ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طبقه ی وسط (23)

سلام به روی ماهتون

عیدتون با کمی تاخیر خیلی مبارک

از سر شب رضا رو سپردیم به خانواده و تهدید کردیم اجازه ندن پا دور وبر من و الهام جان و کامپیوتر بذاره که ما پستی بسی طویل تحویل علاقمندان بدیم. هنوزم نخوابیده. طفلکی خواهرش...
 اینطور که آمارگیر کنار صفحه میگه امروز حدود سیصد نفر، بعضیها چندین بار این صفحه رو باز کردن. از این تعداد امروز هشت کامنت از طرف شش نفر دریافت شده. آخه یه چیزی بگین... پیشنهادی... انتقادی... حرفی....

ممنون که می خونین

روزهای بعد بهراد بیشتر روز را خارج از دفترش می گذراند. به شدت در تکاپو بود تا بتواند با کمک سپیده دلایل محکمه پسندی بر علیه اشکان آذرخش پیدا کند. به فرشته هم کلید داده بود که خودش بیاید و برود. کارهای داخلی دفتر را فرشته انجام میداد و کارهای خارجی را بهراد. بیشتر تماسشان هم تلفنی شده بود. بهراد سعی می کرد کمتر با او روبرو شود.

آن روز فرشته فبلت به دست پشت پنجره نشسته بود. با دیدن ماشین بهراد که جلوی در پارک کرد، گل از گلش شکفت. حسابی دلتنگ بهراد بود. بهراد از ماشین پیاده شد. سر برداشت. فرشته را دید و با لبخند برایش دست تکان داد.

فرشته از ذوق نزدیک بود غش کند! با خوشحالی برایش دست تکان داد و منتظر شد که وارد شود. اما بهراد به طرف کافی شاپ رفت.

فرشته مثل بادکنک سوراخ وا رفت و دوباره امیدوارانه سر کشید. نخیر نبود. رفته بود توی کافی شاپ.

با حرص نفسش را پف کرد و از پنجره جدا شد. یخ کرده بود. یک لیوان چای ریخت و روی مبل نشست.

بهراد وارد کافی شاپ شد. سپیده پشت یک میز نشسته بود و مشغول بررسی کاغذها و تبلتش بود. مشتری دیگری نبود. بهراد بلند سلام کرد و به طرف میز رفت.

سپیده سر برداشت و گفت: سلام.

سهند یک فنجان دمنوش خوشرنگ جلوی سپیده گذاشت و گفت: سلام. چیزی می خوری؟

بهراد یک دفترچه یادداشت از جیبش در آورد و گفت: اممم نه... نمی خوام. وقت ندارم. می خوام برم تو محله ی اشکان آذرخش یه کمی تحقیق کنم ببینم چیزی گیرم میاد یا نه؟

سهند هم پشت میز نشست. سپیده به بهراد گفت: یه پا کارآگاه شدی واسه خودت.

_: حاضرم هرکاری بکنم که این داستان تا عید تموم بشه. طفلکی فرشته داره آب میشه.

سهند پوزخندی زد و پرسید: جناب مجنون چرا مثل آدم ازش خواستگاری نمی کنی که خودشم بدونه که دلت چه جوری داره براش پر می کشه؟

_: مزخرف نگو سهند. تو این شلوغ پلوغی آخه وقت خواستگاری کردنه؟ تازه نمی خوام تو رودرواسی بیفته. باشه بعداً. باباش بیاد همه چی آروم بشه... بعدش...

سهند با خونسردی تکیه داد و گفت: اون وقتم یه بهانه ی دیگه پیدا می کنی. می کشی آدمو بس دست دست می کنی.

بهراد ابرویی بالا برد و گفت: کی میگه!!! عزب اوغلی تو که دو سال از من بزرگتری! اگه بلدی واسه خودت آستین بالا بزن!

=: من که مجنون نیستم. هنوز نیمه ی گمشدمو پیدا نکردم. ولی تو که پیداش کردی زودتر پا پیش بذار که مرغ از قفس نپره.

_: من میگم نره این میگه بدوش! بابای فرشته زندانه. از کی خواستگاریش کنم دانشمند؟! بی خیال سپیده این مزخرف میگه. تو بگو ببینم به کجا رسیدی؟ سهند پاشو اقلاً یه چایی بیار اینقدر حرف نزن.

سهند پوزخندی زد و پرسید: امر دیگه ای باشه؟ کیکم می خوری؟

بهراد سرش را بین دستهایش گرفت و گفت: نه مرسی.

سپیده مشغول توضیح دادن شد. یک دختر پسر جوان هم دست در دست هم وارد شدند و در دنج ترین گوشه ی کافی شاپ پشت یک میز کوچک نشستند. سهند هم مشغول پذیرایی شد.

بهراد سعی می کرد به آنها نگاه نکند و حواسش را روی ماده ها و تبصره هایی که سپیده از آنها حرف میزد متمرکز کند. جرعه ای چای نوشید. به یادداشتهای سپیده که با خط مرتبی پشت سر هم نوشته شده بودند نگاه کرد. چیزی توی دفترچه ی خودش نوشت و پیشانیش را با دست فشرد. کاش میرفت بالا یک مسکّن می خورد.

سپیده هم دادگاه داشت. توضیحاتش را که داد با عجله وسایلش را جمع کرد و رفت. بهراد هم از جا برخاست. به طرف پیشخوان رفت و گفت: یه بستنی میوه ایم بده.

سهند قیف بیسکوییتی را برداشت و غرغرکنان گفت: دیوونه ای به خدا. دست دست کنی از دستت پریده.

_: لازم نکرده کاسه ی داغتر از آش بشی.

پول چای و بستنی را با وجود غرغر سهند روی پیشخوان گذاشت و بدون خداحافظی بیرون رفت.

کلید توی در چرخید. فرشته خندید. از جا برخاست و توی درگاه ایستاد. با خوشرویی سلام کرد. بهراد سر برداشت. دلش ریخت. چقدر این روزها دلتنگش بود خدا می دانست. جواب سلامش را داد و از پله ها بالا رفت. بستنی را به طرفش گرفت و گفت: شیرینی موفقیت دادگاه دوّم!

فرشته بستنی را گرفت و متعجب پرسید: دادگاه بود؟ چرا به من نگفتین؟

بهراد وارد شد. دلش می لرزید و این عصبانی اش می کرد. حرفهای سهند هم مزید بر علّت شده بود. اگر سهند اینقدر آشکار عشقش را می دید چرا فرشته نمی دید؟

یک مسکّن پیدا کرد و با تندی گفت: نه که اون دفعه خیلی بهت خوش گذشت!

از بالای لیوان نگاهش کرد و افزود: همون روز گفتم دیگه بهت نمیگم. امروزم فقط می خواستم خوشحالت کنم که داره کارا خوب پیش میره.

+: یعنی رفت زندان؟

_: نه هنوز... ولی خب بهتر از دفعه ی قبل بود. خیلی بهتر.

یک تکه بیسکوییت برداشت. معده ی خالیش می سوخت. فرشته چرا نمی فهمید؟ تنها یک دلیل می توانست داشته باشد... آن هم... این که دلش جای دیگری باشد.

معده اش از این فکر بیشتر فشرده شد و سوخت. بیسکوییت را روی جعبه اش رها کرد و از درد دولا شد. ساعد دستهایش را روی پشتی مبل گذاشت. فرشته دستپاچه جلو دوید و پرسید: چی شد؟

بهراد چشمهایش را بست. نفسی کشید و همانطور خم گفت: هیچی... گشنمه. معدم درد می کنه.

فرشته با عجله جلو رفت. یک ظرف نخود کشمش و انجیر خشک که بهراد معمولاً کنار دستش می گذاشت را برداشت و جلوی او گرفت. بهراد چند دانه ای برداشت و فکر کرد: کاشکی دلت با من بود... بدون هیچ احساس عذاب وجدانی...

کمی خورد و بالاخره بلند شد. یک گزارش کلی از کارهای فرشته گرفت و خداحافظی کرد. فرشته با آه سردی رفتنش را تماشا کرد. دلش نمی خواست به این زودی برود. می خواست یک دل سیر او را ببیند.

روی مبل نشست. لقمه ی بزرگی بستنی بلعید تا بغضش را فرو بدهد. فکر کرد: این همه زحمت می کشه و من هیچ کاری نمی تونم براش بکنم. اون وقت اون برام بستنی می گیره! نمیگه بیشتر از پیش شرمندش میشم؟ هان؟

ماه اسفند رسیده بود و هوا بوی عید گرفته بود. بهراد و سپیده به شدت در تلاش بودند که وقتی برای آخرین دادگاه پدر فرشته بگیرند و آزادش کنند.

آن روز عصر هم مثل همیشه توی کافی شاپ قرار گذاشتند تا یافته هایشان را باهم مبادله کنند. فرشته بازهم از پشت پنجره بهراد را دید که به کافی شاپ رفت. تازگی حس می کرد بین بهراد و سپیده حرفهای دیگری هم وجود دارد. برای بهراد خوشحال بود. لیاقت همسر تحصیل کرده و با پشتکاری مثل سپیده را داشت. ولی برای خودش... غمگین بود. خیلی غمگین بود. در تمام عمرش اینقدر احساس بی لیاقتی نکرده بود! اگر حداقل توانسته بود لیسانسش را بگیرد... یا این که کمی با شخصیت تر و باکلاس تر رفتار کند... مثل سهیلا... مثل سپیده... البته سهیلا و سپیده شباهتی به هم نداشتند ولی هر کدام به نوعی امتیازاتی داشتند که فرشته نداشت.

آه بلندی کشید و به خودش گفت: بس کن فرشته. خودت می دونی که اون لایق بهترینهاست. این همه داره برات زحمت می کشه دو قورت و نیمتم باقیه؟! خجالت بکش!

 

بهراد پشت میز نشست و بعد از سلام و علیک کوتاهی با سهند و سپیده، از سپیده پرسید: خب چکار کردی؟ تونستی وقتی بگیری؟

سپیده دستهایش را زیر چانه اش گره زد و گفت: سخته. شب عید همه می خوان برن تعطیلات. با قاضی حرف زدم. چند نفر دیگه رو هم دیدم. شاید بتونم برای بیست هشتم جورش کنم ولی هنوز مطمئن نیستم. دارم تمام سعیمو می کنم.

بهراد آهی کشید و سری به تأیید تکان داد. پرسید: و اگه نشه می تونی براش مرخصی بگیری؟

=: برای اونم تقاضا دادم. هنوز جوابی نیومده.

_: ملاقات چی؟ رفتی؟

=: آره. رفتم.

لبخند مرموزی روی لب سپیده نشست. سهند هم که فرصتی پیدا کرده بود، پشت میز نشست و گفت: خب آبجی خانم از ملاقات بگو. خوب بودن باباشون اینا؟

لبخند سپیده عریض تر شد. پاکتی روی میز گذاشت و گفت: بله خیلی خوب بودن. حسابی هم از تلاشهای بهرادجان راضی و ممنون بودن.

بهراد متعجب و عصبانی پرسید: از تلاشهای من؟ مگه اسم منو آوردی؟

سپیده ابروهایش را بالا برد و گفت: نباید می بردم؟ همون ملاقات اول که پرسید کی حق الوکاله رو میده گفتم تو میدی و دوتایی داریم سعی می کنیم که آزادش کنیم.

بهراد با حرص گفت: قبل از همون ملاقات اول گفتم اسمی از من نبر! همین که دختر تعارفیش بدونه که حق الوکاله رو من دارم میدم کفایته. وای به حال این که باباش هم شرمنده ی من باشه.

سهند خندید و گفت: کجای کاری رفیق! فقط اسم تو رو نبرده. چیزای دیگه هم گفته. این دفعه با گل و شیرینی رفته ملاقات!

سپیده دست روی پاکتی که جلوی بهراد گذاشته بود گذاشت و با لبخند معنی داری گفت: بله خیلی هم خوشحال شد.

بهراد که بوهایی برده بود به تندی پرسید: تو چه غلطی کردی؟!

سهند دستش را بالا آورد و گفت: هششش یابو با خواهر من درست صحبت کن!

بهراد بدون توجه به او روی میز نیم خیز شد و رو به سپیده پرسید: چی بهش گفتی سپیده؟

سپیده تبسمی کرد و گفت: بهش گفتم پسرخالمون خاطرخواه شده. شب و روز نداره از دست دختر شما.

بهراد عقب نشست و ناباورانه زمزمه کرد: تو اینا رو بهش نگفتی. تو حرفی بهش نزدی.

سپیده با خونسردی گفت: چرا. خیلی رسمی دخترشو برای پسرخالم خواستگاری کردم.

_: تو غلط کردی!

سهند دوباره گفت: هی یابو هشششش!

بهراد دستش را با تهدید تو دهنی بالا آورد و گفت: تو خفه. هرچی می کشم از دست تو می کشم.

سپیده با جدیت پرسید: چرا ناراحتی؟ مگه دوسش نداری؟

بهراد با دلخوری گفت: البته که دوسش دارم. میمیرم براش ولی... اونا الان مدیون منن. نمی خوام زیر بار دینش منو قبول کنه. می خوام به خاطر خودم بهم جواب مثبت بده. نه به خاطر کاری که دارم می کنم. نمی خوام اصلاً همچین حرفی الان زده بشه.

سپیده گفت: اتفاقاً پدرشم همین رو گفت. گفت مدیونته. خوشحاله که زیر پر و بال فرشته رو گرفتی و از فرشته و مادرش شنیده که چقدر آقایی. چقدر بهشون رسیدی. خونه ی خاله رو براشون جور کردی و لطفهای دیگه ای که داری در حقشون می کنی. برای همین فوراً قبول کرد. البته با این شرط که فرشته هم قبول کنه.

بهراد سرش را بین دستهایش گرفت و گفت: تو چکار کردی سپیده؟ چرا این کار رو با من کردی؟ چرا؟

سهند نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت: دیوونه ای به خدا! هرکی جای تو بود الان از خوشحالی رو ابرا بود. باید بپری بالا ازش خواستگاری کنی. نه این که اینجوری ماتم بگیری.

_: نمی خوام. نمی خوام. نمی خوام.

سهند پوزخندی زد و رو به سپیده گفت: ولش کن بابا پاک هنگه. این پاکت چیه؟

و دست برد که پاکت را بردارد. اما سپیده مانعش شد و توضیح داد: وکالت نامه ی رسمی برای این که هروقت خواستن در صورت رضایت فرشته و مهریه ی مورد توافق طرفین برن عقد کنن.

بهراد ناباورانه سر برداشت و پرسید: هان؟!

سپیده پاکت را به طرفش گرفت و گفت: وکالت نامه ی رسمی از طرف پدر فرشته. خیلی خری اگه ازش خواستگاری نکنی.

_: بذارش تو کیفت تا آتیشش نزدم!

سپیده تبسمی کرد و با خونسردی پاکت را توی کیفش گذاشت. گفت: باشه. اشکالی نداره. پیش من امانت میمونه. هروقت خواستی بگو بهت بدم.

ذهن بهراد قفل کرده بود. گیج و ناباور چشم به دهان سپیده دوخته بود و منتظر بود که سپیده ناگهان بخندد و بگوید: هه هه شوخی کردم!

ولی سپیده با همان تبسم شیرین به او چشم دوخته بود و حرفی نمی زد.

 

فرشته غرق غم از پشت پنجره پایین آمد. فبلت را روی میز گذاشت و مدتی طول و عرض اتاق را رفت و برگشت. سعی داشت دل گرفته اش را قانع کند که بهراد حق او نیست ولی دلش نمی فهمید و به شدت غمگین بود.

بالاخره هم کلید را از توی کشو برداشت و گفت: میرم یه بستنی می خورم. میرم که ببینم دوتایی باهم خوشن تا باور کنم که لیاقت بهراد یکی مثل سپیده است. آره باید برم با چشمهای خودم ببینم و قبول کنم. با مشکلت مواجه شو فرشته! این جوری از راه دور هی امید بیخودی ته دلت میمونه. برو ببین که کی مال کیه!

وقتی وارد کافی شاپ شد بلافاصله سپیده را دید که با آن لبخند جذابش به بهراد چشم دوخته بود. بهراد پشتش به در بود ولی چنان بی حرکت رو به سپیده مانده بود که معلوم بود نمی تواند دل از این لبخند بردارد.

فرشته چند لحظه در آستانه ی در ماند تا سهند او را دید. با خوشحالی برخاست و بلند گفت: به سلام فرشته بانو! خوش اومدین. یه بستنی بیارم خدمتتون؟

فرشته چند لحظه به سهند نگاه کرد تا حواسش را باز یابد. بالاخره به زحمت گفت: نه متشکرم. چیزی نمی خورم... می خواستم... می خواستم ببینم کارای بابا به کجا رسیده...

این اولین بهانه ای بود که به خاطرش رسید و ملتمسانه به سهند چشم دوخت تا باور کند.

بهراد چرخید. نگاه فرشته به سهند بود. خاطرش را می خواست؟! چرا که نه؟ سهند به این خوش اخلاقی! هربار که او را میدید کلی تحویلش می گرفت. سلیقه اش را می دانست و حتماً خوشبختش می کرد...

تیری به قلب بهراد نشست. اگر فرشته با سهند احساس خوشبختی می کرد نمی خواست مجبورش کند. نباید فرشته هرگز از احساسش بویی می برد. فکر کرد که باید با گلی خانم مادر فرشته حرف بزند. به او بگوید که سهند و سپیده چه دسته گلی به آب داده اند و از او بخواهد که با همسرش حرف بزند. نگذارد حرفی به گوش فرشته برسد. نباید می گذاشت. نه نباید می گذاشت. سهند و سپیده را هم خودش ساکت می کرد.

فرشته با قدمهای لرزان به طرف بهراد و سپیده رفت. آرام سلام کرد. بهراد زیر لب و سپیده با خوشرویی جوابش را دادند. سهند برایش صندلی عقب کشید و فرشته ضمن تشکر نشست.

بهراد کوچکترین حرکاتش را می پایید. سهند هم نشست و با لبخند گفت: سپیده امروز رفته بود ملاقات...

بهراد با مشت روی میز کوبید و داد زد: حرف بزنین کشتمتون!

سپیده عقب نشست و گفت: اوه چه خشن! ترسیدم!

سهند با سرخوشی گفت: میز رو نشکن یابو. باید خسارت بدی.

بهراد به پشتی تکیه داد. رو از فرشته گرفت و بی حوصله گفت: خسارتشو برین از توی اون گندی که زدین جمع کنین.

فرشته با نگرانی پرسید: چه اتفاقی افتاده؟

بهراد بدون این که به او نگاه کند، به تندی گفت: هیچی.

فرشته با نگرانی به بهراد و سپیده نگاه کرد. پرسید: بابام چی شده؟ چرا به من نمیگین؟

سپیده با آرامش گفت: بابات حالش خوبه و همچنان داریم سعی می کنیم تا عید آزادش کنیم. پیشرفتهای خوبی هم کردیم. فقط دعا کن بتونیم یه وقت دادگاه برای قبل از عید بگیریم. اگه نشه میفته بعد از عید. ولی بازم قول میدم عید خونه باشه.

فرشته باز با نگرانی به بهراد چشم دوخت و زمزمه کرد: خدا کنه.

بهراد صورتش را با دستهایش پوشانده بود. سهند بی سروصدا برخاست و رفت. برای بهراد دمنوش آرامبخشی آورد. فنجان را جلویش گذاشت و گفت: بیا داداش... اینو بخور. برای اعصابت خوبه.

بهراد بدون این که دست از روی صورتش بردارد گفت: همون تو یکی برای اعصاب من کفایتی. برش دار تا نزدم خردش کنم.

فرشته کمی به او نزدیک شد. با نگرانی پرسید: طوری شده آقابهراد؟ کاری از دست من برمیاد؟

بهراد نفسی کشید. پیشانی دردناکش را با دست فشرد.

فرشته با تردید حدس زد: چکتون برگشت خورده؟

بهراد عصبانی غرید: نه.

سپیده نگاهی به ساعتش انداخت. از جا برخاست و گفت: من دیگه باید برم. فرشته جون از دیدنت خوشحال شدم.

فرشته هم به احترامش از جا برخاست. دست سپیده را که به طرفش دراز شده بود با بی میلی فشرد و آرام گفت: خداحافظ.

باید می گفت که او هم از دیدنش خوشحال شده است؟ نه خوشحال نشده بود. دیدن کسی که بهراد را اذیت کرده بود باعث خوشحالیش نبود. چرا بهراد هر دفعه دل به کسی می داد که قدرش را نمی دانست؟!

نگاه نگرانش دوباره روی بهراد نشست. بهراد با حرص نفسش را پف کرد. از جا برخاست و بدون هیچ حرفی از در بیرون رفت. فرشته همان جا پشت میز ماند و دوباره نشست. سهند باز جلو آمد و پرسید: چیزی می خوری برات بیارم؟

فرشته بدون این که سر بلند کند، آرام گفت: نه متشکرم. میشه فقط چند دقیقه اینجا بشینم؟

سهند تبسمی کرد و گفت: حتماً!


طبقه ی وسط (22)

سلامممم
یه پست طولانی! خودم دوسش داشتم. امیدوارم شما هم دوست داشته باشین

بهراد بقیه ی روز هم با ترشرویی ماند و بالاخره هم زودتر از بقیه از جمع جدا شد و به خانه اش رفت. لخ لخ کنان از پله ها بالا رفت. کفشهایش را دم در درآورد و خود را روی تختش رها کرد. به سقف دود گرفته ی کهنه نگاه کرد و به خود گفت: چرا توقع داشتی که به طور خاص دوستت داشته باشه؟! اینقدر که همچین پیشنهادی نده! چون داری بهش لطف می کنی باید عاشقت میشد؟! مگر خودت اقرار نکردی که لیاقتش رو نداری؟ پس چرا ته دلت مطمئن بودی که اون مهربونتر از اونیه که لطفتو بی جواب بذاره و دل به دلت نده؟...

به پهلو غلتید و نفسش را با حرص رها کرد. عرق کرده بود و باید دوش می گرفت ولی حوصله نداشت. حوصله ی هیچی را نداشت. لباس تمیز نداشت. حوصله ی این که لباسها را در لباسشویی کوچکش بریزد را هم نداشت. دلش برای مادرش تنگ شده بود. برای کسی که نازش را بکشد و پرستاریش را بکند....

دوباره غلتید و به سقف چشم دوخت. نفس عمیقی کشید که چشمهایش تر نشوند. آرام پرسید: مامان اگه تو بودی چکار می کردی؟ می رفتی خواستگاری فرشته یا صادقانه بهم می گفتی لیاقتشو ندارم؟ اون خیلی مهربونه مامان... خیلی... بهش کمک کن... خواهش می کنم. بهم کمک کن که کمکش کنم...

چشمهایش را بست ولی خوابش نبرد. برخاست و بی حوصله لباسها را توی لباسشویی ریخت. خودش هم دوش گرفت و با لباس زیر به رختخواب رفت. سردش بود. پالتو پوشید و به خودش غر زد: مسخره! زندگی سگی! فردا صدات بالا نیومد من می دونم و تو!

دوباره چشمهایش را بست. امید زیر چشمهایش خزید. اگر فردا باز هم صدا نداشت فرشته باز هم نازش را می خرید. شاید برایش سوپ می پخت و نگرانش میشد. شاید...

خواب رفت. صبح زود بیدار شد. تنها شلوار جین و پیراهن تمیز باقیمانده اش را پوشید. لباسهای شسته را روی رخت آویز پهن کرد و در ذهنش به صدای آواز مادرش وقتی که رختها را پهن می کرد گوش سپرد. لبخند روی لبش نشسته بود. صبحهای زود وقتی بیدار میشد مادرش مشغول به کار بود و زیر لب با دلنشین ترین لحن دنیا آواز می خواند....

آخرین تکه ی لباس را هم پهن کرد و کلافه چرخید. دیگر نمی خواست فکر کند. به هیچ چیز نمی خواست فکر کند. در یخچال را باز کرد. مثل بیشتر وقتها خالی بود. عصبانی در را بست. این چند روز چنان درگیر کارهای پدر فرشته بود که به کلی خانه اش را فراموش کرده بود. نگاهی به خانه ی شلوغ و خاک گرفته انداخت و گفت: تمام زندگیت شده طبقه ی وسطی!

خودش از این که طبقه ی اول را مثل فرشته طبقه ی وسط خوانده بود جا خورد. غرّید: لعنتی!

به سختی یک جفت جوراب تمیز پیدا کرد و از پله ها پایین رفت. قفل در را باز کرد که وقتی فرشته آمد بتواند با آیفون باز کند. کلید بیشتر چرخید و در کمی باز شد. خواست آن را ببندد که کسی فشار اندکی به آن آورد.

در را باز کرد و حیرت زده نگاهی به فرشته انداخت. اینقدر جا خورده بود که حرفی به زبانش نیامد.

فرشته تبسمی کرد و گفت: سلام. ببخشید زود امدم.

به کوچه ی کناری اشاره کرد و ادامه داد: راه نزدیک شده... زود رسیدم.

از سردی نگاه بهراد جا خورد. صدایش رفته رفته خاموش شد. بهراد از جلوی در کنار رفت و آرام گفت: سلام.

بعد بدون این که منتظر او بشود از پله ها بالا رفت. فرشته پشت سرش شکلکی در آورد و در دل گفت: جون به جونت بکنن بداخلاقی! اول صبح و آخر وقتم نداره.

نیشخندی زد و سرحال پرسید: صبحونه خوردین؟

بهراد با کلید در دفتر را باز کرد و زیر لب گفت: نه. میل ندارم.

در دل به خودش غر زد: دروغ تو روز روشن! نمیگی عرضه نداشتم حواسمو جمع کنم یخچالم خالی نشه!

فرشته شانه ای بالا انداخت. به دنبال او وارد دفتر شد و گفت: منم میل نداشتم. یعنی راست راستشو بخواین تنبلیم میومد برای خودم تنهایی چایی بذارم. آخه مامانم هیچ وقت چایی نمی خوره، نون پنیرم با چایی می چسبه. در حالی که بهراد بخاری را روشن می کرد، فرشته هم کتری چایساز را پر از آب و روشن کرد.

از توی کیفش دو تا ساندویچ بزرگ نون پنیر در آورد و در حالی که یکی از آنها را روی میز بهراد می گذاشت با لطف گفت: تا چایی حاضر بشه اشتهاتون باز میشه.

بهراد بی اختیار لبخند زد و سر برداشت. فرشته هم خندید و با خجالت پرسید: کار بدی که نکردم؟

بهراد سری به نفی تکان داد. با لبخندی رویایی چشم به او دوخت و در دل از مادرش تشکر کرد که فرشته را برای لوس کردنش فرستاده!

دست دراز کرد. ساندویچ را برداشت و آرام گفت: متشکرم.

بالاخره نگاهش را از او گرفت. نفس عمیقی کشید و لپ تاپ را باز کرد.

فرشته هم سر به زیر انداخت. باید به او می گفت که وقتی لبخند میزند چقدر خواستنی میشود؟!... نه دیگر.... این دیگر خیلی پررویی بود!

از فکر خودش خنده اش گرفت. رو گرداند که بهراد نبیند. به طرف چایساز رفت و چای خشک را توی قوری ریخت.

بهراد چشم به لپ تاپ دوخت و گفت: دیروز عصر سپیده زنگ زد. گفت با کمک چند تا از طلبکارها یه دادخواست بر علیه آشکان آذرخش تنظیم کرده و امروز می خواد به دادگاه ارائه بده. البته تا کی نوبت دادگاهش بشه خدا می دونه.

فرشته از خوشحالی بغض کرد. با چشمهای اشکی برگشت و ذوق زده پرسید: واقعاً؟!

بهراد سر برداشت. آن مژه های مشکی برّاق خیس...

رو گرداند و عصبانی به خودش تشر زد: لعنتی!

لبخند فرشته جمع شد. با تردید پرسید: طوری شده؟ یعنی امیدی نیست تا قبل از عید آزاد بشه؟

بهراد بی حوصله برخاست. باید بیرون می رفت تا هوایی بخورد. دستش را توی هوا تکان داد و گفت: نه. کسی چه می دونه؟ سپیده تمام تلاششو می کنه تا قبل از عید درست بشه.

دم در به طرف او چرخید و با لحنی اطمینان بخش گفت: اگر نشه هم برای عید براش مرخصی می گیره که حتماً پیشتون باشه.

فرشته لب برچید و گفت: ولی من خودم داشتم...

امان از آن لبهای تر...

رو گرداند و کلافه گفت: راه سپیده بهتره. خودتم می دونی.

و به سرعت از پله ها بالا رفت. در خانه اش را به دیوار کوبید و وارد شد. روی سینک ظرفشویی خم شد و شیر آب سرد را باز کرد.

فرشته با نگرانی به رفتنش نگاه کرد. صدای شیر آب را که شنید بیشتر نگران شد. با تردید از پله ها بالا رفت و صدا زد: آقابهراد؟ حالتون خوبه؟

بهراد چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. حالا بهتر بود. شیر را بست و سر برداشت. فرشته دوباره پرسید: حالتون خوبه؟

قدمی به طرف در برداشت. فرشته دم در ایستاده بود و با نگرانی نگاهش می کرد. با ترس گفت: فکر کردم حالتون بهم خورده. نگران شدم مسموم شده باشین... خدای نکرده... مطمئنین که خوبین؟

بهراد حوله ای برداشت  و روی سرش کشید. این هم چرک بود! باید شسته میشد. از زیر حوله گفت: خوبم.

حوله را پایین کشید و گفت: از لباس شستن متنفرم!

بعد حوله را به طرف سبد رخت چرک پرت کرد که کنار آن افتاد. رو به فرشته که متحیّر نگاهش می کرد، کرد و شانه ای بالا انداخت. حوصله نداشت برود و حوله را توی سبد بیندازد.

پس از در بیرون آمد و در را پشت سرش بست. فرشته قدمی به عقب برداشت و زمزمه کرد: ببخشید. نمی خواستم فضولی کنم. یهو رفتین بالا... فکر کردم...

بهراد قدم تند کرد. هم قدم بودن با او را نمی خواست. دوباره حالش بد میشد. بهتر بود که وانمود کند که همچنان از بالا نگاهش می کند و برایش ارزشی ندارد. از توی دفتر گفت: ولش کن. بیا چایی بریز.

فرشته پایین رفت و با خجالت گفت: هنوز دم نکردم. تازه جوش اومده.

بهراد غرغرکنان گفت: خب آبشو کم میذاشتی زودتر جوش بیاد.

فرشته نفس عمیقی کشید و فکر کرد: ناراحت نشو. اخلاقشه. بی خیال.

چای را گذاشت و به موهای نم دار فرفری کم رنگ بهم ریخته ی او نگاه کرد. مثل پسربچه های تخس شده بود. کج پشت به او رو به لپ تاپ نشسته بود و سر انگشت شستش را به دندان گرفته بود.  

یاد سلطان توی داستان رابین هود افتاد که هروقت دلتنگ مادرش میشد شستش را میمکید. اول لبخند زد و بعد دلسوزی جایش را گرفت. نفس عمیقی کشید. برگشت لیوانها و قندان را آماده کرد. روی قوری را پوشاند تا زودتر دم بکشد.

 

 

روزها از پی هم می گذشتند و هرروز احساس عمیقتری بین بهراد و فرشته شکل می گرفت. احساسی که به شدت انکارش می کردند و هر دو سعی داشتند که در رفتارشان هیچ تاثیری نگذارد. ولی افسار زدن به این همه حس هرروز سختتر میشد. فقط کار زیاد و دوندگی های به جا و بی جا بود که سرشان را به قدر کافی شلوغ می کرد تا بتوانند کنار هم ولی از هم دور بمانند.

جلسه ی اول دادگاه اشکان آذرخش تشکیل شد. مادر فرشته نتوانست مرخصی بگیرد ولی فرشته و بهراد و سپیده شرکت کردند. فرشته کنار بهراد نشسته بود و از نگرانی دستهایش را بهم می فشرد. بهراد دلش می خواست دست روی دستهای او بگذارد و آرامش کند. ولی فقط توانست زیر لب بگوید: نگران نباش. همه چی درست میشه.

فرشته با نگرانی سر برداشت. بهراد لبخند اطمینان بخشی زد. دل فرشته فرو ریخت. سر به زیر انداخت و به دستهایش چشم دوخت.

دادگاه خوب پیش نمی رفت. اشکان آذرخش با پوزخندی تمسخرآمیز کنار وکیل کار کشته اش نشسته بود و از چیزی نمی ترسید. تمام دلایل ارائه شده بار دیگر بر علیه پدر فرشته تمام شدند.

هنوز ختم جلسه اعلام نشده بود که فرشته از جا پرید و بیرون رفت. دیگر نمی توانست تحمل کند. پرس و جویی کرد و راه سرویس بهداشتی را پیش گرفت. سرش را توی روشویی خم کرد و زردآب بالا آورد. از شدّت نگرانی نه شام خورده بود نه صبحانه....

حالا هم که بیشتر آبروی پدرش رفته بود... این بود آن همه اطمینان بهراد به سپیده؟؟؟

بهراد از پشت سرش گفت: آروم باش فرشته. همه چی درست میشه. قول میدم.

یک سرباز از دم گفت: آقا اینجا دستشویی بانوانه. بیا بیرون.

بهراد برگشت و نگاه کلافه ای به او انداخت. عصبانی گفت: خانمم حالش بد شده.

خودش از حرفش جا خورد. فرشته هم متحیّر سر برداشت و هر دو جا خورده و ترسیده بهم نگاه کردند. بعد از چند لحظه بهراد سر به زیر انداخت و زمزمه کرد: معذرت می خوام.

فرشته سری تکان داد و باهم بیرون رفتند. فرشته از شدت ضعف می لرزید. کنار بهراد از ساختمان دادگستری خارج شد و باهم به طرف ماشینش رفتند. قبل از سوار شدن از مغازه ای برایش شیرکاکائو و آبمیوه خرید. نگاهی به فرشته که مات و بی حالت به گوشه ای چشم دوخته بود پرسید: کیک چی می خوری؟

فرشته بدون این که بفهمد چه می پرسد، نگاهش کرد و گفت: هیچی.

قوطی ها را بالا گرفت و پرسید: آبمیوه می خوری یا شیرکاکائو؟

فرشته رو گرداند و در حالی که از مغازه بیرون می رفت، دوباره گفت: هیچی.

بهراد به دنبالش رفت. توی هر دو قوطی نی فرو کرد و به طرفش گرفت. گفت: یکیشو بخور. داری می لرزی.

فرشته دست روی دستگیره ی ماشین گذاشت و زمزمه کرد: خوبم.

بهراد قوطی ها را توی یک دست گرفت. با ریموت قفل ماشین را باز کرد. فرشته در را باز کرد و سوار شد. بهراد در را با دست نگه داشت. قوطی ها را به طرفش گرفت و با ملایمت گفت: بخور. خواهش می کنم. رنگت پریده.

فرشته سری به نفی تکان داد و با دلخوری پرسید: چه فایده؟ چرا خوب باشم؟ برای کی خوب باشم؟

بهراد غرّید: برای من!

و در ماشین را به روی او بست. ماشین را دور زد و در حالی که از عصبانیت دلش می خواست فریاد بکشد، سوار شد. احساس می کرد از گوشهایش دود بیرون می زند! تو نیم ساعت گذشته دو بار اشتباه کرده بود! دو بار اعتراف کرده بود! دو بار دخترک مهربان را اذیت کرده بود. با خودش فکر کرد: اگه اعتراف کنم میفته تو رودرواسی و بدون میل قلبی قبول می کنه. من نمی خوام اذیتش کنم. نمی خواممممم....

نفسش را با حرص پف کرد. دوباره به طرف فرشته برگشت و تلاش کرد: بخور. به خاطر مادرت که الان چشم انتظارته. تو رو اینجوری ببینه حالش بد میشه. تو که دلت نمی خواد مامانتو ناراحت کنی.

چقدر وقتی که مهربان میشد مقاومت کردن در مقابلش سخت بود. دست لرزانش را دراز کرد و آبمیوه را گرفت. بهراد لبخندی تشویق کننده زد و گفت: یه کمی بخور معدت قرار بگیره. برم برات کیک بگیرم؟

فرشته نی را به لبش زد. خنده اش گرفته بود. اما اینقدر بیحال بود که به لبش نیامد. سری به نفی بالا برد و همانطور که به جلوی پایش چشم دوخته بود، گفت: نوچ.

بهراد لبخند زد. چقدر دلش می خواست لپش را بگیرد و بکشد. کاش می دانست چه کیکی بیشتر دوست دارد و بدون سؤال آن را می خرید. از این که او را اینقدر کم می شناخت به خود لعنت فرستاد.

دوباره سعی کرد: کلوچه چی؟ تیتاپ؟ دونات؟ بیسکوییت؟

فرشته سر برداشت و به زحمت لبخند زد. آرام گفت: خوبم. بریم.

وای که برای این مژه های سیاه جان میداد! عصبانی از ناتوانیش در خودداری از او رو گرداند و ماشین را روشن کرد. شیر را به طرفش دراز کرد. بدون این که نگاهش کند، در حالی که راه میفتاد گفت: اینم بگیر، نمی تونم یه دستی رانندگی کنم.

فرشته مطیعانه آن را گرفت و کمی از آن نوشید که نریزد. نفس عمیقی کشید و گفت: ببخشید.

بهراد چشم به خیابان، با لحن تند معمولش پرسید: برای؟!

فرشته کمی فکر کرد و بالاخره گفت: مزاحمتون شدم.

بهراد عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و گفت: بخور فرشته. از گشنگی داری پرت و پلا میگی.

فرشته جرعه ای نوشید و با نگاهی خندان گفت: شما هم که فقط مسخره کنین.

بهراد بی حوصله گفت: من غلط بکنم. آدمو تا سر حد مرگ می بری بعد میگی مسخره می کنم؟ چی رو مسخره می کنم؟

فرشته متعجب پرسید: تا سر حد مرگ؟! من؟! چرا؟! مگه چکار کردم؟! اگه اینقدر ناراحت بودین چرا برام تاکسی نگرفتین خودم برم؟

_: معلوم هست چی داری میگی؟

فرشته مظلومانه گفت: نه والا. یعنی نمی فهمم شما چی میگین.

بهراد رو گرداند و غرید: بی خیال.

فرشته سر به زیر انداخت و لب برچید. آرام پرسید: هزینه ی وکالت چقدره؟

_: بهش فکر نکن.

+: می خوام با اجازتون عذر سپیده خانمو بخوام. داره زحمت می کشه. از جون مایه میذاره. ولی ما جلوی اون وکیل گردن کلفت اشکان آذرخش شانسی نداریم. بذارین خودم طلبا رو صاف کنم و بابا رو بیارم بیرون.

_: و اگه اجازه ندم؟

تمام التماس را در صدا و نگاهش ریخت. نالید: آقابهراد!

چقدر دلش می خواست بگوید: اون آقا رو از اولش بردار صمیمانه تر بشه!

مکثی کرد که حواسش را جمع کند. بالاخره محکم گفت: تا عید به من و سپیده مهلت بده. خودتم بکش کنار که اعصابت بهم نریزه. اصلاً کارای دفتر دست تو، کارای بابات دست من. خوبه نه؟ بیکارم نمیمونی که هی بشینی فکر و خیال کنی. هر جا هم به کمک احتیاج داشتی به خودم بگو. ولی من دیگه از کارای بابات چیزی بهت نمیگم که عصبی نشی.

+: نمیشه.... مگه وکیلشو ندیدین؟ یارو من و سپیده و شما رو باهم قورت میداد! خود نامردشم که اینقدر اعتماد به نفس داشت که عمراً بذاره کسی انگشتشو خراش بده.

_: تو می خواستی تا عید تمومش کنی. درسته؟ حالا بسپارش به ما و برو دنبال کار خودت. اصلاً چرا نمیری برای دانشگاهت درس بخونی؟ صبح تا ظهر دفتر باش، بعدازظهر برو خونه درس بخون. منم قول میدم که عید بابات تو خونه باشه.

فرشته با تمسخر و عصبانیت گفت: بله براش مرخصی می گیرین سه روز میاد پیشمون و بعد دوباره برش می گردونن تو هلفدونی.

بهراد نفس عمیقی کشید که آرام باشد. با کلمات شمرده و مرتب گفت: فقط تا عید به ما فرصت بده. بعد از عید هر کار دلت می خواد بکن.

فرشته ناامید نگاهش کرد. بهراد آرام گفت: خواهش می کنم.

فرشته سر به زیر انداخت و زیر لب گفت: باشه....


طبقه ی وسط (21)

سلاااااام
ببینین من چقدر خوبم و نازم و ماهم و تند تند می نویسم بگو ماشششششالا  بس که قسمت قبلی انرژی مثبت دادین تشویق شدم زودی اومدم 

آبی نوشت: کاش تشویق می شدم خیاطی بافتنی های نصفه ام تموم میشدن 

کنار قهوه ساز به دیوار تکیه داد و شماره ای گرفت. کمی با مشتری بحث کرد. چانه میزد و قیمتی که فرشته می گفت را قبول نمی کرد. گوشی را بین گوش و شانه اش نگه داشت و لیوانی قهوه فرانسه ریخت.

مشتری با نارضایتی گفت که فکر می کند و بعداً اگر خواست دوباره پیام می دهد. فرشته آهی کشید و قطع کرد. نگاه ناامیدی به بهراد انداخت و پرسید: شیر؟ شکر؟

بهراد خندید و گفت: جوش نزن.

لیوان را بدون شیر و شکر روی میز بهراد گذاشت و رو از او گرفت. غرغرکنان گفت: من جوش می زنم یا شما با این قهوه ی تلخ خوردناتون! عین سیگار کشیدن میمونه! آخرش معده براتون نمی ذاره. نه صبحانه می خورین نه نهار. هی اسپرسو هی فرانسه هی چایی!

بهراد دوباره خندید و گفت: امروز از دنده ی چپ پا شدی ها! اعصاب نداری! از اون گذشته من امروز هم سیب زمینی خوردم هم بستنی! هرروز بخوام اینقدر بخورم آخر ماه میشم صد کیلو.

فرشته از گوشه ی چشم نگاه ناراضی ای به او انداخت و پرسید: آخه لاغری به چه قیمت؟ شرط می بندم شصت کیلو هم نیستین! صد کجا بوده؟

_: شرط رو باختی. شصت و یک کیلو! حالا سر چی شرط بسته بودی؟

فرشته از جا برخاست و دلخور گفت: ولی شما مثل این که امروز حالتون خوبه شکر خدا.

بهراد به او که از اتاق خارج میشد نگاه کرد و پرسید: حالا کجا میری؟

+: یه آب به صورتم می زنم الان میام.

توی آینه ی دستشویی نگاهی به قیافه اش انداخت و نفس عمیقی کشید. زیر لب گفت: داری چکار می کنی دختر؟! خجالت بکش!

بهراد روی صندلی گردانش به طرف پنجره چرخید. پر کرکره را کنار زد و غرق فکر به بیرون چشم دوخت. ذهنش شروع به توجیه کردن کرد: اگر مثل همیشه سرخوش و سرحال بود که می تونستم سرد و جدی بمونم. ولی امروز واقعاً حالش خوب نیست. یکی باید این جوّ رو متعادل کنه دیگه. منظوری ندارم که سربسرش می ذارم. فقط... فقط نمی تونم ببینم خسته و بی اعصاب باشه. بهش نمیاد آخه!

سر انگشتش را گاز گرفت و وجدان ملامتگرش غرّید: که فقط می خوای جوّ رو متعادل کنی! هیچ نظری هم بهش نداری. اصلاً خیلی گلی تو! خجالت بکش مرتیکه پررو!

نفسش را با حرص پف کرد و به طرف میزش چرخید. فرشته به اتاق برگشت و با ناراحتی پرسید: ببخشید می تونم برم خونه؟ حالم یه کم...

بدون این که نگاهش کند حرفش را قطع کرد و گفت: آره برو. خسته ای.

فرشته با صدایی که به زحمت به گوش می رسید، گفت: متشکرم.

بهراد از جا برخاست و گفت: می رسونمت.

فرشته با نگاه و لحنی لبریز از التماس گفت: خواهش می کنم آقابهراد. خودم میرم.

بهراد به او چشم دوخت و فکر کرد: چکار کردی باهاش مرد؟ ازت می ترسه!

با صدای زنگ در هر دو کمی جا خوردند. بهراد نفس عمیقی کشید و به طرف گوشی آیفون رفت. برگشت و گفت: سپیده است. فکر کنم به خاطر تو امده. چند دقه صبر کن بعد برو.

فرشته با بی قراری به او چشم دوخت. بهراد که دیگر طاقت نگاهش را نداشت، رو گرداند و به طرف در رفت. سلام و علیک رسمی ای با سپیده کرد و باهم وارد شدند.

سپیده شبیه برادرش بود. درشت هیکل و تقریباً خوش قیافه. آرایش مرتبی داشت با مانتو و مقنعه ی سورمه ای رسمی. جلو آمد. با فرشته دست داد و گفت: یه نیم ساعت وقت داشتم. فکر کردم بیام اینجا یه کم بیشتر درباره ی کارت صحبت کنیم.

فرشته آرام گفت: لطف کردین. متشکرم.

سپیده نشست. از توی کیفش تبلتی در آورد و صفحه ی یادداشتی باز کرد. هرچه که فرشته تلفنی گفته بود را یادداشت کرده بود. نظرات خودش را هم تیتروار اضافه کرده بود.

نگاهی به لیستش انداخت و گفت: خب اول باید شریک پدرت رو پیدا کنیم. گفتی اسمش اشکان آذرخشه؟ همینطور باید با طلبکارا صحبت کنیم. اونا می تونن شهادت بدن که طرف معاملشون شریک پدرت بوده نه پدرت.

فرشته با بیچارگی گفت: ولی چکها رو پدرم امضا کرده.

سپیده خیلی جدی گفت: این اشتباه بزرگیه ولی ما سعی می کنیم اصلاحش کنیم.

سر برداشت و پرسید: بهراد چند تا اسم میدم بهت تو شبکه های اجتماعی سرچ کن ببین می تونی پیداشون کنی.

بهراد لپ تاپ را به طرف خودش چرخاند و گفت: بگو.

سپیده اسامی طلبکارها و شریک پدر فرشته را گفت و بهراد مشغول جستجو شد. سپیده گفت: البته نگران نباش. از پلیس هم می تونیم کمک بگیریم.

فرشته آرام گفت: نشونی و شماره تلفن چند تا از طلبکارها رو دارم.

سپیده محکم گفت: خوبه. بگو یادداشت می کنم.

بهراد گفت: دو نفرشونو پیدا کردم. ولی این اشکان آذرخش توشون نیست.

_: عیبی نداره. پیداش می کنیم.

همانطور که گفته بود نیم ساعت نشست. تند تند سوالاتش را پرسید. بهراد هم مرتب برایش توی اینترنت جستجوهایی می کرد و بالاخره برخاست که برود.

فرشته هم برخاست و همراه او از در خارج شد. مسیرشان تا انتهای خیابان یکی بود. سپیده برنامه هایش را توضیح داد و بالاخره از او جدا شد. فرشته هم خسته و گرفته به خانه رسید. قرص مسکّنی خورد و خوابید.

با ورود مادرش از خواب بیدار شد. مامان هم خسته بود. با اینحال مشغول جمع کردن و بسته بندی اثاثیه ی خانه شدند که زودتر بتوانند اسباب کشی کنند. بعد هم شام ساده ای خوردند و باز فرشته رفت که بخوابد.

روز بعد اصلاً روی رفتن به سر کار را نداشت. بهراد هم با بیتابی انتظارش را می کشید. می ترسید مریض شده باشد و نیاید. اما بالاخره آمد. سر ساعت همیشگی. ولی گرفته تر از همیشه. طبق یک قرار ناگفته و نانوشته هر دو خیلی جدی مشغول به کار شدند. نه از شوخی های بهراد خبری بود و نه از هیجانات فرشته.

بهراد همچنان مشغول تلاش برای کمک کردن به پدر فرشته بود و به توصیه ی سپیده رفت تا با طلبکارها صحبت کند.

روزهای بعد هم به همین منوال گذشت. در سکوت و پرکار. فرشته و بهراد به شدت از همدیگر احتراز می کردند. با سپیده مرتب در ارتباط بودند و بالاخره اشکان آذرخش که فکر نمی کرد کسی اتّهامی بر علیهش داشته باشد خیلی زود پیدا شد.

روز جمعه هم اسباب کشی کردند. پسرخاله اش حبیب به کمکشان آمد. همینطور بهراد و سهند و خواهرش سارا.

سارا یک موجود ریزه میزه ی شاد مثل برادرش بود. دائم شوخی می کرد. سهند هم همینطور. با شوخیهایشان همه سرحال آمده بودند. حال فرشته هم خیلی بهتر بود. نگرانیهایش خیلی کمتر شده بود و خانه ی جدید حسابی خوشحالش کرده بود. اینقدر که دلش می خواست با بهراد هم آشتی کند! البته قهر نبودند ولی دیگر از آن همه سرخوشی خبری نبود.

چند لحظه ای کنار بهراد تنها شد. در حالی که به سارا نگاه می کرد با لحن شادی زمزمه کرد: این دخترخالتون خیلی بانمکه! چرا یه فکری براش نمی کنین؟

بهراد ابرویی بالا انداخت. از گوشه ی چشم نگاهی به سارا انداخت و پرسید: مثلاً چه فکری؟

فرشته لبخندی زد و گفت: برین خواستگاریش! شناسم هست خوبه!

بهراد با دلخوری آشکاری گفت: سهندم به همون بانمکیه! اگه دلت گیره واست جورش کنم.

فرشته متعجب سر برداشت و به چشمهایی که از آنها آتش می بارید نگاه کرد. ناامید شده بود. با گیجی گفت: نه متشکرم.

رو گرداند و به طرف مادرش رفت. میز عسلی را از دستش گرفت و غرغرکنان گفت: شما بر ندارین آخه!

میز را توی اتاق برد. از پنجره به بهراد که عصبانی توی حیاط ایستاده بود نگاه کرد و زیر لب گفت: بداخلاق!



طبقه ی وسط (20)

سلام
خوب هستین؟
به نظرتون الهام بانو دقیقاً سرش به کجا خورده؟! (گمونم همون نقطه ای که بهراد بهش اصابت کرده )
نشستم پشت کامپیوتر درباره ی سپیده و وکالت و رفع اتهام و اسباب کشی بنویسم، اینا رو تحویلم داده! حالش خوشه بنده ی خدا!

آبی نوشت: گمونم نگران بستنی ها و سیب زمینی های خورده نشده بود!

صورتش را توی قیف بستنی فرو کرد و بو کشید. بوی خنک و ترش و شیرینش بغضش را آرام می کرد. قطره ی چکه کرده را لیسید و آرام گفت: یه روزی جبران می  کنم. حتماً جبران می کنم.

بهراد آخرین تکه ی قیف بستنی اش را خورد و نگاه ناراضی ای به دستهای شکلاتی اش انداخت. از جا برخاست و در حالی که می رفت تا دستهایش را بشوید گفت: من با این همه عذاب وجدان تو چکار کنم؟ باور کن فرشته نه تو بدترین آدم روی زمینی نه بقیه فرشته ان!

خودش از مثالش خنده اش گرفت و نیم نگاهی به فرشته که هنوز درگیر بستنی اش بود انداخت.

فرشته بدون این که نگاهش کند گفت: ولی شما فرشته این!

ابروهای بهراد بالا پرید! با تعجب به طرف او چرخید و گفت: این مزخرفا چیه؟ کی گفته من فرشته ام؟! این که برای آروم کردن دل خودم بخوام به بابات کمک کنم یعنی من خوبم؟ اون اخلاق سگی منو ندیدی؟ این که هیشکی رو نمی تونم تحمل کنم؟ این که اینقدر خودخواهم که الان شیش ماهه که با خواهرم قهرم؟ من هزار تا بدی دارم فرشته. تو رو خدا اینقدر خوشبین و خوش باور نباش. همه اون طور که تو فکر می کنی خوب نیستن. باور کن که نیستن.

فرشته لقمه ی بزرگی از بستنی را بلعید و با هیجان مضحکی پرسید: با آیدا قهرین یا با دریا کوچولو؟؟؟ ای جانم اینقدر دلم می خواد خواهراتونو ببینم!

بهراد با نگاهی عاقل اندر سفیه به او خیره شد. نمی دانست بخندد یا سرش را به دیوار بکوبد! بالاخره غرغرکنان پرسید: یعنی اینقدر احمق به نظر میام که با دو تا بچه کوچولو قهر باشم؟؟؟

فرشته خجالت زده خندید. از جا برخاست. از کنار بهراد که هنوز ایستاده بود رد شد و در حالی که دستهایش را می شست گفت: من جسارت نمی کنم. احمق که نه. ولی یه ذره لجباز هستین.

از گوشه ی چشم عکس العملش را پایید و به انتظار تنبیه با احتیاط سر جایش برگشت.

بهراد پوزخندی زد. سری تکان داد و پشت میزش نشست. ضربه ای روی صفحه ی ماوس لپ تاپ که خاموش شده بود زد و گفت: با تمام اینها میگی من فرشته ام! احمقانه اس!

فرشته خندید. یک سیب زمینی برداشت و گفت: پس من احمقم! ولی می دونین من با این حماقت مشکلی ندارم. ولی صبر کنین ببینم!

ناگهان از جا پرید و با هیجان شدید از کشف جدیدش پرسید: شما یه خواهر دیگه دارین؟

بهراد با تظاهر به ترس چشمهایش را بست و سرش را عقب برد. نالید: به خاطر خدا فرشته! این که من یه خواهر دیگه داشته باشم اینقدر عجیبه؟

فرشته با سر خوشی سر جایش نشست. پاکت سس را روی سیب زمینی هایش خالی کرد و گفت: عجیب نیست هیجان انگیزه! اینقدر دلم می خواست خواهر برادر داشتم! بچگیام یه همسایه داشتیم اونم مثل من خواهر نداشت. قرار گذاشتیم خواهر هم باشیم. ولی خونشونو فروختن و از محلمون رفتن. ما هم از اون محل رفتیم. الانم شوهر کرده رفته لاهیجان. از هم بی خبر نیستیم. ولی خیلی وقت یه بار میشه که یه تلفنی نامه ای خبری بگیریم.

بهراد نفس عمیقی کشید و آرام گفت: خواهر منم شوهر کرد رفت تبریز.

فرشته سر برداشت و با همدردی گفت: آخخخ... تبریز خیلی دوره!

بهراد سری به تأیید تکان داد و بدون جواب خودش را با سیب زمینی هایش مشغول کرد.

فرشته یک سیب زمینی را آرام آرام خورد و بعد پرسید: اسمش چیه؟

بهراد برخاست. برای خودش یک لیوان چای ریخت و با لحنی بی تفاوت گفت: بهناز.

+: چرا قهرین؟

بهراد پشت میزش برگشت. بدون این که به اون نگاه کند، گفت: اون قهر نیست، من حوصلشو ندارم.

فرشته آه بلندی کشید و گفت: حیف!

بهراد بی توجه به او فبلت را پیش کشید و روشنش کرد.گفت: هه! هنوز کار می کنه. فقط شیشه اش ترک داره دست رو می خراشه. اینجا یه چسب محافظ داشتم به نظرم.

مشغول جستجو توی کشویش شد. فرشته رو گرداند و فکر کرد: نمی خواد درباره ی خواهرش حرف بزنه...

چند لحظه صبر کرد ولی طاقت نیاورد. با غصه گفت: حتماً دلش براتون خیلی تنگ شده!

بهراد با تظاهر به بی توجهی به دقت مشغول چسب زدن روی صفحه ی ترک خورده ی گوشی شد.

فرشته مکثی کرد و چون جوابی نشنید، با لحن مضحکی گفت: خوب شد شما داداش من نیستین و الا تا حالا از غصه مرده بودم!

بهراد در حالی که همچنان به شدت مشغول بود، غرید: آره خوب شد داداش تو نیستم.

بعد از چند لحظه ادامه داد: واقعاً مایه ی ننگ خانواده بود یه دختر به این خوبی و یه پسر به این مزخرفی!

فرشته دیگر طاقت نیاورد. از جا پرید. روبروی او ایستاد. روی میزش خم شد و دستهایش را ستون بدنش کرد. با عصبانیت گفت: میشه اینقدر از خودتون بد نگین؟! اینقدر میگین که خودتونم باورتون شده! اگه نمیرین با خواهرتون آشتی کنین واسه اینه که می ترسین پستون بزنه. اگه سهیلا ولتون کرده واسه اینه که زیادی نازشو خریدین. اون همه کادو، اون همه قربون صدقه رفتن، شما رو یه ترسو جلوه داده. دخترا احتیاج به یه مرد قوی دارن. کسی که پشتیبان باشه نه نوکر دست به سینه! شما قوی هستین. وقتی که عشقی برای از دست دادن نباشه با تمام توانتون مردانه پشتیبانی می کنین. همونطور که دارین کمک من می کنین. چون بین ما چیزی نیست که بترسین که از دستم بدین. ولی برای سهیلا اینطوری نبوده. برین برای عشقتون بجنگین. عشق رو گدایی نکنین. شما لیاقتتون بیشتر از این حرفاست.

خسته از داد زدن بی وقفه اش روی مبل افتاد. بهراد جا خورده و نگران سعی می کرد عصبانیت او و حرفهایش را در ذهنش تجزیه و تحلیل کند.

فرشته سر به زیر انداخت و بعد از چند لحظه آرام گفت: معذرت می خوام. اگه می خواین اخراجم کنین همین الان بگین. من طاقت شنیدنشو دارم.

بهراد تبسمی کرد و به او که همچنان سر در گریبان فرو برده بود چشم دوخت. بعد از چند لحظه گوشی شخصیش را برداشت و شماره ای گرفت. روی بلند گو گذاشت و آن را روی میز رها کرد.

فرشته آب دهانش را به زحمت قورت داد و با عذاب وجدان سر برداشت. صدای متعجب و خوشحال زنی پرسید: بهراد خودتی؟!!! بهراد قطع نکن!

بهراد تبسمی کرد و گفت: سلام.

صدای بهناز به بغض نشست. گرفته گفت: سلام. خوب هستی بهراد؟ سرماخوردگیت بهتره؟ از بابا جویای احوالت بودم.

بهراد نفسی کشید و سعی کردم آرامشش را حفظ کند. گفت: متشکرم. خوبم. زنگ زدم... عذرخواهی کنم.

+: عذرخواهی واسه چی؟ اگه بدونی چقدر دلتنگت بودم! داشتم دق می کردم بهراد! یه دونه داداش که بیشتر ندارم!

_: تو رو خدا گریه نکن!

+: قسم نده. نمی دونی چقدر خوشحالم!

صدای گریه ی بچه ای هم به گوش رسید. بهراد بی حوصله گفت: ببین بچه رم به گریه انداختی.

+: جونم مامان! ببین داییه! بگو دایی سلام!

بهراد نفس عمیقی کشید و چشمهایش را بست. گفت: اگه کاری نداری...

بهناز با عجله حرفش را قطع کرد و گفت: ببین بهراد به روح مامان من به خاطر خودت مخالف بودم. می دونستم که این دختر وصله ی تو نیست. الانم از این که جدا شدین دلم خنک نشده. باور کن دلم برات میسوزه.

بهراد با لحنی تند و عصبانی گفت: زنگ نزدم که برام دلسوزی کنی یا بگی من می دونستم! من فقط می خواستم.... می خواستم این قهر بیخودی تموم بشه. دیگه هیچ وقت حرفی از اون ماجرا نزن. فعلاً خداحافظ.

بهناز با گریه تند تند گفت: باشه باشه. خداحافظ. ممنون که زنگ زدی.

بهراد غرید: خواهش می کنم.

و تماس را قطع کرد.

رو به فرشته که با لبخند نگاهش می کرد، کرد و با لحن مضحکی گفت: من یه فرشته ام!

لبخند فرشته عریضتر شد. با اطمینان گفت: هستین.

بهراد بی حوصله گفت: برو بابا! بیا اینم فبلت صحیح و سالم! یه قهوه فرانسه هم بذار.

فرشته از جا پرید. با لبخند فبلت را برداشت و به طرف قهوه ساز رفت.