاگ سکای خیلی بد شده. قبلا خوب بود :(
خیلی ممنون. بله... خبر بهبودی خیلی شیرینه. خدا تو واقعیت هم قسمت کنه...
آره...
خواهش می کنم گلم. تو هم به همچنین انشاءالله

سمی شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:38 ب.ظ

سلام
زیباست
جالبه
دوسش دارم
اما
همیشه هم روی دلو کم کردن کیف نمیده گاهی اوقات اشکتو هم در میاره

سلام
ممنونم
آره گاهی خیلی غم انگیزه :((

مژگان شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:22 ب.ظ

سلام بانو خسته نباشید میشه چشمهای وحشی رو هم زود بذارید آخه من اونو یکم بیشتر از این دوست دارم فقط یکما! آخه جای کارم زیاد داره مثلا میشه به جای جگوار دکتر عاشق سارا بشه!!!

سلام عزیز سلامت باشی
چشم. سعی می کنم.
خیلی ممنونم :))

رضوان شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:12 ب.ظ http://rezvannameh.blogfa.com

سلام شاذه خانوم
حالتون خوبه؟
من تقریبا از سال 88 دارم رماناتونو دنبال میکنم ولی اغلب از سایت 98یا

اینجا رو هم خیلی اتفاقی پیدا کردم و الان نمیدونین چقدر خوشحالم از این اتفاق:))))
تقریبا همه رماناتونو خوندم و واقعا لذت بردم
یه عاشقانه آروم و زیبا رو تو تک تک نوشته هاتون جاری کردین و لذتشو به ما بخشیدین
من و مامانم و عمم از طرفدارای شماییم و کتاباتونم به بقیه معرفی میکنیم:)))
این داستان رو هم من خیلی دوست دارم
اگه اشکالی نداره میخواستم لینکتون کنم،اجازه هست؟؟

سلام عزیزم
ممنونم. خوبم. شکر خدا
منم خوشحالم از این اتفاق! ترجیح می دم همینجا با خواننده هام در ارتباط باشم
خوشحالم که نوشته هامو دوست داری
به مامان و عمه ی عزیزتم از قول من سلام برسون
خواهش می کنم عزیزم

kati شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:02 ب.ظ

مرسی شاذه جون،
خیلی خوب بود.

کلی دلتنگ شدم...

خواهش می کنم گلم
آخی...

pastili شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:48 ب.ظ

salam

are aramesh dare...mamnoon

سلام
ممنونم پاستیلی جون

صدف شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:08 ب.ظ

خیلی قشنگ نوشته بودی،مخصوصا اونجایی که ایمان به نهال زنگ زد و گفت شیمی درمانی اثر کرده و جواب پاتولوژی خوب بوده،اشک تو چشمام جمع شد،الانم که دارم مینویسم گریم گرفته،ایشالله که همیشه تو واقعیتم شیمی درمانی جواب بده،طفلی نهال،خوب جلو خودشو گرفته که مثلا برو خودش نیاره عاشق ایمان شده.صبح خوندم ولی فرصت نداشتم نظربدم.

خیلی خیلی ممنونم
خدا الهی به همه ی مریضها شفا بده... الهی حال خالتون خوب خوب بشه
آره... سعی می کنه خودشم نفهمه :))
ممنونم که وقت گذاشتین. منم دیروز خوندم. الان رسیدم بیام جواب بدم :*) :*) :*)

سیب شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:35 ب.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

مرسی شاذه جون از پستت
خوشحال شدم دیدم قسمت جدید رسید :دی

نازی
قشنگ بود شاذه جون
مخصوصا دعوای تهش که با وجود دعوا بودن پر از احساس بود واقعا
از اون دعواهایی که سرشار از دوست داشتنه
مثه وقتی که دلتنگ کسی باشی و وقتی دیدیش اول دعواش کنی بعدش ابراز محبت
خیلی خشگل بود و پر حس
آدمو واسه بقیه ش حریصتر می کنه

خواهش می کنم گلم
ممنونم :)
خوشحالم که لذت بردی
آره از این دعواها دوست دارم :)
متشکرم :*) :*)

حانیه شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:20 ب.ظ

عاشششقتم شاذه جون
باباش خوب شد ...
مرسی ... مرسی .
آخی بیچاره ایمان ... من که میگم قرض بهونه بوده . بچمون دلش تنگ شده .

مررررسیییییی
:*) :*)
آره والا :دی

سپیده۱۹۹۱ شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:47 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com/

سلااااااااااااام
خیلی خیلی عالی بود
خسته نباشی
طفلی نهال !
چقدر گناه داره !!

سلااااااااام
خیلی ممنونم
سلامت باشی
آره طفلکی :)
:*) :*)

ریحانه شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:41 ق.ظ

سلام
این نهال چه قدر خوبه
این رمان یکی از بهترین وارامش بخش ترین رمان هایی که خوندم

سلام
بله سعی می کنه خوب باشه...
خدا رو شکر. خوشحالم دوست داشتی

گلی شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:20 ق.ظ

منو این همه خوشبختی محاله!
مرسی شاذه بانو و الهام خانم :*

:))
خواهش می کنم گلی گلم :*)

sokout شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:17 ق.ظ

سلام
عالی مثل همیشه
ببین برام حواس نذاشتی
یادم رفت حال و احوال کنم

سلام
متشکرم :*)
:))
من خوبم. تو چطوری؟ :)

رها شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:57 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

خوبه دیگه مامانه با قبول جهیزیه به سمت هم هولشون داد

آره بالاخره خواهی نخواهی مجبووور شد :))

دختری بنام اُمید! شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:10 ق.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

میدونی چی خیلی حال میده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
صبح شنبه بیای سرکار، منتظر باشی تا همکارت بیاد و نتیجه کار 5شنبه رو بهت بگه تا کارو ادامه بدی، بعد همکارت هنوز نیومده باشه، بعد ببینی یه خانم مهربون 2 قسمت داستان نوشته و تو فرصت داری بخونیش
ممنوننننننننننننننننننننن شاذه جونم
گاهی دلم برای نهال خیلی میسوزه، همه بخاطر خوبیش دعواش میکنن، این حسو درک میکنم، حس خوبی نیست :-|
بازم ممنون شاذه جونم ، خیلی قشنگ بود

می دونی چه کیفی داره بنویسی و ایییین همه دلگرمی دریافت کنی برای کاری که اونقدرها هم خوب نشده؟ :*)
خواهش می کنم عزیزم :*)
آره... منم می فهمم. دل آدم می گیره :|
خواهش می کنم گلم :*)

ارکیده صورتی شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:23 ق.ظ

عاشق این پستای نیمه شبیتم شاذه جون
چرا از خانواده نهال هیچی نمینویسی؟ یه کم در موردشون توضیح بده لطفا لااقل بدونیم خانوادش چه جورین!
خداروشکر که اسماعیل آقا خوب شد
انقدر که نهال ماهه آخر ایمانو از رو برد!
خیلی خیلی سپاس و تشکر ویژه عزیزم. خوب بخوابی بانو

خیلی مرسی ارکیده جون :*)
آره خودمم داشتم فکر می کردم هیچی از خانواده ی نهال نمی دونم :دی از الهام بانو می پرسم تو قسمت بعد میگم ایشالا
آره خدا رو شکر
آره :))
خیلی خیلی ممنون. التماس دعا. هنوز که بیدارم. خوابم نمی بره :|
:*) :*) :*)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد