ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

چشمهای وحشی (1)

چشمهای وحشی

 

ما در یک ساختمان قدیمی سه طبقه زندگی می کنیم. شاید هم دوطبقه! بستگی دارد همکف را جزئی از طبقات حساب کنید یا نه.

طبقه ی همکف گاراژ هست و یک واحد خانه متعلق به فهیمه خانم زن تنهایی که صاحب ساختمان است.

ما پنج سالی هست که اینجا مستاجریم. در این مدت همسایه های زیادی آمده و رفته اند؛ ولی فهیمه خانم تا به حال با پدر و مادر من کنار آمده است و هنوز ما را جواب نکرده است. امیدوارم بعد از این هم باهم خوب باشند.

اینجا را دوست دارم. برای من یکی که مزایای زیادی دارد. ایستگاه اتوبوس درست سر کوچه است و کافی است سوار شوم و دو ایستگاه بعد به محل کارم که درمانگاه روزانه ی کوچکی است برسم. من پرستارم و کار در این درمانگاه را هم فهیمه خانم برایم پیدا کرده است. با دکتر سعیدی صاحب درمانگاه آشنایی قدیمی ای دارد.

از آن گذشته حوصله ی اسباب کشی را ندارم! سالها کار ما این بود که همین که امتحانات خرداد من و خواهرانم تمام میشد، اثاثمان را بار کنیم و به خانه ی دیگری برویم. اینقدر این داستان تکراری شده بود که من بر خلاف بقیه ی بچه ها علاقه ای به تمام شدن امتحانات نداشتم. برای این که در پی آن تعطیلاتی نبود! کلی طول می کشید تا خانه ی جدید را کاملاً تمیز و آماده ی زندگی کنیم و عملا تا اواخر تابستان درگیر بودیم. شهریور هم اگر میشد یک هفته ای مسافرت می رفتیم و بعد باز مدرسه ها شروع میشد.

خب من به سفر هم علاقه ای ندارم! دلم آرامش و سکون می خواهد. صبحها بروم سر کار و عصر یا آخر شب برگردم و بعد هم توی نت بچرخم و شب هم توی اتاق آشنای دوست داشتنی ام بخوابم.

بله. اتاق فعلی ام را واقعاً دوست دارم. مزایای دختر بزرگ بودن این است که اتاقم را از بقیه جدا کرده ام. اتاق خوابهای دیگر خانه جنوبی و دلباز هستند. اما من اتاق کوچک شمالی ام را با آن بالکن فسقلی بیشتر دوست دارم. بالکنم رو به پارک سرسبز آن طرف خیابان است و منظره ی دلپذیری دارد.

خب البته ایرادهایی هم دارد. طبقه ی اول ساختمان که ما هستیم، " اگر همکف اول باشد ما دوم هستیم!" دو واحد نامساوی دارد. یک سوئیت کوچک و خانه ی سه خوابه ی ما. اتاق من در اصل مال واحد کناری بوده است و بالکنش با همسایه مشترک است. فقط یک دیواره ی کوتاه وسطش کشیده اند. ارتفاعش هم که از کوچه زیاد نیست و بابا خیلی اصرار دارد که همیشه نرده ی آهنی را قفل کنم و کمتر توی بالکن بروم. ولی من عاشق وقت گذرانی آخر شب توی بالکن هستم. حالا هر هوایی که می خواهد باشد! وسط زمستان هم اگر باشد با کاپشن و شال گردن آنجا می نشینم؛ چه برسد به حالا که تابستان است و باز ماندن نرده جزئی از واجبات!

از حق هم نگذریم. اگر خطر طبقه اول را فاکتور بگیریم، خانه ی همسایه خطری ندارد. چون خیلی وقت است که خالیست. تا قبل از این هم یک زن و شوهر جوان در آن ساکن بودند. قبل از آنها هم سه دختر دانشجو که فقط یک ترم ماندند. بهتر! خیلی سروصدا می کردند. آن اوائل هم یک پیرزن تنها بود، چون از پله بالا آمدن سختش شده بود، از اینجا رفت.

طبقه ی بالا دو واحد مساوی دارد که با واحدهای دیگر متفاوتند. واحدهای بالا را دو خانواده ی چهارنفره اجاره کرده اند. آقای احدی که دختر و پسرش دانشجو و خودش و خانمش کارمند هستند و آقای حسنی که خانمش معلم مهدکودک و بچه هایش دبستانی هستند. شغل خودش را نمی دانم.

می رسیم به خودمان. مامان معلم بازنشسته است و بابا رئیس یک شعبه ی بانک. خواهرهایم هم... اممم.. میشود درباره ی آنها نگویم؟ نه؟ خب... من عاشق خواهرهایم هستم. آنها را خیلی خیلی دوست دارم و هرکاری بتوانم برایشان می کنم. ولی ما زیاد باهم صمیمی نیستیم. سایه و آیه فقط یک سال تفاوت سنی دارند. پانزده ساله و شانزده ساله اند. آن سنی که دخترها هزار راز مشترک دارند و من، سارای بیست و سه ساله زیادی برایشان پیر هستم. شاید پیر لغت مناسبی نباشد اما زیاد درکشان نمی کنم. آنها هر دو خیلی از من خوش قیافه تر و با اعتماد بنفس تر هستند و بهتر بلدند آرایش کنند و جلب توجه کنند و خلاصه بچه های امروزی هستند دیگر...

من اما انگار مال نسل قبل هستم! یک دست و پا چلفتی واقعی! نه این که بگویم نسل قبلی ها دست و پا چلفتی هستند. نه!!! منظورم کمبود اعتماد بنفسم و ظاهر خیلی خیلی معمولی ام است. خب من زشت نیستم. اما زیبا هم نیستم. و به طور قطع اصلا جذاب نیستم.

موهای وز سرکشم را که هرگز نمی توانم درست سشوار بکشم در نتیجه آنها را فقط محکم می بندم. آرایش هم ای... فقط یک کمی! همین قدر که ماست خالص نباشم :D

پوست کم رنگ بی حالتی دارم. لبهایم مثل خواهرها قلوه ای نیست و بیشتر به دو خط باریک شباهت دارد. دماغم مثل خواهرها ظریف و خیلی کوچک نیست، گرچه چندان هم بزرگ نیست. چشمهایم هم معمولی هستند. می دانید؟ عاشق چشمهای مورب وحشی هستم! آنها خیلی جذاب هستند، نیستند؟ البته خواهرهایم هم چشمهای مورب وحشی ندارند. اگر داشتند من تا حالا از حسودی مرده بودم و الان سارایی وجود نداشت که زندگی اش را برای شما به تصویر بکشد!

خب دیگر؟ ... فکر کنم فعلا همین ها کافی باشد.

امشب خیلی خسته هستم. هوا هم بدجوری گرم است. اتاقم کولر ندارد. ولی یک لوستر به صورت یک پنکه سقفی حصیری خوشگل با چهار چراغ لاله دارم. با این حال حوصله ی صدای جیس جیسش را ندارم. ترجیح می دهم به بالکن بروم. همه ی راهها به بالکن دوست داشتنی ام ختم می شود :D

یک قالیچه ی کوچک با طرح مینی ماوس برای کف بالکن دارم. مال بچگیهایم است. وقتی پنج سالم بود آن را توی یک مغازه دیدم و فکر کردم خدا آن را از آسمان فرستاده است!

وقتی بابا در مقابل شیفتگی من کوتاه آمد و آن را برایم خرید داشتم از خوشی میمردم! باورم نمی شد چنین قالیچه ی زیبایی داشته باشم. شبها قالیچه ی پرنده ام میشد و شیرینترین رویاها را روی آن می پروراندم.

هنوز هم دوستش دارم. نه مثل بچگیهایم... دیگر به نظرم یک شئی خارق العاده نیست اما برایم آشنا و خاطره انگیز است.

قبل از رفتن توی بالکن یک لیوان نسکافه توی لیوان سرامیکی خوشگلم با طرح برجسته ی گل لاله آماده می کنم. شش ماه پیش آن را پشت ویترین یک مغازه ی کادویی فروشی دیدم و عاشقش شدم. من اهل تزئینات نیستم. این یکی هم بلافاصله در هیئت لیوان خاص نسکافه ام مشغول به کار شد J

قالیچه را کف بالکن پهن می کنم اما روی دیواره ی کوتاه مشترک با بالکن همسایه می نشینم و به دیوار پشت سرم تکیه می دهم. زانوهایم را توی شکمم جمع می کنم. لیوان نسکافه را به لبم می زنم و بو می کشم. هممم... من عاشق بوی نسکافه هستم! مخصوصا وقتی روبرویم قرص ماه به زیبایی هرچه تمام تر بدرخشد و مرا باز هم شیفته و شیدا کند.

نور ماه روی درختهای پارک می افتد و سایه های موهومی ایجاد می کند. می توانم کلی درباره ی آن سایه ها خیال پردازی کنم. شاید همین حالا شاهزاده ی زرین کمر من از میان کوه و کمر با اسب سفیدش پایین بیاید، از میان درختها بگذرد و زیر پنجره ی من توقف کند. سرش را بالا بگیرد... گیتار بزند؟ نه... شاهزاده که گیتار نمی زند. آن عشاق معمولی هستند که گیتار می زنند. شاهزاده کمندش را بالا می اندازد و از طناب بالا می آید. اممم... بگذار ببینم... کمندش باید دور چی بپیچد که گره بخورد؟!

نگاهی به دور و برم می اندازم. هیچ شئی به درد بخوری اینجا نیست که کمند شاهزاده دور آن حلقه شود! اککهی! حالا اگر شاهزاده آمد چکار کنم؟! موهای خیلی بلندی هم ندارم که مثل راپونزل پایین بیندازم! هی بخت نامراد!!!

جناب شاهزاده با عرض معذرت بی زحمت همراه خانواده جهت امر خیر تشریف بیارین. قدمتون بر چشم. اصلا چه معنی می دهد مرد نامحرم ناگهان از بالکن من بالا بیاید؟! خجالت هم خوب چیزی است!

نگاهی به لیوان خالی می اندازم. ای بابا! اینقدر غرق رویای شاهزاده بودم که نفهمیدم کی نسکافه را خوردم! حیف! دلم می خواست مزه مزه اش کنم. اما الان حتی روی زبانم هم به زحمت می توانم طعمش را پیدا کنم. خوردم رفت!

از روی دیواره پایین می آیم. روی قالیچه ولو می شوم. خمیازه ای می کشم و دوباره به ماه نگاه می کنم. ای ماه تابان تو از بخت من خبر داری؟ احیاناً یک جوان رعنای خانواده دار با شغل و تحصیلات و درآمد مناسب سراغ نداری که خیلی دلش بخواهد با دختری که پرستار است و چندان زیبا نیست و موهای وزکرده ی وحشتناکی دارد ازدواج کند؟! لطفا اگر او را می شناسی نشانی مرا به او بده. شاید من از این کابوس که آخر خواهرهای خوشگلم ازدواج می کنند و من یک پیردختر پرستار عبوس خسته خواهم شد رهایی یابم.

خب هنوز دیر نشده؛ تازه بیست و سه سالم تمام شده است و سنی ندارم. ولی... جهنم و ضرر! من که همه را گفتم. این را هم بگویم. هرچند که پرستاری را دوست دارم. ولی خیلی دلم می خواست بعد از دیپلم دیگر درس نخوانم و با مرد رویاهایم ازدواج کنم و تا الان دو تا بچه هم داشته باشم! اما دروغ چرا تا به امروز حتی یک خواستگار ناقابل قابل تأمل هم نداشته ام. چند نفری که پا پیش گذاشته اند از آنها بودند که مامان و بابا یا خودم بدون مکث ردشان کرده ایم. دختر به این خوبی! زن هر کور و کچلی که نمی شوم! حالا نمی گویم واقعاً منتظر یک شاهزاده ام. نه... فقط می خواهم... یک مرد قابل قبول باشد...

از بوی دود از خواب می پرم. پایین دیواره ی مشترک با بالکن همسایه مچاله شده ام و تنم درد می کند. جایی آتش گرفته است؟ بوی دود از کجا می آید؟ مامان و بابا حالشان خوب است؟ ای خدا حالا چه کنم؟

هنوز گیج خواب هستم و قدرت تشخیصم در حد نخودفرنگیست! سرم را بالا می گیرم و با دیدن سرخی سر سیگار تازه تشخیص می دهم بوی دود چندان هم شدید نیست و احتمالاً به خاطر همین سیگار روشن بالای سرم است.

سیگار روشن؟!! چی؟!! کی بالای سر من سیگار می کشد؟! یعنی آن دزدی که بابا همیشه مرا از او می ترساند، از بالکنم بالا آمده و دارد سیگار می کشد؟ دزدها هم سیگار می کشند؟! توی فیلمها شخصیتهای منفی مثل دزدها همیشه سیگار می کشند و اغلب قیافه ی جذاب بی اعتنایی دارند؛ ولی نه در حین دزدی!!!

ای بابا این کیه؟!! جیغ کوتاهی که بیشتر شبیه یک نفس بلند است می زنم و از جا می پرم. لعنت به من. وقتی می ترسم قفل می شوم. نه می توانم جیغ بکشم نه فرار کنم.

صاحب سیگار هم با بلند شدن من جا می خورد و سیگارش توی کوچه میفتد. به سرعت پایین را نگاه می کنم. مبادا آن پایین یک کپه کاه یا مقداری بنزین باشد و خانه آتش بگیرد! نه... هیچی نیست. سیگار رفته رفته خاموش می شود. نفس عمیقی از سر آسودگی می کشم و برمی گردم.

غریبه می گوید: ترسیدم!

طلبکارانه می پرسم: ترسیدین؟ من باید بترسم! شما کی هستین؟

ولی ناگهان متوجه می شوم با لباس خانه به بالکن آمده ام. اینقدر خجالت می کشم که وحشتزده توی اتاقم می پرم و بله... نرده را هم قفل می کنم. در را هم می بندم ، پرده را می اندازم و در حالی که لبم را می جوم گوشه ی اتاق پناه می گیرم.

ذهنم تازه مشغول پردازش دیده هایش می شود. این مرد کی بود؟ چه قیافه ی عجیبی هم داشت. البته شاید زیر نور ماه و نور کم چراغ کوچه درست ندیده باشم، ولی شک ندارم چشمهای روشن موربی داشت. بله چشمهای وحشی مورب! همان که عاشقش هستم! ولی عاشق این یکی نشدم! بیشتر شبیه خلافکارها بود تا یک جنتلمن جذاب! شانس که نداریم. این هم از همسایه ی جدیدمان! واقعاً دزد بود یا همسایه؟ با آن قیافه ی خطرناکش ترجیح می دهم همسایه باشد تا فکر کنم یک مهاجم توی بالکن خانه است.

شاید هم نور کم قیافه اش را ترسناک کرده باشد. جداً امیدوارم فردا صبح با یک همسایه ی خوش قیافه روبرو بشوم. اوه نه! او مرا با لباس خانه دیده است و ترجیح می دهم فعلاً با او روبرو نشوم.

اصلاً از کجا معلوم مجرد باشد که تو اینقدر برای خودت خیالپردازی می کنی؟! شاید زن دارد. اوه بله زن دارد و چون زنش از بوی سیگار خوشش نمی آید آمده توی بالکن تا سیگاری بکشد. بله... شاید زنش باردار است. اوه چه هیجان انگیز! وقتی زنش را دیدم می پرسم: نااااازی... چند ماهه این؟ و او با مهربانی لبخند می زند و می گوید... خب مثلاً می گوید پنج ماه.

نه! پنج ماه خیلی کم است! هنوز کلی مانده تا بچه به دنیا بیاید. چطور است هفت هشت ماهه باشد؟ آن وقت اسباب کشی کرده است؟! خب لابد چاره ای نداشته اند. البته جای نگرانی نیست. شوهر مهربانش همه ی کارها را خودش کرده است. الان هم بنده ی خدا خسته بود، آمده بود سیگار بکشد. آن وقت تو مثل یک موش ترسو فرار کردی!

هی وایسا! فرار نمی کردم چکار می کردم؟ نکند انتظار داشتی با آن سر و وضع بایستم با مرد همسایه گپ بزنم!!!

حالا واقعاً دزد بود یا همسایه؟ آخه آدم عاقل دزد که وقتش را با سیگار کشیدن وسط دزدی تلف نمی کند! ولش کن. فردا از فهیمه خانم می پرسم. میشه لطفاً بگذاری بخوابم؟!

با ترس به پنجره نگاه می کنم. توی بالکن من که خبری نیست. لرزان از جا برمی خیزم. یواشکی از لای پرده بالکن همسایه را می پایم. آنجا هم خبری نیست. نکند تمام اینها را خواب دیده باشم؟! بکند! اصلاً احساس خوبی نیست که یک مرد غریبه توی بالکن همسایه باشد. حالا چه همسایه چه دزد! به هرصورت آزادی عمل من سلب می شود. البته طبیعتاً بهتر است همسایه باشد تا دزد؛ ولی به هرحال دیگر نمی توانم توی بالکن بروم. اوه خدای من! لیوان و قالیچه ام جا ماندند. خدا کند دزد علاقه ای به آنها نداشته باشد! من دوستشان دارم. ولی امشب جرأت ندارم در را باز کنم. فردا اگر هنوز آنجا باشند برشان می دارم. امیدوارم سر جایشان بمانند.  

روی تختم دراز می کشم و سعی می کنم دزد و همسایه و لیوان و قالیچه را فراموش کنم و بخوابم. اما کار سختیست. آنقدر فکر و خیال می کنم تا بالاخره خوابم می برد.

شب دیر خواب می روم و صبح دیر بیدار می شوم. وقتی چشمم به ساعت میفتد با عجله از جا می پرم و یاد همسایه هم نمیفتم. حواسم پیش دکتر سعیدی است. نباید دیر به سر کارم برسم. لباسم را تند تند عوض می کنم. دنبال کش موهایم می گردم ولی نیست. کجاست؟ حتماً باز دیشب آن را توی بالکن گذاشته ام. نگاهی به در بالکن می اندازم و ناگهان آن چشمهای وحشی را به خاطر می آورم. آه از نهادم بلند می شود. بالکن دوست داشتنی ام! دلم نمی خواهد توی اتاق حبس بشوم. یعنی آن مرد کی بود؟ باید از فهیمه خانم بپرسم. ولی الان نه. خیلی دیر شده است.

با عجله کشوها را باز و بسته می کنم. کش دیگری دور موهایم می بندم. اککهی! پاره شد. کش را از توی موهایم بیرون می کشم. نگاهی کلافه به آن می اندازم. یک کش دیگر پیدا می کنم و بالاخره آن موهای لعنتی جمع می شوند. مقنعه را روی سرم می کشم. توی آینه مرتبش می کنم. فرصت آرایش ندارم. ولی اَق مثل ماست هستم! بی خیال...

صورتم را می شویم. مقنعه کمی خیس می شود. بدم می آید ولی همین که هست! همش تقصیر مزاحم سیگاری دی شبیست!

توی راه پله دکمه های مانتو را می بندم. کفشهایم را درست می کنم و بالاخره به گاراژ می رسم. نگاهی به در خانه ی فهیمه خانم می اندازم. دارم از فضولی می میرم که از او درباره ی همسایه بپرسم. ولی وقت نیست. با شتاب رد می شوم.

توی گاراژ قبل از این که به در برسم صدای حرف زدن فهیمه خانم را می شنوم. توی حیاط است. شاید بتوانم خیلی کوتاه درباره ی همسایه از او بپرسم. فقط می پرسم مستاجر جدیدی آورده یا نه؟

با دو قدم بلند خودم را به نزدیک حیاط می رسانم. هنوز زیر سقف گاراژ هستم که فهیمه خانم را می بینم. پشت به من ایستاده، دارد با شلنگ باغچه را آب پاشی می کند و با کسی حرف می زند.

سر می کشم تا مخاطبش را ببینم. آه خدای من... مرد دیشبی! چشمهای روشن موربش زیر آفتاب ترسناکتر هستند. تیشرت سورمه ای تنگی به تن دارد و روی بازوهای آفتاب سوخته اش چند رد زخم قدیمی دارد. روی صورتش هم جای بخیه است. طرف چاقوکش است انگار!

وحشتزده عقب می کشم و با دو از گاراژ بیرون می روم. تا سر کوچه را می دوم. وقتی نفس نفس زنان می رسم، خانم شاکری، یکی از همسایه ها که کارمند است و هرروز باهم سوار اتوبوس می شویم می گوید: تو هم مثل من خواب موندی؟ بدو تا اتوبوس نرفته.

  


سلام

سلام سلامممم

اعیاد شعبانیه بر همه ی دوستدارن خاندان عصمت و طهارت مبارک باشه

واوووو! مدیریت بلاگ سکای چه عجیب غریب شده چند وقت نبودم! ولی دستشون درد نکنه. خیلی سریع و سبک شده. فقط تو جواب کامنتا دیگه سمایلی نداره. اگه اینم دوباره بذارن خوب میشه.

خب خوب هستین؟ ما رو نمی بینین خوشحالین؟ من جاتون خالی مشهد بودم این چند روز. خیلی یهویی مسافر شدیم و نشد بیام خبر بدم. اونجام نت نداشتم. ولی دعاگوی همه ی دوستام بودم :*

بیکارم ننشستم. هروقت فرصت کوتاهی پیدا می کردم تو لپ تاپ آقای همسر چند خطی می نوشتم. بعد از یک سال دوباره قصه ی بهتر از اون که واقعیت داشته باشه رو خوندم و باز هوس زمان حال نوشتن به سرم زد. مثل قصه ی گلهای صورتی که پارسال همین موقع نوشتم. یه طرح دیگه هم قبلاً شروع کرده بودم که هر دوشون فقط پنج صفحه هستن. تو دو تا پست بعدی می فرستمشون ببینین چطورن.

زندگی شاید همین باشد (15)

سلامممم

خوبین؟ منم خوبم. رضا و بقیه هم شکر خدا خوبن. امشب پسرک زود خوابید و منم خیلی دلم می خواست بنویسم. هزار تا فکر و ایده تو ذهنم بود که تا صفحه ی ورد بالا امد همش پرید! الکی الکی این قصه رو تموم کرد. نه یک پایان شتابزده مثل بقیه ی قصه هام، یه پایان ملایم معمولی مثل شروعش. خب این قصه هم اونقدر هیجان انگیز نشد. فقط یه داستان ملایم شد که اگه یه بعدازظهر یا آخر شب حوصلتون سر رفت چند دقیقه ای سرتونو گرم کنه.


دیروز داشتم کیوان و خانواده اش را می خوندم. به طرز وحشتناکی شتابزده نوشته شده! هنوزم عاشق ایده اش هستم. کاش همت می کردم بازنویسیش می کردم.


برای قصه ی بعدی ایده ای ندارم. ولی احتمالاً همین روزا دوباره پیدام میشه. خدا کنه یه ایده ی درست و درمون پیدا کنم. این روزا با فشرده شدن کارام تمرکز ندارم که بشینم ایده های خوب رو درست پردازش کنم و بنویسم. ولی همونطور که همیشه گفتم اگه ننویسم مریض میشم و الان وسط شلوغی و کارام هیچ جایی برای افسردگی ندارم. پس می نویسم. شمایی که لطف می کنین همراهیم می کنین چشمتون درست


روز بعد منصور بعد از خوردن صبحانه با کلی عذرخواهی سر کارش رفت. زمرد با لبخند عذرخواهی او را پذیرفت، با خوشرویی او را بو*سید و راهیش کرد. در را که بست نفس عمیقی کشید. کمی دور و بر را مرتب کرد و بعد روی تخت هال نشست و مشغول مطالعه شد. هنوز دو سه صفحه بیشتر نخوانده بود که صدای ضربه های پی در پی در بلند شد.

از جا برخاست. با لبخند در را باز کرد و گفت: ما زنگم داریم ها!

جمانه خندید و گفت: سلام.

+: علیک سلام.

جمانه یک فلش را بالا گرفت و با نگاهی درخشان گفت: ببین چی دارم!

زمرد پوزخندی زد و گفت: اینو که خیلی وقته داری!

جمانه ابرویی بالا انداخت و گفت: مهم اون عکساییه که روشه! با بهروز رفتیم گرفتیمشون. خانمه گفت هرکدومو می خواین بگین چاپ کنم براتون.

زمرد فلش را گرفت و نگاهی توی راهرو انداخت. پرسید: بهروز کجاست؟

جمانه آهی کشید و گفت: کاری براش پیش امد مجبور شد بره. دارم دق می کنم. آخه آدم روز دوم عروسی عروسشو تنها میذاره؟ اونم وقتی که حتی از ماه عسلم خبری نیست!

با غم به زمرد نگاه کرد. زمرد با مهر خندید. شانه ای بالا انداخت و گفت: چاره چیه؟ منصورم رفته سر کار. بیا باهم عکسا رو ببینیم.

جمانه قدمی تو گذاشت. با تردید گفت: نکنه الان منصور برگرده...

زمرد در را بست و گفت: نه بابا گفتم که... رفته سر کار.

کتابی که روی تخت هال بود را برداشت. لپ تاپش را از اتاق آورد و پرسید: چرا حیرون وایسادی؟

جمانه خندید و گفت: خیلی بامزست! مثل خانمای خونه دار، شوهرامون رفتن سر کار، منم اومدم پیش تو!

زمرد خندید و پرسید: خب که چی؟!

_: همینجوری به نظرم خنده دار امد... یه دفعه بزرگ شدیم ها!

زمرد خندید. لپ تاپ را روشن کرد و فلش را به آن زد. بعد از جا برخاست و چایساز را روشن کرد. منتظر بود تا ویندوز بالا بیاید. جمانه پرسید: چایی بریزم؟

زمرد به پشتی تکیه داد و گفت: من باید بریزم. مثلا صابخونه ام!

جمانه گفت: یه چی گفتم تو هم به خود گرفتی ها! بی خیال! تا وقتی منصور نیست خودمونیم دیگه! لیوانی بریزم؟

زمرد لبهایش را بهم فشرد. نفس عمیقی کشید و گفت: بار آخرت باشه از شوهر من بد میگی.

جمانه جا خورد. لحظه ای لیوان به دست، استفهام آمیز نگاهش کرد. بعد متفکرانه گفت: بد نگفتم. فقط فکر کردم جلوی اون نمی تونم اینقدر راحت تو آشپزخونت برم. چون بهرحال مال اونم هست. شاید خوشش نیاد. نمی دونم...

بعد به آرامی مشغول چای ریختن شد.

زمرد عکس اول را باز کرد و گفت: تو خواهرمی. چرا بدش بیاد؟ اینجوری که غریبه حسابش می کنی، عادت کردنو برای منم سخت می کنی.

جمانه کنارش نشست. لیوانهای چای را وسط گذاشت و در سکوت غم گرفته ای به صفحه ی مانیتور چشم دوخت. چند لحظه بعد، شاید برای جبران حرفش، گفت: منصور چقدر اینجا خوب شده. خیلی باکلاس به نظر میاد.

زمرد ابرویی بالا انداخت و گفت: لازم نیست اصلاحش کنی. فقط منو به حال خودم بذار.

جمانه لبهایش را محکم بهم فشرد. نفسی کشید و بعد گفت: باشه. سعی می کنم.

بعد با عذاب وجدان گفت: من خیلی بدم نه؟ همیشه اشتباه می کنم.

زمرد خندید و گفت: این چه حرفیه؟!

و موهای فرفری او را با دست بهم ریخت.

دو ساعتی سرگرم عکسها بودند. درباره ی یکی یکی شان مدتی بحث می کردند و حرف می زدند. عکسهایی را که می خواستند چاپ کنند توی یک فایل جدید کپی کردند. بعضی عکسها را ادیت کردند و بالاخره با رضایت به بهترین عکس چهارنفره شان چشم دوختند.

با صدای ضربه های محکمی به در، زمرد سر برداشت و پرسید: ای بابا شما دو تا چرا با فرهنگ زنگ آشنا نیستین؟ پاشو جواب شوهرتو بده.

جمانه گفت: از کجا معلوم بهروز باشه؟ شاید منصوره. اون وقت من درو باز کنم چی میگه؟

+: نه بابا بهروزه. منصور کلید داره.

_: خب شاید کلیدشو جا گذاشته. پاشو الان درو از جا می کنه! چقدر در می زنه!

زمرد مشتی رو پای او زد و در حالی که برمی خاست گفت: تنبل!

_: خونه ی توئه! من تنبلم؟

زمرد در را باز کرد و با لبخند گفت: سلام.

بهروز با پریشانی پرسید: جمانه اینجاست؟ سلام. جمانه نیست؟

زمرد خندید. جمانه جلو آمد. بهروز کلافه پرسید: کجایی تو؟ نه گوشیتو جواب میدی نه تلفن خونه رو. دلم هزار راه رفت.

زمرد با لبخند گفت: خب به من زنگ می زدی.

بهروز گفت: چه می دونم. صبح میگه سرگیجه دارم. ترسیدم یه بلایی سرش اومده باشه. بیا اینجا ببینم. خوبی؟

جمانه پشت زمرد پناه گرفت و با شیطنت گفت: هروقت آروم شدی میام.

بهروز قدمی تو گذاشت. شانه ی او را گرفت و با عصبانیت و خنده گفت: بیا ببیمت! نصف جونم کردی!

جمانه با خنده ای فرو خورده سر به زیر انداخت و گفت: معذرت می خوام.

بهروز کلافه نفسش را بیرون داد. نمی دانست بخندد یا عصبانی باشد. برای این دخترک میمرد! بالاخره هر دو شانه ی او را محکم گرفت. جمانه با اخم گفت: له شدم.

بهروز او را رو به در هل داد. با زانو تیپایی به او زد و با لحنی شوخ گفت: برو تا حسابتو نرسیدم.

جمانه گفت: فلشم جا مونده!

_: فلشت چیزیش نمیشه. برو.

و در را بست. زمرد خندید و سرش را تکان داد. همیشه همینطور بودند. عین دو تا بچه سربسر هم می گذاشتند و هیچوقت هیچ چیز را جدی نمی گرفتند. یا اقلاً به ظاهر اینطور بود.

نفس عمیقی کشید. لیوانهای چای را شست. برای نهار کمی گوشت چرخ کرده بیرون گذاشت و مشغول پوست کندن سیب زمینی شد.

زنگ در به صدا در آمد. ابرویی بالا انداخت. این یکی کی می توانست باشد. از چشمی نگاه کرد. منصور بود. در را باز کرد و با لبخند گفت: سلام.

منصور با خوشرویی جوابش را داد و گونه اش را بو*سید. زمرد پرسید: کلید نداشتی؟

_: چرا داشتم. ولی خیلی دوست داشتم تو درمو باز کنی.

لبخندی زد و بدون آن که منتظر جواب بشود به طرف اتاق رفت تا لباسش را عوض کند. زمرد نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: هی فلانی... زندگی شاید همین باشد....

 

پایان

9 / 3/ 92

شاذه



زندگی شاید همین باشد (14)

سلام علیکم
بعد از هفت هشت روز یه پست همچین دم نکشیده داشته باشین فعلا، من برم یه سر به مامان بزرگ جان بزنم و برگردم اگه خدا بخواد و رضا و بقیه ی گروه بذارن ویرایش کنم. ایراداشو بگین لطفا.

دو ساعتی بعد برخاستند. منصور عذرخواهی کرد و گفت می خواهد خاله اش را هم ببیند. خاله اش از اصفهان آمده بود و روز بعد هم برمی گشت.

باهم به منزل پدری منصور رفتند. خاله این چند روز آنجا سکونت داشت.

زمرد توی راه ساکت بود. تا به حال با منصور دو نفری به خانه شان نرفته بود. نمی دانست منتظر چه برخوردی باید باشد. کمی نگران بود. منصور هم رادیو را روشن کرده بود و اخبار گوش می داد.

وقتی رسیدند نگرانی زمرد به کلی برطرف شد. خاله و مادر منصور با قرآن و اسفند به استقبالشان آمدند و با خوشحالی به آنها خوش آمد گفتند. خانه حسابی بهم ریخته بود و همه جا آثار تدارکات عروسی دیده میشد. منیژه داشت جارو میزد. جلو آمد و سلام و علیکی کرد و دوباره سر کارش برگشت. زمرد جلو رفت و گفت: بذارین منم کمک کنم.

مامان که داشت ظرفهایی را که اینجا و آنجا پراکنده بودند جمع می کرد، گفت: نه نه اصلا! تو تازه عروسی. بشین منصور ازت پذیرایی کنه.

زمرد خندید و گفت: خب همه دارین جمع می کنین. چی میشه مگه؟

منصور شانه ی او را گرفت و در حالی که به طرف مبل هدایتش می کرد گفت: وقتی یکی بهت تعارف می کنه بگو خیلی ممنون! کم از صبح کار کردی؟

خاله خندید و گفت: منصور خیلی خانواده دوسته، نه فکر کنی چون خاله شم اینو میگم، نه... خیلی پسر خوبیه.

منیژه گفت: آره والا! خاله یه کرور خواهرزاده داره ولی منصووور جووون یه طرف بقیه یه طرف! گمونم از بچه های خودشم بیشتر دوسش داشته باشه.

همه خندیدند. خاله گفت: خب اولی بود و نوبر. ما هم مجرد. چشم و دلمون همین منصور بود. مادرش میرفت سر کار، منصور روزا خونه ی ما بود. عاشقش بودم.

منصور ابرویی بالا انداخت و با شوخی گفت: احترام زحمتاتتون به جای خود ولی با این لحن صحبت نکنین ممکنه خانمم خوشش نیاد!

همه خندیدند. خاله در بین خنده گفت: معذرت می خوام. معذرت می خوام.

زمرد متبسم به منصور نگاه کرد. تا به حال این قدر او را راحت و سرخوش ندیده بود. با خود فکر کرد اصلاً چقدر می شناسمش؟!

بیشتر اوقاتی که زمرد او را دیده بود یا بیرون بودند یا در کنار هر دو خانواده و کاملاً رسمی بود. هیچ وقت او را راحت و تنها در جمع خانواده ی خودش ندیده بود. اینجا شوخی می کرد. می رفت و می آمد. خوراکی می خورد و از زمرد پذیرایی می کرد. مراقب بود حسابی به او خوش بگذرد. زمرد خجالت زده شده بود. هیچ وقت اینقدر برای خوشحال کردن منصور تلاش نکرده بود. هروقت منصور به خانه ی پدر و مادر زمرد آمده بود، خیلی رسمی نشسته بود و مثل هر مهمان دیگری به سادگی پذیرایی کرده بود. منصور هم همیشه جدی و مؤدب بود. اما اینجا مثل پسربچه ها سرخوش بود و همه ی تلاشش را برای راحتی زمرد می کرد.

بالاخره هم گفت: بیا بریم کتابامو ببین. اینا سرشون شلوغه فرصت ندارن بشینن.

زمرد با تردید به جمع نگاه کرد. خاله گفت: آره برین کتاباشو ببینین. منصور عاشق کتاب خوندنه.

منصور دوباره تهدید کنان گفت: خاله گفتم این لغتو مصرف نکن. من فقط عاشق خانمم هستم.

همه خندیدند و زمرد به دنبال منصور به اتاقش رفت. آنجا هم دست کمی از بیرون نداشت. کلی لباس و وسیله و دو سه تا رختخواب تاشده وسط اتاق بودند.

زمرد جلوی کتابخانه ایستاد. ولی غرق افکار خودش بود. منصور از پشت در آغو_شش گرفت و با همان سرخوشی پرسید: چی شده؟

+: منصور من...

منصور او را به طرف خودش چرخاند و با مهر پرسید: چی شده؟

زمرد سر به زیر انداخت و گفت: من...

ولی جمله اش را ادامه نداد. منصور صبورانه نگاهش کرد. ولی زمرد حرفی نزد. بالاخره منصوره پرسید: تو چی؟

زمرد با ناراحتی گفت: من خیلی بدم.

منصور غش غش خندید. او را محکم فشرد و پرسید: از کجا به این نتیجه رسیدی؟

زمرد از زیر دستش بیرون آمد و گفت: من هیچ وقت سعی نکردم تو خونمون بهت خوش بگذره.

منصور دست به سینه به کتابخانه تکیه داد و متبسم گفت: اشکالی نداره. شاید اینقدر خوش خدمتی منم برات جالب نباشه و اذیتت کنه. فقط دلم می خواست راحت باشی و اینجا رو خونه ی خودت بدونی.

زمرد قدرشناسانه نگاهش کرد و گفت: تو خیلی خوبی.

منصور خندید و گفت: دست بردار.

 

زمرد سر به زیر انداخت و لب به دندان گزید. منصور با چشمهایی خندان پرسید: زمرد؟ خوبی؟

زمرد سر بلند کرد و نگاهش کرد. لبخندی زد و گفت: آره خوبم.

بعد با تردید قدمی به طرف او برداشت و با خجالت صورتش را روی شانه اش گذاشت. ناگهان در اتاق به شدت باز شد. زمرد وحشت زده عقب پرید. صدای اعتراض خاله به گوش رسید: گفتم نرو اونجا!

اما پسرخاله ی ده ساله ی منصور با دو قدم بلند از روی رختخواب ها پرید و بدون این که نیم نگاهی به منصور و زمرد بیندازد، خود را به انتهای اتاق رساند. در همان حال داد زد: شارژرم اینجا بود کوش؟!

خاله خود را به در اتاق رساند. با شرم و ناراحتی سری تکان داد و گفت: ببخشید به خدا. بچه بهت میگم نرو تو اتاق! حداقل در می زدی. مثل بولدوزر پریدی تو!

منصور پوزخندی زد و گفت: من تا حالا ندیدم بولدوزر بپره.

اشکان که مثل فرفره دور خودش می چرخید، پرسید: آخه کجاست؟!

منصور یک آداپتور از روی کتابخانه برداشت و پرسید: اینه؟

اشکان آهی کشید و گفت: آره خودشه. هیچی شارژ نداشت. وسط بازی حالگیری بود.

خاله گفت: حالگیری تویی که اینجوری پریدی تو اتاق.

زمرد دلش می خواست همان جا آب بشود و به زمین فرو برود. منصور خندید و بالاخره پشت سر اشکان در را بست. به طرف زمرد برگشت و گفت: اوه قیافشو! چیزی نشده که!

زمرد سر به زیر انداخت. بعد سر برداشت و پرسید: میشه بریم کمک بقیه؟

منصور شانه ای بالا انداخت و گفت: اگه اینطوری راحتی باشه.

کمی کمک کردند. منصور وسایل سنگین را جابجا کرد و بالاخره خداحافظی کردند. توی ماشین منصور پرسید: خب شام چی می خوری؟

زمرد با شک پرسید: بد نشد نموندیم؟ مامانت خیلی اصرار کرد.

_: نه بابا داشت تعارف می کرد. داره غش می کنه از خستگی! بعد فکر می کنه اگه تعارف نکنه زشته. حالا با خاله و منیژه تعارفی نداره. یه چیزی می ذاره جلوشون. ولی تو باشی عروس نو و تدارک و برو و بیا و سفره رو تزئین کنین و این حرفا...

زمرد با ترس گفت: چه بد!

منصور خندید و گفت: نگران نباش. دو روزه. امشبم که نموندیم. حالا چی می خوری؟

زمرد نگاهی به خروار کتابی که از کتابخانه ی منصور برداشته و عقب ماشین گذاشته بودند، انداخت و با شوق گفت: کتاب!

منصور خندید و گفت: در مورد این که کتاب واقعاً روح آدمو سیراب می کنه حرفی ندارم. ولی عزیزم قبل از اون باید یه چیزی به شکم برسونیم، بعدش هرچقدر خواستی کتاب بخون.

زمرد یکی از کتابها را برداشت و گفت: من فرقی برام نمی کنه.

منصور با خوشی پرسید: کتاب و خوراکی؟

زمرد کتاب را ورق زد و گفت: آره دیگه. چه شام بخورم، چه کتاب بخونم.

منصور خندید و پرسید: خب حالا چی بخوریم؟ کتاب کباب؟ یا کتاب پیتزا؟ یا...؟

زمرد خندید و گفت: کتاب کباب خوبه.

شام خوردند و به خانه برگشتند. زمرد یک دسته کتاب توی دستهایش بود. قدم روی اولین پله که گذاشت ناگهان یک گربه جلویش پرید. جست زد روی کتابها و جیغ کشان از روی شانه ی زمرد فرار کرد. زمرد نزدیک بود از ترس غش کند. کتابها را ریخت و خودش هم روی زمین زانو زد. منصور هم چند تا کتاب داشت. آنها را روی پله گذاشت و زمرد را از روی زمین بلند کرد. در حالی که نوازشش می کرد، گفت: گربه بود عزیزم. نترس. رفت. کاری بهت نداره. رفت. ببین دیگه صداشم نمیاد.

اما زمرد همینطور می لرزید و اشک می ریخت. بالاخره منصور دست زیر زانوهای او انداخت و او را بلند کرد. داشت از پله ها بالا می برد که صدای جمانه به گوش رسید: بهروز رفت؟

بهروز گفت: نمی دونم. من هنوز نرفتم پایین. ولی صداش نمیاد.

زمرد گفت: منو بذار پایین.

منصور گفت: الان می رسیم.

جمانه به بهروز گفت: اًه ترسو. بیا کنار بذار ببینم.

همان موقع با منصور و زمرد روبرو شد. زمرد دوباره گفت: بذارم زمین.

منصور بالاخره او را رها کرد و به جمانه گفت: سلام.

جمانه با تعجب نگاهی به آن دو انداخت و گفت: سلام.

بعد از نرده ها سر کشید و پایین را نگاه کرد. رو به آنها پرسید: گربهه رو دیدین؟

منصور با اخم گفت: پرید رو سر زمرد، نزدیک بود از ترس غش کنه.

جمانه با دست دهانش را پوشاند و پرسید: واقعا؟!

زمرد با ضعف روی پله نشست. سرش گیج می رفت و هنوز قلبش دیوانه وار می کوبید. منصور خم شد و گفت: اینجا ننشین. بیا ببرمت بالا.

زمرد دستش را به نفی بالا برد و زمزمه کرد: خوبم.

منصور آهی کشید و گفت: میرم یه آب قند برات بیارم.

زمرد زمزمه کرد: نه برو کتابا رو بیار.

منصور بدون این که پایین برود گفت: کتابا فدای سرت. بعداً میارمشون.

جمانه با دستپاچگی گفت: من میرم آب قند میارم. عرق نسترنم دارم. براش خوبه.

و با عجله به خانه اش برگشت. بهروز کنار پله ها ایستاد و از جمانه که مثل گلوله از کنارش رد شد پرسید: باز چه دسته گلی به آب دادی؟

اما جمانه جوابی نداد. بهروز سلام و علیک کوتاهی با منصور کرد. منصور کنار زمرد نشست و دستهایش را گرفت.

بهروز پرسید: چی شده؟

منصور سری تکان داد و گفت: هیچی.

جمانه در حالی که شربت را تند تند هم میزد، از خانه بیرون آمد. منصور لیوان را گرفت و کم کم به زمرد داد.

جمانه با ناراحتی به بهروز گفت: گربهه پرید رو سرش!

بهروز با حرص نفسش را فوت کرد. منصور با ناراحتی پرسید: از چی اینقدر عصبانی بود؟

زمرد که کمی بهتر شده بود، گفت: حتماً جمانه رو خوراکی فلفل قرمز براش ریخته.

بهروز گفت: پنجره باز بود گربه اومد تو. جمانه هم که دشمن خونی گربه. حالا خوبی؟

زمرد سری به تایید تکان داد. از جا برخاست. نرده را گرفت و با احتیاط پله های باقیمانده را بالا رفت. منصور هم همراهیش کرد و در خانه را برایش باز کرد. جمانه با عذاب وجدان پرسید: می خوای بیام پیشت؟

بهروز تشر زد: شوهرش پیشش هست. اگه کمک خواستن بهت میگن.

جمانه با بغض به بهروز نگاه کرد و گفت: من که...

منصور سری تکان داد و مؤدبانه گفت: اگه کاری داشت حتماً بهتون میگه. ممنونم.

بعد هم از پله ها پایین رفت تا کتابها را بیاورد. زمرد وارد اتاق خواب شد و با مانتو و روسری روی تخت افتاد. جدا از ترس، خسته و کوفته بود. تمام تنش درد می کرد.

منصور وارد شد. با لبخند نگاهش کرد. دسته ی کتابها را کنار دیوار گذاشت و پرسید: با کفش؟!

زمرد نالید: پاهام که رو زمینه. دارم میمیرم از خستگی!

منصور کنار تخت نشست. کفشها و جوارابهای او را درآورد و گفت: حالا راحت بخواب.