ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طبقه ی وسط (25)

سلام سلامممم

این پست سنگین شده! هی می نویسم و هی به دلم نمی نشینه. ده بار پاک کردم و دوباره نوشتم. فعلاً همین رو داشته باشین تا من برم گوش الهام بانوی سر به هوا رو بپیچونم!

برای اولین بار هم قدم باهم از پله ها پایین رفتند. بهراد نگاهی به کافی شاپ سهند انداخت و گفت: دیر برسیم خاله جان حسابمو می رسه. ولی بدون شیرینی هم نمی خوام برم. بریم ببینیم سهند چی داره.

به دنبال بهراد وارد شد. تقریباً تمام میزها پر بودند و سهند با عجله در رفت و آمد بود. با دیدن آنها فقط سری به نشانه ی سلام تکان داد و کنار میزی ایستاد تا سفارششان را بگیرد.

بهراد به طرف پشت پیشخوان رفت و فرشته را هم به دنبال خود کشید. سری توی یخچال کشید و گفت: فقط دو تا کیک دست نخورده داره. زود تند سریع تصمیم بگیر. کیک شکلاتی یا پنیر و توت فرنگی؟

فرشته با چشمهای گرد شده پرسید: این همه مشتری داره! کیک درسته رو برداریم ببریم؟!!!

بهراد خونسرد و سرحال گفت: بیخود کرده. این آشیه که خودش پخته.

سهند پشت پیشخوان آمد و در حالی که قهوه آماده می کرد، از بهراد پرسید: معلوم هست اینجا چکار می کنی؟

بهراد دوباره ویترین سر کشید و گفت: کیک انتخاب می کنیم. بگو فرشته.

فرشته با بدبختی نگاهی به سهند انداخت.

سهند یک برش از کیکی که مقداری از آن خورده شده بود برداشت و پرسید: مگه اینجا قنادیه؟! مرتیکه برو کنار.

بهراد هم بدون نگاه کردن به او غرغر کرد: برو به مشتریت برس.

بهراد بالاخره انتخاب کرد. کیک پنیر را برداشت و گفت: از اونجایی  که سلیقت با من خیلی فرق می کنه، غلط نکنم چیزکیک بیشتر از چاکلت کیک دوست داری.

نیش فرشته تا بناگوش باز شد و پرسید: از کجا فهمیدی؟

بهراد در حالی که او را هل می داد تا راه را باز کند، نیشخندی زد و گفت: چون خیلی بی سلیقه ای.

فرشته نگاه معنی داری به سر تا پای او انداخت و گفت: آره خیلی!

بهراد خندید. بازوی او را محکم فشرد و گفت: نه بابا!

سهند جلو آمد. با نارضایتی نگاهی به کیک توی دست بهراد انداخت و گفت: شازده پسر، من اینو برش برش می فروشم.

_: خانوم منم که یه دفعه نمی خوره! برش برش می خوره!

ابروهای سهند بالا رفت. نگاهش روی دست قفل شده ی بهراد به بازوی فرشته چرخید و گفت: خانومت! تو نبودی عصری داشتی ما رو می کشتی؟!

_: برو کنار خاله بلقیس منتظرمونه. بعداً صحبت می کنیم.

سهند از پشت سرشان گفت: باشه. بعداً. ولی یه توضیح مفصل بهم بدهکاری ها! به علاوه یه شام درست حسابی.

بهراد فقط دستی به نشانه ی خداحافظی بالا برد و فرشته بازوی دردناک تازه آزاد شده اش را فشرد. غرغرکنان گفت: ببین تو اگه زور بازوتو نشون ندی بیشتر قبولت دارما!

_: صبر کن برسیم خونه ی خاله عذرخواهی می کنم.

+: لازم نکرده!

بهراد سرخوش خندید و فرشته در حالی که به طنین خنده ی او گوش می داد فکر کرد هیچ وقت اینقدر از ته دلش خوشحال نبوده است.

 

صبح روز بعد ساعت پنج بود که از فرشته غلتیدن توی رختخواب حوصله اش سر رفت. ده بار بلند شده بود و دوباره خوابیده بود. می ترسید آخر مادرش را هم بدخواب کند. تا پنج ونیم طاقت آورد و بالاخره بی سروصدا از خانه بیرون زد.

با دیدن ماشین پارک شده ی بهراد توی گاراژ، که حالا مهریه اش حساب میشد، خنده اش گرفت. در حال رفتن به طرف در انگشتی روی ماشین خاک گرفته کشید و رفت.

جلوی در دفتر کلید را توی در چرخاند و وارد شد. بی سروصدا از پله ها بالا رفت. این همه آمده بود و رفته بود، ولی امروز ضرب آهنگ پاهایش با هرروز فرق می کرد. انگار با کوبش پر هیجان قلبش ملودی هماهنگی به راه انداخته بودند.

بهراد با تلفن با صدای بلند انگلیسی صحبت می کرد. به همین دلیل متوجه ی صدای در نشده بود. با ورود به فرشته به دفتر ابروهایش بالا پریدند و با لبخند زیر لب سلام کرد.

فرشته هم سر به زیر انداخت. خجالت زده سلامش را پاسخ گفت. بر خلاف همیشه به طرف بخاری پر نکشید. هم راه نزدیک شده بود و هم اینقدر هیجان داشت که گرمش بود!

جلوی بهراد چای بود. برای خودش چای ریخت و آرام و سر به زیر فبلت را برداشت. روی مبل نشست و مشغول کار شد.

بهراد گوشی را گذاشت و سر حال پرسید: چطوری؟ خوبی؟

بدون این که سر بردارد گفت: خوبم. ممنون. شما خوبین؟

_: دیشب که نامزد بودیم شده بودم تو، امروز دوباره شدم کارفرما؟

فرشته توی صورتش زد. از گوشه ی چشم نگاهش کرد و با شیطنت پرسید: خاک به سرم یعنی امروز نامزد نیستیم؟!

بهراد عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. خندید و گفت: من که نمیگم. تو داری میگی "شما"

فرشته سر به زیر انداخت و حق به جانب گفت: خب حالا من یه چیزی گفتم، شما که نباید یهو بزنین زیر همه چی!

بهراد غش غش خندید و گفت: فرشته کاری نکن من از پشت میزم بلند شم اول صبحی!

فرشته نگاهی گیج به او انداخت و پرسید: خب اگه کار واجبی پیش اومد چی؟ مثلاً گلاب به روتون خواستین برین دستشویی، قبلش یه ندا بدین اگه لازمه من فرار کنم.

بهراد از خنده کبود شده بود و سر به زیر انداخته بود. فرشته متبسم نگاهش می کرد و از ته دل از خدا ممنون بود که شاد است و می خندد.

بهراد لیوان چای را سر کشید. خندان از جا برخاست و گفت: نخیر انگار راه نداره. من همون برم دنبال کارای بابات خیلی بهتره. اینجا بمونم شر میشه.

دل فرشته فرو ریخت. با ناباوری نگاهش کرد و به نجوا پرسید: آخه اول صبحی کجا برین؟


طبقه ی وسط (24)

سلام سلام سلامممم
من چی بگم در مقابل این همه لطفتون؟
این پست هم تقدیم به همه ی هواداران این قصه

بهراد عصبانی از در بیرون رفت. این یکی را باید کجای دلش می گذاشت؟! سوار ماشین شد و خواست مستقیم تا تولیدی برود و با گلی خانم صحبت کند. اما قبل از استارت زدن مکث کرد. این درست بود که این طور خشمگین خودش را به آنجا برساند و ماجرا را تعریف کند؟

نفس عمیقی کشید و به خود گفت: آروم باش. مثل آدم شب برو دم خونشون باهاش حرف بزن. درست نیست تو محیط کار مزاحمش بشی. ولی الان کجا برم؟

صدای خشمگین ذهنش غرّید: قبرستون!

نفسی کشید و با آرامش فکر کرد: آره جای بدی هم نیست...

به طرف قبرستان راه افتاد. ماشین را پارک کرد و پیاده شد. اینقدر این راه را آمده بود که چشم بسته هم می توانست قبر مادرش را پیدا کند. کنار قبر زانو زد و آرام گفت: سلام مامان...

دستی روی قبر خاک گرفته کشید و گفت: ببخش... یادم رفت گلاب بیارم و سنگ مزارتو بشورم. کمکم کن مامان... کمک کن کاری رو که شروع کردم درست تمومش کنم.... برام دعا کن که خوب بشه... بابای فرشته تا عید آزاد بشه... الانم می خوام برم خرابکاری بچه ها رو جمع کنم... دیدی که چکار کردن! حسابی برنامه هامو بهم ریختن. نیتشون خیر بوده ولی عین دوستی خاله خرسه.... من می خوام فرشته خودمو دوست داشته باشه و اگه دلش پیش سهند باشه هرگز نمی خوام پا پیش بذارم. کمکم کن بدون خرابکاری جمعش کنم. خواهش می کنم مامان...

پسرکی با یک آبپاش حلبی جلو آمد و پرسید: آقا آب بریزم؟

بدون این که نگاهش کند گفت: بریز.

پسرک آب ریخت و بهراد با دست خاکها را از روی قبر زدود و فاتحه خواند. کمی بعد برخاست. انعامی به پسرک داد و دور شد. در حالی که هنوز دلش سنگین بود. ولی داشت شب میشد و می خواست زودتر با گلی خانم حرف بزند. نباید می گذاشت که این ماجرا کش بیاید.

سوار ماشین شد و این بار آرامتر به طرف خانه راند. هوا تاریک شده بود که جلوی در خانه ی خاله بلقیس توقف کرد. در گاراژی را باز کرد و ماشین را داخل برد. فرشته از پشت پنجره نگاهش کرد. پرده را زود انداخت که بهراد او را نبیند. کنار دیوار روی صندوق آهنی مادرش نشست و در دل نالید: آخه چی شده بود؟ الان بهتری؟

بهراد تا پشت در اتاق فرشته و مادرش آمد. دست مشت شده اش بالا رفت که در بزند اما پشیمان شد. دستش آرام آرام پایین آمد و فکر کرد: چکار می کنی؟ چی می خوای بگی؟ به فرشته چی میگی؟ تو این سرما گلی خانم رو بیرون نگه می داری یا فرشته رو بیرون می کنی؟!

چنگی به موهایش زد. باید برمی گشت؟ شاید بهتر بود تلفنی با گلی خانم حرف میزد. ولی می ترسید نتواند پای تلفن منظورش را به درستی برساند و سوء تعبیر بشود و اوضاع از این که هست بیشتر بهم بریزد.

قبل از آن که دوباره تردید کند، با مشت دو ضربه ی کوتاه به در نواخت و منتظر شد.

فرشته سر برداشت و به در نگاه کرد. شک نداشت که بهراد است. ولی چکار داشت؟ بالاخره آمده بود اعتراف کند؟ خبر بدی بود؟

لبش را گاز گرفت. به سختی از جا برخاست. شال بزرگ پشمی اش را روی سرش انداخت و در را باز کرد. با دیدن بهراد سلام کرد و با نگرانی توی صورتش به دنبال اثری از حرفی که می خواست بزند جستجو کرد.

بهراد سلام کرد و سر به زیر انداخت. لبش را گاز گرفت و پرسید: گلی خانم هستن؟

فرشته با غصه نگاهش کرد. پرسید: چرا به من نمیگین چی شده؟ برای بابا اتفاقی افتاده؟

بهراد سر برداشت و گفت: نه. موضوع اصلاً ربطی به بابات نداره. باور کن. یه مسئله شخصیه. حالا می تونم با گلی خانم صحبت کنم؟

فرشته با نگاه به اتاقهای آن طرف حیاط اشاره کرد و گفت: اینجا نیست. پیش خاله بلقیسه.

بهراد سری به تأیید تکان داد. نفس عمیقی کشید و گفت: متشکرم. شب بخیر.

فرشته با نگرانی نگاهش کرد و جوابی نداد. بهراد به طرف اتاقهای خاله بلقیس رفت و فکر کرد در حضور خاله بلقیس راحتتر می تواند حرف بزند. بهتر بود خاله بلقیس هم بداند تا او هم مثل سهند و سپیده برایش لقمه نپیچد. البته خاله بلقیس هیچ وقت کاری به کارش نداشت ولی... الان بدجوری بهم ریخته بود و می خواست جلوی هر مشکلی را بگیرد.

فرشته آنقدر صبر کرد که بهراد در راهروی خاله بلقیس را هم زد و با کسب اجازه وارد شد. بعد به اتاق برگشت. دوباره روی صندوق نشست و پرسید: آخه چه مسئله ی شخصی ای اینطوری داغونت کرده؟ یعنی چی؟

بهراد وارد شد و سلام کرد. خاله بلقیس و گلی خانم با خوشرویی جوابش را گفتند. خاله با دیدن حال و روز پریشان بهراد پرسید: طوری شده؟

بهراد روی زمین نشست و با تظاهر به بی خیالی گفت: نه چطور شده؟ چند کلمه حرف داشتم که اومدم بزنم.

گلی خانم نیم خیز شد و گفت: پس من برم راحت باشین.

بهراد فوری گفت: نه گلی خانم با شما حرف داشتم. خواهش می کنم بشینین.

خاله بلقیس گفت: یه چیزی بخور بعد شروع کن. انشاءالله که خیره.

بهراد سری تکان داد و غرق فکر گفت: خیر و شرّشو نمی دونم.

گلی خانم با نگرانی پرسید: تو کارای شوهرم مشکلی پیش امده؟

_: نه نه اصلاً. همه چی عالی پیش میره و انشاءالله به زودی آزاد میشن.

خاله ظرف میوه را روی زمین به طرفش سر داد. بهراد پرتقالی برداشت و در حالی که آن را توی دستش می چرخاند و به آن چشم دوخته بود گفت: راستش گلی خانم... امیدوارم از این حرفا برداشت سوئی نشه...

در دلش غوغا بود و تمام تلاشش را می کرد که خونسرد و محکم حرف بزند. نباید می فهمیدند که چه آشوبی در درونش برپاست.

 

فرشته چند لحظه روی صندوق نشست. کار شخصی؟ کار شخصی؟ بهراد چه کار شخصی ای با مادرش داشت؟ حتماً اتفاقی افتاده بود.

دلش طاقت نیاورد. ژاکتش را پوشید. شال پشمی را هم دوباره دور سرش پیچید و از حیاط گذشت. جلوی در راهروی خاله بلقیس ایستاد. خواست در بزند، اما ترسید با ورودش بهراد حرفش را نزند. همانطور که توی کافی شاپ نگذاشته بود که سهند و سپیده حرفی بزنند. از طرفی به بهراد حق می داد از آن طرف هم اینقدر نگران بود که واقعاً می خواست بداند که موضوع چیست.

بالاخره هم طاقت نیاورد و بی سروصدا وارد شد و در را پشت سرش بست. لای در هال به راهرو کمی باز بود و صدای بهراد به راحتی به گوش می رسید. گوشه ی دیوار پناه گرفت تا از لای در دیده نشود.

بهراد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: امروز سپیده رفته ملاقات آقای سحابی.

فرشته به صورتش چنگ زد و فکر کرد: هی میگه به بابات مربوط نیست! دیدی مربوطه!

گلی خانم تند پرسید: طوری شده بود؟

بهراد با لحن اطمینان بخشی گفت: نه نه اصلاً. برای هماهنگ کردن کارهای حقوقی و این حرفها بود... به علاوه این که... بدون اطلاع من... بدون این که اصلاً من همچین قصدی داشته باشم یا فکرش رو کرده باشم... خودشون با سهند نقشه کشیدن...

مکثی کرد. روی ادامه دادن نداشت. ولی باید می گفت. باید می گفت و این ماجرا را همین جا تمام می کرد.

خاله بلقیس با بی قراری گفت: خب بگو خاله. چکار کردن؟

لبش را با زبان تر کرد. بیشتر سر به زیر انداخت و به پرتقال توی دستش چشم دوخت. آن را کمی فشرد و گفت: از قول من... برای من... فرشته خانم رو از آقای سحابی خواستگاری کرده.

آخیش! بالاخره گفت! قسمت سختش گذشت.

فرشته دو دستی توی صورت خودش کوبید. یک آن ترسید که صدایش به گوش خاله بلقیس و مادرش و بهراد هم رسیده باشد. اگر می فهمیدند گوش ایستاده است خیلی ضایع میشد.

ولی کسی نفهمید. خاله بلقیس با خونسردی پرسید: خب خاله کی بهتر از فرشته؟ دختر به این خوبی و معقولی!

_: ولی من نمی خوام خاله!

فرشته احساس کرد دنیا روی سرش آوار می شود. آرام آرام بیرون خزید و هر طور بود خودش را به اتاقشان رساند.

مثلث عشقی به همین می گفتند؟! فرشته عاشق بهراد بود، بهراد عاشق سپیده و سپیده هم بهراد را نمی خواست. این کار را کرده بود که بهراد را از سر خودش باز کند. حتماً همینطور بود. می دانست که بهراد اینقدر مرد هست که به سختی ممکن است زیر حرفی بزند که از طرف او قول داده اند.

نفس عمیق پر غصه ای کشید و به روبرو چشم دوخت.

 

خاله بلقیس غرغرکنان پرسید: خودت اصلاً می دونی چی می خوای؟

نگاه سرگشته ای به خاله انداخت. می دانست و نمی دانست.

گلی خانم پرسید: خب باباش چی گفته؟

بهراد با ناراحتی گفت: چی بگه بنده خدا؟ اینقدر از من پیشش تعریف کردین که امر براش مشتبه شده فکر می کنه فرشته منم!

خاله بلقیس و گلی خانم خندیدند. اما بهراد نخندید و با دلخوری ادامه داد: بارها گفتم من این کار رو به خاطر دل خودم می کنم نه به خاطر هیچ کس دیگه. انتظار پاداشم ندارم. ولی اینجوری که گفتن دخترم مال تو، احساس معامله بهم دست داده. من اینو نمی خوام. من طلبی از شما ندارم. نمی خوام از این ماجرا هیچی به گوش فرشته خانم برسه. به آقای سحابی هم بگین خواهشا که چیزی به فرشته خانم نگه. اینا بیخود گفتن. یه چیزی پیش خودشون خیال کردن. فکر کردن من تنهام عقلم نمی رسه یه کاری برای خودم بکنم.

خاله بلقیس با خونسردی گفت: آروم باش. چیزی نشده. پرتقالتو بخور.

بهراد چنان به پرتقال نگاه کرد که انگار بار اول است که چنین میوه ای می بیند.

گلی خانم با ناراحتی گفت: آقابهراد شما به گردن ما خیلی حق داری. اگه فرشته رو بخوای، البته در صورتی که خودشم راضی باشه ما هرگز حرفی نداریم. ولی وقتی دوسش نداری هیچ اجباری نیست...

بهراد سر به زیر انداخت و با بدبختی زمزمه کرد: درد من این نیست که دوسش ندارم. دردم اینه که اون دلش با من نیست و به هیچ قیمتی نمی خوام به خاطر کاری که دارم می کنم منو قبول کنه. نمی خوام بدبختش کنم گلی خانم.

سر برداشت و ادامه داد: بذارین با کسی که دوسش داره خوشبخت بشه. ببخشید که مزاحم شدم. شبتون بخیر.

به سرعت برخاست. خاله بلقیس گفت: بمون شام بخور خاله.

دستش را به نفی بالا برد و در حالی که به سرعت خارج میشد، گفت: نه ممنون. خداحافظ.

فرشته صدای بهم خوردن در را شنید. بهراد را دید که با شانه های فرو افتاده بیرون آمد. دلش مچاله شد. دوباره وسط ماجرای عشقی بهراد افتاده بود؟! اگر دفعه ی قبل واقعاً دخلی به او نداشت، این دفعه دیگر تقصیر او بود. باید با بهراد حرف میزد. باید می گفت که هرگز نمی خواهد مانع خوشبختی اش بشود. طاقت یک شکست عشقی دیگر برای بهراد را نداشت.

نگاه کوتاهی به سر و وضعش انداخت. شلوار جین و ژاکت بلند و شالی که دور سرش بود. به سرعت جوراب و کفش پوشید و دنبال بهراد دوید.

در خانه را که پشت سرش بست بهراد از سر کوچه به طرف خانه اش پیچید. صدا زد: آقابهراد!

ولی بهراد نشنید. فرشته دوباره دوید و جلوی در خانه اش به او رسید. از پشت سرش نفس نفس زنان گفت: آقابهراد... وایسین. باید باهاتون حرف بزنم.

بهراد برگشت. نگاه عمیقی به او انداخت. آرام پرسید: چی شده؟

فرشته سر به زیر انداخت و با شرمندگی گفت: من حرفاتونو شنیدم.

بهراد چشمهایش را بست و فکر کرد: همون که می ترسیدم به سرم اومد!

کلید را توی در چرخاند و پرسید: مامانت بهت نگفته گوش وایسادن کار خوبی نیست؟

فرشته سر به زیر انداخت و با غصه گفت: نگرانتون بودم. حالا میشه حرف بزنیم؟

بهراد سری به تأیید تکان داد و وارد شد. بدون این که منتظر او بماند از پله ها بالا رفت و در دفتر را باز کرد.

غرغرکنان گفت: بخاری رو خاموش نکردی.

+: خاک به سرم. یادم رفت!

بهراد پشت به او ایستاد. کتری چایساز را آب کرد و پرسید: چی شنیدی؟

فرشته با بی قراری دستهایش را بهم فشرد و با خجالت گفت: این که... سپیده خانم... بدون خبر شما... به بابا گفته...

نتوانست ادامه بدهد. بهراد به مبل اشاره کرد و به سردی گفت: بشین.

تعارف نمی کرد هم می نشست. زانوان لرزانش دیگر تحمل وزنش را نداشتند. سر مبل نشست و تند تند گفت: من می دونم شما سپیده خانم رو دوست دارین.

بهراد روی مبل روبرویش نشست و متعجب پرسید: یعنی چی؟

فرشته سر برداشت و با بیچارگی گفت: خب دوسش دارین. اون بنده خدا هم دلش با شما نبوده... فکر کرده اینجوری میشه... آقابهراد من خودمو به شما تحمیل نمی کنم. قول میدم. هرکاری که دستم بربیاد می کنم تا سپیده خانم راضی بشه.

بهراد برای اولین بار در طول آن روز خنده اش گرفت. تکیه داد. پاهایش را رویهم انداخت و دستهایش را روی سینه گره زد. با نگاهی خندان پرسید: از کجا به این نتیجه رسیدی؟

فرشته گیج شد. نمی فهمید به چی می خندد. سرگشته گفت: خب... اون تحصیل کرده است... خوشگله... دخترخالتونه...

نگاه پریشانش دور چرخید. دنبال دست آویزی می گشت که حرفش را ثابت کند.

بهراد با خونسردی گفت: اشتباه می کنی. من یکی دیگه رو دوست دارم.

فرشته با چشمهای گرد شده پرسید: واقعاً؟!

نگاه بهراد رنگ غم گرفت. آرام گفت: واقعاً.

فرشته سر به زیر انداخت و با غصه گفت: حتماً هنوز دلتون پیش سهیلاخانمه.

بهراد قاطعانه گفت: نه.

فرشته گیج و پریشان سر تکان داد. آرام گفت: بهرحال من نمی خوام سد راهتون بشم. این موضوع رو به کلی ندیده بگیرین. شما حق بهترین زندگیها رو دارین.

_: تو چی؟

+: من؟! من چی؟ صحبت شماست. برین دنبال عشق و زندگیتون.

بهراد خم شد. ساعدهایش را روی زانوهایش گذاشت و سر به زیر و بی رغبت پرسید: نظرت درباره ی سهند چیه؟

فرشته عصبانی گفت: تو رو خدا آقابهراد! مگه من چه اشتباهی کردم که اینقدر بهم سوءظن دارین؟ به جون مادرم آقاسهند جای برادر منه. من هیچ نظر دیگه ای بهش ندارم. حتی اگه اونم همچین نظری داشته باشه من نمی تونم. نمی خوام.

بهراد غرق فکر پرسید: من چی؟ منم جای برادرتم؟

فرشته ملتمسانه گفت: چی از جونم می خواین آقابهراد؟ خودتون می دونین که چه حق بزرگی به گردن من دارین...

بهراد دستش را بالا آورد و گفت: ببین اون حق رو به کلی کنار بگذار. حتی کارمند و کارفرما رو هم فراموش کن. منو ببین. بهراد. نظرت درباره ی این پسر عصبی گوشه گیر تند مزاج بد ادا چیه؟

فرشته به تلخی خندید و گفت: هر صفت بدی هست به خودتون نسبت میدین.

_: حالا هرچی! واقعاً نظرت چیه؟

+: به چی می خواین برسین؟ شما که دلتون جای دیگه است. این حرفا برای چیه؟ نگران نباشین. اگه اومدن تحقیق من فقط ازتون تعریف می کنم.

بهراد خندید و گفت: لطف می کنی.

فرشته برخاست و گفت: خلاصه می خواستم بگم از طرف من هیچ تهدیدی نیست. خیالتون راحت باشه.

بهراد هم برخاست. در حالی که چای دم می کرد، متبسم گفت: بشین هنوز حرفم تموم نشده.

فرشته با بلاتکلیفی نشست. بهراد هم دوباره روبرویش نشست. بار سنگینی از دوشش برداشته شده بود. دستهایش را راحت باز کرد، پاهایش را هم دراز کرد و به طنز گفت: یعنی تمام نگرانی امروز من این بود که تو عشقم رو تهدید کنی!

فرشته بین باور و ناباوری گفت: من این کار رو نمی کردم.

بهراد مطمئن گفت: اصلاً ازت برنمیاد. تو دلت دریایی تر از این حرفاست.

فرشته سر برداشت و نگاهش کرد. دلش برایش تنگ شده بود! برای این بهراد راحت و سرخوش روبرویش خیلی دلتنگ بود!

بهراد هم دلتنگ بود. کاش میشد یکی دو ساعتی همینطوری بنشینند و بدون نگرانی باهم گپ بزنند. ولی به خاطر آورد هنوز حرف اصلی را نزده است. پاهایش را جمع کرد. دوباره خم شد و ساعدهایش را سر زانوهایش گذاشت و به فکر فرو رفت.

فرشته فوری نگران شد. پرسید: طوری شده آقابهراد؟

بهراد کلافه دستی به پیشانیش کشید و فکر کرد: چرا نمی فهمه آخه! به چه زبونی باید بگم؟! اگه مستقیم بگم و براش سنگین باشه... بیفته تو رودرواسی...

پوف کلافه ای کشید. دوباره برگشته بود سر خانه ی اول! بی حوصله از جا برخاست. برای خودش چای ریخت و پرسید: چایی می خوری؟

فرشته مثل فنر از جا پرید و گفت: شما چرا؟ بگین من می ریزم.

بهراد توجهی نکرد. لیوان دوم را هم پر کرد و هر دو لیوان را روی میز بینشان گذاشت. فرشته با عجله قندان را آورد و دوباره نشستند.

بهراد بالاخره دل به دریا زد و همانطور که به لیوان چایش چشم دوخته بود گفت: این خواستگاری... درسته بدون خبر من انجام شد... ولی خودم هم می خواستم این کار رو بکنم. منتها نه الان. چند ماه دیگه... وقتی خیالتون راحت شد. حالا این دوتا فضول پریدن وسط و جلو انداختن... ببین فرشته... من نمی خوام تو رودرواسی بیفتی. به هیچ قیمتی نمی خوام بدون میل قلبی به من جواب بدی.

سر برداشت و ادامه داد: خوب بهش فکر کن. تو منو می شناسی. بد و خوبمو دیدی. ببین می تونی باهام کنار بیای؟ می تونی کنارم احساس خوشبختی کنی؟ عجله ای هم برای جواب ندارم. می دونم الان فکرت درگیر باباته. باشه بعدش...

فرشته ناباورانه به چشمهای او چشم دوخت. چی داشت می گفت؟! واقعاً داشت خواستگاری می کرد؟!

با تردید پرسید: شما... مطمئنین آقابهراد؟

بهراد مستقیم نگاهش کرد و قاطعانه گفت: کاملاً مطمئنم.

فرشته سر به زیر انداخت و به فکر فرو رفت. آن بستنی خریدنها... آن توجه های خاص... همراهی کردنها... حتی با وجود آن اخم و تخم دوست داشتنی اش... پس همه اینها به خاطر او بود؟ به خاطر خودش نه صرفاً جوانمردی اش؟ یعنی دوستش داشت؟!

تبسم کمرنگی روی لبش نشست که رفته رفته به خنده ی کوتاهی تبدیل شد. زمزمه کرد: باورم نمیشه.

بهراد آهی کشید و با بی قراری از جا برخاست. حرفش را زده بود ولی نتیجه را نمی دانست. لیوان چایش را برداشت و جرعه ای نوشید. به کنار پشتی مبل تکیه داد. پهلویش به طرف فرشته بود. بدون این که به او نگاه کند، پرسید: چرا؟ به صاحب این اخلاق تند نمیاد که دل داشته باشه؟

فرشته هم در حالی که نگاهش را از او می دزدید خندان گفت: دل که چرا... اصلاً شما... یک دنیا احساس و جوانمردی هستین.

بهراد دوباره نشست و گفت: اینا که حرفه. ولی بازم تاکید می کنم که فقط به خودم فکر کن. نه به کاری که برای پدرت دارم می کنم و نه این که کارفرمات هستم. خواهش می کنم اینا رو دخالت نده. جدا از همه ی اینها من تالاسمی مینور دارم. اینم باید بدونی.

فرشته سری تکان داد و آرام گفت: می دونم. مسئله ای نیست. من کم خونی ندارم.

بهراد در حالی که هنوز از جواب او مطمئن نبود سری تکان داد و گفت: در مورد مهریه هم پدرت گفته که خودت تصمیم بگیری. یعنی هرچی که توافق کنیم.

فرشته خندید و گفت: من هنوز جواب ندادما!

بهراد دلخور گفت: می دونم.

و لیوان چایش را به لب برد. فرشته به شوخی گفت: شاید برای مهریه اون عروسک خوشگل چهارچرخ رو بخوام.

بهراد در حالی که همچنان سرش توی لیوان بود به سردی گفت: می دونی که حرفی ندارم.

فرشته سری تکان داد و خوشحال گفت: خب پس قبول می کنم.

بهراد با شگفتی سرش را از روی لیوان بلند کرد و چشم توی چشمهای او دوخت. فرشته برای لحظه ای نگاهش کرد و بعد سر به زیر انداخت. خجالت زده گفت: نباید به این سرعت جواب می دادم نه؟ ولی خب... امشبم نمی گفتم فردا دیگه خودتون می فهمیدین. ضایع بود بهرحال...

بهراد خندید و گفت: عاشقتم فرشته!

صدای تلفن روی میز حس و حالشان را بهم ریخت. بهراد نگاهی به تلفن انداخت و بی حوصله برخاست. کی این وقت شب مزاحم میشد؟

نیم نگاهی به شماره انداخت و گفت: سلام خاله جان.

صدای خاله بلقیس نگران بود: سلام خاله خوبی؟

بهراد اخم کرد و گفت: خوبم. طوری شده؟

+: والا چی بگم... فرشته بی خبر گذاشته رفته از در بیرون. گوشیشم خونه جا گذاشته. شاید همین دور و بر خریدی جایی رفته باشه. ولی مادرش بنده خدا نگرانه. یه نگاهی تو محل میندازی بلکه پیداش کردی. یه خبر بده. خدا خیرت بده.

فرشته کنار او ایستاد و زمزمه کرد: طوری شده؟

بهراد آرام دست دور شانه های او انداخت و گفت: فرشته پیش منه خاله جان. به گلی خانم بگین نگران نباشن.

فرشته با خجالت از لمس دست او خودش را جمع کرد و سر به زیر انداخت.

خاله بلقیس به گلی خانم گفت: پیش بهراده نگران نباش.

بعد دوباره خطاب به بهراد گفت: بهراد خاله اینقدر از این بچه کار نکش. بیاین این ور شام بخورین. می خوام سفره بندازم.

بهراد لبخندی زد و گفت: چشم خیلی ممنونم. الان میایم.

گوشی را گذاشت. با دو دست از پشت سر فرشته شانه هایش را گرفت و کمی به طرفش خم شد. زیر گوشش زمزمه کرد: میشه من به جای شام این خوشگل خجالتی رو بخورم؟

فرشته خندید و سرخ شد. بهراد هم خندید و رهایش کرد. برگشت. بخاری و چایساز را خاموش کرد و گفت: بریم.


طبقه ی وسط (23)

سلام به روی ماهتون

عیدتون با کمی تاخیر خیلی مبارک

از سر شب رضا رو سپردیم به خانواده و تهدید کردیم اجازه ندن پا دور وبر من و الهام جان و کامپیوتر بذاره که ما پستی بسی طویل تحویل علاقمندان بدیم. هنوزم نخوابیده. طفلکی خواهرش...
 اینطور که آمارگیر کنار صفحه میگه امروز حدود سیصد نفر، بعضیها چندین بار این صفحه رو باز کردن. از این تعداد امروز هشت کامنت از طرف شش نفر دریافت شده. آخه یه چیزی بگین... پیشنهادی... انتقادی... حرفی....

ممنون که می خونین

روزهای بعد بهراد بیشتر روز را خارج از دفترش می گذراند. به شدت در تکاپو بود تا بتواند با کمک سپیده دلایل محکمه پسندی بر علیه اشکان آذرخش پیدا کند. به فرشته هم کلید داده بود که خودش بیاید و برود. کارهای داخلی دفتر را فرشته انجام میداد و کارهای خارجی را بهراد. بیشتر تماسشان هم تلفنی شده بود. بهراد سعی می کرد کمتر با او روبرو شود.

آن روز فرشته فبلت به دست پشت پنجره نشسته بود. با دیدن ماشین بهراد که جلوی در پارک کرد، گل از گلش شکفت. حسابی دلتنگ بهراد بود. بهراد از ماشین پیاده شد. سر برداشت. فرشته را دید و با لبخند برایش دست تکان داد.

فرشته از ذوق نزدیک بود غش کند! با خوشحالی برایش دست تکان داد و منتظر شد که وارد شود. اما بهراد به طرف کافی شاپ رفت.

فرشته مثل بادکنک سوراخ وا رفت و دوباره امیدوارانه سر کشید. نخیر نبود. رفته بود توی کافی شاپ.

با حرص نفسش را پف کرد و از پنجره جدا شد. یخ کرده بود. یک لیوان چای ریخت و روی مبل نشست.

بهراد وارد کافی شاپ شد. سپیده پشت یک میز نشسته بود و مشغول بررسی کاغذها و تبلتش بود. مشتری دیگری نبود. بهراد بلند سلام کرد و به طرف میز رفت.

سپیده سر برداشت و گفت: سلام.

سهند یک فنجان دمنوش خوشرنگ جلوی سپیده گذاشت و گفت: سلام. چیزی می خوری؟

بهراد یک دفترچه یادداشت از جیبش در آورد و گفت: اممم نه... نمی خوام. وقت ندارم. می خوام برم تو محله ی اشکان آذرخش یه کمی تحقیق کنم ببینم چیزی گیرم میاد یا نه؟

سهند هم پشت میز نشست. سپیده به بهراد گفت: یه پا کارآگاه شدی واسه خودت.

_: حاضرم هرکاری بکنم که این داستان تا عید تموم بشه. طفلکی فرشته داره آب میشه.

سهند پوزخندی زد و پرسید: جناب مجنون چرا مثل آدم ازش خواستگاری نمی کنی که خودشم بدونه که دلت چه جوری داره براش پر می کشه؟

_: مزخرف نگو سهند. تو این شلوغ پلوغی آخه وقت خواستگاری کردنه؟ تازه نمی خوام تو رودرواسی بیفته. باشه بعداً. باباش بیاد همه چی آروم بشه... بعدش...

سهند با خونسردی تکیه داد و گفت: اون وقتم یه بهانه ی دیگه پیدا می کنی. می کشی آدمو بس دست دست می کنی.

بهراد ابرویی بالا برد و گفت: کی میگه!!! عزب اوغلی تو که دو سال از من بزرگتری! اگه بلدی واسه خودت آستین بالا بزن!

=: من که مجنون نیستم. هنوز نیمه ی گمشدمو پیدا نکردم. ولی تو که پیداش کردی زودتر پا پیش بذار که مرغ از قفس نپره.

_: من میگم نره این میگه بدوش! بابای فرشته زندانه. از کی خواستگاریش کنم دانشمند؟! بی خیال سپیده این مزخرف میگه. تو بگو ببینم به کجا رسیدی؟ سهند پاشو اقلاً یه چایی بیار اینقدر حرف نزن.

سهند پوزخندی زد و پرسید: امر دیگه ای باشه؟ کیکم می خوری؟

بهراد سرش را بین دستهایش گرفت و گفت: نه مرسی.

سپیده مشغول توضیح دادن شد. یک دختر پسر جوان هم دست در دست هم وارد شدند و در دنج ترین گوشه ی کافی شاپ پشت یک میز کوچک نشستند. سهند هم مشغول پذیرایی شد.

بهراد سعی می کرد به آنها نگاه نکند و حواسش را روی ماده ها و تبصره هایی که سپیده از آنها حرف میزد متمرکز کند. جرعه ای چای نوشید. به یادداشتهای سپیده که با خط مرتبی پشت سر هم نوشته شده بودند نگاه کرد. چیزی توی دفترچه ی خودش نوشت و پیشانیش را با دست فشرد. کاش میرفت بالا یک مسکّن می خورد.

سپیده هم دادگاه داشت. توضیحاتش را که داد با عجله وسایلش را جمع کرد و رفت. بهراد هم از جا برخاست. به طرف پیشخوان رفت و گفت: یه بستنی میوه ایم بده.

سهند قیف بیسکوییتی را برداشت و غرغرکنان گفت: دیوونه ای به خدا. دست دست کنی از دستت پریده.

_: لازم نکرده کاسه ی داغتر از آش بشی.

پول چای و بستنی را با وجود غرغر سهند روی پیشخوان گذاشت و بدون خداحافظی بیرون رفت.

کلید توی در چرخید. فرشته خندید. از جا برخاست و توی درگاه ایستاد. با خوشرویی سلام کرد. بهراد سر برداشت. دلش ریخت. چقدر این روزها دلتنگش بود خدا می دانست. جواب سلامش را داد و از پله ها بالا رفت. بستنی را به طرفش گرفت و گفت: شیرینی موفقیت دادگاه دوّم!

فرشته بستنی را گرفت و متعجب پرسید: دادگاه بود؟ چرا به من نگفتین؟

بهراد وارد شد. دلش می لرزید و این عصبانی اش می کرد. حرفهای سهند هم مزید بر علّت شده بود. اگر سهند اینقدر آشکار عشقش را می دید چرا فرشته نمی دید؟

یک مسکّن پیدا کرد و با تندی گفت: نه که اون دفعه خیلی بهت خوش گذشت!

از بالای لیوان نگاهش کرد و افزود: همون روز گفتم دیگه بهت نمیگم. امروزم فقط می خواستم خوشحالت کنم که داره کارا خوب پیش میره.

+: یعنی رفت زندان؟

_: نه هنوز... ولی خب بهتر از دفعه ی قبل بود. خیلی بهتر.

یک تکه بیسکوییت برداشت. معده ی خالیش می سوخت. فرشته چرا نمی فهمید؟ تنها یک دلیل می توانست داشته باشد... آن هم... این که دلش جای دیگری باشد.

معده اش از این فکر بیشتر فشرده شد و سوخت. بیسکوییت را روی جعبه اش رها کرد و از درد دولا شد. ساعد دستهایش را روی پشتی مبل گذاشت. فرشته دستپاچه جلو دوید و پرسید: چی شد؟

بهراد چشمهایش را بست. نفسی کشید و همانطور خم گفت: هیچی... گشنمه. معدم درد می کنه.

فرشته با عجله جلو رفت. یک ظرف نخود کشمش و انجیر خشک که بهراد معمولاً کنار دستش می گذاشت را برداشت و جلوی او گرفت. بهراد چند دانه ای برداشت و فکر کرد: کاشکی دلت با من بود... بدون هیچ احساس عذاب وجدانی...

کمی خورد و بالاخره بلند شد. یک گزارش کلی از کارهای فرشته گرفت و خداحافظی کرد. فرشته با آه سردی رفتنش را تماشا کرد. دلش نمی خواست به این زودی برود. می خواست یک دل سیر او را ببیند.

روی مبل نشست. لقمه ی بزرگی بستنی بلعید تا بغضش را فرو بدهد. فکر کرد: این همه زحمت می کشه و من هیچ کاری نمی تونم براش بکنم. اون وقت اون برام بستنی می گیره! نمیگه بیشتر از پیش شرمندش میشم؟ هان؟

ماه اسفند رسیده بود و هوا بوی عید گرفته بود. بهراد و سپیده به شدت در تلاش بودند که وقتی برای آخرین دادگاه پدر فرشته بگیرند و آزادش کنند.

آن روز عصر هم مثل همیشه توی کافی شاپ قرار گذاشتند تا یافته هایشان را باهم مبادله کنند. فرشته بازهم از پشت پنجره بهراد را دید که به کافی شاپ رفت. تازگی حس می کرد بین بهراد و سپیده حرفهای دیگری هم وجود دارد. برای بهراد خوشحال بود. لیاقت همسر تحصیل کرده و با پشتکاری مثل سپیده را داشت. ولی برای خودش... غمگین بود. خیلی غمگین بود. در تمام عمرش اینقدر احساس بی لیاقتی نکرده بود! اگر حداقل توانسته بود لیسانسش را بگیرد... یا این که کمی با شخصیت تر و باکلاس تر رفتار کند... مثل سهیلا... مثل سپیده... البته سهیلا و سپیده شباهتی به هم نداشتند ولی هر کدام به نوعی امتیازاتی داشتند که فرشته نداشت.

آه بلندی کشید و به خودش گفت: بس کن فرشته. خودت می دونی که اون لایق بهترینهاست. این همه داره برات زحمت می کشه دو قورت و نیمتم باقیه؟! خجالت بکش!

 

بهراد پشت میز نشست و بعد از سلام و علیک کوتاهی با سهند و سپیده، از سپیده پرسید: خب چکار کردی؟ تونستی وقتی بگیری؟

سپیده دستهایش را زیر چانه اش گره زد و گفت: سخته. شب عید همه می خوان برن تعطیلات. با قاضی حرف زدم. چند نفر دیگه رو هم دیدم. شاید بتونم برای بیست هشتم جورش کنم ولی هنوز مطمئن نیستم. دارم تمام سعیمو می کنم.

بهراد آهی کشید و سری به تأیید تکان داد. پرسید: و اگه نشه می تونی براش مرخصی بگیری؟

=: برای اونم تقاضا دادم. هنوز جوابی نیومده.

_: ملاقات چی؟ رفتی؟

=: آره. رفتم.

لبخند مرموزی روی لب سپیده نشست. سهند هم که فرصتی پیدا کرده بود، پشت میز نشست و گفت: خب آبجی خانم از ملاقات بگو. خوب بودن باباشون اینا؟

لبخند سپیده عریض تر شد. پاکتی روی میز گذاشت و گفت: بله خیلی خوب بودن. حسابی هم از تلاشهای بهرادجان راضی و ممنون بودن.

بهراد متعجب و عصبانی پرسید: از تلاشهای من؟ مگه اسم منو آوردی؟

سپیده ابروهایش را بالا برد و گفت: نباید می بردم؟ همون ملاقات اول که پرسید کی حق الوکاله رو میده گفتم تو میدی و دوتایی داریم سعی می کنیم که آزادش کنیم.

بهراد با حرص گفت: قبل از همون ملاقات اول گفتم اسمی از من نبر! همین که دختر تعارفیش بدونه که حق الوکاله رو من دارم میدم کفایته. وای به حال این که باباش هم شرمنده ی من باشه.

سهند خندید و گفت: کجای کاری رفیق! فقط اسم تو رو نبرده. چیزای دیگه هم گفته. این دفعه با گل و شیرینی رفته ملاقات!

سپیده دست روی پاکتی که جلوی بهراد گذاشته بود گذاشت و با لبخند معنی داری گفت: بله خیلی هم خوشحال شد.

بهراد که بوهایی برده بود به تندی پرسید: تو چه غلطی کردی؟!

سهند دستش را بالا آورد و گفت: هششش یابو با خواهر من درست صحبت کن!

بهراد بدون توجه به او روی میز نیم خیز شد و رو به سپیده پرسید: چی بهش گفتی سپیده؟

سپیده تبسمی کرد و گفت: بهش گفتم پسرخالمون خاطرخواه شده. شب و روز نداره از دست دختر شما.

بهراد عقب نشست و ناباورانه زمزمه کرد: تو اینا رو بهش نگفتی. تو حرفی بهش نزدی.

سپیده با خونسردی گفت: چرا. خیلی رسمی دخترشو برای پسرخالم خواستگاری کردم.

_: تو غلط کردی!

سهند دوباره گفت: هی یابو هشششش!

بهراد دستش را با تهدید تو دهنی بالا آورد و گفت: تو خفه. هرچی می کشم از دست تو می کشم.

سپیده با جدیت پرسید: چرا ناراحتی؟ مگه دوسش نداری؟

بهراد با دلخوری گفت: البته که دوسش دارم. میمیرم براش ولی... اونا الان مدیون منن. نمی خوام زیر بار دینش منو قبول کنه. می خوام به خاطر خودم بهم جواب مثبت بده. نه به خاطر کاری که دارم می کنم. نمی خوام اصلاً همچین حرفی الان زده بشه.

سپیده گفت: اتفاقاً پدرشم همین رو گفت. گفت مدیونته. خوشحاله که زیر پر و بال فرشته رو گرفتی و از فرشته و مادرش شنیده که چقدر آقایی. چقدر بهشون رسیدی. خونه ی خاله رو براشون جور کردی و لطفهای دیگه ای که داری در حقشون می کنی. برای همین فوراً قبول کرد. البته با این شرط که فرشته هم قبول کنه.

بهراد سرش را بین دستهایش گرفت و گفت: تو چکار کردی سپیده؟ چرا این کار رو با من کردی؟ چرا؟

سهند نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت: دیوونه ای به خدا! هرکی جای تو بود الان از خوشحالی رو ابرا بود. باید بپری بالا ازش خواستگاری کنی. نه این که اینجوری ماتم بگیری.

_: نمی خوام. نمی خوام. نمی خوام.

سهند پوزخندی زد و رو به سپیده گفت: ولش کن بابا پاک هنگه. این پاکت چیه؟

و دست برد که پاکت را بردارد. اما سپیده مانعش شد و توضیح داد: وکالت نامه ی رسمی برای این که هروقت خواستن در صورت رضایت فرشته و مهریه ی مورد توافق طرفین برن عقد کنن.

بهراد ناباورانه سر برداشت و پرسید: هان؟!

سپیده پاکت را به طرفش گرفت و گفت: وکالت نامه ی رسمی از طرف پدر فرشته. خیلی خری اگه ازش خواستگاری نکنی.

_: بذارش تو کیفت تا آتیشش نزدم!

سپیده تبسمی کرد و با خونسردی پاکت را توی کیفش گذاشت. گفت: باشه. اشکالی نداره. پیش من امانت میمونه. هروقت خواستی بگو بهت بدم.

ذهن بهراد قفل کرده بود. گیج و ناباور چشم به دهان سپیده دوخته بود و منتظر بود که سپیده ناگهان بخندد و بگوید: هه هه شوخی کردم!

ولی سپیده با همان تبسم شیرین به او چشم دوخته بود و حرفی نمی زد.

 

فرشته غرق غم از پشت پنجره پایین آمد. فبلت را روی میز گذاشت و مدتی طول و عرض اتاق را رفت و برگشت. سعی داشت دل گرفته اش را قانع کند که بهراد حق او نیست ولی دلش نمی فهمید و به شدت غمگین بود.

بالاخره هم کلید را از توی کشو برداشت و گفت: میرم یه بستنی می خورم. میرم که ببینم دوتایی باهم خوشن تا باور کنم که لیاقت بهراد یکی مثل سپیده است. آره باید برم با چشمهای خودم ببینم و قبول کنم. با مشکلت مواجه شو فرشته! این جوری از راه دور هی امید بیخودی ته دلت میمونه. برو ببین که کی مال کیه!

وقتی وارد کافی شاپ شد بلافاصله سپیده را دید که با آن لبخند جذابش به بهراد چشم دوخته بود. بهراد پشتش به در بود ولی چنان بی حرکت رو به سپیده مانده بود که معلوم بود نمی تواند دل از این لبخند بردارد.

فرشته چند لحظه در آستانه ی در ماند تا سهند او را دید. با خوشحالی برخاست و بلند گفت: به سلام فرشته بانو! خوش اومدین. یه بستنی بیارم خدمتتون؟

فرشته چند لحظه به سهند نگاه کرد تا حواسش را باز یابد. بالاخره به زحمت گفت: نه متشکرم. چیزی نمی خورم... می خواستم... می خواستم ببینم کارای بابا به کجا رسیده...

این اولین بهانه ای بود که به خاطرش رسید و ملتمسانه به سهند چشم دوخت تا باور کند.

بهراد چرخید. نگاه فرشته به سهند بود. خاطرش را می خواست؟! چرا که نه؟ سهند به این خوش اخلاقی! هربار که او را میدید کلی تحویلش می گرفت. سلیقه اش را می دانست و حتماً خوشبختش می کرد...

تیری به قلب بهراد نشست. اگر فرشته با سهند احساس خوشبختی می کرد نمی خواست مجبورش کند. نباید فرشته هرگز از احساسش بویی می برد. فکر کرد که باید با گلی خانم مادر فرشته حرف بزند. به او بگوید که سهند و سپیده چه دسته گلی به آب داده اند و از او بخواهد که با همسرش حرف بزند. نگذارد حرفی به گوش فرشته برسد. نباید می گذاشت. نه نباید می گذاشت. سهند و سپیده را هم خودش ساکت می کرد.

فرشته با قدمهای لرزان به طرف بهراد و سپیده رفت. آرام سلام کرد. بهراد زیر لب و سپیده با خوشرویی جوابش را دادند. سهند برایش صندلی عقب کشید و فرشته ضمن تشکر نشست.

بهراد کوچکترین حرکاتش را می پایید. سهند هم نشست و با لبخند گفت: سپیده امروز رفته بود ملاقات...

بهراد با مشت روی میز کوبید و داد زد: حرف بزنین کشتمتون!

سپیده عقب نشست و گفت: اوه چه خشن! ترسیدم!

سهند با سرخوشی گفت: میز رو نشکن یابو. باید خسارت بدی.

بهراد به پشتی تکیه داد. رو از فرشته گرفت و بی حوصله گفت: خسارتشو برین از توی اون گندی که زدین جمع کنین.

فرشته با نگرانی پرسید: چه اتفاقی افتاده؟

بهراد بدون این که به او نگاه کند، به تندی گفت: هیچی.

فرشته با نگرانی به بهراد و سپیده نگاه کرد. پرسید: بابام چی شده؟ چرا به من نمیگین؟

سپیده با آرامش گفت: بابات حالش خوبه و همچنان داریم سعی می کنیم تا عید آزادش کنیم. پیشرفتهای خوبی هم کردیم. فقط دعا کن بتونیم یه وقت دادگاه برای قبل از عید بگیریم. اگه نشه میفته بعد از عید. ولی بازم قول میدم عید خونه باشه.

فرشته باز با نگرانی به بهراد چشم دوخت و زمزمه کرد: خدا کنه.

بهراد صورتش را با دستهایش پوشانده بود. سهند بی سروصدا برخاست و رفت. برای بهراد دمنوش آرامبخشی آورد. فنجان را جلویش گذاشت و گفت: بیا داداش... اینو بخور. برای اعصابت خوبه.

بهراد بدون این که دست از روی صورتش بردارد گفت: همون تو یکی برای اعصاب من کفایتی. برش دار تا نزدم خردش کنم.

فرشته کمی به او نزدیک شد. با نگرانی پرسید: طوری شده آقابهراد؟ کاری از دست من برمیاد؟

بهراد نفسی کشید. پیشانی دردناکش را با دست فشرد.

فرشته با تردید حدس زد: چکتون برگشت خورده؟

بهراد عصبانی غرید: نه.

سپیده نگاهی به ساعتش انداخت. از جا برخاست و گفت: من دیگه باید برم. فرشته جون از دیدنت خوشحال شدم.

فرشته هم به احترامش از جا برخاست. دست سپیده را که به طرفش دراز شده بود با بی میلی فشرد و آرام گفت: خداحافظ.

باید می گفت که او هم از دیدنش خوشحال شده است؟ نه خوشحال نشده بود. دیدن کسی که بهراد را اذیت کرده بود باعث خوشحالیش نبود. چرا بهراد هر دفعه دل به کسی می داد که قدرش را نمی دانست؟!

نگاه نگرانش دوباره روی بهراد نشست. بهراد با حرص نفسش را پف کرد. از جا برخاست و بدون هیچ حرفی از در بیرون رفت. فرشته همان جا پشت میز ماند و دوباره نشست. سهند باز جلو آمد و پرسید: چیزی می خوری برات بیارم؟

فرشته بدون این که سر بلند کند، آرام گفت: نه متشکرم. میشه فقط چند دقیقه اینجا بشینم؟

سهند تبسمی کرد و گفت: حتماً!


طبقه ی وسط (22)

سلامممم
یه پست طولانی! خودم دوسش داشتم. امیدوارم شما هم دوست داشته باشین

بهراد بقیه ی روز هم با ترشرویی ماند و بالاخره هم زودتر از بقیه از جمع جدا شد و به خانه اش رفت. لخ لخ کنان از پله ها بالا رفت. کفشهایش را دم در درآورد و خود را روی تختش رها کرد. به سقف دود گرفته ی کهنه نگاه کرد و به خود گفت: چرا توقع داشتی که به طور خاص دوستت داشته باشه؟! اینقدر که همچین پیشنهادی نده! چون داری بهش لطف می کنی باید عاشقت میشد؟! مگر خودت اقرار نکردی که لیاقتش رو نداری؟ پس چرا ته دلت مطمئن بودی که اون مهربونتر از اونیه که لطفتو بی جواب بذاره و دل به دلت نده؟...

به پهلو غلتید و نفسش را با حرص رها کرد. عرق کرده بود و باید دوش می گرفت ولی حوصله نداشت. حوصله ی هیچی را نداشت. لباس تمیز نداشت. حوصله ی این که لباسها را در لباسشویی کوچکش بریزد را هم نداشت. دلش برای مادرش تنگ شده بود. برای کسی که نازش را بکشد و پرستاریش را بکند....

دوباره غلتید و به سقف چشم دوخت. نفس عمیقی کشید که چشمهایش تر نشوند. آرام پرسید: مامان اگه تو بودی چکار می کردی؟ می رفتی خواستگاری فرشته یا صادقانه بهم می گفتی لیاقتشو ندارم؟ اون خیلی مهربونه مامان... خیلی... بهش کمک کن... خواهش می کنم. بهم کمک کن که کمکش کنم...

چشمهایش را بست ولی خوابش نبرد. برخاست و بی حوصله لباسها را توی لباسشویی ریخت. خودش هم دوش گرفت و با لباس زیر به رختخواب رفت. سردش بود. پالتو پوشید و به خودش غر زد: مسخره! زندگی سگی! فردا صدات بالا نیومد من می دونم و تو!

دوباره چشمهایش را بست. امید زیر چشمهایش خزید. اگر فردا باز هم صدا نداشت فرشته باز هم نازش را می خرید. شاید برایش سوپ می پخت و نگرانش میشد. شاید...

خواب رفت. صبح زود بیدار شد. تنها شلوار جین و پیراهن تمیز باقیمانده اش را پوشید. لباسهای شسته را روی رخت آویز پهن کرد و در ذهنش به صدای آواز مادرش وقتی که رختها را پهن می کرد گوش سپرد. لبخند روی لبش نشسته بود. صبحهای زود وقتی بیدار میشد مادرش مشغول به کار بود و زیر لب با دلنشین ترین لحن دنیا آواز می خواند....

آخرین تکه ی لباس را هم پهن کرد و کلافه چرخید. دیگر نمی خواست فکر کند. به هیچ چیز نمی خواست فکر کند. در یخچال را باز کرد. مثل بیشتر وقتها خالی بود. عصبانی در را بست. این چند روز چنان درگیر کارهای پدر فرشته بود که به کلی خانه اش را فراموش کرده بود. نگاهی به خانه ی شلوغ و خاک گرفته انداخت و گفت: تمام زندگیت شده طبقه ی وسطی!

خودش از این که طبقه ی اول را مثل فرشته طبقه ی وسط خوانده بود جا خورد. غرّید: لعنتی!

به سختی یک جفت جوراب تمیز پیدا کرد و از پله ها پایین رفت. قفل در را باز کرد که وقتی فرشته آمد بتواند با آیفون باز کند. کلید بیشتر چرخید و در کمی باز شد. خواست آن را ببندد که کسی فشار اندکی به آن آورد.

در را باز کرد و حیرت زده نگاهی به فرشته انداخت. اینقدر جا خورده بود که حرفی به زبانش نیامد.

فرشته تبسمی کرد و گفت: سلام. ببخشید زود امدم.

به کوچه ی کناری اشاره کرد و ادامه داد: راه نزدیک شده... زود رسیدم.

از سردی نگاه بهراد جا خورد. صدایش رفته رفته خاموش شد. بهراد از جلوی در کنار رفت و آرام گفت: سلام.

بعد بدون این که منتظر او بشود از پله ها بالا رفت. فرشته پشت سرش شکلکی در آورد و در دل گفت: جون به جونت بکنن بداخلاقی! اول صبح و آخر وقتم نداره.

نیشخندی زد و سرحال پرسید: صبحونه خوردین؟

بهراد با کلید در دفتر را باز کرد و زیر لب گفت: نه. میل ندارم.

در دل به خودش غر زد: دروغ تو روز روشن! نمیگی عرضه نداشتم حواسمو جمع کنم یخچالم خالی نشه!

فرشته شانه ای بالا انداخت. به دنبال او وارد دفتر شد و گفت: منم میل نداشتم. یعنی راست راستشو بخواین تنبلیم میومد برای خودم تنهایی چایی بذارم. آخه مامانم هیچ وقت چایی نمی خوره، نون پنیرم با چایی می چسبه. در حالی که بهراد بخاری را روشن می کرد، فرشته هم کتری چایساز را پر از آب و روشن کرد.

از توی کیفش دو تا ساندویچ بزرگ نون پنیر در آورد و در حالی که یکی از آنها را روی میز بهراد می گذاشت با لطف گفت: تا چایی حاضر بشه اشتهاتون باز میشه.

بهراد بی اختیار لبخند زد و سر برداشت. فرشته هم خندید و با خجالت پرسید: کار بدی که نکردم؟

بهراد سری به نفی تکان داد. با لبخندی رویایی چشم به او دوخت و در دل از مادرش تشکر کرد که فرشته را برای لوس کردنش فرستاده!

دست دراز کرد. ساندویچ را برداشت و آرام گفت: متشکرم.

بالاخره نگاهش را از او گرفت. نفس عمیقی کشید و لپ تاپ را باز کرد.

فرشته هم سر به زیر انداخت. باید به او می گفت که وقتی لبخند میزند چقدر خواستنی میشود؟!... نه دیگر.... این دیگر خیلی پررویی بود!

از فکر خودش خنده اش گرفت. رو گرداند که بهراد نبیند. به طرف چایساز رفت و چای خشک را توی قوری ریخت.

بهراد چشم به لپ تاپ دوخت و گفت: دیروز عصر سپیده زنگ زد. گفت با کمک چند تا از طلبکارها یه دادخواست بر علیه آشکان آذرخش تنظیم کرده و امروز می خواد به دادگاه ارائه بده. البته تا کی نوبت دادگاهش بشه خدا می دونه.

فرشته از خوشحالی بغض کرد. با چشمهای اشکی برگشت و ذوق زده پرسید: واقعاً؟!

بهراد سر برداشت. آن مژه های مشکی برّاق خیس...

رو گرداند و عصبانی به خودش تشر زد: لعنتی!

لبخند فرشته جمع شد. با تردید پرسید: طوری شده؟ یعنی امیدی نیست تا قبل از عید آزاد بشه؟

بهراد بی حوصله برخاست. باید بیرون می رفت تا هوایی بخورد. دستش را توی هوا تکان داد و گفت: نه. کسی چه می دونه؟ سپیده تمام تلاششو می کنه تا قبل از عید درست بشه.

دم در به طرف او چرخید و با لحنی اطمینان بخش گفت: اگر نشه هم برای عید براش مرخصی می گیره که حتماً پیشتون باشه.

فرشته لب برچید و گفت: ولی من خودم داشتم...

امان از آن لبهای تر...

رو گرداند و کلافه گفت: راه سپیده بهتره. خودتم می دونی.

و به سرعت از پله ها بالا رفت. در خانه اش را به دیوار کوبید و وارد شد. روی سینک ظرفشویی خم شد و شیر آب سرد را باز کرد.

فرشته با نگرانی به رفتنش نگاه کرد. صدای شیر آب را که شنید بیشتر نگران شد. با تردید از پله ها بالا رفت و صدا زد: آقابهراد؟ حالتون خوبه؟

بهراد چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. حالا بهتر بود. شیر را بست و سر برداشت. فرشته دوباره پرسید: حالتون خوبه؟

قدمی به طرف در برداشت. فرشته دم در ایستاده بود و با نگرانی نگاهش می کرد. با ترس گفت: فکر کردم حالتون بهم خورده. نگران شدم مسموم شده باشین... خدای نکرده... مطمئنین که خوبین؟

بهراد حوله ای برداشت  و روی سرش کشید. این هم چرک بود! باید شسته میشد. از زیر حوله گفت: خوبم.

حوله را پایین کشید و گفت: از لباس شستن متنفرم!

بعد حوله را به طرف سبد رخت چرک پرت کرد که کنار آن افتاد. رو به فرشته که متحیّر نگاهش می کرد، کرد و شانه ای بالا انداخت. حوصله نداشت برود و حوله را توی سبد بیندازد.

پس از در بیرون آمد و در را پشت سرش بست. فرشته قدمی به عقب برداشت و زمزمه کرد: ببخشید. نمی خواستم فضولی کنم. یهو رفتین بالا... فکر کردم...

بهراد قدم تند کرد. هم قدم بودن با او را نمی خواست. دوباره حالش بد میشد. بهتر بود که وانمود کند که همچنان از بالا نگاهش می کند و برایش ارزشی ندارد. از توی دفتر گفت: ولش کن. بیا چایی بریز.

فرشته پایین رفت و با خجالت گفت: هنوز دم نکردم. تازه جوش اومده.

بهراد غرغرکنان گفت: خب آبشو کم میذاشتی زودتر جوش بیاد.

فرشته نفس عمیقی کشید و فکر کرد: ناراحت نشو. اخلاقشه. بی خیال.

چای را گذاشت و به موهای نم دار فرفری کم رنگ بهم ریخته ی او نگاه کرد. مثل پسربچه های تخس شده بود. کج پشت به او رو به لپ تاپ نشسته بود و سر انگشت شستش را به دندان گرفته بود.  

یاد سلطان توی داستان رابین هود افتاد که هروقت دلتنگ مادرش میشد شستش را میمکید. اول لبخند زد و بعد دلسوزی جایش را گرفت. نفس عمیقی کشید. برگشت لیوانها و قندان را آماده کرد. روی قوری را پوشاند تا زودتر دم بکشد.

 

 

روزها از پی هم می گذشتند و هرروز احساس عمیقتری بین بهراد و فرشته شکل می گرفت. احساسی که به شدت انکارش می کردند و هر دو سعی داشتند که در رفتارشان هیچ تاثیری نگذارد. ولی افسار زدن به این همه حس هرروز سختتر میشد. فقط کار زیاد و دوندگی های به جا و بی جا بود که سرشان را به قدر کافی شلوغ می کرد تا بتوانند کنار هم ولی از هم دور بمانند.

جلسه ی اول دادگاه اشکان آذرخش تشکیل شد. مادر فرشته نتوانست مرخصی بگیرد ولی فرشته و بهراد و سپیده شرکت کردند. فرشته کنار بهراد نشسته بود و از نگرانی دستهایش را بهم می فشرد. بهراد دلش می خواست دست روی دستهای او بگذارد و آرامش کند. ولی فقط توانست زیر لب بگوید: نگران نباش. همه چی درست میشه.

فرشته با نگرانی سر برداشت. بهراد لبخند اطمینان بخشی زد. دل فرشته فرو ریخت. سر به زیر انداخت و به دستهایش چشم دوخت.

دادگاه خوب پیش نمی رفت. اشکان آذرخش با پوزخندی تمسخرآمیز کنار وکیل کار کشته اش نشسته بود و از چیزی نمی ترسید. تمام دلایل ارائه شده بار دیگر بر علیه پدر فرشته تمام شدند.

هنوز ختم جلسه اعلام نشده بود که فرشته از جا پرید و بیرون رفت. دیگر نمی توانست تحمل کند. پرس و جویی کرد و راه سرویس بهداشتی را پیش گرفت. سرش را توی روشویی خم کرد و زردآب بالا آورد. از شدّت نگرانی نه شام خورده بود نه صبحانه....

حالا هم که بیشتر آبروی پدرش رفته بود... این بود آن همه اطمینان بهراد به سپیده؟؟؟

بهراد از پشت سرش گفت: آروم باش فرشته. همه چی درست میشه. قول میدم.

یک سرباز از دم گفت: آقا اینجا دستشویی بانوانه. بیا بیرون.

بهراد برگشت و نگاه کلافه ای به او انداخت. عصبانی گفت: خانمم حالش بد شده.

خودش از حرفش جا خورد. فرشته هم متحیّر سر برداشت و هر دو جا خورده و ترسیده بهم نگاه کردند. بعد از چند لحظه بهراد سر به زیر انداخت و زمزمه کرد: معذرت می خوام.

فرشته سری تکان داد و باهم بیرون رفتند. فرشته از شدت ضعف می لرزید. کنار بهراد از ساختمان دادگستری خارج شد و باهم به طرف ماشینش رفتند. قبل از سوار شدن از مغازه ای برایش شیرکاکائو و آبمیوه خرید. نگاهی به فرشته که مات و بی حالت به گوشه ای چشم دوخته بود پرسید: کیک چی می خوری؟

فرشته بدون این که بفهمد چه می پرسد، نگاهش کرد و گفت: هیچی.

قوطی ها را بالا گرفت و پرسید: آبمیوه می خوری یا شیرکاکائو؟

فرشته رو گرداند و در حالی که از مغازه بیرون می رفت، دوباره گفت: هیچی.

بهراد به دنبالش رفت. توی هر دو قوطی نی فرو کرد و به طرفش گرفت. گفت: یکیشو بخور. داری می لرزی.

فرشته دست روی دستگیره ی ماشین گذاشت و زمزمه کرد: خوبم.

بهراد قوطی ها را توی یک دست گرفت. با ریموت قفل ماشین را باز کرد. فرشته در را باز کرد و سوار شد. بهراد در را با دست نگه داشت. قوطی ها را به طرفش گرفت و با ملایمت گفت: بخور. خواهش می کنم. رنگت پریده.

فرشته سری به نفی تکان داد و با دلخوری پرسید: چه فایده؟ چرا خوب باشم؟ برای کی خوب باشم؟

بهراد غرّید: برای من!

و در ماشین را به روی او بست. ماشین را دور زد و در حالی که از عصبانیت دلش می خواست فریاد بکشد، سوار شد. احساس می کرد از گوشهایش دود بیرون می زند! تو نیم ساعت گذشته دو بار اشتباه کرده بود! دو بار اعتراف کرده بود! دو بار دخترک مهربان را اذیت کرده بود. با خودش فکر کرد: اگه اعتراف کنم میفته تو رودرواسی و بدون میل قلبی قبول می کنه. من نمی خوام اذیتش کنم. نمی خواممممم....

نفسش را با حرص پف کرد. دوباره به طرف فرشته برگشت و تلاش کرد: بخور. به خاطر مادرت که الان چشم انتظارته. تو رو اینجوری ببینه حالش بد میشه. تو که دلت نمی خواد مامانتو ناراحت کنی.

چقدر وقتی که مهربان میشد مقاومت کردن در مقابلش سخت بود. دست لرزانش را دراز کرد و آبمیوه را گرفت. بهراد لبخندی تشویق کننده زد و گفت: یه کمی بخور معدت قرار بگیره. برم برات کیک بگیرم؟

فرشته نی را به لبش زد. خنده اش گرفته بود. اما اینقدر بیحال بود که به لبش نیامد. سری به نفی بالا برد و همانطور که به جلوی پایش چشم دوخته بود، گفت: نوچ.

بهراد لبخند زد. چقدر دلش می خواست لپش را بگیرد و بکشد. کاش می دانست چه کیکی بیشتر دوست دارد و بدون سؤال آن را می خرید. از این که او را اینقدر کم می شناخت به خود لعنت فرستاد.

دوباره سعی کرد: کلوچه چی؟ تیتاپ؟ دونات؟ بیسکوییت؟

فرشته سر برداشت و به زحمت لبخند زد. آرام گفت: خوبم. بریم.

وای که برای این مژه های سیاه جان میداد! عصبانی از ناتوانیش در خودداری از او رو گرداند و ماشین را روشن کرد. شیر را به طرفش دراز کرد. بدون این که نگاهش کند، در حالی که راه میفتاد گفت: اینم بگیر، نمی تونم یه دستی رانندگی کنم.

فرشته مطیعانه آن را گرفت و کمی از آن نوشید که نریزد. نفس عمیقی کشید و گفت: ببخشید.

بهراد چشم به خیابان، با لحن تند معمولش پرسید: برای؟!

فرشته کمی فکر کرد و بالاخره گفت: مزاحمتون شدم.

بهراد عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و گفت: بخور فرشته. از گشنگی داری پرت و پلا میگی.

فرشته جرعه ای نوشید و با نگاهی خندان گفت: شما هم که فقط مسخره کنین.

بهراد بی حوصله گفت: من غلط بکنم. آدمو تا سر حد مرگ می بری بعد میگی مسخره می کنم؟ چی رو مسخره می کنم؟

فرشته متعجب پرسید: تا سر حد مرگ؟! من؟! چرا؟! مگه چکار کردم؟! اگه اینقدر ناراحت بودین چرا برام تاکسی نگرفتین خودم برم؟

_: معلوم هست چی داری میگی؟

فرشته مظلومانه گفت: نه والا. یعنی نمی فهمم شما چی میگین.

بهراد رو گرداند و غرید: بی خیال.

فرشته سر به زیر انداخت و لب برچید. آرام پرسید: هزینه ی وکالت چقدره؟

_: بهش فکر نکن.

+: می خوام با اجازتون عذر سپیده خانمو بخوام. داره زحمت می کشه. از جون مایه میذاره. ولی ما جلوی اون وکیل گردن کلفت اشکان آذرخش شانسی نداریم. بذارین خودم طلبا رو صاف کنم و بابا رو بیارم بیرون.

_: و اگه اجازه ندم؟

تمام التماس را در صدا و نگاهش ریخت. نالید: آقابهراد!

چقدر دلش می خواست بگوید: اون آقا رو از اولش بردار صمیمانه تر بشه!

مکثی کرد که حواسش را جمع کند. بالاخره محکم گفت: تا عید به من و سپیده مهلت بده. خودتم بکش کنار که اعصابت بهم نریزه. اصلاً کارای دفتر دست تو، کارای بابات دست من. خوبه نه؟ بیکارم نمیمونی که هی بشینی فکر و خیال کنی. هر جا هم به کمک احتیاج داشتی به خودم بگو. ولی من دیگه از کارای بابات چیزی بهت نمیگم که عصبی نشی.

+: نمیشه.... مگه وکیلشو ندیدین؟ یارو من و سپیده و شما رو باهم قورت میداد! خود نامردشم که اینقدر اعتماد به نفس داشت که عمراً بذاره کسی انگشتشو خراش بده.

_: تو می خواستی تا عید تمومش کنی. درسته؟ حالا بسپارش به ما و برو دنبال کار خودت. اصلاً چرا نمیری برای دانشگاهت درس بخونی؟ صبح تا ظهر دفتر باش، بعدازظهر برو خونه درس بخون. منم قول میدم که عید بابات تو خونه باشه.

فرشته با تمسخر و عصبانیت گفت: بله براش مرخصی می گیرین سه روز میاد پیشمون و بعد دوباره برش می گردونن تو هلفدونی.

بهراد نفس عمیقی کشید که آرام باشد. با کلمات شمرده و مرتب گفت: فقط تا عید به ما فرصت بده. بعد از عید هر کار دلت می خواد بکن.

فرشته ناامید نگاهش کرد. بهراد آرام گفت: خواهش می کنم.

فرشته سر به زیر انداخت و زیر لب گفت: باشه....