ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طبقه ی وسط (27)

سلام

فبلت زنگ زد. بهراد پشت به آنها گفت: فرشته لطفاً جواب بده. فرشته خوشحال از این که بهانه ای پیدا کرده است به سرعت فبلت را برداشت ولی با دیدن اسم هومن آه تلخی کشید و زمزمه کرد: آقاهومنه.

بهراد لیوان قهوه فرانسه اش را پر کرد و گفت: بده خودم جواب بدم.

فرشته لبش را گاز گرفت و سر به زیر انداخت. می دانست که بهراد لجبازتر از آنست که با مخالفت بهناز جا بزند، ولی واقعاً دلش نمی خواست باعث دعوای خواهر برادری بشود. احساس می کرد اینطوری برکت از زندگیش می رود. با بدبختی سر برداشت و به بهناز نگاه کرد. بهناز تبسمی کرد و سرش را توی گوشیش فرو برد.

فرشته آهی کشید و برخاست. برای این که کاری کرده باشد کرکره ها را باز کرد. بهناز بدون این که از روی گوشیش سر بردارد، گفت: خدا خیرت بده. داشتم تو تاریکی خفه می شدم.

فرشته لب برچید و نگاهی به دور و بر انداخت. مشغول مرتب کردن وسایل روی میز بهراد شد.

تلفن بهراد طول کشید. بهناز هم تمام مدت توی گوشیش مشغول بازی بود. بالاخره وقتی بهراد قطع کرد، بهناز سر برداشت و گفت: چه عجب!

بهراد نفسش را پف کرد و گفت: این بابا خیلی حرف می زنه. خب می گفتی... دیگه چه خبر؟

_: من نمی گفتم. تو می گفتی! چرا نمیشه تا وقتی که من هستم بریم خواستگاری؟

=: کار دارم خواهر من. نمی خوام فکرمو از اینی که هست مشغولتر کنم. گفتم که برنامه ی خودمم برای بعد از عید بود. همش تقصیر این سهند و سبلان فضوله که نخود هر آش میشن.

بهناز غش غش خندید و پرسید: هنوزم به سپیده میگی سبلان؟!

بهراد با حرص گفت: وقتی فضولی می کنه آره!

_: برای تو که بد نشد! زودتر به مرادت رسیدی.

=: نه بد نشد. فقط از این که برنامه هام بهم ریخته کلافه ام. بهرحال نمی تونم قبل از عید برم خواستگاری.

_: اینقدر بهانه نیار. بابا یه ساعت می خوایم بریم اونجا بشینیم که قضیه رو رسمی کنیم. عروسی هشتصد نفره نیست که نمی تونم نمی تونم راه انداختی.

فرشته احساس کرد باید دخالت کند. جلو آمد و با تردید گفت: منم قبل از عید آمادگی ندارم. اصلاً باشه همون تو ایام عید. شما هستین دیگه؟

بهناز لب برچید و با حرص گفت: نه بابا اگه می تونستم عید بیام که خوب بود. باید در خدمت خانواده ی همسر باشیم. بذار شوهر کنی می بینی که دیگه هیچ اختیاری از خودت نداری.

بهراد خندید و گفت: حالا چرا جو میدی خواهر من؟! هنوز نیومده داری براش خط و نشون می کشی و خواهر شوهر بازی در میاری؟

_: چه خواهر شوهر بازی ای؟ من که مهمون دو روزم. اینجا نیستم که کاری به کارش داشته باشم. به طور کلی گفتم. همون توی بداخلاق اندازه ی یه قبیله زحمت داری.

بهراد پوزخندی زد و گفت: دست شما درد نکنه. کمر بستی که این عروس ما رو پشیمون کنی!

_: اگه نمی خوای پشیمون بشه زودتر راه بیفت بریم خواستگاری، همه چی رسمی بشه دیگه.

=: اصلاً همه چی رسمیه! پدر و مادرش راضین، پدر من راضیه، قرار مهریه رو گذاشتیم. میمونه قرار عقد و عروسی که واقعاً الان آمادگی ندارم که بهش فکر کنم. میشه تمومش کنی لطفاً؟!!!

بهناز هنوز می خواست جوابی بدهد که تلفنش زنگ زد. گوشی را برداشت و گفت: سلام باباجون.

فرشته با چشم و ابرو به بهراد اشاره کرد و خواهش کرد: بذار برم تنها باشین بهتره.

بهراد برخاست. دست روی شانه ی او گذاشت و زمزمه کرد: اگه اذیت میشی برو. معذرت می خوام که اصرار کردم بمونی.

فرشته با بدبختی نجوا کرد: نه خواهش می کنم.

بهناز قطع کرد و برخاست. در حالی که کیفش را روی شانه اش می انداخت گفت: خب از آشناییتون خوشحال شدم، از سورپریزتونم همینطور. من برم که ظاهراً هرمز پوست از سر بابا و فرشته جون کنده بس که بهانه گرفته.

بهراد پالتویش را برداشت و گفت: میام می رسونمت.

_: نه حالا یه کاریش می کنم. بمون پیش نامزدت.

فرشته با بیچارگی به پشت سر او خیره شد. لحن حرف زدن بهناز خیلی قاطع و راحت بود و چندان دوستانه نمی نمود.

همان موقع بهناز رو گرداند و با او هم خداحافظی کرد. بهراد هم در حالی که یقه اش را صاف می کرد رو به فرشته گفت: من میرم یه سری به سپیده می زنم.

ابروهای بهناز بالا رفت. با تعجب پرسید: جانم؟ واسه چی؟ به نامزدت میگی دارم میرم دیدن دخترخالم؟!!!

بهراد با بی حوصلگی پرسید: چرا تو هی شلوغش می کنی؟ یه کار حقوقی دارم، فرشته هم ازش اطلاع داره. خبری نیست که! مثل این که یادت رفته چند دقیقه پیش گفتم همین سپیده خانم برام خواستگاری رفته!

_: من نمی فهمم اصلاً به سپیده چه ربطی داشته؟

بهراد شانه ای بالا انداخت و گفت: همینو بگو. اونم بی خبر من!

رو به فرشته کرد و با شیطنت گفت: خواهر شوهر بازی در آورده ها!

فرشته به زحمت لبخند زد و منتظر ماند تا بروند. وقتی صدای در پایین راه پله را هم شنید روی مبل نشست و نفسش را پف کرد. اگر بهناز به سپیده زنگ میزد چی میشد؟ یعنی لو میداد که پدرش زندان است؟ بهراد تمام تلاشش را کرده بود که بهناز نفهمد.

کمی فکر کرد و نتیجه گرفت: نه... سپیده هم نمیگه. بهرحال وکیله. قسم خورده اسرار موکلینش پیشش محفوظ بمونه.

آهی کشید و برخاست. فنجانها را شست و برای خودش دوباره چای ریخت و مشغول کار شد. نزدیک عید بود و سفارشهای خرید به نسبت بیشتر شده بود.

بهراد تا عصر نیامد. تماسی هم نگرفت. فرشته دلتنگ به جای خالیش چشم دوخت. پشت میزش نشست و روی صندلی گردانش چرخید. ساعت از پنج گذشته بود که برخاست. نیم نگاهی به بخاری انداخت. از صبح خاموشش کرده بود. درها را قفل کرد و بیرون آمد.

نگاهی به آسمان انداخت. باران نم نم می بارید. چشمهایش از شوق درخشیدند. هنوز کمی تا غروب وقت داشت. به مامان زنگ زد و گفت تا غروب نمی آید.

بعد وارد کافی شاپ شد. یک شیرانبه توی لیوان در دار و نی دار از سهند گرفت و بیرون زد. هنوز چند قدم نرفته بود که یک نفر از کنارش روی نی اش خم شد و کمی آن را مکید. سر برداشت و پرسید: چیه؟ شیر انبه؟

سر برداشت و خنده اش گرفت. با خنده گفت: ا بهراد!

بهراد هم خندید و گفت: سلام. کجا میری بیا ماشین دم دفتره.

فرشته سر به زیر انداخت و آرام گفت: سلام... هیچی جایی نمیرم. هوا خوبه فکر کردم تا غروب قدم بزنم.

بهراد سر برداشت و گفت: زیر بارون و دو نفره و این صحبتا... یه نفره که فایده نداره. یه کم قدم بزنیم بعد بریم شام بخوریم. از صبح تا حالا این طرف و اون طرف دویدم گشنمه.

+: ولی به مامان گفتم غروب برمی گردم.

بهراد گوشیش را در آورد و گفت: خب کاری نداره که. من الان به عنوان یک داماد نمونه اطلاع میدم که برنمی گردی! شماره ی مادر زن جان را هم ندارم. بگو وارد کنم.

فرشته شماره را گفت و بهراد تماس گرفت. کمی بعد قطع کرد و گفت: خب این از این. خب شام چی می خوری؟

+: بهنازخانم چی گفت؟

_: بهناز؟! چی بگه؟ هیچی. تو راه حرف خاصی نزد.

+: فهمید بابا زندانه؟

_: نه! برای چی باید بفهمه؟

+: ممنونم بهراد. به خاطر همه چی.

_: دست بردار!!! شلوغش کردی.

+: سپیده چی می گفت؟ تونست وقت دادگاه بگیره؟

بهراد نگاهش کرد و گفت: من دیگه هیچی درباره ی دادگاه و این حرفا نمیگم. بابا مثلاً می خوایم بریم اولین شام دو نفرمونو بخوریم، اونم تو این هوای ملس...  

رنگ از روی فرشته پرید. با نگرانی پرسید: نتونست؟

_: گفتم که هیچی نمیگم. بیخودی نگران میشی اعصابت می ریزه بهم. بیا لطف کن و یه ذره به من و سپیده اعتماد کن. ما قول دادیم بابات رو برمی گردونیم.

+: فقط بگو تونست یا نتونست؟

_: تونست خانم گل. تونست. برای بیست و هشتم وقت گرفته. درست میشه. ولی تو نباید بیای دادگاه. بمون خونه رو تر و تمیز کن برای برگشتن بابات!

+: دلم طاقت نمیاره. باید بیام.

بهراد نفسش را پف کرد و گفت: ببین تا بیست و هشتم هنوز دو هفته مونده. میشه امشب حرفشو نزنیم؟

فرشته غمگین سری به تأیید تکان داد و دست آزادش را توی جیب ژاکتش فرو برد.

بهراد به لیوانش اشاره کرد و گفت: چیه ازش خوردم دهنی شده؟ اگه ناراحتی خودم می خورمش.

فرشته بدون این که نگاهش کند لیوان را به طرفش گرفت. بهراد با تعجب لیوان را گرفت و گفت: خیلی لوسی فرشته! تف که نکردم توش!

فرشته بدون این که به او نگاه کند، با لحنی گرفته گفت: من جسارت نکردم. ولی دیگه میل ندارم.

_: ببین انگار من مزاحم شدم! قبل از این که باهات حرف بزنم دیدمت که چقدر از بارون شاد بودی و با چه لذتی داشتی شیرانبه تو می خوردی.

فرشته سر به زیر پایش را روی زمین کشید و گفت: نه این چه حرفیه؟ من فقط... فقط نگران بابام.

بعد از کمی مکث ادامه داد: و نگران این که بهنازخانم از من خوشش نیاد و دوباره میونه تون بهم بخوره.

_: لازم نیست نگران من و بهناز باشی. ما تمام عمرمون دعوا کردیم و هنوزم عاشق همیم! خواهر برادریه دیگه. ضمناً از تو هم خوشش اومد. یعنی راستشو بخوای می گفت از سر منم زیادی. می گفت اینقدر مظلوم و سر به زیری که آدم دلش می سوزه که بخوای با یه هیولا زندگی کنی!

مکثی کرد و با لحنی فاضلانه افزود: این عین فرمایشات بهناز خانم بود.

فرشته خنده اش گرفت. سر برداشت و گفت: نه بابا! این چه حرفیه؟

بهراد نی را جلوی دهان او گرفت و گفت: خواهرم بهم لطف داره. جون من از این بخور فکر نکنم از من بدت میاد.

فرشته نی را پیش کشید، جرعه ای نوشید و گفت: بدم نمیاد.

بهراد نفس عمیقی کشید و گفت: آخیش! جیگرم حال اومد. داشتم کم کم باور می کردم که بهناز راست میگه و من یه هیولای بالقوه ام!

فرشته مشتی به بازوی او زد و گفت: نه بابا!

بهراد جرعه ای نوشید و گفت: آره بابا. سردت نیست؟

+: نه خوبم.

_: نگفتی شام چی می خوری. بریم یه چلوکباب مشتی بزنیم تو رگ؟

+: بریم!

 

 

تا روز بیست و هشتم در بیم و امید گذشت. بهراد بازهم بیشتر روزها را بیرون از دفترش می گذراند تا کمتر با فرشته روبرو شود. ولی بعد از کار اغلب بیرون می رفتند و کمی می گشتند.

فرشته هرروز نگرانتر میشد و هرچه هم بهراد اصرار کرد نتوانست راضیش کند که در جلسه ی دادگاه حاضر نشود.

بالاخره بیست و هشتم رسید. فرشته و مادرش با سهند و سپیده توی دادگاه حاضر شدند. وقتی پدرش را در معیت دو نگهبان آوردند، اشک از چشمهای فرشته فرو چکید.

سپیده دلایل و شواهد محکمی بر علیه اشکان آذرخش آماده کرده بود. ولی اشکان آذرخش به طور غیرقانونی از مرز خارج شده بود و معلوم نبود کجاست. با این حال سپیده تمام تلاشش را کرد که پدر فرشته را تبرئه کند.

فرشته با نگرانی به بحث بین سپیده و دادستان گوش میداد. انگار به خون هم تشنه بودند! در دل کلی برای دادستان که از قضا مرد جوان خوش تیپ از خود راضی ای هم بود، خط و نشان کشید.

کم کم سر و صداها در گوشش به همهمه ی نامفهومی تبدیل شدند. سرش روی پشتی صندلی رها شد و نفهمید کی از حال رفت.

وقتی بهوش آمد روی صندلی توی راهروی دادسرا بود. بابا کنارش نشسته بود و دست دور شانه هایش حلقه کرده بود. دست آزادش را روی صورت او کشید و گفت: فرشته بابا... فرشته...

مامان هم طرف دیگرش نشسته بود. با نگرانی پرسید: زنگ بزنیم اورژانس؟

بهراد جلوی پایش زانو زد و گفت: نه بهوش اومد.

یک لیوان آب قند زیر لبش گرفت و گفت: یه کم از این بخور.

فرشته به زحمت کمی نوشید و با گیجی پرسید: بابا؟ بابا چی شد؟

پدرش با خوشحالی گفت: آزاد شدم باباجون. به لطف و زحمت آقابهراد و خانم سرمدی آزاد شدم.

فرشته جرعه ای دیگر از آب قند نوشید و متعجب پرسید: خانم سرمدی کیه؟

سر برداشت. کمی آن طرف تر سپیده و دادستان از خودراضی را دید که باهم می خندیدند. دادستان با خنده گفت: من اگه جای خانم سرمدی بودم خستگی این همه زحمت به تنم میموند.

سپیده با خنده گفت: اهه علی رضا اذیت نکن. نمی بینی حال نداره؟

فرشته با چشمهای گرد به آن دو نگاه کرد. علی رضا؟! همین علی رضا جان نبود که توی دادگاه می خواست سپیده را با دستهای خودش خفه کند؟! سپیده را نگاه! چه بی خیال با او می خندد!!

سپیده رو به فرشته با لبخند محبت آمیزی گفت: سرمدی فامیل منه.

فرشته با بیحالی تایید کرد. بهراد گفت: اگه بهتری دیگه بریم.

بابا زیر بازویش را گرفت و کمک کرد برخیزد. چقدر دلش برای پدرش تنگ شده بود. حالا می توانستند عید را به راحتی کنار هم باشند. مهم نبود که توی تک اتاق اجاره ای بودند. اینقدر دوری کشیده بودند که این کنار هم بودن را با کمال میل می خواستند.


طبقه ی وسط (26)

سلام به دوستای گل و بلبلم
خوب هستین انشاءالله؟

اینم یه پست دیگه. الان خسته ام. ویرایش نکردم. آخر شب یه نگاهی بهش می کنم

بهراد خندان نگاهش کرد و قبل از این که حرفی بزند، صدای زنگ در بلند شد. طرف دستش را گذاشته بود روی زنگ و برنمی داشت.

بهراد ابروهایش را بالا برد و گفت: اونی که دستشویی لازمه اینیه که پشت دره، نه من!

گوشی آیفون را برداشت و پرسید: کیه؟

صدای زنی از آن طرف گفت: مامور پست.

بهراد بلند خندید و گفت: بهناز از کی تا حالا پستچی شدی؟

و کلید درب بازکن را فشرد. فرشته مثل فنر از جا پرید و پرسید: بهناز خانمن؟! وای خدا! سر و وضع من مرتبه؟

بهراد غش غش خندید و گفت: خوبی جوش نزن.

و به استقبال بهناز رفت. پایین پله ها او را محکم در آغوش فشرد و سلام و علیک گرمی باهم کردند. فرشته با خجالت بالای پله ها ایستاده بود. یک آن از ذهنش گذشت دلش می خواست الان جای بهناز بود. بلافاصله چنان خجالت کشید که چنگ به صورتش زد.

همان موقع بهراد که به طرف پله ها چرخیده بود سر برداشت و با خنده پرسید: چی شده؟ چرا ناراحتی! خواهرمه!

فرشته دستپاچه و با صدایی لرزان گفت: من من ناراحت نیستم... س س سلام بهناز خانم. خیلی خوش اومدین. چه بی خبر! چه خوب کردین اومدین!

بهناز خندید و همراه بهراد از پله ها بالا آمد. سلام و علیک گرمی با او کرد و بعد از روبوسی کوتاهی گفت: شما باید فرشته خانم باشی! بابا و فرشته جون خیلی ازت تعریف کردن. اصلاً هرکی که بتونه دو روز زیر دست آقاداداش خوش اخلاق ما کار کنه فرشته است! 

فرشته با دنیایی خجالت زمزمه کرد: اینطورام نیست.

باهم وارد شدند و بهراد گفت: مثل همیشه تو کار سورپریزی! کی رسیدی؟

_: رفته بودیم تهران عروسی یکی از اقوام هومن، دیگه دیدم نصف راه رو اومدیم تا اینجا نیاییم حیفه. دیشب با آخرین پرواز اومدیم. بنده خدا بابا ساعت یک بعد از نصف شب اومد جلومون.

بهراد با غیظ پرسید: داداشت مرده بود بابا رو زابراه کردی؟

_: خودش زنگ زد احوالی بپرسه، فهمید فرودگاهم، اصرار کرد که بیاد. گفتم به بهراد میگم. گفت نه خودم میام. این از سورپریز من! بابا گفت تو هم برام سورپریز داری! زود رو کن ببینم چه خبره؟

بهراد ابرویی بالا برد و با تظاهر به تعجب پرسید: خبر؟ خبری نیست. سلامتی شما. بچت چطوره؟

_: بچه اسم داره! بحث رو منحرف نکن. زود تند سریع بگو چه خبره؟

فرشته دستپاچه و نگران به او چشم دوخته بود. می ترسید از نظر بهناز مثل سهیلا وصله ی برادرش نباشد و دوباره میانه شان شکر آب شود.

بهراد یک لیوان چای ریخت. یک قاشق کافی میت به آن اضافه کرد. لیوان را بالا گرفت و در حالی که به آن چشم دوخته بود، با لحن مشمئزی پرسید: این چیه آخه؟!

و لیوان را به طرف بهناز گرفت. بهناز با سرخواشی لیوان را گرفت و گفت: خیلیم خوشمزست.

یک بیسکوییت هم از توی جعبه برداشت. روی مبل نشست و گفت: ماشاءالله منشی زرنگی داری. من اینقدر زود اومدم فکر نمی کردم هیشکی غیر از تو این ساعت بیدار باشه.

لبهای فرشته لرزیدند. احساس مزاحمت می کرد. هنوز با بلاتکلیفی ایستاده بود. قدمی به طرف در برداشت و با تردید به بهراد گفت: اگه اجازه بدین برم یه ساعت دیگه بیام.

بهراد با نگاهی خندان و متعجب به او چشم دوخت و پرسید: چرا؟ کجا بری؟

فرشته لبش را گاز گرفت و گفت: بعد از این همه وقت خواهرتون اومدن.... تنهاتون بذارم.

_: بیخود. بشین. چرا بری؟

فرشته با نگاهی ملتمسانه به او چشم دوخت و گفت: حالا الان که....

بهراد دست روی شانه ی او گذاشت و به طرف مبل هدایتش کرد. فرشته با ناراحتی سر مبل روبروی بهناز نشست و سر به زیر انداخت.

بهناز کنجکاوانه به دست بهراد چشم دوخت ولی حرفی نزد. هنوز مطمئن نبود. لیوانش را به لب برد و پرسید: کار و بار چطوره؟

بهراد روی مبل با کمی فاصله کنار فرشته نشست و گفت: خوبه. بد نیست. هومن چطوره؟ اومده؟

_: نه خیلی کار داشت، برگشت تبریز. با هرمز دو تایی اومدیم. پوستمو کند تا رسیدیم. دیگه خدا رو شکر وقتی رسیدیم خوابید.

بهراد به عقب تکیه داد. دستهایش را روی پشتیهای مبل باز کرد و پرسید: هرمز چند وقته شد؟

_: طفلکی بچم چه دایی مهربانی داره! پس فردا تولدشه. عمراً یادت مونده باشه.

بهراد با خونسردی گفت: من تولد خودمم یادم نمی مونه چه برسه به یه وجب بچه!

_: مشکل انجاست که اصلاً موجودیتشو انکار می کنی! ده روز پیشم تولد دریا بوده ولی افتاده بود تو مراسم ختم عموی فرشته جون براش جشن نگرفتن. حالا می خوایم با فرشته جون برای هر دوتاشون جشن بگیریم. سه شنبه شب.

=: خوش به حال خاله و خواهرزاده! نمی خواین برای من جشن تولد بگیرین؟ قول میدم پسر خوبی باشم و انگشتمو تو کیک فرو نکنم!

بهناز غش غش خندید. صدای خنده اش زنگ زیبایی داشت. فرشته با ناراحتی سر به زیر انداخت. لیوان نصفه ی چایش روی میز سرد شده بود. اگر بهناز قبولش نمی کرد... حتماً بهراد هم از همین می ترسید که هیچی نمی گفت.

دست بهراد که روی پشتی بود، روی شانه اش نشست و آرام نوازشش کرد. نگاه فرشته با ترس و خجالت بین بهراد و بهناز چرخید. بهناز ابرویی بالا برد و به بهراد نگاه کرد.

بهراد هم دست از نوازش برداشت و شانه ی فرشته را آرام فشرد. با لبخند گفت: من با نامزدم میام.

بهناز آشکارا جا خورد. فرشته از ناراحتی سرش را بیش از پیش توی یقه اش فرو برد. بهناز آرام پرسید: یعنی نامزدی هم گرفتین؟! دعوت بخوره تو سرم، یه خبر نمیشد به خواهرت بدی؟

بهراد پوزخندی زد و پرسید: چرا هول ورت می داره خواهر من؟ نخیر هنوز خواستگاری رسمی هم نرفتم. همین دیشب صحبتشو کردیم. به بابا هم تلفنی خبر دادم. به تو هم زنگ زدم، احتمالاً تو هواپیما بودی گوشیت خاموش بود.

بهناز نفسی به راحتی کشید و سعی کرد لبخند بزند. آرام گفت: مبارک باشه. چه یهویی!

فرشته از ناراحتی توی خودش جمع شده بود. بهراد متوجه اش شد و کمی نزدیکتر به او نشست. با چهره ای متبسم گفت: آره... خیلی یهویی شد. یه چند تا سوءتفاهم پیش اومده بود که به اینجا رسید. و الا برنامه ی من برای بعد از عید بود. هممون دیشب فهمیدیم!

بهناز متعجب پرسید: چی رو فهمیدین؟!

_: جریان همون سوءتفاهمها دیگه! سهند و سپیده از طرف من به بابای فرشته گفته بودن که می خوام برم خواستگاری. منم رفتم که تکذیب کنم، ولی بحث به اینجا رسید که خودمم همین قصد رو داشتم. بعدم فرشته بهم جواب مثبت داد و به بابا گفتم. اینقدر همه چی قاطی پاتی شده بود که نشد اصلاً اول به بابا بگم و ازش بخوام اون بره خواستگاری! حالا بعد از عید رسماً میریم.

_: چرا بعد از عید؟! الان بریم که منم باشم!

=: الان خیلی سرم شلوغه. نمیشه.

_: اوا مگه می خوای چکار کنی؟ یه گل و شیرینی خریدن که کاری نداره. اونم من و فرشته جون می خریم. تو فقط یه ساعت همراهمون بیا.

=: گفتم که نمیشه. اصرار نکن خواهر من. اسفند ماه شلوغیه. وقت ندارم.

و برای این که بحث را تمام کند از جا برخاست و مشغول درست کردن قهوه فرانسه شد.

بهناز رو به فرشته کرد و با حرص گفت: جون به جونش کنن غد و یه دنده اس!

فرشته به زحمت در جواب او لبخند نصفه نیمه ای زد. هنوز نمی دانست از نگاه بهناز پذیرفته است یا نه. آب دهانش را به زحمت فرو داد و سر به زیر انداخت.

طبقه ی وسط (25)

سلام سلامممم

این پست سنگین شده! هی می نویسم و هی به دلم نمی نشینه. ده بار پاک کردم و دوباره نوشتم. فعلاً همین رو داشته باشین تا من برم گوش الهام بانوی سر به هوا رو بپیچونم!

برای اولین بار هم قدم باهم از پله ها پایین رفتند. بهراد نگاهی به کافی شاپ سهند انداخت و گفت: دیر برسیم خاله جان حسابمو می رسه. ولی بدون شیرینی هم نمی خوام برم. بریم ببینیم سهند چی داره.

به دنبال بهراد وارد شد. تقریباً تمام میزها پر بودند و سهند با عجله در رفت و آمد بود. با دیدن آنها فقط سری به نشانه ی سلام تکان داد و کنار میزی ایستاد تا سفارششان را بگیرد.

بهراد به طرف پشت پیشخوان رفت و فرشته را هم به دنبال خود کشید. سری توی یخچال کشید و گفت: فقط دو تا کیک دست نخورده داره. زود تند سریع تصمیم بگیر. کیک شکلاتی یا پنیر و توت فرنگی؟

فرشته با چشمهای گرد شده پرسید: این همه مشتری داره! کیک درسته رو برداریم ببریم؟!!!

بهراد خونسرد و سرحال گفت: بیخود کرده. این آشیه که خودش پخته.

سهند پشت پیشخوان آمد و در حالی که قهوه آماده می کرد، از بهراد پرسید: معلوم هست اینجا چکار می کنی؟

بهراد دوباره ویترین سر کشید و گفت: کیک انتخاب می کنیم. بگو فرشته.

فرشته با بدبختی نگاهی به سهند انداخت.

سهند یک برش از کیکی که مقداری از آن خورده شده بود برداشت و پرسید: مگه اینجا قنادیه؟! مرتیکه برو کنار.

بهراد هم بدون نگاه کردن به او غرغر کرد: برو به مشتریت برس.

بهراد بالاخره انتخاب کرد. کیک پنیر را برداشت و گفت: از اونجایی  که سلیقت با من خیلی فرق می کنه، غلط نکنم چیزکیک بیشتر از چاکلت کیک دوست داری.

نیش فرشته تا بناگوش باز شد و پرسید: از کجا فهمیدی؟

بهراد در حالی که او را هل می داد تا راه را باز کند، نیشخندی زد و گفت: چون خیلی بی سلیقه ای.

فرشته نگاه معنی داری به سر تا پای او انداخت و گفت: آره خیلی!

بهراد خندید. بازوی او را محکم فشرد و گفت: نه بابا!

سهند جلو آمد. با نارضایتی نگاهی به کیک توی دست بهراد انداخت و گفت: شازده پسر، من اینو برش برش می فروشم.

_: خانوم منم که یه دفعه نمی خوره! برش برش می خوره!

ابروهای سهند بالا رفت. نگاهش روی دست قفل شده ی بهراد به بازوی فرشته چرخید و گفت: خانومت! تو نبودی عصری داشتی ما رو می کشتی؟!

_: برو کنار خاله بلقیس منتظرمونه. بعداً صحبت می کنیم.

سهند از پشت سرشان گفت: باشه. بعداً. ولی یه توضیح مفصل بهم بدهکاری ها! به علاوه یه شام درست حسابی.

بهراد فقط دستی به نشانه ی خداحافظی بالا برد و فرشته بازوی دردناک تازه آزاد شده اش را فشرد. غرغرکنان گفت: ببین تو اگه زور بازوتو نشون ندی بیشتر قبولت دارما!

_: صبر کن برسیم خونه ی خاله عذرخواهی می کنم.

+: لازم نکرده!

بهراد سرخوش خندید و فرشته در حالی که به طنین خنده ی او گوش می داد فکر کرد هیچ وقت اینقدر از ته دلش خوشحال نبوده است.

 

صبح روز بعد ساعت پنج بود که از فرشته غلتیدن توی رختخواب حوصله اش سر رفت. ده بار بلند شده بود و دوباره خوابیده بود. می ترسید آخر مادرش را هم بدخواب کند. تا پنج ونیم طاقت آورد و بالاخره بی سروصدا از خانه بیرون زد.

با دیدن ماشین پارک شده ی بهراد توی گاراژ، که حالا مهریه اش حساب میشد، خنده اش گرفت. در حال رفتن به طرف در انگشتی روی ماشین خاک گرفته کشید و رفت.

جلوی در دفتر کلید را توی در چرخاند و وارد شد. بی سروصدا از پله ها بالا رفت. این همه آمده بود و رفته بود، ولی امروز ضرب آهنگ پاهایش با هرروز فرق می کرد. انگار با کوبش پر هیجان قلبش ملودی هماهنگی به راه انداخته بودند.

بهراد با تلفن با صدای بلند انگلیسی صحبت می کرد. به همین دلیل متوجه ی صدای در نشده بود. با ورود به فرشته به دفتر ابروهایش بالا پریدند و با لبخند زیر لب سلام کرد.

فرشته هم سر به زیر انداخت. خجالت زده سلامش را پاسخ گفت. بر خلاف همیشه به طرف بخاری پر نکشید. هم راه نزدیک شده بود و هم اینقدر هیجان داشت که گرمش بود!

جلوی بهراد چای بود. برای خودش چای ریخت و آرام و سر به زیر فبلت را برداشت. روی مبل نشست و مشغول کار شد.

بهراد گوشی را گذاشت و سر حال پرسید: چطوری؟ خوبی؟

بدون این که سر بردارد گفت: خوبم. ممنون. شما خوبین؟

_: دیشب که نامزد بودیم شده بودم تو، امروز دوباره شدم کارفرما؟

فرشته توی صورتش زد. از گوشه ی چشم نگاهش کرد و با شیطنت پرسید: خاک به سرم یعنی امروز نامزد نیستیم؟!

بهراد عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. خندید و گفت: من که نمیگم. تو داری میگی "شما"

فرشته سر به زیر انداخت و حق به جانب گفت: خب حالا من یه چیزی گفتم، شما که نباید یهو بزنین زیر همه چی!

بهراد غش غش خندید و گفت: فرشته کاری نکن من از پشت میزم بلند شم اول صبحی!

فرشته نگاهی گیج به او انداخت و پرسید: خب اگه کار واجبی پیش اومد چی؟ مثلاً گلاب به روتون خواستین برین دستشویی، قبلش یه ندا بدین اگه لازمه من فرار کنم.

بهراد از خنده کبود شده بود و سر به زیر انداخته بود. فرشته متبسم نگاهش می کرد و از ته دل از خدا ممنون بود که شاد است و می خندد.

بهراد لیوان چای را سر کشید. خندان از جا برخاست و گفت: نخیر انگار راه نداره. من همون برم دنبال کارای بابات خیلی بهتره. اینجا بمونم شر میشه.

دل فرشته فرو ریخت. با ناباوری نگاهش کرد و به نجوا پرسید: آخه اول صبحی کجا برین؟


طبقه ی وسط (24)

سلام سلام سلامممم
من چی بگم در مقابل این همه لطفتون؟
این پست هم تقدیم به همه ی هواداران این قصه

بهراد عصبانی از در بیرون رفت. این یکی را باید کجای دلش می گذاشت؟! سوار ماشین شد و خواست مستقیم تا تولیدی برود و با گلی خانم صحبت کند. اما قبل از استارت زدن مکث کرد. این درست بود که این طور خشمگین خودش را به آنجا برساند و ماجرا را تعریف کند؟

نفس عمیقی کشید و به خود گفت: آروم باش. مثل آدم شب برو دم خونشون باهاش حرف بزن. درست نیست تو محیط کار مزاحمش بشی. ولی الان کجا برم؟

صدای خشمگین ذهنش غرّید: قبرستون!

نفسی کشید و با آرامش فکر کرد: آره جای بدی هم نیست...

به طرف قبرستان راه افتاد. ماشین را پارک کرد و پیاده شد. اینقدر این راه را آمده بود که چشم بسته هم می توانست قبر مادرش را پیدا کند. کنار قبر زانو زد و آرام گفت: سلام مامان...

دستی روی قبر خاک گرفته کشید و گفت: ببخش... یادم رفت گلاب بیارم و سنگ مزارتو بشورم. کمکم کن مامان... کمک کن کاری رو که شروع کردم درست تمومش کنم.... برام دعا کن که خوب بشه... بابای فرشته تا عید آزاد بشه... الانم می خوام برم خرابکاری بچه ها رو جمع کنم... دیدی که چکار کردن! حسابی برنامه هامو بهم ریختن. نیتشون خیر بوده ولی عین دوستی خاله خرسه.... من می خوام فرشته خودمو دوست داشته باشه و اگه دلش پیش سهند باشه هرگز نمی خوام پا پیش بذارم. کمکم کن بدون خرابکاری جمعش کنم. خواهش می کنم مامان...

پسرکی با یک آبپاش حلبی جلو آمد و پرسید: آقا آب بریزم؟

بدون این که نگاهش کند گفت: بریز.

پسرک آب ریخت و بهراد با دست خاکها را از روی قبر زدود و فاتحه خواند. کمی بعد برخاست. انعامی به پسرک داد و دور شد. در حالی که هنوز دلش سنگین بود. ولی داشت شب میشد و می خواست زودتر با گلی خانم حرف بزند. نباید می گذاشت که این ماجرا کش بیاید.

سوار ماشین شد و این بار آرامتر به طرف خانه راند. هوا تاریک شده بود که جلوی در خانه ی خاله بلقیس توقف کرد. در گاراژی را باز کرد و ماشین را داخل برد. فرشته از پشت پنجره نگاهش کرد. پرده را زود انداخت که بهراد او را نبیند. کنار دیوار روی صندوق آهنی مادرش نشست و در دل نالید: آخه چی شده بود؟ الان بهتری؟

بهراد تا پشت در اتاق فرشته و مادرش آمد. دست مشت شده اش بالا رفت که در بزند اما پشیمان شد. دستش آرام آرام پایین آمد و فکر کرد: چکار می کنی؟ چی می خوای بگی؟ به فرشته چی میگی؟ تو این سرما گلی خانم رو بیرون نگه می داری یا فرشته رو بیرون می کنی؟!

چنگی به موهایش زد. باید برمی گشت؟ شاید بهتر بود تلفنی با گلی خانم حرف میزد. ولی می ترسید نتواند پای تلفن منظورش را به درستی برساند و سوء تعبیر بشود و اوضاع از این که هست بیشتر بهم بریزد.

قبل از آن که دوباره تردید کند، با مشت دو ضربه ی کوتاه به در نواخت و منتظر شد.

فرشته سر برداشت و به در نگاه کرد. شک نداشت که بهراد است. ولی چکار داشت؟ بالاخره آمده بود اعتراف کند؟ خبر بدی بود؟

لبش را گاز گرفت. به سختی از جا برخاست. شال بزرگ پشمی اش را روی سرش انداخت و در را باز کرد. با دیدن بهراد سلام کرد و با نگرانی توی صورتش به دنبال اثری از حرفی که می خواست بزند جستجو کرد.

بهراد سلام کرد و سر به زیر انداخت. لبش را گاز گرفت و پرسید: گلی خانم هستن؟

فرشته با غصه نگاهش کرد. پرسید: چرا به من نمیگین چی شده؟ برای بابا اتفاقی افتاده؟

بهراد سر برداشت و گفت: نه. موضوع اصلاً ربطی به بابات نداره. باور کن. یه مسئله شخصیه. حالا می تونم با گلی خانم صحبت کنم؟

فرشته با نگاه به اتاقهای آن طرف حیاط اشاره کرد و گفت: اینجا نیست. پیش خاله بلقیسه.

بهراد سری به تأیید تکان داد. نفس عمیقی کشید و گفت: متشکرم. شب بخیر.

فرشته با نگرانی نگاهش کرد و جوابی نداد. بهراد به طرف اتاقهای خاله بلقیس رفت و فکر کرد در حضور خاله بلقیس راحتتر می تواند حرف بزند. بهتر بود خاله بلقیس هم بداند تا او هم مثل سهند و سپیده برایش لقمه نپیچد. البته خاله بلقیس هیچ وقت کاری به کارش نداشت ولی... الان بدجوری بهم ریخته بود و می خواست جلوی هر مشکلی را بگیرد.

فرشته آنقدر صبر کرد که بهراد در راهروی خاله بلقیس را هم زد و با کسب اجازه وارد شد. بعد به اتاق برگشت. دوباره روی صندوق نشست و پرسید: آخه چه مسئله ی شخصی ای اینطوری داغونت کرده؟ یعنی چی؟

بهراد وارد شد و سلام کرد. خاله بلقیس و گلی خانم با خوشرویی جوابش را گفتند. خاله با دیدن حال و روز پریشان بهراد پرسید: طوری شده؟

بهراد روی زمین نشست و با تظاهر به بی خیالی گفت: نه چطور شده؟ چند کلمه حرف داشتم که اومدم بزنم.

گلی خانم نیم خیز شد و گفت: پس من برم راحت باشین.

بهراد فوری گفت: نه گلی خانم با شما حرف داشتم. خواهش می کنم بشینین.

خاله بلقیس گفت: یه چیزی بخور بعد شروع کن. انشاءالله که خیره.

بهراد سری تکان داد و غرق فکر گفت: خیر و شرّشو نمی دونم.

گلی خانم با نگرانی پرسید: تو کارای شوهرم مشکلی پیش امده؟

_: نه نه اصلاً. همه چی عالی پیش میره و انشاءالله به زودی آزاد میشن.

خاله ظرف میوه را روی زمین به طرفش سر داد. بهراد پرتقالی برداشت و در حالی که آن را توی دستش می چرخاند و به آن چشم دوخته بود گفت: راستش گلی خانم... امیدوارم از این حرفا برداشت سوئی نشه...

در دلش غوغا بود و تمام تلاشش را می کرد که خونسرد و محکم حرف بزند. نباید می فهمیدند که چه آشوبی در درونش برپاست.

 

فرشته چند لحظه روی صندوق نشست. کار شخصی؟ کار شخصی؟ بهراد چه کار شخصی ای با مادرش داشت؟ حتماً اتفاقی افتاده بود.

دلش طاقت نیاورد. ژاکتش را پوشید. شال پشمی را هم دوباره دور سرش پیچید و از حیاط گذشت. جلوی در راهروی خاله بلقیس ایستاد. خواست در بزند، اما ترسید با ورودش بهراد حرفش را نزند. همانطور که توی کافی شاپ نگذاشته بود که سهند و سپیده حرفی بزنند. از طرفی به بهراد حق می داد از آن طرف هم اینقدر نگران بود که واقعاً می خواست بداند که موضوع چیست.

بالاخره هم طاقت نیاورد و بی سروصدا وارد شد و در را پشت سرش بست. لای در هال به راهرو کمی باز بود و صدای بهراد به راحتی به گوش می رسید. گوشه ی دیوار پناه گرفت تا از لای در دیده نشود.

بهراد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: امروز سپیده رفته ملاقات آقای سحابی.

فرشته به صورتش چنگ زد و فکر کرد: هی میگه به بابات مربوط نیست! دیدی مربوطه!

گلی خانم تند پرسید: طوری شده بود؟

بهراد با لحن اطمینان بخشی گفت: نه نه اصلاً. برای هماهنگ کردن کارهای حقوقی و این حرفها بود... به علاوه این که... بدون اطلاع من... بدون این که اصلاً من همچین قصدی داشته باشم یا فکرش رو کرده باشم... خودشون با سهند نقشه کشیدن...

مکثی کرد. روی ادامه دادن نداشت. ولی باید می گفت. باید می گفت و این ماجرا را همین جا تمام می کرد.

خاله بلقیس با بی قراری گفت: خب بگو خاله. چکار کردن؟

لبش را با زبان تر کرد. بیشتر سر به زیر انداخت و به پرتقال توی دستش چشم دوخت. آن را کمی فشرد و گفت: از قول من... برای من... فرشته خانم رو از آقای سحابی خواستگاری کرده.

آخیش! بالاخره گفت! قسمت سختش گذشت.

فرشته دو دستی توی صورت خودش کوبید. یک آن ترسید که صدایش به گوش خاله بلقیس و مادرش و بهراد هم رسیده باشد. اگر می فهمیدند گوش ایستاده است خیلی ضایع میشد.

ولی کسی نفهمید. خاله بلقیس با خونسردی پرسید: خب خاله کی بهتر از فرشته؟ دختر به این خوبی و معقولی!

_: ولی من نمی خوام خاله!

فرشته احساس کرد دنیا روی سرش آوار می شود. آرام آرام بیرون خزید و هر طور بود خودش را به اتاقشان رساند.

مثلث عشقی به همین می گفتند؟! فرشته عاشق بهراد بود، بهراد عاشق سپیده و سپیده هم بهراد را نمی خواست. این کار را کرده بود که بهراد را از سر خودش باز کند. حتماً همینطور بود. می دانست که بهراد اینقدر مرد هست که به سختی ممکن است زیر حرفی بزند که از طرف او قول داده اند.

نفس عمیق پر غصه ای کشید و به روبرو چشم دوخت.

 

خاله بلقیس غرغرکنان پرسید: خودت اصلاً می دونی چی می خوای؟

نگاه سرگشته ای به خاله انداخت. می دانست و نمی دانست.

گلی خانم پرسید: خب باباش چی گفته؟

بهراد با ناراحتی گفت: چی بگه بنده خدا؟ اینقدر از من پیشش تعریف کردین که امر براش مشتبه شده فکر می کنه فرشته منم!

خاله بلقیس و گلی خانم خندیدند. اما بهراد نخندید و با دلخوری ادامه داد: بارها گفتم من این کار رو به خاطر دل خودم می کنم نه به خاطر هیچ کس دیگه. انتظار پاداشم ندارم. ولی اینجوری که گفتن دخترم مال تو، احساس معامله بهم دست داده. من اینو نمی خوام. من طلبی از شما ندارم. نمی خوام از این ماجرا هیچی به گوش فرشته خانم برسه. به آقای سحابی هم بگین خواهشا که چیزی به فرشته خانم نگه. اینا بیخود گفتن. یه چیزی پیش خودشون خیال کردن. فکر کردن من تنهام عقلم نمی رسه یه کاری برای خودم بکنم.

خاله بلقیس با خونسردی گفت: آروم باش. چیزی نشده. پرتقالتو بخور.

بهراد چنان به پرتقال نگاه کرد که انگار بار اول است که چنین میوه ای می بیند.

گلی خانم با ناراحتی گفت: آقابهراد شما به گردن ما خیلی حق داری. اگه فرشته رو بخوای، البته در صورتی که خودشم راضی باشه ما هرگز حرفی نداریم. ولی وقتی دوسش نداری هیچ اجباری نیست...

بهراد سر به زیر انداخت و با بدبختی زمزمه کرد: درد من این نیست که دوسش ندارم. دردم اینه که اون دلش با من نیست و به هیچ قیمتی نمی خوام به خاطر کاری که دارم می کنم منو قبول کنه. نمی خوام بدبختش کنم گلی خانم.

سر برداشت و ادامه داد: بذارین با کسی که دوسش داره خوشبخت بشه. ببخشید که مزاحم شدم. شبتون بخیر.

به سرعت برخاست. خاله بلقیس گفت: بمون شام بخور خاله.

دستش را به نفی بالا برد و در حالی که به سرعت خارج میشد، گفت: نه ممنون. خداحافظ.

فرشته صدای بهم خوردن در را شنید. بهراد را دید که با شانه های فرو افتاده بیرون آمد. دلش مچاله شد. دوباره وسط ماجرای عشقی بهراد افتاده بود؟! اگر دفعه ی قبل واقعاً دخلی به او نداشت، این دفعه دیگر تقصیر او بود. باید با بهراد حرف میزد. باید می گفت که هرگز نمی خواهد مانع خوشبختی اش بشود. طاقت یک شکست عشقی دیگر برای بهراد را نداشت.

نگاه کوتاهی به سر و وضعش انداخت. شلوار جین و ژاکت بلند و شالی که دور سرش بود. به سرعت جوراب و کفش پوشید و دنبال بهراد دوید.

در خانه را که پشت سرش بست بهراد از سر کوچه به طرف خانه اش پیچید. صدا زد: آقابهراد!

ولی بهراد نشنید. فرشته دوباره دوید و جلوی در خانه اش به او رسید. از پشت سرش نفس نفس زنان گفت: آقابهراد... وایسین. باید باهاتون حرف بزنم.

بهراد برگشت. نگاه عمیقی به او انداخت. آرام پرسید: چی شده؟

فرشته سر به زیر انداخت و با شرمندگی گفت: من حرفاتونو شنیدم.

بهراد چشمهایش را بست و فکر کرد: همون که می ترسیدم به سرم اومد!

کلید را توی در چرخاند و پرسید: مامانت بهت نگفته گوش وایسادن کار خوبی نیست؟

فرشته سر به زیر انداخت و با غصه گفت: نگرانتون بودم. حالا میشه حرف بزنیم؟

بهراد سری به تأیید تکان داد و وارد شد. بدون این که منتظر او بماند از پله ها بالا رفت و در دفتر را باز کرد.

غرغرکنان گفت: بخاری رو خاموش نکردی.

+: خاک به سرم. یادم رفت!

بهراد پشت به او ایستاد. کتری چایساز را آب کرد و پرسید: چی شنیدی؟

فرشته با بی قراری دستهایش را بهم فشرد و با خجالت گفت: این که... سپیده خانم... بدون خبر شما... به بابا گفته...

نتوانست ادامه بدهد. بهراد به مبل اشاره کرد و به سردی گفت: بشین.

تعارف نمی کرد هم می نشست. زانوان لرزانش دیگر تحمل وزنش را نداشتند. سر مبل نشست و تند تند گفت: من می دونم شما سپیده خانم رو دوست دارین.

بهراد روی مبل روبرویش نشست و متعجب پرسید: یعنی چی؟

فرشته سر برداشت و با بیچارگی گفت: خب دوسش دارین. اون بنده خدا هم دلش با شما نبوده... فکر کرده اینجوری میشه... آقابهراد من خودمو به شما تحمیل نمی کنم. قول میدم. هرکاری که دستم بربیاد می کنم تا سپیده خانم راضی بشه.

بهراد برای اولین بار در طول آن روز خنده اش گرفت. تکیه داد. پاهایش را رویهم انداخت و دستهایش را روی سینه گره زد. با نگاهی خندان پرسید: از کجا به این نتیجه رسیدی؟

فرشته گیج شد. نمی فهمید به چی می خندد. سرگشته گفت: خب... اون تحصیل کرده است... خوشگله... دخترخالتونه...

نگاه پریشانش دور چرخید. دنبال دست آویزی می گشت که حرفش را ثابت کند.

بهراد با خونسردی گفت: اشتباه می کنی. من یکی دیگه رو دوست دارم.

فرشته با چشمهای گرد شده پرسید: واقعاً؟!

نگاه بهراد رنگ غم گرفت. آرام گفت: واقعاً.

فرشته سر به زیر انداخت و با غصه گفت: حتماً هنوز دلتون پیش سهیلاخانمه.

بهراد قاطعانه گفت: نه.

فرشته گیج و پریشان سر تکان داد. آرام گفت: بهرحال من نمی خوام سد راهتون بشم. این موضوع رو به کلی ندیده بگیرین. شما حق بهترین زندگیها رو دارین.

_: تو چی؟

+: من؟! من چی؟ صحبت شماست. برین دنبال عشق و زندگیتون.

بهراد خم شد. ساعدهایش را روی زانوهایش گذاشت و سر به زیر و بی رغبت پرسید: نظرت درباره ی سهند چیه؟

فرشته عصبانی گفت: تو رو خدا آقابهراد! مگه من چه اشتباهی کردم که اینقدر بهم سوءظن دارین؟ به جون مادرم آقاسهند جای برادر منه. من هیچ نظر دیگه ای بهش ندارم. حتی اگه اونم همچین نظری داشته باشه من نمی تونم. نمی خوام.

بهراد غرق فکر پرسید: من چی؟ منم جای برادرتم؟

فرشته ملتمسانه گفت: چی از جونم می خواین آقابهراد؟ خودتون می دونین که چه حق بزرگی به گردن من دارین...

بهراد دستش را بالا آورد و گفت: ببین اون حق رو به کلی کنار بگذار. حتی کارمند و کارفرما رو هم فراموش کن. منو ببین. بهراد. نظرت درباره ی این پسر عصبی گوشه گیر تند مزاج بد ادا چیه؟

فرشته به تلخی خندید و گفت: هر صفت بدی هست به خودتون نسبت میدین.

_: حالا هرچی! واقعاً نظرت چیه؟

+: به چی می خواین برسین؟ شما که دلتون جای دیگه است. این حرفا برای چیه؟ نگران نباشین. اگه اومدن تحقیق من فقط ازتون تعریف می کنم.

بهراد خندید و گفت: لطف می کنی.

فرشته برخاست و گفت: خلاصه می خواستم بگم از طرف من هیچ تهدیدی نیست. خیالتون راحت باشه.

بهراد هم برخاست. در حالی که چای دم می کرد، متبسم گفت: بشین هنوز حرفم تموم نشده.

فرشته با بلاتکلیفی نشست. بهراد هم دوباره روبرویش نشست. بار سنگینی از دوشش برداشته شده بود. دستهایش را راحت باز کرد، پاهایش را هم دراز کرد و به طنز گفت: یعنی تمام نگرانی امروز من این بود که تو عشقم رو تهدید کنی!

فرشته بین باور و ناباوری گفت: من این کار رو نمی کردم.

بهراد مطمئن گفت: اصلاً ازت برنمیاد. تو دلت دریایی تر از این حرفاست.

فرشته سر برداشت و نگاهش کرد. دلش برایش تنگ شده بود! برای این بهراد راحت و سرخوش روبرویش خیلی دلتنگ بود!

بهراد هم دلتنگ بود. کاش میشد یکی دو ساعتی همینطوری بنشینند و بدون نگرانی باهم گپ بزنند. ولی به خاطر آورد هنوز حرف اصلی را نزده است. پاهایش را جمع کرد. دوباره خم شد و ساعدهایش را سر زانوهایش گذاشت و به فکر فرو رفت.

فرشته فوری نگران شد. پرسید: طوری شده آقابهراد؟

بهراد کلافه دستی به پیشانیش کشید و فکر کرد: چرا نمی فهمه آخه! به چه زبونی باید بگم؟! اگه مستقیم بگم و براش سنگین باشه... بیفته تو رودرواسی...

پوف کلافه ای کشید. دوباره برگشته بود سر خانه ی اول! بی حوصله از جا برخاست. برای خودش چای ریخت و پرسید: چایی می خوری؟

فرشته مثل فنر از جا پرید و گفت: شما چرا؟ بگین من می ریزم.

بهراد توجهی نکرد. لیوان دوم را هم پر کرد و هر دو لیوان را روی میز بینشان گذاشت. فرشته با عجله قندان را آورد و دوباره نشستند.

بهراد بالاخره دل به دریا زد و همانطور که به لیوان چایش چشم دوخته بود گفت: این خواستگاری... درسته بدون خبر من انجام شد... ولی خودم هم می خواستم این کار رو بکنم. منتها نه الان. چند ماه دیگه... وقتی خیالتون راحت شد. حالا این دوتا فضول پریدن وسط و جلو انداختن... ببین فرشته... من نمی خوام تو رودرواسی بیفتی. به هیچ قیمتی نمی خوام بدون میل قلبی به من جواب بدی.

سر برداشت و ادامه داد: خوب بهش فکر کن. تو منو می شناسی. بد و خوبمو دیدی. ببین می تونی باهام کنار بیای؟ می تونی کنارم احساس خوشبختی کنی؟ عجله ای هم برای جواب ندارم. می دونم الان فکرت درگیر باباته. باشه بعدش...

فرشته ناباورانه به چشمهای او چشم دوخت. چی داشت می گفت؟! واقعاً داشت خواستگاری می کرد؟!

با تردید پرسید: شما... مطمئنین آقابهراد؟

بهراد مستقیم نگاهش کرد و قاطعانه گفت: کاملاً مطمئنم.

فرشته سر به زیر انداخت و به فکر فرو رفت. آن بستنی خریدنها... آن توجه های خاص... همراهی کردنها... حتی با وجود آن اخم و تخم دوست داشتنی اش... پس همه اینها به خاطر او بود؟ به خاطر خودش نه صرفاً جوانمردی اش؟ یعنی دوستش داشت؟!

تبسم کمرنگی روی لبش نشست که رفته رفته به خنده ی کوتاهی تبدیل شد. زمزمه کرد: باورم نمیشه.

بهراد آهی کشید و با بی قراری از جا برخاست. حرفش را زده بود ولی نتیجه را نمی دانست. لیوان چایش را برداشت و جرعه ای نوشید. به کنار پشتی مبل تکیه داد. پهلویش به طرف فرشته بود. بدون این که به او نگاه کند، پرسید: چرا؟ به صاحب این اخلاق تند نمیاد که دل داشته باشه؟

فرشته هم در حالی که نگاهش را از او می دزدید خندان گفت: دل که چرا... اصلاً شما... یک دنیا احساس و جوانمردی هستین.

بهراد دوباره نشست و گفت: اینا که حرفه. ولی بازم تاکید می کنم که فقط به خودم فکر کن. نه به کاری که برای پدرت دارم می کنم و نه این که کارفرمات هستم. خواهش می کنم اینا رو دخالت نده. جدا از همه ی اینها من تالاسمی مینور دارم. اینم باید بدونی.

فرشته سری تکان داد و آرام گفت: می دونم. مسئله ای نیست. من کم خونی ندارم.

بهراد در حالی که هنوز از جواب او مطمئن نبود سری تکان داد و گفت: در مورد مهریه هم پدرت گفته که خودت تصمیم بگیری. یعنی هرچی که توافق کنیم.

فرشته خندید و گفت: من هنوز جواب ندادما!

بهراد دلخور گفت: می دونم.

و لیوان چایش را به لب برد. فرشته به شوخی گفت: شاید برای مهریه اون عروسک خوشگل چهارچرخ رو بخوام.

بهراد در حالی که همچنان سرش توی لیوان بود به سردی گفت: می دونی که حرفی ندارم.

فرشته سری تکان داد و خوشحال گفت: خب پس قبول می کنم.

بهراد با شگفتی سرش را از روی لیوان بلند کرد و چشم توی چشمهای او دوخت. فرشته برای لحظه ای نگاهش کرد و بعد سر به زیر انداخت. خجالت زده گفت: نباید به این سرعت جواب می دادم نه؟ ولی خب... امشبم نمی گفتم فردا دیگه خودتون می فهمیدین. ضایع بود بهرحال...

بهراد خندید و گفت: عاشقتم فرشته!

صدای تلفن روی میز حس و حالشان را بهم ریخت. بهراد نگاهی به تلفن انداخت و بی حوصله برخاست. کی این وقت شب مزاحم میشد؟

نیم نگاهی به شماره انداخت و گفت: سلام خاله جان.

صدای خاله بلقیس نگران بود: سلام خاله خوبی؟

بهراد اخم کرد و گفت: خوبم. طوری شده؟

+: والا چی بگم... فرشته بی خبر گذاشته رفته از در بیرون. گوشیشم خونه جا گذاشته. شاید همین دور و بر خریدی جایی رفته باشه. ولی مادرش بنده خدا نگرانه. یه نگاهی تو محل میندازی بلکه پیداش کردی. یه خبر بده. خدا خیرت بده.

فرشته کنار او ایستاد و زمزمه کرد: طوری شده؟

بهراد آرام دست دور شانه های او انداخت و گفت: فرشته پیش منه خاله جان. به گلی خانم بگین نگران نباشن.

فرشته با خجالت از لمس دست او خودش را جمع کرد و سر به زیر انداخت.

خاله بلقیس به گلی خانم گفت: پیش بهراده نگران نباش.

بعد دوباره خطاب به بهراد گفت: بهراد خاله اینقدر از این بچه کار نکش. بیاین این ور شام بخورین. می خوام سفره بندازم.

بهراد لبخندی زد و گفت: چشم خیلی ممنونم. الان میایم.

گوشی را گذاشت. با دو دست از پشت سر فرشته شانه هایش را گرفت و کمی به طرفش خم شد. زیر گوشش زمزمه کرد: میشه من به جای شام این خوشگل خجالتی رو بخورم؟

فرشته خندید و سرخ شد. بهراد هم خندید و رهایش کرد. برگشت. بخاری و چایساز را خاموش کرد و گفت: بریم.