ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

به کام و آرزوی دل (8)

سلام سلاممممم
خوبین انشاالله؟ منم خدا رو شکر خوبم
الهام بانو رو ندیدین؟ گمونم هنوز از پیک نیکش برنگشته. به زور کلمه کلمه ی این پست رو از حلقومش کشیدم بیرون. می ترسیدم آخر پنج صفحه نشه. ولی شد خدا رو شکر. خدا کنه لذت ببرین

_: جوجه؟ جوجه بیدار شو. خواب دیدی. جواهر؟

چراغ را روشن کرد. چشمهایم را مالیدم و عصبانی گفتم: من که خواب نبودم. چی دارین میگین؟

با تعجب پرسید: پس چی شده؟ چرا داد می زدی؟

نشستم. لحاف را دورم پیچیدم و در حالی که دندانهایم از سرما بهم می خورد، گفتم: من داد نزدم. من اصلاً خواب نبودم.

چشمش به لباسهای من افتاد و گفت: اوه خدای من! دیگه چیزی نبود بپوشی؟! می خوای لباسای منم بپوش!

با بیچارگی نالیدم: نه. ولی میشه یه پتوی اضافه برام بگیرین؟ دارم از سرما میمیرم.

_: پاشو بریم درمونگاه. تب داری.

_: من نمی تونم از جام تکون بخورم.

_: منم نمی تونم کولت کنم. پس بهتره خودت از جات بلند شی.

_: نمی خوام برم درمونگاه. من فقط یه پتو می خوام.

_: کوچولوی لجباز بهت میگم پاشو بگو چشم. نمی خوام جنازتو تحویل مادرت بدم.

لرزان نالیدم: شما که نباید منو تحویل مامانم بدین. مجید رو پیدا کنم رفع زحمت می کنم.

با اخم گفت: حالا هرچی. پاشو بریم.

به زحمت برخاستم و گفتم: آمپول نمی زنم.

_: با اون کولی بازی ای که تو دیشب در آوردی، نه... خودم سفارش می کنم بهت آمپول نده. امشب اصلاً حالشو ندارم.

_: اوه مرسی! پس میام.

به سختی از جایم برخاستم. هرچه میشد پوشیده بودم. دو سه تا بلوز و پولور و کتی که آقای رئوفی خریده بود و کاپشنم! همینطور هم کلاه بافتنی هم روسری و هم کلاهی که آقای رئوفی خریده بود.

آقای رئوفی نگاهی به سر و وضعم انداخت و پرسید: تو چرا نمیری برای مسابقه ی ملکه ی زیبایی ثبت نام کنی؟

نگاهی به صورت سرخ و ملتهبم توی آینه انداختم و گفتم: چون همون اول میگن احتیاجی نیست شرکت کنی. مدال امسال مال تو. بعد بقیه غصه می خورن. می دونین که!

_: تو مریضی هم از زبون کم نمیاری. بشین تو هال، من لباس عوض کنم بریم. نخوابی ها! دیگه نمی تونم بیدارت کنم.

کشان کشان خودم را به هال رساندم. داشتم هنوز می لرزیدم که آقای رئوفی از کت پیژامه به کت شلوار تغییر لباس داد و در حالی که پالتوی شیکش را می پوشید، از اتاق بیرون آمد و گفت: بریم.

نالیدم: سردمه...

_: پاشو. اگه یه کمی از این لباسا کم کنی زودتر تبت میاد پایین.

_: وای نه. حرفشم نزنین.

باهم بیرون رفتیم. آقای رئوفی از رسپشن آدرس درمانگاه را پرسید و راه افتادیم. کمی بعد جلوی درمانگاه پیاده شدیم. دکتر جوانش را از خواب پراندیم که حسابی اخلاقش عسلی شد! شاید هم خودش ذاتاً خوش اخلاق بود؛ یا این که از قیافه ی شال و کلاه پیچ من خوشش نیامد. هرچه بود اصلاً دلش نمی خواست مرا معاینه کند یا نسخه ای برایم بپیچد. هر جمله ای که می گفتیم یک غری میزد.

اول که کلی دعوا کرد که با این تب چرا اینقدر لباس پوشیده ام؛ و مجبورم کرد با یک لا بلوز و شلوار و روسری بنشینم. داشتم از سرما می مردم و به این فکر می کردم که چرا وقتی آقای رئوفی با آن ملایمت تذکر داد که کمتر بپوشم به حرفش گوش نکردم!

بعد گیر داده بود که چه نسبتی باهم داریم. آقای رئوفی گفت که داییم است. اما دکتر دست برنمی داشت. تا این که آقای رئوفی با آن لحن سرد و خطرناکش پرسید: ببخشید آقا شما پزشکین یا مفتش؟ خواهرزاده ی من داره تو تب می سوزه. به کارتون برسین لطفاً.

دکتر غر و لندی کرد و به طرف من برگشت. با اخم گفت: برو رو تخت دراز بکش.

به زحمت برخاستم و روی تخت دراز کشیدم. گوش و گلویم را معاینه کرد و گفت: لوزه هاش متورمه. یه آمپول امشب بهش می زنم، یکی هم فردا، بعدیش...

نالیدم: نه... آقای دایی بهش بگین نه...

آقای رئوفی دستش را روی تخت، بالای سرم گذاشت و از دکتر پرسید: میشه با آنتی بیوتیک خوردنی درمانش کرد؟

دکتر با تمسخر به من نگاه کرد و گفت: وای چه تی تیش! از آمپول می ترسه؟ بچه نازنازی واسه چی با مامانت نیومدی؟

آقای رئوفی گفت: آقای دکتر... خواهش می کنم.

نگفت مردک احمق مؤدب باش؛ ولی لحنش همان معنی را می داد! دکتر نیم نگاهی به او  انداخت و عصبانی گفت: با کپسول خیلی ضعیف تر میشه و مریضیش بیشتر طول می کشه. دیگه خود دانید.

ملتمسانه گفتم: اشکال نداره. پای خودم. کپسول بدین.

آقای رئوفی هم گفت: کپسول بدین.

داروخانه اش هم همانجا بود. داروها را برداشت و با یک لیوان آب روی میز گذاشت. با همان لحن طلبکارش گفت: یکیشو الان بخور. مسکّن هم بخور تبت بیاد پایین.

آقای رئوفی داروها را گرفت و بعد از این که دو تا از ورقها را باز کرد، مسکّن و آنتی بیوتیک را دستم داد. نگاهی به بسته ی توی دستش انداختم و با خنده ای بی رمق پرسیدم: چرا کپسولاش فضایین؟

آقای رئوفی ابرویی بالا برد و پرسید: فضایی؟

_: جلدش همچین آلمینیوم براقه، انگار رباته!

پوزخندی زد و گفت: چی بگم.

دکتر گفت: قرصاتو خوردی مرخصی.

از جا برخاستم. سرم گیج رفت و نزدیک بود زمین بخورم که آقای رئوفی زیر بغلم را گرفت و گفت: دراز بکش.

دکتر گفت: اینجا نه. ببرینش تو اتاق بیماران. آقا شما نمونی تو اتاق.

تلوتلو خوران به تنها اتاق بیماران رفتم. یک دختر جوان روی تخت دراز کشیده بود و توی دستش سرم داشت. سلام کردم، بیحال جوابم را داد.

آقای رئوفی رو به در، طوری که کاملاً در دیدم باشد، روی صندلی نشست.

چراغ اتاق کم نور بود اما من خوابم نمی برد. تختش خیلی ناراحت بود. نگاهی به دختر کناری انداختم و پرسیدم: تو برای چی اینجایی؟

مچ چسب خورده اش را نشان داد و گفت: به خاطر عشقم.

_: چیکار کرده که می خواستی خودتو بکشی؟!!

_: هیچی. هیچ کاری نکرد. اومدن خواستگاریم، وایساد نگاه کرد. قرار بود فردا عقدم باشه.

کمی حساب کتاب کردم و گفتم: عقد منم همین روزا بود. گمونم پس فردا!

با تعجب پرسید: تو هم می خواستی خودتو بکشی؟

_: اوه نه بابا اینقدرا دیوونه نیستم! من فرار کردم!

دختر با بغض گفت: ولی من که نمی تونستم فرار کنم. تازه کجا برم؟ بهشتم بدون عشقم جهنمه!

متفکرانه گفتم: این خیلی قشنگ و رمانتیکه. ولی مطمئنی که اون عشقی که به خاطرش رگتو زدی، ارزش این فداکاری رو داره؟  اون که حتی حاضر نشد بیاد خواستگاریت؟

_: موضوع این نیست. اون واقعاً عاشقمه. ولی از بابام می ترسه. خب بابام واقعاً ترسم داره. می تونه کله پاش کنه.

لب برچیدم و پرسیدم: بابات هرکوله؟ راستی اسم خودت چیه؟

_: اسمم فریباس. بابامم نه... می دونی... بابام خیلی مهربونه. خیلی دوستم داره. ولی اگه بفهمه عاشق مجیدم منو می کشه.

روی تخت نشستم و پرسیدم: عاشق کی؟

_: عاشق مجید.

آب دهانم را به سختی قورت دادم و سعی کردم حالت صورتم عوض نشود. با تردید پرسیدم: این عاشق سینه چاکت... چند سالشه؟

فریبا نگاهی آرزومند به سقف انداخت. آهی کشید و گفت: نوزده سالشه. یکی از مشکلات منم همینه. بابام میگه بچه است. تو نونوایی کار می کنه. به نظر من یه کار خیلی شرافتمنده. ولی به نظر بابام خوب نیست. چون پولدار نیست.

نفسم را به آرامی بیرون دادم. حتماً اشتباه می کردم. مجیدِ من خیلی درسخوان بود. محال بود درسش را ادامه نداده باشد.

فریبا شروع به تعریف کردن از مجید کرد. اول از قد و بالا و جوانمردی اش می گفت، بعد هم فامیل و پدر و مادر و خواهر و برادرش. اسم همه را برد. خودش بود! کم کم می خواستم گوشهایم را بگیرم و بخواهم دیگر چیزی نگوید. اما مگر ول می کرد؟ تازه یک گوش شنوا پیدا کرده بود و دلش می خواست تا خود صبح حرف بزند!

از مجید می گفت و از تمام روزهای عاشقی اش و من کم کم شک می کردم که عشقش مجیدیست که من به دنبالش هزار و پانصد کیلومتر راه آمده ام! از بس که رفتارهای هر دوشان احمقانه و منفعل بود! هر دو نشسته بودند و دست رو دست گذاشته بودند، بلکه آسمان سوراخ شود و یک ناجی از آن بالا پایین بیفتد و آن دو بهم برسند! مهمترین حرکتی که تا بحال انجام داده بودند، همین خودکشی فریباخانم بود!

اه! حوصله ام سر رفت. داشت حالم از مجید بهم می خورد. مرد هم اینقدر بی جربزه؟!!

هنوز یک ساعت نشده بود که از جایم برخاستم و گفتم: وسط کلامت معذرت می خوام. من باید برم هتل. آقای داییم خسته شدن رو این صندلیهای سفت. از قول من به اون آقا مجیدت بگو مردونگی عزیزم میمیرم برات نیست. اگه دوستت داره مثل آدم بیاد خواستگاری و پای عواقبشم وایسه.

_: تو خیلی بیرحمی! چطور دلت میاد درباره ی مجید اینجوری حرف بزنی؟ مجید خیلی پاک و مهربونه. اگه بابام اذیتش کنه من میمیرم.

نگاهی به چسب روی دستش انداختم و گفتم: آره می بینم که پیش دستی کردی. شب بخیر.

فریبا نالید: ممنون که به حرفام گوش دادی.

از اتاق بیرون آمدم. آقای رئوفی جلو آمد و پرسید: بهتری؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خیلی بهترم! اصلاً عجیب خوبم!

باهم از درمانگاه بیرون آمدیم. پرسیدم: شنیدین دختره هم اتاقیم چی میگفت؟

در حالی که درهای ماشین را باز می کرد، گفت: نه. فاصله زیاد بود، منم گوش نمی دادم.

_: یکسره حرف میزد!

_: آره اینو متوجه شدم. چه کرده بود این مسکّن که تو اصلاً حرف نمی زدی!

خندیدم و گفتم: نخیر. حرفاش قوی تر از مسکّن بود.

_: اوه پس هیپنوتیزمت کرد!

پشت فرمان نشست. کمربندش را بست و با لبخند نگاهم کرد.

دلخور گفتم: نخیر هیپنوتیزمم نکرد. می گفت...

اما وقتی نگاهم به آن لبخند گرم رسید، دلخوری را فراموش کرد. رو گرداندم. در حالی که از پنجره بیرون را نگاه می کردم، گفتم: احمقانه بود. خیلی احمقانه. به خاطر مجید رگشو زده بود.

_: به خاطر مجید؟!

نگاهش کردم و متفکرانه گفتم: آره به خاطر مجید. همبازی بچگیهام. مسخره نیست؟

_: نمی دونم. امیدوارم دلت خیلی نشکسته باشه.

_: شما از اولشم می دونستین.

_: چی رو می دونستم؟

_: این که همه چی مسخره بازیه.

_: هیچکس از آینده خبر نداره. منم همینطور.

_: ولی هربار حرفش میشد یه جوری نگام می کردین که انگار می دونین محاله بهش برسم. حتی نذاشتین تنها بیام اینجا.

_: فکرشو بکن اگه تنها اومده بودی... اونم دیروز که جاده بسته بود.

_: لطف کردین که باهام اومدین. خیلی بهم لطف کردین.

_: میشه تمومش کنی؟ امشب رو خوب استراحت کن. فردا باید برگردیم.

آهی کشیدم و بقیه ی راه را سکوت کردم. تقریباً خواب بودم. به زحمت خودم را به اتاقم رساندم و بیهوش روی تخت افتادم.

به کام و آرزوی دل (7)

سلام سلام
بابا نزنین خب اومدم! دیر شده آره... ولی این هفته خیلی کم خونه بودم. دیروزم برای تکمیل پروژه ی خانه نبودن! رفتیم بیرون شهر و یه سرمای اساسی خوردم. حالا تنم درد می کنه و الهام بانو هم گمونم همون تو جاده ی هفت باغ یه ویلا خریده داره برای خودش نسکافه نوش جان می کنه! خوش به حالش! هرچی گوششو کشیدم و گفتم دوستام منتظرن رضایت نداد که نداد. معلومه که داره خیلی بهش خوش می گذره.
خلاصه ی کلام این که حس نوشتن نیست ابداً. این بار پنج صفحه نوشتم. فحش ندین لطفاً! انشاالله وسط هفته پنج صفحه دیگه هم می ذارم.

آبی نوشت: می خواستم مثل کرال عزیز وصیتنامه بنویسم ولی الان حالش نی! سعی می کنم تا حدود سه شنبه زنده بمونم و پست بعدی علاوه بر ادامه ی داستان یه وصیتنامه هم بنویسم! مال کرال خیلی بامزه بود.

خانم میم دال عین! من حدود ده بار جوابتو به ایمیلت ارسال کردم اما فیل شد. ولی خلاصه ی کلام این که من دوست دارم شاد بنویسم. حتی اگر کمی دور از واقعیت بشه. شما واقعی دوست داری یه سر به کتابفروشیهای شهرتون بزن و یک ملیون کتاب تلخ تلخ واقعی پیدا کن دوست من.
مسئله ی حجاب هم تو هر خانواده ای فرق می کنه. ربطی به شهر من یا شما نداره. اینا همه قصه است. چرا سخت می گیری؟

آقای رئوفی به لباسهای تا شده ی کنار اتاق اشاره کرد و گفت: لباسات شسته شدن. جمع کن بریم.

_: اوه مرسی!

_: خواهش می کنم. ولی من نشُستم.

با خنده ای از ته دل گفتم: نه واقعاً تصور کنین آقای رئوفی در حال لباس شستن! جای آقابهروز خالی یه دل سیر بهتون بخنده!

آقای رئوفی در حالی که به زور خنده اش را جمع و جور می کرد، گفت: میشه بسه؟ ظهر شد.

مثل فشنگ از جا پریدم و لباسهای تا شده را توی کیف چپاندم. نگاهی دور اتاق انداختم. کمی خرت و پرت مانده بود جمع کردم و زیپ کیف را بستم. از اتاق بیرون آمدم و گفتم: من حاضرم. آقای رئوفی نگاهی به سر تا پای من انداخت و پرسید: با همین لباس میای؟

با بی حوصلگی لب برچیدم و پرسیدم: از نظر شما ایرادی داره؟

_: اقلاً یقه تو صاف کن.

توی آینه نگاه کردم و سعی کردم یقه ام را صاف کنم. آقای رئوفی چند لحظه نگاهم کرد و بعد پرسید: همه چی رو برداشتی؟ چیزی جا نذاشتی؟

_: نه فکر کنم همه رو برداشتم.

_: تو حموم چیزی نداری؟

_: اوه چرا بُرسم! الان میام.

چند لحظه بعد با بُرس برگشتم. آقای رئوفی نگاهی به آن انداخت و گفت: جای شکرش باقیه که با این وسیله کمی آشنایی.

خندیدم. باهم از اتاق خارج شدیم. قبل از بسته شدن در، نگاهی به پنجره ی قشنگ اتاق انداختم و بعد راه افتادم.

توی ماشین که سوار شدیم، از ترس آقای رئوفی سریع کمربندم را بستم و لبخندی ملیح تحویلش دادم. تبسمی کرد و راه افتاد. چند لحظه در سکوت گذشت. من دوباره محو خیابانها شده بودم و آقای رئوفی هم که حرفی نمی زد.

داشتم به مجید فکر می کردم و این که وقتی مرا ببیند عکس العملش چه خواهد بود. بعد از مدتی به طرف آقای رئوفی برگشتم و پرسیدم: آقای رئوفی؟

بدون این که نگاهش را از روبرویش برگیرد، جواب داد: بله؟

_: فکر می کنین مجید هنوزم دوستم داره؟

_: نمی دونم.

_: شما یه مردین. باید بدونین. میشه آدم بعد از هفت سال عشقشو یادش بره؟

_: بستگی به آدمش داره.

_: یعنی همه ی مردا سر و ته یه کرباس نیستن؟

تبسمی کرد و گفت: نه نیستن.

با اطمینان گفتم: اگه مردهای عادی کرباس باشن، شما به یقین ابریشم خامین.

خندید و پرسید: حالا چرا ابریشم خام؟

_: شنیدم خیلی گرونه. بعد خیلیم حساسه. از اون پارچه های بشور بپوش نیست. دست بزنی خراب میشه.

خنده ی ملایمی کرد و سرش را تکان داد. دلم برای آن خنده اش غنج زد. با خوشی ادامه دادم: البته من پارچه ها رو نمی شناسم. حتماً شما از اونم بهترین.

نیم نگاهی به من انداخت و گفت: نظر لطفته. تو چی هستی اون وقت؟

_: من؟ من که پارچه نیستم. نگفتن زنها همشون سر و ته یه کرباسن یا این که همشون از یه قماشن. مربوط به مردها بود. ولی اگه لازمه تشبیه کنم خب من یه پارچه ی معمولیم که راحت بره تو ماشین لباسشویی و در بیاد و تو آفتاب و بدون اتو و اینا از ریخت نیفته.

_: یعنی من زود از ریخت میفتم؟

_: نــــــه... وای نه منظورم این بود شما خیلی باکلاسین! اصلاً بی خیال... شما اصلاً قماش نیستین. یه سؤال بپرسم؟

_: تو مگه برای سؤال کردنم اجازه می گیری؟

_: آخه این یه سؤال خصوصیه. شاید نخواین جواب بدین.

_: اگه نخوام جواب نمیدم. ربطی به پرسیدن تو نداره.

شیر شدم و با خوشی گفتم: اوه مرسی! پس می پرسم. شما چرا تا حالا ازدواج نکردین؟

_: چون هنوز همسر دلخواهمو پیدا نکردم.

_: اوه بی خیال آقای رئوفی! دختر شاه پریون مال قصه هاست. سلیقه تونو یه ذره بیارین پایین. مثلاً همون رؤیاخانم بد نبود ها!

_: تو با مهرنوش تو یه سنگرین.

_: دو روز دیگه پیر میشین دیگه هیشکی بهتون زن نمیده ها.

_: ببینم تو رو مهرنوش پُرت نکرده؟

_: نخیر مهرنوش خانم هیچی به من نگفته. موضوع به این واضحی رو که دیگه منم می فهمم. هی... نکنه دلتون یه جا گیره؟

_: دلم؟!

پوزخندی زد و دوباره چشم به روبرو دوخت. داشتیم از شهر خارج می شدیم. نگاهی به اطراف انداختم و برای چند لحظه رشته ی کلام از دستم خارج شد. بعد دوباره به موضوع مورد بحث برگشتم و گفتم: راستشو بگین. اون کیه؟ اگه به مهرنوش خانم بگین بال درمیاره.

نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و رو گرداند. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: خیلی خب. اصلاً شما محاله عاشق بشین. حالا چرا می زنین؟

_: من کتکت زدم؟

_: اون نگاههای خطرناکتون از صد تا کتک بدتره. خیلی خب قبول. شما فقط خیلی خیلی کمال گرا هستین. عشق و عاشقی مال بچه کوچولوهاست.

_: کم شعر و ور بگو.

_: راستی چند سالتونه؟

_: سی و سه سال.

_: اووووه!!! این که خیلیه!

نیم نگاهی به من انداخت و جوابی نداد. شانه ای بالا انداختم و گفتم: مهرنوش خانم راست میگه. الان باید بچه تون مدرسه می رفت.

_: کم کم دارم مطمئن میشم که اینا رو واقعاً مهرنوش یادت داده.

_: نه بابا مهرنوش خانم کجا بود؟ من صد ساله ندیدمش.

_: میشه درباره ی یه چیز دیگه صحبت کنی؟

_: مثلاً چی؟

_: نمی دونم. هرچی غیر از این.

_: وای یه دکه اونجاست. میشه یه دقه نگه دارین؟

ترمز کرد و در حالی که از جاده خارج میشد، پرسید: چی می خوای؟

_: گشنمه. الان میام. شما چیزی می خواین؟

_: دختر تو الان صبحونه خوردی! و نه متشکرم. من سیرم.

جلوی دکه ایستادم و با خوشی به بسته های خوراکی نگاه کردم. پفک و چیپس و یه بسته تخمه برداشتم. آقای رئوفی از پشت سرم گفت: این آشغالا رو بذار سر جاش.  

چند تا بسته مغز شور برداشت و چوب شور برداشت و گفت: چیپس و پفک نخور. تخمه هم پوستش تو ماشین می ریزه. امانت مردمه، باید تمیز تحویل بدیم. بیا اینا رو بگیر. هم شوره، هم کمی سالمتر از اونا که تو برداشتی.

_: ولی من...

_: یه کمی به سلامتیت اهمیت بدی هیچ ایرادی نداره.

لب برچیدم و پرسیدم: میشه شکلاتم بردارم؟ از اونا...

_: باشه...

چند تا شکلات هم برایم گرفت. کیک و آبمیوه هم برداشتم و خلاصه یک کیسه ی بزرگ خوراکی دستم گرفتم. پرسیدم: آقا چقدر شد؟

آقای رئوفی داشت یک لیوان کاغذی نسکافه می گرفت. جرعه ای نوشید و گفت: برو تو ماشین.

_: بذارین حساب کنم میرم. آقا این نسکافه رو هم حساب کن.

_: کیفتو بذار جیبت گم میشه.

نگاهی به فروشنده انداختم و با عصبانیت گفتم: آقا چقدر شد؟ دیرمون شده. باید بریم.

با سر به آقای رئوفی اشاره کرد و گفت: آقا حساب کردن.

این بار بیشتر عصبانی شدم. با دلخوری از آقای رئوفی پرسیدم: شما حساب کردین؟

آقای رئوفی جرعه ی دیگری نوشید و پرسید: ایرادی داره؟

_: خب معلومه! سر تا پاش ایراده! پولشو خودتون میدین، بعد اجازه نمیدین من پفک بخورم. اگه میذاشتین خودم حساب کنم...

یک بسته پفک برداشت و روی دستم رها کرد. بعد سکه ای روی پیشخان گذاشت و به طرف ماشین رفت. توی راه لیوان کاغذی خالی را توی سطل زباله انداخت.

دنبالش دویدم و گفتم: من صدقه نمی خوام.

کنار در ماشین مکث کرد. چند لحظه بهم خیره شد و بعد به سردی گفت: این دفعه نشنیده می گیرم.

وای اینقدر ترسناک بود که تا نیم ساعت حتی جرأت نکردم بلند نفس بکشم! حسرت خوردن آن همه خوراکی خوشمزه هم به دلم مانده بود. کیسه را روی زمین جلوی پاهایم گذاشتم. کمربند را بستم و در سکوت به روبرو چشم دوختم. گاهی از گوشه ی چشم یواشکی نگاهش می کردم. خیلی جدی روبرویش را نگاه می کرد. داشتم متن یک عذرخواهی تر و تمیز را توی ذهنم آماده می کردم. اما نمی شد. هی توی ذهنم حرفهایم را روی کاغذ می نوشتم و هی کاغذ را مچاله می کردم و توی سطل کاغذ باطله ی زیر میز می انداختم.

بعد از نیم ساعت واقعاً کلافه شده بودم. کم مانده بود اشکم در بیاید. حرفم اینقدر بد نبود که اینطور تنبیه بشوم!

آه بلندی کشیدم و تمام آن جملات قصار یادم رفت. فقط طلبکارانه گفتم: خب معذرت می خوام خب. خیلی بدجنسین!

_: بذار عذرخواهیت از دهنت دربیاد بعد دوباره شروع کن غر زدن!

_: خب آخه خیلی بده. خفه شدم بس ساکت موندم.

_: من نگفتم ساکت شو.

_: نه ولی اون نگاهتون از صد تا فحش بدتر بود.

_: حرف تو هم همینطور. ولی فراموشش کن.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: آخیش! حالا میشه آبمیوه بخورم؟

_: تو نبودی می گفتی این آب رنگیا رو دوست ندارم؟

_: چرا. ولی اون موقع یه انار تر و تازه و ترش تو دستم بود. الانم اگه داشتم دیگه نمی خوردم.

آبمیوه را باز کردم و پرسیدم: شمام می خورین؟

_: نه متشکرم.

_: بازم هست.

_: میدونم. تو بخور.

_: می ترسین سلامتیتون اوخ بشه؟

_: منم مثل بعضیا ترجیح میدم آبمیوه ی طبیعی بخورم.

_: اگه پیدا کردین به منم بدین. ولی در بیابان لنگه کفش و تو کوهستانم همین آبمیوه غنیمته.

_: تو چرا شاعر نشدی؟

_: دوست دارم شعر بگم.

با خوشی مشغول خوردن کیک و آبمیوه شدم. کم کم مناظر اطراف سبزتر و زیباتر می شدند. من هم که حس شاعریم گل کرده بود، دائم سعی می کردم شعر بگویم. آقای رئوفی مدتی تحمل کرد و بالاخره حرفش را درباره ی شاعر شدن من پس گرفت! من هم وانمود کردم بهم برخورده است و برای ترمیم روح زخم خورده ام، مشغول پفک خوردن شدم!

ساعت دو و نیم بود و من با وجود آن همه خوراکی که خورده بودم، در آرزوی نهار له له می زدم. بالاخره آقای رئوفی جلوی یک رستوران بین راهی خوشگل نگه داشت و گفت: پیاده شو.

هوا خیلی سرد و خیس بود. هر نفسی که می کشیدم احساس می کردم ریه هایم پر از خرده یخ می شوند! ولی آن ساختمان سفید سیمانی که دورش پر از گل و گیاه بود، واقعاً دیدنی و دوست داشتنی بود.

در حالی که از سرما می لرزیدم به آقای رئوفی گفتم: عجب جای خوشگلیه! میشه آدرسشو به مجید بدین؟ می خوام یه بار هوا که خوب بود بیام رو تختاش بشینم. ولی وای الان دارم از سرما میمیرم.

_: خب بیا تو. وایسادی چی رو تماشا می کنی؟

کنار آتش نشستم. یک استکان چای و به دنبال آن یک کاسه آش داغ خوردم تا کمی حالم بهتر شد. بعد آن هم یک پرس ماهی کباب با کمی سیب زمینی سرخ کرده خوردم.

آقای رئوفی که با حیرت خوردن مرا تماشا می کرد، پرسید: ببینم تو با این یه وجب هیکل، این همه غذا رو کجا جا میدی؟!

_: این همه؟ پلو که نداشت. یه ذره سیب زمینی سرخ کرده بود. ولی... خیلی می خورم؟

_: خب البته نوش جونت.

_: میشه پول نهار رو من حساب کنم؟

_: تو باز شروع کردی؟ منظور من این نبود.

آهی کشیدم و آخرین تکه ی ماهی را سر چنگال زدم و خوردم.

رفتم دستهایم را بشورم. توی آینه ی دستشویی نگاهی به صورتم انداختم و فکر کردم: حالا این همه می خورم ولی هنوزم استخونیم. البته تو خونه اینقدرا نمی خورم. یعنی مجید خوشش میاد؟ حالا همه ی اینا به کنار... بعدش آقای رئوفی کجا میره؟ چه جوری می تونم ازش تشکر کنم؟

بالاخره برگشتم و باز راه افتادیم. رامسر توقف کوتاهی کردیم و باز به راهمان ادامه دادیم. مسیر کوهستانی و پر و پیچ و خم بود. برف هم باریده بود و تمام راه سفید پوش بود. از شانس خوشم تازه جاده باز شده بود. اگر یک روز زودتر می رسیدیم، جاده بسته بود. ولی امروز راهدارها برف روبی کرده بودند و جاده ای که دو سه روز بسته مانده بود، حسابی شلوغ شده بود. مخصوصاً که زمین هنوز یخزده و خطرناک بود. راهی که به گفته ی آقای رئوفی در هوای خوب میشد بین نیم ساعت تا سه ربع ساعت با ماشین طی کرد، بیشتر از دو ساعت طول کشید. وقتی رسیدیم هوا کاملاً تاریک شده بود.

آقای رئوفی توی یک متل سؤیتی گرفت و با خستگی به اتاقهایمان رفتیم. داشتم از سرما می مردم. می لرزیدم و هرچه می پوشیدم گرم نمیشدم. چند لا لباس رویهم پوشیده بودم و زیر لحاف می لرزیدم. تنم درد می کرد و حالم خیلی بد بود. نمی دانم چی شد که آقای رئوفی به اتاقم آمد. بالای سرم خم شد. توی تاریکی فقط هیکلش را تشخیص می دادم.


به کام و آرزوی دل (6)

سلام بر دوستان گرام
این هم ده صفحه ی آچهار
امید که لذت ببرین

وقتی بیدار شدم، قبل از این که چشمانم را باز کنم فکر کردم اینجا کجاست؟

چشم بسته لحاف و بالش نرم آکریلیک را لمس کردم. کمی فکر کردم تا به خاطر آوردم در اتاق خواب صورتی هتل هستم! البته همه ی اتاق صورتی نبود؛ ولی لحاف و ملافه ها صورتی بودند و کلی احساسات دخترانه ام راضی می کردند.

چشم باز کردم و به گچبریهای سقف خیره شدم. خوشحال کش و قوسی رفتم و بالاخره از جا برخاستم. دست و رویی صفا دادم و به اتاق نشیمن رفتم. آقای رئوفی روی مبل نشسته بود و روزنامه می خواند. سلام کردم. از پشت روزنامه جواب گفت. بدون این که سر بردارد، پرسید: اتو نداری؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه. می خواین؟

_: خودت حالت بد نمیشه از این بلوز و بدتر از اون روسری چروک؟

_: دست بردارین آقای رئوفی! مهمونی که نیست. سَفَره.

آه بلندی کشید و دست برداشت.

نگاهی از پنجره به بیرون انداختم. سر شب بود و شهر از آن بالا انگار چراغانی بود. پرده ی حریر سفید را رها کردم و به طرف یخچال رفتم. در حالی که درش را باز می کردم، پرسیدم: شما چیزی می خورین؟

باز از پشت روزنامه، کوتاه و قاطع گفت: نه.

_: من خیلی گشنمه.

_: اون همه نهار کجا رفت؟

_: اوووه!!! هزار سال گذشته. شب شده دیگه.

جوابی نداد. توی یخچال یک بشقاب میوه ی سلفون کشیده بود که با خوشحالی بازش کردم و در حالی که یک انار سرخ و آبدار را برمی داشتم، پرسیدم: از این میوه ها میشه خورد؟

صدای پشت روزنامه گفت: برای خوردن گذاشتن.

لبخندی زدم و رفتم روی مبل کنار شومینه نشستم. مشغول فشردن انار شدم. در حال ورق زدن، اتفاقاً دید. روزنامه را پایین آورد و پرسید: داری چکار می کنی؟

با نیشخندی عریض گفتم: آب انار میل دارین؟

با نگاهی جدی و خطرناک گفت: نه مرسی. این چکاریه؟ بشقاب هست.

معترضانه گفتم: آبمیوه گیر که نیست! آب انار میخوام.

_: می ترکه می ریزه رو لباست!

_: نه مواظبم.

_: آبمیوه تو یخچال بود. اگه آب انار نیست بگو برات بیارن.

_: نه! اون قوطی های رنگی چه ربطی دارن به آب انار طبیعی؟!

_: اونو بذار کنار. خودم می برمت بهت آب انار تازه میدم.

_: نه اینجوریش حال میده.

بعد با دندان کمی از پوست انار را کندم و توی سطل کنار مبل انداختم. آقای رئوفی کم مانده بود بالا بیاورد! حیرتزده پرسید: کارد نبود؟

دلخور گفتم: آقای رئوفی!

آهی کشید و دوباره مشغول روزنامه خواندن شد.

پرسیدم: ساعت چنده؟

نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت و گفت: هفت و نیم.

نگاهم دور اتاق چرخید. پرسیدم: اینجا ساعت نداره؟

به یک کشتی روی شومینه اشاره کرد و گفت: چرا.

گردن کشیدم و پرسیدم: ساعتش کوش؟

بعد لبخندی زدم و گفتم: هان دیدم.

موبایلش زنگ زد. نگاهی به اسم روی گوشی انداخت و لبخند زد. زمزمه کردم: عشقتونه؟

پوزخندی زد. پرسیدم: تنهاتون بذارم؟

با خنده گفت: مرض!

جواب تلفن را که داد، صدایش شادتر از همیشه بود. با خوشرویی گفت: سلاملیکم!

تمام وجودم گوش شده بود. صدای مخاطبش را شنیدم که گفت: علیک سلام. با جی پی اس ردتو زدم میگه تهرانی. راست میگه یا دروغ؟

_: بابا تکنولوژی! رد می زنی حالا؟

_: دیگه دیگه... کجایی حالا؟

_: هتل...

_: داشتیم؟ اومدی اینجا یه خبر ندادی؟

_: اصلاً فرصتی نبود. صبحی رسیدم، فردا صبحم دارم میرم.

_: امشب که هستی خیر سرت. تازه بیخود کردی رفتی هتل.

_: تو که می دونی اینجا راحتترم. تعارفم ندارم. اگه فرصتی بود، حتماً بهت سر می زدم. ولی این سفر نمیشه.

_: یعنی چی که نمیشد؟ الان پاشو بیا اینجا ببینم. اصلاً نه... بشین خودم میام دنبالت.

_: زحمت نکش. با تاکسی هتل بیام زودتر می رسم. ولی موضوع اینه که تنها نیستم.

_: جــــان؟! با خانمتون اومدین مثلاً؟ تازه قدم ایشونم روی چشم. بالاخره ما باید ببینیم تو با کی مراوده داری. هان... مامانم داره میگه حتماً برای شام بیا. برات کباب دیگی درست می کنه با فرنچ فرایز مخصوص مامان خانم.

 

این را که شنیدم، از جا پریدم و گفتم: بریم. من گشنمه.

چشم غره ی خطرناکی رفت که سر جایم نشستم و دوباره مشغول مکیدن انارم شدم. آقای رئوفی هم گفت: نه بابا خانمم کجا بود؟ خدا خیرت بده. نوه دایی باباس. یه پسربچه ی شر و شیطون. فعلاً زنجیرش کردم نشسته.

خندیدم. انارم را فشردم و با میل نوشیدم. دیگر گوش نمی کردم مخاطبش چه می گوید. ولی ظاهراً خیلی اصرار کرد که آقای رئوفی بالاخره رضایت داد و گفت: باشه. میاییم.

گوشی را که گذاشت، جیغی از خوشی کشیدم و گفتم: آخ جوووون!

با ناراحتی گفت: نگاه کن چکار کردی! هم مبل کثیف شد هم لباست!! پاشو دستاتو بشور. لباستم عوض کن! ضمناً لباسای کثیفتم جمع کن بدیم بشورن.

_: تا فردا شسته میشن؟

_: خواهش می کنیم که بشن. زود باش.

_: خودم می تونم بشورم.

غرید: لازم نیست.

لباس عوض کردم. کلاه بره ام را سرم گذاشتم. روسری چروک، کلاه بافتنی، چند جفت جوراب و سه تا بلوز و شلوار را رویهم گلوله کردم و از اتاق بیرون آمدم. ضربه ای به در خورد. از زیر لباس چرکهایم، دست بردم و در را باز کردم. یکی از نظافتچی های هتل بود. نگاهی به من کرد و لباسها را گرفت.

آقای رئوفی از جا برخاست. یک دسته ی کوچک لباس تا شده ی مرتب را به زن داد و گفت: اینا رو هم لطفاً بشورین. ضمناً روی مبل آب انار چکیده، اگه لطف کنین زودتر تمیزش کنین، لکه اش نمونه.

_: چشم آقا.

زن لباسها را روی چرخ دستی اش گذاشت و آمد تا مبل را تمیز کند. با آن بلوز بافتنی بنفش دخترانه که یقه اسکی گشاد داشت و شلوار مخمل کبریتی سبز و کلاه خاکستری، تیپی زده بودم دیدنی!

زن کارش را تمام کرد و آقای رئوفی انعامی به او داد و رفت. کنار پنجره تکیه دادم و داشتم با منگوله ی پرده بازی می کردم. آقای رئوفی نگاهی به من انداخت و پرسید: لباس دیگه هم داری؟

بدون این که سر بردارم، گفتم: نه. این آخریش بود. می خواستم سبک سفر کنم.

_: شدی مثل دختربچه های تخس تو فیلما که به زور خودشونو قاطی گروه های پسرونه می کنن.

سر بلند کردم. خندیدم و گفتم: کمتر از اونام نیستم. همیشه همین کارو می کردم. مجیدم حمایتم می کرد.

_: مشخصه. ولی مقصود من چیز دیگه ای بود. ما شام مهمونیم و لباست خیلی دخترونه است. مجبوریم یه فکری بکنیم. طبعاً نمی تونم تو هتل بذارمت.

شانه ای بالا انداختم و گفتم: من چیزیم نمیشه. جایی هم نمی خوام برم.

_: نمی تونم روی الهامهای اتفاقیت ریسک کنم.

آرام لب مبل نشستم و گفتم: هرجور میلتونه.

آهی کشید و گفت: میرم ببینم تو مغازه ی پایین چی پیدا میشه. جایی نری.

همانطور که سرم پایین بود، نگاهم را بالا آوردم و موذیانه خندیدم.

از در بیرون رفت. ده دقیقه بعد با یک دست لباس کامل پسرانه برگشت. این بار با کمک فروشنده و دقت خود آقای رئوفی لباسها اندازه بودند.

لباسها را پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم. آقای رئوفی با بی حوصلگی انتظار می کشید. نگاهی به سرتاپایم انداخت. یقه ی کت و یقه ی پیراهنم را صاف کرد. رو گرداندم و در حالی که به زحمت یقه ام را نگاه می کردم، پرسیدم: مگه چش بود؟

آقای رئوفی سیلی ملایمی به گونه ام زد و گفت: چش نه گوش بود! من نمی دونم این مامان تو بهت چی یاد داده.

شانه ای بالا انداختم و گفتم: سعی خودش رو کرد، ولی خیلی فایده ای نداشت.

_: دارم می بینم.

باهم بیرون آمدیم. پرسیدم: کجا میریم؟

_: خونه ی یکی از اقوام که باهاشون خیلی صمیمیم.

_: اوه چه عالی! مامان منم دختر دایی بابای شماست. پس منم یکی از اقوامتونم!

_: ولی با تو اصلاً صمیمی نیستم!

خندیدم و گفتم: بی صبرانه در انتظار لحظه ای هستین که از شرم خلاص شین!

_: یه چیزی تو همین مایه ها!

با تاکسی هتل رفتیم. خوشبختانه خیلی دور نبود. راننده ی تاکسی هم کوچه پس کوچه ها را خوب می شناخت و زیاد توی ترافیک نماندیم.  

جلوی یک آپارتمان پیاده شدیم. آقای رئوفی حساب تاکسی را کرد و زنگ در را زد. من هم عقب رفته بودم و داشتم نمای ساختمان و ساختمانهای مجاور را تماشا می کردم.

در خانه باز شد. آقای رئوفی چند لحظه ای به انتظارم توی درگاه ایستاد تا متوجه شدم. بعد به سرعت خودم را به او رساندم و وارد شدم. تا جلوی آسانسور برسیم، صاحبخانه به استقبالمان آمده بود. یک مرد جوان نسبتاً خوش قیافه بود. با خوشحالی آقای رئوفی را در آغوش کشید و چند تا ضربه ی حسابی هم به پشتش زد. بعد به طرف من برگشت و گفت: پسرک شیطون اینه؟ بهش نمیاد.

قدمی به طرفم برداشت. اما آقای رئوفی بین من و او ایستاد و گفت: سرما خورده شدید. جلو نرو.

نه بد نبود! آقای رئوفی هم داشت راه میفتاد! کم مانده بود از خنده روی زمین ولو بشوم! در تایید حرف آقای رئوفی، خنده ام را به سرفه تبدیل کردم و دماغم را بالا کشیدم.

آقای رئوفی او را بهروز معرفی کرد و گفت نوه ی خاله ی مادرش است. بهروز عذرخواهی کرد و گفت که آسانسور خراب است. با خوشحالی گفتم: آخ جون!

بهروز با تعجب به من نگاه کرد و پرسید: چرا؟

خنده ام را جمع و جور کردم و گفتم: من... اومم... از آسانسور خوشم نمیاد.

آقای رئوفی فاضلانه توضیح داد: دچار فوبیای فضای بسته است.

پرسیدم: چی چیا؟!

_: هیچی. بیا.

دو طبقه بالا رفتیم و یک خانم خوشگل و خوش لباس و خوشحال به استقبالمان آمد. خوشبختانه قصد روبوسی نداشت. فقط شدید گرم گرفت و ورودمان را خوشامد گفت. انگار تو این شب تاریک و سرد کلبه ی محقرش را گرم کرده بودیم. آه...

نه بابا  اینها را نگفت D:

تازه کلبه شان هم اصلاً محقر نبود. یک آپارتمان نسبتاً بزرگ و شیک بود که قسمت جالبش این بود که یک دسته فنچ آزادانه در اتاق پرواز می کردند! داشتم حیرتزده فنچها را تماشا می کردم که فریده خانم، مادر آقابهروز، توضیح داد که عاشق پرنده ها، مخصوصاً فنچهاست.

این را که گفت تازه یادم آمد که به پرنده ها حساسیت دارم؛ و بالاخره فهمیدم چرا از لحظه ای که پا توی خانه گذاشته ام گلویم به خارش افتاده است! عالی بود! در تایید فرمایشات آقای رئوفی تا آخر شب اشک ریختم و عطسه کردم و سرفه زدم!

فریده خانم خیلی نگران شده بود. اما آقای رئوفی به او اطمینان داد که من داروهایم را خورده ام و کاری بیش از این از عهده ی کسی برنمی آید.

من هم چه اشکی می ریختم! مطمئن بودم چشمهایم دو تا کاسه خون شده اند. عطسه سرفه...

وقتی نشستیم، فریده خانم از آقای رئوفی پرسید: با جاوید جان دقیقاً چه نسبتی دارین؟

_: نوه دایی باباست.

بهروز پرسید: چی شد که باهم مسافرت می کنین؟

_: کاملاً اتفاقی. تو ایستگاه باهم بودیم و الکی الکی مسئولیتش افتاد گردنم.

_: فردا برمی گردین؟

_: نه میریم رامسر. جاوید اونجا یه امتحان داره. به خاطر همین اومده تهران. منم گفتم باهاش میرم. شاید تا جواهرده هم سری بزنیم.

بهروز ابروهایش را بالا برد و گفت: اگه جاده باز باشه.

با نگرانی پرسیدم: چرا بسته باشه؟

_: خب ممکنه به خاطر برف و بوران بسته شده باشه. این فصل سال البته چندان دیدنی هم نیست. توصیه نمی کنم برین.

آقای رئوفی گفت: من قول یه کاسه آش تو جواهرده رو بهش دادم. اگه جاده باز باشه می برمش.

فریده خانم با نگرانی گفت: با این حال و روزش آخه...

دستمال خیس را از روی صورتم برداشتم و گفتم: خوب میشم. قول میدم. داروهامو سر وقت می خورم.

فریده خانم یک سطل و یک قوطی دستمال کاغذی کنارم گذاشت و لبخند زد. بعد از آقای رئوفی پرسید: نوه دایی یعنی دقیقاً کی؟ من می شناسم؟

بعد رو به من توضیح داد: من دخترخاله ی بیتاجون مامان کیان مهر هستم. بیتا عین خواهرمه. کیانم بچه که بود بهم میگفت خاله. حالا نمی دونم چرا تعارف می کنه.

آقای رئوفی تبسمی کرد و گفت: جاوید پسر نعیمه خانم، دختردایی باباس.

فریده خانم فکری کرد و بعد گفت: نعیمه مامان جواهر!

چشمهایم گرد شد و پرسیدم: شما جواهر رو می شناسین؟

بهروز با لحنی بدیهی گفت: کی تو فامیل عشق کیان مهر رو نمی شناسه؟ اون وقتا مثلاً داشتیم پای تلفن حرف می زدیم، یهو می دیدیم آقا دل و دین باخته گوشی رو ول کرده رفته. بعداً میگیم کیان این چه کاری بود؟ میگه جوجم اومد!

آقای رئوفی چهره درهم کشید و گفت: میشه بسه؟ جوجه کوچولوی من صرفاً یه بچه ی خوشگل بود.

بهروز عالمانه سری تکان داد و گفت: و البته تنها بچه ای که دل تو رو برده بود.

 آقای رئوفی گفت: کی از اون دخترک عروسکی بدش میومد؟ ولی الان بزرگ شده.

با لحن معنی داری گفتم: و غیر قابل تحمل.

آقای رئوفی تایید کرد: و غیر قابل تحمل.

فریده خانم خندید و گفت: تو دیگه چرا کیان مهر؟ جاوید برادرشه، تو عالم خواهر برادری حرص می خوره یه چی میگه. تو چه دشمنی ای باهاش داری؟

_: حالا... بگذریم.

بهروز گیر داد و پرسید: چی چی رو بگذریم؟ چی باعث شده اون عشق به نفرت برسه؟

آقای رئوفی خنده اش گرفت و گفت: معلوم هست چی داری میگی تو؟ چرا اینقدر بزرگش می کنی؟ این که من وقتی نوجوان بودم از یه بچه کوچولو خوشم میومد چه ربطی به حالا داره؟

_: خب الان چرا غیر قابل تحمله؟

آقای رئوفی با بی حوصلگی گفت: برای این که الان برای کاری وکیلشم که اصلاً به اون کار علاقمند نیستم.

فریده خانم متعجب پرسید: چه کاری؟

من در حال آبریزش چشمها و بینی و استفاده از دستمالهای پیاپی گفتم: داره از شوهرش جدا میشه. نفرت انگیزه.

فریده خانم جداً تحت تاثیر قرار گرفت! با ناراحتی گفت: اوه مگه چند سالشه؟ خیلی کوچولو بود که!

بینیم را توی دستمال فشردم. مطمئن بودم دیگر پوستش را کنده ام. با صدایی تو دماغی گفتم: نوزده سال.

فریده خانم که بیشتر ناراحت شده بود، پرسید: نوزده سال؟! همش؟ مگه چند سالگی شوهر کرده؟

گفتم: عقد کرده خیلی وقت نیست. ولی باهاش خوب نیست. می خواد جدا شه.

_: آخی بمیرم! پسره اذیتش می کنه؟

_: نه بابا. فقط جواهر ازش خوشش نمیاد. همین. آقای رئوفی لطف کردن دارن کمکش می کنن.

فریده خانم که کمی خیالش راحت شده بود، رو به آقای رئوفی کرد و گفت: اگه قضیه خیلی بغرنج نیست، سعی کن باهم آشتی شون بدی.

آقای رئوفی دوباره تو قالب جدی اش فرو رفت و گفت: مشکل سر تفاوت فرهنگی حاده. کاملاً جدیه. جواهر واقعاً نمی تونه حضور در اون خانواده رو تحمل کنه. امروز نباشه، فردا طلاق میگیره.

کم کم بحث عوض شد و فریده خانم هم با فنجانهای جوشانده ی گیاهی و سوپ گرم، سعی داشت به بهبود من کمک کند.

شام مفصل و خیلی خوشمزه بود. همه هم خیلی باکلاس غذا می خوردند. به شدت سعی می کردم سوتی ندهم و با دقت بخورم. اما بالاخره لیوان آبم  روی میز چپه شد و کمی از سالاد هم وقتی داشتم می کشیدم روی میز ریخت! هرکار کردم هم نتوانستم مثل آقای رئوفی آنقدر لقمه ها را قشنگ بگیرم و ظریف بخورم!

بعد از شام وقتی داشتیم برای دسر یک کرم خوشمزه که اسمش را نفهمیدم می خوردیم، موضوع سفر رامسر پیش آمد. بهروز گفت: کاش وقت داشتم منم میومدم باهاتون. با ماشین من می رفتیم هم فال بود هم تماشا.

آقای رئوفی گفت: نه بابا گرفتار می شدی... ایشالا یه بار دیگه میام از قبل هم هماهنگ می کنیم یه گردش حسابیم می ریم.

_: راستی الان با چی می خواین برین؟

_: با تاکسیهای بین شهری.

با تعجب گفتم: فکر می کردم با اتوبوس میریم.

بهروز خندید و گفت: کیان مهر؟ با اتوبوس؟ کت شلوارش چروک میشه!

فریده خانم گفت: خوبه همه مثل تو بیقید و شلوغ باشن؟

بهروز با شکلک خنده داری گفت: من به این خوش تیپی!!!

خندیدم و به آقای رئوفی نگاه کردم. البته کم کم دیگر چشمهایم از شدت تورم باز نمی شدند!

بهروز ناگهان بشکنی زد و گفت: چرا خودت حرف نمی زنی کیان مهر؟ انتظار نداشتم باهام تعارف کنی.

آقای رئوفی ابرویی بالا برد و پرسید: در چه مورد؟

_: داری با تاکسی میری؟!

_: خب آره.

_: مگه من ماشین ندارم؟

_: چرا.

_: خب فردام که تو طرح نمی تونم باهاش برم. بردار برو دیگه!

_: تعارف نکردم. سفرمون ممکنه دو سه روز طول بکشه.

_: خب بکشه. بگو یه هفته. اشکال نداره. من که با سرویس میرم شرکت. شبم اگه ماشین بخوام ماشین مامان هست.

فریده خانم گفت: اصلاً بیا ماشین منو بردار.

_: نه دیگه مزاحم شما نمیشم.

بهروز برخاست و چند لحظه بعد با سؤیچ ماشینش برگشت. آقای رئوفی هم ضمن تشکر از جا برخاست.

بهروز گفت: د نه د! نگفتم پاشی بری!

_: نه دیگه بریم. نصف شبه. جاویدم حالش خوب نیست. بریم یه کم بخوابه. فردا صبح زود باید راه بیفتیم.

_: خب بمونین همین جا فردا برین.

_: نه دیگه بریم هتل...

من پریدم وسط و گفتم: آخه داروهام تو هتلن. باید بخورم.

بالاخره توانستیم از زیر آن همه تعارف و تکلف بیرون بیاییم و پایین برویم. بهروز ماشینش را از گاراژ بیرون آورد و آقای رئوفی پشت فرمان نشست. بهروز در کنار راننده را باز کرد و دوستانه گفت: بهتر باشی.

دست به طرفم دراز کرد که دست بدهد. وانمود کردم ندیدم و سوار شدم.

آقای رئوفی دستی تکان داد و راه افتاد. هوا خیلی سرد بود. عطسه ای کردم. آقای رئوفی با تعجب گفت: هنرپیشه بودی، ولی نه این خوبی!!! چکار کردی که یه دفعه اینجوری سرما خوردی؟

خندیدم و گفتم: دست فنچاشون درد نکنه. به پرنده حساسیت دارم.

_: صدات گرفته. برم درمونگاه؟

_: نه بابا خوب میشه.

اما صدایم بدجور به خس خس افتاده بود. جلوی یک درمانگاه نگه داشت و گفت: پیاده شو. دو ساعت دیگه بیفتی خفه شی، من مسئولیت قبول نمی کنم.

پیاده شدیم. اما ناگهان به طرف ماشین برگشتم و گفتم: دکتر میفهمه، لو میرم.

_: خب به اسم واقعیت میریم تو.

_: نه نمیشه.

_: میشه. بیفتی بمیری که بدتره. بیا دیگه.

_: مثل این که بدتون نمیاد بمیرم.

_: مسئولیتت گردن من نباشه، هر غلطی دلت می خواد بکن.

_: خیلی ممنون :D

خندان باهم رفتیم تو. به اسم خودم نوبت گرفتیم و نشستیم. دلم می خواست بخوابم ولی سرفه و عطسه ها اصلاً اجازه نمی دادند. بعد از نیم ساعت که تمام دستمالهای توی جیب آقای رئوفی و بسته ای که از درمانگاه گرفته بود را خیس کردم، نوبتم رسید. دیگر واقعاً نفس کشیدن برایم مشکل شده بود. دکتر برایم آمپولی تجویز کرد. هرچی خواهش و تمنا کردم که بگذارند بروم، راه نداشت. آقای رئوفی آمپول را خرید و دو تا پرستار که دو طرفم را گرفته بودند، به زور آن را تزریق کردند.

اینقدر با آن صدای خس خسی جیغ زده بودم که دیگر به زحمت صدایم بالا می آمد. توی ماشین هم عصبانی بودم و تمام مدت داشتم برای آقای رئوفی توضیح می دادم که دلش از سنگ است و یک ذره به احساسات من توجه نمی کند. او هم که انگار واقعاً از سنگ بود! حتی یک کلمه هم جوابم را نداد. فقط وقتی رسیدیم به سردی گفت: پیاده شو.

 

تلوتلو خوران تا آسانسور رفتم و وقتی به تختخوابم رسیدم بیهوش شدم.

صبح روز بعد با ضربه هایی که به در اتاقم خورد از خواب پریدم. خواب آلود برخاستم. سرم سنگین بود. نگاهی به سر و وضعم انداختم. شب قبل فقط کفشهایم را در آورده بودم. دستی به سر و لباسم کشیدم. کلاهم را صاف کردم و در را باز کردم.

آقای رئوفی پشت در بود. لباس پوشیده و مثل همیشه مرتب. خواب آلود سلام کردم. جوابم را داد و با ملایمت پرسید: بهتری؟

چشمهایم را مالیدم و گفتم: آره خوبم. ممنون. بدون اون آمپولم خودم خوب میشدم.

_: داشتی خفه می شدی.

_: خب یه کمی...

پوزخندی زد و گفت: دست و صورتتو بشور بیا صبحانه بخور. دیروقته. بقیشو تو ماشین بخواب.

آهی کشیدم و به اتاق برگشتم. صورتم را شستم. موهایم را خیس کردم و با سشوار هتل دوباره به حالت طبیعی برگرداندم. بازهم از این که موهای کوتاهم راحت خشک می شدند، کلی خوشحال شدم. بعد هم بیرون آمدم. روی میز صبحانه چیده بود. با شوق چای ریختم و نشستم و مشغول خوردن شدم.


بعداً نوشت: چقدر غلط داشتم این دفعه!!! مثلاً ویرایش شده بود ها!!!

به کام و آرزوی دل (5)

سلام به روی ماه دوستام
خوبین انشاالله؟ منم خوبم خدا رو شکر...

یادتونه یه وقتی یه همستر بغل وبلاگم داشتم؟ هیچکی کد همستر یا آدرس اون سایت رو داره؟ برای یکی از دوستام میخوام.

پسر کوچیکم با بیصبری منتظره من پا شم بشینه پشت پامپیوتر! می خواستم کمی این قسمت رو طولانی تر کنم، ویرایش کنم، ولی نمیذاره!

آقای رئوفی آدرس یک رستوران را داد و نگاهی به ساعت شیک پشت دستش انداخت. روی دستش سر کشیدم و پرسیدم: مارک ساعتتون چیه؟

با ترشروئی گفت: بشین بچه.

نیشخندی زدم و عقب کشیدم. بعد دوباره کمی به جلو خزیدم و از راننده پرسیدم: چقدر مونده تا برسیم؟

راننده اخم آلود گفت: بستگی به ترافیک داره.

ایشش چقدر همه بداخلاقند!!! رو گرداندم و محو تماشای بیرون شدم. شلوغی پایتخت برایم جالب و هیجان انگیز بود.

بعد از نیم ساعت حوصله ام سر رفت. گوشی آقای رئوفی زنگ زد. جواب داد و ضمن عذرخواهی توضیح داد تا ده دقیقه دیگر می رسد. آهی کشیدم و خیالم راحت شد.

بالاخره رسیدیم. با کنجکاوی به نمای رستوران نگاه کردم. چندان قابل توجه نبود.

آقای رئوفی نگاهی به من انداخت و پرسید: میشه خواهش کنم تا وقتی که ما داریم حرف می زنیم، زبون به دهن بگیری و هیچی نگی؟

متعجب نگاهش کردم. بعد از چند لحظه گفتم: من سعی خودمو می کنم ولی شما کار سختی ازم می خواین. اگر اینقدر ناراحتین چرا نذاشتین بمونم توی هتل؟

_: اونجوری بیشتر نگران می شدم.

_: حالا این آقا کی هست؟ همونی که قرار بود مهرنوش خانم وکیلتون باشه؟

_: یه خانمه. و بله همونه.

_: یه خانم؟!!

_: خیلی عجیبه؟

_: نه ولی تا حالا فکر می کردم یه آقاست. این که تلفن زد خودش بود؟

_: نه مهرنوش بود.

_: هوم... باز خوبه.

_: چی خوبه؟

ولی فرصت نشد توضیح بدهم. به میز چهارنفره ای رسیدیم که یک خانم آراسته کنارش ایستاده بود. خیلی خوشرو و مرتب با آقای رئوفی سلام و احوالپرسی کرد و با کنجکاوی به من نگاه کرد.

آقای رئوفی نگاهی به من انداخت و متفکرانه گفت: این... جاوید نوه دایی باباس. جاوید، ایشون خانم رؤیا شایان هستن.

سری تکان دادم و با مؤدب ترین لحنی که می توانستم گفتم: از آشناییتون خوشوقتم.

رؤیا شایان که هنوز قانع نشده بود، به زحمت گفت: منم همینطور.

آقای رئوفی گفت: خیلی عذر می خوام که دیر کردم. بفرمایید خواهش می کنم.

بعد رو به من کرد و به تندی گفت: جوجه بشین.

کار بدی نمی کردم! پشت به آن دو داشتم نوشته های پایین یک تابلوی نقاشی را می خواندم.

سر میز نشستم و مشغول بازی کردن با رومیزی شدم.

رؤیا شایان گفت: می تونم بپرسم چی شد که به جای مهرنوش خانم، نوه داییتون رو... اگه اشتباه نکنم، با خودتون آوردین؟

آقای رئوفی پوزخندی زد. عاشق این حالت شوخ و شیطانش بودم! چشمانش خندان میشد، مثل بچگیهایم که حرف بامزه ای می زدم. گوشه ی چشمهایش چین میخورد و نگاه سرد و جدی اش، نرم و دوست داشتنی میشد.

نیم نگاهی به من انداخت. با خوشی لبخند زدم. سعی کردم حرفی نزنم تا اشتباهاً طلسم خوش اخلاقی اش شکسته نشود!

رؤیا شایان همچنان منتظر جواب بود. آقای رئوفی با لحنی محکم و شمرده گفت: با مهرنوش که صحبت کردین و همونطور که گفت بچه اش مریض شده بود.

مکثی کرد. انگار مردد بود که ادامه بدهد یا نه. رؤیا شایان گفت: بله متوجه شدم. البته امروز حالش بهتر بود خدا رو شکر. ولی به هر حال...

به من نگاه کرد. انگار بدش نمی آمد کتکی هم حواله ی من بکند!

آقای رئوفی گفت: بله. ولی بلیتش موجود بود و از شانس خوش جاوید و بدشانسی من، نصیب اون شد.

اینجا دیگر حسابی خنده ام گرفت. سر بزیر انداختم و غش غش خندیدم.

رؤیا شایان گفت: خب؟!

پیش خدمت جلو آمد و پرسید: منو بدم خدمتتون؟

من گفتم: به منم بدین.

آقای رئوفی چشم غره رفت. زمزمه کردم: خیلی گشنمه!

پیش خدمت یک منو هم به من داد. صورتم را پشت منو قایم کردم و تمام وجودم گوش شده بود که ببینم آقای رئوفی چه توضیحی می دهد. او هم نفس عمیقی کشید و گفت: جاوید شرورترین بچه ایه که من به عمرم دیدم.

ناباورانه صورتم را از پشت منو بالا آوردم. آقای رئوفی نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد: چون اجباراً مسئولش شدم، نمی تونستم تو هتل تنهاش بذارم. بعید نبود که هتل رو به آتش بکشه!

آب دهانم را به سختی قورت دادم و نگاهش کردم. دنبال جمله ای می گشتم که حسابی تلافی کنم، اما به زبانم نمی آمد. رؤیا شایان متعجب نگاهی به من کرد و پرسید: این یه برنامه ی عادیه؟ همیشه مسئولیت پسربچه های شرور رو قبول می کنین؟

آقای رئوفی تبسمی کرد و گفت: نه. دفعه ی اولم بود و قطعاً آخرین بار.

آهی کشیدم و فکر کردم چه بگویم؟ می توانستم با هرحرفی عصبانیش کنم. چون قول گرفته بود حرف نزنم. ولی دلم نمی خواست هر حرفی بزنم. می خواستم حسابی بسوزانم!

رؤیا شایان گفت: بله متوجهم... به هرحال من اصلاً با بچه ها میونم خوب نیست. مخصوصاً پسربچه ها.

_: متاسفم. واقعاً یه موقعیت خاص بود. منم اصلاً دلم نمی خواست با خودم بیارمش.

پیش خدمت جلو آمد. سفارش غذا را گرفت و رفت.

رؤیا شایان گفت: خوشحالم که اینقدر باهم تفاهم داریم. من به مهرنوش جون هم گفتم که ما با توجه به شباهتهای بسیاری که بهم داریم، حتماً خوشبخت میشیم.

آقای رئوفی ابروهایش را بالا برد و متعجب نگاهش کرد. از آن نگاههایی که از هر توهینی بدتر بود. ولی مخاطبش انگار نگرفت! چون همچنان با لبخند پیروزمندانه ای به او چشم دوخته بود. آقای رئوفی با لحنی ملایم ولی خطرناک پرسید: چه شباهتهایی؟

_: خب از نظر سن و سال که تفاوت چندانی نداریم. من ادبیات خوندم، شما حقوق خوندین. سطح فرهنگ خانوادگیمون بهم شبیهه.

آقای رئوفی سری به تایید خم کرد و آرام گفت: آهان.

رؤیا شایان هم با لبخند پرسید: خب به نظرتون مراسم رو تا آخر همین ماه بگیریم خوبه؟ من ماه آینده یه سری برنامه دارم که دلم نمی خواد با این مراسم قاطی بشن.

_: چه مراسمی؟

_: خب جشن و اینا... نکنه می خواین بگین که از جشن خوشتون نمیاد؟ ببینین بالاخره یه تشریفاتی هست که باید رعایت بشه. اینجوری به من نگاه نکنین.

خنده ام گرفت و به آقای رئوفی نگاه کردم. بالاخره رؤیاخانم هم آن نگاههای ترسناک را درک کرد! کمی دستپاچه شده بود.

آقای رئوفی گفت: منم معتقدم که تشریفات هرکاری باید طبق اصولش انجام بشه. در این بحثی نیست. مشکل من اینه که ما هنوز صحبتهای اولیه رو نکردیم.

_: خب داریم حرف می زنیم دیگه. من با مهرنوش جون صحبت کردم. فکر کردم بهتون گفته. گفتیم چون برای خانوادتون مشکله که یه بار برای خواستگاری مسافرت کنن و یه بار برای بله برون، هر دو مجلس رو یکجا در حضور عده ی مشخصی از فامیل و دوستان برگزار کنیم.

_: فرمایش شما متین. ولی قبل از تمام این صحبتها، باید توافقهایی حاصل بشه.

_: من با شما مشکلی ندارم.

پقی زدم زیر خنده! خانم انگار نوبرش را آورده بود! آقای رئوفی مگر ایرادی داشت که او بتواند اسمش را بگذارد مشکل! هنر کرده بود!

آقای رئوفی به چشم غره اکتفا نکرد و از زیر میز پایم را هم لگد کرد. چهره درهم کشیدم و سر بزیر انداختم. رؤیا خانم گفت: جاویدجان نمی خوای بری ماهیهای آکواریوم رو تماشا کنی؟

نگاهی به آقای رئوفی انداختم. با اشاره ی سر اجازه داد. از جا برخاستم و به طرف آکواریوم بزرگی که کمی آنطرفتر بود، رفتم و با سرخوشی مشغول تماشا شدم. چند دقیقه بعد یک دختر سیزده چهارده ساله جلو آمد و کنارم ایستاد. نیم نگاهی به او انداختم و با لبخند گفتم: سلام.

او هم از گوشه ی چشم نگاهم کرد و گفت: سلام.

نگاهی به سر تا پایش انداختم. کت جیر کوتاه صورتی با آستر پشمالو پوشیده بود. یک شال صورتی با خطهای نازک نقره ای هم به سر انداخته بود. شلوار جین کشی و چکمه پوشیده بود. گفتم: چقدر چکمه هات خوشگلن!

کمی سرخ شد و گفت: اوه مرسی!

نگاهی به آقای رئوفی انداختم. کاملاً جدی و آرام بود. رؤیاخانم با حرارت داشت موضوعی را شرح میداد. دختری که کنارم ایستاده بود، پرسید: اسمت چیه؟

رو به او کردم و با بیخیالی گفتم: جاوید. تو چی؟

با ناز گفت: سلینا.

لب برچیدم و گفت: اوه!

کمی ناراحت شد و با تردید پرسید: خوشت نیومد؟

_: اوه چرا خیلیم خوشم اومد. تو اسم این ماهیها رو نمی دونی؟

_: نه. تو می دونی؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه.

_: تنهایی؟

_: نه. با داییم اومدم. اونجاست.

با چشم به طرف آقای رئوفی اشاره کردم.

_: منظورم اینه که دوستی داری؟

_: دوست؟! آره چند تا دوست دارم!

سلینا با بی قراری نگاهم کرد. ناگهان منظورش را گرفتم و به زحمت قهقهه ام را فرو خوردم. در حال انفجار نخودی خندیدم و فکر کردم بهترین سوژه برای سرکار گذاشتن است.

سلینا دلخور پرسید: به چی می خندی؟

به سختی خودم را جمع و جور کردم و گفتم: معذرت می خوام. ولی این پیشنهادها رو معمولاً پسرا میدن.

_: بیخیال... مگه عصر حجره؟ ما فقط می خوایم دوست باشیم.

با لحنی مثلاً جدی گفتم: اوه بله. عصر حجر که نیست. ولی تو چند سالته؟

_: شونزده سال.

_: چاخان نکن. خیلی باشی سیزده چهارده... محاله بیشتر از این باشی.

_: خب خودت چی؟ شونزده سال بیشتر که نداری.

_: نه. ولی ادعاشم ندارم.

_: خیلی خب حالا شماره میدی؟

_: چه شماره ای؟

با ناز گفت: جاویـــــد! اذیت نکن.

لبخندی زدم و گفتم: باشه حالا... تنهایی؟

_: آره... تا حالا هیچکس مثل تو چشمم رو نگرفته بود. تو خیلی خوش تیپی.

پشت چشمی نازک کردم و گفتم: یه طراح لباس دارم توپ! ولی منظور من این نبود. پرسیدم الان تو رستوران تنها اومدی؟

_: خب آره... مامان و بابام سر کارن. منم اومدم اینجا نهار بخورم. مهمونم نمی کنی؟

_: نه! چون پولام دست خودم نیست. میدونی من وارث یه ثروت عظیمم. داییم وکیلمه و همه ی پولام دست اونه. اونم خیلی خسیسه. بهم هیچی نمیده.

_: یعنی چی؟

_: یعنی تا هیجده سالگی هیچی ندارم. خودمم و لباسای تنم.

نگاهی به لباسهایم انداخت و گفت: البته لباساتم خیلی می ارزن.

_: ولی نمی تونم اونا رو به جای غذا بدم. می تونم؟

_: نه. ولی من می تونم مهمونت کنم.

_: اوه مرسی!

پشت یک میز نشستیم و به پیش خدمت گفتم غذایی را که سفارش داده بودم سر آن میز بیاورد. سلینا هم نهارش را سفارش داد. غذای من را آوردند. گذاشتم وسط و گفتم: بیا باهم بخوریم.

یک تکه ماهی سرخ شده را سر چنگال زد و پرسید: این که گفتی وارث یه ثروت عظیم هستی چاخان بود، نه؟

با تظاهر به دلخوری گفتم: نه بابا چاخان چیه؟ بیا از داییم بپرس. تو شهر خودمون کلی زمین و باغ و خونه دارم. الانم برای رسیدگی به سندها و مالکیتشون اومدیم پایتخت. تازه تو یکی از باغام اسبم دارم. یه اسب خاکستری خوشگل!

_: جدی؟! اسمش چیه؟

_: اسمش؟ اوممم اسمش... تندره.

_: نره؟

_: نه بابا مادیانه!

_: پس چرا اسمش پسرونه اس؟

_: هوم... همینجوری. آخ دلم براش تنگ شده...

_: چند تا خونه داری؟

_: یه آپارتمان پنج طبقه دارم... یه خونه ی قدیمی دارم که کلنگیه می خوام بکوبمش ولی اول باید مستاجرشو بیرون کنم... اوممم یه خونه ی ویلایی جدیدم دارم که خوشگله خودم می خوام برم توش. الانم با مامانم تو یه خونه باغ زندگی می کنیم. داییمم مجرده با ما زندگی می کنه.

غرق خیالاتم شده بودم. حرف می زدم و می خوردم. سلینا هم سفارش سالاد و سوپ و دسر داد. کلی خوردم!

داشتم دسر می خوردم که دیدم رؤیاخانم دلخور و قهرآلود از سر میز آقای رئوفی برخاست و با آن کفشهای پاشنه بلند تق تق کنان رستوران را ترک کرد. آقای رئوفی دستی به موهایش کشید و نگاهی به من انداخت. لبخندی زدم و دست تکان دادم. تند تند کاسه ی دسر را خالی کردم و به سلینا گفتم: از پذیراییت ممنونم.

به سرعت از جا برخاستم. سلینا گفت: شماره ندادی.

_: باشه دفعه ی بعد.

آقای رئوفی حساب میزش را کرد و بیرون رفت. بدو بدو دنبالش رفتم. وقتی رسیدم، بدون این که نگاهم کند، پرسید: باز که از من مایه نذاشتی؟

_: نه. فقط گفتم خیلی پولدارم ولی پولام دست داییمه. بعد این داییم وکیلمه و خیلیم بداخلاقه. هیچی بهم پول نمیده.

با ناامیدی سری تکان داد و گفت: تو آدم بشو نیستی.

_: اهه! شمام به رؤیاخانم گفتین من خیلی شرورم!

_: نیستی؟

_: نخیر نیستم. من یک فرشته ام!

_: اوه! یه کم عقبتر بپر اینقدر پر و بالت به من نگیره فرشته!

خندیدم. در حالی که روی جدول کنار جوی آب راه می رفتم، گفتم: میشه یه خورده از راه رو پیاده بریم؟ من خیلی خوردم. می خوام غذام هضم شه.

_: به نظرم داریم همین کار رو می کنیم.

_: به رؤیاخانم چی گفتین عصبانی شد؟

_: فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه.

_: نه خب... اگه نمی خواین نگین. ولی نبودین ببینین من چیا به این دختره سلینا گفتم!

_: قابل تصوره!

_: بهش گفتم باغ دارم و یه اسب خاکستری!

_: نه بابا!

_: گفتم اسم اسبم تندره! راستی اسم اسبتون چیه؟

_: پوما.

_: ماده است؟

_: نه.

_: من گفتم اسبم مادیانه.

_: میشه روی زمین راه بری؟

_: نه. اون پایین کیف نمیده. بیخیال... اینجا هیچکس شما رو نمیشناسه.

آهی کشید و گفت: امید منم به همینه!

با دیدن یک مغازه ی بدلی فروشی، مثل تیر از جلوی آقای رئوفی رد شدم و به شیشه ی ویترین چسبیدم.

آقای رئوفی بی حوصله کنارم ایستاد. بدون این که چشم از آن همه زرق و برق دوست داشتنی بردارم، گفتم: من عاشق بدلیجاتم.

آقای رئوفی یادآوری کرد: این جمله ات خیلی دخترونه است!

مدافعانه به طرفش برگشتم و گفتم: ولی الان پسرای زیادی هستن که کلی از این چیزمیزا به خودشون آویزون می کنن. نگاه کنین حتی فروشنده هم همینطوره.

_: تو که نمی خوای از این جور پسرا باشی؟

لحنش طوری بود که دچار عذاب وجدان شدم. آرزومندانه نگاه دیگری توی ویترین انداختم و بعد در حالی که مثل یک لاستیک چسبناک به زحمت از شیشه جدا می شدم، گفتم: نه. نمی خوام.

چند قدم در سکوت کنارش راه رفتم. بالاخره دلخور گفتم: دایی خسیس از خودراضی! وقتی اون ثروت عظیم مال خودم شد، یه عالمه بدلیجات... نه نه... یه عالمه جواهر واقعی می خرم و اصلاً هم از شما اجازه نمی گیرم!

پوزخندی زد و گفت: بیدار شو بچه جان. من اون دختره نیستم، تو هم وارث یه ثروت عظیم نیستی.

آه پرسوزی کشیدم و گفتم: آره...

بعد دوباره حالم خوب شد. در حالی که می پریدم، دوباره روی جدول رفتم و گفتم: ولی من می تونم یه عالمه جواهر داشته باشم. نه؟ حداقل می تونم مالک تمام وجود خودم باشم؛ مگه نه؟

_: اگه نزنی یه بلایی سر خودت بیاری، آره.

کمی بعد تاکسی گرفت و به هتل برگشتیم. باهم به اتاق رفتیم. دکمه های کتم را باز کردم و منتظر نگاهش کردم. فکر می کردم می خواهد آن را پس بگیرد. ولی حرفی نزد. به اتاقش رفت و در را بست.

من هم به اتاقم رفتم. لباس عوض کردم. دست و رویم را که حسابی سیاه و دود گرفته شده بود، شستم و توی رختخواب شیرجه زدم. سرم به بالش نرسیده خوابم برد.