ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

طبقه ی وسط (17)

سلام عزیزانم
امیدوارم از این قسمت هم لذت ببرین

نیم ساعتی بعد بهراد لباس عوض کرده و مرتب برگشت. دم در ایستاد و ساده و کوتاه به فرشته گفت: بریم.

رو به سهند پرسید: تو نمیای؟

سهند از بالای نردبام گفت: نه بابا گفتم که فعلاً ادامه میدم تا شام خاله جان حاضر بشه، اونم بخورم و برم.

بهراد ابرویی بالا انداخت و به طعنه گفت: شکرپنیر!

سهند گفت: شکرش درست. پنیرش چیه؟

بهراد دست بلند کرد و گفت: خنکی محض جنابعالی! بریم فرشته.

فرشته با ملایمت گفت: کم لطفی می کنین آقابهراد.

بهراد متعجب پرسید: در حق این؟! نه والا! نمی خواد ازش دفاع کنی. هیچ مشکلی در دفاع از خودش نداره. حالا هم بیا تا از نردبون پایین نیومده بریم که من زیر دست و پاش له نشم!

سهند خندید و گفت: خوبه می ترسی و بازم میگی! نمی ترسیدی چکار می کردی؟

_: این گردن ما از مو باریکتر. خداحافظ.

از خاله هم خداحافظی کردند و با فرشته بیرون آمدند. سوار که شدند، بهراد پرسید: به مامانت زنگ زدی؟

+: آره تو راه بود. با یکی از همکاراش داشت می رفت خونه. ممنون.

_: خواهش می کنم.

+: به نظرم آقاسهند دست دوم و سومم امشب تموم کنه!

_: آره رنگ پلاستیک خوبیش همینه. یه روزه سر و تهش هم میاد. سهندم بلده. قبل از کافی شاپ زدن یکی دو سال شاگرد نقاش بوده. سرمایه ای جمع کرد و امد کافه چی شد.

+: چه باحال! این آقاسهند هرروز یه روی تازه رو می کنه!

بهراد خوشش نیامد. چهره اش جدی شد و پرسید: چه روی تازه ای؟

+: مثلاً همین که پسرخاله ی شماست. من اوائل نمی دونستم. ظاهرتون هیچ ربطی بهم نداره.

بهراد با چهره ای درهم پرسید: مثلاً این موی بلند و شکم گنده اش خیلی جذّابه؟!

فرشته متعجب گفت: من نگفتم جذّابه!

بهراد قهرآلود گفت: گفتی باحاله.

فرشته گیج و استفهام آمیز به او چشم دوخت. بعد از چند لحظه با ناراحتی گفت: من... چشمم دنبال پسرخاله ی شما یا هیچکس دیگه نیست.

بهراد نفسش را پف کرد و غرید: خوبه.

فرشته رنجیده خاطر به او نگاه کرد و پرسید: مگه چکار کردم که اینجوری برداشت کردین؟ من که نگفتم بیاد کمک! تازه اگه قبول کنه پول نقاشیشم بهش میدم... البته شما هم... کمک کردین...

صدایش رفته رفته خاموش شد. رو گرداند و به قطرات باران که نم نم روی شیشه ی ماشین می نشستند چشم دوخت.

بهراد همان طور که چشم به خیابان دوخته بود، با لحن سرد رئیس مأبانه اش گفت: لازم نیست باهاش طرف بشی. تعارف می کنه. خودم حساب رنگ و نقاشیشو باهاش می کنم. بعداً از حقوقت کسر می کنم.

فرشته آهی کشید. دوباره بداخلاق شده بود! برای چی؟ خدا می دانست. نگاهی به کف دستهایش که جابجا لکه ی رنگ داشت انداخت. با سر ناخن یکی از لکه ها را تراشید.

چند دقیقه در سکوت گذشت. بهراد جلوی در خانه شان توقّف کرد. فرشته سر بلند کرد و گفت: خیلی لطف کردین. متشکرم. از قول منم به فرشته خانم تبریک بگین.

بهراد نگاهش نمی کرد. ظاهرش همچنان قهر بود. فرشته لب برچید و فکر کرد: ای بابا مگه چکار کردم؟!

دست روی دستگیره ی در گذاشت. دلش نمی خواست اینطوری برود. نمی خواست بهراد توی سوءتفاهم بماند. نمی خواست فکر بدی در باره اش بکند.

لبش را گاز گرفت. من من کنان گفت: امم... آقابهراد... اشتباه می کنین.

بهراد سر برداشت. نگاهش دیگر سرد نبود. معمولی بود. پرسید: درباره ی چی؟

فرشته سر به زیر انداخت و به زحمت گفت: آقاسهند. من واقعاً...

بهراد حرفش را قطع کرد و گفت: فراموشش کن. فقط... یه کمی... بی خیال... بیخودی حساس شدم.

فرشته سر برداشت و ملتمسانه پرسید: یه کمی چی؟ چرا حرفتونو نصفه می زنین؟

_: هیچی بابا. فراموشش کن. می خواستم درباره ی یه چیز دیگه حرف بزنم. ولی... باشه فردا.

+: تا فردا دلم هزار راه میره. الان بگین.

بهراد آهی کشید و رو گرداند. به همسایه ی فضولی که از پنجره سر کشیده بود و ماشینش را می پایید نگاه کرد. آرام گفت: برو همسایه ها دارن می بینن. برات بد میشه.

فرشته بی حوصله پف کرد و گفت: کار بدی نمی کنم که برام بد بشه. از اون گذشته ما داریم از این محله میریم. حالا بگین.

یک مرد جوان رد شد و با کنجکاوی توی ماشین را نگاه کرد. بهراد اخمی کرد و صبر کرد تا مرد رد شود.

همانطور که با نگاه مرد را بدرقه می کرد، آرام گفت: چند سال پیش که بابا سالهای آخر دبیریش رو می گذروند با راهنمایی یکی از همکارا، وام سنگینی گرفت که بره تو کار ساختمون سازی. می گفتن درآمد داره، اما بد زمین خورد. همون موقع مامانم مریض شد و خرج دوا درمون هم خیلی بیشتر از انتظارمون در اومد. هرچند برای اون حرفی نداشتیم. هرچی میشد می دادیم. شروع کردم به کار بلکه یه گوشه از خرجا رو بگیرم. از کارای کوچیک که سرمایه ای نمی خواست شروع کردم. اهل اینترنت بودم و می تونستم از دور و بر دنیا جنس پیدا کنم. برای هر ریالش زحمت کشیدم که بابا نیفته زندون. حتی بعضی از طلبکارا رو بدون خبر بابا می دیدم و چکا رو پاس می کردم. اینا رو گفتم که بگم درکت می کنم. ولی همون قدرم از یادآوری اون خاطره ها زجر می کشم. من اگه میگم می خوام کمکت کنم، به خاطر تو نیست. به خاطر خودمه. من تو کار کردن تو، مریضی مادرمو می بینم. پشت خم بابا رو می بینم. سخت می گذره برام. زودتر پیشنهاد نکردم چون قصد ازدواج داشتم. بالاخره نمیشد دست خالی زن گرفت. ولی الان یه مقدار سرمایه دارم به علاوه این ماشین که هر کیف و لذتی که می خواستم ازش بردم. دیگه کاریش ندارم.

نفس عمیقی کشید و همانطور خیره به روبرو ساکت شد.

فرشته در سکوت به او چشم دوخت. دلش می خواست دستهایش را بگیرد و ببوسد. سر به زیر انداخت. بعد از چند لحظه با صدای لرزانی پرسید: برای همین حقوقم یهو چهاربرابر شد؟ وقتی از حبیب دربارم تحقیق کردین، پولی که مال ماه بود شد هفتگی؟

مکث کرد. بهراد جوابی نداد. فرشته ادامه داد: من همین طوری هم مدیون شما هستم. شما خیلی به من لطف کردین. دارم قسطاشو میدم. سعی می کنم هرجوری شده تا آخر سال آزادش کنم. با طلبکارا حرف زدیم. یه مقداریش که جور بشه باقیشو رضایت میدن که آزاد بشه. نه این که طلبا صاف بشه ولی می تونه بیاد بیرون.

_: فرشته من چیزی ازت نمی خوام. دیشب دوباره کابوس شدم. کابوس اون روزای سرد و تلخ. بذار فراموششون کنم. تو لیاقتشو داری. مطمئنم که داری. اون چکا رو بده به من. طلبا رو صاف می کنیم. باباتو میاریم بیرون. من یه نفرم. خرجی ندارم. ماه به ماهم به خاله اجاره ندم بنده خدا هیچی نمیگه. همین الانشم نصف قیمت ازم میگیره. چکا رو نگه می دارم. کم کم با خودت و بابات صاف می کنم. بذار کمر مادرت صاف بشه.

برگشت و ملتمسانه نگاهش کرد. فرشته لب به دندان گزید و سر به زیر انداخت. با بغض پرسید: چه جوری جبران کنم؟

_: دارم بهت میگم این کار خودمو خوشحال می کنه. این روزا کم بدبختی نکشیدم. بذار منم آروم بگیرم. هیچی نمی خوام. پولمو پس می گیرم. نگفتم که هدیه میدم!

فرشته سر برداشت و از پشت پرده ی اشک نگاهش کرد.

بهراد آرام پرسید: مامانت خونه است؟

فرشته سر تکان داد و با صدای گرفته ای گفت: اوهوم. فکر کنم رسیده باشه.

بهراد در را باز کرد و گفت: میام با خودش صحبت می کنم.

باهم وارد شدند. مامان با تعجب و نگرانی نگاه کرد. فرشته بغض داشت.

مامان جلو آمد و پرسید: سلام. طوری شده؟!

فرشته به زحمت گفت: سلام. آقابهراد صاحبکارم هستن.

بهراد هم سلام کرد. فرشته به آشپزخانه رفت و دستهایش را زیر شیر آب گرفت. تنش داغ شده بود و قلبش از شدّت هیجان درد می کرد. توی دستهایش را پر از آب کرد و نوشید. شیر را بست و همان جا کنار کابینت سر خورد و روی زمین نشست. صدای حرف زدن بهراد با مادرش را می شنید. اما اینقدر غرق افکارش بود که نمی فهمید چه می گویند.

بعد از نیم ساعت بهراد رفت. مامان به آشپزخانه آمد. فرشته که حالش بهتر شده بود از جا برخاست. مامان گیج و پریشان گفت: هیچی هم نذاشت پذیرایی کنم. هی گفت مهمونم باید برم. بنده خدا... حالا باز به حبیب زنگ بزنم ببینم کار درستیه چکا رو بدیم دستش یا نه... تو چی میگی؟ این چند وقت چقدر شناختیش؟

فرشته آرام گفت: آدم خوبیه.

بدون این که بداند که چرا روی نگاه کردن به چشمهای مادرش را ندارد از آشپزخانه بیرون رفت.


طبقه ی وسط (16)

سلام به روی ماه دوستان گل و گلاب خودم
امیدوارم همگی سلامت و خوشحال باشید

جلوی یک سوپرمارکت نگه داشت. گفت: تشنمه. میرم آب بگیرم. چیزی می خوای برات بگیرم؟

فرشته با چشمای گرد شده به این همه مهربانی و توجه نگاه کرد و به زحمت زمزمه کرد: نه ممنون.

بهراد پیاده شد. محکم سرش را تکان داد تا از شر آن همه فکر خلاص شود. فرشته متحیّر به رفتنش نگاه کرد و زمزمه کرد: والا یه چیزیش میشه!

گوشیش زنگ زد. مامان بود. گفت: از تولیدی زنگ زدن گفتن برای یه سری کار بیام. نه که امروز نمایشگاه دارن هنوز یه مقداری از لباسا حاضر نیست.

+: نمایشگاه دارن؟ از چه ساعتی؟

_: هفت صبح تا هفت شب. گفته بودم بهت. نگفته بودم؟

+: نه. همون فروشگاه اصلی؟

_: ها... چطور مگه؟ هرچی خواستی خودم برات می دوزم.

+: برای خودم نمی خوام. صاحبکارم می پرسید.

_: آهان. باشه. نهار میای؟

+: نمی دونم.

_: من تا شب هستم. اگه رفتی خونه یه چیزی بخور.

+: چشم. خداحافظ...

_: خداحافظ.

نفسش را پف کرد و به بهراد که توی مغازه بود نگاه کرد. بطر آب را خرید و بیرون آمد. همان دم مغازه بازش کرد و سرش را بالا گرفت. نیمی از بطری را ته حلقش خالی کرد و فرو داد. با خودش فکر کرد: حالا مثل یه پسر خوب میری دختر مردم رو دم خونشون پیاده می کنی. آفرین گل پسر!

در ماشین را باز کرد. فرشته با سرخوشی گفت: مژده بدین! پیدا کردم!

بهراد متعجب گفت: خدا بخیر کنه. چی رو پیدا کردی؟

سوار شد و بطری نصفه را کنارش انداخت. پرسید: واقعاً خوراکی چیزی نمی خواستی؟

+: نه ولی چطوره برای فرشته خانم یه مانتوی خوشگل با تخفیف ویژه بخرین؟

_: ساعت هفت صبح روز جمعه؟! خوبی تو؟ حراجیهاشم اقلاً عصر باز می کنن. تازه بنجل نمی خوام بخرم.

+: شمام که فقط بزنین تو ذوق آدم! کی گفت بنجله؟ تولیدی ای که مامان کار می کنه امروز نمایشگاه داره. از هفت صبح تا هفت شب. جنساشم خیلی متنوع و قشنگن. از اون گذشته اگه خوشتون نیومد نخرین خب.

_: باشه بابا حالا چرا عصبانی میشی؟

+: من عصبانی نیستم.

_: هفت صبحش رو مطمئنی؟

+: آره الان مامان زنگ زد. اونجا بود. یعنی مامان که تو قسمت دوخته ولی گفت نمایشگاه بازه.

_: باشه. بریم ببینیم پیشنهاد ویژه ی شما چطوریاس. نشونی رو بده.

فرشته نشانی را گفت و بهراد راه افتاد. رادیو را هم روشن کرد که سکوت آن همه حالت خصوصی و نزدیکی را توی ماشین پخش نکند.

فرشته در حالی که سرش را با آهنگ آرام آرام تکان می داد. زمزمه کنان مشغول خواندن همراه تصنیف رادیو شد.

بهراد از گوشه ی چشم نگاهش کرد و انگشتش را به دندان گزید. این دختر دنیایی انرژی مثبت بود. اگر همیشه کنارش بود... اگر... سرش را تکان داد و جلوی پیشروی افکارش را گرفت.

پشت چراغ قرمز چشمهایش را بست و نفس عمیق کشید. تصنیف تمام شده بود و حالا مجری با انرژی و سرحال وصف زیبایی صبح تعطیل زمستانی را می کرد.

نزدیک فروشگاه توقف کرد. باهم پیاده شدند و شانه به شانه ی هم راه افتادند. سرد بود. فرشته خودش را محکم بغل کرد و گامهایش را سریعتر برداشت. وارد که فروشگاه که شدند اولین چیزی که توجهش را جلب کرد هوای گرمی بود که از بخاری بزرگ نزدیک در متساعد میشد. با خوشحالی جلو رفت و دستهای یخ زده اش را به طرف بخاری گرفت.

بهراد نیم نگاه اخم آلودی به او انداخت و با قدمهایی مصمم از کنارش رد شد. فرشته سر در آغوش بخاری اخم او را ندیده گرفت و غرغرکنان در دل گفت: الان باید چکار کنم؟ برم همراش انتخاب کنم؟! نه که خیلی سلیقمو قبول داره!

دقیقه ای بعد بهراد با یک پالتوی خوش دوخت خاکستری برگشت و آمرانه گفت: اینو امتحان کن.

فرشته متعجب برگشت و گفت: ولی فرشته خانم از من درشت تره. این حدوداً سایز منه ولی...

نگاهش که به نگاه قاطع بهراد رسید جمله اش نیمه کاره ماند. مکثی کرد و با احتیاط گفت: من بهش احتیاجی ندارم. متشکرم.

بهراد با خونسردی گفت: این یه دستوره. بپوشش.

فرشته تبسمی کرد و گفت: امروز تعطیله. قرار نیست تحت اوامرتون باشم.

بهراد هم خندید و گفت: فرشته رو اعصاب من راه نرو. بپوشش دیگه. بی اعصابی منو که دیدی! فکر نمی کنم همچین دلتنگش باشی.

فرشته دست برد تگ قیمت را رو به بهراد بالا گرفت و خیلی جدی گفت: این قیمت حتی تو حراجم برای من زیاده. تقریباً تمام درآمد من صرف قسطای بدهی بابام میشه تا بتونم زودتر آزادش کنم. از ترحمم خوشم نمیاد. تا حالا هم با این ژاکت سرما نخوردم. لطف کنین اصرار نکنین.

چهره ی بهراد هم سخت و جدی شد. آرام گفت: تا حالا حرفشو نزدم... چون نخواستم ناراحتت کنم. ولی دلم می خواد رقم این بدهی رو بدونم. شاید بتونم کاری بکنم.

فرشته با اخم گفت: گفتم بهتون از ترحم خوشم نمیاد.

_: من می تونم ماشینمو بفروشم. زحمتی نیست.

+: می دونم اون عروسک خیلی می ارزه ولی ربطی به من و بابام نداره.

بهراد نفسش با حرص رها کرد. پالتو را روی دستش انداخت. چند قدم برگشت و آن را دوباره سر جایش آویخت.

فرشته هم توی خط دیگری راه افتاد و از او دور شد. عصبانی بود و به هیچکدام از لباسها نگاه نمی کرد. از همه ی آنها بدش می آمد. این لباسها قیمت چشم و کمر و خستگی های مادرش را داشتند. حالا که بهراد حرف بدهی را پیش کشیده بود بیشتر از قبل از دیدن لباسها خشمگین بود.

بهراد یک مانتو برداشت. بدون این که جرأت کند دوباره به طرف فرشته برود و نظرش را بپرسد، قیمتش را حساب کرد و کنار در خروجی ایستاد.

فرشته او را دید و آرام جلو رفت. باهم خارج شدند. چند قدم در سکوت رفتند تا این که فرشته نفس عمیقی کشید و گفت: فکر می کنم یه عذرخواهی بهتون بدهکارم.

بهراد در عقب ماشین را باز کرد. کیسه ی خریدش را روی صندلی انداخت و گفت: نه بابا حالاها حالاها مونده تا حساب بداخلاقیهای من صاف بشه.

فرشته پوزخندی زد. دور ماشین چرخید. در جلو را باز کرد و بالا رفت. در حالی که کمربند را می بست گفت: ماشین شاسی بلند غیر از پز هیچی نداره!

بهراد لحظه ای با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. بعد رو گرداند و در حالی که راه میفتاد پرسید: برم بفروشمش؟

+: نه ابداً! یعنی اگه بفروشین محاله حتی یک قرونشو قبول کنم. به طور کلی میگم. سوار و پیاده شدنش که سخته. خیلی هم نرم و دلچسب نیست. نمی دونم چرا همه عاشقشن.

بهراد تبسمی کرد و گفت: شاید حس این که از بالا به مردم نگاه کنی!

+: اوه اوه بهتون نمیاد اینقدر از خودراضی باشین!

_: نه ربطی به از خودراضی بودن نداره. کلاً ارتفاعشو دوست دارم. امکاناتشم همینطور. ده سالی براش رویاپردازی کردم تا تونستم بخرمش.

+: اون وقت به همین راحتی حرف از فروشش می زنین! فکر نمی کنین ماشین طفلکی از غصه دق کنه؟! ده سال منتظرتون بوده!

_: اشتباه گرفتی عزیزم! من منتظرش بودم!

عزیزمش کاملاً بی برنامه بود. هم خودش جا خورد هم فرشته. ولی فرشته به سرعت مشغول حرف زدن شد تا موضوع را عوض کند.

+: خب کشش باید دو طرفه باشه. اگه اون شما رو نخواد که...

لبش را گاز گرفت و زیر لب نالید: بدتر شد!!!

بهراد بلند خندید. مدتها بود که اینطور از ته دل نخندیده بود. با سرخوشی روی فرمان کوبید و گفت: فرشته خیلی باحالی!

فرشته سری تکان داد و با لحنی مغبون گفت: تقریباً به اندازه ی یه ماشین شاسی بلند!

بهراد اخمی کرد و گفت: من اگه آدما رو به اندازه ی اشیاء ارزش گذاری می کردم، پیشنهاد فروشش رو نمی کردم.

+: میشه این بحث رو تمومش کنیم؟

به عقب برگشت و ادامه داد: برای فرشته خانم چی خریدین؟ میشه ببینم؟

_: آره بردار ببین. قیافت اینقدر برزخی بود که جرأت نکردم بیام نظرتو بپرسم.

+: شما از من بترسین خیلیه!

این را گفت و غش غش خندید. مانتوی طرح سنتی آجری رنگ را بیرون کشید و با خوشی گفت: اوا این عین فرشته خانمه! خیلی بهش میاد. حتماً خوشش میاد.

بهراد تبسمی کرد و گفت: امیدوارم.

جلوی خانه ی خاله بلقیس نگه داشت و گفت: ساعت هشته. میرم ببینم اگه خاله بیداره کلید اتاق رو بگیرم  و شروع کنیم.

باهم پیاده شدند. احتیاجی به پرس و جو نشد. خاله توی حیاط داشت جارو میزد. سلام و علیک گرمی کردند و بهراد پرسید: خاله سر صبحی تو سرما چه وقت جارو کردنه؟!

_: یه عالمه برگ ریخته بود گفتم جمعشون کنم.

بهراد دست دراز کرد و گفت: بدین من.

_: کاری به من نداشته باش. برو کمک فرشته اتاق رو خالی کنین. کلید رو تو راهرو دم در آویزون کردم. برو بردار.

بهراد با خوشرویی گفت: به اونم می رسیم. قول میدم. سهندم میاد. شما بفرمایین تو سرما نخورین.

بالاخره با هر زبانی بود خاله را راضی کرد که برود. البته نه این که خاله مشغول استراحت باشد! دائم داشت رسیدگی می کرد. چای و پذیرایی می آورد و درباره ی وسایل انبار و جایشان توضیح میداد. کیسه زباله و روزنامه باطله می آورد و خلاصه مرتب در آمد و رفت بود.

ساعت هنوز نه نشده بود که سهند هم رسید. نگاهی به بهراد انداخت و غرغرکنان گفت: می ترسیدی مزاحم خلوتتون بشم که میگی ساعت نه بیا! غلط نکنم از ساعت هفت اینجایین.

بهراد یک مبل شکسته ی خاک آلود را وسط حیاط گذاشت و گفت: خجالت بکش بچه. یعنی چی خلوت کردیم؟ خاله بلقیس خونه است. فرهاد و خانواده هم بالائن!

_: ااا نامردا یه سر نیومدن کمک بدن؟

بهراد خاک آستینش را تکاند و گفت: چرا اتفاقاً یه سر امد گفتم بهش گفتم کاری نداریم. کاری سنگینی چیزی بود میذاریم واسه سهند، بقیشم خودمون هستیم.

_: دستت درد نکنه!

خاله بلقیس به حیاط آمد و گفت: شد شما دو دقه کنار هم باشین به هم نپرین؟

بهراد شانه ای بالا انداخت و گفت: نه نمیشه.

سهند گفت: سلام بر خاله ی گل گلاب خودم.

خاله بلقیس گفت: علیک سلام. یه چی می کردی تنت. با این کاپشن نازک سرما می خوری!

سهند ابرویی بالا انداخت و گفت: از گیر مامان جان در نرفته به گیر خاله جان افتادیم! غصه نخور خاله. اینا می خوان از من بیگاری بکشن. خود به خود گرم میشم. خیالت تخت!

_: چایی گذاشتم رو سکو. تا سرد نشده بخورین.

بهراد گفت: نه سهند نخور. خسته که نیستی. نیومده میشینی به چایی خوردن. بعدم که دسشویی لازم میشی. بعدم خدا می دونه کی بیای کمک. برو برو چایی نمی خواد. من خودم سهم تو رو می خورم.

سهند پرسید: ببینم خدای نکرده کلیه هات مشکل دارن که با دو تا چایی دسشویی لازم نمیشی؟

_: من خوبم تو برو.

فرشته که به حیاط آمده بود، با شرم خندید و به اتاق برگشت. سهند هم بحث را ادامه نداد. به دنبال او آمد و گفت: سلام بر فرشته بانو. خب به کجا رسیدین؟ چه خبر؟

فرشته سلام خجالت زده ای کرد و نگاهی دور اتاق انداخت. هنوز خیلی کار بود. سهند هم منتظر جواب نماند و مشغول شد.

تا ظهر اتاق را تمیز و آماده کردند. سهند طبق قولش دو تا سطل رنگ سفید و بتونه و وسایل لازم هم خریده بود. بعد از خوردن نهار خوشمزه ی خاله بلقیس مشغول بتونه و سمباده کشی دیوارها شدند. شب نشده دست اولی رنگ را هم با رول و برس به دیوارها زده بودند. اتاق روشن و زیبا شده بود.

ساعت پنج بود که بهراد دست رنگی اش را روی پیشانی اش کشید و رد رنگی به جا گذاشت. با خستگی گفت: فرشته دیرت میشه. بیا تو رو برسونم، خودمم برم به تولد خانم بابام برسم.

سهند گفت: من می مونم یه کم دیگه می زنم بعد از شام خاله جان میرم.

فرشته گفت: وای نه مزاحمتون میشم.

سهند شکلکی در آورد و گفت: از صبح دویست بار اینو گفتی. خیلی تکراری شده.

بهراد نگاهی به سر تا پای خودش انداخت و پرسید: فرشته دیرت نمیشه برم اول یه دوش بگیرم و لباس عوض کنم بعد بیام بریم؟

فرشته سری به نفی تکان داد و گفت: نه کسی خونه نیست. فکر کنم مامان هنوز تو تولیدی باشه.

بهراد در حالی که بیرون می رفت، گفت: خواستی به اونم زنگ بزن بریم دنبالش. تو سرما منتظر ماشین نشه.

سهند پشت سرش صدا زد: فردین جان سرت به کجا خورده دقیقاً؟ تو کما هم رفتی یا همین جوری یهو مجنون شدی؟

بهراد در حالی که از در گاراژ خارج میشد خندید و دیوونه ای نثارش کرد.

فرشته با شرمندگی سر به زیر انداخت. اما سهند فوری تو پرش زد و گفت: آبجی به جای سرخ و سفید شدن اون برس بزرگه رو بده اینجا چند تا لکه رنگ نشده. پسره تنبل همه کار رو سرسری میگیره. کلی جا گذاشته.

فرشته خندید و سر تکان داد. برس را به او که روی نردبام ایستاده بود داد و خودش هم مشغول لکه گیری نیمه ی پایین دیوارها شد.


طبقه ی وسط (15)

سلام به روی ماه دوستام
عذر تاخیر چه توضیحی بدم که هرچی بگم تکرار مکرراته!
ولی با یه پست پر و پیمون اومدم

فرشته صبح زود به بهانه ی اضافه کار از خانه بیرون زد. نمی خواست تا قبل از آماده شدن اتاق به مادرش بگوید. نزدیک دفتر بهراد نگاهی به ساعت انداخت. شش بود. ناگهان به صورتش زد و فکر کرد: اگه خاله بلقیس خواب باشه چی؟ بنده خدا گفت صبح، نگفت چه ساعتی! سهندم که گفت هفت میاد! الان برم زنگ بزنم بیدار شه چی؟ بهتره اول برم دفتر بهراد ازش بپرسم خاله بلقیس بیداره یا نه؟

زنگ دفتر بهراد را فشرد. بعد از یکی دو دقیقه بهراد پرسید: کیه؟

+: فرشته ام.

_: در قفله. وایسا بیام پایین.

پشت در از سرما قوز کرد و به صدای پاهای بهراد که نزدیک میشد گوش داد. کلید توی در چرخید و در باز شد. بدون این که منتظر وارد شدن فرشته بشود برگشت. کت پیژامه تترون راه راه تنش بود و پالتو هم روی دوشش انداخته بود.

در جواب سلام فرشته با صدایی خواب آلوده گفت: به نظرم امروز جمعه است.

+: خاک به سرم. فکر کردم شما بیدارین. می خواستم برم خونه خاله بلقیس، اینجا که رسیدم یهو نگران شدم نکنه خواب باشه.

بهراد در حالی که قفل در دفتر را هم باز می کرد، گفت: احتمالاً خوابه. معمولاً با خواب آور می خوابه. صبح زودتر از هشت و نیم، نه نمیشه بری سراغش.

فرشته با تردید گفت: ولی آقا سهند گفت... هفت میاد.

_: یه مزخرفی گفته. بنده خدا خاله بلقیس گناهی نداره.

+: ببخشید شما رم زابرا کردم.

_: تقصیر تو نیست، تقصیر این هومن دیوانه است که فکر می کنه اگه روز دامادیش کفش ایتالیایی نپوشه آسمون به زمین میاد. کشته منو بس تا صبح زنگ زده.

فرشته با چشمهای گرد شده پرسید: تا صبح زنگ زده؟!!! که چی اون وقت؟

بهراد پشت به او سر پا نشست. در حالی که بخاری را روشن می کرد، گفت: آخرین تماسش سه ونیم بود فکر کنم. هی می پرسه زنگ زدی؟ می فرستن؟ به کجا می فرستن؟ اگه به اینجا نفرستن رابط تو کشورای همسایه داری که براش بفرستن اون بفرسته برای ما؟ ببین من خودم یکی رو دارم. نه ببین ندارم خودت یه کاریش بکن...

از جا برخاست و خواب آلوده افزود: مخمو جوید تا صبح! مرتیکه سیریش. بدبخت زنش!

چرخید. دکمه ی چایساز را زد و چشم بسته خمیازه ای کشید. همانطور که از در بیرون می رفت غرغرکنان گفت: به این سهند چایی شیرینم زنگ بزن، بگو لازم نکرده هفت بیای. نه بیا خاله بلقیس بیدار باشه.

فرشته با یک دنیا شرمندگی پرسید: آقاسهند الان خواب نیست؟

از توی راه پله گفت: خب خواب باشه. بیدارش کن. بیخود می کنه وعده ی بیجا میده. بهتر از اونه خاله بلقیس رو با اون قلب خراب از خواب بپرونه.

فرشته آهی کشید. به طرف بخاری رفت و دستهای یخ زده اش را روی آن نگه داشت.

چایساز جوش آمد. چای دم کرد، فبلت را برداشت و نشست. صدای پای بهراد توی راه پله و بعد خروجش را از در شنید. توجهی نکرد. توی دفتر تلفن فبلت نگاه کرد. شماره ی سهند را پیدا کرد. مدتی با خودش کلنجار رفت تا بالاخره با عذاب وجدان روی آن کلیک کرد و کنار گوشش نگه داشت. اگر سهند هم خواب بود از خجالت آب میشد.

سهند نفس نفس زنان جواب داد: سلام مرغ کُرچ!

فرشته که منظورش را نفهمیده بود، خجالت زده یواش گفت: سلام. من فرشته ام.

_: الو... صدا نمیاد. بهراد به خاطر خدا از اون سوراخی بیا بیرون.

فرشته بلندتر گفت: سلام. من فرشته ام.

_: به سلام فرشته بانو! کله سحری تو دفتر این یارو چکار می کنی؟ یا تلفنش دستت مونده؟

+: راستش می خواستم برم خونه خاله بلقیس... اول اومدم اینجا. بعد آقابهراد میگه خاله بلقیس خواب آور می خوره، الان خوابه. ساعت حدود نه بریم. البته نمی خواستم مزاحم شما بشم. فقط آقابهراد میگه هفت در خونشون زنگ نزنین.

با شرمندگی ایستاد و از پنجره به بیرون سر کشید. ماشین بهراد جلوی در توقف کرد و خودش پیاده شد. از ترس این که او را ببیند عقب کشید و به سهند گوش داد.

_: باشه مشکلی نیست. پس من با بر و بچ میرم یه کله پاچه می زنیم ساعت نه اونجام. شما می خوری برات بگیرم؟

+: نه خیلی ممنون لطف دارین.

_: تعارف نکن خلاصه. به اون مرغ گوشه نشین کله پاچه نخور هم بگو جاش خالیه.

صدای پای بهراد توی راه پله می آمد. فرشته به سرعت گفت: چشم. حتماً. خیلی هم ممنون. خداحافظ.

_: خداحافظ.

بهراد با نصف نان سنگک و یک کیسه کوچک پنیر لیقوان وارد شد و گفت: سلام.

فرشته نگاهش را از او دزدید و تند گفت: سلام.

بهراد نان و پنیر را روی میز گذاشت و گفت: سر صبحی هوس سنگک کردم. سنگکم فقط تازش خوبه.

فرشته سری تکان داد و گفت: آقاسهند گفت با دوستاشون میرن کله پاچه ای، جای شما هم خالیه.

بهراد پالتو و شالش را آویزان کرد. پشت میزش نشست و گفت: حالم از بوش بهم می خوره. دو تا لیوان چایی بریز تا این نون بیات نشده.

فرشته چای ریخت. لیوان او را با قندان جلویش گذاشت و خودش عقب نشست.

بهراد بدون این که به او نگاه کند مشغول شد و گفت: حالا چرا اونجا می شینی؟ بیا بخور. راستی قندم گرفتم بالائه. یادم رفت بیارم.

+: نوش جان. من صبحانه خوردم.

_: یه لقمه نون پنیر جایی رو نمی گیره. بیا جلو. اون ماسماسکم بذار کنار. امروز جمعه اس.

فرشته با تردید برخاست. چای و فبلت را روی میز بهراد گذاشت و خودش روی مبل کنار میز نشست. بهراد نان را نصف کرد و جلوی او گذاشت. پنیر را هم وسط گذاشت و گفت: اگه اصرار داری حتماً با کارد پنیر برداری برو از بالا بیار.

فرشته سر به زیر انداخت و خجالت زده گفت: نه اصراری ندارم.

لقمه ای نان و پنیر گرفت و آرام خورد. این صبحانه خوردن دو نفره همان قدر که برایش مایه شرمندگی بود، به اندازه هم دلچسب و شیرین بود! هیچ وقت به بهراد به این چشم نگاه نکرده بود! از این که بهراد چشم پاک بود همیشه راضی و خوشحال بود. ولی حالا...

بهراد تکیه داد. لیوان چایش را برداشت و جرعه ای نوشید. به فرشته که غرق در خجالت شریک صبحانه اش شده بود، نگاه کرد. بد نبود اگر هرروز صبحانه را باهم می خوردند. یک وعده هم دو نفره باشد بهتر از همیشه تنهاییست. درست بود که این تنهایی انتخابی بود و می توانست بیشتر با دوستان و خانواده اش باشد اما... الان آمادگی روحیش را نداشت. فرشته خوب بود. درک می کرد. سؤال بیجا نمی پرسید. با بداخلاقی اش هم کنار می آمد.

انگشتش را گاز گرفت. نگاهش داشت زیادی هرز می رفت! صاف نشست و سر به زیر انداخت. لقمه ای نان و پنیر گرفت و به دنبال موضوعی برای صحبت گشت که فکر خودش را منحرف کند.

_: دیروز به اسدی زنگ زدی؟

فرشته گیج نگاهش کرد. بعد از لحظه ای گفت: بله گفتم که گفت شنبه تماس بگیرین.

_: اوهوم.

دوباره سکوت... سکوت بد بود. حس صبحانه ی دو نفره ی زن و شوهری را بیشتر می کرد. دست و دلش بیشتر می لرزید و حالش بد میشد.

عجیب این که فرشته هم همین حال را داشت و به دنبال راهی برای فرار می گشت. چرا بهراد امروز اینطوری شده بود؟! همه ی این روزها که صبح تا شب در سکوت یا ضمن صحبت کنار هم بودند این حس به هیچ کدام دست نداده بود. همه روزها یک رابطه ی خیلی عادی کاری داشتند. چرا امروز؟ چرا این حس؟ کلافه به ساعت نگاه کرد. لقمه توی گلویش مانده بود و پایین نمی رفت. جرعه ای چای نوشید.

بهراد هم کلافه بود. به دنبال موضوع صحبت، در حالی که نگاهش را از او می دزدید گفت: فرشته... یه اسپرسو دم می کنی؟

نفسش گرفت. کاش نگفته بود فرشته! اینطوری خواهش کردن حالت صمیمانه ای داشت. حالتی که اینجا جایش نبود.

فرشته نفسی کشید. بدون جواب برخاست. سعی کرد فکرش را به قهوه ساز معطوف کند. با دقت قهوه را پیمانه کرد.

بهراد سرش را بین دستهایش گرفت و در دل به خودش تشر زد: تو هنوز با زخمای قبلی کنار نیومدی! دوباره غلط می کنی فکر بیخود می کنی! حقت یه اسپرسوی تلخه که کاش میشد به جای گلو رو مغز منجمدت بریزی!

فرشته تا آماده شدن قهوه همان جا پشت به بهراد ایستاد. بالاخره توانست به خودش مسلط شود. نفس عمیقی کشید. فنجان کوچک را پر کرد و با صدایی که می کوشید شاد و عادی باشد، پرسید: با شکلات؟

بهراد سر به زیر غرید: نه.

فرشته نفس بلند دیگری کشید. باید این جوّ سنگین را می شکست. فنجان را جلوی بهراد گذاشت و با سرخوشی گفت: معدتونو آخر سوراخ می کنین با این همه قهوه ی تلخ! خاله بلقیس بیچاره حق داره اینقدر نگرانتون باشه. چایی نون پنیرتونو بخورین. قهوه چیه؟

خودش هم سرجای قبلی نشست. با اشتهای ظاهری لقمه گرفت و قبل از این که توی دهان بگذارد، پرسید: یه چایی دیگه براتون بریزم؟

بهراد سر برداشت و نگاهش کرد. از این که فضا را عوض کرده بود، خوشحال بود. دست زیر چانه زد و آرام گفت: نه ممنون.

جرعه ای اسپرسو نوشید. فرشته صبحانه اش را تمام کرد. خرده نانها را کف دستش ریخت و برخاست. پشت سر بهراد رفت. پنجره را باز کرد. با لبخند به لانه ی پرنده ها چشم دوخت و گفت: آخخخی... عاشقتونم!

بهراد دستی به پیشانیش کشید و فکر کرد: خوش به حال مردی که اینجوری عاشقش باشی!

از فکر ناخوانده ی خودش عصبانی شد. ته فنجان قهوه را توی گلویش خالی کرد و با حرص غرید: فرشته! یه اسپرسوی دیگه... لطفاً!

فرشته برگشت. پنجره را بست و گفت: به جان آقابهراد نمیشه! می خواین خودکشی کنین؟ من راههای ساده تری سراغ دارم!

فنجان خالی قهوه و لیوانها را برداشت و در حالی که به طرف سینک کوچک کنار اتاق می رفت، گفت: نکنین این کارو با خودتون. نمیشه که آدم به جای همه چی قهوه بخوره.

_: من نخوام تو نصیحتم کنی کی رو باید ببینم؟

فرشته شیر آب را باز کرد و با ناراحتی گفت: من معذرت می خوام. من شرمنده. ولی آخه...

نیم نگاهی به او انداخت و نالید: چشم. درست می کنم.

بهراد از گوشه ی چشم نگاهش کرد. دلش برایش سوخت. لپ تاپش را باز کرد. روی صندلی چرخید. پشت به او گفت: نمی خواد.

+: نه خب... درست می کنم.

بهراد چشمهایش را بست. باید می گفت که اسپرسو را برای تنبیه خودش خواسته است؟ برای این که به او فکر نکند؟... از آن همه مهربانی اش تبسم کرد. این دختر تمام وجودش قلب بود! مثل خاله بلقیس...

فرشته با دو دلی در قوطی قهوه را باز کرد. بهراد چشم باز کرد و گفت: نمی خواد. واقعاً نمی خورم.

فرشته قوطی را سر جایش گذاشت و کلافه پرسید: گردگیری بکنم؟ یه تی اینجا بکشم؟

_: نه. گفتم که امروز روز کار نیست.

+: پس من برم ساعت نه بیام.

_: نه.

+: پس چکار کنم؟

نه را بی هوا گفته بود. به فرشته که با بیچارگی نگاهش می کرد چشم دوخت. بیشتر از دو ساعت تا ساعت نه مانده بود. دهان باز کرد که بگوید: خب برو...

امّا به زبانش نیامد. احساس خلأ بدی می کرد. دلش نمی خواست برود. دلش نمی خواست وسط یک عالمه فکر و خیال بیخود غرق شود. امروز نمی خواست تنها بماند...

با اخم به فرشته نگاه کرد. افکارش بدجوری مغشوش و بهم ریخته بودند. فرشته وسط اتاق ایستاده بود و کلافه نگاهش می کرد.

از جا برخاست. پالتویش را برداشت و گفت: سرده. می رسونمت.

فرشته نالید: نه آقابهراد. مزاحمتون نمیشم. خودم میرم.

کاش اینطور التماس نمی کرد! لبهایش را بهم فشرد. پالتو را پوشید و گفت: می خوام یه سر برم خونه ی بابام. ماشینم جلوی دره. زحمتی نیست. برو پایین الان میام.

فرشته شانه ای بالا انداخت. همان طور که سهند می گفت مرغ بهراد اصولاً یک پا داشت و بحث کردن با او به جایی نمی رسید.

از در بیرون رفت. بهراد بخاری را خاموش کرد. کمی روی میزش را مرتب کرد و بیرون آمد. در دفتر را قفل کرد و از پله ها بالا رفت. چند دقیقه بعد در بالا را هم قفل کرد و با آرامش از پله ها پایین آمد. در طول این مدت فرشته دم در ایستاده بود و سعی می کرد شرّ وجدان مزاحمش را کم کند.

باهم بیرون آمدند و سوار ماشین شدند. بهراد در حالی که کمربندش را می بست، گفت: یه سؤال... فرشته خانم رو دیدی... به نظرت برای تولدش چی کادو بگیرم؟

فرشته متعجب نگاهش کرد و گفت: نمی دونم. چقدر وقت دارین؟

بهراد نگاهی به ساعت انداخت و با خونسردی گفت: به طور دقیق دوازده ساعت!

فرشته با هیجان و ناراحتی گفت: ولی امروز جمعه است!

بهراد نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت. دوباره به روبرویش چشم دوخت و گفت: اگه روز غیر تعطیل و ساعت به درد بخوری بود که مشکل نداشتم! الان به یه کادوی خلاقانه احتیاج دارم که مغایرتی با روز تعطیل نداشته باشه و دل باباهه و عیال مربوطه شاد بشه و برای چند وقتی خیالشون از جانب بهرادکوچولو راحت باشه.

فرشته متحیر نگاهش کرد. بهراد امروز خیلی عجیب غریب شده بود. زیاد حرف میزد، خوش اخلاق بود و صبحانه ی دونفره تدارک میدید. حالا هم که از او نظر می خواست...

سر به زیر انداخت. آرام گفت: چی بگم... نمی دونم... چطوره براشون خوراکی بخرین؟ مثلاً روغن زیتون یا سرکه بالزامیک مثلاً....

بهراد لب برچید و گفت: نه... خوراکی؟ کادوی تولد؟ نمیشه اصلاً نرم تولد؟ حوصله ندارم.

امروز واقعاً یک چیزیش میشد! این پسرکی که داشت خودش را لوس می کرد کی بود؟!!

طبقه ی وسط (14)

سلاممممم

صبح زود پله ها را دو تا یکی بالا رفت. بدون این که به بهراد نگاه کند، مستقیم به طرف بخاری رفت و گفت: وووی سرده... سلام... صبح بخیر... شما بهترین؟ دیروز سرما نخوردین؟ صدا دارین یا ندارین؟

برگشت و به انتظار جواب به بهراد نگاه کرد. بهراد با ابروهای بالارفته و نگاه خندان عاقل اندر سفیه به او چشم دوخته بود و فکر می کرد: این دختر عالیه! بعد از اون همه غرولند و بداخلاقیهای دیروز من امروز نگران سرماخوردگیمه!!!

فرشته چند لحظه متبسم نگاهش کرد. بالاخره خنده اش گرفت و پرسید: چی شده؟ شاخ در آوردم یا لباسمو عوضی پوشیدم؟

به دنبال مشکلی سر تا پایش را چک کرد.

بهراد تبسمی کرد و گفت: سلام. نه خوبی. مشکلی نیست. دارم فکر می کنم یخ زده از راه می رسی این همه انرژی رو از کجا میاری!

فرشته خندید. شال گردنش را باز کرد. دو پر شال را جلوی لباسش رها کرد. به طرف چایساز رفت و گفت: می خوام تا وقتی زنده ام زندگی کنم.

بهراد سری تکان داد و گفت: خوبه. برای منم چایی بریز.

+: چشم. قند نخریدین؟

_: نه یادم رفت. از قندای سهند هنوز یه کم هست.

لیوان را جلوی بهراد گذاشت. روی مبل نشست. فبلت را روی پاهایش گذاشت. روشنش کرد و دو دستش را دور لیوان داغ گرم کرد. متفکرانه پرسید: مشاور املاکیها کی باز می کنن؟

بهراد پیشانیش را خاراند و پرسید: هیچوقت به این فکر کردی زیادی مهربونی؟

فرشته متعجب سر برداشت و گفت: دیشب انگار خوب خوابیدین!

_: منظوری ندارم. میگم دلیلی نداره اینقدر نگران دعوای عروس مادرشوهری خاله بلقیس و زن فرهاد باشی. به تو هیچ ربطی نداره. لازم نیست اینقدر برای همه دل بسوزونی.

فرشته خندید. جرعه ای چای نوشید و گفت: نه بابا من اینقدرام خوب نیستم. دارم نیم من خودمو آرد می کنم.

خنده کم کم از صورتش محو شد. چشم به فبلت دوخت و با صدای ملایمتری گفت: صابخونه جوابمون کرده... فکر کردم شاید خاله بلقیس...

بعد با تغییر ناگهانی سر برداشت و سر حال گفت: بی خیال خدا بزرگه. ایشالا هم پسرخاله ی شما یه خونه ی خوب پیدا می کنه هم من و مامانم.

بهراد سری به تایید تکان داد و گفت: ایشالا. خواهر برادرم داری؟

فرشته شانه ای بالا انداخت و گفت: نه بابا خودمم زیادیم. خدا می دونه با چقدر نذر و نیاز زورکی از خدا گرفتنم.

_: پس زیادی نیستی.

فرشته با لحن تند و تلخی گفت: هستم. وقتی نمی تونم هیچ غلطی براشون بکنم هستم.

_: اینجوری نگو.

+: بی خیال آقابهراد. فراموشش کنین.

بهراد آهی کشید و به صفحه ی لپ تاپ چشم دوخت. نزدیک ظهر خاله بلقیس زنگ زد. فرشته شماره را که دید گوشی را برداشت. توی پنجره نشست و گفت: جانم خاله جان؟ سلام.

_: سلام فرشته جون. خوب هستی مادر؟ بهراد خوبه؟

+: خیلی ممنون. خوبیم. شما چطورین؟

_: شکر خدا... بد نیستم. ببینم حلیم دوست داری؟

+: حلیم؟! بله دوست دارم چطور؟

_: من که پام درد می کنه. خسته ام هستم می خوام بخوابم. بیا یه کاسه ببر با بهراد بخورین. الکی یهو زیاد شد، بچه ها هم دوست ندارن. هوش و حواسم نمونده برام سر پیری...

+: دور از جونتون خاله جون...

_: دیگه حالا یا دور یا نزدیک. اومدی ها...

+: چشم. الان میام.

گوشی را گذاشت و با لبخند به بهراد ماجرا را گفت. بعد هم ژاکتش را پوشید و تا خانه ی خاله بلقیس رفت.

خاله بلقیس مثل همیشه با خوشرویی به استقبالش آمد. بعد هم یک سینی که توی آن کاسه ی حلیم و نان و مخلفات را گذاشته بود به دستش داد.

+: وای خاله خیلی زحمتتون شد اینجوری!

_: نه خاله چه زحمتی. خدا خیرتون بده. حیفه بمونه خراب میشه. این بهراد هیچوقت حواسش به غذاش نیست. می ترسم آخر خدا نکرده معده شو خراب کنه.

فرشته بی حواس سری تکان داد. نه خودش و نه بهراد تقریباً هیچوقت نهار نمی خوردند. نمی دانست با آن کاسه ی پر و پیمان حلیم چه می کنند، اما نخواست دست خاله بلقیس را رد کند.

نگاهی به طبقه ی دوم انداخت و لبش را گاز گرفت. حرفش را مزه مزه کرد. خاله بلقیس که خسته بود و می خواست بخوابد، پرسید: چیزی شده مادر؟

فرشته با تردید گفت: اتاقای بالا... اگه خالی شدن به من و مادرم اجاره میدین؟

چشم گرداند. با دیدن یک اتاق کنار حیاط گفت: حتی اون اتاقم خوبه. راستش... صابخونه گفته بلند شین. اگه یه اتاق خالی باشه برامون بسه.

خاله بلقیس سر برداشت و نگاهی به طبقه ی دوم انداخت. گفت: بچه ها که هنوز نرفتن. اون اتاق بد نیست. سرویسم کنارشه. ولی انباریه. سالهاست که مرتب نشده. اگه خودت میای خالی و آمادش کنی حرفی نیست. چی بهتر از این؟ منم از تنهایی در میام.

+: وای خاله بلقیس!!! یک دنیا ممنونم. مامانم خیلی خوشحال میشه. خیلی ممنونم.

سینی را کنار گذاشت. خاله بلقیس را در آغوش گرفت و صورت نرمش را محکم بوسید. بوی خوبی می داد. بوی مهربانی.

_: فردا جمعه است. اگه فرصت داری بیا تمیزش کن.

+: چشم. بازم متشکرم. خداحافظ.

_: خواهش می کنم. خدا به همراهت.

بدو به طرف در رفت. خاله بلقیس نالید: فرشته... سینی...

خندید. بدو برگشت. سینی را برداشت و از در بیرون رفت.

سهند جلوی مغازه ایستاده بود. اخم داشت و سرش توی گوشیش بود.

فرشته متبسم گفت: سلام.

بلافاصله اخمش باز شد. سر برداشت و گفت: سلام. این چیه؟ به به! حلیمای خاله بلقیس! خوشگل بودی داد به تو؟!!!

فرشته خندید و گفت: نه بابا من و خوشگلی؟؟؟ نگران آقابهراد بودن که غذا درست نمی خوره. شمام بفرماین. اینا زیاده.

سهند گوشیش را توی جیبش رها کرد و گفت: ولش کن درست نمیشه. راست میگی اینا از سر بهرادم زیاده.

قفل کوچکی به مغازه زد و همراه فرشته از پله ها بالا آمد.

فرشته حلیم را روی میز گذاشت و سه نفری مشغول خوردن شدند. فرشته با خوشحالی از انباری کنار حیاط خاله بلقیس که قرار بود در آن منزل کنند تعریف کرد.

بهراد عکس العملی نشان نداد. ولی سهند با هیجان گفت: ایول همسایه میشیم! فردا قراره تمیز کنی؟ میام کمکت. بعدم یه دست رنگ مشتی می زنیم به دیواراش میشه عینهو قصر باکینگهام! بهرادم میاد. مگه نه بهراد؟

بهراد سر برداشت و متعجب نگاهش کرد. فرشته دست پیش گرفت و گفت: نه بابا راضی به زحمتتون نیستم. خودم از پسش برمیام.

سهند گفت: بالاخره دو تا مرد که می خوای. فرض کن دو تا داداش داری؟ هان بهراد؟ مرتیکه یه کم مردانگی نشون بده.

_: باشه میام.

+: نه آقابهراد... یه چی میگن. خودم یه کاریش می کنم. همین که خاله بلقیس لطف کرده و بهمون جا داده از خوشی رو ابرام.

بهراد سینی را مرتب کرد و از روی میز برداشت. همانطور که روی صندلیش لمیده بود آن را به طرف سهند گرفت و گفت: سهند داری میری تو مغازه ظرفاشو بشور، عصر ببر بده خاله بلقیس.

سهند از جا برخاست و گفت: خیلی آشغالی بهراد! هیچکس تا حالا بهت گفته؟

بهراد خواب آلوده جواب داد: آره قبلاً گفته بودی.

سهند سری تکان داد و گفت: خوبه. خداحافظ. خلاصه خیالت تخت آبجی. من ساعت هفت خونه خاله ام.

فرشته برخاست و گفت: به خدا راضی به زحمتتون نیستم.

_: نگو اینطوری. تو هم مثل سارا و سپیده... خواهرام... میام. خداحافظ.

+: خداحافظ.

روی پا چرخید و به بهراد نگاه کرد. بهراد اخم کرد و سر به زیر انداخت. یعنی گلوی سهند پیش فرشته گیر کرده بود؟ خوشش نیامد. نه این که چشم خودش دنبال فرشته باشد... اصلاً! امّا... آهی کشید و از جا برخاست. به طرف قهوه ساز رفت و روشنش کرد. نفهمید از کجا بویی به مشامش خورد که یاد سهیلا افتاد. به خودش دروغ نمی توانست بگوید. دلتنگ بود. خیلی هم دلتنگ بود. ولی تا حالا خیلی غرورش را برای سهیلا شکسته بود. دیگر پیمانه اش پر شده بود. جا نداشت.

نفهمید کی قهوه آماده شد. از صدایش به خود آمد. فنجانی ریخت و به طرف میزش برگشت. فرشته برخاست و پرسید: شکلات می خورین؟

سری به نفی بالا برد و نشست.