ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

در خاطرت می مانم (3)

سلام سلامممم
خوب هستین شما؟ ما هم خوبیم شکر خدا...
الهام بانو هم خوبه! یعنی کیف می کنه سربسر من می ذاره ما رسممون دو قصه باهم نوشتن نبود که بابش کرد. الانم می خواستم چشمهای وحشی رو بنویسم، فعلاً این یکی رو تحویل داده. برم ببینم رضایت میده اونم بنویسم....

هنوز درست سلام و علیک نکرده بودند که بی بی با شادی گفت: نهال دیدی گفتم دعای من می گیره و دفعه ی بعد با شوهرت میای؟! هی خندیدی گفتی شوهر کجا بود؟ نفس من حقه! حالا ببین!

نهال ترکید از خنده! بین غش غش خنده به زحمت گفت: بی بی این ایمانه!

ایمان هم خندید ولی اعتراضی نکرد.

بی بی گفت: به به آقاایمان! خوشبخت بشین الهی! این نهال ما خیلی دختر ماهیه!

ایمان با لحنی جدی گفت: بله می دونم. خیلی ممنون.

نهال انگشت به دندان گزید و تقریباً داد زد: ایمان؟! بی بی داره مزخرف می گه. این ایمان خودمونه! پسر نرگس خانم!

ایمان برگشت و با لحنی بدیهی پرسید: مگه منافاتی داره؟

بی بی پرسید: کدوم نرگس خانم؟

نهال در حالی که داشت از خنده منفجر میشد، گفت: نرگس خانم، اسمعیل آقا! بابا این داره از آب گل آلود ماهی می گیره!

ایمان باز پرسید: آب کجا بود؟

نهال که همچنان می خندید و ضمناً دلش می خواست حال ایمان را که انگار دوباره دوازده ساله شده بود را هم بگیرد، شلنگ آب را باز کرد و در حالی که ایمان را خیس می کرد، گفت: اینجا! حیف گل آلود نیست!

ایمان به زحمت شلنگ را از او گرفت و شیر را بست و گفت: چیکار می کنی دیوونه! باید برم بیمارستان فرصت لباس عوض کردن ندارم. همین الانم دیرم شده.

بی بی با خوش بینی گفت: ماشاءالله ایمان. دکتر شدی؟

نهال با شلنگ سر شانه ی ایمان کوبید و گفت: نخیر مهندس شده. شوهر منم نیست بی بی. چرند میگه.

بی بی با تعجب پرسید: اگه شوهرت نیست چرا می زنیش؟!

ایمان با لحنی جدی گفت: اگه شوهرش بودم که مشکلی نبود. چون نیستم دعوا داره.

نهال که از فرط خنده کم مانده بود اشکش دربیاید، داد زد: ایماااااان!

ایمان با خنده گفت: خفه شد! یه نفس بکش بابا. داری کبود میشی.

بی بی سری تکان داد و گفت: شما دو تا همیشه مایه ی عذابین. بیاین تو. بیاین دیگه. واستادن وسط حیاط دعوا می کنن.

ایمان رو به نهال کرد و عاقلانه گفت: راست میگن بی بی خانم. بریم تو اتاق دعوا کنیم خیلی بهتره.

نهال این بار کیفش را سر شانه ی ایمان کوبید و به دنبال او وارد شد. خانم مرادی از توی آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن ایمان چهره درهم کشید. جواب سلامش را داد؛ چادر سفیدش را کمی روی سرش جابجا کرد و گفت: الله اکبر! تو ایمانی؟ انگاری خود اسمعیل آقا از در اومد تو!

ایمان خندید و گفت: بالاخره یکی ما رو شناخت غریبی نکنیم.

نهال پوزخندی زد و گفت: نه که تا حالا داشتی غریبی می کردی!

ایمان نفس عمیقی کشید و گفت: آشناتر از اینجا سراغ ندارم.

بی بی گفت: خوش اومدی. چه خبر؟ نرگس خانم چطوره؟ اسمعیل آقا خوبه؟

ایمان تبسمی کرد و گفت: شکر خدا... شما خوب هستین؟ تا نهال اسمتونو برد، گفتم باید بیام بی بی خانم رو ببینم. کلی کار داشتم ولی دلم طاقت نیاورد.

+: خوب کردی مادر. شاید فردایی نباشه.

_: این چه حرفیه بی بی! الهی زنده باشین و صد و بیست سال دیگه سایتون بالا سر ما باشه.

خانم مرادی با یک ظرف هندوانه ی خنک برگشت و پرسید: مبین چطوره؟ مهشید خانم خوبه؟

ایمان سری تکان داد و گفت: شکر خدا. خوبن. سلام دارن خدمتتون. مجید چطوره؟ حمید؟ ستاره خانم؟ خوبن همگی؟

خانم مرادی مشغول توضیح دادن درباره ی بچه ها و نوه هایش شد. ایمان چند دقیقه ای نشست. برش هندوانه ای خورد و از جا برخاست.

ضمن عذرخواهی گفت خیلی کار دارد و باید برود. نهال هم برخاست.

ایمان گفت: اگه تو می خوای بمونی بمون، خودم میرم.

نهال کیفش را برداشت و گفت: نه بابا منم مرخصی ندارم. باید برم.

 بی بی گفت: آدم که از کار شما دو تا سر در نمیاره. عین همون بچگیاتون! مثل جن پریدین تو، یه عالمه زدین تو سر و کله ی هم، آخرشم نفهمیدم شوهرشی یا نه!

ایمان ابرویی بالا برد و گفت: بی بی خدا شاهده من نزدمش! دست رو ضعیفه بلند نمی کنم.

نهال گفت: چی گفتی؟ یه بار دیگه تکرار کن!

ایمان گفت: من غلط کردم. بریم بیرون یه فصل پر و پیمون می زنمت!

نهال معترضانه گفت: بی بی! ببینین چی میگه!

بی بی با آرامش گفت: ولش کن. هرچی می خواد بگه. جواب منو ندادین.

نهال با خنده گفت: بی بی بیخیال. من هنوز بچه ام!

ایمان گفت: آره بی بی راست میگه. اگه بزرگ شده بود اینجوری منو خیس نمی کرد که! ولی دستت درد نکنه. خنک شدم.

بعد به طرف در رفت و گفت: بریم.

بی بی بلند گفت: ایمان!

ایمان در حالی که با عجله کفش می پوشید، یک لحظه مکث کرد. سر برداشت و پرسید: بله؟

+: تو جواب منو بده.

ایمان تبسمی کرد و گفت: نه بی بی خانم شوخی کردم. نهال رو بعد از سالها تو بانک دیدم، حرف شما شد، گفتم دلم می خواد ببینمشون. راستش سالها این ورا نیومده بودم، روم نمیشد تنها بیام. لطف کرد باهام اومد.

بی بی با ناامیدی نگاهی به نهال کرد و پرسید: پس واقعاً هیچ خبری نیست؟ خیلی بهم میایین.

نهال خندید و گفت: آره هر دو تامون بچه و خلیم. بذارین بزرگ شیم بعداً دربارش فکر می کنیم.

بی بی گفت: اگه شوهر کرده بودی اینقدر خل نبودی. ایمانم دستش تو زندگی بود فرصت مسخره بازی نداشت.

ایمان خندید و گفت: چشم بی بی خانم. چون شمایین همین امشب میرم خواستگاری. فقط سفارش کنین منو نزنه! عین گربه کیشم می کنه.

نهال گفت: گربه برو! وایساده حرف می زنه. الان آقای مؤیدی از کار بیکارم می کنه. بی بی جون خداحافظ. خانم مرادی خداحافظ شما.

بالاخره خداحافظی کردند و بیرون آمدند. ایمان نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت: نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم.

نهال با عجله به طرف سر کوچه رفت و گفت: منم نمی دونم چه جوری حالتو بگیرم. بدو! می دونی ساعت چنده؟ تا برسم آقای مؤیدی منو کشته.

_: شرمنده. ببین تو برو. من خودم میرم.

+: حالا بیا. تا یه جایی می رسونمت. کدوم بیمارستان می خوای بری؟

ایمان اسم بیمارستان را گفت. باهم سوار شدند. نهال در حالی که با عجله کمربندش را می بست گفت: تو مسیرمه. می رسونمت. رام خیلی دور نمیشه.

تازه راه افتاده بود که گوشیش زنگ زد. زیر چشمی نگاهی به گوشی انداخت و غرغرکنان گفت: این سیمینم می پاد تا پلیس دور و بره زنگ می زنه. امدم بابا!

گوشی را روی بلندگو روشن کرد و در دل خدا خدا کرد که سیمین حرفی نزند که نخواهد ایمان بشنود.

قبل از این که سیمین حرفی بزند، نهال گفت: سیمین تو راهم.

_: خواستم بهت مژده بدم آقای مؤیدی رفته بیرون. گفت امروز دیگه نمیاد. نیومدی هم نیومدی. فقط مشتلق من فراموش نشه!

+: ای قربون دهنت! پس من برم بیمارستان.

رو به ایمان پرسید: الان بیام که عیب نداره؟

ایمان سری به نفی تکان داد. سیمین پرسید: بیمارستان چه خبره؟

نهال نفسی کشید و گفت: یکی از آشناهامون مریضه. تازه شنیدم.

_: انشاءالله که بلا دوره. ولی الان ساعت ملاقات نیست ها! تا دو باید صبر کنی.

ایمان سری به نفی تکان داد و زیر لب گفت: رات میدن.

نهال گفت: حالا یه کاریش می کنم. کاری نداری؟

_: نه. بسلامت.

+: ممنون. خداحافظ

آهی کشید و قطع کرد. بعد رو به ایمان پرسید: واقعاً رام میدن؟

_: آره... ما تو این بیمارستان بومی شدیم. با نگهبان رفیقم. حرفش اینه که دور بابا رو شلوغ نکنیم که نمی کنیم. آشناهام البته معمولاً همون دو تا چهار میان اگه بیان.

نهال سری به تأیید تکان داد و دنده را جابجا کرد. زیر لب گفت: یه دسته گل بگیرم...

_: نمی خواد. همون خودت بیای لطف کردی.

+: ولی آخه...

_: نهال خواهش می کنم.

دوباره توی لاک خودش فرو رفته بود. نهال احساس می کرد دستی قلبش را فشار می دهد. از گوشه ی چشم نگاهش کرد. ایمان به نقطه ی نامعلومی چشم دوخته بود.

نهال به خیابان شلوغ و داغ و چهره های خسته نگاه کرد. لبش را به دندان گزید. پرسید: عروسی مهشید کِی هست؟

_: معلوم نیست.... فعلاً عقبش انداختیم... بابام هی میگه زودتر بگیرین... با دست خالیم که نمیشه دختر رو فرستاد خونه شوهر... میگم نه ما می خوایم شما خوب بشین بعد... ولی...

نفسش را با حرص بیرون داد و گفت: نباید اینا رو می گفتم.

+: ممنونم که گفتی. ممنونم که هنوز بهم اعتماد داری...

_: این چه حرفیه نهال؟ معلومه که بهت اعتماد دارم. فقط نمی خواستم ناراحتت کنم. بعد از این همه سال رسیدیم بهم و عین بچه کوچولوها شروع کردم زر زدن. انگار... انگار تمام این مدت منتظر بودم از راه برسی و من تمام بار شونه هامو آوار کنم رو سرت. نامردیه به خدا!

+: یه چی میگی ها! از خدامه بتونم کمکت کنم. می دونی که تعارف نمی کنم. حاضرم ماشینمم بفرو...

_: حرفشم نزن. فکرشم نکن. گناه نکردی که آویزونت بشم.

+: آویزون چیه ایمان؟! من اگه مشکل داشتم کمکم نمی کردی؟ باور کن اول کسی که روم میشد بهش رو بندازم تو بودی! حتی با وجود این که این همه سال همدیگه رو ندیدیم. ولی از نظر من تو همون ایمانی. همون رفیق قدیمی.

_: خدا نکنه مشکلی داشته باشی...

+: منم راضی نیستم تو مشکل داشته باشی. ولی حالا اینجوری شده و...

ایمان به جای خالی ماشینی اشاره کرد و گفت: رسیدیم. اینجا پارک کن و باور کن حضورت بیش از این حرفا برام ارزش داره.


در خاطرت می مانم (2)


سلام سلامممم

ساعت دو بعد از نصفه شبه! خدا بیخوابی نیاره  پسرک از قضا خوابیده و من خوابم نمی بره. این روزا همش خواب آلودم و بی خواب! وضعیه داریم! عوضش قصه می نویسیم. چرا نظر نمی دین آخه! دیروز چارصد و سی بار وبلاگ باز شده پست قبلی سر جمع سیزده تا کامنت داره. نامردی نیست؟ گناه دارم با چار تا بچه هی میشینم می نویسم ها  بیاین انتقاد کنین، پیشنهاد بدین، منم هی ذوق زده بشم بیشتر بنویسم

 میریم که داشته باشیم بقیه ی داستان ایمان و نهال را...




ایمان گفت: مزاحمت شدم. ببخشید.

نهال به تندی گفت: این چه حرفیه؟ بعد عمری بهم رسیدیم....

خواست بگوید دلم برایت تنگ شده بود پسر؛ اما زبانش را گاز گرفت. از گوشه ی چشم نگاهش کرد. دلش می خواست ضربه ی محکمی به شانه اش بزند و بگوید بی خیال دنیا... اما...

ایمان زمزمه کرد: دلم برات تنگ شده بود. برای همه ی اون روزا که بی خیال بازی می کردیم...

نهال کلافه سرش را تکان داد. هنوز ذهنش درگیر بیماری پدر ایمان بود. دلش می خواست بیشتر بپرسد ولی می ترسید ناراحتش کند. بالاخره بعد از کلی فکر کردن پرسید: می تونم یه بار بیام دیدن بابات؟

ایمان نگاهش کرد و گفت: البته. خوشحال میشه.

نهال به ماشینی که داشت ازش سبقت می گرفت چشم دوخت و با خنده پرسید: نمیگن این کیه برداشتی آوردی خونه؟

ایمان خندید و گفت: بابا از خداشه منو با یکی ببینه و حس کنه من غیر از انجام وظایفم، تفریح هم دارم.

صدایش رفته رفته پایین آمد و آرام افزود: خونه هم نیست. بیمارستانه.

نهال لبش را گاز گرفت. زیر لب پرسید: خیلی بده؟

ایمان با حرص نفسش را بیرون داد و گفت: نه خیلی خوبه. برای تعطیلات رفته بیمارستان! میشه تمومش کنی؟

نهال با بغض گفت: معذرت می خوام.

پلکهایش را بهم زد و سعی کرد اشکهایش را پس بزند. ایمان از پنجره به بیرون چشم دوخت و گفت: من باید معذرت بخوام. اگه همین جا پیادم کنی و عذرمو بخوای بهت حق میدم.

نهال ماشینهای اطراف را پایید و گفت: نه بابا این چه حرفیه!

ایمان غرق فکر گفت: بد شدم. خیلی بد شدم.

نهال معترضانه گفت: ببین تمومش کن! درباره ی یه چیز دیگه حرف می زنیم. اگه می خوای اصلاً حرف نمی زنیم. مطمئن باش ناراحت نمی شم.

ایمان گفت: نه حرف بزنیم. یه چیزی تعریف کن. هرچی...

+: درس چی خوندی؟ چیکار کردی؟

ایمان با بی تفاوتی گفت: عمران. ارشد.

نهال با شگفتی پرسید: ارشدتو گرفتی؟!

ایمان شانه ای بالا انداخت و گفت: بابا دلش می خواست پسر نابغه اش خیلی زود به مدارج بالا برسه. منم بکوب خوندم تا همین چند وقت پیش مدرکمو تقدیمش کردم. خوشحال شد. خوشحالم.

ولی توی چهره اش اثری از خوشحالی دیده نمی شد.

نهال گفت: عالیه! شغل چی؟

_: بیکارم. فعلاً از جیب می خوریم. بابا که خوب شد میرم دنبال کار. یکی دو تا پیشنهاد دارم یا همونا یا یه کار تازه...

نهال گفت: موفق باشی.

_: ممنون. همین جا نگه دار. دلم می خواد قد کوچه رو پیاده برم.

نهال زیر سایه ی درخت کنار خیابان نگه داشت و گفت: حتماً.

باهم راه افتادند. ایمان در هوای کوچه نفس عمیقی کشید و همه جا را نگاه کرد. نگاهی به ساختمان سر کوچه انداخت و گفت: اینو اون موقع داشتن می ساختن. چقدر تو راه پله های بدون پله اش بالا و پایین رفتیم!

نهال با خنده گفت: وای عالی بود! چقدر احساس قهرمانی می کردم که پا به پات توی اون شیبهای تند بالا و پایین برم و غرق خاک برگردم. چقدر مامان حرص می خورد.

ایمان خندید و گفت: حق داشت بنده ی خدا!

نهال با خوشی گفت: آره. الان اصلا حاضر نیستم پامو روی راه پله های بدون پله بذارم. ببینم آقای مهندس چرا پله ها رو آخر بار می سازن؟ خیلی مسخره است!

ایمان خندان نگاهش کرد. نهال با شیطنت پرسید: چیه؟ سؤال خنده داری پرسیدم؟

ایمان سری تکان داد و گفت: نه. این که بهم بگی آقای مهندس، خنده داره. مسخره اس. نگو. همون ایمان خوبه.

نهال خندید و پرسید: خیلی خب حالا چرا؟

_: چی چرا؟

نهال با خنده گفت: پله ها رو میگم.

ایمان در حالی که از قدم به قدمش لذت می برد و تجدید خاطره می کرد، غرق فکر گفت: خب نمیشه. می خوان فرغون ببرن بالا. رفت و آمد زیاده، مصالح از بالا می ریزن، پله ها خراب میشن...

نهال شانه ای بالا انداخت و گفت: ولی بازم فکر می کنم کاش از اول پله می ذاشتن. میذارن بعضیا. یه آجرایی می ذارن وسطش به جای پله.

نزدیک خانه ی پدری ایمان رسیده بودند. ایمان در حالی که دستش را روی آجرهای دیوار می کشید، گفت: هوم... آره بعضیا می ذارن.

چند قدم بعد ایستاد. با سر انگشت کمی کلوخ از کنار یک آجر شکسته کند. نهال با کنجکاوی ایستاد و پرسید: چکار داری می کنی؟

ایمان جوابی نداد. کمی بیشتر خاک ریخت و بالاخره یک تیله ی بزرگ درآورد. خاک آن را پاک کرد و آن را کف دستش رو به نهال نگه داشت.

نهال با شگفتی گفت: وای ایمان! تیله ی خوشگلت! از اون وقت تا حالا اینجا بود؟!!!

با شیطنت افزود: اگه می دونستم محال بود دیگه ببینیش.

ایمان لبخندی زد و گفت: بگیرش. مال تو.

نهال گفت: نه بابا شوخی کردم! مال خودته. کلی ازش خاطره داری. تو اینو با دنیا عوض نمی کردی.

ایمان با آرامش گفت: حالا می خوام بدمش به تو.

نهال کنار کشید و گفت: نه بابا چی میگی؟

ایمان خواهشمندانه گفت: بگیرش حالا.

نهال تیله را برداشت و آن را جلوی آفتاب چرخاند. رنگهای قشنگ وسط شیشه ها خاطره های زیادی زنده می کردند.

ایمان گفت: اون روز که خودتو به در و دیوار زدی که اینو بگیری و ندادم...

نهال نگاهش کرد و لبخند زد. ایمان نفسی کشید و ادامه داد: حاضر بودی دار و ندارتو براش بدی...

نهال سری به تأیید تکان داد و گفت: آخری دوچرخمم گذاشتم وسط ولی عوض نکردی.

_: آخری دوچرخه نبود.

+: چرا دیگه! دوچرخه بزرگترین داراییم بود.

_: از اون بزرگترم داشتیم... وقتی دوچرخه رو قبول نکردم گفتی باهم دوستیم. به خاطر دوستیمون بده. ندادم...

نهال خندید و گفت: وای خدا... حالا عذاب وجدان گرفتی. بگیرش ایمان...

ایمان جلوی در خانه شان ایستاد و به رد پاهای روی سیمان چشم دوخت. پایش را روی رد پای خودش گذاشت و در حالی که به آن چشم دوخته بود، گفت: عذاب وجدان نگرفتم. همون موقع حرفت تکونم داد. ولی دو دل بودم. شب نشستم کلی دو دو تا چهار تا کردم. ستاره شیطون و خوشگل بود. فکر می کردم عاشقشم. ولی دوستم تو بودی. این دوستی رو با هیچ عشقی عوض نمی کردم. می خواستم همون موقع بیام بدم بهت ولی دیروقت بود. فردا صبحش اومدم که دیدم رفتین مسافرت و یه یادداشت خداحافظی هم برام گذاشته بودی پیش قاسم...

+: آره. صبح زود می رفتیم. فقط قاسم تو کوچه بود که داشت می رفت نون بگیره. مجبور شدم بدم بهش. همش می ترسیدم به دستت نرسونه و فکر کنی بدون خداحافظی رفتم.

ایمان لبخندی زد و در حالی که هنوز جای پاها را نگاه می کرد، گفت: رسوند. گفتم وقتی برگشتین بهت تیله رو میدم. ولی وقتی اومدی ب ی بسم الله دعوامون شد. وسط دعوام که حلوا خیرات نمی کنن. نمیشد بدم بهت. ولی تو ذهنم دیگه مال تو بود. بعدم که فوت مادربزرگت پیش اومد و همش اونجا بودین و بعدم اسباب کشی ما و خلاصه گذاشتم تو آجر دیوار که یه بار بهت زنگ بزنم بگم بری برش داری. ولی هر بار فکر کردم حتماً دیگه فراموشم کردی و با احسان دوست شدی و دلم نخواست بهت زنگ بزنم.

به دیوار دست کشید و به در نگاه کرد. نهال غمزده گفت: خیلی نامردی. زنگ می زدی. من هیچوقت فراموشت نکردم. با هیشکیم دوست نشدم. هیچوقت هیچکس جای تو رو برام نگرفت.

ایمان برگشت و متبسم نگاهش کرد.

مردی با دو سه کیسه میوه جلو آمد. در حالی که توی در کلید می انداخت، پرسید: فرمایشی دارین؟

ایمان با لبخند نگاهش کرد و گفت: سلام.

_: علیک سلام. کاری دارین؟

ایمان سر به زیر انداخت. دو جای پا کنار هم بود. جای پای چپ مال ایمان و پای راستِ نهال. ایمان گفت: نه. فقط اومده بودم اینا رو ببینم.

سر برداشت و با لبخند گفت: اینا رد پای من و ایشونه... اومدیم تجدید خاطره... اینجا خونه ی ما بود...

مرد با تردید پرسید: می خواین بیاین تو؟

ایمان با همان لبخند پرمهر گفت: نه آقا مزاحم نمیشیم. متشکرم. امیدوارم تو این خونه خوشحال و راحت باشین.

مرد بیشتر مردد شد. مکثی کرد و گفت: حالا اگه می خواین یه نگاه بندازین اشکال نداره.

ایمان قدمی به عقب برداشت و گفت: نه مزاحم خونوادتون نمی شیم. میریم یه سر به بی بی می زنیم و میریم.

نهال اما گفت: آقا فقط تو حیاط میشه بیاییم؟

ایمان گفت: نمی خواد. مزاحم نمیشیم.

نهال گفت: فقط چند لحظه. خواهش می کنم.

مرد نگاهی به هر دویشان انداخت و بعد گفت: بفرمایین.

نهال پشت سر مرد وارد شد و ایمان به دنبال او رفت. نهال به سرعت خودش را به درخت سرو وسط حیاط رساند. روی تنه ی درخت دست کشید و گفت: ببین. هنوز اسمامون اینجا هست!

ایمان لب به دندان گزید. انگشت بین شیارهایی که روی درخت خراشیده بودند کشید. ایمان. نهال.

نهال گفت: کارد مامانتو از بین بردیم! سرش شکست. چقدر خرابکاری کردیم ها!

مرد صاحبخانه وارد اتاق شده بود.

ایمان گفت: بریم. خونوادش معذب میشن.

نهال یک دور کامل دور خودش چرخید. به دیوارها نگاه کرد. به ایمان چشم دوخت و گفت: اینجا نیومده بودم. دلم تنگ شده بود.

ایمان سری به تأیید تکان داد و دوباره گفت: بریم.

مرد صاحب خانه با یک سینی چای بیرون آمد. زنش هم به دنبال او آمد و بعد از سلام و علیک کلی تعارفشان کرد. اصرار داشت بیایند اتاقها را هم ببینند. ولی ایمان تعارف می کرد و رضایت نمی داد.

روی تخت توی حیاط نشستند و چای نوشیدند. زن از نهال پرسید: این خونه ی شما بود؟

+: نه خونه ی اینا بود. خونه ی ما اونجا بود. کوبیدنش.

زن گفت: پس خواهر برادر نیستین. میگم شبیه زن و شوهرن، شوهرم میگه نه خواهر برادرن.

چایی به گلوی ایمان پرید. نهال خندید و پرسید: خوبی؟

ایمان سرفه ای کرد و گفت: آره خوبم. بریم. خیلی زحمت دادیم.

زن با اصرار گفت: نه دیگه بیاین اتاقا رو هم ببینین. تا اینجا اومدین بالاخره!

باهم وارد شدند. ایمان با بغض به راهرو چشم دوخت. نهال با نگرانی به ایمان نگاه می کرد. زن صاحبخانه زیر گوش نهال زمزمه کرد: آقاتون خیلی تحت تاثیر قرار گرفتن.

نهال از کلمه ی آقاتون خنده اش گرفت. سر به زیر انداخت و لبش را گاز گرفت. ایمان نگفته بود که شوهرش نیست و نهال هم با حسی که نمی دانست از کجا سرچشمه می گیرد، نمی خواست راستش را بگوید.

وارد نشیمن شدند. ایمان روی تاقچه های گچی دست کشید. زن با خجالت گفت: ببخشید امروز گردگیری نکردم.

ایمان لبخندی زد و به زحمت گفت: عیب نداره.

صدایش خش دار شده بود. زن دوید و رفت برایش آب آورد. ایمان لیوان را گرفت و از پنجره به بیرون نگاه کرد.

چند دقیقه ای توی نشیمن بودند و بعد بیرون آمدند. زن درها را باز کرد و گفت: تعارف نکنین. هرجا دوست دارین برین.

نهال تا انتهای راهرو رفت. زیر موکت یک موزاییک لق بود و وقتی پا رویش می آمد صدا میداد. نهال با خوشی گفت: اینجا رو ببین. هنوز صدا میده.

ایمان تبسمی کرد. توی تاقی در باز اولین اتاق ایستاد. نهال از کنارش رد شد و گوشه ی اتاق زانو زد. پر فرش را بالا زد. بعد موکت. ولی موکت عوض شده بود و چسبیده بود. سر برداشت و پرسید: اینجا یه سوراخ بود پرش کردین؟

مرد سری تکان داد و گفت: نمی دونم. من چیزی ندیدم. شاید قبلیا کردن.

ایمان گفت: جای گنجای بچگیام بود.

آهی کشید و در حالی که به طرف در می رفت، گفت: خیلی محبت کردین.

نهال هم به دنبالش رفت. درحالی که با هیجان تشکر می کرد روی زن صاحبخانه را بوسید. زن گفت: بازم پیش ما بیاین نهال خانم. من سهیلام.

اسمش را از روی درخت فهمیده بود.

نهال با سرخوشی گفت: از آشناییتون خوشحال شدم. آقا خیلی متشکرم. لطف کردین.

در که پشت سرشان بسته شد، ایمان پرسید: چیکار کردی بچه؟ کم مونده بود تا ته حیاط خلوتشونم بگردی!

از این که ایمان بچه خطابش کرد، خنده اش گرفت. مثل آن وقتها! هروقت می خواست تنبیهش کند می گفت بچه. با خوشی گفت: خانومه که مشکلی نداشت.

_: ولی آقاهه همچین بی مشکلم نبود. مزاحمش شدیم.

نهال شانه ای بالا انداخت. از روی سکوی جلوی خانه ی بی بی بالا رفت. در همان حال گفت: ما که کاری به کارشون نداشتیم. فقط می خواستیم یادگاریامونو ببینیم.

_: نهاااال! دو متر قدت شده بیا پایین!

نهال جفت پا پایین پرید و با خنده نگاهش کرد. ایمان با لبخند گفت: ببخشین خانم اشرفی. شاید نباید به اسم کوچیک صدات می کردم.

نهال شکلکی درآورد و گفت: خانم اشرفی از آقای مهندس بدتره!

بعد رو گرداند و زنگ خانه ی بی بی را فشرد. ناگهان برگشت و با خوشی گفت: اِ سلام احسان! ببین کی برگشته بعد از هزار سال!

ایمان با ناراحتی چهره درهم کشید. احسان جلو آمد و گفت: سلام. به جا نمیارم.

نهال جلوی آیفون گفت: نهالم.

احسان همان طور که نهال گفته بود هنوز هم ریزه میزه بود. ولی خیلی بیشتر از بچگیش اعتماد به نفس داشت.

ایمان با کمی خشم گفت: ایمانم.

احسان با چشمهای گرد شده پرسید: ایمان خودمون؟ آره نهال؟

ایمان بالاخره طاقت نیاورد. صورت او را با دست به طرف خودش برگرداند و گفت: آره همونم. حرف خودمو قبول نداری؟

نهال با حیرت خندید و پرسید: چی شده ایمان؟ بیا بریم تو.

احسان پرسید: خیلی خب بابا چرا جوش آوردی؟

نهال باز خندید و گفت: این امروز خیلی هیجان زده شده حالش خوب نیست. بیا تو.

احسان پرسید: نهال عروسی که میای؟

نهال در حالی که وارد میشد، گفت: آره. معلومه که میام!

احسان گفت: ایمان تو هم بیا. نهال آدرس تالار رو داره. جای خوبیه. مجبور شدیم دو ماه زودتر رزرو کنیم.

ایمان جوابی نداد. اخم کرده بود. گوشی احسان زنگ زد و او با یک ببخشید دور شد. ایمان به دنبال نهال وارد شد و پرسید: بد نشد دست خالی اومدیم؟ کاش یه شیرینی گرفته بودم.

+: نه بابا عیب نداره. ببینم تو چت شد یهو؟

_: گفتی با احسان دوست نشدی. ولی مثل این که خیلی صمیمی هستین.

نهال با حیرت پرسید: ایمان؟!

اما بی بی به استقبالشان آمد و نشد ادامه بدهند.

چشمهای وحشی (2)

سلام :)
اینم از قصه ی اولی. هر دو تا رو ادامه میدم انشاءالله. هروقت بتونم...

خانم شاکری، یکی از همسایه ها که کارمند است و هرروز باهم سوار اتوبوس می شویم می گوید: تو هم مثل من خواب موندی؟ بدو تا اتوبوس نرفته.

جوابش را نمی دهم. گیجم. یعنی این بابا کیه؟! سوار اتوبوس می شوم. قلبم هنوز با شدت می زند.

کم کم آرام می گیرم و به خودم تشر می زنم: خجالت بکش! از روی ظاهر افراد که نمی شه قضاوت کرد! بنده خدا شاید آدم خوبی باشه. شاید تو تصادف این قدر زخمی شده باشه. شاید شاید... ولش کن! چقدر گرسنمه! صبحانه یادم رفت بخورم. چقدر خوابم میاد!

خانم شاکری به پهلویم می زند. غلغلکم می آید. به خودم می پیچم. می گوید: حواست کجاست؟ نمی خوای پیاده شی؟ هنوز خوابی انگار!

با تعجب نگاه می کنم؟ رسیدیم؟ از جا می پرم و می گویم: خیلی ممنون. خداحافظ.

و دوان دوان پیاده می شوم. از خیابان رد می شوم. یک موتور بزرگ جلو می آید! واوو! عجب موجود خوشگلی!

نزدیک بود با آن تصادف کنم. موتورسوار می پیچد و با عصبانیت می گوید: خانم جلوتو نگاه کن!

کاسکت دارد. صورتش را نمی بینم. ولی خدای من! تیشرت تنگ سورمه ای و بازوهای عضلانی چاقوخورده!

ببینم تو چه اصراری داری که این زخمها را به چاقو ربط بدهی؟! دست بردار!

زیر لب عذرخواهی می کنم. ولی او خیلی وقت است که رفته است. از پل جلوی درمانگاه رد می شود. یک گربه زیر تیرچه های آهنی پل ناله می کند. از جا می پرم! زیر لب غر می زنم و وارد درمانگاه می شوم.

دکترسعیدی در حال خواندن کاغذی دارد رد می شود. سلام می کنم. سر برمی دارد. چند لحظه نگاهم می کند بعد می گوید: علیک سلام! کجایی دختر؟ برو یه خانمی اومده آمپولشو بزن. وریدیه ها! حواست باشه. دقت کن.

می گویم چشم و او می رود. دلم می خواهد پشت سرش زبانم را تا ته در بیاورم و بگویم دکتر من چهار سال درس خوندم! اون وقت تو هربار باید برای هر سرم و آمپول بهم تاکید کنی که مواظب باشم؟!!!

اعصاب نمی گذارند برای آدم! دکتر سعیدی آدم بدی نیست. ولی اینقدر سفارش کردنش عصبی ام می کند. آن هم نه همیشه. الان خودم هم اعصاب ندارم. همه اش تقصیر همسایه ی چاقو کشم است! باز تو گفتی چاقوکش؟! خوبه اونم فکر کنه که تو.... تو چی؟ من چی؟ هان؟ من که کار بدی نکردم. قیافمم خلاف نمی زنه. احتمالاً با لباس خانه هم برای دزدی توی بالکن نیامده بودم!

وایییی گفتی لباس خانه!! باز داغ خجالتم را تازه کردی! می شود توی تاریکی مرا ندیده باشد؟ خدایا خواهش می کنم مرا ندیده باشد.

زنی که می خواهد آمپول بزند می ترسد. کم مانده اشکش دربیاید. خب! آروم باش سارا!

اول باید خودم را آرام کنم. نفس عمیق می کشم. سعی می کنم لبخند بزنم و بعد کم کم زن را راضی می کنم که به آن بدی ای که فکر می کند هم نیست. آخیش موفق شدم. تزریقش بدون مشکل انجام شد شکر خدا. زیاد هم درد نداشت. تشکر می کند و می رود.

پشت سر زن از اتاق تزریقات بیرون می آیم. شیرین همکارم مشغول خوردن صبحانه است. لب میزش می نشینم. از لیوان چایش جرعه ای می نوشم و از ساندویچش لقمه ای با دست جدا می کنم و می خورم.

شیرین پشت دستم می زند و می پرسد: خودت نون نداری؟

شانه ای بالا می اندازم و میگویم: خواب موندم. فرصت نشد چیزی بخورم.

دکتر سعیدی را از دور می بینم. از روی لبه ی میز بلند می شوم و سر به زیر می اندازم. وقتی کنارم می رسد می پرسد: چرا روپوشتو نپوشیدی؟

عذرخواهی می کنم. سری تکان می دهم و بدون این که نگاهش کنم می روم روپوشم را عوض می کنم. دکمه های روپوش سفید را می بندم و فکر می کنم کاشکی دکتر شده بودم! پزشکی خیلی باکلاس تره! خب البته وقت کنکور هم خیلی دلم می خواست. اما قبول نشدم. چرا همه دلشان می خواهند دکتر بشوند؟!

از اتاق کوچک تعویض لباس بیرون می آیم. دکتر سعیدی دوباره دارد رد می شود! خدایا این بار دیگر چه می خواهد بگوید؟

می گوید: روپوشت لکه داره. برو یه تمیز بپوش.

اککهی! انگار امروز با زنش دعواش شده! هی گیر میده. بابا تقصیر من چیه تو با زنت دعوا داری؟ برو یه فکری برای اون بکن!

ولی خب آدم با صاحب کارش که اینجوری حرف نمی زند. خطر دارد! کار به این بی دردسری و دم دستی که همه جا نریخته است! پس مثل یک دختر خوب سکوت می کنم. ولی خب آنقدرها هم نمی توانم خوب باشم. می توانم؟!

کنجکاوانه به دنبال لکه ی ناپیدا می کردم و می پرسم: کو؟ کجاست؟

لکه ی بی رنگی کنار دکمه ی لباسم را نشانم می دهد و می گوید: اینجا. احتمالاً روغنی چیزیه.

ای بابا! حالا این لکه ی ناقابل ناپیدا هم مزاحمی شده ها! حوصله ندارم لباسم را عوض کنم. ولی پاکشان به اتاق برمی گردم و روپوش تمیز اتوکشیده ای می پوشم. این یکی را هم روی کیفم می اندازم که ببرم خانه تمیز کنم و اتو بکشم و بیاورم.

مشغول کار می شوم. انگار امروز کش می آید و قصد تمام شدن ندارد. توی خانه چکار دارم که اینقدر عجله دارم که برگردم؟ آهان همسایه ی ترسناک! جداً چشمهای خطرناکی دارد! یک عمر عاشق چشم سبز مورب وحشی بودم. مثل گربه سانان! فکر می کردم خیلی جالب و جذّاب است. حالا این بابا جلوی دماغ من سبز شده که ثابت کند این طورها هم نیست.

هان؟! واقعاً اینجاست یا دارم خواب می بینم؟ توی درمانگاه؟! این از کجا پیدا شد؟ درست روبرویم ایستاده و آن کاسکت بزرگش را هم توی دستش گرفته است.

ای خدا می خواهم بنشینم زار زار گریه کنم! چرا هی جلوی من سبز می شود؟ چی دارد می پرسد؟ آهان! سراغ دکتر سعیدی را می گیرد.  

سعی می کنم حواسم را جمع کنم و بالاخره اتاق دکتر سعیدی را نشانش می دهم. تشکر می کند و می رود. پشت سرش نفسم با صدای بلند رها می کنم. برمی گردد. نگاه کوتاه متعجبی به من می اندازد و دوباره رو می گرداند. ای خدا چقدر چشمهایش ترسناک هستند! نکند یک شب نرده باز بماند، بیاید بالای سرم و توی خواب سر به نیستم کند!!

با بدبختی به پشت سرش نگاه می کنم. بعد فکر می کنم حالا با دکتر سعیدی چکار دارد؟

شانه بالا می اندازم. می خواهم برگردم دنبال کارم. اما فضولی امانم نمی دهد. مریضی توی نوبت نیست و او با اجازه ی منشی وارد اتاق می شود. در را پشت سرش نیمه باز می گذارد.

خودم را پشت در می رسانم و یواشکی توی اتاق سر می کشم. مهین منشی دکتر می پرسد: طوری شده سارا؟

دستم را روی بینیم می گذارم و زمزمه می کنم: هیس. نه. منتظرم این یارو بره. با دکتر کار دارم.

با تعجب می پرسد: خب چرا نمیای بشینی؟

مرد چشم گربه ای یک بسته با جلد کاغذ کاهی را از دکتر می گیرد. دکتر سعیدی می گوید: آدرس همینه که برات نوشتم.

مرد سری تکان می دهد و می گوید: بله. چشم!

اوه خدایا! یعنی توی آن بسته چی می تواند باشد؟ درست مثل بسته های مواد مخدر توی فیلمها است! یعنی دکتر سعیدی هم؟! وای او که خیلی ظاهر موجّه و خوبی دارد!

زیر لب به مهین می گویم: قیافه ی یارو خیلی خلافه!

اما قبل از این که مهین جوابی بدهد مرد از جلوی دماغم سر در می آورد. نگاه بدی به من می اندازد که مو به تنم راست می شود. غلط نکنم حرفم را شنیده است. حتی اگر حرفم را نشنیده باشد فهمیده که داشتم دید می زدم. واییییی.... یعنی آن بسته چی بود؟ نکند به خاطر این که دیده ام چه می کنند واقعاً امشب بیاید سرم را گوش تا گوش ببرد!

نه... نترس سارا... نرده قفله. قفل؟ دلت خوشه؟ یعنی واقعاً فکر می کنی اون قفل زپرتی می تونه مواظبت باشه؟ یارو اندازه ی آرنولد عضله داره. حالا اندازه ی آرنولد نه ولی جای بچه ی آرنولد عضله داره. یه اهرم کوچولو بندازه می تونه قفل و جای قفلتو باهم بشکنه. بعدم نوبت تو میشه!

به پشت سرش نگاه می کنم. قدش زیاد بلند نیست. ولی به اندازه ی کافی قوی و عضلانیست. به نظر هم نمی رسد عضله هایش از این پفکی ها باشد که با قرص و دوا پر شده اند.

زانوهایم از ترس شل می شوند. روی اولین صندلی می نشینم. خدایا من هنوز جوونم. آرزو دارم!

کم مانده اشکهایم جاری شوند. مهین می پرسد: سارا حالت خوبه؟

چون جواب نمی دهم از جا بلند می شود. در حالی که به من نگاه می کند، می گوید: دکتر سارا حالش خوب نیست.

دستم را بالا می آورم و به سختی می گویم: نه خوبم.

ولی انگار نگفتم... برای اولین بار در عمرم از ترس غش کردم! مسخره نیست؟ باورم نمی شد که من هم می توانم غش کنم! غش کردن مال دخترهای سوسول توی قصه هاست. سارای بی رگ معمولی را چه به غش کردن؟

یک نفر به صورتم آب می پاشد. صدای بهم خوردن قاشق توی لیوان را می شنوم و با گیجی فکر می کنم بیهوشی اصلاً حال خوشایندی نیست.

مهین لیوان شربت را زیر لبم می گیرد و می گوید: سارا یه کم آب قند بخور.

جرعه ای می نوشم. بعد لیوان را می گیرم و کم کم ادامه می دهم. حالم بهتر است. موقتاً فراموش کرده ام برای چی از حال رفتم. دکتر سعیدی بالای سرم ایستاده است. می پرسد: خوبی؟ صبحانه نخورده بودی؟ داروی خاصی که مصرف نمی کنی؟

دارو؟ مواد مخدر؟ وای دکتر سعیدی هم دستش با مرد همسایه توی یک کاسه است. با ترس سرم بالا می گیرم. درست می بینم یا واقعاً دکتر رنگش پریده است؟ با دیدن چهره ام آهی می کشد و با اخم می پرسد: چطوری؟

دوباره نگاهم را به لیوان می دوزم و با بدخلقی می گویم: شما دکترین من بدونم چطورم؟

لبخندی می زند و می گوید: دکترم علم غیب که ندارم. تو هم سر صبحی حالت خوب بود.

اخم می کنم و جواب نمی دهم. فکر می کنم بله من سر صبحی معمولی بودم ولی شما اعصاب نداشتین هی گیر سه پیچ می دادین. الان ظاهراً معامله تون انجام شده و حالتون خوبه!

دکتر سعیدی باز با لبخند می پرسد: مطمئنی به سرُم احتیاج نداری؟

همانطور که به لیوان نگاه می کنم، متفکرانه می گویم: مطمئنم به سرُم احتیاج ندارم.

از جا بر می خیزم. نفس عمیقی می کشم. لیوان را روی میز می گذارم و فکر می کنم باید تکلیف این همسایه ی خطرناک را روشن کنم.

رو به دکتر سعیدی می کنم و می پرسم: میشه امروز برم خونه؟ یه کم... حال ندارم.

دکتر دوباره جدی می شود و می گوید: اگه مشکلی داری یه سرُم وصل کن.

با گیجی سر تکان می دهم و می گویم: نه خوبم. با یه کم استراحت حل میشه. دیشب درست نخوابیدم.

دکتر که انگار دارد کلافگی اش را کنترل می کند می گوید: منظورم اینه اگر خوبی دلیل نداره به بهانه ی بدحالی مرخصی بگیری. اگر هم حالت بده اینجا می تونی استراحت کنی.

سرم را بالا می گیرم. عصبانی شده ام. درست است که در واقع بیشتر از استراحت نیاز دارم بروم و از کار همسایه ام سر در بیاورم ولی هیچ خوشم نمی آید اینطوری تحقیر شوم و به دروغگویی متهم شوم. هرچند که دکتر مستقیماً نمی گوید دروغ میگی!

به چهره ی آرام و مطمئنش نگاه می کنم. سری تکان می دهم و دلخور می گویم: بله حالم خوبه فقط دارم ادا درمیارم.

با ناراحتی فکر می کنم دیوونه شدی؟ این چه طرز حرف زدن با کارفرماته؟ می خوای کارتو از دست بدی؟ ولی اگر دکتر قاچاقچی باشد همان بهتر که کارم را از دست بدهم. ولی اگر اشتباه کرده باشی چی؟ پس اون یارو کیه؟ اوه خدایا من باید برم خونه.

از جا برمی خیزم. دکتر اخم می کند و می گوید: اعصاب نداری.

باید داشته باشم؟ خدایا متشکرم که به موقع جلوی زبانم را گرفتم و این را نپرسیدم. بعد از یک سال سر به زیر کار کردن دارم در یک جلسه امنیت شغلی ام را به باد می دهم.

شیرین و مهین با تعجب نگاهم می کنند. شیرین از پشت سر دکتر لبش را گاز می گیرد و با نگرانی نگاهم می کند. از روی شانه ی دکتر بی حوصله نگاهش می کنم.

دکتر توجهش جلب می شود. برمی گردد و پشت سرش را نگاه می کند. شیرین کلاً لبهایش را به دندان می کشد و سر به زیر می اندازد. دکتر می پرسد: طوری شده؟

و به من و شیرین نگاه می کند. شانه بالا می اندازم و می گویم: نه.

مهسا نفس نفس زنان وارد می شود. توی دستش کیسه ای است. یک بسته چیپس و ماست موسیر. یعنی کشته مرده ی چیپس ماست موسیر است. گمانم اگر نصف شب از خواب بیدارش کنند و چیپس و ماست تعارفش کنند هم خوشحال می شود!

آنها را به طرف من می گیرد و می گوید: بگیر بخور.

با تعجب می پرسم: چرا؟

دکترسعیدی با نارضایتی نگاهش می کند و می گوید: اینجا محل کاره مثلاً!

مهسا که هنوز نفسش جا نیامده می گوید: ولی شیرین گفت...

چند نفس کوتاه می کشد و ادامه می دهد: سارا صبحانه نخورده ضعف کرده.

دکتر با اخم رو به من می کند. خودم را جمع و جور می کنم و جویده جویده می گویم: چیزی نیست. خوبم. ببخشید شلوغش کردم.

و محل حادثه را ترک می کنم. دو دقیقه بعد هرکسی سر کارش است و مهسا دور از چشم دکتر سعیدی مشغول خوردن چیپس و ماستش است. به من هم تعارف کرد ولی اعصاب ندارم و تعارفش را رد کردم.

به چند مریض دیگر هم رسیدگی می کنم. اما حواسم سر جایش نیست. واقعاً کنجکاوم که سر از کار همسایه ام در بیاورم. بالاخره نزدیک ساعت یازده پیش دکتر سعیدی می روم و می گویم: من یه کاری دارم باید برم. ممکنه؟

سعی می کنم قیافه ام تا حد امکان ملایم و قابل قبول باشد اما نمی دانم چقدر موفقم. دکتر با نگاهی استفهام آمیز به من چشم می دوزد. انگار می تواند افکارم را بخواند. با ترس خودم را جمع می کنم. اگر دکتر قاچاقچی باشد چی؟ اَه سارا بس کن تو هم! از صبح سه پیچ کرده ای روی افکار منفی!

سرم را کج می کنم و با ملوس ترین لحن ممکن می گویم: خواهش می کنم.

دکتر پوزخندی می زند. در را نشانم می دهد و می گوید: بفرمایید.

چند بار پلک می زنم و دوباره می پرسم: یعنی می تونم برم مرخصی؟ به جاش عصر میام. تا آخر شب می مونم.

بلافاصله از قولی که می دهم پشیمان می شوم. اگر دکتر قاچاقچی باشد چی؟ سارااااااا دست بردار. دکتر اگر می خواست تو را قاچاق کند تا حالا کرده بود!

دکتر اخم می کند. سر به زیر می اندازد و می گوید: برو. عصرم نمی خواد بیای. دو سه تا پرستار هستن.

لبهایم را بهم می مالم. یعنی دکتر ناراحت شده است؟ نکند تو فکر اخراجم باشد. نه...

نفسی می کشم و با نگرانی نگاهش می کنم. دکتر سرش را بلند می کند و می پرسد: حرف دیگه ایم هست؟

با دستپاچگی می گویم: نه نه متشکرم.

و به سرعت بیرون می روم تا خودم را به خانه برسانم.


در خاطرت می مانم (1)

در خاطرت می مانم




نهال کاغذ نوبتش را از دستگاه بانک گرفت و نگاهی به شماره اش انداخت. دست مردانه ای از پشت سرش دراز شد و او هم نوبتی برای خودش گرفت. نهال بی توجه برگشت و نگاه گذرایی به مرد انداخت. مرد با دیدن شماره ی روی کاغذ چهره در هم کشید و با دلخوری گفت: لعنتی اقلاً یک ساعت معطلی دارم.

نهال تکانی خورد. چیزی در ذهنش جرقه زد. چهره ی بچگانه ی همبازی محبوبش! یعنی این... ایمان بود؟! به سرعت دوباره به طرف مرد چرخید و به چهره ی آشنایش خیره شد. اینقدر ناگهانی بود که مرد پرسشگرانه به او چشم دوخت. ولی زیاد طول نکشید که حالت چهره اش عوض شد. اول متفکرانه و بعد ناباورانه به او نگاه کرد. و بالاخره از شادی شکفت و با خنده پرسید: نهال خودتی؟!

ولی به سرعت خودش را جمع و جور کرد و از خجالت سر به زیر انداخت. بعد کلافه سر برداشت و گفت: خیلی معذرت می خوام. خیلی معذرت می خوام.

نهال از دستپاچگی او خنده اش گرفت. با خوشرویی گفت: سلام خوب هستین شما؟

ایمان در حالی که هنوز با خودش درگیر بود، گفت: سلام... من... یعنی... خیلی معذرت می خوام. فامیلتونو به کلی فراموش کردم.

نهال با خنده گفت: اشکالی نداره!

ایمان چند لحظه جملاتی را که می خواست بگوید مزه مزه کرد. بالاخره آهی کشید و با لبخند گفت: چه دیدار غیرمنتظره ای!

نهال سری به تأیید تکان داد و گفت: سورپریز جالبی بود! چه خبر احوالا؟

ایمان سری تکان داد و گفت: هیچی.. کار.. زندگی.. روزمرگی.

نهال به صندلیها اشاره کرد و گفت: بنشینیم. هنوز خیلی مونده تا نوبتمون بشه.

ایمان با کمی کلافگی گفت: آره. کلی کار دارم! می ترسم برم برگردم نوبتمو از دست بدم.

نهال که حسابی خسته بود نشست و گفت: من عوضش خوشحالم که بهانه ای هست که یک ساعت بنشینم و به هیچی فکر نکنم. کاری که برای این تاخیر نمی تونم بکنم. پس چرا از این استراحت اجباری خوشحال نباشم؟

ایمان نشست و گفت: خب آخه...

ولی حرفش را ادامه نداد. رو به او کرد و گفت: بی خیال... چکارا می کنی؟ دانشجویی؟

+: نه درسم تموم شده. کارشناسی برق. کارمندم. البته شغلم هیچ ربطی به رشتم نداره.

ایمان تبسمی کرد و غرق فکر گفت: بزرگ شدی!

نهال فاضلانه گفت: تو هم صدوسی و هشت سانتی نموندی!

باهم خندیدند. هردو به یاد بعدازظهر گرم تابستانی افتادند که در ازای پول یا خوراکی قد بچه های کوچه را اندازه گرفته بودند.

ایمان به طرف او برگشت و گفت: دلم برای اون کوچه تنگ شده. سالهاست که توش پا نذاشتم.

نهال با تعجب پرسید: آخه چرا؟! من هر وقت دلم بگیره میرم اونجا. پر از خاطره است.

_: هیچوقت به فکرم نرسیده برم. کسی از همسایه های قدیم اونجا مونده؟

+: آره خیلیا! بی بی جون هنوز هست...

_: اِ ؟! بی بی زنده است؟ چه خوب! واجب شد برم دیدنش! دیگه کی هست؟

+: خانم مرادی هست. بچه هاش خونشو کوبیدن سه طبقه ساختن برای خودشون. خانم مرادیم گفت تو آپارتمان قلبش می گیره رفته پیش بی بی جون. اینجوری هیچ کدوم تنها نیستن. خوبه.

_: مگه معصومه خانم پیش بی بی جون نیست؟

+: نه بابا. اون ده سالی هست شوهر کرده رفته.

_: شوهر کرده؟! سنی ازش گذشته بود!

+: آره. پنجاه بیشتر داشت گمونم. یکی از اقوام بی بی بعد از عمری از امریکا اومد. بی بی هم واسطه شد و ازدواج کردن. بدم نیست. یارو خوش تیپ پولدار. معصومه خانمم مزد دلشو گرفت.

ایمان با دهان بسته خندید. بعد پرسید: مجید هنوز هست؟

+: آره. گفتم که بچه های خانم مرادی خونشو سه طبقه ساختن. طبقه ی اول مجید، بالاش حمید، آخری هم ستاره.

_: مجید تنها زندگی می کنه؟

+: نه بابا زن داره! یه دختر کوچولوی خوردنیم داره. عاشقشم!

ایمان با خنده گفت: چشم زنش روشن!

نهال هم خندید و گفت: عاشق مجید که نیستم! عاشق دخترشم. اینقدر نازه! باید ببینیش!

ایمان متفکرانه گفت: ستاره ی شیطونم شوهر کرده...

نهال لبخندی زد و گفت: عاشق باوفایی نبودی.

ایمان خندید و گفت: یعنی عشق شورانگیز یه پسر ده دوازده ساله که همون موقع هم حاضر بود عشقشو به یه ورق لواشک بفروشه، نوبر بود!

+: ولی فکر این که آخرش عروسی می کنین واسه من کلی تفریح داشت! برای خودم مدل لباسم فکر کرده بودم! تازه فکر می کردم ستاره اینقدر تنبله که تا بیاد عروس بشه، حتماً من دو تا بچه دارم و با بچه کوچیک چه جوری بیام عروسی! خیلی ناراحت بودم.

ایمان غش غش خندید. بعد از چند لحظه گفت: همه رو گفتی غیر از خودت! حالا اون دو تا بچه هستن یا نه؟

+: نه بابا شوهرم کجا بود؟ تازه همه رو نگفتم! احسان فسقلیم داره زن می گیره. هنوزم ریزه میزه است. زنشم دختر خالشه. هفته آینده عروسیشه.

ایمان ناباورانه با چشمهای گرد شده گفت: دروغ می گی! احسان؟ دماغشو نمی تونه بالا بکشه!

نهال سرزنش گرانه نگاهش کرد و گفت: دوازده سال گذشته آقا! احسان بیست و سه سالشه.

ایمان روی صندلی یله شد و گفت: بازم!... منم بیست و چهار سالمه. خب که چی؟

+: تقصیر احسانه که تو مجردی؟ یعنی احتمالاً هستی.

ایمان نگاهش را از او گرفت و گرفته گفت: آره بابا مجردم. زن می خوام چکار وسط هیری ویری!

نهال با کنجکاوی پرسید: چرا؟ طوری شده؟ از اون وقت تا حالا فقط من حرف زدم.

ایمان سر برداشت و نگاهش کرد. بازهم نگاهش تلخ بود. ولی بی تفاوت گفت: نه طوری نشده. بابا مریضه، مهشید داره عروس میشه... مبین گرفتاری داره. این وسط فقط! زن گرفتن من مونده.

نهال با نگرانی پرسید: بابات چی شده؟

ایمان رو گرداند و گفت: همون لعنتی ای که از سرماخوردگیم شایعتره.

بعد ناگهان به طرف او برگشت و به تندی گفت: بی خیال. از بچه های کوچه می گفتی.

نهال با تردید پرسید: ایمان بابات...

ایمان عصبانی گفت: بابا خوب میشه. باید خوب بشه. خب؟ حرف خودتو بزن. هنوز کلی حرف داشتی از بر و بچ.

نهال رو گرداند. غمزده نگاهی به شماره ی نوبتش انداخت. لبهای خشکش را با زبان تر کرد.

چند لحظه در سکوت گذشت. بالاخره ایمان به آرامی گفت: معذرت می خوام. این روزا خیلی زود از کوره در میرم. نباید سرت داد می زدم.

نهال بدون آن که سر بلند کند، سری به نفی تکان داد و گفت: داد نزدی. داد می زدیم حق داشتی. پرستاری کار سختیه...

ایمان با آرامش گفت: هرچی. تو مقصر نیستی که سر تو خالی کنم.

نهال نگاهش کرد و گفت: باید یه جایی تخلیه بشی که طاقت بیاری. اینطور که میگی همه تکیه شون به توئه.

ایمان کلافه سر تکان داد. با حرص آهی کشید و به سقف نگاه کرد. بعد دوباره گفت: از بچه های کوچه بگو.

نهال که رشته ی کلام به کلی از دستش خارج شده بود، سری تکان داد و سعی کرد دوباره افکارش را منظم کند. اما دلش گرفته بود و همه ی رشته هایش پنبه میشد.

غرق فکر به ایمان نگاه کرد. ایمان با لحن معلمی که شاگردش را تنبیه می کند، تکرار کرد: بچه های کوچه! چه خبر از قاسم؟ گربه سیاهش؟ سمانه خواهرش؟ مادرش که همیشه تو کوچه بود و به کار همه کار داشت؟ هنوز اونجان؟

نهال غمزده سری به تایید تکان داد و گفت: آره هستن. قاسم نیست. رفته خارج. یعنی نمی دونم. مادرش که اینطوری میگه. مدامم داره براش دنبال زن می گرده. سمانه هم همونجا تو خونشون آرایشگاه باز کرده. باباشم بازنشسته شده. یه بار باید بری همه رو ببینی.

_: میرم. به محض این که بتونم. دیگه کی بود؟ داریوش... هست؟

+: نه اونا رفتن. خبری ازش ندارم. همایون ولی هست. هنوزم بچه نداره. دفعه آخری که رفتم زنش می گفت پیگیرن یه بچه از بهزیستی بیارن.

_: خونه ها چی؟ غیر از خونه ی مجیداینا که کوبیدن... بقیه چه جوریه؟

+: خونه ی ما رو هم کوبیدن. یه پنج طبقه ساختن. خونه ی شما ولی هست. صاحبش عوض شده. آقای صمدی اینا تازگی رفتن. یه زن و شوهر جوون اومدن. نمی شناسمشون.

_: یعنی خریدن یا اجاره کردن؟

+: خبر ندارم. دیدم که اثاثشونو میاوردن. یک ماه پیش تقریباً رفتم.

_: مرتب سر می زنی؟

+: نه همیشه... ولی دو سه ماه یه بار میرم. هم بی بی جونو ببینم، هم تو هوای کوچه نفسی تازه کنم. هرچند که خیلی چیزا عوض شده. ولی بعضی چیزا هنوز هست. یادگاریامون رو تیر چراغ... رد پاهامون رو سیمان در خونه ی شما...

ایمان خندید و گفت: چه بچه های شری بودیم.

چند لحظه گوش داد و بعد گفت: نوبت تو شده.

نهال از جا برخاست. ایمان هم به دنبالش رفت. نفر بعدی هم او بود. بالاخره هر دو کارشان انجام شد و بیرون آمدند. ایمان نگاهی به او انداخت و گفت: خیلی کار دارم ولی هرچه باداباد. الان فقط دلم می خواد برم اون محله. می تونی باهام بیای؟

نهال نگاهی به چشمهای خسته ی او انداخت. خودش هم کار داشت. باید برمی گشت اداره. ولی... شاید می توانست به بهانه ای مرخصی بگیرد...

+: باید زنگ بزنم اداره. دعا کن بتونم مرخصی بگیرم.

ایمان حرفی نزد. نهال شماره گرفت. صدای زنی از آن طرف خط گفت: نهال نمیری الهی! کجایی تو؟!

+: رفتم بانک خیلی شلوغ بود. حالام نمی خوام برگردم.

_: یعنی چی نمی خوای برگردی؟! می دونی آقای مؤیدی در چه حاله؟

+: می تونم حدس بزنم. ولی هیچ راهی نیست یه مرخصی برای من رد کنی؟ سعی می کنم تا دوازده بیام.

_: یعنی فکر می کنی ممکنه؟

+: بگو تصادف کرده. سعی می کنم سپرمو بکوبم جایی که دروغگو نشی.

_: نه. سرتو به جایی بکوبی خیلی بهتره!

نهال که به رنو پی کی اش رسیده بود، در راننده را باز کرد و از ایمان پرسید: ماشین داری؟

ایمان گفت: نه.

سیمین پرسید: ماشینم کجا بوده؟

نهال سوار شد. در جلو را برای ایمان باز کرد و به سیمین گفت: با تو نبودم. حالا نمی دونم. یه فکری بکن. من تا ظهر میام.

سیمین پرسید: ببینم خوش تیپم هست؟

+: کی؟

_: اینی باهاش داری میری صفا دیگه!

نهال نگاهی به چهره ی خسته ی ایمان انداخت و به سیمین گفت: برو بابا. می بینمت. ممنون.