ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طبقه ی وسط (21)

سلاااااام
ببینین من چقدر خوبم و نازم و ماهم و تند تند می نویسم بگو ماشششششالا  بس که قسمت قبلی انرژی مثبت دادین تشویق شدم زودی اومدم 

آبی نوشت: کاش تشویق می شدم خیاطی بافتنی های نصفه ام تموم میشدن 

کنار قهوه ساز به دیوار تکیه داد و شماره ای گرفت. کمی با مشتری بحث کرد. چانه میزد و قیمتی که فرشته می گفت را قبول نمی کرد. گوشی را بین گوش و شانه اش نگه داشت و لیوانی قهوه فرانسه ریخت.

مشتری با نارضایتی گفت که فکر می کند و بعداً اگر خواست دوباره پیام می دهد. فرشته آهی کشید و قطع کرد. نگاه ناامیدی به بهراد انداخت و پرسید: شیر؟ شکر؟

بهراد خندید و گفت: جوش نزن.

لیوان را بدون شیر و شکر روی میز بهراد گذاشت و رو از او گرفت. غرغرکنان گفت: من جوش می زنم یا شما با این قهوه ی تلخ خوردناتون! عین سیگار کشیدن میمونه! آخرش معده براتون نمی ذاره. نه صبحانه می خورین نه نهار. هی اسپرسو هی فرانسه هی چایی!

بهراد دوباره خندید و گفت: امروز از دنده ی چپ پا شدی ها! اعصاب نداری! از اون گذشته من امروز هم سیب زمینی خوردم هم بستنی! هرروز بخوام اینقدر بخورم آخر ماه میشم صد کیلو.

فرشته از گوشه ی چشم نگاه ناراضی ای به او انداخت و پرسید: آخه لاغری به چه قیمت؟ شرط می بندم شصت کیلو هم نیستین! صد کجا بوده؟

_: شرط رو باختی. شصت و یک کیلو! حالا سر چی شرط بسته بودی؟

فرشته از جا برخاست و دلخور گفت: ولی شما مثل این که امروز حالتون خوبه شکر خدا.

بهراد به او که از اتاق خارج میشد نگاه کرد و پرسید: حالا کجا میری؟

+: یه آب به صورتم می زنم الان میام.

توی آینه ی دستشویی نگاهی به قیافه اش انداخت و نفس عمیقی کشید. زیر لب گفت: داری چکار می کنی دختر؟! خجالت بکش!

بهراد روی صندلی گردانش به طرف پنجره چرخید. پر کرکره را کنار زد و غرق فکر به بیرون چشم دوخت. ذهنش شروع به توجیه کردن کرد: اگر مثل همیشه سرخوش و سرحال بود که می تونستم سرد و جدی بمونم. ولی امروز واقعاً حالش خوب نیست. یکی باید این جوّ رو متعادل کنه دیگه. منظوری ندارم که سربسرش می ذارم. فقط... فقط نمی تونم ببینم خسته و بی اعصاب باشه. بهش نمیاد آخه!

سر انگشتش را گاز گرفت و وجدان ملامتگرش غرّید: که فقط می خوای جوّ رو متعادل کنی! هیچ نظری هم بهش نداری. اصلاً خیلی گلی تو! خجالت بکش مرتیکه پررو!

نفسش را با حرص پف کرد و به طرف میزش چرخید. فرشته به اتاق برگشت و با ناراحتی پرسید: ببخشید می تونم برم خونه؟ حالم یه کم...

بدون این که نگاهش کند حرفش را قطع کرد و گفت: آره برو. خسته ای.

فرشته با صدایی که به زحمت به گوش می رسید، گفت: متشکرم.

بهراد از جا برخاست و گفت: می رسونمت.

فرشته با نگاه و لحنی لبریز از التماس گفت: خواهش می کنم آقابهراد. خودم میرم.

بهراد به او چشم دوخت و فکر کرد: چکار کردی باهاش مرد؟ ازت می ترسه!

با صدای زنگ در هر دو کمی جا خوردند. بهراد نفس عمیقی کشید و به طرف گوشی آیفون رفت. برگشت و گفت: سپیده است. فکر کنم به خاطر تو امده. چند دقه صبر کن بعد برو.

فرشته با بی قراری به او چشم دوخت. بهراد که دیگر طاقت نگاهش را نداشت، رو گرداند و به طرف در رفت. سلام و علیک رسمی ای با سپیده کرد و باهم وارد شدند.

سپیده شبیه برادرش بود. درشت هیکل و تقریباً خوش قیافه. آرایش مرتبی داشت با مانتو و مقنعه ی سورمه ای رسمی. جلو آمد. با فرشته دست داد و گفت: یه نیم ساعت وقت داشتم. فکر کردم بیام اینجا یه کم بیشتر درباره ی کارت صحبت کنیم.

فرشته آرام گفت: لطف کردین. متشکرم.

سپیده نشست. از توی کیفش تبلتی در آورد و صفحه ی یادداشتی باز کرد. هرچه که فرشته تلفنی گفته بود را یادداشت کرده بود. نظرات خودش را هم تیتروار اضافه کرده بود.

نگاهی به لیستش انداخت و گفت: خب اول باید شریک پدرت رو پیدا کنیم. گفتی اسمش اشکان آذرخشه؟ همینطور باید با طلبکارا صحبت کنیم. اونا می تونن شهادت بدن که طرف معاملشون شریک پدرت بوده نه پدرت.

فرشته با بیچارگی گفت: ولی چکها رو پدرم امضا کرده.

سپیده خیلی جدی گفت: این اشتباه بزرگیه ولی ما سعی می کنیم اصلاحش کنیم.

سر برداشت و پرسید: بهراد چند تا اسم میدم بهت تو شبکه های اجتماعی سرچ کن ببین می تونی پیداشون کنی.

بهراد لپ تاپ را به طرف خودش چرخاند و گفت: بگو.

سپیده اسامی طلبکارها و شریک پدر فرشته را گفت و بهراد مشغول جستجو شد. سپیده گفت: البته نگران نباش. از پلیس هم می تونیم کمک بگیریم.

فرشته آرام گفت: نشونی و شماره تلفن چند تا از طلبکارها رو دارم.

سپیده محکم گفت: خوبه. بگو یادداشت می کنم.

بهراد گفت: دو نفرشونو پیدا کردم. ولی این اشکان آذرخش توشون نیست.

_: عیبی نداره. پیداش می کنیم.

همانطور که گفته بود نیم ساعت نشست. تند تند سوالاتش را پرسید. بهراد هم مرتب برایش توی اینترنت جستجوهایی می کرد و بالاخره برخاست که برود.

فرشته هم برخاست و همراه او از در خارج شد. مسیرشان تا انتهای خیابان یکی بود. سپیده برنامه هایش را توضیح داد و بالاخره از او جدا شد. فرشته هم خسته و گرفته به خانه رسید. قرص مسکّنی خورد و خوابید.

با ورود مادرش از خواب بیدار شد. مامان هم خسته بود. با اینحال مشغول جمع کردن و بسته بندی اثاثیه ی خانه شدند که زودتر بتوانند اسباب کشی کنند. بعد هم شام ساده ای خوردند و باز فرشته رفت که بخوابد.

روز بعد اصلاً روی رفتن به سر کار را نداشت. بهراد هم با بیتابی انتظارش را می کشید. می ترسید مریض شده باشد و نیاید. اما بالاخره آمد. سر ساعت همیشگی. ولی گرفته تر از همیشه. طبق یک قرار ناگفته و نانوشته هر دو خیلی جدی مشغول به کار شدند. نه از شوخی های بهراد خبری بود و نه از هیجانات فرشته.

بهراد همچنان مشغول تلاش برای کمک کردن به پدر فرشته بود و به توصیه ی سپیده رفت تا با طلبکارها صحبت کند.

روزهای بعد هم به همین منوال گذشت. در سکوت و پرکار. فرشته و بهراد به شدت از همدیگر احتراز می کردند. با سپیده مرتب در ارتباط بودند و بالاخره اشکان آذرخش که فکر نمی کرد کسی اتّهامی بر علیهش داشته باشد خیلی زود پیدا شد.

روز جمعه هم اسباب کشی کردند. پسرخاله اش حبیب به کمکشان آمد. همینطور بهراد و سهند و خواهرش سارا.

سارا یک موجود ریزه میزه ی شاد مثل برادرش بود. دائم شوخی می کرد. سهند هم همینطور. با شوخیهایشان همه سرحال آمده بودند. حال فرشته هم خیلی بهتر بود. نگرانیهایش خیلی کمتر شده بود و خانه ی جدید حسابی خوشحالش کرده بود. اینقدر که دلش می خواست با بهراد هم آشتی کند! البته قهر نبودند ولی دیگر از آن همه سرخوشی خبری نبود.

چند لحظه ای کنار بهراد تنها شد. در حالی که به سارا نگاه می کرد با لحن شادی زمزمه کرد: این دخترخالتون خیلی بانمکه! چرا یه فکری براش نمی کنین؟

بهراد ابرویی بالا انداخت. از گوشه ی چشم نگاهی به سارا انداخت و پرسید: مثلاً چه فکری؟

فرشته لبخندی زد و گفت: برین خواستگاریش! شناسم هست خوبه!

بهراد با دلخوری آشکاری گفت: سهندم به همون بانمکیه! اگه دلت گیره واست جورش کنم.

فرشته متعجب سر برداشت و به چشمهایی که از آنها آتش می بارید نگاه کرد. ناامید شده بود. با گیجی گفت: نه متشکرم.

رو گرداند و به طرف مادرش رفت. میز عسلی را از دستش گرفت و غرغرکنان گفت: شما بر ندارین آخه!

میز را توی اتاق برد. از پنجره به بهراد که عصبانی توی حیاط ایستاده بود نگاه کرد و زیر لب گفت: بداخلاق!



طبقه ی وسط (20)

سلام
خوب هستین؟
به نظرتون الهام بانو دقیقاً سرش به کجا خورده؟! (گمونم همون نقطه ای که بهراد بهش اصابت کرده )
نشستم پشت کامپیوتر درباره ی سپیده و وکالت و رفع اتهام و اسباب کشی بنویسم، اینا رو تحویلم داده! حالش خوشه بنده ی خدا!

آبی نوشت: گمونم نگران بستنی ها و سیب زمینی های خورده نشده بود!

صورتش را توی قیف بستنی فرو کرد و بو کشید. بوی خنک و ترش و شیرینش بغضش را آرام می کرد. قطره ی چکه کرده را لیسید و آرام گفت: یه روزی جبران می  کنم. حتماً جبران می کنم.

بهراد آخرین تکه ی قیف بستنی اش را خورد و نگاه ناراضی ای به دستهای شکلاتی اش انداخت. از جا برخاست و در حالی که می رفت تا دستهایش را بشوید گفت: من با این همه عذاب وجدان تو چکار کنم؟ باور کن فرشته نه تو بدترین آدم روی زمینی نه بقیه فرشته ان!

خودش از مثالش خنده اش گرفت و نیم نگاهی به فرشته که هنوز درگیر بستنی اش بود انداخت.

فرشته بدون این که نگاهش کند گفت: ولی شما فرشته این!

ابروهای بهراد بالا پرید! با تعجب به طرف او چرخید و گفت: این مزخرفا چیه؟ کی گفته من فرشته ام؟! این که برای آروم کردن دل خودم بخوام به بابات کمک کنم یعنی من خوبم؟ اون اخلاق سگی منو ندیدی؟ این که هیشکی رو نمی تونم تحمل کنم؟ این که اینقدر خودخواهم که الان شیش ماهه که با خواهرم قهرم؟ من هزار تا بدی دارم فرشته. تو رو خدا اینقدر خوشبین و خوش باور نباش. همه اون طور که تو فکر می کنی خوب نیستن. باور کن که نیستن.

فرشته لقمه ی بزرگی از بستنی را بلعید و با هیجان مضحکی پرسید: با آیدا قهرین یا با دریا کوچولو؟؟؟ ای جانم اینقدر دلم می خواد خواهراتونو ببینم!

بهراد با نگاهی عاقل اندر سفیه به او خیره شد. نمی دانست بخندد یا سرش را به دیوار بکوبد! بالاخره غرغرکنان پرسید: یعنی اینقدر احمق به نظر میام که با دو تا بچه کوچولو قهر باشم؟؟؟

فرشته خجالت زده خندید. از جا برخاست. از کنار بهراد که هنوز ایستاده بود رد شد و در حالی که دستهایش را می شست گفت: من جسارت نمی کنم. احمق که نه. ولی یه ذره لجباز هستین.

از گوشه ی چشم عکس العملش را پایید و به انتظار تنبیه با احتیاط سر جایش برگشت.

بهراد پوزخندی زد. سری تکان داد و پشت میزش نشست. ضربه ای روی صفحه ی ماوس لپ تاپ که خاموش شده بود زد و گفت: با تمام اینها میگی من فرشته ام! احمقانه اس!

فرشته خندید. یک سیب زمینی برداشت و گفت: پس من احمقم! ولی می دونین من با این حماقت مشکلی ندارم. ولی صبر کنین ببینم!

ناگهان از جا پرید و با هیجان شدید از کشف جدیدش پرسید: شما یه خواهر دیگه دارین؟

بهراد با تظاهر به ترس چشمهایش را بست و سرش را عقب برد. نالید: به خاطر خدا فرشته! این که من یه خواهر دیگه داشته باشم اینقدر عجیبه؟

فرشته با سر خوشی سر جایش نشست. پاکت سس را روی سیب زمینی هایش خالی کرد و گفت: عجیب نیست هیجان انگیزه! اینقدر دلم می خواست خواهر برادر داشتم! بچگیام یه همسایه داشتیم اونم مثل من خواهر نداشت. قرار گذاشتیم خواهر هم باشیم. ولی خونشونو فروختن و از محلمون رفتن. ما هم از اون محل رفتیم. الانم شوهر کرده رفته لاهیجان. از هم بی خبر نیستیم. ولی خیلی وقت یه بار میشه که یه تلفنی نامه ای خبری بگیریم.

بهراد نفس عمیقی کشید و آرام گفت: خواهر منم شوهر کرد رفت تبریز.

فرشته سر برداشت و با همدردی گفت: آخخخ... تبریز خیلی دوره!

بهراد سری به تأیید تکان داد و بدون جواب خودش را با سیب زمینی هایش مشغول کرد.

فرشته یک سیب زمینی را آرام آرام خورد و بعد پرسید: اسمش چیه؟

بهراد برخاست. برای خودش یک لیوان چای ریخت و با لحنی بی تفاوت گفت: بهناز.

+: چرا قهرین؟

بهراد پشت میزش برگشت. بدون این که به اون نگاه کند، گفت: اون قهر نیست، من حوصلشو ندارم.

فرشته آه بلندی کشید و گفت: حیف!

بهراد بی توجه به او فبلت را پیش کشید و روشنش کرد.گفت: هه! هنوز کار می کنه. فقط شیشه اش ترک داره دست رو می خراشه. اینجا یه چسب محافظ داشتم به نظرم.

مشغول جستجو توی کشویش شد. فرشته رو گرداند و فکر کرد: نمی خواد درباره ی خواهرش حرف بزنه...

چند لحظه صبر کرد ولی طاقت نیاورد. با غصه گفت: حتماً دلش براتون خیلی تنگ شده!

بهراد با تظاهر به بی توجهی به دقت مشغول چسب زدن روی صفحه ی ترک خورده ی گوشی شد.

فرشته مکثی کرد و چون جوابی نشنید، با لحن مضحکی گفت: خوب شد شما داداش من نیستین و الا تا حالا از غصه مرده بودم!

بهراد در حالی که همچنان به شدت مشغول بود، غرید: آره خوب شد داداش تو نیستم.

بعد از چند لحظه ادامه داد: واقعاً مایه ی ننگ خانواده بود یه دختر به این خوبی و یه پسر به این مزخرفی!

فرشته دیگر طاقت نیاورد. از جا پرید. روبروی او ایستاد. روی میزش خم شد و دستهایش را ستون بدنش کرد. با عصبانیت گفت: میشه اینقدر از خودتون بد نگین؟! اینقدر میگین که خودتونم باورتون شده! اگه نمیرین با خواهرتون آشتی کنین واسه اینه که می ترسین پستون بزنه. اگه سهیلا ولتون کرده واسه اینه که زیادی نازشو خریدین. اون همه کادو، اون همه قربون صدقه رفتن، شما رو یه ترسو جلوه داده. دخترا احتیاج به یه مرد قوی دارن. کسی که پشتیبان باشه نه نوکر دست به سینه! شما قوی هستین. وقتی که عشقی برای از دست دادن نباشه با تمام توانتون مردانه پشتیبانی می کنین. همونطور که دارین کمک من می کنین. چون بین ما چیزی نیست که بترسین که از دستم بدین. ولی برای سهیلا اینطوری نبوده. برین برای عشقتون بجنگین. عشق رو گدایی نکنین. شما لیاقتتون بیشتر از این حرفاست.

خسته از داد زدن بی وقفه اش روی مبل افتاد. بهراد جا خورده و نگران سعی می کرد عصبانیت او و حرفهایش را در ذهنش تجزیه و تحلیل کند.

فرشته سر به زیر انداخت و بعد از چند لحظه آرام گفت: معذرت می خوام. اگه می خواین اخراجم کنین همین الان بگین. من طاقت شنیدنشو دارم.

بهراد تبسمی کرد و به او که همچنان سر در گریبان فرو برده بود چشم دوخت. بعد از چند لحظه گوشی شخصیش را برداشت و شماره ای گرفت. روی بلند گو گذاشت و آن را روی میز رها کرد.

فرشته آب دهانش را به زحمت قورت داد و با عذاب وجدان سر برداشت. صدای متعجب و خوشحال زنی پرسید: بهراد خودتی؟!!! بهراد قطع نکن!

بهراد تبسمی کرد و گفت: سلام.

صدای بهناز به بغض نشست. گرفته گفت: سلام. خوب هستی بهراد؟ سرماخوردگیت بهتره؟ از بابا جویای احوالت بودم.

بهراد نفسی کشید و سعی کردم آرامشش را حفظ کند. گفت: متشکرم. خوبم. زنگ زدم... عذرخواهی کنم.

+: عذرخواهی واسه چی؟ اگه بدونی چقدر دلتنگت بودم! داشتم دق می کردم بهراد! یه دونه داداش که بیشتر ندارم!

_: تو رو خدا گریه نکن!

+: قسم نده. نمی دونی چقدر خوشحالم!

صدای گریه ی بچه ای هم به گوش رسید. بهراد بی حوصله گفت: ببین بچه رم به گریه انداختی.

+: جونم مامان! ببین داییه! بگو دایی سلام!

بهراد نفس عمیقی کشید و چشمهایش را بست. گفت: اگه کاری نداری...

بهناز با عجله حرفش را قطع کرد و گفت: ببین بهراد به روح مامان من به خاطر خودت مخالف بودم. می دونستم که این دختر وصله ی تو نیست. الانم از این که جدا شدین دلم خنک نشده. باور کن دلم برات میسوزه.

بهراد با لحنی تند و عصبانی گفت: زنگ نزدم که برام دلسوزی کنی یا بگی من می دونستم! من فقط می خواستم.... می خواستم این قهر بیخودی تموم بشه. دیگه هیچ وقت حرفی از اون ماجرا نزن. فعلاً خداحافظ.

بهناز با گریه تند تند گفت: باشه باشه. خداحافظ. ممنون که زنگ زدی.

بهراد غرید: خواهش می کنم.

و تماس را قطع کرد.

رو به فرشته که با لبخند نگاهش می کرد، کرد و با لحن مضحکی گفت: من یه فرشته ام!

لبخند فرشته عریضتر شد. با اطمینان گفت: هستین.

بهراد بی حوصله گفت: برو بابا! بیا اینم فبلت صحیح و سالم! یه قهوه فرانسه هم بذار.

فرشته از جا پرید. با لبخند فبلت را برداشت و به طرف قهوه ساز رفت.


طبقه ی وسط (19)

سلام به روی ماهتون
شبتون قشنگ و پر از رویاهای طلایی

تلفن ثابت که زنگ زد از جا پرید و گوشی را برداشت. ضربانش بیخودی بالا رفته و نگران بود. صدایی از آن طرف خط پرسید: منزل آقای ایزدی؟

آهی کشید و گفت: نه اشتباه گرفتین.

گوشی را گذاشت. دوباره به طرف چایساز رفت و فنجانش را پر کرد. بهراد بدون این که نگاهش کند، گفت: فرشته اینقدر چایی نخور.

متعجب و ناراحت نگاهش کرد. گیج بود نمی فهمید چه می گوید. بهراد روی صندلی چرخانش نیم چرخی زد و رو به او پرسید: چرا اینقدر اضطراب داری؟ سپیده که آدم نمی خوره! چته آخه؟

فرشته با گیجی به فنجان چای نگاه کرد و گفت: چایی هنوز هست. بریزم براتون؟

_: من چایی نمی خوام! واسه اضطرابت میگم نخور.

بالاخره فرشته متوجه شد. خندید. جرعه ای نوشید و گفت: کی میگه!

بهراد هم در جوابش لبخندی زد و گفت: همون اسپرسو خور حرفه ای!

فرشته در دل به خود تشر زد: داری خیلی سربسرش می ذاری ها! چته امروز؟ هان؟ بهت خندیده پررو شدی! خجالت بکش دختر.

تلفن  ثابت زنگ زد. تک سرفه ای زد و گوشی را برداشت. پرسید: بله؟

سپیده با همان لحن موقر و رسمیش، البته با کمی صمیمیت گفت: سلام فرشته جان. ببخشید که اون موقع نتونستم جواب بدم.

فرشته نفس عمیقی کشید و آرام گفت: سلام. خواهش می کنم.

سر برداشت. از نگاه خندان بهراد خنده اش گرفت. رو گرداند و لبش را گاز گرفت. لب مبل نشست. دستش را زیر شالش برد و موهایش را چنگ زد. درباره ی مشکل پدرش به سپیده توضیح داد. سپیده با آرامش گوش می داد و هرجا که لازم بود سؤالی می پرسید. چند لحظه بعد فرشته کاملاً آرام گرفته بود. نفس عمیقی کشید و روی مبل راحت نشست و تکیه داد. اما بازهم نگاهش را از بهراد می دزدید. سنگینی نگاهش را حس می کرد و می ترسید باز خنده اش بگیرد.

سپیده پیشنهاد کرد اول ادلّه ی محکوم کننده ی شریک متواری پدرش را جمع آوری کنند تا مجبور به پرداخت قرضها نشوند و بتوانند با اعاده ی حیثیت از پدرش او را آزاد کنند.

فرشته با نگرانی گفت: ولی این خیلی طول می کشه!

_: ولی برای پدرت بهتره. اگه بتونیم ثابت کنیم که اشتباه شده، دیگه یه سابقه دار محسوب نمیشه و براش امتیاز بزرگیه.

سرش را بین دستهایش گرفت و گفت: هرجور صلاح می دونین عمل کنین. حق الوکاله رو هم با آقابهراد حساب کنین بعداً با من قسطی حساب می کنن.

_: نگران اون نباش. فعلاً تمام تلاشمون رو می ذاریم برای رفع اتّهام و سوء سابقه ی پدرت.

لبش را گاز گرفت و زمزمه کرد: متشکرم.

_: اگه کار دیگه ای با من نداری فعلاً خداحافظی می کنیم.

+: نه. متشکرم. خداحافظ.

_: خداحافظ.

گوشی را روی میز گذاشت و سر به زیر انداخت. بهراد پرسید: چیه؟ اینقدر ترسناک بود؟

فرشته غرق فکر جواب داد: نه... نمی دونم.

_: بیخودی بزرگش می کنی.

+: می ترسم نتونه رفع اتّهام بکنه. اگه بابا تا عید نیاد من دق می کنم.

_: نگران نباش. من و سپیده هر کاری که از عهده مون بر بیاد برات می کنیم. قول میدم.

سر برداشت و به بهراد چشم دوخت. بعد از چند لحظه آرام پرسید: چرا؟

بهراد برخاست. قهوه ساز را روشن کرد و پشت به او گفت: دلیلشو قبلاً برات توضیح دادم.

فرشته التماس کرد: باید تمامشو باهام حساب کنین. نمی خوام زیر دینتون بمونم.

بهراد فنجان کوچک اسپرسو را برداشت و مطمئن گفت: نمی مونی.

به طرف او برگشت. جرعه ای نوشید و پرسید: کی اسباب کشی می کنین؟

با پریشانی جواب داد: نمی دونم. مامان امروز خودش میاد با خاله بلقیس حرف بزنه.

بهراد همان طور که کنار قهوه ساز ایستاده بود شکلاتی برداشت. فرشته نگاهش کرد و فکر کرد: انگار مجبوره قهوه ی تلخ رو به ضرب شکلات پایین بفرسته! خب نخور!

اما بر خلاف انتظارش بهراد شکلات را به طرف او پرت کرد و گفت: قیافشو! اینو بخور بلکه قند و فشارت بالا بیاد. رنگت سبز شده.

شکلات را توی هوا گرفت و به یاد روزهای مدرسه که خیلی خوب می توانست هرچه که به طرفش پرت می کردند را توی هوا بگیرد، لبخند زد.

شکلات را روی میز گذاشت و گفت: حالم خوبه. فقط... فقط یه کمی تهوع دارم. از اضطرابه. همه چی قاطی شده. این اسباب کشی و وکیل گرفتن و ....

حرفش را نیمه تمام گذاشت و سر به زیر انداخت. از احساس ناخوانده ای که بیشتر از همه پریشانش کرده بود چیزی نگفت.

بهراد در سکوت نگاهش کرد. فنجانش را سر کشید و توی سینک کوچک ظرفشویی گذاشت. تکیه اش را از دیوار گرفت و همان طور که به او چشم دوخته بود به طرف میزش برگشت. پشت میزش نشست. سر به زیر انداخت و در دل به خودش غر زد: چشماتو درویش کن بچه!

سهیلا خیلی خوشگلتر از فرشته بود. ولی زیبایی سهیلا کجا و روح پاک و سبک فرشته کجا؟ کنار سهیلا دائم نگران اشتباه کردن بود. بد قضاوت شدن. این که کاری نکند که سهیلا را برنجاند. تمام انرژی و تلاشش را برای خوشحال و راضی کردن او گذاشته بود و حالا خسته بود. خسته تر از آن که دیگر بتواند ناز بخرد. ولی فرشته نه منتظر ناز خریدن او بود نه دنبال مچ گرفتن هنگام اشتباهاتش! فرشته آرام بود و آرامش می کرد.

دستهایش را روی چشمهایش گذاشت و نفس عمیقی کشید. فرشته از جا پرید و با نگرانی پرسید: باز سردرد شدین؟

دستهایش را از روی صورتش برداشت و آرام نگاهش کرد. تبسمی کرد و پرسید: قدت چقدره؟

فرشته دستی روی سر خودش کشید و با لحن خنده داری گفت: خیلی درازم نه؟! خب دیگه این بابای ما از مال دنیا که چیزی نداشت که بهمون بده یه قد دراز داده که اقلاً به نردبوم احتیاج پیدا نکنم.

بهراد لبخندی زد و گفت: خیلی هم خوب! فقط می خواستم ببینم از من بلندتری یا کوتاهتر؟

فرشته ابرویی بالا انداخت و با بدبینی پرسید: چرا اون وقت؟

واقعاً چرا؟! بهراد کلافه برخاست و در دل به خودش غر زد: آخه اینم سؤال بود که تو کردی؟ توضیحتم که دیگه عذر بدتر از گناه!

پشت به فرشته کرد و بدون جواب الکی مشغول شستن دستهایش شد. برای این که بیکار نباشد یکی از فنجانهای زیر شیر را هم برداشت که بشوید. فرشته به تندی گفت: بذارینش الان میشورم. ببخشید به خدا! حواسم رفت به این سپیده خانم و رفع اتّهام، اینا موند. بذارین میشورم.

بهراد فنجان را شست و توی آبچکان گذاشت. فنجان بعدی را برداشت و بدون این که به او نگاه کند پرسید: من حرفی زدم؟ امدم دستمو بشورم، اینارم یه آب می کشم. چار تا فنجون شستن هیشکی رو نکشته. برو به کارت برس. به علی مرادی هم زنگ بزن بگو اگه با تیپاکس نشد با اتوبوس بفرسته.

فرشته سردرگم گفت: چشم.

تلفن را زد. فبلت را برداشت و کلافه روی مبل نشست. امروز همه چی بهم ریخته بود. بهراد هم عجیبتر از معمول شده بود. حضورش کلافه اش می کرد. کاش بیرون می رفت. انگار هوای اتاق هم گرمتر از همیشه بود.

سر برداشت. نگاهی به شعله ی بخاری انداخت و فکر کرد بلند شود و کمی آن را کم کند.

بهراد دست از ظرف شستن کشید. دستهایش را با حوله ی کوچک کنار ظرفشویی خشک کرد و به فرشته که با حالتی عصبی پیامها را می خواند و جواب میداد نگاه کرد. پرسید: گرم نیست؟

فرشته ترسیده و متعجب سر برداشت. فکرش را خوانده بود؟! همه اش را؟!!!

دستپاچه گفت: بله یه کمی گرمه.

شعله بخاری را کم کرد. به طرف جالباسی رفت. پالتویش را برداشت و گفت: گذاشتم رو شمعک. اگه سردت شد زیادش کن. یه چند تا کار بیرون دارم میرم انجام بدم. چیزی نمی خوای؟

او بی هوا پرسیده بود و فرشته هم بی منظور با لبخند عریضی گفت: چرا! بستنی!

هر دو برای لحظه ای حیرت زده بهم نگاه کردند. لبخند روی لب فرشته آرام خشکید. بهراد دستهایش را مشت کرد.

فرشته دستپاچه برخاست و گفت: ببخشید الکی گفتم. اتاق گرم شده یه مزخرفی از دهنم پرید. به خود نگیرین.

و خنده ای هم برای عادی کردن فضای اتاق چاشنی کلامش کرد. بهراد تبسم کمرنگی کرد و گفت: باشه. خداحافظ.

+: خداحافظ.

از در که بیرون رفت فرشته آه بلندی کشید و خودش را روی مبل رها کرد. بهراد از توی راه پله برگشت و گفت: شالمو جا گذاشتم.

فرشته دوباره از جا پرید. بهراد گفت: بشین. خداحافظ.

+: خداحافظ.

روی مبل نشست و صبر کرد تا صدای باز و بسته شدن در خروجی را شنید. روی کاناپه دراز کشید و سرش را روی دسته ی نرمش گذاشت. سردش شد. بلند شد، کمی بخاری را زیاد کرد. ژاکتش را هم پوشید و دوباره دراز کشید. سرش خیلی درد می کرد و اعصابش حسابی بهم ریخته بود. کاغذ شکلاتی را که بهراد به طرفش پرت کرده بود را باز کرد و روی میز رها کرد. شکلات را در دهان گذاشت و مزه مزه کرد. با خودش گفت: سعی کن با شکلات خوب بشی. اینجا مسکّن نداریم!

فبلت را برداشت. از بد روزگار از همیشه کمتر پیام داشت. همه را ظرف چند ثانیه جواب داد و هرچه صبر کرد پیام دیگری نیامد. یک بازی باز کرد و سعی کرد خودش را سرگرم کند. اما بیشتر از چند دقیقه نتوانست تحملش کند. دست دراز کرد. فبلت را روی میز گذاشت. به پهلو چرخید و فکر کرد که چه دلایلی برای رفع اتهام از پدرش می تواند ارائه کند.

 

بهراد با قدمهای سریع به طرف خانه ی خاله بلقیس رفت. کلید انداخت و وارد حیاط شد. با دیدن مادر فرشته و خاله بلقیس که مشغول تعارف و خداحافظی بودند، لبخندی زد و جلو رفت. سلام و علیک گرمی کرد. خاله بلقیس با خوشحالی گفت: گلی خانم مادر فرشته جون هستن.

بهراد سری تکان داد و گفت: بله دیشب افتخار آشناییشون رو داشتم.

گلی خانم لبخندی زد. با دیدن بهراد بی اختیار بغض کرد و گفت: خدا حفظت کنه پسرم. خدا مادرتو بیامرزه و پدرتو برات نگه داره.

بهراد دستی به سرش کشید و خجالت زده گفت: لطف دارین. با اجازتون.

خواست به طرف ماشینش برود ولی برگشت و گفت: اگه جایی می خواین برین برسونمتون.

بعد از کلّی تعارف و تکلّف گلی خانم به زحمت سوار ماشین شد و نشست. بهراد گفت: ببخشید. این شاسی بلند حسابی اسباب دردسره.

گلی خانم خندید و گفت: نه بابا تو که جوونی. اگه الان اینجور چیزا سوار نشی می خوای به سن من با درد پا سوار شی؟! خیلی هم خوبه. نوش جونت.

_: متشکرم. سلامت باشین.

ماشین را بیرون زد و پیاده شد تا در گاراژ را ببندد. با وجدان خودش درگیر بود. فکر کرد: الان اگه بدونه به دخترش نظر داری بنده خدا دور از جونش سکته می کنه! تازه الانم بیای و هیچی نگی، وقتی به لطف خدا شوهرش آزاد شد، می تونن بهت بگن نه؟! لیاقت توی پست فطرت یه "نه" جانانه است که تو امانت مردم خیانت کردی. فکر کردن چشم پاکی! دختر مثل دسته گل رو فرستادن پیشت تو هم که یهو چشمات باز شده و به به!

نفس پر از حرصی کشید. گلی خانم با ناراحتی پرسید: چیزی شده پسرم؟

لحظه ای نگاهش کرد و با لبخند گفت: نه نه هیچی نشده.

+: حتماً دیرت میشه. همین جا پیادم کن خودم میرم.

_: نه دیر نمیشه. خیالتون راحت باشه.

+: نه به خدا از کار و زندگی میفتی. نگه دار خودم میرم.

_: این چه حرفیه گلی خانم؟ اگه کار داشتم بیخودی تعارف نمی کردم. می رسونمتون.

باید می گفت از ترس دخترش از دفتر بیرون زده است؟! حرفی نزد. در عوض از سپیده گفت و این که وکالت همسر او را به عهده گرفته است. این که نگران حقّ الوکاله اش نباشد و سپیده تمام تلاشش را برای رفع اتّهام و اعاده ی حیثیت آقای سحابی می کند. گلی خانم هم کلّی دعای خیر و تشکّر کرد و بالاخره جلوی در تولیدی پیاده شد.

بهراد دستی به صورتش کشید و توی آینه ی ماشین نگاه کرد. دنده عقب گرفت و از کوچه خارج شد.

به یکی دو تا معاملات املاک سر زد. بالاخره توانست آپارتمان جمع و جوری برای پسرخاله اش پیدا کند. ولی هنوز ساختمانش کامل نشده بود و باید پیش خرید می کرد. با چند تا تلفن و توضیحات، قرارهای اولیه را گذاشت و به طرف دفترش برگشت. حالش بهتر شده بود و احساس می کرد می تواند دوباره خونسرد باشد.

جلوی دفتر پارک کرد. از ماشین پیاده شد و ناگهان با ناراحتی فکر کرد: آخ! براش بستنی نخریدم!

وارد کافی شاپ شد. سهند با یک سینی قهوه و کیک از جلویش رد شد و سلام کرد. زیر لب جوابش را گفت و منتظر شد تا کارش تمام شود.

سهند سینی را جلوی مشتری گذاشت و به طرف بهراد برگشت. دستی سر شانه اش زد و پرسید: احوال جناب مجنون چطوره؟

غرغر کرد: برو بابا.

سهند پشت یخچال ویترینی رفت و پرسید: امرتون؟

خم شد و توی یخچال کمی کیکها را جابجا کرد تا ظاهر بهتری به ویترین بدهد.

بهراد آرنجهایش را روی یخچال گذاشت و پرسید: بستنی چی داری؟

ابروهای سهند بالا رفت. سر برداشت و پرسید: چی شده تو سرما هوس بستنی کردی؟

آرام گفت: واسه خودم نمی خوام.

سهند چرخید و بدون این که به او نگاه کند، جدی پرسید: مهمون داری؟

بهراد دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برد موازی او که به طرف فریزر می رفت راه افتاد. با لحنی بی تفاوت گفت: نه.

سهند در فریزر را باز کرد. بستنی های رنگی توی ظرفهای مختلف بودند. لبخندی زد و گفت: پس میوه ای بدم.

بهراد از این طرف فریزر سر کشید. نگاهی به بستنی های شکلات و قهوه کرد و گفت: شکلاتیم به نظرم خوبه.

سهند سر برداشت و گفت: کم ما رو سر کار بذار داداش! واسه خودت که نمی خوای. فرشته خانمم هم هربار بستنی می خواد میوه ای می گیره.

بهراد با اخم گفت: جدی جدی باورت شده که خواهرته!

سهند سر به زیر انداخت. مشغول گذاشتن توپهای رنگی بستنی توی قیف بیسکوییتی شد. در همان حال گفت: چرا که نه؟ یه داداش که بیشتر نداریم. از خدامه که خوشبخت باشی.

قیف را به طرفش گرفت و لبخند صلح جویانه ای زد.

بهراد نتوانست قهر بماند. سری به تاسف تکان داد و گفت: خیالات خام نکن. فکر نمی کنم بشه.

سهند متبسّم پرسید: چرا که نه؟ کی بهتر از تو؟

بهراد آهی کشید و جوابی نداد. کیف پولش را بیرون کشید و پرسید: چقدر شد؟

سهند گفت: بذار جیبت. کم سر پول رنگ و نقاشی رو اعصابم نرفتی! این یکی رو به جون بهراد نمی گیرم.

_: به جون خودت!

=: خب به جون خودم. یه میکس شکلات و قهوه برای خودت بدم که اون بنده ی خدا به دلش بگیره بتونه مال خودشو بخوره؟

_: اگه پولشو می گیری بده.

=: لوس نشو.

_: دو تا پاکتم سیب زمینی سرخ کرده بده.

سهند ابرویی بالا انداخت و به طعنه گفت: رودل نکنی یه وقت!

_: تو پولشو بگیر من چیزیم نمیشه. خیالت تخت.

بعد هم تا سهند داشت سفارشش را حاضر می کرد، پول را کنار صندوق گذاشت. بستنی و پاکتهای سیب زمینی را گرفت و قبل از آن که سهند بتواند باز سر پول نگرفتن چانه بزند بیرون رفت.

به زحمت همه را توی یک دست گرفت و با کلید در را باز کرد. داخل شد. با پشت پاشنه به آرامی در را بست و تازه به یاد آورد که می توانست زنگ بزند! بهتر هم بود. بی خبر وارد نمیشد. شاید بنده خدا فرشته راحت نشسته باشد و اینطوری بی خبر بد میشد. فکر کرد: حتماً صدای باز و بسته شدن در رو شنیده دیگه!

سعی کرد کمی آرامتر از پله ها بالا برود تا مثلاً فرشته فرصت کند به وضعیت عادی برگردد. ذهنش بی اجازه مشغول رویاپردازی شد. اگر روزی می توانست با فرشته ازدواج کند، یک روز که مثل امروز فرشته هوس بستنی کرده بود...

با لبخندی بر لب بالای پله ها رسید. سینه ای صاف کرد و گفت: سلام.

با دیدن فرشته که روی مبل خوابش برده بود جا خورد. رویای شیرینش بی اجازه به راه خود رفت. شاید با یک لبخند مهربان بالای سرش می رفت و می گفت: خانم خانما بیدار شو برات بستنی گرفتم. تازه سیب زمینیم هست!

فرشته با صدای سلامش از خواب پرید. ولی گیج بود و نمی فهمید کجاست. دستی به پیشانی دردناکش کشید و فکر کرد: کی بود سلام کرد؟

چشمهایش را باز کرد. اولین چیزی که دید فبلت و کاغذ شکلات روی میز جلویش بود. یعنی چی؟

ناگهان به خود آمد! وحشت زده چنان از جا پرید که با همان سرعت به زمین خورد! فبلت از روی میز شوت شد و به دیوار روبرویی برخورد کرد. این بار واقعاً شکست. فرشته وحشت زده و ناامید به فبلت نگاه کرد و شالش را که عقب رفته بود جلو کشید.

بهراد سر پا نشست و با نگرانی پرسید: خوبی؟ کاش زنگ زده بودم! حتی یه درصدم فکر نکردم خواب باشی. دیدم صبح حالی نداری. باید...

فرشته خجالت زده روی زمین نشست و به بستنی ها و کیسه ی محتوی پاکتهای سیب زمینی خیره شد. با حیرت زمزمه کرد: بستنی گرفتین؟

بهراد انگار تازه به یاد آورد. کیسه را روی میز گذاشت. بستنی میوه ای را به طرف او گرفت و گفت: آره. سهند گفت میوه ای می خوری. ولی اگه شکلات و قهوه می خوری اینو بگیر. برای من فرقی نمی کنه.

باز به نجوا جواب داد: نه همین خوبه. خیلی ممنون.

بستنی را گرفت و بغض کرده از خجالت نالید: فبلت شکست.

بهراد نیم نگاهی به آن انداخت و گفت: بی خیال. خوبی؟ جاییت نشکسته؟

فرشته به زحمت از روی زمین برخاست و روی مبل نشست. سر به زیر گفت: خوبم ولی شکستمش! همش خرج می ذارم رو دستتون!

بهراد بی حوصله گفت: برو بابا! بخور تا آب نشده. جدی شکلات نمی خوای؟ خوشمزه تره ها!

سر برداشت و لبخندی زد. آرام گفت: نه. میوه ای بیشتر دوست دارم.

با خجالت کمی خورد. انگار قندش پایین افتاده بود که اینقدر دلش بستنی می خواست. خوشمزه هم بود!

بهراد پشت میزش نشست. لپ تاپ را باز کرد و در حالی که بستنی می خورد به خود تشر زد: آدم باش. چیه غرغر می کنی می خوای رو مبل روبروش بشینی؟! تا همین جاشم کلی پررویی کردی! حقت بود گوشی گرانبهات بشکنه!

فرشته از جا برخاست. به طرف گوشی رفت. یک تکه از جلد شکسته و جدا شده بود. شیشه اش هم کلی ترک برداشته بود. تکه ی جلد و گوشی را برداشت. به طرف بهراد برگشت و با عذاب وجدان گفت: ببینین می خواین دیگه اصلاً بهم حقوق ندین. با این وضع بدهکاریهای من به شما...

بهراد بی اختیار خندید. عاشق این مهربانی اش بود! گفت: اونو ولش کن. بستنی تو بخور آب شد. سیب زمینیم گرفتم. امروز...

به دنبال بهانه ای دستش را توی هوا تکان داد. با کمی مکث ادامه داد: امروز گشنم بود.

فرشته به زحمت لبخند زد. سر به زیر انداخت و آرام گفت: واسه خودتون می گرفتین. چرا زحمت کشیدین؟

دلش می خواست سرش را به دیوار بکوبد. از جا برخاست. فبلت را از او گرفت و به تندی گفت: بشین بخور اینقدرم حرف نزن! اونی که مهمه گوشی نیست. اطلاعات توشه که قابل بازیافته. مطمئن باش. از همه شون بک آپ دارم.

گوشی را روی میز انداخت. پاکتهای سیب زمینی را در آورد. مال خودش را روی میز کارش گذاشت و در دل به خودش گفت: سعی کن آدم باشی. باشه؟

فرشته به پشت سر او چشم دوخت و فکر کرد: کاش اینقدر خوب نبودی که اینقدر عذاب وجدان نگیرم. اگه اینقدر خوب نبودی می تونستم بگم هر بلایی سرت میاد حقته. ولی حالا... آخه من چه جوری پول اون گوشی رو جور کنم؟

نشست و به بستنی که داشت آب میشد نگاه کرد. زهرش شده بود ولی به زحمت خورد.

بهراد صفحه ی لپ تاپ را به طرف او برگرداند و گفت: این مدل رو ببین! حافظش از قبلی بیشتره. قیمتشم به نسبت امکاناتش مناسبه. نظرت چیه؟ سفارش بدم؟

فرشته با چشمهای اشکی به فبلتی که بهراد می گفت نگاه کرد و گفت: قیمتش زیاده. میشه یه چیز ارزونتر بگیرین که بشه از حقوق من...

بهراد بی حوصله گفت: فرشته بس کن. افتادی زمین. اگه به جای گوشی پای تو می شکست چه خاکی باید تو سرم می کردم؟ به نظرت همین خوبه؟ بخرم؟

فرشته زمزمه کرد: هرچی دوست دارین بخرین.

_: خیلی خب. بستنی تو بخور داره چکه می کنه.


طبقه ی وسط (18)

سلام به دوستای خوشگلم
دلم می خواست حالا که داستان رو روال افتاده و رفته تو مود عاشقانه بیشتر بنویسم ولی مثل همیشه فرصت ندارم. اینو داشته باشین تا فرصت بعدی.
خوش باشین

مامان داشت با حبیب حرف میزد. فرشته توی درگاه اتاق پشت در بسته نشسته بود و دعاهای خیر مادرش را برای بهراد می شنید و در دل فکر می کرد کاش بهراد ماشینش را نفروشد. مگر توی زندگی اش چقدر دلخوشی داشت که همین اسباب بازیش را هم از دست بدهد؟

مامان که گوشی را گذاشت از جا برخاست. نفس عمیقی کشید و رفت که بخوابد. مامان در را باز کرد و گفت: حبیب خیلی ازش تعریف کرد. می گفت تنها عیبی که تا حالا ازش دیده بوده مال دوستی و پول جمع کردنش بوده که بنده خدا این عیبم نداره. حتی تو پولشم همیشه دقت داشته که حلال باشه. خلاصه که گفت اگه خودش گفته؛ حتماً دنبال کار خیری بوده و شرّی تو حرفش نیست.

فرشته پوزخندی زد و فکر کرد: مال دوستی! پول جمع کردن! طفلکی بهراد!

مامان آهی کشید و چون جوابی از فرشته نشنید گفت: بیا سفره بنداز شام بخوریم.

با بی میلی از جا برخاست. سفره را انداخت. وقتی شروع به خوردن کردند، گفت: به خاله بلقیس گفتم. یه اتاق تو حیاط دارن بهمون اجاره میدن. امروز رفتم تمیزش کردم.

مامان با تعجب پرسید: مگه نگفتی اضافه کار دارم؟

بدون این که روی نگاه کردن به مادرش را داشته باشد، گفت: چرا گفتم. می خواستم سورپریز بشه.

_: اجارش چقدره؟

+: نپرسیدم. خاله بلقیس مهربونتر از این حرفاست. مطمئنم زیاد نمیگه. یه اتاقه دیگه. مگه چقدر میشه؟

_: هرچقدر. باید می پرسیدی. باید طی می کردی. اصلاً خودم فردا مرخصی می گیرم میام باهاش حرف می زنم.

+: باشه.

_: حالا تو چته؟

سر برداشت و با دستپاچگی ای که می کوشید پنهانش کند، پرسید: من؟ من طوریم نیست!

_: از چیزی ناراحتی؟

+: نه.

_: به من نگاه کن فرشته! چی شده؟

سر برداشت و به مادرش چشم دوخت. کلی خجالت و ناراحتی داشت که خودش هم درست دلیلش را نمی دانست.

دوباره چشم از او برگرفت و گفت: از آقابهراد خجالت می کشم. نمی خوام زیر دینش باشم. خودم کم کم دارم قسطا رو میدم.

مادرش با بدگمانی پرسید: چیزی ازش دیدی؟ چرا هیچی نمیگی؟ درست حرف بزن بچه!

سر برداشت. نگران و دستپاچه گفت: نه نه هیچی ازش ندیدم. اون خیلی مرد خوبیه. خیلی بهتر از اون که حبیب میگه. چشم پاک، نجیب، دست و دل باز... من فقط...

سر به زیر انداخت و آرام ادامه داد: فکر می کردم خودم می تونم درستش کنم.

مامان غرغرکنان گفت: این مبلغ اون قدری نیست که من و تو بتونیم درستش کنی. اگه بهش اطمینان داری بذار کمکمون کنه. من مطمئنم که اشتباه نمی کنی. بالاخره این چند وقت صبح تا شب باهاش بودی. آدم ناپاک زود خودشو لو میده.

فرشته سر به زیر، سر به تأیید تکان داد و در حالی که لقمه ای بر می داشت آرام گفت: نه اون پاکه. خیلی پاکه.

مامان آهی کشید و گفت: ولی تو یه چیزیت میشه!

+: خجالت می کشم. همین الانشم داره زیادی بهم حقوق میده.

_: بیخود! لازم نیست خجالت بکشی. بابات بیاد بیرون جبران می کنیم. فکر کردم اگه بتونیم یه جایی پیدا کنیم با بابات ساندویچی ای چیزی بزنیم خوب میشه. آشپزیش خوبه. منم کمکش می کنم. هرچند که کار منو قبول نداره و خیلی خوشش نمیاد تو دست و پاش بپلکم ولی خب...

از یادآوری غرغرهای شوهرش لبخندی پرحسرت بر لبش نشست و ادامه داد ولی اینقدر دلتنگشم که عیبی نداره. بذار هرچی می خواد غر بزنه.

فرشته سر برداشت و متبسم به مادرش نگاه کرد. او هم دلتنگ بود. خیلی دلتنگ بود.

مامان بغضش را فرو داد و به تندی گفت: بخور. یخ کرد. فردا صبحم به آقابهراد بگو دستش درد نکنه. قبول می کنیم. خدا یک در دنیا صد در آخرت بده. خدا پدر و مادرشو براش نگه داره.

فرشته زمزمه کرد: مادرش فوت کرده.

_: الهی بمیرم. خدا رحمتش کنه. خدا سایه پدرشو بالای سرش نگه داره. خدا بهش زندگی خوب و راحت بده...

دعاهای مادر ادامه داشت. فرشته به آرامی غذایش را خورد و مشغول جمع کردن سفره شد.

شب خوابش نبرد. تا صبح با آرامشی بی سابقه به سقف چشم دوخته بود. اگر بابا می آمد و دوباره دور هم بودند...

دم به دم صبح می خواست بخوابد که شماطه ی نماز صبح مادرش زنگ زد. نخوابیده برخاست. نمازی خواند و آماده شد که برود. مامان که هنوز سر سجاده بود گفت: یه لقمه بخور بعد برو.

خواب آلوده گفت: دیرم میشه. همون جا می خورم. خداحافظ.

احساس سبکی می کرد. بیشتر راه را دوید. وقتی رسید با همان سرعت از پله ها بالا رفت. بهراد با عجله از دفتر بیرون آمد. چهارچوب را گرفت که نیفتد. با نگرانی پرسید: طوری شده؟

فرشته خندید و ایستاد. گفت: سلام. نه چطور؟

بهراد نفسی کشید و با بی حوصلگی گفت: علیک سلام. پس چرا می دوی؟

فرشته مکثی کرد و متفکرانه گفت: من خیلی روزا با عجله میام بالا. خب سرده می خوام زودتر برسم به بخاری.

بهراد به طرف میزش رفت و گفت: ولی امروز از تو خیابون داشتی می دویدی. از پنجره دیدم.

فرشته دستهایش را روی بخاری گرفت و پشت به او پرسید: پنجره ایرادی پیدا کرده بود یا اشتباهاً بازش گذاشته بودم؟

بهراد روی صندلی اش لمید و رو به لپ تاپش با بی تفاوتی گفت: نه. ایرادی نداشت. بازم نبود. چطور مگه؟

فرشته تبسمی کرد. برگشت و دو تا لیوان برداشت. پرسید: چایی براتون بریزم؟

_: بریز. نگفتی منظورت چی بود.

فرشته با احتیاط گفت: همیشه به من میگین نرو پشت پنجره.

در دل به خودش تشر زد: حالا که بیچاره می خواد لطف به این بزرگی بهت بکنه بهش طعنه می زنی؟!!!! خوبه بیفته رو لج و دیگه کمک نکنه؟؟؟؟

امّا بهراد پوزخندی زد و گفت: نه که تو خیلیم رعایت می کنی! دائم پشت پنجره ای و با تغییرات جوّی و پرنده چرنده ها صفا می کنی!

فرشته لیوان چای را با قندان جلویش گذاشت. با شوق گفت: من عاشق طبیعتم.

بهراد با همان پوزخند بدون این که نگاهش کند، گفت: می دونم.

فرشته لبخندی زد و با خوشرویی گفت: حالا هی مسخره کنین.

بهراد ابرویی بالا برد. نیم نگاهی به او انداخت و متعجّب پرسید: من مسخره کردم؟!

فرشته سر به زیر انداخت. حبّه قندی برداشت و گفت: حالا...

روی مبل نشست. فبلت را روشن کرد و مشغول خواندن پیامها شد.

ساعتی بعد از جا برخاست و گفت: راستی برم قندای آقاسهند رو پس بدم و ببینم پول رنگاش چقدر شده. زود میام.

بهراد بدون این که نگاهش کند غرّید: بشین. پول رنگ و نقاشی رو براش کارت به کارت کردم. قنداشم همون موقع که خریدم پس دادم.

فرشته با خوشحالی پرسید: جدّی قبول کرد؟ چقدر شد؟

_: به تو چه؟ گفتم که از حقوقت کم می کنم. تو چی؟ با مامانت حرف زدی؟ قبول کرد؟

+: آره کلّی هم دعاتون کرد. حالا باید برم چند تا از بدهکاراشو ببینم. ببینم تا چقدر میشه باهم کنار بیاییم.

_: وکیلش چی میگه؟

+: وکیل نگرفتیم. همه گفتن این وکیل تسخیریا کاری نمی کنن و درست نمیشه و این حرفا... چه می دونم. برای هر ماده قانونی تو دانشگاه هی اینترنتو زیر و رو کردم. یعنی اون وقتی که می رفتم. دیگه بعدشم همش با خود طلبکارا طرف شدم. اونی هم که پول رو بالا کشیده که خدا ازش نگذره، معلوم نیست کجاست.

_: بدون وکیل که نمیشه!

+: یعنی برم تقاضای وکیل تسخیری بدم؟

_: نه... می تونی با سپیده مشورت کنی. خواهر سهند. بذار ببینم شمارشو داشتم. نه تو همون فبلت دست خودته. بهش زنگ بزن. همه چی رو براش توضیح بده.

+: همین جوری بی مقدمه؟! بگم من کی هستم؟!

بهراد چشمهایش را گرد کرد و گفت: یعنی سپیده تو رو نشناسه؟ فکر می کنی سهند آلو تو دهنش خیس می خوره؟ عمراً!

+: بعد خواهرشم همین جوره؟ من نمی خوام همه از مشکلاتم خبر بشن.

بهراد خندید و گفت: سپیده؟ هرگز! حرف معمولی رو هم به زحمت می زنه. ما همیشه میگیم سهند حقشو خورده. شماره رو پیدا کن زنگ بزن. وکیل کاری ایه. حق الوکاله شم خودم حساب می کنم کم کم از حقوقت کسر می کنم.

فرشته لب برچید. با وجود اطمینان بازهم شک داشت که زنگ بزند. شماره را پیدا کرد و چون بهراد منتظر بود تماس را برقرار کرد.

صدای خانمانه ی موقری گفت: سلام آقای جم.

فرشته لبهایش را با زبان تر کرد و گفت: سلام. من فرشته ام.

سپیده خیلی رسمی گفت: سلام خانم. خوب هستین؟ اگه اشکالی نداره من ده دقیقه دیگه باهاتون تماس می گیرم. دفتر آقای جم هستین؟

فرشته ناراحت و دستپاچه گفت: بله. متشکرم. خداحافظ.

_: خداحافظ.

بهراد خندید و گفت: چرا رنگت پریده؟ چی گفت مگه؟

فرشته فبلت را کنار گذاشت. از جا برخاست و گفت: گفت ده دقیقه دیگه خودش تماس می گیره. خیلی هم رسمی بود. مطمئنین خواهر آقاسهنده؟

بهراد صفحه وبی که داشت می خواند را زیر و بالا کرد و گفت: حتماً کسی تو اتاقش بوده که نمی تونسته جلوش حرف بزنه.

فرشته با حواس پرتی برای خودش فنجانی چای ریخت. بدون این که به بهراد تعارف کند، حبّه قندی برداشت و توی قاب پنجره نشست. زانوهایش را به بغل گرفت و جرعه ای نوشید.