عشق دردانه است
پدر عینک مطالعه اش را زده، روی مبل لمیده بود و با دل خوش از روی دیوان حافظ می خواند: عشق دردانه است و من غواص و دریا میکده...
اما صدای جیغ تیز عاطفه شعر خواندنش را قطع کرد.
_: پسره ی دردونه ی از خودراضی ننر! خودت برو برای خودت آب بریز!
آرمان چشم و ابرویی توی آینه آمد. ریش کوچک وسط چانه اش را با قیچی مرتب کرد و گفت: یه لیوان آب خواستیما! خب نیار! آرزووووووو.... یه لیوان آب بده!
عاطفه پاکوبان از اتاق بیرون آمد و به مامان که توی آشپزخانه مشغول بود گفت: این پسره دیگه شورشو در آورده.
آرزو به آشپزخانه آمد و بدون حرف یک لیوان آب ریخت و برای برادرش برد. این بار آرمان با تیغ مشغول اصلاح ابرویش بود. لیوان را گرفت. بو کشید و گفت: کثیفه. عوضش کن.
آرزو چهره درهم کشید و آرام گفت: تمیز بود از تو کابینت ورداشتم.
آرمان محو جمال خودش در آینه با چندش گفت: بو سار میده.
آرزو لب برچید و بدون حرف لیوان را برد تا عوض کند. بابا شعر را تمام کرده بود. دیوان را بست و از جا برخاست. کتش را برداشت و گفت: من یه سر میرم...
آرمان از توی اتاق داد زد: بابا وایسا منم تا یه جایی برسون.
بابا آرام گفت: باشه.
و دوباره نشست.
آرمان تیشرت وصله پینه شده ی یقه هفتش را پوشید. یقه اش را از دو طرف کشید و با لذت توی آینه نگاه کرد. احساس خوش تیپی بی اندازه ای می کرد. هرچند هنوز آنقدر رشد نکرده بود. ولی در برنامه داشت که همین روزها در باشگاه ثبت نام کند و به هر ترتیب که شده هیکلی بهم بزند. فعلاً که نه قد و بالایی داشت و نه آنقدر پهنای شانه.
موهای قهوه ای خوشرنگش را با ژل مثل خروس حالت داد و توی آینه چشمکی زد. دستبند ترکیب چرم و فلزش را دور مچش بست.
آرزو با لیوان دیگری برگشت. دوباره بو کشید. این یکی را لطف کرد و نوشید ولی بعد گفت: گرم بود!
آرزو نفس عمیقی کشید و بدون حرف بیرون رفت.
بابا صدایش زد: آرمان؟ میای؟
_: الان میام بابا.
کمی بعد بالاخره دل از آینه کند و همراه بابا از خانه بیرون رفت.
یک ساعتی بعد برگشت. کیف پولش را فراموش کرده بود و با دست خالی نمیشد خوش گذراند!
وارد که شد با سلام سرسری ای به طرف اتاقش رفت. کیفش را از توی اتاق شلوغش پیدا نمی کرد. کف اتاق تقریباً دیده نمیشد. مشغول گشتن توی جیبهای شلوارهای دور و بر ریخته بود که عاطفه به اتاقش آمد.
بدون این که سر بردارد پرسید: مگه طویله اس سرتو میندازی میای تو؟
عاطفه نگاه شماتت باری دور اتاق انداخت و گفت: تا جایی که من دارم می بینم بله!
چشمانش از خشم درخشیدند. سر برداشت و غضبناک پرسید: تو چی گفتی؟
عاطفه با دلخوری گفت: یکی گفتی یکی هم شنیدی. ساکت باش.
آرمان قدمی به طرف او برداشت و با لحنی تهدیدآمیز گفت: چی؟ یه بار دیگه تکرار کن...
عاطفه بی حوصله جواب داد: من مامان و آرزو نیستم که ازت بترسم.
آرمان با حرص گفت: ببین خوش ندارم دست رو ضعیفه بلند کنم. خودت برو بیرون.
عاطفه به دیوار تکیه داد. دستها را روی سینه گره کرد و پا روی هم انداخت. گفت: خدا رو شکر اینقدر مرام ته وجودت مونده که دست رو زن بلند نکنی.
_: رو اعصاب من راه نرو. قول نمیدم همیشه اینقدر مهربون بمونم.
+: تا کی می خوای با زور کارتو پیش ببری؟ تا کجا؟
آرمان بلوزش را پیش کشید و از گرما تکان داد. با حرص گفت: برو بیرون.
بعد داد زد: مامان! کولرو روشن کن دارم کباب میشم. اهه! چه وضعیه هی خاموشش می کنین!
مامان بدون جواب کولر را روشن کرد و به آشپزخانه برگشت.
عاطفه چند تا لباس و یک گوشی هندزفری را از روی لبه ی تخت کنار زد و نشست. گفت: ببین می خوام باهم جدی حرف بزنیم.
آرمان رو گرداند و در حالی که باز مشغول جستجو شده بود، پرسید: مگه تا حالا داشتیم شوخی می کردیم؟ این کیف پول منو ندیدی؟
عاطفه سر برداشت و از گوشه ی چشم کیف پول او را زیر رادیاتور شوفاژ دید. پرسید: دست من داده بودی؟
آرمان یک شلوار را با پا پرت کرد. جلوی رادیاتور افتاد و کیف پول را به کلی از نظر محو کرد. با حرص گفت: پاشو برو اعصاب ندارم.
+: تو هیچ وقت اعصاب نداری. این که چیز تازه ای نیست. هر سازی زدی برات رقصیدن. عمراً نه نشنیدی. اینطوری می خوای زندگی کنی؟ یه خونواده رو بچرخونی؟ وای به زنی که تو شوهرش باشی!
_: فعلاً که زن ندارم خواهر من! سنگ کی رو به سینه می زنی؟ اصلاً واسه چی زن بگیرم؟ خودمم اینجا زیادیم. معافیمو که گرفتم میرم اون ور آب روحت شاد شه.
+: فکر می کنی اون ور آب بهشته؟ زندگی آسونه؟ همین قدر که پات رسید اون ور امکانات همه جوره برات فراهمه؟ نه برادر من! باید جون بکنی تا به جایی برسی. هم درس بخونی هم به پست ترین مشاغل تن بدی تا کسی بشی. و الا در نهایتش میشی یه بدبخت کارتن خواب.
_: فکر همه جاشو کردم. پرهام بود همکلاسیم... الان با خونوادش سوئد زندگی می کنن. سوئد راحت ویزا میده، امکانات زیادیم برای مهاجرین داره. میرم اونجا پیشش می مونم یه کم که پول جمع کردم میرم یه کشور بهتر.
عاطفه رو گرداند و بی حوصله گفت: من میگم نره این میگه بدوش.
_: من و تو حرف همو نمی فهمیم. هیچوقت نفهمیدیم. اون دور و برتو بگرد ببین کیفم اونجا نیست؟
عاطفه بدون عکس العمل پرسید: برای سربازیت چکار کردی؟
آرمان در کمدش را باز کرد. لباسهایی که کف کمد ریخته بودند را بیرون ریخت و گفت: چه می دونم با بابا دنبال معافی هستیم. هنوز که جور نشده. این رفیق بابا هیچ غلطی نمی کنه. بعد از چه همه این در و اون در زدن میگه نهایت بتونم کاری بکنم که همین جا بری سربازی. تازه برای آموزشی قول نمیدم. بابا هم میگه اگه پول بدم و به هر ترتیب بخرمش، دیگه پول خارج رفتنت رو نمی تونم جور کنم. مسخره!
در کمد را با حرص بهم کوبید و به عاطفه نگاه کرد. پرسید: چیه نشستی بدبختی منو تماشا می کنی؟ حرف جدیت همین بود؟
+: حرف جدیم این بود که داری خیلی مامان و بابا و آرزو رو اذیت می کنی. آرمان این کارا جواب پس دادن داره. یه کمی... فقط یه کمی به خونوادت هم فکر کن.
_: ببینم تو نمی خوای به خونوادت فکر کنی؟ شوهرت نهار نمی خواد از صبح تا حالا نشستی ور دل مامان و الانم که تریپ نصیحت برداشتی؟ پاشو گمشو برو خونتون.
عاطفه آهی کشید و برخاست. گفت: نفرینت نمی کنم. برادرمی. تو گوشمم بزنی دوستت دارم. ولی... از خدا می خوام... کمی به خودت بیای.
سر به زیر انداخت و از در بیرون رفت. از دم در برگشت و به آرامی گفت: کیف پولتم زیر رادیاتوره.
ارمان شیرجه زد و کیفش را برداشت. در همان حال پرسید: می مردی زودتر بگی؟
کیفش را را باز کرد و محتویاتش را بررسی کرد. غرغرکنان گفت: لعنتی! این که خالیه!
بعد سر برداشت و داد زد: مامان یه کمی پول به من بده.
عاطفه بیرون آمد. مانتویش را از روی مبل برداشت و با غضب به مامان که می رفت که برای آرمان پول بیاورد نگاه کرد.
به چهارچوب درگاه تکیه داد و ملتمسانه گفت: اینقدر لی لی به لالاش نذارین. به خاطر خودش... به خاطر خودتون...
مامان اسکناس به دست از کنارش رد شد. در همان حال لب برچید و گفت: بچمه... دلم نمیاد.
عاطفه پوف کلافه ای کشید و ضمن خداحافظی از در بیرون رفت. چند لحظه بعد آرمان هم از خانه خارج شد.
آبی نوشت: تو لهجه ی ما به بوی زُهم میگن سار. گفتم شاید براتون مسئله پیش بیاد.
صدای توپ سال تحویل با صدای "مبارک باشد" عاقد از پای تلفن و صدای کل کشیدن بهناز هم زمان شد.
فرشته پای سفره ی عقد نفسی به راحتی کشید. بهراد آه بلندی کشید و زمزمه کرد: کشتی ما رو!
فرشته خنده اش گرفت و زمزمه کرد: قربون عاشقانه هات برم!
صدایش توی هیاهوی جمع گم شد و بهراد نشنید. سرش را جلوتر آورد و پرسید: چی؟
فرشته سر تکان داد و گفت: هیچی بابا. باشه بعد.
همه مشغول تبریک گفتن و هدیه دادن شدند. بهراد چند بار به همه اعلام کرد که باید دوبله کادو بدهند، هم عیدی هم هدیه ی سر عقد که باعث خنده ی جمع شد.
پدر فرشته دستش را توی دست بهراد گذاشت و محکم بهراد را در آغوش کشید. با بغض گفت: خوشحالم که دخترم رو دست آدم امینی می سپرم.
بهراد نفس عمیقی کشید و آرام گفت: ممنونم.
بهناز جلو آمد و فرشته را بوسید. بعد به طرف بهراد برگشت. بهراد با نارضایتی طنزآمیزی گفت: هرجور بود خودتو رسوندی! حالا نمیومدی هم مجلس برگزار میشد ها!
بهناز دو تا نیشگون محکم از بازوهای برادرش کند و گفت: نه بابا. تو لطف داری. یعنی سر عقد یه دونه داداشمم نباشم! دستتون درست.
_: فعلاً که دستامونو خراب کردی. فردا آستین کوتاه بپوشم ملت کبودیها رو میندازن گردن فرشته بیچاره! نمی دونن خواهر داریم فرشته!!!!
فرشته غرق در خجالت لبش را گاز گرفت و سر به زیر انداخت. بهناز خندید و گفت: نگاش کن آبش کردی.
بهراد با خونسردی گفت: این خودش آماده ی آب شدنه.
سهند جلو آمد و در حالی که بهراد را چپ و راست می بوسید، پرسید: کی؟ من؟
_: هیشکی دیگه هم نه، همین تو! ولم کن خیس تفم کردی اهههه....
=: خب این آبجیمو نمی تونم ببوسم مجبورم سر توی اکبیری خالی کنم. آبجی فرشته بعداً تحویلشون بگیر.
فرشته دوباره لبش را محکم گاز گرفت و احساس کرد از این سرختر نمی تواند بشود. دل بهراد غش رفت برای آن همه حیای دخترانه...
تبریک و شلوغی و سرو صدا ادامه داشت و کم کم نوبت به عکسهای خانوادگی رسید و یکی یکی عکس گرفتن و شاخ گذاشتن سهند برای بهراد و ریسه رفتن سارا و فرشته از خنده...
ساعتی بعد ورود علی رضا مشهود چشمهای فرشته را گرد کرد. علی رضا جلو آمد و صمیمانه به هر دو تبریک گفت، هدیه هم داد و به میان جمع برگشت.
فرشته زل زده به بسته ی کوچک توی دست بهراد پرسید: این اینجا چکار می کرد؟
_: کی؟ علی رضا؟
+: این همین دادستانه نبود؟
_: دادستانه اسم داره. علی رضا مشهود. جلوی سپیده نگی دادستانه که حسابت با کرام الکاتبینه.
فرشته متعجب گفت: تو دادگاه می خواست سپیده رو بکشه!!!
_: اتفاقاً بیرون دادگاه بدجوری دنبال سرش موس موس می کنه. بالاخره هم سپیده خر شد و پریروز از ذوق موفقیتش بعد از دادگاه بهش جواب مثبت داد.
+: مگه میشه؟!!!
_: حالا که شده. از این عجیبتر نیست که تو جفت پا کردی تو یه کفش که وقت سال تحویل عقد کنیم!
+: بده می خواستم که سالمون قشنگ شروع بشه؟
_: نه بد نیست ولی دارم از خستگی هلاک میشم.
+: تو؟! خوبه همه ی خرحمالی ها رو سهند کرد!
_: یعنی این داداشتو هی نکوبی تو سر ما نمیشه؟
+: نه! باید بشه؟ ضمناً فراموش نکنی که همونطور که خودت به بقیه یادآوری کردی عیدی و هدیه ی سر عقد دو تاست. سالهای بعد هم اینو به خاطر داشته باش.
_: فرشته من الان از خستگی آمادگی خفه کردن تو رو دارم دیگه گیر نده!
+: خیلی بی رحمی. یعنی فقط همین قدر دوسم داری؟!
_: همینقدر؟ یعنی چه قدر؟ بابا ما یه خبطی کردیم حالا هی به رومون نیار!
سهند جلو آمد و گفت: چقدر حرف می زنین شما دو تا! بقیه هم آدمن ها! بیاین تو جمع بابا!
بهراد نگاهی به جمعیت انداخت و متعجب گفت: حالا نه این که تنهامون گذاشته بودین!! مگه ما کجاییم الان؟
=: تو آسمون هفتم! چه می دونم. خوش می گذرونین با خودتون! جمع کنین دیگه! عقدکنون تموم شد. الان مجلس دیده بوسی عیده. برین به بزرگترا تبریک بگین. عیدی هم گرفتین بدین من براتون نگه می دارم. خوب نیست پول دست بچه ها بمونه. یه وقت گمش می کنین.
_: چشم! یعنی ما اگه بزرگتر نداشتیم از کجا می فهمیدیم پولامونو چکار کنیم!
=: همینه دیگه! به جای این که بزنی به زخم زندگی میری اون ماشین لکنته رو می خری و بعدم میندازی پشت قباله ی آبجی ما! یعنی من جای بابای فرشته بودم عمراً دختر به تو نمی دادم!
_: به ماشین من توهین نکنا!
=: یعنی من مرده ی غیرت تو ام! الان درباره ی ماشینت نگران شدی؟! حافظه هم که نداری. مگه ننداختی پشت قباله ی آبجیم؟ حالا ماشینم ماشینم می زنی؟
فرشته خندید و گفت: دست از سرش بردار!
سهند آهی از سر لاعلاجی کشید و گفت: این آبجی ما هم عاشقه ها! زندگی کردن با این هیولا علاوه بر عشق جربزه می خواد که شکر خدا تو داری. مبارکت باشه.
فرشته غش غش خندید و به بازوی بهراد چنگ زد.
سهند گفت: آره اون یکی دستتم بذار روش، دو دستی بچسب این تحفه رو. مبارک باشه.
بهراد چشم و ابرویی آمد و گفت: سهند نذار دهنم باز بشه ها!
=: آبجی غریبه نیست. زنته! دهنتو باز کن هرچی می خوای بگو. راحت باش گلم!
بهناز جلو آمد و گفت: چی میگین شما سه تا همش باهم؟! با سپیده و نامزدش عکس گرفتین؟
سهند اخم کرد و گفت: لازم نکرده. هنوز نه باره نه به داره. عکس شریکی نمی خواد. بگو سپیده بیاد با من، با عروس دوماد عکس می گیریم.
بهناز ابرویی بالا انداخت و گفت: یعنی رو رو برم! تو نصف عکسا شما حضور داشتی. بسه دیگه. برو رد کارت عقده ای دوربین ندیده!
بهناز هرطور بود سهند را از آنها دور کرد. این بار علی رضا جلو آمد و به فرشته گفت: امیدوارم منو حلال کنین و ببخشین. رفتارم اون روزم تو دادگاه اجباری بود. باید همه چیز کاملاً اثبات میشد. البته قبلاً با سپیده خانم هماهنگ کرده بودیم و حرفی نمی زدم که بر علیه پدرتون تموم بشه ولی خب... شما رو ناراحت کردم. معذرت می خوام.
فرشته لبخندی زد و عذرخواهی او را پذیرفت. سر برداشت. پدرش در کنار پدر سهند گرم خوش و بش بودند.
علی رضا کنار بهراد ایستاد. بهراد سر کشید و پرسید: حالا این سبلان کو؟
علی رضا خندید و گفت: بابا تو خیلی گردن کلفتی! یه بار از روی تو بهش گفتم سبلان نزدیک بود دو شقه ام کنه!
بهراد خندید و گفت: ما رو دست کم گرفتی.
بهناز با سپیده برگشت و باهم عکس گرفتند. سهند عصبانی جلو آمد و به بهناز گفت: حالا منو می فرستی دنبال نخود سیاه! نخود سیاهی نشونت بدم که...
بهناز گفت: خاک به سرم بچه ام داره گریه می کنه. بعداً حتماً نشونم بده. من تا حالا نخود سیاه ندیدم.
مجلس گرم و کوچکشان تا پاسی از شب ادامه داشت. آخر شب همگی دوباره تبریک عید و عقدشان را گفتند و رفتند تا عروس و داماد سالی جدید را در کنار هم آغاز کنند....
تمام شد
چهارم بهمن 93
شاذّه
فبلت زنگ زد. بهراد پشت به آنها گفت: فرشته لطفاً جواب بده. فرشته خوشحال از این که بهانه ای پیدا کرده است به سرعت فبلت را برداشت ولی با دیدن اسم هومن آه تلخی کشید و زمزمه کرد: آقاهومنه.
بهراد لیوان قهوه فرانسه اش را پر کرد و گفت: بده خودم جواب بدم.
فرشته لبش را گاز گرفت و سر به زیر انداخت. می دانست که بهراد لجبازتر از آنست که با مخالفت بهناز جا بزند، ولی واقعاً دلش نمی خواست باعث دعوای خواهر برادری بشود. احساس می کرد اینطوری برکت از زندگیش می رود. با بدبختی سر برداشت و به بهناز نگاه کرد. بهناز تبسمی کرد و سرش را توی گوشیش فرو برد.
فرشته آهی کشید و برخاست. برای این که کاری کرده باشد کرکره ها را باز کرد. بهناز بدون این که از روی گوشیش سر بردارد، گفت: خدا خیرت بده. داشتم تو تاریکی خفه می شدم.
فرشته لب برچید و نگاهی به دور و بر انداخت. مشغول مرتب کردن وسایل روی میز بهراد شد.
تلفن بهراد طول کشید. بهناز هم تمام مدت توی گوشیش مشغول بازی بود. بالاخره وقتی بهراد قطع کرد، بهناز سر برداشت و گفت: چه عجب!
بهراد نفسش را پف کرد و گفت: این بابا خیلی حرف می زنه. خب می گفتی... دیگه چه خبر؟
_: من نمی گفتم. تو می گفتی! چرا نمیشه تا وقتی که من هستم بریم خواستگاری؟
=: کار دارم خواهر من. نمی خوام فکرمو از اینی که هست مشغولتر کنم. گفتم که برنامه ی خودمم برای بعد از عید بود. همش تقصیر این سهند و سبلان فضوله که نخود هر آش میشن.
بهناز غش غش خندید و پرسید: هنوزم به سپیده میگی سبلان؟!
بهراد با حرص گفت: وقتی فضولی می کنه آره!
_: برای تو که بد نشد! زودتر به مرادت رسیدی.
=: نه بد نشد. فقط از این که برنامه هام بهم ریخته کلافه ام. بهرحال نمی تونم قبل از عید برم خواستگاری.
_: اینقدر بهانه نیار. بابا یه ساعت می خوایم بریم اونجا بشینیم که قضیه رو رسمی کنیم. عروسی هشتصد نفره نیست که نمی تونم نمی تونم راه انداختی.
فرشته احساس کرد باید دخالت کند. جلو آمد و با تردید گفت: منم قبل از عید آمادگی ندارم. اصلاً باشه همون تو ایام عید. شما هستین دیگه؟
بهناز لب برچید و با حرص گفت: نه بابا اگه می تونستم عید بیام که خوب بود. باید در خدمت خانواده ی همسر باشیم. بذار شوهر کنی می بینی که دیگه هیچ اختیاری از خودت نداری.
بهراد خندید و گفت: حالا چرا جو میدی خواهر من؟! هنوز نیومده داری براش خط و نشون می کشی و خواهر شوهر بازی در میاری؟
_: چه خواهر شوهر بازی ای؟ من که مهمون دو روزم. اینجا نیستم که کاری به کارش داشته باشم. به طور کلی گفتم. همون توی بداخلاق اندازه ی یه قبیله زحمت داری.
بهراد پوزخندی زد و گفت: دست شما درد نکنه. کمر بستی که این عروس ما رو پشیمون کنی!
_: اگه نمی خوای پشیمون بشه زودتر راه بیفت بریم خواستگاری، همه چی رسمی بشه دیگه.
=: اصلاً همه چی رسمیه! پدر و مادرش راضین، پدر من راضیه، قرار مهریه رو گذاشتیم. میمونه قرار عقد و عروسی که واقعاً الان آمادگی ندارم که بهش فکر کنم. میشه تمومش کنی لطفاً؟!!!
بهناز هنوز می خواست جوابی بدهد که تلفنش زنگ زد. گوشی را برداشت و گفت: سلام باباجون.
فرشته با چشم و ابرو به بهراد اشاره کرد و خواهش کرد: بذار برم تنها باشین بهتره.
بهراد برخاست. دست روی شانه ی او گذاشت و زمزمه کرد: اگه اذیت میشی برو. معذرت می خوام که اصرار کردم بمونی.
فرشته با بدبختی نجوا کرد: نه خواهش می کنم.
بهناز قطع کرد و برخاست. در حالی که کیفش را روی شانه اش می انداخت گفت: خب از آشناییتون خوشحال شدم، از سورپریزتونم همینطور. من برم که ظاهراً هرمز پوست از سر بابا و فرشته جون کنده بس که بهانه گرفته.
بهراد پالتویش را برداشت و گفت: میام می رسونمت.
_: نه حالا یه کاریش می کنم. بمون پیش نامزدت.
فرشته با بیچارگی به پشت سر او خیره شد. لحن حرف زدن بهناز خیلی قاطع و راحت بود و چندان دوستانه نمی نمود.
همان موقع بهناز رو گرداند و با او هم خداحافظی کرد. بهراد هم در حالی که یقه اش را صاف می کرد رو به فرشته گفت: من میرم یه سری به سپیده می زنم.
ابروهای بهناز بالا رفت. با تعجب پرسید: جانم؟ واسه چی؟ به نامزدت میگی دارم میرم دیدن دخترخالم؟!!!
بهراد با بی حوصلگی پرسید: چرا تو هی شلوغش می کنی؟ یه کار حقوقی دارم، فرشته هم ازش اطلاع داره. خبری نیست که! مثل این که یادت رفته چند دقیقه پیش گفتم همین سپیده خانم برام خواستگاری رفته!
_: من نمی فهمم اصلاً به سپیده چه ربطی داشته؟
بهراد شانه ای بالا انداخت و گفت: همینو بگو. اونم بی خبر من!
رو به فرشته کرد و با شیطنت گفت: خواهر شوهر بازی در آورده ها!
فرشته به زحمت لبخند زد و منتظر ماند تا بروند. وقتی صدای در پایین راه پله را هم شنید روی مبل نشست و نفسش را پف کرد. اگر بهناز به سپیده زنگ میزد چی میشد؟ یعنی لو میداد که پدرش زندان است؟ بهراد تمام تلاشش را کرده بود که بهناز نفهمد.
کمی فکر کرد و نتیجه گرفت: نه... سپیده هم نمیگه. بهرحال وکیله. قسم خورده اسرار موکلینش پیشش محفوظ بمونه.
آهی کشید و برخاست. فنجانها را شست و برای خودش دوباره چای ریخت و مشغول کار شد. نزدیک عید بود و سفارشهای خرید به نسبت بیشتر شده بود.
بهراد تا عصر نیامد. تماسی هم نگرفت. فرشته دلتنگ به جای خالیش چشم دوخت. پشت میزش نشست و روی صندلی گردانش چرخید. ساعت از پنج گذشته بود که برخاست. نیم نگاهی به بخاری انداخت. از صبح خاموشش کرده بود. درها را قفل کرد و بیرون آمد.
نگاهی به آسمان انداخت. باران نم نم می بارید. چشمهایش از شوق درخشیدند. هنوز کمی تا غروب وقت داشت. به مامان زنگ زد و گفت تا غروب نمی آید.
بعد وارد کافی شاپ شد. یک شیرانبه توی لیوان در دار و نی دار از سهند گرفت و بیرون زد. هنوز چند قدم نرفته بود که یک نفر از کنارش روی نی اش خم شد و کمی آن را مکید. سر برداشت و پرسید: چیه؟ شیر انبه؟
سر برداشت و خنده اش گرفت. با خنده گفت: ا بهراد!
بهراد هم خندید و گفت: سلام. کجا میری بیا ماشین دم دفتره.
فرشته سر به زیر انداخت و آرام گفت: سلام... هیچی جایی نمیرم. هوا خوبه فکر کردم تا غروب قدم بزنم.
بهراد سر برداشت و گفت: زیر بارون و دو نفره و این صحبتا... یه نفره که فایده نداره. یه کم قدم بزنیم بعد بریم شام بخوریم. از صبح تا حالا این طرف و اون طرف دویدم گشنمه.
+: ولی به مامان گفتم غروب برمی گردم.
بهراد گوشیش را در آورد و گفت: خب کاری نداره که. من الان به عنوان یک داماد نمونه اطلاع میدم که برنمی گردی! شماره ی مادر زن جان را هم ندارم. بگو وارد کنم.
فرشته شماره را گفت و بهراد تماس گرفت. کمی بعد قطع کرد و گفت: خب این از این. خب شام چی می خوری؟
+: بهنازخانم چی گفت؟
_: بهناز؟! چی بگه؟ هیچی. تو راه حرف خاصی نزد.
+: فهمید بابا زندانه؟
_: نه! برای چی باید بفهمه؟
+: ممنونم بهراد. به خاطر همه چی.
_: دست بردار!!! شلوغش کردی.
+: سپیده چی می گفت؟ تونست وقت دادگاه بگیره؟
بهراد نگاهش کرد و گفت: من دیگه هیچی درباره ی دادگاه و این حرفا نمیگم. بابا مثلاً می خوایم بریم اولین شام دو نفرمونو بخوریم، اونم تو این هوای ملس...
رنگ از روی فرشته پرید. با نگرانی پرسید: نتونست؟
_: گفتم که هیچی نمیگم. بیخودی نگران میشی اعصابت می ریزه بهم. بیا لطف کن و یه ذره به من و سپیده اعتماد کن. ما قول دادیم بابات رو برمی گردونیم.
+: فقط بگو تونست یا نتونست؟
_: تونست خانم گل. تونست. برای بیست و هشتم وقت گرفته. درست میشه. ولی تو نباید بیای دادگاه. بمون خونه رو تر و تمیز کن برای برگشتن بابات!
+: دلم طاقت نمیاره. باید بیام.
بهراد نفسش را پف کرد و گفت: ببین تا بیست و هشتم هنوز دو هفته مونده. میشه امشب حرفشو نزنیم؟
فرشته غمگین سری به تأیید تکان داد و دست آزادش را توی جیب ژاکتش فرو برد.
بهراد به لیوانش اشاره کرد و گفت: چیه ازش خوردم دهنی شده؟ اگه ناراحتی خودم می خورمش.
فرشته بدون این که نگاهش کند لیوان را به طرفش گرفت. بهراد با تعجب لیوان را گرفت و گفت: خیلی لوسی فرشته! تف که نکردم توش!
فرشته بدون این که به او نگاه کند، با لحنی گرفته گفت: من جسارت نکردم. ولی دیگه میل ندارم.
_: ببین انگار من مزاحم شدم! قبل از این که باهات حرف بزنم دیدمت که چقدر از بارون شاد بودی و با چه لذتی داشتی شیرانبه تو می خوردی.
فرشته سر به زیر پایش را روی زمین کشید و گفت: نه این چه حرفیه؟ من فقط... فقط نگران بابام.
بعد از کمی مکث ادامه داد: و نگران این که بهنازخانم از من خوشش نیاد و دوباره میونه تون بهم بخوره.
_: لازم نیست نگران من و بهناز باشی. ما تمام عمرمون دعوا کردیم و هنوزم عاشق همیم! خواهر برادریه دیگه. ضمناً از تو هم خوشش اومد. یعنی راستشو بخوای می گفت از سر منم زیادی. می گفت اینقدر مظلوم و سر به زیری که آدم دلش می سوزه که بخوای با یه هیولا زندگی کنی!
مکثی کرد و با لحنی فاضلانه افزود: این عین فرمایشات بهناز خانم بود.
فرشته خنده اش گرفت. سر برداشت و گفت: نه بابا! این چه حرفیه؟
بهراد نی را جلوی دهان او گرفت و گفت: خواهرم بهم لطف داره. جون من از این بخور فکر نکنم از من بدت میاد.
فرشته نی را پیش کشید، جرعه ای نوشید و گفت: بدم نمیاد.
بهراد نفس عمیقی کشید و گفت: آخیش! جیگرم حال اومد. داشتم کم کم باور می کردم که بهناز راست میگه و من یه هیولای بالقوه ام!
فرشته مشتی به بازوی او زد و گفت: نه بابا!
بهراد جرعه ای نوشید و گفت: آره بابا. سردت نیست؟
+: نه خوبم.
_: نگفتی شام چی می خوری. بریم یه چلوکباب مشتی بزنیم تو رگ؟
+: بریم!
تا روز بیست و هشتم در بیم و امید گذشت. بهراد بازهم بیشتر روزها را بیرون از دفترش می گذراند تا کمتر با فرشته روبرو شود. ولی بعد از کار اغلب بیرون می رفتند و کمی می گشتند.
فرشته هرروز نگرانتر میشد و هرچه هم بهراد اصرار کرد نتوانست راضیش کند که در جلسه ی دادگاه حاضر نشود.
بالاخره بیست و هشتم رسید. فرشته و مادرش با سهند و سپیده توی دادگاه حاضر شدند. وقتی پدرش را در معیت دو نگهبان آوردند، اشک از چشمهای فرشته فرو چکید.
سپیده دلایل و شواهد محکمی بر علیه اشکان آذرخش آماده کرده بود. ولی اشکان آذرخش به طور غیرقانونی از مرز خارج شده بود و معلوم نبود کجاست. با این حال سپیده تمام تلاشش را کرد که پدر فرشته را تبرئه کند.
فرشته با نگرانی به بحث بین سپیده و دادستان گوش میداد. انگار به خون هم تشنه بودند! در دل کلی برای دادستان که از قضا مرد جوان خوش تیپ از خود راضی ای هم بود، خط و نشان کشید.
کم کم سر و صداها در گوشش به همهمه ی نامفهومی تبدیل شدند. سرش روی پشتی صندلی رها شد و نفهمید کی از حال رفت.
وقتی بهوش آمد روی صندلی توی راهروی دادسرا بود. بابا کنارش نشسته بود و دست دور شانه هایش حلقه کرده بود. دست آزادش را روی صورت او کشید و گفت: فرشته بابا... فرشته...
مامان هم طرف دیگرش نشسته بود. با نگرانی پرسید: زنگ بزنیم اورژانس؟
بهراد جلوی پایش زانو زد و گفت: نه بهوش اومد.
یک لیوان آب قند زیر لبش گرفت و گفت: یه کم از این بخور.
فرشته به زحمت کمی نوشید و با گیجی پرسید: بابا؟ بابا چی شد؟
پدرش با خوشحالی گفت: آزاد شدم باباجون. به لطف و زحمت آقابهراد و خانم سرمدی آزاد شدم.
فرشته جرعه ای دیگر از آب قند نوشید و متعجب پرسید: خانم سرمدی کیه؟
سر برداشت. کمی آن طرف تر سپیده و دادستان از خودراضی را دید که باهم می خندیدند. دادستان با خنده گفت: من اگه جای خانم سرمدی بودم خستگی این همه زحمت به تنم میموند.
سپیده با خنده گفت: اهه علی رضا اذیت نکن. نمی بینی حال نداره؟
فرشته با چشمهای گرد به آن دو نگاه کرد. علی رضا؟! همین علی رضا جان نبود که توی دادگاه می خواست سپیده را با دستهای خودش خفه کند؟! سپیده را نگاه! چه بی خیال با او می خندد!!
سپیده رو به فرشته با لبخند محبت آمیزی گفت: سرمدی فامیل منه.
فرشته با بیحالی تایید کرد. بهراد گفت: اگه بهتری دیگه بریم.
بابا زیر بازویش را گرفت و کمک کرد برخیزد. چقدر دلش برای پدرش تنگ شده بود. حالا می توانستند عید را به راحتی کنار هم باشند. مهم نبود که توی تک اتاق اجاره ای بودند. اینقدر دوری کشیده بودند که این کنار هم بودن را با کمال میل می خواستند.
بهراد خندان نگاهش کرد و قبل از این که حرفی بزند، صدای زنگ در بلند شد. طرف دستش را گذاشته بود روی زنگ و برنمی داشت.
بهراد ابروهایش را بالا برد و گفت: اونی که دستشویی لازمه اینیه که پشت دره، نه من!
گوشی آیفون را برداشت و پرسید: کیه؟
صدای زنی از آن طرف گفت: مامور پست.
بهراد بلند خندید و گفت: بهناز از کی تا حالا پستچی شدی؟
و کلید درب بازکن را فشرد. فرشته مثل فنر از جا پرید و پرسید: بهناز خانمن؟! وای خدا! سر و وضع من مرتبه؟
بهراد غش غش خندید و گفت: خوبی جوش نزن.
و به استقبال بهناز رفت. پایین پله ها او را محکم در آغوش فشرد و سلام و علیک گرمی باهم کردند. فرشته با خجالت بالای پله ها ایستاده بود. یک آن از ذهنش گذشت دلش می خواست الان جای بهناز بود. بلافاصله چنان خجالت کشید که چنگ به صورتش زد.
همان موقع بهراد که به طرف پله ها چرخیده بود سر برداشت و با خنده پرسید: چی شده؟ چرا ناراحتی! خواهرمه!
فرشته دستپاچه و با صدایی لرزان گفت: من من ناراحت نیستم... س س سلام بهناز خانم. خیلی خوش اومدین. چه بی خبر! چه خوب کردین اومدین!
بهناز خندید و همراه بهراد از پله ها بالا آمد. سلام و علیک گرمی با او کرد و بعد از روبوسی کوتاهی گفت: شما باید فرشته خانم باشی! بابا و فرشته جون خیلی ازت تعریف کردن. اصلاً هرکی که بتونه دو روز زیر دست آقاداداش خوش اخلاق ما کار کنه فرشته است!
فرشته با دنیایی خجالت زمزمه کرد: اینطورام نیست.
باهم وارد شدند و بهراد گفت: مثل همیشه تو کار سورپریزی! کی رسیدی؟
_: رفته بودیم تهران عروسی یکی از اقوام هومن، دیگه دیدم نصف راه رو اومدیم تا اینجا نیاییم حیفه. دیشب با آخرین پرواز اومدیم. بنده خدا بابا ساعت یک بعد از نصف شب اومد جلومون.
بهراد با غیظ پرسید: داداشت مرده بود بابا رو زابراه کردی؟
_: خودش زنگ زد احوالی بپرسه، فهمید فرودگاهم، اصرار کرد که بیاد. گفتم به بهراد میگم. گفت نه خودم میام. این از سورپریز من! بابا گفت تو هم برام سورپریز داری! زود رو کن ببینم چه خبره؟
بهراد ابرویی بالا برد و با تظاهر به تعجب پرسید: خبر؟ خبری نیست. سلامتی شما. بچت چطوره؟
_: بچه اسم داره! بحث رو منحرف نکن. زود تند سریع بگو چه خبره؟
فرشته دستپاچه و نگران به او چشم دوخته بود. می ترسید از نظر بهناز مثل سهیلا وصله ی برادرش نباشد و دوباره میانه شان شکر آب شود.
بهراد یک لیوان چای ریخت. یک قاشق کافی میت به آن اضافه کرد. لیوان را بالا گرفت و در حالی که به آن چشم دوخته بود، با لحن مشمئزی پرسید: این چیه آخه؟!
و لیوان را به طرف بهناز گرفت. بهناز با سرخواشی لیوان را گرفت و گفت: خیلیم خوشمزست.
یک بیسکوییت هم از توی جعبه برداشت. روی مبل نشست و گفت: ماشاءالله منشی زرنگی داری. من اینقدر زود اومدم فکر نمی کردم هیشکی غیر از تو این ساعت بیدار باشه.
لبهای فرشته لرزیدند. احساس مزاحمت می کرد. هنوز با بلاتکلیفی ایستاده بود. قدمی به طرف در برداشت و با تردید به بهراد گفت: اگه اجازه بدین برم یه ساعت دیگه بیام.
بهراد با نگاهی خندان و متعجب به او چشم دوخت و پرسید: چرا؟ کجا بری؟
فرشته لبش را گاز گرفت و گفت: بعد از این همه وقت خواهرتون اومدن.... تنهاتون بذارم.
_: بیخود. بشین. چرا بری؟
فرشته با نگاهی ملتمسانه به او چشم دوخت و گفت: حالا الان که....
بهراد دست روی شانه ی او گذاشت و به طرف مبل هدایتش کرد. فرشته با ناراحتی سر مبل روبروی بهناز نشست و سر به زیر انداخت.
بهناز کنجکاوانه به دست بهراد چشم دوخت ولی حرفی نزد. هنوز مطمئن نبود. لیوانش را به لب برد و پرسید: کار و بار چطوره؟
بهراد روی مبل با کمی فاصله کنار فرشته نشست و گفت: خوبه. بد نیست. هومن چطوره؟ اومده؟
_: نه خیلی کار داشت، برگشت تبریز. با هرمز دو تایی اومدیم. پوستمو کند تا رسیدیم. دیگه خدا رو شکر وقتی رسیدیم خوابید.
بهراد به عقب تکیه داد. دستهایش را روی پشتیهای مبل باز کرد و پرسید: هرمز چند وقته شد؟
_: طفلکی بچم چه دایی مهربانی داره! پس فردا تولدشه. عمراً یادت مونده باشه.
بهراد با خونسردی گفت: من تولد خودمم یادم نمی مونه چه برسه به یه وجب بچه!
_: مشکل انجاست که اصلاً موجودیتشو انکار می کنی! ده روز پیشم تولد دریا بوده ولی افتاده بود تو مراسم ختم عموی فرشته جون براش جشن نگرفتن. حالا می خوایم با فرشته جون برای هر دوتاشون جشن بگیریم. سه شنبه شب.
=: خوش به حال خاله و خواهرزاده! نمی خواین برای من جشن تولد بگیرین؟ قول میدم پسر خوبی باشم و انگشتمو تو کیک فرو نکنم!
بهناز غش غش خندید. صدای خنده اش زنگ زیبایی داشت. فرشته با ناراحتی سر به زیر انداخت. لیوان نصفه ی چایش روی میز سرد شده بود. اگر بهناز قبولش نمی کرد... حتماً بهراد هم از همین می ترسید که هیچی نمی گفت.
دست بهراد که روی پشتی بود، روی شانه اش نشست و آرام نوازشش کرد. نگاه فرشته با ترس و خجالت بین بهراد و بهناز چرخید. بهناز ابرویی بالا برد و به بهراد نگاه کرد.
بهراد هم دست از نوازش برداشت و شانه ی فرشته را آرام فشرد. با لبخند گفت: من با نامزدم میام.
بهناز آشکارا جا خورد. فرشته از ناراحتی سرش را بیش از پیش توی یقه اش فرو برد. بهناز آرام پرسید: یعنی نامزدی هم گرفتین؟! دعوت بخوره تو سرم، یه خبر نمیشد به خواهرت بدی؟
بهراد پوزخندی زد و پرسید: چرا هول ورت می داره خواهر من؟ نخیر هنوز خواستگاری رسمی هم نرفتم. همین دیشب صحبتشو کردیم. به بابا هم تلفنی خبر دادم. به تو هم زنگ زدم، احتمالاً تو هواپیما بودی گوشیت خاموش بود.
بهناز نفسی به راحتی کشید و سعی کرد لبخند بزند. آرام گفت: مبارک باشه. چه یهویی!
فرشته از ناراحتی توی خودش جمع شده بود. بهراد متوجه اش شد و کمی نزدیکتر به او نشست. با چهره ای متبسم گفت: آره... خیلی یهویی شد. یه چند تا سوءتفاهم پیش اومده بود که به اینجا رسید. و الا برنامه ی من برای بعد از عید بود. هممون دیشب فهمیدیم!
بهناز متعجب پرسید: چی رو فهمیدین؟!
_: جریان همون سوءتفاهمها دیگه! سهند و سپیده از طرف من به بابای فرشته گفته بودن که می خوام برم خواستگاری. منم رفتم که تکذیب کنم، ولی بحث به اینجا رسید که خودمم همین قصد رو داشتم. بعدم فرشته بهم جواب مثبت داد و به بابا گفتم. اینقدر همه چی قاطی پاتی شده بود که نشد اصلاً اول به بابا بگم و ازش بخوام اون بره خواستگاری! حالا بعد از عید رسماً میریم.
_: چرا بعد از عید؟! الان بریم که منم باشم!
=: الان خیلی سرم شلوغه. نمیشه.
_: اوا مگه می خوای چکار کنی؟ یه گل و شیرینی خریدن که کاری نداره. اونم من و فرشته جون می خریم. تو فقط یه ساعت همراهمون بیا.
=: گفتم که نمیشه. اصرار نکن خواهر من. اسفند ماه شلوغیه. وقت ندارم.
و برای این که بحث را تمام کند از جا برخاست و مشغول درست کردن قهوه فرانسه شد.
بهناز رو به فرشته کرد و با حرص گفت: جون به جونش کنن غد و یه دنده اس!
فرشته به زحمت در جواب او لبخند نصفه نیمه ای زد. هنوز نمی دانست از نگاه بهناز پذیرفته است یا نه. آب دهانش را به زحمت فرو داد و سر به زیر انداخت.