ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

در خاطرت می مانم (2)


سلام سلامممم

ساعت دو بعد از نصفه شبه! خدا بیخوابی نیاره  پسرک از قضا خوابیده و من خوابم نمی بره. این روزا همش خواب آلودم و بی خواب! وضعیه داریم! عوضش قصه می نویسیم. چرا نظر نمی دین آخه! دیروز چارصد و سی بار وبلاگ باز شده پست قبلی سر جمع سیزده تا کامنت داره. نامردی نیست؟ گناه دارم با چار تا بچه هی میشینم می نویسم ها  بیاین انتقاد کنین، پیشنهاد بدین، منم هی ذوق زده بشم بیشتر بنویسم

 میریم که داشته باشیم بقیه ی داستان ایمان و نهال را...




ایمان گفت: مزاحمت شدم. ببخشید.

نهال به تندی گفت: این چه حرفیه؟ بعد عمری بهم رسیدیم....

خواست بگوید دلم برایت تنگ شده بود پسر؛ اما زبانش را گاز گرفت. از گوشه ی چشم نگاهش کرد. دلش می خواست ضربه ی محکمی به شانه اش بزند و بگوید بی خیال دنیا... اما...

ایمان زمزمه کرد: دلم برات تنگ شده بود. برای همه ی اون روزا که بی خیال بازی می کردیم...

نهال کلافه سرش را تکان داد. هنوز ذهنش درگیر بیماری پدر ایمان بود. دلش می خواست بیشتر بپرسد ولی می ترسید ناراحتش کند. بالاخره بعد از کلی فکر کردن پرسید: می تونم یه بار بیام دیدن بابات؟

ایمان نگاهش کرد و گفت: البته. خوشحال میشه.

نهال به ماشینی که داشت ازش سبقت می گرفت چشم دوخت و با خنده پرسید: نمیگن این کیه برداشتی آوردی خونه؟

ایمان خندید و گفت: بابا از خداشه منو با یکی ببینه و حس کنه من غیر از انجام وظایفم، تفریح هم دارم.

صدایش رفته رفته پایین آمد و آرام افزود: خونه هم نیست. بیمارستانه.

نهال لبش را گاز گرفت. زیر لب پرسید: خیلی بده؟

ایمان با حرص نفسش را بیرون داد و گفت: نه خیلی خوبه. برای تعطیلات رفته بیمارستان! میشه تمومش کنی؟

نهال با بغض گفت: معذرت می خوام.

پلکهایش را بهم زد و سعی کرد اشکهایش را پس بزند. ایمان از پنجره به بیرون چشم دوخت و گفت: من باید معذرت بخوام. اگه همین جا پیادم کنی و عذرمو بخوای بهت حق میدم.

نهال ماشینهای اطراف را پایید و گفت: نه بابا این چه حرفیه!

ایمان غرق فکر گفت: بد شدم. خیلی بد شدم.

نهال معترضانه گفت: ببین تمومش کن! درباره ی یه چیز دیگه حرف می زنیم. اگه می خوای اصلاً حرف نمی زنیم. مطمئن باش ناراحت نمی شم.

ایمان گفت: نه حرف بزنیم. یه چیزی تعریف کن. هرچی...

+: درس چی خوندی؟ چیکار کردی؟

ایمان با بی تفاوتی گفت: عمران. ارشد.

نهال با شگفتی پرسید: ارشدتو گرفتی؟!

ایمان شانه ای بالا انداخت و گفت: بابا دلش می خواست پسر نابغه اش خیلی زود به مدارج بالا برسه. منم بکوب خوندم تا همین چند وقت پیش مدرکمو تقدیمش کردم. خوشحال شد. خوشحالم.

ولی توی چهره اش اثری از خوشحالی دیده نمی شد.

نهال گفت: عالیه! شغل چی؟

_: بیکارم. فعلاً از جیب می خوریم. بابا که خوب شد میرم دنبال کار. یکی دو تا پیشنهاد دارم یا همونا یا یه کار تازه...

نهال گفت: موفق باشی.

_: ممنون. همین جا نگه دار. دلم می خواد قد کوچه رو پیاده برم.

نهال زیر سایه ی درخت کنار خیابان نگه داشت و گفت: حتماً.

باهم راه افتادند. ایمان در هوای کوچه نفس عمیقی کشید و همه جا را نگاه کرد. نگاهی به ساختمان سر کوچه انداخت و گفت: اینو اون موقع داشتن می ساختن. چقدر تو راه پله های بدون پله اش بالا و پایین رفتیم!

نهال با خنده گفت: وای عالی بود! چقدر احساس قهرمانی می کردم که پا به پات توی اون شیبهای تند بالا و پایین برم و غرق خاک برگردم. چقدر مامان حرص می خورد.

ایمان خندید و گفت: حق داشت بنده ی خدا!

نهال با خوشی گفت: آره. الان اصلا حاضر نیستم پامو روی راه پله های بدون پله بذارم. ببینم آقای مهندس چرا پله ها رو آخر بار می سازن؟ خیلی مسخره است!

ایمان خندان نگاهش کرد. نهال با شیطنت پرسید: چیه؟ سؤال خنده داری پرسیدم؟

ایمان سری تکان داد و گفت: نه. این که بهم بگی آقای مهندس، خنده داره. مسخره اس. نگو. همون ایمان خوبه.

نهال خندید و پرسید: خیلی خب حالا چرا؟

_: چی چرا؟

نهال با خنده گفت: پله ها رو میگم.

ایمان در حالی که از قدم به قدمش لذت می برد و تجدید خاطره می کرد، غرق فکر گفت: خب نمیشه. می خوان فرغون ببرن بالا. رفت و آمد زیاده، مصالح از بالا می ریزن، پله ها خراب میشن...

نهال شانه ای بالا انداخت و گفت: ولی بازم فکر می کنم کاش از اول پله می ذاشتن. میذارن بعضیا. یه آجرایی می ذارن وسطش به جای پله.

نزدیک خانه ی پدری ایمان رسیده بودند. ایمان در حالی که دستش را روی آجرهای دیوار می کشید، گفت: هوم... آره بعضیا می ذارن.

چند قدم بعد ایستاد. با سر انگشت کمی کلوخ از کنار یک آجر شکسته کند. نهال با کنجکاوی ایستاد و پرسید: چکار داری می کنی؟

ایمان جوابی نداد. کمی بیشتر خاک ریخت و بالاخره یک تیله ی بزرگ درآورد. خاک آن را پاک کرد و آن را کف دستش رو به نهال نگه داشت.

نهال با شگفتی گفت: وای ایمان! تیله ی خوشگلت! از اون وقت تا حالا اینجا بود؟!!!

با شیطنت افزود: اگه می دونستم محال بود دیگه ببینیش.

ایمان لبخندی زد و گفت: بگیرش. مال تو.

نهال گفت: نه بابا شوخی کردم! مال خودته. کلی ازش خاطره داری. تو اینو با دنیا عوض نمی کردی.

ایمان با آرامش گفت: حالا می خوام بدمش به تو.

نهال کنار کشید و گفت: نه بابا چی میگی؟

ایمان خواهشمندانه گفت: بگیرش حالا.

نهال تیله را برداشت و آن را جلوی آفتاب چرخاند. رنگهای قشنگ وسط شیشه ها خاطره های زیادی زنده می کردند.

ایمان گفت: اون روز که خودتو به در و دیوار زدی که اینو بگیری و ندادم...

نهال نگاهش کرد و لبخند زد. ایمان نفسی کشید و ادامه داد: حاضر بودی دار و ندارتو براش بدی...

نهال سری به تأیید تکان داد و گفت: آخری دوچرخمم گذاشتم وسط ولی عوض نکردی.

_: آخری دوچرخه نبود.

+: چرا دیگه! دوچرخه بزرگترین داراییم بود.

_: از اون بزرگترم داشتیم... وقتی دوچرخه رو قبول نکردم گفتی باهم دوستیم. به خاطر دوستیمون بده. ندادم...

نهال خندید و گفت: وای خدا... حالا عذاب وجدان گرفتی. بگیرش ایمان...

ایمان جلوی در خانه شان ایستاد و به رد پاهای روی سیمان چشم دوخت. پایش را روی رد پای خودش گذاشت و در حالی که به آن چشم دوخته بود، گفت: عذاب وجدان نگرفتم. همون موقع حرفت تکونم داد. ولی دو دل بودم. شب نشستم کلی دو دو تا چهار تا کردم. ستاره شیطون و خوشگل بود. فکر می کردم عاشقشم. ولی دوستم تو بودی. این دوستی رو با هیچ عشقی عوض نمی کردم. می خواستم همون موقع بیام بدم بهت ولی دیروقت بود. فردا صبحش اومدم که دیدم رفتین مسافرت و یه یادداشت خداحافظی هم برام گذاشته بودی پیش قاسم...

+: آره. صبح زود می رفتیم. فقط قاسم تو کوچه بود که داشت می رفت نون بگیره. مجبور شدم بدم بهش. همش می ترسیدم به دستت نرسونه و فکر کنی بدون خداحافظی رفتم.

ایمان لبخندی زد و در حالی که هنوز جای پاها را نگاه می کرد، گفت: رسوند. گفتم وقتی برگشتین بهت تیله رو میدم. ولی وقتی اومدی ب ی بسم الله دعوامون شد. وسط دعوام که حلوا خیرات نمی کنن. نمیشد بدم بهت. ولی تو ذهنم دیگه مال تو بود. بعدم که فوت مادربزرگت پیش اومد و همش اونجا بودین و بعدم اسباب کشی ما و خلاصه گذاشتم تو آجر دیوار که یه بار بهت زنگ بزنم بگم بری برش داری. ولی هر بار فکر کردم حتماً دیگه فراموشم کردی و با احسان دوست شدی و دلم نخواست بهت زنگ بزنم.

به دیوار دست کشید و به در نگاه کرد. نهال غمزده گفت: خیلی نامردی. زنگ می زدی. من هیچوقت فراموشت نکردم. با هیشکیم دوست نشدم. هیچوقت هیچکس جای تو رو برام نگرفت.

ایمان برگشت و متبسم نگاهش کرد.

مردی با دو سه کیسه میوه جلو آمد. در حالی که توی در کلید می انداخت، پرسید: فرمایشی دارین؟

ایمان با لبخند نگاهش کرد و گفت: سلام.

_: علیک سلام. کاری دارین؟

ایمان سر به زیر انداخت. دو جای پا کنار هم بود. جای پای چپ مال ایمان و پای راستِ نهال. ایمان گفت: نه. فقط اومده بودم اینا رو ببینم.

سر برداشت و با لبخند گفت: اینا رد پای من و ایشونه... اومدیم تجدید خاطره... اینجا خونه ی ما بود...

مرد با تردید پرسید: می خواین بیاین تو؟

ایمان با همان لبخند پرمهر گفت: نه آقا مزاحم نمیشیم. متشکرم. امیدوارم تو این خونه خوشحال و راحت باشین.

مرد بیشتر مردد شد. مکثی کرد و گفت: حالا اگه می خواین یه نگاه بندازین اشکال نداره.

ایمان قدمی به عقب برداشت و گفت: نه مزاحم خونوادتون نمی شیم. میریم یه سر به بی بی می زنیم و میریم.

نهال اما گفت: آقا فقط تو حیاط میشه بیاییم؟

ایمان گفت: نمی خواد. مزاحم نمیشیم.

نهال گفت: فقط چند لحظه. خواهش می کنم.

مرد نگاهی به هر دویشان انداخت و بعد گفت: بفرمایین.

نهال پشت سر مرد وارد شد و ایمان به دنبال او رفت. نهال به سرعت خودش را به درخت سرو وسط حیاط رساند. روی تنه ی درخت دست کشید و گفت: ببین. هنوز اسمامون اینجا هست!

ایمان لب به دندان گزید. انگشت بین شیارهایی که روی درخت خراشیده بودند کشید. ایمان. نهال.

نهال گفت: کارد مامانتو از بین بردیم! سرش شکست. چقدر خرابکاری کردیم ها!

مرد صاحبخانه وارد اتاق شده بود.

ایمان گفت: بریم. خونوادش معذب میشن.

نهال یک دور کامل دور خودش چرخید. به دیوارها نگاه کرد. به ایمان چشم دوخت و گفت: اینجا نیومده بودم. دلم تنگ شده بود.

ایمان سری به تأیید تکان داد و دوباره گفت: بریم.

مرد صاحب خانه با یک سینی چای بیرون آمد. زنش هم به دنبال او آمد و بعد از سلام و علیک کلی تعارفشان کرد. اصرار داشت بیایند اتاقها را هم ببینند. ولی ایمان تعارف می کرد و رضایت نمی داد.

روی تخت توی حیاط نشستند و چای نوشیدند. زن از نهال پرسید: این خونه ی شما بود؟

+: نه خونه ی اینا بود. خونه ی ما اونجا بود. کوبیدنش.

زن گفت: پس خواهر برادر نیستین. میگم شبیه زن و شوهرن، شوهرم میگه نه خواهر برادرن.

چایی به گلوی ایمان پرید. نهال خندید و پرسید: خوبی؟

ایمان سرفه ای کرد و گفت: آره خوبم. بریم. خیلی زحمت دادیم.

زن با اصرار گفت: نه دیگه بیاین اتاقا رو هم ببینین. تا اینجا اومدین بالاخره!

باهم وارد شدند. ایمان با بغض به راهرو چشم دوخت. نهال با نگرانی به ایمان نگاه می کرد. زن صاحبخانه زیر گوش نهال زمزمه کرد: آقاتون خیلی تحت تاثیر قرار گرفتن.

نهال از کلمه ی آقاتون خنده اش گرفت. سر به زیر انداخت و لبش را گاز گرفت. ایمان نگفته بود که شوهرش نیست و نهال هم با حسی که نمی دانست از کجا سرچشمه می گیرد، نمی خواست راستش را بگوید.

وارد نشیمن شدند. ایمان روی تاقچه های گچی دست کشید. زن با خجالت گفت: ببخشید امروز گردگیری نکردم.

ایمان لبخندی زد و به زحمت گفت: عیب نداره.

صدایش خش دار شده بود. زن دوید و رفت برایش آب آورد. ایمان لیوان را گرفت و از پنجره به بیرون نگاه کرد.

چند دقیقه ای توی نشیمن بودند و بعد بیرون آمدند. زن درها را باز کرد و گفت: تعارف نکنین. هرجا دوست دارین برین.

نهال تا انتهای راهرو رفت. زیر موکت یک موزاییک لق بود و وقتی پا رویش می آمد صدا میداد. نهال با خوشی گفت: اینجا رو ببین. هنوز صدا میده.

ایمان تبسمی کرد. توی تاقی در باز اولین اتاق ایستاد. نهال از کنارش رد شد و گوشه ی اتاق زانو زد. پر فرش را بالا زد. بعد موکت. ولی موکت عوض شده بود و چسبیده بود. سر برداشت و پرسید: اینجا یه سوراخ بود پرش کردین؟

مرد سری تکان داد و گفت: نمی دونم. من چیزی ندیدم. شاید قبلیا کردن.

ایمان گفت: جای گنجای بچگیام بود.

آهی کشید و در حالی که به طرف در می رفت، گفت: خیلی محبت کردین.

نهال هم به دنبالش رفت. درحالی که با هیجان تشکر می کرد روی زن صاحبخانه را بوسید. زن گفت: بازم پیش ما بیاین نهال خانم. من سهیلام.

اسمش را از روی درخت فهمیده بود.

نهال با سرخوشی گفت: از آشناییتون خوشحال شدم. آقا خیلی متشکرم. لطف کردین.

در که پشت سرشان بسته شد، ایمان پرسید: چیکار کردی بچه؟ کم مونده بود تا ته حیاط خلوتشونم بگردی!

از این که ایمان بچه خطابش کرد، خنده اش گرفت. مثل آن وقتها! هروقت می خواست تنبیهش کند می گفت بچه. با خوشی گفت: خانومه که مشکلی نداشت.

_: ولی آقاهه همچین بی مشکلم نبود. مزاحمش شدیم.

نهال شانه ای بالا انداخت. از روی سکوی جلوی خانه ی بی بی بالا رفت. در همان حال گفت: ما که کاری به کارشون نداشتیم. فقط می خواستیم یادگاریامونو ببینیم.

_: نهاااال! دو متر قدت شده بیا پایین!

نهال جفت پا پایین پرید و با خنده نگاهش کرد. ایمان با لبخند گفت: ببخشین خانم اشرفی. شاید نباید به اسم کوچیک صدات می کردم.

نهال شکلکی درآورد و گفت: خانم اشرفی از آقای مهندس بدتره!

بعد رو گرداند و زنگ خانه ی بی بی را فشرد. ناگهان برگشت و با خوشی گفت: اِ سلام احسان! ببین کی برگشته بعد از هزار سال!

ایمان با ناراحتی چهره درهم کشید. احسان جلو آمد و گفت: سلام. به جا نمیارم.

نهال جلوی آیفون گفت: نهالم.

احسان همان طور که نهال گفته بود هنوز هم ریزه میزه بود. ولی خیلی بیشتر از بچگیش اعتماد به نفس داشت.

ایمان با کمی خشم گفت: ایمانم.

احسان با چشمهای گرد شده پرسید: ایمان خودمون؟ آره نهال؟

ایمان بالاخره طاقت نیاورد. صورت او را با دست به طرف خودش برگرداند و گفت: آره همونم. حرف خودمو قبول نداری؟

نهال با حیرت خندید و پرسید: چی شده ایمان؟ بیا بریم تو.

احسان پرسید: خیلی خب بابا چرا جوش آوردی؟

نهال باز خندید و گفت: این امروز خیلی هیجان زده شده حالش خوب نیست. بیا تو.

احسان پرسید: نهال عروسی که میای؟

نهال در حالی که وارد میشد، گفت: آره. معلومه که میام!

احسان گفت: ایمان تو هم بیا. نهال آدرس تالار رو داره. جای خوبیه. مجبور شدیم دو ماه زودتر رزرو کنیم.

ایمان جوابی نداد. اخم کرده بود. گوشی احسان زنگ زد و او با یک ببخشید دور شد. ایمان به دنبال نهال وارد شد و پرسید: بد نشد دست خالی اومدیم؟ کاش یه شیرینی گرفته بودم.

+: نه بابا عیب نداره. ببینم تو چت شد یهو؟

_: گفتی با احسان دوست نشدی. ولی مثل این که خیلی صمیمی هستین.

نهال با حیرت پرسید: ایمان؟!

اما بی بی به استقبالشان آمد و نشد ادامه بدهند.

نظرات 38 + ارسال نظر
حدیث چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:53 ب.ظ

داستاناتون عالی عالی عالی عالییییییی عالی
من عاشقشون هستم
ولی چرا برای موبایل نیستن

خیلی خیلی ممنونم :*)
چون من بلد نیستم و وقتشو ندارم. داستانای آخری حتی پی دی افم نشدن. هرکدومو می خوای از رو وب کپی کن و به هر فرمتی می خوای تبدیل کن.

ghogha چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:21 ب.ظ http://naughty1369.blogsky.com

سلااااممممم بر شاذه عزیز
میسی بابت داستانهای خوب و قشنگت
من نهال و ایمان رو بیشتر دوست میدارم :-‏)‏
قشنگهههههه،سارا یه جورایی رو مخمه :-‏)‏ ببخشیداااااا :-‏*
راستیییییی اسم بچه های نانازتون چیه چندسالشونه؟
ولله ما یه ذره کارمون که زیاد میشه همه چی قاطی میشه شما خیلی هنرمندید که با این همه مشغله بازم برای ما داستانای قشنگ قشنگ مینویسین
موفق باشی خانوم خانومااااااا

سلاااااااممممممممممم
خوبی؟ عروس شدی پاک ما رو فراموش کردی ها ؛) :دی
خیلی ممنونم
حرص نخور. نخونش :))
دخترم سیزده سالشه، محسن یازده سالشه، حسن هفت سالشه، رضا هم که پنج ماهشه
خیلی ممنونم

رها چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:30 ق.ظ http://www.3centaur.blogfa.com

سلام!من بلاخره موفق شدم نظر بدممممم!
راستش چند شب پیش اومدم از داستانایی که گذاشته بودین واسه دانلود.چند تاشو خوندم بعد خوشم اومد تقریبا همشو خوندم!یعنی تقریبا همه ی داستاناتونو!ولی نمیشد نظر بدم شرمنده

سلام!
خسته نباشی :)
خوشحالم که لذت بردی :)

بهاره چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:17 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

بازم سلام
این داستان رو هم خوندم... بی اختیار یاد خونه ی قدیمی خودمون و محله مون افتادم؛ خونه ی ما رو با خونه ی همسایه بغلیمون تجمیع کردن و 20 واحد درآوردن! همه ی واحدا هم فنقل فنقل... یهو دلم تنگ شد برای قدیم، برای اون محل، اون خونه ی یه طبقه ، اون بالکن پهن و دراز ... دلم خیلی تنگ شد برای خونه ی بچگیام
مرسی دوستم، این داستان رو هم دوست داشتم... بیصبرانه در انتظار قسمت بعدی هر دو داستان هستم

سلام
آخی... تو خیلی قشنگ از نوستالوژیها می نویسی! عاشق نوشته هات درباره خاطره هاتم :*
از آپارتمان بدم میاد... خیلی... ولی این روزا چاره ای نیست... شکر خدا هنوز گرفتارش نشدم. خونه ی الانم قدیمیه. دیوارا نم زده، کاشیا دارن می ریزن و خیلی مشکلات دیگه... اما هنوزم خیلی بیشتر از آپارتمان دوستش دارم.
خیلی ممنونم عزیزم :*)

بهاره چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:28 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جونم
خوبی دوستم؟
پسر گلمون چطوره؟
من هنوز دوتا داستان رو نخوندم اما اول خواستم یه خدا قوت و دستمریزاد بهت بگم بعد برم سراغ خوندنشون کار جالبی رو شروع کردی نوشتن همزمان دو داستان و میدونم که کار خیلی سختیه، خسته نباشی دوستم
برات آرزوی موفقیت می کنم.
حالا برم سراغ داستانها، دوباره بر می گردم

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی گلم؟
اونم خوبه خدا رو شکر. باران گلی خوبه؟
خیلی ممنونم از محبتت :*)
سلامت باشی :*)
متشکرم :*)
خوش بگذره :)

سهیلا سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:09 ب.ظ

سلام دوست عزیز .... خیلی خوشحال شدم اومدم دیدم داستان جدید شروع کردین اونم دو تا .... فعلا این رو خوندم تا برم بعدی ..... خیلی جالب بود راستش من کودکی خیلی شادی داشتم ولی توی شهرهای مختلف و تقریبا هر دو سه سال دوستام تغییر کردن ... همیشه یکی از ارزوهام بود که لااقل یکی از دوستامو اتفاقی ببینم . هیجوقت نشد برم و محلهایی رو که بودم دوباره ببینم حالا هم که اصلا یه کشور دیکه ام و دستم کوتاست ... تنها راه face book که اونم هنوز جواب نداده اخه بعضی فامیلیها اصلا یادم نیست . خیلی ممنون که با این داستان منو بردین تو حال و هوای دوران شیرین بیخبری ....
همیشه شاد و سلامت باشین کنار عزیزانتون .

سلام عزیزم
خوش اومدی. امیدوارم از هر دو لذت ببری.
چه جالب و چقدر سخت! حتما برای پدر و مادرت خیلی مشکل بوده دو سه سال یک بار اسباب کشی و جا افتادن تو شهر جدید...
هرجا هستی خوشبخت باشی :)

زینب سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:07 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

بگم ؟ بگم؟

تیزانیدین 4 ... نصفی صبح نصفی عصر..برای اسپاسم عضلانی داده...!

بخور...! :)) ک ک ک ! :)) خیلی خواب آوره !

واقعا خانمی ؟

سلامت باشی عزیزم ! :-*

پ.ن: حس میکنم ما متولدای تیر عجیب برای مریض شدن آماده ایم !
نمی دونم چرا !!

بگو :)))))

چه باحال! بهتر باشی :)


والا! باور کن :)))

تو هم همینطور :*

متولدین تیر بیشترین استعدادشون تو مشکلات گوارشیه اینطور که طالع بینیا میگن. من به شخصه که معده ی داغونی دارم بقیه رو نمی دونم.

زینب سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:00 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

ای شاذه ی نامرد ! :))
آره...دارو که یه عالمه بهم دادن..یه دارو واسه عضللاتم داده که صبح و عصر بخورم..اولیشو که خوردم تا ساعت دو خوابیدم ! :)) فک کن ؟ من ساعت 7 و نیم بیدار شدم اما بعد که اینو خوردم تا دو ظهر خوابیدم ! :))

قراره یه دکتر دیگه برم برای ظهرم دارو ندارم ! برم اونم یه دارو بهم بده !!

من هیچوقت ادعای مرد بودن نکردم. من خانمیم باور کن :))))
به به چه حالی کردی! یواشکی اسمشو به منم بگو یه خوابی بکنم :))))
خوب باشی :))))

زینب سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:47 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

بهله بهله ! از دست رفته تر ! :)) خخخخخخ ! :))

مرسی که خوش آمده ام ! :))

یعنی منم مریضم عایا ؟ :))

نه نه ! :) انگلیش نگفتم که ! :))
گفتم فعلنات ! :)) ولی به لاتی ! :)) فیلنات ! :)) خخخخخ ! :))
رفتی سرکار عایا ؟ :))

اوه پس پاک وضع خرابه :))))))

خواهش می کنم :))))

خیلی! درست توجه کن :)))

اوه یس! من خوندم فیل نات! :)))

آره :)))

زینب سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:38 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

سلام سلام !

من آمده ام ! وای وای ! من آمده ام !

من کاملا از دست رفته ام...معلومه ؟

خُبز !!

بسیار عالی بود...! خیلی این قسمتم دوست داشتم..حس خیلی خوبی از خوندنش داشتم..مخصوصا از رفتارای نهال و ایمان و سرک کشیدن به خونه قدیمیشون...
خیلی خوب حسشو درآورده بودی..

منم خیلی دوست دارم به خونه هایی که قبلا توشون زندگی کردم سر بزنم !
اما نمیشه...

حس ایمانو درک می کنم..اینکه برای باباش ناراحته...
من با وجود اینکه مامان به قدربابای ایمان شکر خدا مریض نبودن چقدر زجر کشیدم !
معلومه کسی که دکتر آب پاکی میریزه رو دستش چه حالی میشه !

خیلی سخته ! خیلی !
خدا سلامتی رو به همه بده..از هیچکسم نگیرتش !
خیلی سخته این دردای جدید !

به شدت با ایمان خان همذات پنداری کردیم !

ببین یه روزی آه من تورو میگیره !
مراقب خودت باش...
فک نکن سارا رو شبیه من نوشتی ازت می گذرم هااا !

بنده بدجنس تر از این حرفام !

شوخیدم...! من باید به یه چیزی هی گیر بدم !
میدونی که...اگه شبیه سارا باشی منو درک می کنی !

فیلنات بانو !

پ.ن : من واسه این داستانای خوشگل تشکر کرده بودم ؟ نچچچ ! خاک می سر !! متشکریم بانو شاذه جونی ! :-* خیلی خیلی خیلی بووووووووووووووووووووس ! :-*

علیک سلام :))))

خوش آمده ای :))))

یعنی از دست رفته تر از اونی که بودی؟ :)))

تنکیو وری ماچ و موچ و غیره

خدا همه ی مریضا رو شفا بده الهی. ولی این قصه اس. غصه نخور. واقعی نیست :)

من هیچی فیل نمی کنم :))

یعنی این انگلیشت .... ! :)))))

بووووووووووووووووووووس :*********

دختری بنام اُمید سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:05 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

رئیسم بخونه که احتمالا میخنده، اما مدیرعاملون بخونه حتما .... :دی
نه اتفاقا از این نظر که تا احسان گفت سلام، آقا رگ غیرتش زد بالا که مگه تو نگفتی دوستش نبودی، بچه پرررررو

بده جفتشون بخونن یه دوربین مخفیم بذار بخندیم :دی
آره بچه پرررررو :))) همین میگم آقا باورش شده شوهرشه :)))

نرجس سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:20 ب.ظ

:*)

مهتاب سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:50 ق.ظ

وای شاذه خانوم من عاشق این یکی قصه شدم :-) منو یاد خودم میندازه، با کمی تفاوت ... هم مهدکودکی ...
یه دنیا ممنون بابات قصه ی فوق العادتون

ما مهد نمی رفتیم. می رفتیم ملا قرآن می خوندیم. یکی بود هم درس بودیم. باهم تمرین می کردیم... الان دکتر شده. دو بار ازدواج کرده. سالهاست که ندیدمش. خیلی ساله...
خواهش می کنم :*)

moonshine سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:34 ق.ظ http://sobandkiss.blogfa.com/

ای جان چقدر این نهال جیگره ..اقا من اسم نهال رو خیلی دوست دارم ...بوی تازگی میده این اسم ...
خیلی بامزه بود همچنان هرروز منتظر اپ شدن داستان ها هستم ...

خیلی ممنونم عزیزم :*)

دختری بنام اُمید سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:25 ق.ظ

من الان خیلی خیلی شرمندم که دیر رسیدم
اون روز قسمت دوم داستان چشم‌های وحشی رو خوندم اما نشد کامنت بزارم، بدونی با چه وضعی خوندمش، رئیسم گفته بود تا ظهر باید کار تموم بشه، حجمش هم خیلی زیاد بود، انگار داشتم وِرد میخوندم کلی انرژی گرفتم و رفتم به سر کارام، ممنون از داستان قشنگت اصلا من عاشق سارا هستم، ذهنش عین خودم پر حرف و خیاله، انقدر شلوغه که خودشم گیج میشه:دی
این قسمت رو هم خوندم با تمام بدخلقی های ایمان خیلی عالی بود، انگار خودم تو همون زمان و فضا بودم، ممنونم شاذه جونم
این ایمان چقده پرروه

دشمنت شرمنده عزیزم :*)
:))) خیلی ممنونم گلم :*) می دادی رئیستم بخونه روحش شاد شه :دی
خیلی ممنونم :*)
از این جهت که فوری باورش شد شوهر نهاله؟ :)))

آزاده سه‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:30 ق.ظ

شاذه جون دستت طلا :) چه قالب خوشگلی هم داری :دی مخصوصا آیکون ماهش رو خیلی دوست دارم :دی

خیلی ممنوووونم :)
دست بلورین بانو درد نکنه :) خودم آخر غیرت نکردم زحمت بکشم برای فو آیکون. دیگه بلورین جان زحمت کشید و علاوه بر قالب درست کردن، این ماه خوشگل رو گذاشت بغل آدرس بار :)

sokout دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:35 ب.ظ

باز خوبه تو یادت اومد
من که هرچی مخ سوزوندم یادم نیومد
هوارتا مرسی بدجور رو اعصابم بود
منو به آرامش رسوندی

اتفاقی بود :)
خواهش می کنم گلم :***

خاله سوسکه دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:26 ب.ظ

سلام عزیزم
ما بگیم یا نگیم ، خودت بدون که در بست مخلص شما و بچه های نازنینت هستیم.
باور کن یکی از کسایی که هر روز میاد و وبلاگت را چک می کنه منم .
چون هم خودت را دوست دارم هم نوشته هات رو.

حالا که دوستان دارن نکات نویسندگی می گن
منم یه نکته از استادمون بگم (به این مضمون که ...)
توی داستان نذارید احساسات تخلیه بشه ، حس ها را پشت یک پرده حریر نگه دارید تا هم حس بشه هم عیان دیده نشه .
مثالش هم گفتند : مثلا حس ناراحتی را با رفتار و اعمال شخصیت یا حتی توصیف مکان و فضا می شه انتقال داد ولی بدترین حالت نشون دادن غم توی داستان ، نشون دادن گریه است ، این دیگه اوج تخلیه احساساته و برای ادامه داستانت هیچی نمی گذاره .
البته نمی گم گریه کردن شخصیت همیشه بده ها ولی خوب هر نکته مکانی دارد !
بعله
می دونم همه اینا را بهتر از من می دونی
ولی گفتم بنویسم که فکر نکنی ما همینجور می خونیم و می ریم و همش باد هوا
نه
واقعا روش فکر می کنم ، حتی بعضی وقتا با خودم می گم از کجا شروع می شد بهتر بود ، از زبون کدوم شخصیت ، بعدش چی می تونه بشه و ...
ولی قبلا هم گفتم ، استارت کامنت نوشتنم در حد استارت ژیانه
ولی همون طور که می بینی بعدش اگه خدا بخواد و روشن بشه در حد بنز می تازه !!!

ببخشید زیادی تخته گاز رفتم
صد باره می گم دوستت دارم
می بوسمت
گلبرگ هات را ببوس
خداحافظ

سلام خاله سوسکه ی مهربون
بابا چوبکاری می فرمایین! نظر لطفتونه :*)
خیلی ممنونم! چه نکته ی جالبی! خوشمان آمد! با تشکر از شما و استاد ارجمندتان :)
مرسی :) خودت و ژیان و بنزت پایدار :*)
منم دوستت دارم گلم :*)
سلامت باشی :*)
خداحافظ

پرنیان دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:08 ب.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com

لذت بردیم خانم گل
ایشالله گل پسرمون خوب بخوابه تپل شه بزاره مامانش قصه برامون بگه

ممنونم پرنیان جون :*)
الهی مامانشم بخوابه! والا دو شبه اون خوابیده من نخوابیدم. شبای قبلشم من خوابم میومد اون نخوابیده! خلاصه که بهرحال ما بیداریم...

maryta دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:25 ب.ظ

سلام و مرسی بابت رمان قشنگت...یاد بچگیهای خودم افتادم :) یادش به خیر.چه دوستیهایی...

سلام
خواهش می کنم
خوشحالم که لذت می بری

گلی دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:28 ب.ظ

مرسی شاذه خانمی!
قبلا هم گفتم، این داستانتو خیلی دوس دارم!
با تمام وجود حسشونو درک می کنم.

خیلی ارادتمندیم بانو!

الهام بانو رو ببوس از طرف من

خواهش می کنم گلی جون!
خیلی مرسی
خوشحالم که لذت می بری
زنده باشی
الهاااام! لپتو بیار جلو :دی
:*

سما دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:19 ب.ظ http://hadisearezomandii.blogfa.com

سلام شاذه مهربون
من همون سمای بی معرفتم که الان نزدیک یک سالی هست که پیدام نشده!

ببخشید چند وقت پیش اومدم دیدم نی نی دار شدی خیلی ذوق زده شدم ولی روم نشد بعد از این همه مدت تبریک بگم. الان دیگه خودمو زدم به پررویی و طاقت نیاوردم. تولد آقا رضای گلت مباااااااااااااااارک. ایشالا خیر هر چهارتاشونو ببینی
من هنوزم کلافه گیها و خستگیهام با خوندن داستانای پرانرژی تو مرهم میذارم

بوووووووووس

سلام سما جون!
خوش اومدی عزیزم :*
ای بابا چی میشد مگه؟ :) عزییییزم ممنونم :*)
خوب باشی
بوووووووووس

pastili دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:53 ب.ظ

salam

taasir gozar bood.....mamnoooooooooon

khoda ghovat

yejoor khoobi pish mire

سلاااااام
مرسییییییییی
سلامت باشی :*

ریحانه دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:11 ب.ظ

وای من رفتم این وبلاگ که گفتی
خیلی قشنگ بود
عجب شیطونی بوده ها
بی چاره مامانش

آره خیلی خنده دار بود :)))
با حرف تو هم مصادف شد جالب بود :)

ریحانه دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:37 ب.ظ

سلام دوباره

بچه تا دو ماه اول خیلی کوچولوئه بغل نمی کنم
شاید برات جالب باشه
میترسم کاری بشه خوب
ولی بچه 5 6 ساله می تونه بگه چی می خواد و هم زبونم میریزه تو دل برو میشه
اخه من اطلاعاتم راجع به بچه منظورم از لحاط تغذیه اینا منفیه به صفرم نمی رسه
یه چیز تعریف کنم بخندی
من دو هفته پیش با دوستم صحبت می کردم می گفت پوشک بچه شده دونه 1000 بعد من
بهش گفتم یعنی فقط روزی 10 تومن پول پوشک می دی
تازه اون بهم گفت معمولا 3 تا تو روز استفاده میشه

وکلی بهم خندید

خوب من نمی دونستم خوب

سلام عزیزم
بچه اگه زیر وزن نرمال باشه خیلی سخته بغل کردنش. تو ایران وزن نرمال سه کیلوئه، اروپا چهار کیلو.
ولی بچه ی سه کیلویی تر، تازه به دنیا اومده که دهنش دنبال خوراکی می چرخه و خمیازه های نازی داره و دستای کوچولوی مشت کرده... عاشقشم :*
گفتی بچه ی پنج شیش ساله. الان تو وبگردی به اینجا رسیدم. بامزه بود :))
http://litracon.persianblog.ir/post/1926/

نبوده حتما دور و برت :) پوشک بچه هم مثل بقیه چیزا بستگی به مارکش داره. گرونتر و ارزونتر از اینم هست :)

زهرا777 دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:27 ب.ظ

وای اینجا چه خوشگل شده ..واقعا واقعا...
من چقدر عقبم ... دو سه روز وقت میبره خوندنشون .... پسرک نازت رو ببوس

خیلی ممنونم. دست بلورین درد نکنه :)
عیب نداره :)
متشکرم :*

سیب دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:23 ب.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

شاذه جااان
چی کار کردی؟!!!
با خوندنش گریه مو در آوردی
مخصوصا وقتی باهم رفته بودن تو محله قدیمیشون و خونه قدیمی
باعث شدی بغض این مدتم بترکه
حتی حالام با اشک می نویسم واست
خاطراتی رو واسم زنده کردی که خیلی دلم تنگ شده براش
(یاد بچگیها و خوشیاش، کاش بر می گشتم به عقب)

هی روزگار ....

ممنون

آخییییی.... عزیزمممم....
دل منم خیلی تنگ شده برای اون روزا...
چند روز پیش که خیلی دلتنگ بودم، یه ایمیل برام رسید که خیلی به دلم نشست:
یکی از دلایلی که شاد بودن را چنین سخت می دانیم این است: ما گذشته را بهتر از آنچه بوده،
زمان حاضر را بدتر از آنچه که هست
و آینده را ساده تر از آنچه که خواهد بود می بینیم

مهشید دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:01 ب.ظ

شاذه جونی چه کرده؟دلا رو دیوونه کرده
به به به خعری خوب ...خیلی چسبید

وای وای :دی
خییییییلی ممنونم :*

ریحانه دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:52 ق.ظ

سلام شاذه جونم خوبی خانوم؟
فسقلیه نازتو ببوس البته فسقلی ها چون کلاس اولیه ها خیلی تو دل برو تر هستند
ممنون از رمان های فوق العادت

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. جالبه هرکسی یه سن بچه رو دوست داره. البته برای مادرا فرقی نمی کنه ولی من نوعاً بچه ی تر و تازه ی زیر دو ماه دوست دارم :)
خواهش می کنم

رها دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:03 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

اتفاقا من هم دیشب بسی بی خواب بودم ولیکن اصلا حدس نمی زدم پست جدید گذاشته باشی مرسی که می نویسی

ای جانم! تو دیگه چرا؟
مرسی که همیشه هستی

حانیه دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:46 ق.ظ

سلام بانو
مرسی خیلی قشنگ بود .
دوست دارم وقتی تموم شد یه بار دیگه عمقی بخونمش .
شاذه جون غصه نخور خودم میام هزار تا کامنت برات میذارم ...
اگه واسه امارگیر کنار صفحت عددی باشیم ... فکر کنم نصفش مال من باشه که روزی هزار بار میام تا یه قسمت جدید رو بخونم حتی دونه دونه نظرات رو وقتی تایید میشه میخونم .
تو نظر قبلیه گفتم اون داستان رو خیلی دوست دارم حالا که فکر میکنم این رو خیلی خیلی دوست دارم :دی

سلام عزیزم
خیلی ممنونم
تو لطف داری :*
خیلی ممنونم که به هرحال محبت داری و سر می زنی :*

مرضیه دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:35 ق.ظ

این داستان رو بیشتر از چشمهای وحشی دوز دالم شاذه بانو
دست گلت درد نکنه

مرسی گلم :*

sokout دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:18 ق.ظ

سلام
خوبی؟
عجب سوتیه دادم
ببخشید به علت حجم بالای اطلاعات ورودی یکم که چه عرض کنم
حسابی قاطی کردم

سلام
خوبم. تو خوبی؟
نه بابا چیز مهمی نبود :) تازه منم کلی مخ سوزوندم تا یادم اومد :دی

غزل دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:58 ق.ظ

وای مامانی کلی خوبه که می نویسی من از داستان دومیه خیلی خوشم میاد عاشق این تم های که بعد سالها بهم می رسن داستان اولیه هم خوبه مثل همیشه من که معتادم می دونی که :)))

به به غزل خانوم! دختر گل مامان! کجایی تو؟
خیلی مرسی :)

ارکیده صورتی دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:06 ق.ظ

وااای اینا چقدر جالبو دوست داشتنین! عاشق نهال شدم.
زن گفت: پس خواهر برادر نیستین. میگم شبیه زن و شوهرن، شوهرم میگه نه خواهر برادرن.
چایی به گلوی ایمان پرید. نهال خندید و پرسید: خوبی؟

خیلی خاص بود هم یه حس خوبی توش بود هم کلی خندیدم از عکس العمل ایمان و نهال.
قربون دستت که مینویسی شاذه جون
این چهارصدوسی بار فکر کنم صدوسیتاشو من بودم!!! روزی شونصد بار سر میزنم بلکه این مدلی غافلگیر شم! یعنی عاشق این پستای نیمه شبیتم عزیزم.
راستی قالب نو هم مبارک

خیلی ممنونم عزیزم
خوشحالم لذت بردی :*
متشکرم که همیشه میای :*

بهار دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:32 ق.ظ

مرسی شاذه بانو ... خوندیدمش

تنکیو وری ماچ و موچ

آیدا دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:25 ق.ظ http://grayline.blogsky.com

سلام
راستش داستانت و کامل نخوندم فقط چند خط اول رو
اهل رمان و داستانهای این تیپی نیستم اما از همین چند خط اول روشن شد قلم خوب و قوی داری اما خیلی بهتر و عمیقتر از این میتونی بنویسی یعس کن ذهن و به چالش بکشونی و عمیقتر بنویسی حسها رو بیان نکن با جمله ها طوری بازی کن که حس شن....
کارت درسته همین که با یه عالمه مشغله سعی میکنی و بهتر و یهتر مینویسی جای تقدیر داره

سلام
ممنونم از توصیه ات :*)

بهار دوشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:19 ق.ظ

غصه نخور شاذه بانو نیمه شبم می خونیمت

مرسی بهارجان :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد