ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

در خاطرت می مانم (3)

سلام سلامممم
خوب هستین شما؟ ما هم خوبیم شکر خدا...
الهام بانو هم خوبه! یعنی کیف می کنه سربسر من می ذاره ما رسممون دو قصه باهم نوشتن نبود که بابش کرد. الانم می خواستم چشمهای وحشی رو بنویسم، فعلاً این یکی رو تحویل داده. برم ببینم رضایت میده اونم بنویسم....

هنوز درست سلام و علیک نکرده بودند که بی بی با شادی گفت: نهال دیدی گفتم دعای من می گیره و دفعه ی بعد با شوهرت میای؟! هی خندیدی گفتی شوهر کجا بود؟ نفس من حقه! حالا ببین!

نهال ترکید از خنده! بین غش غش خنده به زحمت گفت: بی بی این ایمانه!

ایمان هم خندید ولی اعتراضی نکرد.

بی بی گفت: به به آقاایمان! خوشبخت بشین الهی! این نهال ما خیلی دختر ماهیه!

ایمان با لحنی جدی گفت: بله می دونم. خیلی ممنون.

نهال انگشت به دندان گزید و تقریباً داد زد: ایمان؟! بی بی داره مزخرف می گه. این ایمان خودمونه! پسر نرگس خانم!

ایمان برگشت و با لحنی بدیهی پرسید: مگه منافاتی داره؟

بی بی پرسید: کدوم نرگس خانم؟

نهال در حالی که داشت از خنده منفجر میشد، گفت: نرگس خانم، اسمعیل آقا! بابا این داره از آب گل آلود ماهی می گیره!

ایمان باز پرسید: آب کجا بود؟

نهال که همچنان می خندید و ضمناً دلش می خواست حال ایمان را که انگار دوباره دوازده ساله شده بود را هم بگیرد، شلنگ آب را باز کرد و در حالی که ایمان را خیس می کرد، گفت: اینجا! حیف گل آلود نیست!

ایمان به زحمت شلنگ را از او گرفت و شیر را بست و گفت: چیکار می کنی دیوونه! باید برم بیمارستان فرصت لباس عوض کردن ندارم. همین الانم دیرم شده.

بی بی با خوش بینی گفت: ماشاءالله ایمان. دکتر شدی؟

نهال با شلنگ سر شانه ی ایمان کوبید و گفت: نخیر مهندس شده. شوهر منم نیست بی بی. چرند میگه.

بی بی با تعجب پرسید: اگه شوهرت نیست چرا می زنیش؟!

ایمان با لحنی جدی گفت: اگه شوهرش بودم که مشکلی نبود. چون نیستم دعوا داره.

نهال که از فرط خنده کم مانده بود اشکش دربیاید، داد زد: ایماااااان!

ایمان با خنده گفت: خفه شد! یه نفس بکش بابا. داری کبود میشی.

بی بی سری تکان داد و گفت: شما دو تا همیشه مایه ی عذابین. بیاین تو. بیاین دیگه. واستادن وسط حیاط دعوا می کنن.

ایمان رو به نهال کرد و عاقلانه گفت: راست میگن بی بی خانم. بریم تو اتاق دعوا کنیم خیلی بهتره.

نهال این بار کیفش را سر شانه ی ایمان کوبید و به دنبال او وارد شد. خانم مرادی از توی آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن ایمان چهره درهم کشید. جواب سلامش را داد؛ چادر سفیدش را کمی روی سرش جابجا کرد و گفت: الله اکبر! تو ایمانی؟ انگاری خود اسمعیل آقا از در اومد تو!

ایمان خندید و گفت: بالاخره یکی ما رو شناخت غریبی نکنیم.

نهال پوزخندی زد و گفت: نه که تا حالا داشتی غریبی می کردی!

ایمان نفس عمیقی کشید و گفت: آشناتر از اینجا سراغ ندارم.

بی بی گفت: خوش اومدی. چه خبر؟ نرگس خانم چطوره؟ اسمعیل آقا خوبه؟

ایمان تبسمی کرد و گفت: شکر خدا... شما خوب هستین؟ تا نهال اسمتونو برد، گفتم باید بیام بی بی خانم رو ببینم. کلی کار داشتم ولی دلم طاقت نیاورد.

+: خوب کردی مادر. شاید فردایی نباشه.

_: این چه حرفیه بی بی! الهی زنده باشین و صد و بیست سال دیگه سایتون بالا سر ما باشه.

خانم مرادی با یک ظرف هندوانه ی خنک برگشت و پرسید: مبین چطوره؟ مهشید خانم خوبه؟

ایمان سری تکان داد و گفت: شکر خدا. خوبن. سلام دارن خدمتتون. مجید چطوره؟ حمید؟ ستاره خانم؟ خوبن همگی؟

خانم مرادی مشغول توضیح دادن درباره ی بچه ها و نوه هایش شد. ایمان چند دقیقه ای نشست. برش هندوانه ای خورد و از جا برخاست.

ضمن عذرخواهی گفت خیلی کار دارد و باید برود. نهال هم برخاست.

ایمان گفت: اگه تو می خوای بمونی بمون، خودم میرم.

نهال کیفش را برداشت و گفت: نه بابا منم مرخصی ندارم. باید برم.

 بی بی گفت: آدم که از کار شما دو تا سر در نمیاره. عین همون بچگیاتون! مثل جن پریدین تو، یه عالمه زدین تو سر و کله ی هم، آخرشم نفهمیدم شوهرشی یا نه!

ایمان ابرویی بالا برد و گفت: بی بی خدا شاهده من نزدمش! دست رو ضعیفه بلند نمی کنم.

نهال گفت: چی گفتی؟ یه بار دیگه تکرار کن!

ایمان گفت: من غلط کردم. بریم بیرون یه فصل پر و پیمون می زنمت!

نهال معترضانه گفت: بی بی! ببینین چی میگه!

بی بی با آرامش گفت: ولش کن. هرچی می خواد بگه. جواب منو ندادین.

نهال با خنده گفت: بی بی بیخیال. من هنوز بچه ام!

ایمان گفت: آره بی بی راست میگه. اگه بزرگ شده بود اینجوری منو خیس نمی کرد که! ولی دستت درد نکنه. خنک شدم.

بعد به طرف در رفت و گفت: بریم.

بی بی بلند گفت: ایمان!

ایمان در حالی که با عجله کفش می پوشید، یک لحظه مکث کرد. سر برداشت و پرسید: بله؟

+: تو جواب منو بده.

ایمان تبسمی کرد و گفت: نه بی بی خانم شوخی کردم. نهال رو بعد از سالها تو بانک دیدم، حرف شما شد، گفتم دلم می خواد ببینمشون. راستش سالها این ورا نیومده بودم، روم نمیشد تنها بیام. لطف کرد باهام اومد.

بی بی با ناامیدی نگاهی به نهال کرد و پرسید: پس واقعاً هیچ خبری نیست؟ خیلی بهم میایین.

نهال خندید و گفت: آره هر دو تامون بچه و خلیم. بذارین بزرگ شیم بعداً دربارش فکر می کنیم.

بی بی گفت: اگه شوهر کرده بودی اینقدر خل نبودی. ایمانم دستش تو زندگی بود فرصت مسخره بازی نداشت.

ایمان خندید و گفت: چشم بی بی خانم. چون شمایین همین امشب میرم خواستگاری. فقط سفارش کنین منو نزنه! عین گربه کیشم می کنه.

نهال گفت: گربه برو! وایساده حرف می زنه. الان آقای مؤیدی از کار بیکارم می کنه. بی بی جون خداحافظ. خانم مرادی خداحافظ شما.

بالاخره خداحافظی کردند و بیرون آمدند. ایمان نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت: نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم.

نهال با عجله به طرف سر کوچه رفت و گفت: منم نمی دونم چه جوری حالتو بگیرم. بدو! می دونی ساعت چنده؟ تا برسم آقای مؤیدی منو کشته.

_: شرمنده. ببین تو برو. من خودم میرم.

+: حالا بیا. تا یه جایی می رسونمت. کدوم بیمارستان می خوای بری؟

ایمان اسم بیمارستان را گفت. باهم سوار شدند. نهال در حالی که با عجله کمربندش را می بست گفت: تو مسیرمه. می رسونمت. رام خیلی دور نمیشه.

تازه راه افتاده بود که گوشیش زنگ زد. زیر چشمی نگاهی به گوشی انداخت و غرغرکنان گفت: این سیمینم می پاد تا پلیس دور و بره زنگ می زنه. امدم بابا!

گوشی را روی بلندگو روشن کرد و در دل خدا خدا کرد که سیمین حرفی نزند که نخواهد ایمان بشنود.

قبل از این که سیمین حرفی بزند، نهال گفت: سیمین تو راهم.

_: خواستم بهت مژده بدم آقای مؤیدی رفته بیرون. گفت امروز دیگه نمیاد. نیومدی هم نیومدی. فقط مشتلق من فراموش نشه!

+: ای قربون دهنت! پس من برم بیمارستان.

رو به ایمان پرسید: الان بیام که عیب نداره؟

ایمان سری به نفی تکان داد. سیمین پرسید: بیمارستان چه خبره؟

نهال نفسی کشید و گفت: یکی از آشناهامون مریضه. تازه شنیدم.

_: انشاءالله که بلا دوره. ولی الان ساعت ملاقات نیست ها! تا دو باید صبر کنی.

ایمان سری به نفی تکان داد و زیر لب گفت: رات میدن.

نهال گفت: حالا یه کاریش می کنم. کاری نداری؟

_: نه. بسلامت.

+: ممنون. خداحافظ

آهی کشید و قطع کرد. بعد رو به ایمان پرسید: واقعاً رام میدن؟

_: آره... ما تو این بیمارستان بومی شدیم. با نگهبان رفیقم. حرفش اینه که دور بابا رو شلوغ نکنیم که نمی کنیم. آشناهام البته معمولاً همون دو تا چهار میان اگه بیان.

نهال سری به تأیید تکان داد و دنده را جابجا کرد. زیر لب گفت: یه دسته گل بگیرم...

_: نمی خواد. همون خودت بیای لطف کردی.

+: ولی آخه...

_: نهال خواهش می کنم.

دوباره توی لاک خودش فرو رفته بود. نهال احساس می کرد دستی قلبش را فشار می دهد. از گوشه ی چشم نگاهش کرد. ایمان به نقطه ی نامعلومی چشم دوخته بود.

نهال به خیابان شلوغ و داغ و چهره های خسته نگاه کرد. لبش را به دندان گزید. پرسید: عروسی مهشید کِی هست؟

_: معلوم نیست.... فعلاً عقبش انداختیم... بابام هی میگه زودتر بگیرین... با دست خالیم که نمیشه دختر رو فرستاد خونه شوهر... میگم نه ما می خوایم شما خوب بشین بعد... ولی...

نفسش را با حرص بیرون داد و گفت: نباید اینا رو می گفتم.

+: ممنونم که گفتی. ممنونم که هنوز بهم اعتماد داری...

_: این چه حرفیه نهال؟ معلومه که بهت اعتماد دارم. فقط نمی خواستم ناراحتت کنم. بعد از این همه سال رسیدیم بهم و عین بچه کوچولوها شروع کردم زر زدن. انگار... انگار تمام این مدت منتظر بودم از راه برسی و من تمام بار شونه هامو آوار کنم رو سرت. نامردیه به خدا!

+: یه چی میگی ها! از خدامه بتونم کمکت کنم. می دونی که تعارف نمی کنم. حاضرم ماشینمم بفرو...

_: حرفشم نزن. فکرشم نکن. گناه نکردی که آویزونت بشم.

+: آویزون چیه ایمان؟! من اگه مشکل داشتم کمکم نمی کردی؟ باور کن اول کسی که روم میشد بهش رو بندازم تو بودی! حتی با وجود این که این همه سال همدیگه رو ندیدیم. ولی از نظر من تو همون ایمانی. همون رفیق قدیمی.

_: خدا نکنه مشکلی داشته باشی...

+: منم راضی نیستم تو مشکل داشته باشی. ولی حالا اینجوری شده و...

ایمان به جای خالی ماشینی اشاره کرد و گفت: رسیدیم. اینجا پارک کن و باور کن حضورت بیش از این حرفا برام ارزش داره.


نظرات 27 + ارسال نظر
سما سه‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:00 ق.ظ

:*
خوبی سماجان؟ همه چی روبراهه؟ چرا نمی نویسی دیگه؟

رها دوشنبه 3 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:46 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

ای جان بی بی عجب گیری داده

آره... سه پیچ :)))

ارکیده صورتی دوشنبه 3 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:01 ق.ظ

گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی / پیشش اگر از ما شکایت کرده باشی
حتی اگر بی آنکه مشتاقان بدانند / یک شب نمازی را امامت کرده باشی
یا در لباس ناشناسی در شب قدر / از خود حدیثی را روایت کرده باشی
پس مرمکهای نگاه ما عقیم ا ند / تو حاضری بی آنکه غیبت کرده باشی . .
ولادت آخرین ذخیره ی الهی، بهار دلها، یوسف زهرا،مبارک

خیلی ممنونم عزیزم :*)
بر تو هم مبارک باشه :*)

havaspart یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:25 ب.ظ

خدا نگهشون داره حال پسرک چطوره

زنده باشی. شکر خدا خوبه

رها یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:50 ق.ظ http://www.3centaur.blogfa.com

ممنون

خواهش می کنم :*

;) یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:34 ق.ظ

سلام من خیییلی این داستانتونو دوست دارم حرف ها و موضوعش خیلی نازن[:S004

خیلی ممنونم دوست من :*

گل سپید شنبه 1 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:17 ق.ظ http://gole3pid.blosky.com

سلام شاذه جون
وای من خیلی داستاناتو دوست دارم نمیدونم یه جوریه شخصیتاش خیلی دور از ذهن نیست مثل رمانای دیگه که همیشه دختر و پسر داستان همه چیز تموم هستن
هیچ وقت فکر نمیکردم از این سبک داستانارو دوست داشته باشم ولی خب باید بگم تمام داستاناتو خوندم هرکدومم چند بار (شرمنده شمارش از دستم در رفته وگرنه میگفتم )

سلام عزیزم
خیلی ممنونم
من از شخصیتای همه چی تموم متنفرمممم... آدمای معمولی هم حق زندگی دارن. حق شاد بودن، عاشق بودن، دوست داشته شدن... اینه که از آدمای دور و برم می نویسم. آدمای معمولی معمولی...
خیلی ممنونم از این همه لطفت :)

ghogha شنبه 1 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:17 ق.ظ http://naughty1369.blogsky.com

شاذه خانومی جونمممممم من تمام داستانایی که مینویسین رو دنبال میکنم فقط اینکه تنبلی میکنم نظر نمیذارم :-‏)‏
دیگه ببخشید دیگههههههه :-‏*‏
چون با موبایل میام میخونم تنبلیم میاد
راستیییییییییی بچه های گلتونو از طرف من حسابی ببوسین آقا رضای جیگری هم فشارش بدین تا لپاش قرمز بشه :-‏)‏
وای من عاشق پسر بچم :-‏)‏
خواهر شوهرم ۲ قلو بدنیا آورده ۱ دختر ۱پسر، الان ۲ ماهشونه من عاشق پسرشم،شوهرم دختر دوووووست سرش با سوگل گرمه
ایشالله تن خودتون،همسر محترم و گل های زندگیتون همیشه سالم باشه و خوشبخت و موفق باشین :-‏)‏

عزیزممممم :)
خواهش می کنم :*
خیلی ممنونم
نازی.. خدا بهت چهار تا پسربچه بده :دی
سلامت باشی عزیزم :*

ریحانه جمعه 31 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:29 ب.ظ

سلام
من دوباره اومدم
شاذه جونم داستانهات به ادم ارامش میده
ارامشی که از تو ناشی میشه
امروز اومدم ببینم پست گذاشتی یا نه
نظرات بقیه را هم خوندم حس خوبی بهم داد

سلام
خوش اومدی
تمام سعیم همینه. داستان پرتنش و اعصاب خردکن همه جا هست. هدف من آرامشه.
نظر لطفته
این دو روزی نشد که بنویسم
خوشحالم

دیانا جمعه 31 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:11 ب.ظ

سلام شاذه جون
من چقدر این 2 تا داستان جدیدتو دوست دارم
یعنی کلا همه داستاناتو دوست دارم....ساده و دوست داشتنی اند.
وقتی میخونم داستاناتو بعدش میگم...چه عشق ساده ی خوبی...کاش تو دنیای واقعی هم همه چیز اینطور بود...میشه که باشه...خودون سختش میکنیم
خیلی ممنون که مینویسی

سلام عزیزم
لطف داری. ببخش دیر دیدم که نظرتو بدون جواب گذاشتم
خیلی ممنونم از این همه محبتت
آره کاش ساده تر برخورد می کردیم

ترمه پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:43 ب.ظ

:)
سلام
خوب هستین؟
داستان زندگی شاید همین باشد رو از یه قسمتی نشد بخونم امشب خوندم واقعا خسته نباشین داستان قشنگی بود انشالله فرصت شد این دو داستان رو هم دنبال می کنم.
ونوسی رو از طرفم ببوسین

علیک سلام ترمه جان :)
خوبم شکر خدا. تو خوبی؟ مامان خوبن؟
خیلی ممنونم عزیزم
ونوسم سلام می رسونه

ارکیده صورتی پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:07 ب.ظ

هوریا! این بی بی آخر این دوتارو دست به دست میده من میدونم خیلی خیلی تشکر عزیزم. و تشکر ویژه از الهام بانو

آره بی بی خوبه :)))
خواهش می کنم گلم :*)

گلی پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:47 ب.ظ

شاذه خانم چاکرتم به مولا!

خیلی مزه داد!

الهام جووون بووووووووووووووووووووووووس :****

i was feeling blue and this story really made my day...tnx dear!

زنده باشی!

نوش جان!

بوووووووووووووس از طرف الهام :*************

یورولکام بانو. قابل شوما رو نررره... :)

سهیلا پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:58 ب.ظ

اول صبحی با دیدن قسمت جدید کلی کیف کردم . خیلی خوب شد رفتن دیدن بی بی ... زود به زود بفرستشون دیدار تازه کنن بلکه بختشون زودتر باز شه ...
خیلی ممنون دوست عزیز . خدمت الهام جون هم سلام زیاد دارم که لطف میکنم و همکاری میکنن ... موفق و شاد باشین انشاالله ...

خوشحالم که لذت بردی
آره هی بگن برن بلکه به وصال برسن
خواهش می کنم گلم. الهامم سلام می رسونه :دی
سلامت باشی

سپیده پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:22 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

سلاااام
ما امتحانات دادیم
مسافرتم رفتیم
حالا اومدیم !
چه قدر پست های قشنگ گذاشتین دستت درد نکنه!
آخی سه تا پسر داری یه دختر!!
خدا ببخشه!

سلااااااام
به به بسلامتی :)
خوش برگشتی
خواهش می کنم
بله... زنده باشی :*)

pastili پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:17 ب.ظ

عالیی ممنون

مرسیییی پاستیلی جونم :*)

مرضیه پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:02 ب.ظ

سلام شاذه جونم
همیشه به شخصیت داستان هات و فضایی که توش هستن غبطه میخورم
مثل همیشه فوق العاده
ممنون

سلام عزیزم
خدا قسمتت کنه :)
خواهش می کنم :*)

پرنیان پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:38 ب.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com

چقدر خوبه داشتن یه دوست که بودنت بهت آرامش بده
مرسی مامان رضا خوشگله
بچلونش جیگر طلا رو

خیلی خوبه...
خواهش می کنم گلم :*)
مرسی عزیزم :))

مائده پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:10 ب.ظ

سلام خانمی خسته نباشید واقعا دست مریزاد داری با 4 تا بچه بازم مینویسی من هم همیشه میام و میخونم این داستانو بیشتر از اون یکی دوست دارم شاید چون به این سبک نوشتنت عادت دارم البته اون هم قشنگه
امیدوارم خودت و خوانوادت همیشه سلامت و شاد باشید

سلام عزیزم
سلامت باشی
خیلی ممنونم

خاله سوسکه پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:04 ب.ظ

احساس الان من اینجوریه

پر از عشق ، صفا ، صمیمیت
چقدر حس دوستی اینا قشنگ و دوست داشتنی و ملموسه
هیییی
دستت خیلی ممنون
ماچچچ
خدافظ

خیییییییییییییییلی ممنونم :*********************
زنده باشی

زینب پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:02 ب.ظ http://khaterehaye20.blogsky.com/

چقدر این قسمت قشنگ بود !
سلام !
واقعا دستت درد نکنه شاذه جونی ! :-*

خیلی خیلی خیلی قشنگ بود..مخصوصا این دوستی قشنگ بین این دو نفر ! :)

خیلی خوبه که نهال اینقدر واسه ایمان تسلی بخشه..!
به ایمان حسودیم میشه...!

بی صبرانه منتظر قسمتای بعدی هستیم !

الهام جونی..قربون دستتون ! خواهشمندیم سارا رو هم بیارین تو وب دیگه !!
آره...ما منتظریم یکی شبیه خودمون بخونیم !

خیلی ممنون!
علیک سلام!
خواهش می کنم :*)
خیلی خیلی ممنونم
خدا قسمتت کنه :)
میان انشاءالله. الهام جون رفته گل بچینه :))

دختری بنام اُمید! پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:20 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

بعد از یه روز کاری پر از اعصاب خردکنی و یه مدیر عامل رو اعصــــــــــــــــــــــــــاب، هیچی نمیتونست انقدر حالمو خوب کنه ممنون که مینویسی
این قسمت یه جور دیگه ای بهم چسبید

مرسی امید جان که همیشه مایه ی امید و خوشحالی هستی :*)
خوشحالم که لذت می بری :*)

مهشید پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:16 ب.ظ

آخ ژون به به پس بازم پست داریم؟
خدا این الهام خانومو نگهش داره
می بینم که عروسیه...اونم عروسی مهشید خانوم به بهما هم دهوتیم یا نه؟
اون سفارش ما که هنوز برقراره؟(یه دازتان ویجهبرای مهشید)من اصن آدم پر رویی نیستما

نه... نشد که بشه
الهی آمین :دی
آرررره... لباس شبتو حاضر کن :))
البته. گذاشتمش تو نوبت...

sokout پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:00 ب.ظ

سلام
تنکیو وری ماچ

سلام
خواهش میشه :*)

سیب پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:38 ب.ظ http://dar-golestaneh.blogfa.com/

خشگل بود
مثه همیشه
دوسش دارم این داستانتونو نمیدونم چرا
شاید بیشتر باهاش ارتباط برقرار می کنم
مرسی

خیلی ممنونم
شاید مثل من دلت تنگ بچگیهاته...
خواهش می کنم :*)

فاطمه اورجینال پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:28 ب.ظ http://Originaal.persianblog.ir

آخی!از اول تا اینجاشو یه دفعه خوندم!آدم وقتی میخوندش ازاول تا آخر یه لبخند رو لباشه
برم سراغ قصه ی بعدی...
نه خسته دلاور

خیلی ممنونم. خوشحالم لذت می بری :)
زنده باشی :)

ریحانه پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:21 ب.ظ

سلام شاذه جونم
شاذه جون من فضولیم گل نمود
میگم االهام دخترتونه؟
چندسالش؟
من همش فک می کردم 4 تا پسر داری می گفتم چه می کشی با 5 تا مرد سر کردن که البته یکیشون هنوز خیلی فسقلیه

نهال و ایمانم که واقعا عالی هستند دوسشون دارم بسیار

سلام عزیزم
خواهش می کنم
نه عزیزم. دخترم سیزده سالشه و سه تا پسر بعد از اون دارم.
الهام بانو قوه ی الهاممه برای قصه نوشتن :دی
خیلی ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد