ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

به کام و آرزوی دل (6)

سلام بر دوستان گرام
این هم ده صفحه ی آچهار
امید که لذت ببرین

وقتی بیدار شدم، قبل از این که چشمانم را باز کنم فکر کردم اینجا کجاست؟

چشم بسته لحاف و بالش نرم آکریلیک را لمس کردم. کمی فکر کردم تا به خاطر آوردم در اتاق خواب صورتی هتل هستم! البته همه ی اتاق صورتی نبود؛ ولی لحاف و ملافه ها صورتی بودند و کلی احساسات دخترانه ام راضی می کردند.

چشم باز کردم و به گچبریهای سقف خیره شدم. خوشحال کش و قوسی رفتم و بالاخره از جا برخاستم. دست و رویی صفا دادم و به اتاق نشیمن رفتم. آقای رئوفی روی مبل نشسته بود و روزنامه می خواند. سلام کردم. از پشت روزنامه جواب گفت. بدون این که سر بردارد، پرسید: اتو نداری؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه. می خواین؟

_: خودت حالت بد نمیشه از این بلوز و بدتر از اون روسری چروک؟

_: دست بردارین آقای رئوفی! مهمونی که نیست. سَفَره.

آه بلندی کشید و دست برداشت.

نگاهی از پنجره به بیرون انداختم. سر شب بود و شهر از آن بالا انگار چراغانی بود. پرده ی حریر سفید را رها کردم و به طرف یخچال رفتم. در حالی که درش را باز می کردم، پرسیدم: شما چیزی می خورین؟

باز از پشت روزنامه، کوتاه و قاطع گفت: نه.

_: من خیلی گشنمه.

_: اون همه نهار کجا رفت؟

_: اوووه!!! هزار سال گذشته. شب شده دیگه.

جوابی نداد. توی یخچال یک بشقاب میوه ی سلفون کشیده بود که با خوشحالی بازش کردم و در حالی که یک انار سرخ و آبدار را برمی داشتم، پرسیدم: از این میوه ها میشه خورد؟

صدای پشت روزنامه گفت: برای خوردن گذاشتن.

لبخندی زدم و رفتم روی مبل کنار شومینه نشستم. مشغول فشردن انار شدم. در حال ورق زدن، اتفاقاً دید. روزنامه را پایین آورد و پرسید: داری چکار می کنی؟

با نیشخندی عریض گفتم: آب انار میل دارین؟

با نگاهی جدی و خطرناک گفت: نه مرسی. این چکاریه؟ بشقاب هست.

معترضانه گفتم: آبمیوه گیر که نیست! آب انار میخوام.

_: می ترکه می ریزه رو لباست!

_: نه مواظبم.

_: آبمیوه تو یخچال بود. اگه آب انار نیست بگو برات بیارن.

_: نه! اون قوطی های رنگی چه ربطی دارن به آب انار طبیعی؟!

_: اونو بذار کنار. خودم می برمت بهت آب انار تازه میدم.

_: نه اینجوریش حال میده.

بعد با دندان کمی از پوست انار را کندم و توی سطل کنار مبل انداختم. آقای رئوفی کم مانده بود بالا بیاورد! حیرتزده پرسید: کارد نبود؟

دلخور گفتم: آقای رئوفی!

آهی کشید و دوباره مشغول روزنامه خواندن شد.

پرسیدم: ساعت چنده؟

نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت و گفت: هفت و نیم.

نگاهم دور اتاق چرخید. پرسیدم: اینجا ساعت نداره؟

به یک کشتی روی شومینه اشاره کرد و گفت: چرا.

گردن کشیدم و پرسیدم: ساعتش کوش؟

بعد لبخندی زدم و گفتم: هان دیدم.

موبایلش زنگ زد. نگاهی به اسم روی گوشی انداخت و لبخند زد. زمزمه کردم: عشقتونه؟

پوزخندی زد. پرسیدم: تنهاتون بذارم؟

با خنده گفت: مرض!

جواب تلفن را که داد، صدایش شادتر از همیشه بود. با خوشرویی گفت: سلاملیکم!

تمام وجودم گوش شده بود. صدای مخاطبش را شنیدم که گفت: علیک سلام. با جی پی اس ردتو زدم میگه تهرانی. راست میگه یا دروغ؟

_: بابا تکنولوژی! رد می زنی حالا؟

_: دیگه دیگه... کجایی حالا؟

_: هتل...

_: داشتیم؟ اومدی اینجا یه خبر ندادی؟

_: اصلاً فرصتی نبود. صبحی رسیدم، فردا صبحم دارم میرم.

_: امشب که هستی خیر سرت. تازه بیخود کردی رفتی هتل.

_: تو که می دونی اینجا راحتترم. تعارفم ندارم. اگه فرصتی بود، حتماً بهت سر می زدم. ولی این سفر نمیشه.

_: یعنی چی که نمیشد؟ الان پاشو بیا اینجا ببینم. اصلاً نه... بشین خودم میام دنبالت.

_: زحمت نکش. با تاکسی هتل بیام زودتر می رسم. ولی موضوع اینه که تنها نیستم.

_: جــــان؟! با خانمتون اومدین مثلاً؟ تازه قدم ایشونم روی چشم. بالاخره ما باید ببینیم تو با کی مراوده داری. هان... مامانم داره میگه حتماً برای شام بیا. برات کباب دیگی درست می کنه با فرنچ فرایز مخصوص مامان خانم.

 

این را که شنیدم، از جا پریدم و گفتم: بریم. من گشنمه.

چشم غره ی خطرناکی رفت که سر جایم نشستم و دوباره مشغول مکیدن انارم شدم. آقای رئوفی هم گفت: نه بابا خانمم کجا بود؟ خدا خیرت بده. نوه دایی باباس. یه پسربچه ی شر و شیطون. فعلاً زنجیرش کردم نشسته.

خندیدم. انارم را فشردم و با میل نوشیدم. دیگر گوش نمی کردم مخاطبش چه می گوید. ولی ظاهراً خیلی اصرار کرد که آقای رئوفی بالاخره رضایت داد و گفت: باشه. میاییم.

گوشی را که گذاشت، جیغی از خوشی کشیدم و گفتم: آخ جوووون!

با ناراحتی گفت: نگاه کن چکار کردی! هم مبل کثیف شد هم لباست!! پاشو دستاتو بشور. لباستم عوض کن! ضمناً لباسای کثیفتم جمع کن بدیم بشورن.

_: تا فردا شسته میشن؟

_: خواهش می کنیم که بشن. زود باش.

_: خودم می تونم بشورم.

غرید: لازم نیست.

لباس عوض کردم. کلاه بره ام را سرم گذاشتم. روسری چروک، کلاه بافتنی، چند جفت جوراب و سه تا بلوز و شلوار را رویهم گلوله کردم و از اتاق بیرون آمدم. ضربه ای به در خورد. از زیر لباس چرکهایم، دست بردم و در را باز کردم. یکی از نظافتچی های هتل بود. نگاهی به من کرد و لباسها را گرفت.

آقای رئوفی از جا برخاست. یک دسته ی کوچک لباس تا شده ی مرتب را به زن داد و گفت: اینا رو هم لطفاً بشورین. ضمناً روی مبل آب انار چکیده، اگه لطف کنین زودتر تمیزش کنین، لکه اش نمونه.

_: چشم آقا.

زن لباسها را روی چرخ دستی اش گذاشت و آمد تا مبل را تمیز کند. با آن بلوز بافتنی بنفش دخترانه که یقه اسکی گشاد داشت و شلوار مخمل کبریتی سبز و کلاه خاکستری، تیپی زده بودم دیدنی!

زن کارش را تمام کرد و آقای رئوفی انعامی به او داد و رفت. کنار پنجره تکیه دادم و داشتم با منگوله ی پرده بازی می کردم. آقای رئوفی نگاهی به من انداخت و پرسید: لباس دیگه هم داری؟

بدون این که سر بردارم، گفتم: نه. این آخریش بود. می خواستم سبک سفر کنم.

_: شدی مثل دختربچه های تخس تو فیلما که به زور خودشونو قاطی گروه های پسرونه می کنن.

سر بلند کردم. خندیدم و گفتم: کمتر از اونام نیستم. همیشه همین کارو می کردم. مجیدم حمایتم می کرد.

_: مشخصه. ولی مقصود من چیز دیگه ای بود. ما شام مهمونیم و لباست خیلی دخترونه است. مجبوریم یه فکری بکنیم. طبعاً نمی تونم تو هتل بذارمت.

شانه ای بالا انداختم و گفتم: من چیزیم نمیشه. جایی هم نمی خوام برم.

_: نمی تونم روی الهامهای اتفاقیت ریسک کنم.

آرام لب مبل نشستم و گفتم: هرجور میلتونه.

آهی کشید و گفت: میرم ببینم تو مغازه ی پایین چی پیدا میشه. جایی نری.

همانطور که سرم پایین بود، نگاهم را بالا آوردم و موذیانه خندیدم.

از در بیرون رفت. ده دقیقه بعد با یک دست لباس کامل پسرانه برگشت. این بار با کمک فروشنده و دقت خود آقای رئوفی لباسها اندازه بودند.

لباسها را پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم. آقای رئوفی با بی حوصلگی انتظار می کشید. نگاهی به سرتاپایم انداخت. یقه ی کت و یقه ی پیراهنم را صاف کرد. رو گرداندم و در حالی که به زحمت یقه ام را نگاه می کردم، پرسیدم: مگه چش بود؟

آقای رئوفی سیلی ملایمی به گونه ام زد و گفت: چش نه گوش بود! من نمی دونم این مامان تو بهت چی یاد داده.

شانه ای بالا انداختم و گفتم: سعی خودش رو کرد، ولی خیلی فایده ای نداشت.

_: دارم می بینم.

باهم بیرون آمدیم. پرسیدم: کجا میریم؟

_: خونه ی یکی از اقوام که باهاشون خیلی صمیمیم.

_: اوه چه عالی! مامان منم دختر دایی بابای شماست. پس منم یکی از اقوامتونم!

_: ولی با تو اصلاً صمیمی نیستم!

خندیدم و گفتم: بی صبرانه در انتظار لحظه ای هستین که از شرم خلاص شین!

_: یه چیزی تو همین مایه ها!

با تاکسی هتل رفتیم. خوشبختانه خیلی دور نبود. راننده ی تاکسی هم کوچه پس کوچه ها را خوب می شناخت و زیاد توی ترافیک نماندیم.  

جلوی یک آپارتمان پیاده شدیم. آقای رئوفی حساب تاکسی را کرد و زنگ در را زد. من هم عقب رفته بودم و داشتم نمای ساختمان و ساختمانهای مجاور را تماشا می کردم.

در خانه باز شد. آقای رئوفی چند لحظه ای به انتظارم توی درگاه ایستاد تا متوجه شدم. بعد به سرعت خودم را به او رساندم و وارد شدم. تا جلوی آسانسور برسیم، صاحبخانه به استقبالمان آمده بود. یک مرد جوان نسبتاً خوش قیافه بود. با خوشحالی آقای رئوفی را در آغوش کشید و چند تا ضربه ی حسابی هم به پشتش زد. بعد به طرف من برگشت و گفت: پسرک شیطون اینه؟ بهش نمیاد.

قدمی به طرفم برداشت. اما آقای رئوفی بین من و او ایستاد و گفت: سرما خورده شدید. جلو نرو.

نه بد نبود! آقای رئوفی هم داشت راه میفتاد! کم مانده بود از خنده روی زمین ولو بشوم! در تایید حرف آقای رئوفی، خنده ام را به سرفه تبدیل کردم و دماغم را بالا کشیدم.

آقای رئوفی او را بهروز معرفی کرد و گفت نوه ی خاله ی مادرش است. بهروز عذرخواهی کرد و گفت که آسانسور خراب است. با خوشحالی گفتم: آخ جون!

بهروز با تعجب به من نگاه کرد و پرسید: چرا؟

خنده ام را جمع و جور کردم و گفتم: من... اومم... از آسانسور خوشم نمیاد.

آقای رئوفی فاضلانه توضیح داد: دچار فوبیای فضای بسته است.

پرسیدم: چی چیا؟!

_: هیچی. بیا.

دو طبقه بالا رفتیم و یک خانم خوشگل و خوش لباس و خوشحال به استقبالمان آمد. خوشبختانه قصد روبوسی نداشت. فقط شدید گرم گرفت و ورودمان را خوشامد گفت. انگار تو این شب تاریک و سرد کلبه ی محقرش را گرم کرده بودیم. آه...

نه بابا  اینها را نگفت D:

تازه کلبه شان هم اصلاً محقر نبود. یک آپارتمان نسبتاً بزرگ و شیک بود که قسمت جالبش این بود که یک دسته فنچ آزادانه در اتاق پرواز می کردند! داشتم حیرتزده فنچها را تماشا می کردم که فریده خانم، مادر آقابهروز، توضیح داد که عاشق پرنده ها، مخصوصاً فنچهاست.

این را که گفت تازه یادم آمد که به پرنده ها حساسیت دارم؛ و بالاخره فهمیدم چرا از لحظه ای که پا توی خانه گذاشته ام گلویم به خارش افتاده است! عالی بود! در تایید فرمایشات آقای رئوفی تا آخر شب اشک ریختم و عطسه کردم و سرفه زدم!

فریده خانم خیلی نگران شده بود. اما آقای رئوفی به او اطمینان داد که من داروهایم را خورده ام و کاری بیش از این از عهده ی کسی برنمی آید.

من هم چه اشکی می ریختم! مطمئن بودم چشمهایم دو تا کاسه خون شده اند. عطسه سرفه...

وقتی نشستیم، فریده خانم از آقای رئوفی پرسید: با جاوید جان دقیقاً چه نسبتی دارین؟

_: نوه دایی باباست.

بهروز پرسید: چی شد که باهم مسافرت می کنین؟

_: کاملاً اتفاقی. تو ایستگاه باهم بودیم و الکی الکی مسئولیتش افتاد گردنم.

_: فردا برمی گردین؟

_: نه میریم رامسر. جاوید اونجا یه امتحان داره. به خاطر همین اومده تهران. منم گفتم باهاش میرم. شاید تا جواهرده هم سری بزنیم.

بهروز ابروهایش را بالا برد و گفت: اگه جاده باز باشه.

با نگرانی پرسیدم: چرا بسته باشه؟

_: خب ممکنه به خاطر برف و بوران بسته شده باشه. این فصل سال البته چندان دیدنی هم نیست. توصیه نمی کنم برین.

آقای رئوفی گفت: من قول یه کاسه آش تو جواهرده رو بهش دادم. اگه جاده باز باشه می برمش.

فریده خانم با نگرانی گفت: با این حال و روزش آخه...

دستمال خیس را از روی صورتم برداشتم و گفتم: خوب میشم. قول میدم. داروهامو سر وقت می خورم.

فریده خانم یک سطل و یک قوطی دستمال کاغذی کنارم گذاشت و لبخند زد. بعد از آقای رئوفی پرسید: نوه دایی یعنی دقیقاً کی؟ من می شناسم؟

بعد رو به من توضیح داد: من دخترخاله ی بیتاجون مامان کیان مهر هستم. بیتا عین خواهرمه. کیانم بچه که بود بهم میگفت خاله. حالا نمی دونم چرا تعارف می کنه.

آقای رئوفی تبسمی کرد و گفت: جاوید پسر نعیمه خانم، دختردایی باباس.

فریده خانم فکری کرد و بعد گفت: نعیمه مامان جواهر!

چشمهایم گرد شد و پرسیدم: شما جواهر رو می شناسین؟

بهروز با لحنی بدیهی گفت: کی تو فامیل عشق کیان مهر رو نمی شناسه؟ اون وقتا مثلاً داشتیم پای تلفن حرف می زدیم، یهو می دیدیم آقا دل و دین باخته گوشی رو ول کرده رفته. بعداً میگیم کیان این چه کاری بود؟ میگه جوجم اومد!

آقای رئوفی چهره درهم کشید و گفت: میشه بسه؟ جوجه کوچولوی من صرفاً یه بچه ی خوشگل بود.

بهروز عالمانه سری تکان داد و گفت: و البته تنها بچه ای که دل تو رو برده بود.

 آقای رئوفی گفت: کی از اون دخترک عروسکی بدش میومد؟ ولی الان بزرگ شده.

با لحن معنی داری گفتم: و غیر قابل تحمل.

آقای رئوفی تایید کرد: و غیر قابل تحمل.

فریده خانم خندید و گفت: تو دیگه چرا کیان مهر؟ جاوید برادرشه، تو عالم خواهر برادری حرص می خوره یه چی میگه. تو چه دشمنی ای باهاش داری؟

_: حالا... بگذریم.

بهروز گیر داد و پرسید: چی چی رو بگذریم؟ چی باعث شده اون عشق به نفرت برسه؟

آقای رئوفی خنده اش گرفت و گفت: معلوم هست چی داری میگی تو؟ چرا اینقدر بزرگش می کنی؟ این که من وقتی نوجوان بودم از یه بچه کوچولو خوشم میومد چه ربطی به حالا داره؟

_: خب الان چرا غیر قابل تحمله؟

آقای رئوفی با بی حوصلگی گفت: برای این که الان برای کاری وکیلشم که اصلاً به اون کار علاقمند نیستم.

فریده خانم متعجب پرسید: چه کاری؟

من در حال آبریزش چشمها و بینی و استفاده از دستمالهای پیاپی گفتم: داره از شوهرش جدا میشه. نفرت انگیزه.

فریده خانم جداً تحت تاثیر قرار گرفت! با ناراحتی گفت: اوه مگه چند سالشه؟ خیلی کوچولو بود که!

بینیم را توی دستمال فشردم. مطمئن بودم دیگر پوستش را کنده ام. با صدایی تو دماغی گفتم: نوزده سال.

فریده خانم که بیشتر ناراحت شده بود، پرسید: نوزده سال؟! همش؟ مگه چند سالگی شوهر کرده؟

گفتم: عقد کرده خیلی وقت نیست. ولی باهاش خوب نیست. می خواد جدا شه.

_: آخی بمیرم! پسره اذیتش می کنه؟

_: نه بابا. فقط جواهر ازش خوشش نمیاد. همین. آقای رئوفی لطف کردن دارن کمکش می کنن.

فریده خانم که کمی خیالش راحت شده بود، رو به آقای رئوفی کرد و گفت: اگه قضیه خیلی بغرنج نیست، سعی کن باهم آشتی شون بدی.

آقای رئوفی دوباره تو قالب جدی اش فرو رفت و گفت: مشکل سر تفاوت فرهنگی حاده. کاملاً جدیه. جواهر واقعاً نمی تونه حضور در اون خانواده رو تحمل کنه. امروز نباشه، فردا طلاق میگیره.

کم کم بحث عوض شد و فریده خانم هم با فنجانهای جوشانده ی گیاهی و سوپ گرم، سعی داشت به بهبود من کمک کند.

شام مفصل و خیلی خوشمزه بود. همه هم خیلی باکلاس غذا می خوردند. به شدت سعی می کردم سوتی ندهم و با دقت بخورم. اما بالاخره لیوان آبم  روی میز چپه شد و کمی از سالاد هم وقتی داشتم می کشیدم روی میز ریخت! هرکار کردم هم نتوانستم مثل آقای رئوفی آنقدر لقمه ها را قشنگ بگیرم و ظریف بخورم!

بعد از شام وقتی داشتیم برای دسر یک کرم خوشمزه که اسمش را نفهمیدم می خوردیم، موضوع سفر رامسر پیش آمد. بهروز گفت: کاش وقت داشتم منم میومدم باهاتون. با ماشین من می رفتیم هم فال بود هم تماشا.

آقای رئوفی گفت: نه بابا گرفتار می شدی... ایشالا یه بار دیگه میام از قبل هم هماهنگ می کنیم یه گردش حسابیم می ریم.

_: راستی الان با چی می خواین برین؟

_: با تاکسیهای بین شهری.

با تعجب گفتم: فکر می کردم با اتوبوس میریم.

بهروز خندید و گفت: کیان مهر؟ با اتوبوس؟ کت شلوارش چروک میشه!

فریده خانم گفت: خوبه همه مثل تو بیقید و شلوغ باشن؟

بهروز با شکلک خنده داری گفت: من به این خوش تیپی!!!

خندیدم و به آقای رئوفی نگاه کردم. البته کم کم دیگر چشمهایم از شدت تورم باز نمی شدند!

بهروز ناگهان بشکنی زد و گفت: چرا خودت حرف نمی زنی کیان مهر؟ انتظار نداشتم باهام تعارف کنی.

آقای رئوفی ابرویی بالا برد و پرسید: در چه مورد؟

_: داری با تاکسی میری؟!

_: خب آره.

_: مگه من ماشین ندارم؟

_: چرا.

_: خب فردام که تو طرح نمی تونم باهاش برم. بردار برو دیگه!

_: تعارف نکردم. سفرمون ممکنه دو سه روز طول بکشه.

_: خب بکشه. بگو یه هفته. اشکال نداره. من که با سرویس میرم شرکت. شبم اگه ماشین بخوام ماشین مامان هست.

فریده خانم گفت: اصلاً بیا ماشین منو بردار.

_: نه دیگه مزاحم شما نمیشم.

بهروز برخاست و چند لحظه بعد با سؤیچ ماشینش برگشت. آقای رئوفی هم ضمن تشکر از جا برخاست.

بهروز گفت: د نه د! نگفتم پاشی بری!

_: نه دیگه بریم. نصف شبه. جاویدم حالش خوب نیست. بریم یه کم بخوابه. فردا صبح زود باید راه بیفتیم.

_: خب بمونین همین جا فردا برین.

_: نه دیگه بریم هتل...

من پریدم وسط و گفتم: آخه داروهام تو هتلن. باید بخورم.

بالاخره توانستیم از زیر آن همه تعارف و تکلف بیرون بیاییم و پایین برویم. بهروز ماشینش را از گاراژ بیرون آورد و آقای رئوفی پشت فرمان نشست. بهروز در کنار راننده را باز کرد و دوستانه گفت: بهتر باشی.

دست به طرفم دراز کرد که دست بدهد. وانمود کردم ندیدم و سوار شدم.

آقای رئوفی دستی تکان داد و راه افتاد. هوا خیلی سرد بود. عطسه ای کردم. آقای رئوفی با تعجب گفت: هنرپیشه بودی، ولی نه این خوبی!!! چکار کردی که یه دفعه اینجوری سرما خوردی؟

خندیدم و گفتم: دست فنچاشون درد نکنه. به پرنده حساسیت دارم.

_: صدات گرفته. برم درمونگاه؟

_: نه بابا خوب میشه.

اما صدایم بدجور به خس خس افتاده بود. جلوی یک درمانگاه نگه داشت و گفت: پیاده شو. دو ساعت دیگه بیفتی خفه شی، من مسئولیت قبول نمی کنم.

پیاده شدیم. اما ناگهان به طرف ماشین برگشتم و گفتم: دکتر میفهمه، لو میرم.

_: خب به اسم واقعیت میریم تو.

_: نه نمیشه.

_: میشه. بیفتی بمیری که بدتره. بیا دیگه.

_: مثل این که بدتون نمیاد بمیرم.

_: مسئولیتت گردن من نباشه، هر غلطی دلت می خواد بکن.

_: خیلی ممنون :D

خندان باهم رفتیم تو. به اسم خودم نوبت گرفتیم و نشستیم. دلم می خواست بخوابم ولی سرفه و عطسه ها اصلاً اجازه نمی دادند. بعد از نیم ساعت که تمام دستمالهای توی جیب آقای رئوفی و بسته ای که از درمانگاه گرفته بود را خیس کردم، نوبتم رسید. دیگر واقعاً نفس کشیدن برایم مشکل شده بود. دکتر برایم آمپولی تجویز کرد. هرچی خواهش و تمنا کردم که بگذارند بروم، راه نداشت. آقای رئوفی آمپول را خرید و دو تا پرستار که دو طرفم را گرفته بودند، به زور آن را تزریق کردند.

اینقدر با آن صدای خس خسی جیغ زده بودم که دیگر به زحمت صدایم بالا می آمد. توی ماشین هم عصبانی بودم و تمام مدت داشتم برای آقای رئوفی توضیح می دادم که دلش از سنگ است و یک ذره به احساسات من توجه نمی کند. او هم که انگار واقعاً از سنگ بود! حتی یک کلمه هم جوابم را نداد. فقط وقتی رسیدیم به سردی گفت: پیاده شو.

 

تلوتلو خوران تا آسانسور رفتم و وقتی به تختخوابم رسیدم بیهوش شدم.

صبح روز بعد با ضربه هایی که به در اتاقم خورد از خواب پریدم. خواب آلود برخاستم. سرم سنگین بود. نگاهی به سر و وضعم انداختم. شب قبل فقط کفشهایم را در آورده بودم. دستی به سر و لباسم کشیدم. کلاهم را صاف کردم و در را باز کردم.

آقای رئوفی پشت در بود. لباس پوشیده و مثل همیشه مرتب. خواب آلود سلام کردم. جوابم را داد و با ملایمت پرسید: بهتری؟

چشمهایم را مالیدم و گفتم: آره خوبم. ممنون. بدون اون آمپولم خودم خوب میشدم.

_: داشتی خفه می شدی.

_: خب یه کمی...

پوزخندی زد و گفت: دست و صورتتو بشور بیا صبحانه بخور. دیروقته. بقیشو تو ماشین بخواب.

آهی کشیدم و به اتاق برگشتم. صورتم را شستم. موهایم را خیس کردم و با سشوار هتل دوباره به حالت طبیعی برگرداندم. بازهم از این که موهای کوتاهم راحت خشک می شدند، کلی خوشحال شدم. بعد هم بیرون آمدم. روی میز صبحانه چیده بود. با شوق چای ریختم و نشستم و مشغول خوردن شدم.


بعداً نوشت: چقدر غلط داشتم این دفعه!!! مثلاً ویرایش شده بود ها!!!

نظرات 60 + ارسال نظر
samira شنبه 9 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:44 ق.ظ

سلام
من قبلا کتاباتونو از سایت نودهشتیا دانلود می کردم تازه با وبلاگتون آشنا شدم واقعا بهتون تبرک می گم قلم روونی دارید خیلی قشنگم می نویسید موع هاتون خیلی متنوع هست
واقعا خسته نباشید

سلام
خیلی ممنونم ازت
سلامت باشی

[ بدون نام ] یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:39 ب.ظ

سلام عزیز.
منم جواب کامنتت رواینجامیدم.
سلام عزیزم.
منم از آشناییت خیلی خوشحالم.
من چند تا کتاب هاتو دانلود کردم واینایی رو که خوندم همین مشکلوداشتن متاسفانه.
ولی عاشق نوشته هاتم.خیلی قشنگن.
نویسنده ی باحالی هستی!! نوشته هات جوری هست که من دوست دارم ...
تو بنویس من طرفدار تمام رمان هات هستم!به دوستام هم معرفی میکنم گلم.
این رمان افسون کوهستان میتونست طولانی تر وجذاب تر بشه.
عیب نداره...
اگه بخوای بامشورت چند تا نویسنده میتونی این عیب نوشته هاتو درست کنی!
آخر هر رمانی مخصوصارمان های هیجانی کاره بیشتری میبره... مطمئنم به زودی عیب نوشته هاتو برطرف میکنی دوستم.

سلام آینوش جان

خیلی ممنونم

نظر لطفته. خیلی از محبت و همراهیت ممنونم. امیدوارم با کمک و همراهی همه ی دوستان بتونم بهتر بنویسم.

آینوش یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 03:24 ب.ظ http://inosh.blogfa.com

سلام عزیزم.
خیلی خیلی وب باحالی داری
منم عاشق رمانم.مخصوصا رمان های هیجانی
من ازت یه سوال داشتم
ازبین رمان های شما من افسون کوهستان رو ازنودهشتیا دانلود کردم ولی آخرش به نظرم اومد نصفه هست
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا اینطوری تموم شد؟هیچی نفهمیدم به خدا

سلام دوست من
خیلی ممنون

رمان هیجانی فقط اون یکی رو دارم. با وجود این که خیلی هم دوسش داشتم، ولی نه این که گروه خونم به هیجان نمی خوره، دوستان استقبال زیادی نکردن، حوصله نکردم قشنگ ادامه اش بدم. این بود که فقط تمومش کردم. گذشته از این بزرگترین عیب نوشته های من پایان ناگهانیه. می دونی یه مدت طولانی با یه قصه زندگی می کنم. می نویسم ذره ذره... ولی از یه جایی دیگه نفسم می گیره. نمی تونم ادامه بدم. دلم می خواد زودتر تمومش کنم. سالهاست که می نویسم و هنوز نتونستم به این بزرگترین عیب نوشتنم غلبه کنم.

ولی به هر حال اگر روزی حسی بود این داستان رو به طور خاص ادامه میدم و سعی می کنم بهتر تمومش کنم.

fa.me شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:15 ب.ظ

ببین چه قدر چشم انتظارممممممممممم
پس چرا آپ نمیکنی
دلم بقیشو میخواد

دارم می نویسم.

زهورا شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:04 ب.ظ

خوبین؟امروز شنبه نیست؟!
هستمن بقیه اش را میخوام

الحمدالله. تو خوبی؟
چرا... ولی من این هفته اصلاً خونه نبودم حالا دارم می نویسم. انشاالله تا یکی دو ساعت دیگه آماده میشه.

بهاره شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:22 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

دوست جون پس چرا آپ نمیکن؟ مردم از فضولی

این هفته اصلاً خونه نبودم که بتونم بشینم بنویسم. الان تازه دارم می نویسم. انشاالله تا عصر آماده میشه.

زی زی جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:14 ب.ظ

فردا شنبه س ؟ واو ! من و این همه خوشبختی محاله !

شاذه جون منتظریماااا ! همچین رئوفی جان رو بترکون دل یه جماعتی رو شاد کن !

یس! خوش باشی همیشه عزیزم
خوب شد گفتی ها!!! یادم رفته بود!!!

نقره جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:22 ب.ظ

میگمااااا نکنه که برن جواهر ده ببینن مجید رفت خونه بخت و آخر جواهر میشه خانوم آقای رئوفی؟

حالا نه به این بدی!!

coral جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:38 ق.ظ http://letters2mylove.persianblog.ir

اخیششششششششششش!!!!
با پشتکار امروز خودم رو رسوندم به این قسمت داستان.حالا دیگه منتظرم ادامشو بخونم اونم با هزار فکر!!!
یه چیزی بگم؟من اصولا عاشق نویسندگی هستم و خبرنگار هم بودم و همیشه دوس داشتم داستان بنویسم ولی نشد.خیلی رمان ایرانی میخونم همیشه.اما داستان تو خیلی به ذهن من نزدیکه.واسه همین به شدت اشتیاق دارم ببینم تو ذهن ادامه داستان و بالاخره پایانش چه جوره.
نه که بگم من دقیقا خط به خط مثل تو که نوشتی داستان رو حدس زدم.نه!ولی خیلی جاها حدسم درس در اومد.
شاذه نمیدونم تونستم با این ذهن خراب،منظ.رم رو برسونم یا نه!!!

خســــــته نباشی!!!
خیلی ممنونم
چه خوب! پس چرا نمی نویسی؟ خبرنگاری پایه ی محکمی برای نویسندگیه!
چه جالب که طرز فکرمون اینقدر بهم شبیهه!!! اونم با وجود این که تازه آشنا شدیم!!!
کاملاً متوجه شدم. خیلی هم کامل توضیح دادی.

کیانادخترشهریوری پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:21 ب.ظ

آخرش این عشق رئوفی منو میکشه.شاذذذذذذذذذذذذذذذذذذه

آی آی آی چه کنیم با تو اون وقتتتتتت!!! باشششه... چون از همه خاطرخواه تری میگم سر خرو کج کنه به جای شمال بیاد تبریز! جوجه رو هم وسطای راه پیاده کنه

نقره پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:51 ب.ظ

کامنتم ثبت نمیشه

الان که ثبت شد!

coral سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ب.ظ http://letters2mylove.persianblog.ir

شاذه بسی از وبلاگت و نگارشت لذت بردم.میلینکمت تا بیشتر باهات در تماس باشم.

کرال جان فرصت کردی که بخونی؟!!! اینا قصه است...

ممنونم. خوشحال میشم

بهارین سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ب.ظ http://baharin.blogsky.com

خوفییییییییییییییییییییییییییییییییییید؟
اومدم احوالپرسی.................
منتظر شنبه ام بد جور

الهی شکر
مرسیییی
بیا درگوشم بگو قسمت بعدی چی بشه بنویسم هنوز تصمیم قطعی نگرفتم! دلم میخواد تو راهشون خیلی خنده دار بشه. کاش موفق بشم!

زی زی سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:13 ب.ظ

واو ! چقدر من حرف می زنم نه ؟
سیلام سیلام ! این شکلک زی زی خودشیفته س که از شاذه ی خودشیفته کش رفتیم !
من انقده حرف می زدم و می زنم ... تازگیا آرومتر شدم . قبلنا تند تند پشت سرهم حرف می زدم و مخ همه رو تیلیت می کردم . آخی ! چه دورانی بود ! حیف آقای رئوفی چیزی عاشخ مای جوجه نشد ! هی روزگار ! نه شاذه جونم تو با سه تا بچه هنوزم جوونی ! منو بگو هنوز به بیست نرسیده پیر شدم !
چه روزایی بودا ! یادش بخیر...کل فامیل منو بغل می کردن می گفتن براشون حرف بزنم...! بعدم که هرچی بزرگتر شدیم کمتر تحویلمون گرفتن ! هی ! هی !
دستتون درد نکنه ! حتما این آقای رئوفی رو بنداز تو گلی چیزی با جواهرم هماهنگ کن بهش هرهر بخنده !
درضمن من همینجا به همه اعلام می کنم من از اول خودم آقای رئوفی رو کفش کردم ! لطفا پاتونو از زندگی ما بکشید بیرون ! مگه نه شاذه جونم ؟

نه بااااا خوبه
سیلام سیلام این شکلک شاذه خوابالوده در کمی پیش از نیمه شب با یک قطعه کشک گوشه ی لپش و دلش نمی آید سنگر پی سی را رها کند و خدای کرده به رختخواب برود بلکه صبح خواب نماند!!!

حالا کم کم میشه. غصه نخور

کی میگه پیر شدی؟ دیگه نبینم از این حرفا بزنی
اوه چه کوشمولوی بامزه ای بودی :*

چشم. یه بلای ناز تمیز سرش میارم و جواهر رو میخندونم

ایهاالناس هرکی رئوفی رو میخواد با زی زی طرفه!!

یلدا سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:34 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

شاذه جون من زیاد این لینکای ریدری و دوست ندارم چون با این لینکای ریدری فقط آدم میره وبلاگای به روز شده رو میبینه امروز یهو گفتم چقدر دلم برا وبلاگ شاذه تنگ شده

خیلی لطف داری دوست جونم
تقصیر منه که این روزا نشده بهت سر بزنم. شرمنده

نرگس سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:26 ب.ظ http://khate-akhar.blogfa.com

این آقای رئوفی چرا اینقد به ساز جواهر می رقصه؟ (خودمونیم چقدم خوب می رقصه)
چه تضاد وحشتناکی دارن این 2 بشر
اون تیکه که می گفته جوجم اومد چقد خوشمزه بود

ممنون شاذه خانمی
به روزم

تقریباً به چشم همون جوجه کوچولوشه دیگه! کلاً باید تحویلش بگیره
خیلی زیادددد!!!

خواهش می کنم دوستم

رها سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:53 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام!!!!!
نمی تونستم بیام نت ولی دلم اینجا بود شاذه جونی .
خیلی هول هولکی خوندم .بازم باید بیام همچون سر فرصت ...

سلام!!!
خیلی ممنونم دوست جونم. منم همیشه به یادتم :)

گوگولی دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

نگین این حرفو!!!شما با این همه کمالات تکنولوژیک،هزار ماشآلله!!!
خوب خوبه دیگه،کلللی ایده تو همون قطر اتاق اومده به ذهنتون،که الآن میتونین داستانای خوشگل بمویسین!
خدا رو هم شکر کنین،ما که از کودکی تقریبا،واس خودمان قصه می گفتیم،مثه قصه شب،تا خوابم ببره!!!!؛))))
ولی حس نوشتنش نبوده هیچ وقت!!!!عقده های نوشتاریمو تو همین وبلاگ خالی می کنم دیگههه،البته بخشیشو!!!!؛)

کمالات تکنولوژیک!! :))) خیلی بامزه بود!
تو لطف داری عزیزم
من هیجان زده می شدم نمی تونستم خوابیده بسازم
آره منم به امید همین که وبلاگ نویسنده شدم

گوگولی دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:50 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

نفرمایید!!!این از کثرت سواد بنده اس!!!!؛))))
اسم مستعاره لپ تاپ جانه مرحوم بود،که فعلا رسیده به لپ تاپ جان خواهر!!!!

نه بابا... به هرحال سواد ما هم اونقدرا نیست :))
چه اسم بامزه ای! من به لپ تاپم می گفتم بابابزرگ. حیف که تقریباً از شدت پیری مرحوم شده! ولی من همچنان امیدوارم برنامه ی جدیدی کشف بشه که بتونم دوباره باهاش کار کنم. هیچ لپ تاپی رو به اندازه ی اون دوست ندارم :(

گوگولی دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:44 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

آخییی!!!کلللللی هیجان زدخ شدم از کامنتتون!!!!
مرررسییی
آخ،دس رو دلم نذارین که خونه!!!!تی وی نداشتیم که ببینم که،ولی خییییلی ممنون از پیشنهادتون!!!!!
آره والا،تو این دوره زمونه،اینقدر هر وبلاگیو واز کردم،شعر عشقولانه و اشک و آه دیدمآ،دیگه حالمان دگرگون شد!!!
وبلاگ خودتونه!؛)))می شه گفت زود به زود آپ می کنم،بازم تشریف بیارین،خوشحال میشم حسسسسابی!!!!!
بووووس،تا بعد!

قربون یووو
کلاً فیلمهای ژان رنو رو تی وی زیاد نشون داده. هرکدومم من دیدم پرماجرا با چاشنی طنز بودن و کلی لذت بردم. مثل رابطه ی فرانسوی اون پلیسه جالبه ژان رنو بود.
اووووه نگوووو فکر می کنن خیلی بااحساس و جالبه
خیلی ممنونم. چشمممم. حتما! انشاالله میام
بوووووس

اراگون دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:28 ب.ظ

سلامم
دعاگویم ممنون .
جالب بود منتظر بقیشم . این آقاهه مشکوک بود مشکوک تر شد ! کماکان منتظر بقیشم .

سلام
خیلی ممنونم
مشکوک؟! بنده خدا!!!

گوگولی دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:43 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

راس میگینا!!!کامساهامنیدا رو فراموش کرده بودم!!!!
تنکیو هم که دیگه کلیشه ای بود،نگفتم!!!!؛)

این دیگه به چی زبونی بید؟!!
اوه یس!!

سما دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:13 ب.ظ

خوبی سما جون؟ خوش می گذره؟

زی زی دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:42 ب.ظ

سیلام شاذه ی مهربونم !
دلم برات قد یه نخود شده بود . وقتی داستانات نباشن آدم کل هفته دنبال یه چیزی می گرده بخونه ... اما من که چیزی پیدا نکردم ... بقیه رو نمی دونم ...
من گم نشدم ... فقط از سایت رفتم ... پسوردمو دادم مدیر کل عوض کرد تا دیگه بشینم سر درسم ... اما همچنان شنبه ها به عشق شاذه و تخیلات قشنگش از اینجا سر در می آرم !
خوب بریم سروقت این دختره شیطون !
چه کرده این سری ! بابا آلرژی ! منم حساسیت دارماااا ! اوه بله ... خیلی بده ... ولی هروقت بشه از زیر آمپولا در می رم ! آخه هروقت آمپول می زنم اولش خوب می شم بعدش چون این آمپولا سیستم ایمنی بدنو ضعیف می کنن یه آنژِین حسابی درپیش دارم ! برای همین این سری یه هفته عطسه و گریه و سرفه رو تحمل کردم که بعدا نخوام دوتا آمپول بزنم !
دوباره دارم زیاد حرف می زنماااا
واو ! دوباره عینه بچگیام پرحرف شدم ....
چقدر بچگیا خوش می گذشت ... من بدتر جواهرم ... یعنی بودم الان خیلی بهتر شدم ... قبلنا طرفمو دیوانه می کردم ... البته قدر جواهر تخیلات نداشتم !
آخی ! آخی !!
راستی ایمیلمم عوض کردم تا فقط یه سری دوستای خاصمو اونجا داشته باشم ... برای تو هم آف گذاشتم ولی صد در صد نرسیده .... این جام می ذارم فقط بعدا که داری تایید می کنی این قسمتو بپاک ! نیگا ! دارم به استاد درس می دم !
استاد نزنید مارو ! ببخشید ! بچگی کردیم ! استاد !

دیگه چی ؟
به نظر میاد یکمی این جواهرهه داره آدم می شه ... همین که جلوی این دوستای رئوفی سوتی نداد خیلیه ! آقا من می خوام سور بدم !
یادم رفت بگم ! رئوفی هم نیومد عیادتم ! بزنش ! مثلا یه کاری کن وقتی دارن می رن یه جا از ماشین بیاد بیرون تا زانو بره تو گل ! واو ! چه شود !
کی جواهر به این می رسه ؟
دِ آخه جواهر جان یکمی عاقل شو ، آقای رئوفی یکمی عاشخ تو برود ما اینجا عشقولانه را احساس کنیم ! دوز عخش خونمان آمده پایین !
ده صفحه ی آ چار نوشتی ؟ بابا ایول ! من که کم آوردم !
آخی ! پسریت چند سالش است ؟ نازی ! نازی ! (البته این مال قسمت قبلیه من یادم رفته بود ابراز احساسات کنم ! )
ما بریم دوباره میایم...این سری زیاد حرف زدیم !
حرف قشنگ هم نمی زنیم که ! همه ش حرف های بدیهی می زنیم !
ما رفتیم
رفتیم ! نزنید !
بووووووووووووووووووووووووس
بای بای

سیلام زی زی گلم!
منم همینطور! کجایی آخه؟
خیلی لطف داری گلم
آفرین آفرین!! موفق باشی
خوبه دیگه هفته ای یک بار اشکال نداره

منم اشک می ریزم که بریزم ولی تا حالا کارم به آمپول نکشیده خدا رو شکر...

خوشم میاد طولانی می نویسی
منم خیلی پرحرف بودم! الانم حرف خیلی می زنم منتها سعی می کنم بیشتر تو قصه هام باشه
من داشتم. ولی بلد نبودم چاخان کنم. فقط سر دوستامو با قصه هام می بردم

خیلی لطف داری. صد و یک درصد رسیده منتها یه جوری قاطی پاتی اومده بود که نمی فهمیدم از کجا شروع شده و تا کجاست. @ یاهو رو هم مثل الان ننوشته بودی دیگه گیج زدم نفهمیدم چی به چیه. الانم اگه تو باکس ایمیل، می نوشتی ایمیلت فقط برای خودم میومد :* ولی مهم نیست. الان دیگه سیوش کردم. فقط هنوز مسنجر باز نکردم ادت کنم.

نه نمی زنم. بشین

آره واقعاً هنر کرد یه خرابکاری عمده نکرد ها!! باشه. منم میام سور بخورم. هوراااا
ااا دیدی؟ عجب آخای بی معرفتی!!! سرش گرم جواهر بود پاک یادش رفت! باشه. فقط به خاطر تو یه بلایی سرش میارم که حظ کنه
آره آره... واقعاً باید دیگه عاقل بشه. ولی از اونجایی که امیدی به این دختره نیست، هنوز خیلی مونده

هر پست ده صفحه می نویسم. پست قبلی شده بود هفت صفحه، همه معترض بودن!

پسری پنج سالشه. سلام داره خدمتتون کوچیکه است البته. یه داداش 9 ساله و یه آبجی 12 ساله هم داره. ای پیر شدیم رفت مادرررر...

زودی بیا... نه بابا خوب بید
باش حالا! نمی زنم!
بووووووووووووووووووووووووووس
بای بای

فا دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:02 ق.ظ

منم دقیقا همین روش بهارین رو استفاده میکردم تاحالا ولی نمیدونم چرا جدیدا لینکا را به ترتیب حروف البا نشون میده و فقط آپشده ها رو بالد میکنه.... نمیدونم چرا مثل قبل نمیشه.... الان لینکای بهارین همون جوری هستن که باید باشن ولی مال شما نمیشه :(((

ها... نمی دونم. اسباب زحمت!!! پس ولش کن..

بهارین دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:45 ق.ظ http://baharin.blogsky.com

وایی این حرف و نزن شاذه جونم...تو مثل ابجیم هستی...
اتفاقا خوب شد...اینجوری دیگه دارم مشکلاتش و رفع می کنم...
ایندفعه رنگ لینکام و مشکی کردم...ببین...اگر درست نشده باشه دیگه خودکشی می کنم
شایدم وبلاگم و به قتل رسوندممممم
اگر درست نشد دیگه شاید یه قالب پیش فرض انتخاب کردم(حالا می گم کیه که عمل کنه!!!)
ببخشید اذیتت می کنم...آخه فقط شما لطف می کنی و می گی...شاید واسه دیگران اهمیت نداشته باشه...ولی خوشحالم واست اهمیت داره...

مرسی عزیزم...
خیلی عالی شده الان!
نه خیالت راحت باشه. زنده باش
آره قتل وبلاگ سیف تره به قول خارجکیا
خواهش می کنم. خوشحال میشم.

غوغا یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:10 ب.ظ http://naughty1369.blogsky.com

پس بگو چرا انقدر مواظب جواهره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ولی مگه سی و خرده ای سنش نیست؟؟؟؟ بیشتر جای باباشه
ولی مردا هرچی سنشو میره بالاتر خوشتیپ تر میشناااااااااا
اما خوشم میاد که جواهر انقدر شیطونهههههههههههههههه

یس!!!
چهارده سال ازش بزرگتره! بابای چهارده ساله یه کمی سخته
بعضی وقتا آره
مرسیییییی

بهارین یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:15 ب.ظ http://baharin.blogsky.com

شاذه جونم
قالبم و درست کردم دوباره...
من که اروم و قرار ندارم والا
فکر کنم ایندفعه به هم ریخته نباشه...
چون دفعه قبل کل کدهای عکس و بر می داشتم شاید به همین دلیل به هم ریخته می شد
حالا ببین ببینم درست شده برات؟

وای ببخشید که به خاطر من این همه تو زحمت افتادی!!!
نه والا!!
نه فقط لینکا و نظرات و اینا نامرئین! هستن ولی تا ماوس نره روشون معلوم نمیشن.

fa.me یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:20 ب.ظ http://arameeshgh20.mihanblog.com/

یه عالمه سلام
ملسی خیلی خوشمل بود خیلی خوشم اومد دیروز هی اومدم هی رفتم هی اومدم هی رفتم آخر سرم نشد که نشد بالاخره امروز خوندم دستت حسابی درد نکنه فوق العاده خوشمل بود

سلاممممم
خواهش می کنم
دیگه تا کامل کنم و ویرایش، طول کشید
نوش جونت

فا یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:52 ب.ظ

نمیدونم چرا گودره درست نمیشه.... حالا بازم سعی میکنم ایشالا بشه

اسباب زحمت. این دوستم هم توضیحات خوبی تو این لینک داده. منتها نه این که من خیلی باهوشم بازم مزاحم تو شدم. شاید تو سر دربیاری چی میگه

http://baharin.blogsky.com/1390/06/11/post-404/

زهرا یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:45 ب.ظ http://777

خب راز عشق اقای رئوفی هم برملا شد...مرسی اینبار خیلی خوب بود ..مکالماتشون خیلی دلچسبه ..دوسش دارم

..... یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:06 ب.ظ

آفرین خیلی داره خوب پیش میره!

خیلی ممنون!

آرزو یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:03 ق.ظ http://ninikochulu.persianblog.ir

سلام شاذه جون
ممنون که برام ایمیل فرستادی ولی متاسفانه ایمیلت نرسیده من همه اکانتهام رو چک کردم ولی نبود.میشه دوباره برام به این ادرسی که میدم بفرستی ممنون میشم.
راستی برام بنویس چقدر کم کردی؟

سلام عزیزم
به ایمیلی که کنار وبلاگت بود فرستادم. ولی الان به این یکی هم دوباره فرستادم. دو ماهه ده کیلو بعدشم ماهی یک کیلو... تا الان دوازده کیلو. (هنوز خیلی مونده ) ولی گاهی بازم شبا قبل از خواب هیپنوتراپیها رو گوش می کنم. هم به خاطر آرامشی که بهم میده و هم کمک می کنه پرخوری عصبی نداشته باشم.

بهار یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:46 ق.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

الهی از همون کوچیکی دوستش داشته.
بهش میگفته جوجه.
جانم
شاذه فوق العاده نوشتی. مثل همیشه

آره...

خیلی ممنونم

نگین یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:48 ق.ظ http://www.mininak.blogsky.com

سلام شاذه جونه مهربونم نینا همون نینایی که یه وبلاگ داشت خاطرات بود و یکی که جمله های کوتاه مینوشت؟
وااای خوش به حالش که شما زن داییشی...اگه اون نینا منظورتون باشه آره خیلی وقته میشناسمش

سلام نگین گلم
بله بله خودشه نینا جینگیلی! آره اونم گفت خیلی وقته باهات آشناس

شوکا یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:52 ق.ظ http://baran-shooka.blogsky.com/

سلام شاذه
میدونی که من چند قسمت رو با هم میخونم. چقدر اشک ریختم تو این داستان بماند....
داستان جالبی شده خیلی خوب و روون داره پیش میره فقط توروخدا یهویی تمومش نکنی ها. میدونی شاذه دلم میخواد هزاااااااار قسمت طول بکشه. غرق شدم تو فضای این داستان... اصلا نمیخوام چیزی بگم فقط میام و میخونم....

سلام شوکاجان
چرا؟؟؟ من واقعاً حیرتزده شدم!!! موضوع چیه؟
خیلی از لطفت ممنونم. دلم می خواست فقط لذت ببری...

گوگولی یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:58 ق.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

مغسسسسسسییییییییی!!!!!!!
دانکه شووووووون!!!!!
شکراااااا"!!!!!!!

یه چند تا زبون زنده ی دیگه مونده بود ها!! برو یاد بگیر!!

ولی من فقط بلدم بگم خواهش می کنمممم!!

soso یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:39 ق.ظ

man ye aadaty daram ke tu hichkodoom az dastanatun shakhsiatatoon in aadato ejra nakardan!!!!shayad bad nabashe roosh fk koninaaa!!!ende khandeas!!!:D:))
hamishe vaghty ye gharibeio mibinam ke ghiafeo haalatesh kheili khande daro soojeas,baad behesh ye matalak mindazam ya yechizi dar moredesh be bachea migam,ya babash ya ye ashnaish hamoon baghal budeo dava mishe!!!!:D:))))

خیلی نفهمیدم منظورت چی بود. با ذکر مثال توضیح بده بی زحمت!! :دی
بعد مثلاً چی گیرت میاد چار تا چک و فحش؟! :پی

رها یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:36 ق.ظ http://leilyasemany.blogfa.com

سلامممممم عزیزم
یه سوال داشتم
اون داستان هایی که نگفتی قسمت آخر تموم نشدن؟ چقدر وقت لازمه تا اونا هم کامل بشن؟اون اولیا منظورمه.
مرسی.

سلاممممممم رهاجون
تموم شدن! فقط اتفاقاً ننوشتم قسمت آخر.
من هول هولکی تموم می کنم درست، ولی محاله قصه نصفه بذارم برم سر بعدی

دنا یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:13 ق.ظ

میییییسیییی شاذه جونم!!!

خواهش می کنم عزیز دلم

شرلی یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:06 ق.ظ

سلام
واییییییییییی خیلی قشنگ بود کلی خندیدم
این جواهر چقدر نازه
من از این آقای وکیل یاد آقای رئیس میوفتم البته اون یکم مهربون تر بود!
این آقا کیان بعدا بابت این بد اخلاقیاش باید کلی تلافی کنه
نفس عمیق نفس عمیق ،،،وای من تا هفته ی دیگه چجوری صبر کنم
ممنونم ممنونم

سلام

خیییییییلی ممنون. نوش جون

نازی از خودته

آره بی شباهت نیست به آقای رییس. ولی به قول تو اون یه کم مهربونتر بود!

بله بله

آخیی... میسی

خواهش می کنم

بهارین شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:56 ب.ظ http://baharin.blogsky.com

حالا چون اون وب اصلیم نیست نیاز نیست نظر بذاری...بیشتر دل نوشته است...
این قسمت داستانت خیلی خوشمل بود...
دوست میداریم

خوندم همه رو... خیلی قشنگ بودن... هم نوستالوژی ماه مهر هم بخشندگی خداوند و بقیه...
خیلی ممنونم عزیزم

سوری شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:20 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

کاملا میتونم درکش کنم.کی این حساسیت مثلا فصلیه من قراره تموم شه خدا میدونه!
میبینم که آقای وکیل اون سالا خاطر خواه جواهر خانوم بودن و ببببله!!

منم همینطور!!
بعــــله !!

یلدا شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:35 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

همچی رون هستش که آدم متوجه نمیشه کی میرسه به آخرش
مرسی شاذه جون

نظر لطفته عزیزم

لولو شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:11 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلاااااااااااااااااااام شاذه جونم..خوبی؟
دستت درد نکنه حسابی...خیلی خوشگل شده بود این هفته،هفته های دیگه هم خوشگل بوداا..ولی خب این هفته خیلی به جاهای حساس کشیده شد...
ای جوووووووووووونم به انار خوردن جواهر...چقده من دوسش دارم این جواهر رو...
من صبح اومدم ولی هنوز قسمت 5بود..

سلااااااااااااام لیلای مهربونم
خوبم. تو خوبی؟

سلامت باشی گلم. نوووووش جونت

عصر کامل شد گذاشتم بقیشو

‌‌‌‌‌‌‌زهرا شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:52 ب.ظ

سلااااااااااااااام.خوبین؟ خسته نباشید!
اَاَاَاَاَاَاَ.......... از اول دوستش داشته.اخ جون!
خیلی خوب بود شاذه جون! واقعا خسته نباشى! دست گلت درد نکنه!

سلااااااااااااااااام
خوبم. تو خوبی؟ سلامت باشی
خیییییییلی ممنونم دوستم

لبخند شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:10 ب.ظ http://myhome.loxblog.com

سلام شاذه جونم...
10 تا برگه A4 !! دست گلت درد نکنه!! خیلی قشنگ بود!

اون قسمتی و که می فهمیم آقای وکیل، عاشق جوجه !! بوده! خیلی دوس داشتم!
مرسی.... و خسته نباشی عزیزم

سلام لبخند گلم
سلامت باشی. هربار همینقدره. دفعه ی پیش هفت تا بود ملت کلی معترض بودن!

خوشحالم که لذت بردی
خیلی ممنونم عزیزم

آزاده شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:16 ب.ظ

خیلی خیلی خوبه مرسیییی خسته نباشید

خیلی ممنونم آزاده جونم سلامت باشی

بهارین شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:08 ب.ظ http://baharin.blogsky.com

http://elahename.blogsky.com/
اگر برات امکانش هست...لینک کن... وبلاگ جدید ساختم ...ببینم می تونم ادامه بدم یا نه...

لینک کردم. ولی بازم متاسفانه نظراتش رو نمی بینم :(

بهارین شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 06:57 ب.ظ http://baharin.blogsky.com

راستی من نمیدونم چه جوریه...شاید واسه دوستای دیگه ام اینجوری باشه... عوضش می کنم...بی خیال قالب خوشکل

البته تو که استادی! خیلی زود می تونی یه قالب خوشگل دیگه روبراه کنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد