ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

سلام!

سلاااام

عیدتون با تاخیر مبارک باشه

این سفر ما هم جلو افتاد هم یکی دو روز بیشتر موندیم! خوب بود خدا رو شکر. جای همه ی دوستان خالی. به یاد همه تون بودم. یه عالمه هم براتون در زدم. یکی دو ساعت پیش رسیدم و هنوز سرگیجه دارم. ولی دلم می خواد یه عالمه وبلاگ بخونم و احوال همه تون رو بگیرم

قسمت بعدی رو هم باید بنویسم و دیر شده و اگه خدا بخواد فردا پس فردا میذارم. ببخشید

دلتنگی (7)

سلامممممم

فکر می کردم سفرمون فرداست ولی امروزه. الانم داریم میریم ایستگاه. ولی الوعده وفا. یه پست کوچولو رو داشته باشین تا برگردم.

این دفعه هم که اصلا نرسیدم ویرایش کنم! غلطاشو بگیرین. اگه بتونم با جی پی آر اس اصلاح می کنم. اگه نه هم که تا برگردم...

روز بعد از شب قدر نوشت: وای به حالتون دیشب دعام نکرده باشین بهرحال دعاتون می کنم

باهم بیرون آمدند. تازه راه افتاده بودند که گوشی امیرعلی زنگ زد. شبنم با خنده پرسید: نادیاست؟

امیرعلی غرغرکنان گفت: نه بابا. اسمشو نیار. خدا رو شکر دیگه زنگ نزده.

بعد گوشی را کرد و گفت: الو شهرام ____ سلام. چه خبر؟ _______ اِ بالاخره حاضر شدن؟ ____ من خونه نیستم. کجایی میام می گیرم. _____ چه خوب! پس یه شامم افتادم. _____ نکنه فکر کردی مجانی کار می کنم؟ _____ آره داداش اینجوریاست. _____ هه هه بچه می ترسونی؟ خب خانمم رو هم میارم خانمت تنها نباشه. _____ آره! چرا نه؟ _____ حالا میاییم می بینی. فعلاً...

گوشی را قطع کرد و گفت: آی بخندم از سرکار رفتنش...

شبنم خندید و گفت: اون نادیا بود می خواستی اذیتش کنی، شهرام چه هیزم تری بهت فروخته؟

_: آخه همینجور معمولی که بهش بگم خیلی بیمزه است! تو هم اینقد نادیا نادیا نکن حالم بد میشه. اَه...

شبنم باز با خنده گفت: اونی که باید حالش بد بشه و حسودی کنه منم نه تو.

_: تو بخوای به نادیا حسودی کنی؟!!! دستت درد نکنه. چی رو با چی مقایسه می کنی!! آخه یه چی بگو بگنجه!

نزدیک رستوران امیرعلی گفت: ببین بیا یه کار کنیم. اول تو برو تو. شهرامم که نمیشناسی. راحت برو سر یه میز بشین. اگه گارسون گفت سفارش بدی، بگو منتظر همراهمم. بعد من میام تو. یه کم سربسر شهرام می ذارم و بعدش تو رو معرفی می کنم. چطوره؟

شبنم خندید و گفت: اون نادیا بود. شهرام چه هیزم تری بهت فروخته که می خوای اذیتش کنی؟

_: شهرام؟! شهرام هیزم تری تو شهر نیست که به من نفروخته باشه. هر بلایی سرش بیارم حقشه. تازه از این داستان فقط سرگرم میشیم. هیچ بلایی سرش نمیاد. برو. برو منم درا رو قفل می کنم میام.

شبنم در حالی که به سختی خنده اش را فرو می خورد وارد رستوران شد. بزرگ و خلوت بود. فقط دو سه میز پر بود و تشخیص این که شهرام کدامست کار سختی نبود. چون یک میز را یک خانواده اشغال کرده بودند و یک میز را دو مرد. پس آخرین میز اشغال شده شهرام و همسرش بودند. شبنم با احتیاط مثل مجرمی که از کنار پلیس رد می شود، رد شد و سر میز بعدی رفت. اما هنوز درست ننشسته بود که نگاهش روی صورت همسر شهرام ثابت ماند. با تردید زمزمه کرد: شیرین؟!

هنوز مطمئن نبود. تا این که شیرین هم به طرف او برگشت. لحظه ای اخم کرد بعد تمام صورتش به شادی شکفت و از جا برخاست.

همان موقع امیرعلی با قیافه ی جدی و درهم وارد شد. ولی شهرام حواسش به شیرین بود که به طرف میز کناری رفت و با هیجان پرسید: شبنم خودتی؟

شبنم با خوشحالی گفت: وای شیرین خیلی از دیدنت خوشحالم.

امیرعلی جلو آمد و از شهرام پرسید: سلام. اینجا چه خبره؟

شهرام شانه ای بالا انداخت و گفت: علیک. ظاهراً آشنا دراومدن. خانمت کو؟

امیرعلی گیج به شبنم که هنوز با شیرین مشغول بالا پایین پریدن و روبوسی بودند انداخت و پرسید: خانمم؟

شهرام ضربه ای به شانه ی او زد و گفت: پروفسور شرطو باختی. امشب مهمون تو. گفتی خانممو میارم. ظاهراً هیچ کدوم از دوست دخترات وقتشون آزاد نبود!

این را گفت و با بدجنسی خندید. امیرعلی هم به خود آمد. با لبهای بسته خنده ای کرد و گفت: حالا می بینیم کی شام میده.

_: قرار نشد بزنی زیرش!

_: نمی زنم. شبنم جان؟ عزیزم...

دست روی شانه ی شبنم گذاشت. شبنم بالاخره با خنده شیرین را رها کرد و گفت: شیرین امیرعلی رو یادت میاد؟ پسر آقامجید...

شیرین ناگهان گفت: واوووو!!! شهرام من هی میگم من عموتو میشناسم... میگی آخه از کجا!!! ما هم محله بودیم! وای شبنم هنوزم لواشک کش میری؟

و غش غش خندید. امیرعلی دست شبنم را گرفت و در حالی که می نشستند گفت: ظاهراً سابقت خرابتر از اونیه که من فکر می کردم.

شبنم پرسید: یعنی یادت نبود آقامجید رو کجا دیدی؟ واقعاً که!!

شیرین خندید و پرسید: حالا آقامجید رو ولش کن. تو کی نامزد کردی ما نفهمیدیم؟

شهرام گفت: یه کلمه حرف حساب! منم همینو می خواستم بپرسم.

شبنم گفت: ما نامزد نیستیم. امیرعلی شوهرمه.

شهرام گفت: امیر بگو سر کاریه.

امیرعلی گفت: سر کار کدومه؟ من گفتم خانممو میارم. اینم خانمم. زنمه.

شهرام با اخم برگشت و گفت: بیخیال بابا... این نم پس نمیده. شماها بگین از کی هم محله بودین؟

شیرین گفت: از زمان مهدکودکمون تاااا... سوم راهنمایی. بعدم که ما دو سال رفتیم اصفهان. اوائل تلفنی می زدیم. بعد اینا تلفنشون خراب شد. بعد ما جابجا شدیم. بعد برگشتیم و نامزدی و اینا... الان سه سالی هست بی خبریم.

شبنم گفت: آره دیگه همینا که شیرین گفت. منم چند روز پیش عقد کردم.

شهرام مشتی به بازوی امیرعلی زد و گفت: این چه عقدی بود که ما خبر نشدیم؟

امیرعلی پوزخندی زد و گفت: موقت. یه هفته دیگه هم تموم میشه. انشاءالله برای عقد دائم خبرتون می کنیم. ولی گذشته از اینها... من شرط رو بردم. زود باش. شام مهمون توییم.

دلتنگی (6)

سلام به روی ماه دوستام

طاعاتتون قبول

اینم یه پست یازده صفحه ای که امیدوارم لذت ببرین. پست قبلیم یه کوچولو ویرایش شده. حوصله داشتین بخونین، نداشتین هم، همینجا بهتون میگم احسان شوهرنرگس با آقامجید رفته بود، که امیرعلی از دم در برگشته بود. کفش شبنم هم پاشنه پنج اینچی بود که میشه چیزی حدود سیزده سانتیمتر. دیگه چند خطیم وقت خریدشون اضافه کردم. همینا....


آبی نوشت: اگه خدا بخواد دوشنبه آینده مسافر مشهدم. عصر راه میفتیم. سعی می کنم صبحش یه پست کوچولو بذارم. سه شنبه ی بعدشم قول نمیدم. تا از راه برسم و همه چی مرتب بشه، کی برسم به وبلاگ...

دیگه این که دعاگوی همه ی دوستان هستم انشاءالله


نزدیک خانه بودند که امیرعلی سکوت را شکست و گفت: شبنم معذرت می خوام.

شبنم از گوشه ی چشم نگاهش کرد و پرسید: برای چی؟

با خود فکر کرد: برای این که دلمو بردی؟ هیچ سوختنی از این لذت بخش تر نبوده برام!

ولی بدون حرفی سر بزیر انداخت و با انگشتهایش بازی کرد.

امیرعلی گفت: بهت حق میدم ازم دلخور باشی. منم یه جوری سر و تهشو هم آوردم انگار امدی یه آبنبات خریدی. می دونم سر این بازی خیلی ضربه خوردی. لطف بزرگی بهم کردی. امیدوارم یه روزی جبران کنم. یه روزی که از عُهدم بربیاد بارتو از دوشت برمی دارم.

شبنم لبخند تلخی زد. جلوی خانه رسیده بودند. در را باز کرد و فکر کرد: آره میتونی باهام ازدواج کنی و کاملاً جبران کنی... اما نمی خوای و من مجبورت نمی کنم.

حرفی نزد. فقط گفت: ممنون.

بسته های خرید را از عقب ماشین برداشت و زنگ در را زد. امیرعلی اینقدر صبر کرد تا او رفت تو و خودش به مغازه رفت.

خریدها را توی اتاق امیرعلی گذاشت و وارد هال شد. آقامجید روی مبل نشسته بود و اخبار میدید. مریم خانم هم بافتنی می بافت. سلامی کرد و به اتاقش رفت. حالش بد بود، بدتر هم شد. از این صحنه یاد پدر و مادرش افتاد و به شدت دلتنگ شد. خیلی جلوی خودش را گرفت بغض نکند. لباس عوض کرد و به هال برگشت.

مریم خانم پرسید: چیزی شده؟ ناراحتی؟

شبنم سری به نفی تکان داد و گفت: نه نه هیچی نشده.

_: با امیرعلی حرفت شده؟

+: نه چه حرفی؟

بعد مکثی کرد و با خجالت گفت: دلم برای مامان بابام تنگ شده. همین.

آقامجید دستی به سرش کشید و گفت: غصه نخور باباجون. چشم به هم بزنی برمی گردن. همش یه هفته مونده.

+: بیشتر از یه هفته.

_: خب هشت روز. امروز روز پنجمه. اینام که دوازده سیزده روز بیشتر نیستن.

مریم خانم با لحن دلداری دهنده ای افزود: بابا مامانت میان، امیرعلی هم دست از رئیس بازیاش برمیداره.

آقامجید چشمکی زد و گفت: از شرش راحت میشی.

شبنم با بغض خندید و سر به زیر انداخت. نمی خواست از شرش راحت بشود. چرا هیچکس نمی فهمید او این پلنگ سیاه را دوست دارد؟

ناگهان حسرتی عمیق به جانش چنگ انداخت. فقط هشت نه روز مانده بود و بعد همه چی تمام میشد. احساس کرد قلبش فشرده شد. بیشتر از آن که دلتنگ پدر و مادر و مادربزرگ و خواهر برادرهایش باشد، دلتنگ امیرعلی شد. فقط چند روز مانده و توی این چند روز چند ساعت می توانست او را ببیند؟ یک دل سیر نگاهش کند و برای روزهای تنهاییش خاطره جمع کند؟

حالش بد شد. به سختی خودش را نگه داشت. برخاست. یک لیوان آب نوشید و بعد آرام به طرف اتاق امیرعلی خزید. وارد شد و در را پشت سرش بست. نفس عمیقی کشید. اتاق بوی او را میداد. اشکهایش آرام چکید.

خریدها را روی تخت رها کرده بود. کت شلوارش را برداشت و همانطور با کاور توی کمد آویخت. کفش و لباس و سرویس خودش را هم گوشه ای گذاشت. فقط حلقه پیش خودش بود که آن را هم قبل از این که از ماشین پیاده شود، توی کیفش گذاشته بود.

یکی از کفشها را از بسته درآورد. آن را روی نوک انگشت گرفت و با غم نگاهش کرد. به آرامی زمزمه کرد: ممکنه یه روز یاد بگیرم با این کفشا راه برم. ولی هیچوقت یاد نمی گیرم از ندیدنت بغض نکنم.

کفش را رها کرد. احساس می کرد هوای اتاق سنگین شده است و به قلبش فشار می آورد. بیشتر از قبل دلش هوای امیرعلی را کرد. مثل گرسنه ای که بوی غذا در دماغش پیچیده باشد. هراسان بیرون آمد. باید به بهانه ای می رفت. ولی می ترسید بگوید و چهره اش راز درونش را فاش کند.

توی آشپزخانه بی هدف چرخید. با دیدن بشقابی که ظهر معصومه تویش چیپس و پنیر داده بود، بهانه ای پیدا کرد. آماده شد. بشقاب را برداشت و گفت: میرم اینو بدم معصومه.

مریم خانم گفت: برو عزیزم. اگه خواستی بمونی و هوا تاریک شد، تو کوچه تنها نیا. زنگ بزن میام جلوت.

+: چشم ممنون. خداحافظ.

با احساس گناه بیرون رفت. قبل از این که زنگ بزند، برادر معصومه بیرون آمد. حواسش پیش بچه های کوچه بود. اما شبنم بشقاب را به او سپرد و گفت: اینو بذار آشپزخونه بعد بیا بازی.

پسرک با بی میلی قبول کرد. شبنم هم به طرف مغازه رفت. دم در چند لحظه ای ایستاد و به امیرعلی که پشت دخل داشت جواب مشتری را میداد خیره شد. دلش آرام گرفت.

امیرعلی سربرداشت و با اشاره پرسید: بله؟

شبنم سری به نفی بالا برد و گفت: هیچی...

بعد وارد شد و بی هدف چرخی بین قفسه ها زد. ذهنش خالی بود. به خودش نهیب زد: بابا یه چی بردار برو.

طرف غمگین ذهنش نالید: دلم تو این قفسه ها نیست. تازه نمی خوام برش دارم.

جلوی امیرعلی رسید. امیرعلی خیلی رسمی پرسید: امرتون؟

سر بلند کرد و نگاهش کرد. سری تکان داد و آرام گفت: هیچی.

بعد برای خالی نبودن عریضه یک آبنبات چوبی از جلوی امیرعلی برداشت و گفت: اینو بذارین به حساب...

امیرعلی با اخم زمزمه کرد: خوبی؟

شبنم سری به تأیید تکان داد و بیرون رفت.

به خانه برگشت. لباس عوض کرد و با تیشرت شلوار جین و شالی که همچنان دور سرش می پیچید بیرون آمد. نگاهی به اطراف انداخت. کسی کاری به کارش نداشت. به اتاق امیرعلی رفت. مجله ای قدیمی از کتابخانه برداشت و روی تخت دراز کشید. آبنبات را باز کرد و در حالی که میمکید مشغول مجله خواندن شد. البته بیشتر غرق افکار خودش بود.

مریم خانم لای در را باز کرد و گفت: شام حاضره.

شب شده بود؟! ظاهراً که اینطور بود. آرام گفت: نه ممنون. سیرم. صبر می کنم امیرعلی بیاد.

مریم خانم لبخندی زد و بدون حرف دوباره در را بست. شبنم با خود گفت: آبرو برای خودت نذاشتی! مگه اینجا اتاق توئه؟ این صبر می کنم تا امیرعلی بیادت دیگه چی بود؟ الان خاله مریم چی فکر می کنه؟

طرف دیگر ذهنش غرغرکنان گفت: حالا اگه نمی گفتی از قیافت نمی فهمید؟ اصلاً اگه خیلی دلت می خواد برو شام بخور. برو ببینم از گلوت پایین میره؟

اما تنها برخاست نمازش را خواند و دوباره غرق فکر دراز کشید.

نزدیک نیمه شب بود که امیرعلی خسته و پکر، بی سروصدا درها را یکی یکی باز کرد و دوباره قفل کرد. چشمهایش از خستگی باز نمی شدند. با دیدن در نیمه باز و چراغ روشن اتاقش اول فکر کرد خواب می بیند.

سری کشید و با دیدن شبنم که روی تخت خوابش برده بود، لبخندی زد و زمزمه کرد: تو اینجا چکار می کنی کوچولو؟

لباس عوض کرد، دست و رویی صفا داد. دوباره توی اتاقش سر کشید. اما دخترک خواب خواب بود. پتو را به آرامی از بین دستهایش بیرون کشید و روی او انداخت. بعد چراغ را خاموش کرد و از اتاق بیرون آمد.

مریم خانم توی آشپزخانه بشقابش را توی ماکروفر گذاشت و گفت: به شبنم بگو بیاد باهم شام بخورین.

امیرعلی خسته پشت میز نشست و گفت: خوابیده. شما چرا بیدارین؟

+: خوابید؟ طفلکی بچم! اینقدر انتظار کشید تا تو بیای باهم شام بخورین.

_: حساب کتابام مونده بود. تا دیروقتم مشتری داشتیم. سرم شلوغ بود. می گفتی شامشو بخوره.

+: گفتم. نخورد. گفت صبر می کنم امیرعلی بیاد.

امیرعلی چند بار پلک زد. اینقدر خواب آلود بود که مغزش قدرت تجزیه و تحلیل نداشت. پس موضوع را رها کرد. چند لقمه ای خورد و برخاست.

مریم خانم با دلخوری گفت: اِه توی که هیچی نخوردی!

_: خوابم میاد مامان. خیلی خسته ام. شمام بیدار نمونین تا من بیام. خسته میشین.

مریم خانم تبسمی کرد و رفت بخوابد. امیرعلی هم بقیه ی غذاها را توی یخچال گذاشت و توی هال روی زمین دراز کشید. بلافاصله خوابش برد.

صبح روز بعد، با صدای شماطه ی گوشیش بیدار شد. بدنش درد می کرد. نیم خیز شد و نگاهی به اطراف انداخت. یادش نمی آمد چرا توی هال خوابیده است.

با دیدن شبنم که بدون دیدن او با عجله به اتاق خودش رفت، تازه به خاطر آورد. تبسمی کرد و دوباره خود را روی زمین رها کرد.

شبنم با ناراحتی نماز صبحش را خواند. بعد همانطور با چادر نماز روی تختش نشست و به دیوار تکیه داد. عصبی گوشه ی ناخنش را جوید و فکر کرد: چقدر آبروریزی می کنی دختر؟ چرا اونجا خوابیدی؟ بیچاره رو زابرا کردی.

صدای باز و بسته شدن در خانه آمد. با ناراحتی فکر کرد: این وقت صبح کجا میره؟ حتی صبحانه هم نخورد. آخ حالا دربارت چی فکر می کنه؟ چرا این کارو کردی؟ آخخخخ...

کلافه به دیوار روبرو چشم دوخت. در خانه دوباره باز و بسته شد. امیرعلی طبق عادت این چند وقت کاملاً بی سروصدا وارد شد که مزاحم استراحت پدرش نشود. اما شبنم که بیدار و گوش بزنگ بود شنید که او به آشپزخانه رفت.

امیرعلی توی هال برگشت. در اتاق شبنم باز بود. سرش را توی اتاق کرد. با دیدن شبنم که همانطور با چادرنماز روی تخت نشسته بود، لبخندی زد و گفت: حاج خانم التماس دعا!

شبنم چهره درهم کشید. نمی دانست چه کند. انگشتانش را عصبی درهم فرو کرد. امیرعلی از همان دم در گفت: مامان گفت دیشب شام نخوردی. بیا نون تازه گرفتم. یخ می کنه.

شبنم سر به زیر انداخت. از خجالت می خواست بمیرد. امیرعلی جلو آمد. دستش را گرفت و گفت: پاشو دیگه. صبحانه تنهایی مزه نمیده.

شبنم دستش را در دست او قفل کرد و همانطور سر به زیر گفت: معذرت می خوام که باز رفتم تو اتاقت. نمی دونم چی شد خوابم برد. من یعنی...

امیرعلی دستش را کشید و گفت: من میدونم چی شد. تا نصف شب سر کار بودم. از گشنگی خوابت برد. پا شو دیگه. الان قندت بیفته غش کنی من بلد نیستم احیات کنم.

بعد دست برد گیره ی زیر گلویش را باز کرد. چادرش را برداشت و روی تخت گذاشت. بدون آن که نگاهی به او بیندازد از اتاق بیرون رفت. شبنم با خجالت دستی به موهای بافته اش کشید. نگاهی به شالش انداخت. ولی به نظرش مسخره بود دوباره آن را بپیچد. طرف منتقد ذهنش غرغرکنان گفت: خب که چی؟ بپوشش دیگه. دو روز دیگه دوباره باید رو بگیری.

اخم کرد. بافته ی پشت سرش را باز کرد و دوباره مشغول بافتنش شد. داشت کش پایینش را می بست که امیرعلی برگشت و پرسید: نمیای؟

دستپاچه گفت: چرا الان میام.

و با عجله به طرف او رفت. امیرعلی خندید و دستی توی پشتش زد. گفت: با موی پریشونم قبول داشتیم.

شبنم از خجالت سرخ سرخ شد. احساس می کرد تا فرق سرش گر گرفته است. کم مانده بود برگردد دوباره شالش را بپیچد.

توی آشپزخانه برای این که چشمش به امیرعلی نیفتد مشغول چای ریختن شد. امیرعلی هم قوطی شیر را از یخچال برداشت و پرسید: برات شیر بریزم؟

شبنم دستپاچه گفت: نه نه... شیر دوست ندارم.

امیرعلی ابرویی بالا انداخت و گفت: اوای مامانم اینا! یعنی چی شیر دوست ندارم؟

شبنم سر بزیر لیوانهای چای را روی میز گذاشت و در حالی که می نشست گفت: شیر ساده نمی خورم. گاهی شیرکاکائو.

امیرعلی نشست و گفت: اینجوری که استخون نمی مونه تو تنت.

شبنم در حالی که تمام تنش می لرزید، همانطور سر بزیر گفت: ماست و پنیر می خورم.

امیرعلی دست روی دست لرزان او گذاشت و گفت: آروم باش.

شبنم آب دهانش را به سختی قورت داد و به میز خیره ماند.

امیرعلی آرام گفت: می دونم هنوز ازم دلخوری. حقم داری. واقعاً نمی دونم چه جوری می تونم از دلت در بیارم. امان از دست این سریش که با تلفناش دیوونم کرده بود. اصلاً به تو فکر نکردم. فقط می خواستم از شرش خلاص شم.

شبنم سر بلند کرد و با بغض گفت: امیرعلی دیگه اینجوری نگو. من به اندازه ی یه سر سوزن از تو دلخور نیستم. هیچیم نمی خوام. خوشحالم که کمکت کردم. مطمئنم اگر منم همچین مشکلی داشتم تو کمکم می کردی. نمی کردی؟

امیرعلی در حالی که لقمه می گرفت بدون این که به او نگاه کند با حرص گفت: چرا منم خواستگارتو پروندم. با این تفاوت که تو دوستش داشتی ولی من از نادیا متنفرم.

شبنم کلافه گفت: چی داری میگی؟ کی گفته دوسش دارم؟ چند بار بهت بگم اون فقط خوشگله! اتفاقاً نیکلاس کیج از اون خیلی خوشگلتره. به نظرت بهتر نیست برم قاپ نیکل جونو بدزدم؟

امیرعلی خنده اش گرفت. ابرویی بالا انداخت و پرسید: نیکلاس کیج خوشگله با اون دماغ کجش؟! والا این پسره خوشگلتره.

شبنم با حرص گفت: امیررررررررر

امیرعلی با آرامش لبخندی زد و گفت: خیلی خب. بخور، سرد شد.

شبنم سر به زیر انداخت. جرعه ای چای نوشید. امیرعلی لقمه ای به طرفش گرفت و گفت: هیچی نخوردی. ما رو بگو کله سحری واسه کی نون گرفتیم!

شبنم لبخندی زد. لقمه را گرفت و آرام خورد. امیرعلی در حالی که برای خودش لقمه می گرفت، گفت: اگه فرض رو بر این بذاریم که از من دلخور نیستی، پس مشکلت چیه؟ هر روز که میگذره بیشتر تو هم میری. نگو اشتباه می کنم.

شبنم بدون این که به او نگاه کند، گفت: خب هرروز که میگذره بیشتر دلم تنگ میشه.

نگفت برای کی دلتنگ می شود.

امیرعلی آهی کشید و گفت: دو هفته که بیشتر نیست. برمی گردن. اگه تمتع بود چیکار می کردی؟!

شبنم شانه ای بالا انداخت. بغض داشت. جرعه ای چای به زور نوشید. امیرعلی دوباره لقمه گرفت و گفت: اهه نینی کوچولو! شیر که نمی خوری. نون پنیرم که باید لقمه دهنت بذارم. مامانت همین کارا رو کرده که دو روز نبودنشو طاقت نمیاری! بچه هم اینقد لووووس؟

شبنم به زور خندید و لقمه را گرفت. امیرعلی ادامه داد: دیشب امدم دیدم پتو رو گرفتی بغلت خوابیدی. ببخشید خرس پشمالو نداشتم بغل کنی.

شبنم سر بلند کرد و با غصه گفت: ببخشید زابرات کردم. نباید می رفتم تو اتاقت. خیلی کار بدی کردم. رفتم کت شلوارتو آویزون کنم. بعد...

با بغض سر بزیر انداخت. امیرعلی کلافه گفت: شبنم خیلی لوسی! می دونستی؟

شبنم جرأت نمی کرد سر بلند کند. مطمئن نبود که چه عکس العملی باید نشان بدهد.

امیرعلی لیوان نصفه ی شیرش را به طرف او گرفت و گفت: جان من یه قلپ از این بخور... نمیمیری.

شبنم با تعجب به لیوان نگاه کرد. امیرعلی دوباره گفت: فقط یه قلپ.

شبنم با تردید جرعه ای نوشید. امیرعلی پرسید: خب حالا چی شد؟

شبنم سری تکان داد و گفت: هیچی.

امیرعلی دست روی پیشانی او گذاشت و جدی گفت: نه تبم نداری.

شبنم خندید و لقمه ای نان و پنیر خورد. امیرعلی گفت: اه بلدی لقمه بگیری؟ داشتم به کلی ازت ناامید می شدم! شیر خوشمزه بود؟

شبنم بدون این که به او نگاه کند، با خنده گفت: نه.

_: د نشد! درست نخوردی. یکی دیگه!

شبنم با خنده گفت: دوست ندارم.

امیرعلی هم خندید و خودش بقیه ی لیوان را سر کشید. بعد گفت: شایدم اینو چون من دهن زده بودم بدت میومد. می خوای یه لیوان دیگه بریزم؟ اونی که تو یخچاله خیلی خوشمزست!

شبنم خندان پرسید: مگه این از همون نبود؟

_: خب چرا. ولی فرق می کرد. من ازش خورده بودم. البته نظر منو بخوای حتماً خیلی خوشمزه تر شده بود. ولی تو شاید از اون بیشتر دوست داشته باشی.

+: نه همین خوب بود. ممنون. دوست ندارم.

_: ظهر برات شیرکاکائو میارم. شیرعسل و شیرخرما هم داریم. اونا مفیدتره ها!

+: دوست ندارم.

امیرعلی با خنده نگاهش کرد و گفت: ای جانم!

شبنم دوباره سرخ شد و سر به زیر انداخت.

مریم خانم وارد آشپزخانه شد و خواب آلوده گفت: چرا بچه رو صبح زود بیدار کردی؟ کم بود تا نصف شب منتظرت نشسته؟

امیرعلی که او هم از سر رسیدن ناگهانی مادرش کمی دستپاچه شده بود، گفت: من بیدارش نکردم. بیدار بود.

بعد از جا برخاست و گفت: خب من دیگه برم.

مریم خانم گفت: کجا بری؟ هنوز ساعت هفتم نشده.

_: بقالیه دیگه. شبانه روزم باز باشه، بازم مردم احتیاج دارن.

بعد بدون این که منتظر جواب بشود بیرون رفت. شبنم هم از جا برخاست و آرام لیوانها را توی ظرفشویی گذاشت. ولی ناگهان فکر کرد می خواهد قبل از این که امیرعلی برود یک بار دیگر او را ببیند. در حالی که در دل هزار تا بد و بیراه به دل بی قرارش می گفت به طرف در دوید.

امیرعلی داشت کفش می پوشید و جلوی آینه ی راهرو یقه اش را مرتب می کرد. با دیدن او پرسید: غیر از شیرکاکائو چی بیارم؟

شبنم لبخندی زد و گفت: هیچی...

_: یعنی باور کنم تو یه روز بدون آشغال خوردن سر می کنی؟

+: من آشغال نمی خورم.

_: نه آشغال که نه. تنقلات ناسالم.

+: خیلی بدی.

_: متشکرم.

شبنم الکی قهر کرد و رو گرداند. امیرعلی خندید و دست روی شانه ی او گذاشت.

دخترک دوباره بغض کرد. امیرعلی با ناراحتی گفت: من تسلیم. تو هر چقدرم بگی دلخور نیستی ولی زیادم از من خوشت نمیاد. اگه بابا الان بهم احتیاج نداشت، اصلاً میرفتم سفر این چند روز منو نبینی.

شبنم بازوی او را گرفت. لحظه ای با تمام قدرت فشرد. مژه هایش خیس شد. بازویش را رها کرد و خودش را توی اتاقش پرت کرد. امیرعلی به دنبالش وارد شد. کلافه نگران و دلخور بود. حالا باید چه می کرد؟ کاش عاشقش نشده بود. کاش می توانست از این همه پاکی و لطافت دست بکشد.

چند لحظه عصبی توی درگاه ایستاد و بعد گفت: اینجا اتاق خودته. اگه حضور من اذیتت می کنه دیگه نمیام توش. راحت باش و اینقدر عذرخواهی نکن. خداحافظ.

در را بست و بیرون رفت. صدای بهم خوردن در خانه که به گوش رسید، بغض شبنم هم ترکید.

ظهر امیرعلی نیامد. برای فیزیوتراپی هم احسان با آقامجید رفت. شبنم داشت دق می کرد. بعد از این که یک دل سیر اشک ریخته بود، باز همان جا مانده بود. هرچه مریم خانم گفته بود برود نهار بخورد نرفته بود. حتی غذایی که مریم خانم برایش آورده بود را هم دست نزده بود.

عصر امیرعلی برگشت. وارد اتاقش شد. گرفته و پکر بود. سلام کوتاهی کرد. چمدانی از زیر تختش بیرون کشید و گفت: میرم خونه ی عموم. اعتصاب غذا نداره دیگه. این کارا چیه می کنی؟

شبنم از جا پرید. در را بست. به در تکیه داد و ملتمسانه گفت: هیچ جا نمیری.

امیرعلی کلافه پرسید: منظورت چیه؟

شبنم کنار در وا رفت و گفت: اگه بری دق می کنم.

امیرعلی نفسش را با حرص بیرون داد. لبه ی تخت نزدیک او نشست و پرسید: یعنی چی؟

+: نرو.

_: من به خاطر تو می خوام برم. می خوام راحت باشی. دلتنگ مامان و بابات هستی، حضور من اذیتت نکنه.

+: اذیتم نمی کنه.

_: نه خیلیم بهت خوش می گذره! از جلوی در پاشو. هنوز به مامان نگفتم. بگم بعد برمی گردم وسایلمو جمع می کنم.

شبنم توی چشمهای او نگاه کرد و با غصه گفت: خیلی بی رحمی. خیلی خیلی بی رحمی. یه هفته طاقت بیار خب. تو از این دختره ی ننر نینی کوچولو خوشت نمیاد. ولی این دختره دوستت داره. من که مجبورت نمی کنم باهام عروسی کنی، مثل نادیا هم بهت زنگ نمیزنم. این یه هفته هم نمی تونی بمونی؟

بعد از جا برخاست. کنار رفت و گفت: باشه. هرجا دوست داری برو. هرکار دوست داری بکن.

امیرعلی حیرتزده بر جا مانده بود. سرش پایین بود و سعی داشت باورهایش را با آنچه می شنید منطبق کند. شبنم آهی کشید و دوباره گفت: برو. اصلاً دلم نمی خواد آویزونت باشم. هرکار دوست داری بکن.

امیرعلی نفسش را با خنده بیرون داد. بعد خنده ای دیگر سر داد. از جا برخاست و گفت: دوباره بگو.

شبنم سر به زیر انداخت و گفت: هرجا می خوای بری برو.

_: نه نه اینو نه... اون که قبلش داشتی می گفتی.

+: قبلش مزخرف می گفتم. من نمی خوام دست و پاتو ببندم. قول میدم مزاحم نباشم. تلفنم نمی زنم.

_: از من دلخور نیستی؟

شبنم عصبانی گفت: نه. به خدا نه.

_: ولی ناراحتی...

شبنم از جلوی او کنار رفت. روی تخت نشست و گفت: چون نمی خوام بهت وابسته بشم. یعنی شدم ولی نمی خوام بدتر بشه. چون بعدش میمیرم. هرروزم که میگذره... من می دونم تو فقط به این شرط راضی شدی که بعدش هیچکس اسم این دختره ی ننر از خودراضی رو جلوت نیاره.

امیرعلی خندید و گفت: اِه؟ منم می دونم تو از این پسره ی خسیس گنده دماغ متنفری!

شبنم وحشتزده سر بلند کرد. امیرعلی خندید و کنارش نشست. او را به طرف خود کشید و پرسید: چند سالته کوچولو؟

شبنم دلخور گفت: من هفده سالمه. هنوز خیلی مونده تا بزرگ بشم.

_: من بچه داریم خوب نیست. ولی می خوام سعی خودمو بکنم.

+: نکن امیر. تو نمی خوای. مجبورم نیستی. ای خدا کاش نگفته بودم.

_: بیخود. اگه نگفته بودی که من الان خونه ی عموجان بودم و از حرصم داشتم کله ی شهرام پسرعموم رو با دیوار یکی می کردم!

+: بیچاره به اون چه ربطی داره؟

_: نمی دونم. جمعه دومادیشه. اون که به وصال می رسه. من می موندم دماغ سوخته. بالاخره باید حرصمو خالی می کردم.

شبنم خندید و گفت: پس از بیخ گوشش گذشت.

امیرعلی کش موهایش را باز کرد. آنها را بهم ریخت و گفت: آره حیف بود شب دومادی پای چشمش بادمجون بکارم.

+: نمی دونستم دست بزنم داری.

_: همه رو نمی زنم. فقط بعضیا ؛)

شبنم آرام گرفت. گوشه ی تخت، وسط سه گوشه ی دیوار، شل شد. موهایش توی صورتش ریخته بود و جایی را نمی دید. چشمهایش را بست.

امیرعلی تکانش داد و گفت: هی خواب آلو دوباره نخوابیا. دو ثانیه ولت کنم خواب میری. می ترسم روز عروسی وسط کیک بریدن یهو ولو بشی خر و پف!!

+: من خرپف نمی کنم.

_: همینطوری بی خرپف. تازه بعضیام فکر می کنن عروس غش کرده. اون وقت بیا و درستش کن. بابا آب قند نمی خواد این فقط خوابش برده.

+: خیلی مسخره ای. من دیشب هزارساعت منتظرت بودم. امروزم که علی الطلوع بیدار بودم. خوابم میاد. اصلاً هرکی با موهام بازی کنه خوابم میگیره. تو آرایشگاهم همیشه خواب میرم.

امیرعلی موهایش محکم بهم ریخت و با خنده پرسید: اِه اینجوریه؟

بعد از کمی مکث پرسید: راستی! قضیه ی این آبنبات دیروزی چی بود؟ بدو بدو امدی مغازه، یه آبنبات برداشتی رفتی!

شبنم چشم بسته گفت: دلم برای بعضیا تنگ شده بود. بهش نگی پررو میشه. امدم یه نظر ببینمش. اونم میگه "صدای کلفت امیرعلی را تقلید کرد" امرتون؟ هیچی امری نداشتیم. جهت خالی نبودن عریضه یه آبنبات برداشتم. بعد مسخرم می کنه میگه تو همش آشغال می خوری.

_: مگه دروغ میگم؟ نه دیشب شام خوردی، نه ظهری نهار خوردی. می خوای با خودت چیکار کنی؟ اینجوری که از پا میفتی.

+: ایش این مامانتم گزارش لحظه به لحظه میده.

_: من باید بدونم تو این خونه چه خبره.

+: نگو. ترسیدم از این همه مردسالاری!

_: حالا پاشو مثل یه دختر خوب بریم نهار بخوریم.

+: اوووه! خسته میشم. خوابم میاد.

_: خیلی خب راحت بخواب. شب می برمت یه چلو کباب دبش بهت میدم جون بگیری.

بعد از جا برخاست. چمدانش را دوباره زیر تخت هل داد و پتو را روی شبنم که گوشه ی تخت خودش را جمع کرده بود، کشید. گفت: حالا هرچقدر می خوای اخم کن. دیگه عذاب وجدان نمی گیرم!

شبنم خواب آلوده لبخندی زد. امیرعلی آهی کشید و گفت: ای همچین دلم می خواد بزنمت! میمردی دو روز زودتر می گفتی؟ کشتی منو!

+: فکر می کردم از من بدت میاد.

_: معلومه که ازت بدم میاد. از بچگی از دختربچه های ننر متنفر بودم. اههه...

پشت میزش نشست. نگاهی به سینی غذا که از دو ساعت پیش آنجا مانده بود انداخت و پرسید: مطمئنی نمی خوری؟

اما شبنم خواب بود! امیرعلی با خنده سری تکان داد و مشغول خوردن شد.

 

_: چقدر می خوابی تنبل خانم؟ هی با تو ام پاشو!

+: ساعت چنده؟

_: نصف شبه. پا میشی یا نه؟

+: جدی نصف شبه؟ خب می ذاشتی تا صبح بخوابم دیگه!

_: نه بابا. از صبح تا حالا هیچی نخوردی. میمیری تا صبح.

+: خب زودتر بیدارم می کردی.

_: اگه حاضر بشی میریم بیرون.

+: نصف شب؟

_: حالا نصف شب نصف شبم نیست. ساعت هشت و نیمه. پا میشی یا نه؟

شبنم خواب آلود نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت. راست میگفت. در واقع هنوز هشت و نیم هم نشده بود. از جا برخاست و کمی بعد آماده شد.

آقامجید با لبخند پرسید: پلنگ منو رو رام کردی؟

امیرعلی پرسید: پلنگ؟!

شبنم لبخندی زد و با کمی خجالت به آقامجید گفت: بله. سهم آبنباتمم پیش پیش دیشب گرفتم.

مریم خانم پرسید: جریان چیه؟

آقامجید چشمکی زد و گفت: این یه رازه بین من و شبنم.




دلتنگی (5)

سلام سلامممم

سرعت نت افتضاحه! فایرفاکس باز نشدکروم هم نصفه! صبح می خوام برم بیرون کله سحری دارم آپ می کنم یه ویرایش درست حسابیم نکردم. انشاءالله در اولین فرصت که سرعت نت و روباه آتش گرفته روبراه شدند، برمی گردم اصلاح می کنم. فعلاً با کنترل مثبت بخونین چشم و چارتون درد نگیره. این روزا و این شبا التماس دعا دارم... 



بعداً نوشت: اصلاح شد...


شبنم از اتاقش بیرون آمد. بی حوصله روی یکی از مبلهای هال نشست. اما بعد از چند لحظه برخاست و به راهرو رفت. به حیاط خیره شد. داشت فکر می کرد کجا می تواند برود که یکی دو ساعتی برای خودش باشد. اما نتیجه ای نگرفت. می توانست برود خانه ی خودشان. اما بابا تأکید کرده بود که توی خانه تنها نماند.

آهی کشید. چرخید که به اتاق برگردد که دید لای در اتاق امیرعلی باز مانده است. از وقتی که به یاد داشت در اتاقش را باز ندیده بود. همیشه اتاق امیرعلی همینجا بود و همیشه برای شبنم مرموز و دست نیافتنی بود. بچگیش بارها سعی کرده بود به آنجا برود، اما یا درش قفل بود یا امیرعلی اجازه نمیداد. حالا چطور یادش رفته بود در را ببندد نمی دانست. به هرحال فرصتی بود که دوباره به دست نمی آمد.

نگاهی به اطراف انداخت. دست روی دستگیره گذاشت و آرام در را باز کرد. انگار انتظار داشت موجودی به او حمله کند. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. فکر می کرد هوای اتاقی که اینقدر در بسته است گرفته باشد اما کولر روشن بود و هوا کاملاً تازه و خوشبو بود. نفس عمیقی کشید. کمی ترسش ریخت. وارد اتاق شد و به اطراف نگاه کرد. وجدانش مدام ملامتش می کرد. دیگر بچه نبود و می دانست کارش درست نیست که بی اجازه وارد شده است. اما به خودش گفت فقط همین یه دفعه!

دیوار سمت راست در با چوب پوشانده شده بود و جلویش تخت قرار داشت. دیوار سمت چپ کتابخانه ی شلوغی بود که علاوه بر کتاب همه چیز از لباس گرفته تا انواع سی دی و خرده ریز در آن پیدا میشد. روبروی کتابخانه پنجره بود و میز کارش جلوی پنجره قرار داشت. دیوار روبروی در هم تمامش کمد بود. غیر از کتابخانه و پتوی نازک مچاله ی روی تخت، بقیه ی اتاق نسبتاً منظم بود. شبنم تا جلوی کمد رفت اما ناگهان با دیدن کسی جیغ خفیفی کشید. اما متوجه شد که تصویر خودش در آینه ی قدی اتاق بوده است! آینه بین فضای کمی که بین کمد و کتابخانه برای باز شدن در کمد در نظر گرفته شده بود، به دیوار نصب بود. طوری که اگر در کمد باز میشد روی آن را می پوشاند. اما الان در بسته بود. شبنم از اشتباه خودش خندید و نفسی به راحتی کشید.

توی یکی از قفسه های کتابخانه کنار آینه چند تا ادوکلن بود. شبنم بوی یکی از ادوکلنهای امیرعلی را خیلی دوست داشت. یکی یکی شیشه ها را باز کرد و بو کشید تا آن را پیدا کرد. با احتیاط کمی روی مچ دستش زد. بعد در حالی عناوین کتابهای کتابخانه را می خواند، مچ دستش را هم مرتب بو می کشید. بالاخره اینقدر جلو آمد تا به در اتاق رسید و ناگهان با دیدن امیرعلی که توی درگاه ایستاده بود، نزدیک بود سکته کند! عقب عقب رفت و روی تخت افتاد. نفس نفس میزد و نمی دانست چطور کارش را توجیه کند.

اما امیرعلی فقط جلو آمد و با تعجب پرسید: خوبی؟ طوریت که نشد؟ یعنی از اون وقت تا حالا منو ندیدی؟ فکر کردم دیدی و تحویل نمی گیری!

شبنم که به تته پته افتاده بود، به زحمت پرسید: یعنی... ازززز کی... ؟

امیرعلی با لیوان چایی که در دست داشت لب تخت نشست و گفت: ده دقیقه ای میشه اینجا وایسادم. می خواستم ببینم داری دنبال چی می گردی. فکر نمی کردم متوجه نشده باشی.

جرعه ای چای نوشید و از بالای لیوان به شبنم نگاه کرد. با لحنی بی تفاوت گفت: دم در رسیدیم به احسان. گفت امروز اون بابا رو می بره.

شبنم به زحمت نشست و خودش را جمع و جور کرد. بالاخره به آرامی گفت: معذرت می خوام. من... من همیشه می خواستم بدونم تو اتاقت چیه که همیشه درش بسته است. ببخشید بی اجازه امدم. می دونم کار بدی کردم. من...

_: اتاقم فقط شلوغه که درشو می بندم. نه که تو راهرو باز میشه، هرکی بیاد و بره می بینه. منم که سال تا سال مرتب نمی کنم.

شبنم سری تکان داد. از جا برخاست و گفت: بهرحال معذرت می خوام.

_: بخشیدمت. به جاش این لیوان منو پر کن دوباره.

شبنم لیوان را که هنوز گرم بود گرفت و به آشپزخانه رفت. داشت چای می ریخت که امیرعلی به چهارچوب تکیه داد و گفت: یه فیلم جدید دارم رو لپ تاپم. میای باهم ببینیم؟

+: ترسناک نباشه...

امیرعلی خندید. لیوان چایش را برداشت و گفت: نه نیست. برای خودتم بریز.

شبنم لیوانی دیگر چای ریخت و به اتاق پذیرایی رفت. امیرعلی داشت ارتفاع لپ تاپ را با کمک کتابهای قطور روی میز عسلی میزان می کرد. بالاخره راضی شد و آن را روشن کرد.

شبنم کنارش روی مبل دو نفره نشست و جرعه ای چای نوشید. آرام پرسید: درباره ی چیه؟

امیرعلی درحالی که حواسش به لود شدن لپ تاپ بود، بدون این که به او نگاه کند، گفت: پلیسی ماجرایی عشقی... نمیدونم. تو توضیحاتش اینطوریا نوشته. بچه ها می گفتن قشنگه.

شبنم سری به تأیید تکان داد. معذب بود. دلش نمی خواست بنشیند. ولی روی رفتن را هم نداشت.

فیلم با تعقیب و گریز شروع شد و با زد و خورد ادامه یافت. تا این که یکی از طرفین به طرز فجیعی کشته شد.

شبنم از ترس صورتش را پوشاند و جیغ خفیفی کشید. امیرعلی با اطمینان گفت: باقیش ترسناک نیست.

بعد هم برخاست و در اتاق را بست. توضیح داد: مامان بیدار نشه.

شبنم در حالی که برمی خاست به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت: من...

امیرعلی نشست و دست او را کشید و در حالی که چشمش به فیلم بود، گفت: نه بشین واقعاً ترسناک نیست.

شبنم با بیچارگی گفت: ولی تو که ندیدیش. از کجا می دونی؟

_: نه بابا اگه ترسناک بود بچه ها می گفتن. اینا خوراکشون هیجانه. گفتن این فیلم نسبتاً صورتیه. واسه همین گفتم باهم ببینیم.

شبنم نشست و نفسی کشید. کم مانده بود اشکش جاری شود. امیرعلی نیم نگاهی به او انداخت و لبخند زد. دستش را فشرد و گفت: فیلم بود بابا. یارو الان سر و مر و گنده است.

شبنم با ناراحتی رو گرداند. بعد دوباره به مشغول تماشا شد. تا ده دقیقه ای هیچ اتفاق ترسناکی نیفتاد. حتی داشت به این نتیجه می رسید که فیلم جالبی است. ولی ناگهان دوباره ترسناک شد. شبنم گوشه ی مبل کز کرد و صورتش را با دست پوشاند. امیرعلی دست دور شانه های او انداخت و با عذاب وجدان گفت: باور کن من فکر نمی کردم ترسناک باشه. هیچکس هیچی نگفته بود. بعد او را بیشتر به سمت خود کشید و آرام گفت: نترس هیچی نیست. اصلاً اگه می خوای بری برو.

البته از فشار دستش کم نکرد و شبنم هم با ناامیدی کشف کرد که به شدت از حمایتش لذت می برد و دلش نمی خواهد هیچ جا برود. صورتش را روی شانه ی امیرعلی فشرد و با ناراحتی فکر کرد: احمق پاشو برو. این شونه مال تو نیست. ده روز دیگه همه چی تموم میشه.

ولی نتوانست. تازه آرام گرفته بود. دیگر نمی ترسید. کم کم وجدان مزاحم هم رهایش کرد. فیلم را نگاه نمیکرد. هنوز صورتش روی شانه اش بود. کم کم خوابش برد.

امیرعلی حرکتی کرد که از خواب پرید. وحشتزده سر برداشت. برگشت. روی صفحه ی لپ تاپ تیتراژ فیلم بالا می رفت. تازه به خاطر آورد که کجاست. دهانش را با دست پوشاند و جیغ خفیفی کشید. بعد از روی مبل برخاست و چند قدم عقب عقب رفت. پایش به میز گیر کرد و روی مبل دیگری افتاد.

امیرعلی از جا برخاست. کنارش ایستاد و پرسید: کابوس شدی؟

شبنم دوباره برخاست و درحالی که به طرف در می رفت التماس کرد: به من دست نزن.

امیرعلی با حیرت گفت: شبنم منم. امیرعلی! گمونم با قاتل تو فیلم اشتبام گرفتی.

شبنم دست روی دستگیره گذاشت و با بغض گفت: با هیشکی عوضیت نگرفتم.

بعد در را باز کرد و بیرون رفت. مریم خانم توی هال بود. با لبخند گفت: آقامجید امد.

بعد به استقبالش رفت. در حالی که او را که با کمک احسان می آمد، نگاه می کرد با شعف گفت: شبنم ببین چه خوب راه میره.

شبنم به ناچار ناراحتی اش را فرو خورد و با لبخند گفت: بله. خدا رو شکر.

مجبور شد بایستد و تظاهر به خوشحالی کند. البته از این که آقامجید دوباره سر پا بود واقعاً خوشحال بود، اما وجدانش داشت بیداد می کرد. توی ذهنش صدایی به خاطر این که عاشق امیرعلی شده بود مدام سرزنشش می کرد.

خودش روز عقد شنیده بود که مریم خانم زیر گوش نرگس زمزمه می کرد که به زور امیرعلی را راضی کرده است آن هم به این شرط که بعد از این دوره اسم شبنم را پیشش نیاورند و هیچ بهانه ای را هم اعم از این که اسم دختر سر زبانها افتاده است و غیره را نمی پذیرد. آن روز این شرط به نظرش بی معنی می آمد و کوچکترین اهمیتی نداده بود. به فرض که حرف و حدیثی پیش می آمد و امیرعلی مجبور میشد بیاید خواستگاری، او قبول نمی کرد. دلش پیش سپهر بود یا دقیقتر پیش تصویری که از سپهر در ذهن داشت. ولی حالا...

از گوشه ی چشم نگاهی به امیرعلی انداخت. امیرعلی دید و نگاهش را با لبخند پاسخ گفت. به سرعت رو گرداند و فکر کرد: احمق خودتو بازیچه نکن! بعدش می خوای چه خاکی تو سرت بریزی؟ همسایه این، هرروز چشم تو چشم...

با بیچارگی پا کشید و به اتاقش رفت تا حداقل تا وقتی که امیرعلی به مغازه می رود او را نبیند. اما قبل از این که در را ببندد، امیرعلی به دنبالش وارد شد. در را بست و با لحنی تند ولی صدایی که مواظب بود بلند نشود که مبادا از هال شنیده بشود، پرسید: تو از چی دلخوری؟

شبنم وسط اتاق ایستاد. بدون حرف چهره درهم کشید و رو گرداند. اینجا دیگر نقابی نداشت. مجبور نبود به خاطر مریم خانم و آقامجید لبخند بزند.

امیرعلی کلافه گفت: باور کن فیلم بدی نبود. بدترین صحنه هاشم همون بود که دیدی. بعدش خوب بود...

شبنم نگاهش نمی کرد. خوب؟ گرمی شانه اش عالی بود. بوی ادوکلنش مستش می کرد. کاش می رفت بیرون و اجازه میداد به حال خودش زار بزند.

امیرعلی چون جوابی نشنید، آهی کشید و پرسید: کابوس شدی؟

شبنم سری به تأیید تکان داد. در واقع هیچ خوابی ندیده بود. اما برای از سر باز کردن امیرعلی بهانه ی بهتری به ذهنش نمی رسید.

_: چی دیدی؟

چشمهایش را بست و با ناراحتی گفت: ولش کن بذار فراموشش کنم.

امیرعلی آهی کشید. گوشیش زنگ زد. نگاهی به صفحه ی آن انداخت و عصبانی گفت: اه لعنتی!

تماس را رد کرد. اما بلافاصله دوباره زنگ خورد. لب تخت نشست و جواب داد: الو؟

شبنم بی اراده کنارش نشست. وجدان مزاحم فریاد میزد ولی دلش پیش امیرعلی بود. امیرعلی دست دور شانه های او انداخت. شبنم سرش را روی شانه اش گذاشت و صدای نادیا را به وضوح شنید.

/: امیرعلی... من باورم نمیشه تو زن داشته باشی. بگو دروغ گفتی.

_: برای چی باید دروغ بگم؟ من زن دارم. خیلیم دوسش دارم. دیگه بهم زنگ نزن.

/: چرا به فکر احساسات من نیستی؟

_: تو چرا به فکر احساسات من نیستی؟ یه لحظه خودتو گذاشتی جای من؟ ما هیچ تناسبی باهم نداریم. حتی اگر داشتیم هم به هرحال الان هیچ حقی نداشتی که دربارش بحث کنی. من زن دارم.

/: من باورم نمیشه. دخترخاله ای، دختر همسایه ای، یکی رو برداشتی آوردی جای زنت جا زدی. این که دلیل نمیشه.

_: نمی دونستم باید به شما عقدنامه نشون بدم!

/: منو مسخره نکن. اگه راست میگی یه جا دیگه قرار بذاریم. با زنت بیا.

_: دست از سر من و زندگیم بردار.

/: دروغ میگی. اصلاً این دختره بچه تر از اون بود که زنت باشه.

_: زنمه. برای آخرین بار میارمش. ولی دفعه ی دیگه اگه مزاحم بشی ازت شکایت می کنم.

/: باشه. همین یه دفعه. من پیش شقایقم. تو بوتیک. بیا.

امیرعلی آهی کشید و گفت: باشه.

و قطع کرد. با دلخوری به صفحه ی گوشی خیره شد و گفت: دختره ی سریش اعصاب خردکن!

بعد نگاهی به شبنم انداخت و گفت: خیلی اذیتت می کنم. حق داری که هیچ وقت منو نبخشی. حاضری همین یه دفعه رو همرام بیای؟ قول میدم دیگه مزاحمت نشم.

شبنم آرام گفت: میام.

امیرعلی مکثی کرد و بعد با تردید پرسید: می تونی یه کم آرایش کنی؟ نمیخوام بهت بگه بچه.

شبنم لبخند تلخی زد و گفت: باشه.

امیرعلی او را به خود فشرد. بو*سه ی محکمی از گونه اش ربود و برخاست و از اتاق بیرون رفت.

شبنم چند لحظه به در بسته خیره شد. دست روی گونه اش کشید. زیر انگشتانش می سوخت. باور نمی کرد. چرا باور می کرد! خلاص شدن از شر نادیا اینقدر مهم بود که امیرعلی هرکاری می کرد. شبنم هم اینقدر دوستش داشت که مثل عروسک خیمه شب بازی زیر دستش شکلک در میاورد. اشکالی نداشت. این هم می گذشت...

آماده شد. چادرش را روی شال خوشرنگ آبیش مرتب کرد و جلوی آینه نشست. رژ لب و رژ گونه را زد و سعی کرد خط چشم آبی بکشد. اما موفق نمیشد. با ناراحتی دوباره و دوباره کشید. اما همه را پاک کرد و کلافه به تصویر توی آینه چشم دوخت. با عصبانیت گفت: چشمات خیلی بی حاله. حتماً خط چشم می خواد. بلد نیستی مثل آدم بکشی؟

نه بلد نبود. مگر به عمرش چقدر آرایش کرده بود؟ بیشترین آرایشی که کرده بود توی خلوتشان با معصومه بود که بعد هم حسابی صورتشان را می شستند و همه چی تمام میشد. خط چشم را که اصلاً بلد نبود. البته تئوریش را می دانست!

امیرعلی ضربه ای به در زد و پرسید: حاضری؟

شبنم برای هزارمین بار خطی را که کشیده بود، پاک کرد و گفت: بیا تو.

امیرعلی وارد شد. شبنم با بیچارگی توی آینه نگاه کرد و گفت: بلد نیستم خط چشم بکشم.

_: می خوای بده مامان برات بکشه.

+: نه بابا بعدش باید کلی توضیح بدم که اصلاً برای چی می خوام آرایش کنم.

_: راست میگی. خب بیخیال...

+: نه نمیشه. باید بکشم.

و دوباره سعی کرد. بالاخره موفق شد و نتیجه تقریباً راضیش کرد. ریمل هم زد و به سرعت از جا برخاست.

باهم بیرون آمدند. مریم خانم با لبخند پرسید: کجا به سلامتی؟

_: می خوایم بریم لباس بخریم. شما هم میاین؟

یک لحظه شبنم ترسید که با این تعارف مریم خانم موافقت کند و همراهشان شود که خوشبختانه رد کرد. و الا نمی دانست چطور باید حضور نادیا را برای مریم خانم بی رنگ کند.

ولی امیرعلی با شجاعت گفت: به هرحال اگه میومدین خوشحال می شدیم. بااجازه؟ چیزی از بیرون نمی خواین؟

مریم خانم سری تکان داد و گفت: برین به سلامت. برگشتنی یه کم میوه بخرین. عجله هم نکنین.

_: چشم.

توی ماشین که نشستند امیرعلی دوباره در قالب خشن متفکرش فرو رفته بود. غرق فکر گفت: اگه موفق بشیم شر اینو از سرم کم کنیم لطف بزرگی بهم کردی. دختره چشمشو رو تمام تفاوتامون بسته. نمی فهمم چرا ول نمی کنه!

شبنم به پشتی تکیه داد و گفت: دل که این چیزا حالیش نیست. الان داغه. هرچی توضیح بدی نمی فهمه. مگه این که باور کنه زنتم و وجدانی ناامید بشه. و الا تو بیا تا صبح براش توضیح بده. اصلاً این همه توضیح نمی خواد. همین که دوسش نداری کافیه. ولی کیه که بفهمه. وقتی عاشقه نمی فهمه. حالا هی بگو...

شبنم از قول خودش حرف میزد و امیرعلی حواسش به موتورسواری بود که جلوی ماشین پیچید و به نادیا که دست از سرش برنمی داشت. اصلاً نکته را نگرفت.

شبنم هم آهی کشید و از پنجره به بیرون خیره شد.

بالاخره امیرعلی کمی آرام گرفت و گفت: حق داری ناراحت باشی. خیلی دارم بهت زور میگم.

شبنم به جای جواب فقط پوزخندی زد.

بعد از چند لحظه امیرعلی گفت: شقایق یه بوتیک لباس داره. خدا رو چه دیدی؟ شاید یه لباس به درد بخورم پیدا کردی، مامانم خوشحال شه.

+: لباس نمی خوام. مامانت گیر داده. همون لباس قرمزه رو می پوشم. خیلیم خوبه.

_: خب یه لباس دیگه بخر. عروسی بعدی... جمعه رو هرچی دلت خواست بپوش. نمیذارم مامان مجبورت کنه. راستی حلقه ات همراته؟

+: آره هنوز تو کیفمه.

آن را به دست کرد و گفت: خیلی گشاده.

_: بیا اول بریم اینو عوضش کنیم کوچیکتر بگیریم.

+: اگه عوض نکرد چی؟

_: دوستمه. می کنه.

وارد مغازه شدند. چشم شبنم روی یک سرویس زیبا ثابت ماند. بدلی ولی خیلی زیبا بود. فروشنده فوراً دید و آن را جلو آورد. شبنم دست زیر گردنبند برد و زیر لب گفت: قشنگه.

امیرعلی انگشتر را روی ویترین گذاشت و گفت: این بزرگه یه شماره کوچیکترش بده، سرویسم می بریم.

شبنم به سرعت گفت: نه بابا سرویس نمی خواد. می خوام چکار؟

_: من می خوام بخرم.

پول سرویس را که کم هم نبود حساب کرد و فروشنده هم کلی در وصف رنگ ثابت و شباهت به اصل آن سخن سرایی کرد و بالاخره بیرون آمدند.

شبنم تا خود ماشین داشت غرغر می کرد. امیرعلی نشست و در حالی که کمربندش را می بست گفت: بذارش به حساب تشکر. یا اگه خشن تر می خوای حساب کنی بذار به حساب باج دادن. اونم تا اینجاش. اگه این قصه تموم بشه بیشتر از اینا طلبته.

+: من از تو طلبی ندارم.

_: پس در راه خدا داری کمکم می کنی.

+: نخیر. می ترسم عصبانی بشی. و وقتی عصبانی بشی خیلی ترسناک میشی.

امیرعلی غش غش خندید و گفت: تو عمرم کسی اینجوری ازم حساب نبرده بود.

+: چقدر همه شجاعن!

امیرعلی خندید و گفت: خیلی بامزه بود.

شبنم اما نخندید. غرق فکر بود. امیرعلی هم پیگیر نشد. کمی بعد جلوی یک مغازه با دکور مدرن ایستاد. البته دکور مغازه از بیرون معلوم نبود. به خاطر ویترین رو به غرب، جلوی شیشه را پرده کرکره کشیده بود، که لباسها آفتاب نخورند.

جلوی در که رسیدند امیرعلی زمزمه کرد: یه زن و شوهر خیلی خوشبخت و عاشق!

شبنم تبسم تلخی کرد و سری به تأیید تکان داد.

باهم وارد شدند. شقایق با خوشرویی به استقبالشان آمد. امیرعلی دست دور شانه های شبنم انداخت و گفت: یه دست لباس شب شیک عالی واسه خانم خوشگلم می خوام!

نادیا هم جلو آمد و به سردی سلام و علیک کرد و آنها را زیر ذره بین برد.

شقایق پرسید: خب تو چه مایه ای می خوای باشه؟

شبنم با دیدن چند دست کت شلوار مردانه گفت: وای امیر ببین چقدر اون کت شلوار سورمه ایه قشنگه! یه امتحان بکن. حتماً بهت میاد.

شقایق به طرف کت شلوارها رفت و گفت: آره بیا ببین. اینا جنساشون فوق العاده است. عمه ام این دفعه چند دست لباس مردونه هم فرستاده که خیلی خوبم فروش رفتن. همین چند تا مونده. خدا کنه اندازت توش پیدا بشه.

امیرعلی کت را امتحان کرد. شبنم دورش چرخید و با هیجان گفت: وای خیلی جیگر شدی! عین روز دامادیت.

شقایق پرسید: روز دامادیم لباست سورمه ای بود؟

شبنم به جای امیرعلی با عجله جواب داد. نه سفید بود. باهم ست کرده بودیم. ماه شده بود.

_: عکسم دارین رو گوشیاتون؟

امیرعلی گفت: نه امنیت نداره. یه وقت گوشی رو از آدم می زنن خوشم نمیاد.

شقایق با چشمک گفت: امیرعلی بد غیرته.

شبنم سری تکان داد و گفت: عشق منه.

بعد شلوار کت شلوار را هم برداشت و گفت: امیرجون اینم بپوش ببین چطوره.

امیرعلی شلوار را هم پرو کرد. تقریباً اندازه بود. کمی گشاد که میشد آن را درز گرفت. زیاد نبود.

شقایق گفت: حالا که شما می خواین ست باشین یه لباس شب فوق العاده ی سورمه ای هم دارم که که مثل آسمون شب ستاره بارونه. خیلی قشنگه.

بعد لباس را از بین لباس شبهای دیگر جدا کرد و به طرف شبنم گرفت. امیرعلی گفت: قشنگه. دوست داری عزیزم؟ می خوای بقیه ی لباسها رو هم نگاه کنی؟

شبنم که عاشق لباس شده بود با شیفتگی گفت: نه همین خوبه.

شقایق گفت: این عالیه. برو امتحانش کن.

امیرعلی یک لنگه کفش سورمه ای پاشنه بلند نگین دار هم از کنار کفشها برداشت و گفت: اینم بهش میاد.

شبنم نگاهی به پاشنه ی پنج اینچی انداخت و گفت: نه با این نمی تونم راه برم.

شقایق با عجله گفت: نگاه به پاشنه اش نکن. خیلی خوش فرم و راحته. ضمناً یه لاستیکایی دارم که میدم بهت برای کفش پاشنه بلنده که پا توش سر نخوره. دیگه کلاً هیچ مشکلی نخواهی داشت. شماره پات چنده؟

شبنم دوباره با خنده گفت: نمی تونم.

شقایق هم با اصرار گفت: می تونی عزیزم. شماره ی پات چنده؟

+: سی هشت... سی نه.

شقایق هر دو شماره را آورد و قبل از این که شبنم توی اتاق پرو برود به او داد. شبنم لباس را پوشید و کفشها را به پا کرد. روی پایش خیلی قشنگ بودند اما مطمئن بود یک قدم هم نمی تواند بردارد.

شقایق ضربه ای به در زد و پرسید: پوشیدی عزیزم؟

شبنم لای در را باز کرد و گفت: لباس خوبه ولی کفشا...

/: بذار ببینم. وای امیرعلی بیا ببین مثل فرشته ها شده.

امیرعلی پشت سر شبنم ایستاد و گفت: همیشه مثل فرشته هاست. خیلی قشنگه رو تنت عزیزم. راست میگه کفشا رو هم بردار. باهم تمرین می کنیم عادت می کنی. ای جانم! خیلی ناز شدی.

شبنم از خجالت می خواست آب بشود. اصلاً فکر نمی کرد امیرعلی بیاید. مطمئن بود با یک بهانه همان عقب می ماند. خودش هم می خواست توضیح بدهد که فعلاً نمی خواهد لباس را نشان امیرعلی بدهد تا بعداً برایش سورپریز باشد. اما حالا همه ی نقشه هایش نقش بر آب شده بود و نمی دانست چه کند.

در را بست و دوباره لباس عوض کرد. با خجالت از اتاق پرو بیرون آمد. به درخواست امیرعلی بقیه ی لباسها را هم نگاه کردند و هرکدام را که امیرعلی پیشنهاد داد به شدت رد کرد. داشت از خجالت آب میشد و خدا خدا می کرد بتواند نقشش را درست ادامه بدهد. مخصوصاً که نادیا هم چشم از آنها برنمی داشت. آخر بار انتهای مغازه ایستاده بودند و آخرین ردیف لباسها را رج می زند. امیرعلی یک شلوار جین برداشت و پرسید: شلوار نمی خوای؟

شبنم که از نقش بازی کردن خسته شده بود، از بین دندانهای بهم فشرده گفت: نه تازه خریدم.

کاش نادیا اینقدر کمی عقب تر می رفت! اینطوری نفس کشیدن هم برایش سخت شده بود. امیرعلی هم که چنان در نقشش فرو رفته بود که انگار عمری شیفته و شیدای دختر همسایه بوده است!

شبنم سر بلند کرد. هیچ مشتری دیگری در مغازه نبود. زیر لب گفت: بریم دیگه.

امیرعلی لبخندی زد و ادای چهره ی درهم رفته ی او را درآورد. شبنم بیشتر اخم کرد. امیرعلی هم خم شد و بو*سه ی سریعی از گونه اش برداشت. شبنم از خجالت آرزوی مرگ کرد! ولی متوجه شد فیلم عاشقانه ی امیرعلی اثر خودش را بخشیده و نادیا بالاخره قانع شده است؛ یا حداقل ظاهرش اینطور نشان میداد.


امیرعلی کفش و لباسها را به قیمت گزافی خرید و باهم بیرون آمدند. شبنم با ناراحتی گفت: این چه کاری بود کردی؟!

امیرعلی پیروزمندانه گفت: کاملاً خلع سلاحش کردم!

+: منم اونجا چغندر بودم!

امیرعلی با خوشرویی گفت: من معذرت می خوام.

+: یه وقتی که نادیا اونجا نبود، ببر کفش و لباس منو پس بده. هر بهانه ای خواستی بیار.

_: برای چی باید پس بدم؟

+: هیچ دلیلی نداره که تو برای من لباس بخری.

_: اولاً از نظر قانونی الان من شوهرتم و وظیفه دارم که مایحتاجتو تهیه کنم. در ثانی بهت گفتم برای تشکر بهت بدهکارم. خب اینجوری خیالم راحته که همون طور که دوست داری بدهیمو صاف می کنم.

+: ولی من نمی تونم این لباس رو بپوشم. با این کفشا که اصلاً نمی تونم راه برم.

_: یعنی چی نمی تونی؟ لباس که لباسه، برای کفشا هم که کفی مخصوص داد.

+: کفی مزخرف، یه مشت پول اضافه هم گرفت.

_: مگه تو پول دادی حرص می خوری؟ از این گذشته اونایی که با کفش پاشنه بلند راه میرن چه هنری دارن؟ خب راه رفتن عادت کردن دیگه. تو هم عادت می کنی.

+: نمی خوام عادت کنم. با قد خودم مشکلی ندارم.

_: خیلی خب بابا لجبازی نکن. تو از چی عصبانی هستی؟

+: دو روز دیگه همه چی تموم میشه. نمی خوام ازت یادگار داشته باشم.

امیرعلی نفسش را با حرص بیرون داد و گفت: اینا رو به عنوان یادگاری بهت نمیدم. فرض کن رفتی مغازه یه پولی دادی خریدی. ما باهم معامله ای کردیم. تو شر نادیا رو از سر من کم کردی، منم اینطوری جبران کردم. می خوای پسشون بدم پولشو بهت بدم؟

+: نه...

_: پس همینا رو قبول کن و اینقدر دعوا نکن.

+: باشه...

شبنم دوباره در سکوت به بیرون خیره شد. می دانست امیرعلی ازش متنفر نیست. حداقل مثل یک خواهر کوچکتر دوستش دارد. ولی تقریباً مطمئن بود که به چشم همسرش نگاهش نمی کند. مطمئن بود برایش بچه تر از یک همسر است. دلش می سوخت. بد دل باخته بود. قبل از این که بفهمد و بتواند با منطق خودش را قانع کند. حالا تمام دلخوریش سر دل خودش بود که عصبانیش می کرد. ولی امیرعلی درک نمی کرد. به نظرش با کاری که از شبنم خواسته بود، بدجوری تحقیرش کرده بود و برای تمام عصبانیت شبنم به او حق می داد. دوستش داشت ولی به خودش اجازه نمیداد عاشقش بشود چون فکر می کرد دخترک اینقدر رنجیده است که همان اندک علاقه ای هم که پیدا کرده بود، از بین رفته است.