پریناز گاز بزرگی به پیتزا زد. چشمهایش را بست و عمیقاً مزه مزه کرد. بالاخره با یک "اومممم" کشیده، چشمهایش را باز کرد و نگاهش به آرمان که مشتاقانه تماشایش می کرد، افتاد. با کمی تعدیل در لحن تندش پرسید: چیه؟ خوشگل ندیدی؟
آرمان خندید و گفت: آدمو به اشتها میاری. تا حالا اینجوری از پیتزا لذت نبردم.
پریناز دوباره پیتزایش را برداشت و گفت: لابد هروقت عشقت کشید با بر و بچ رفتین خوردین. مثل من حسرتی نیستی.
_: شاید... ولی کباب رو ترجیح میدم.
پریناز لقمه ی دیگری با همان تفصیل خورد و بعد گفت: کبابای باباحیدر البته حرف نداره. ولی گاهی پیتزاخوردنم می چسبه.
_: نوش جان.
+: اصلاً شماها هرکار دوست دارین می کنین. هرجا بخواین میرین. هیشکی هم نمیگه بالا چشمتون ابرو. ما بیچاره ها هرکار بخوایم بکنیم صد تا جواب باید پس بدیم.
_: مثلاً چه کاری؟
+: یه کار ساده مثل پیتزا خوردن یا سینما رفتن یا مسافرت...
_: تو اجازشو از بابات بگیر، هرجا بخوای می برمت.
نگفت تمام این دوسال به عشق این که راحت برایش خرج کند پس انداز کرده است.
پریناز جرعه ای نوشابه نوشید. شکلکی در آورد و گفت: ترشی نخوری یه چیزی میشی! مشکل من سر همون اجازس. تازه با دوستام می خوام برم نه با شما. دو سه تا از همکلاسیام هستن که که تقریباً همسایه هم هستیم. دائم باهم اینور اونورن. ولی من حتی یه بارم اجازه نداشتم باهاشون بیرون برم. فقط مهمونیای تو خونشون رفتم، اونم با کلی شرط و شروط. الانم بعد از امتحانا دارن سه تایی میرن کیش. منم می تونستم باهاشون برم. اما محاله بهم اجازه بدن.
_: یعنی چه جوری؟ تنها؟
+: نخیر! سه تا دخترن. تنها نیستن. فقط آقابالاسر ندارن و می تونن راحت خوش بگذرونن. منم که مثل ته دیگ تمام تابستون باید بچسبم تو خونه و نهایتاً کلاس زبان برم که یه وقت بیسواد نمونم. منم می خوام برم کیش. تا حالا یه بارم نرفتم.
آرمان متعجب گفت: پریناز تو فقط چهارده سالته! تنهایی بری کیش؟!!!
پریناز یا متوجه نشد یا حوصله نداشت به رویش بیاورد که برای اولین بار بدون پسوند و پیشوند اسمش را برده است. دلخور گفت: تنهای تنها نیستن. بابای فرح گل یه آپارتمان داره. تو همون طبقه روبروش خونه ی عموشه که ساکن اونجاست. زن و بچه هم داره. دیگه مشکلی نیست. ولی محاله بابا اجازه بده.
چند لحظه با غصه لب برچید و بعد دوباره گاز بزرگی از پیتزایش زد. بعد دوباره سر برداشت و با لحن غمگینی گفت: آرمان...
طوری گفت که آرمان آرزو داشت از ته دل بگوید: جان آرمان؟
ولی فقط سر برداشت و نگاهش کرد.
+: از بابا خواهش می کنی اجازه بده؟ قول میدم مواظب خودم باشم. کیش جای کوچیک و مدرنیه. امنه. حالا اگه تمام سه ماه رو هم اجازه نمیده... یه کمیش... چند روز. میگی بهش آرمان؟
آرمان برش نیمه خورده ی پیتزایش را توی جعبه اش گذاشت. متفکرانه پرسید: برم چی بگم؟ خودم دلم قرار نمی گیره تنها بری. حالا برم واسطه بشم؟
پریناز دوباره عصبانی شد. از جا برخاست. جعبه ی خالی پیتزایش را توی سطل زباله فرو کرد و گفت: تو هم با برادربزرگه بازیای احمقانت! آخه یعنی چی؟ مگه می خوام برم اونجا چکار کنم؟
دور خودش چرخید. دوباره رو به آرمان کرد و گفت: هیچ جا نمیریم. نهایت مسافرتمون تا شهر مامان جونه و آخر تفریحات هم کل کل با سپهر. باید آرزوشو با خودم به گور ببرم.
آرمان از جا برخاست و گفت: آروم باش دختر. منم تا حالا کیش نرفتم. خیلی هم دوست دارم برم. ولی این حرفا رو نداره. درست میشه. یه روز میری. حتماً میری. بهت قول میدم.
پریناز پا کوبان به طرف ماشین رفت. آرمان هم آهی کشید و به دنبالش روانه شد. جلوی در پشتی رستوران پارک کرد و خوار و بار را تحویل داد. بعد هم وسایل سفره عقد را با پریناز برداشتند و به سالن زنانه رفتند.
همین که مشغول کار شدند دوباره پریناز خوشحال شد. با شوق و ذوق پارچه ها اندازه می گرفتند و می بریدند و با هویه لبه ها را می سوزاندند و با چسب داغ تزئینات را می چسباندند.
شب شده بود ولی هنوز مشغول بودند. آرمان سرمست از آشتی بودن پریناز کمال همکاری را با او می کرد. روی چهارپایه ایستاده بود. یک سر والان چین داده را با پونز به دیوار زده بود. سر دیگرش را بالا گرفت و پرسید: همینجا خوبه؟
چون جوابی نشنید بدون این که پشت سرش را نگاه کند، با خوشی گفت: پرینازخانم با شمام. اینجا؟ برو عقب ببین خوبه؟
=: عالیه. دستت درد نکنه.
آرمان هینی کشید. صدای آقای بهمنی باعث شد سر والان از دستش رها شود و تعادلش را از دست بدهد. کلی تلاش کرد تا سقوط نکند. بالاخره به زحمت خودش را جمع و جور کرد و پایین آمد. دستی از خجالت به سرش کشید و گفت: آقا سلام.
پریناز عقب تر از آقای بهمنی ایستاده بود و بی صدا داشت از خنده ریسه می رفت. از خنده او خنده اش گرفت. لبش را گاز گرفت و سعی کرد فقط به آقای بهمنی نگاه کند.
=: علیک سلام. خسته نباشی.
_: خواهش می کنم. سلامت باشین.
آقای بهمنی به والان اشاره کرد و گفت: مزاحم کارت نباشم.
_: نه آقا خواهش می کنم. الان درستش می کنم.
پریناز بازهم از دستپاچگی او خنده اش گرفت و از پشت سر آقای بهمنی برایش شکلک در آورد. آرمان لبش را محکمتر گزید و سر به زیر انداخت.
آقای بهمنی نگاهی به تزئینات میزها انداخت. خم شد و به دقت همه را بررسی کرد. بعد گفت: خوبه. تموم که شد بیا رستوران کارت دارم.
_: چشم آقا. ممنون.
پریناز چند قدم به دنبال پدرش رفت. با تردید گفت: بابا...
آقای بهمنی برگشت و نگاهش کرد: جان بابا؟
پریناز سر به زیر انداخت. در حالی که کلافه با دستهایش بازی می کرد، گفت: بچه ها می خوان برای بعد از امتحانا بلیت بگیرن. بگم برای منم بگیرن؟
سر برداشت و امیدوارانه به پدرش نگاه کرد. التماس کرد: تا آخر تابستون نه... فقط چند روز... خواهش می کنم. عموشم هست. مواظبمونه.
آقای بهمنی سفت و سخت به دختر دردانه اش نگاه کرد. بعد نفس عمیقی کشید و بدون جواب بیرون رفت.
پریناز برگشت و برای آرام کردن خودش به آرمان گفت: میگن سکوت علامت رضائه. راست میگن؟
آرمان سری تکان داد و زیر لب گفت: چی بگم...
پریناز دوباره سر پا نشست. در حالی که به دقت روبان آبی را دور ظرف طلایی محکم می کرد، گفت: ولی وقتی فهمیدی بابا پشت سرته قیافت خیلی مضحک بود. گفتم الانه که بیفتی.
آرمان دوباره روی چهارپایه رفت و گفت: باز خوبه دل شما شاد شد.
سر والان را بالا گرفت و قبل از این حرفی بزند پریناز یه کم شل تر... اونجوری خیلی بالا رفته. آها خوبه. یه ذره یه سانت ببرش بالا... نگه دار ببینم... اوممم... خوبه. یه پونز بزن.
کارشان که تمام شد با رضایت به سفره نگاه کرد و با دوربینی که از قبل آماده گذاشته بود چند تا عکس گرفت تا به آلبوم تالار اضافه کند. پریناز هم با گوشیش عکس گرفت تا با واتس آپ برای عروس فردا شب بفرستد.
بعد گفت: خب اون پارچه سفیده رو بکشیم روش تا فردا شب خاک نگیره. بعدم برم پیش بابات.
باهم به دقت پارچه را روی تزئیناتشان کشیدند و بالاخره بعد از ساعتها کارشان تمام شد. پریناز کمرش را صاف کرد و با خوشی گفت: های های های چسبید! چه خوشگلم شد! دستم درد نکنه.
آرمان هم لبخندی زد و گفت: خسته نباشی. عالی شده.
پریناز تبسمی کرد و بالاخره لطف کرد و گفت: متشکرم که کمکم کردی.
_: خواهش می کنم. با اجازه. من دیگه برم آقای بهمنی کارم دارن.
پریناز گردنی کج کرد و با عشوه گفت: بفرمایید.
دلش می خواست درسته قورتش بدهد! با بی میلی دل کند. رو گرداند و ضمن خداحافظی از در بیرون رفت.
آقای بهمنی با دیدن آرمان از پشت میزش برخاست. به عماد اشاره کرد که جایش را بگیرد. دست توی پشت آرمان گذاشت و گفت: بریم تو دفترم.
آرمان با ترس و تردید پرسید: طوری شده؟
_: نه نه... کارت دارم. بیا بریم.
تا رسیدن به دفترش هیچ حرفی نزد و دل آرمان هزار راه رفت. بالاخره پشت میزش جا گرفت. به آرمان هم اشاره کرد بنشیند. طبق عادت خودکارش را برداشت و توی دستهایش جابجا کرد. چند لحظه در سکوت به آرمان چشم دوخت.
آرمان التماس کرد: بگین دیگه آقا.
=: چه جوری بگم؟ تو... به دختر من علاقه داری؟
دل آرمان فرو ریخت. وحشتزده به آقای بهمنی نگاه کرد. پلکهایش از ترس تند تند بهم می خوردند. دستپاچه سر تکان داد. از کجا فهمیده بود؟ مگر آرمان چکار کرده بود؟ کف دستهایش خیس عرق شده بودند. نفسش به سختی بالا می آمد. بالاخره با تردید پرسید: من... منظورتون چیه آقا؟
تا مغازه در سکوت کنار هم راه رفتند. البته پریناز راه نمی رفت. بیشتر می جهید! و آرمان لب می گزید تا چیزی به او نگوید. خوش نداشت ببیند که اینطور توجه اطرافیان را جلب می کند.
بالاخره رسیدند. پریناز با یک جهش دیگر وارد مغازه شد و بدون توجه به فروشنده ها، روی پارچه ها چشم گرداند. ناگهان جیغی از خوشی کشید. یک پارچه را نشان داد و گفت: آقا اونو بده. اون آبیه.
آرمان کنار گوشش زمزمه کرد: خواهش می کنم یواشتر.
فروشنده پارچه را جلوی پریناز گذاشت. پریناز دست زیر پارچه برد و با غصه گفت: ولی این خیلی کلفته... واسه سفره خوب نیست.
آرمان آستین او را کشید و گفت: آره خوب نیست. بیا بریم.
به زور او را بیرون کشید. بیرون مغازه بالاخره پریناز آستینش را آزاد کرد و عصبانی پرسید: چرا اینجوری می کنی وحشی؟
_: تو چرا اینجوری می کنی؟ چرا می پری؟ چرا جیغ می زنی؟ چرا اینقدر جلب توجه می کنی؟
پریناز چند لحظه نگاهش کرد و بالاخره پرسید: منظورت از این حرفا چیه؟
_: منظوری ندارم. برای سلامتی خودت میگم. تو دست من امانتی.
پریناز شکلکی در آورد و با حرص رو گرداند. غرغرکنان تکرار کرد: تو دست من امانتی! من خودم می تونم مواظب خودم باشم. احتیاجی به کمک تو ندارم.
و با قدمهای سریع راه افتاد. آرمان به دنبالش رفت و گفت: خانم بهمنی... وایسا. خواهش می کنم.
+: نه به خانم بهمنی گفتنت نه به این همه غر زدنت! لحنت بیشتر به این می خوره که بگی گوساله وایسا!
آرمان با خشم گفت: من جسارت نمی کنم. وسط خیابون نمی خوام اسمتو ببرم.
پریناز ابرویی بالا برد و با عشوه گفت: اوه لطف می کنین. به شدت تحت تاثیر قرار گرفتم.
چند پسر جوان رد می شدند و به این ادای پریناز خندیدند. آرمان با نگاهی آتشین به آنها چشم دوخت تا رد شدند. دوباره به پریناز که لب جدول پیاده رو ایستاده بود نگاه کرد.
پریناز سرش را کج کرد و با همان عشوه پرسید: چیه کم آوردی؟
دسته ای از موهایش از زیر شال بیرون ریخت. توی آفتاب تلألوی قشنگی داشتند. آرمان رو گرداند و چشمهایش را بست. آرام گفت: یه پارچه فروشی اون طرف خیابونه. میرم ببینمش.
پریناز از لبه ی جدول پایین پرید و گفت: وایسا خب منم میام.
آرمان بدون این که نگاهش کند گفت: شالتو درست کن.
+: مثل این که حرف تو گوشت نمیره! به تو هیچ ربطی نداره.
آرمان برای لحظه ای چشمهایش را بست و قدم به خیابان گذاشت. پریناز گفت: وایسا منم بیام.
ایستاد. پریناز کنارش ایستاد و شالش را مرتب کرد. بعد از گوشه ی چشم نگاهی به آستین آرمان انداخت و لب به دندان گزید. سر به زیر انداخت.
آرمان متعجب به او نگاه کرد و پرسید: میای یا نه؟
پریناز زبانش را روی لبش کشید. مکثی کرد و بالاخره پرسید: میشه... میشه آستینتو بگیرم؟
آرمان نفسش را پف کرد. گفت: اگه پای راه رفتن داری می تونیم صد متر جلوتر از روی پل رد شیم.
پریناز چنگی به آستینش زد و تند گفت: نه نه از همین جا بریم. از پل بیشتر می ترسم. بریم دیگه.
آرمان خندید و به دست او نگاه کرد. قلبش مثل یویو از خوشحالی بالا و پایین می پرید. نگاهی به خیابان انداخت و سعی کرد حواسش را جمع کند. همین که رد شدند اتوبوسی پشت سرشان رسید و بوق بلندی زد. پریناز جیغی کشید و نزدیک بود از ترس خودش را در آغوش آرمان بیندازد که به سختی خودش را نگه داشت. رنگش پریده بود. با اخم گفت: راننده ی دیوونه.
آرمان خندید و گفت: خب حواستو جمع کن.
پریناز چانه اش را بالا گرفت و حرصی گفت: بدجنس فرصت طلب.
_: بی خیال... می خوای برات یه آبمیوه بگیرم؟ رنگت خیلی پریده.
پریناز با قدمهای بلند به طرف پارچه فروشی راه افتاد و در همان حال با عصبانیت گفت: برو خودتو مسخره کن.
آرمان پشت سرش با ناله ی مضحکی گفت: من مسخره نکردم.
بعد هم نفس عمیقی کشید و به دنبالش راه افتاد. اینجا هم پارچه ی مورد نظرشان نبود. بیرون آمدند و آرمان به طرف پل عابر پیاده راه افتاد. پریناز غرغرکنان پرسید: چرا از اون وری میری؟ ماشین که این طرفه.
_: شاید یه پارچه فروشی دیگه اینجا باشه.
+: خب بریم ماشین سوار شیم بیاییم.
_: تو دندون رو جگر بذار. سوار ماشینم میشیم.
درست قبل از پل یک پارچه فروشی بود که پارچه ی مورد نیازشان را داشت. پریناز شروع به حساب کردن مقدار پارچه شد. اخم کرده بود و تند تند حساب می کرد. آرمان دست به سینه به ستون وسط مغازه تکیه داده بود و با لبخند تماشایش می کرد.
پریناز سر برداشت و عصبانی پرسید: به چی می خندی؟
_: به درگیریت. به من بگو می خوای چکار کنی، برات حساب می کنم.
+: لازم نکرده. خانم چهارده متر می خوام.
_: چهارده متر؟! مگه می خوای چکار کنی. قیچی نزن خانم.
زن فروشنده پارچه را کمی باز کرد و به آن دو چشم دوخت. پریناز کمی فکر کرد و بعد گفت: چهارده متر که حتما می خوام. ولی کم نیاد.
_: کم نمیاد. تو بگو می خوای چکار کنی؟
+: اون میز کوچیکا رو می خوام بچینم. سفره برای اونا می خوام. همونا که چراغ دارن. یه پرده ی کوچیکم برای پشت سر عروس دوماد می خوام. یعنی پرده نه... فقط والان. بعد وسطش از این توپای کریسمسی آبی بزنیم... یا توپای کریستالی آبی... ببینم چی پیدا میشه.
_: باشه. میز کوچیکا هرکدوم یک و ده بسشونه. هفت تا هستن، هفت و هفتاد. یک ونیمم برای والان... و اگه روکش برای مبل عروس و دامادم بخوای... سر جمع دست بالا میشه دوازده متر. دیگه؟
پریناز لب برچید و متفکرانه گفت: باشه... خانم دوازده متر.
پارچه را خریدند و بیرون آمدند. بعد برای خرید تزئیناتش رفتند. پریناز با دیدن هر تکه ی قشنگی جیغی از خوشحالی میزد و چون فروشنده ها دو دختر جوان بودند آرمان اعتراضی نداشت. گذاشت هر چقدر دلش می خواهد بین آن خرده ریزه های رنگی درخشان بگردد و شادی کند.
بالاخره با دست پر بیرون آمدند. پریناز نگاهی به کیسه های توی دست آرمان انداخت و با خجالت گفت: خیلی گرون شد نه؟
آرمان سری به تایید تکان داد و گفت: به نسبت زیاد شد.
+: اممم.... خب میشه دیگه ظرف نخریم. همون طلاییا رو بذاریم. از این روبان آبیا میزنیم دور ظرفا خوب میشه دیگه.
آرمان سری تکان داد و گفت: خوبه.
باهم به میدان تره بار رفتند. کلی سبزی و میوه برای رستوران خریدند. وقتی کارشان تمام شد ساعت نزدیک سه بود. میدان هم بیرون شهر. آرمان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: دیروقته... یه رستوران خوب یه کم بالاتر هست، بریم نهار بخوریم بعد برگردیم.
پریناز چشمهایش را گرد کرد و با غیظ پرسید: رستوران؟ تو خجالت نمی کشی جلوی من اسم یه رستوران دیگه رو میاری؟!!!
آرمان گیج و حیران گفت: یعنی چی؟ تا رستوران بابات کلی راهه. الانم ساعت از سه بعدازظهر گذشته. فکر کردم گرسنه باشی.
پریناز رو گرداند و به قهر لب برچید. دل آرمان زیر و رو شد. او هم رو گرداند و به بیابان خیره شد.
بالاخره پریناز رو به او کرد و پیشنهاد داد: اصلاً پیتزا بخوریم. رستوران نریم.
آرمان غش غش خندید. گفت: خب از اول بگو پیتزا می خوام. چرا دعوا می کنی؟
پریناز سر به زیر انداخت و پرسید: به بابا که نمیگی ما پیتزا خوردیم؟
_: چطور؟
+: خب آخه از فست فود خوشش نمیاد. مگه ندیدی؟ خیلی به سالم بودن غذا اهمیت میده.
_: می برمت یه پیتزای سالم بهت میدم. یه آشنا دارم به کارش مطمئنم. البته مطمئن نیستم الان باز باشه.
پریناز سر برداشت و با غصه پرسید: نیست؟ می دونی چند وقته پیتزا نخوردم؟ نمیشه بریم یه جای دیگه؟ فقط به بابا نگو. میشه که نگی.
_: بذار ببینم چکار می تونم برات بکنم... پیتزای گوشت و قارچ خوبه؟
پریناز آرزومندانه گفت: عالیه! پر از پنیر!
گوشی را برداشت و شماره ای گرفت. بعد از چند لحظه گفت: سلام آقای کامیار... آرمانم. ناصحی. ممنون. شما خوب هستین؟ من دو تا پیتزای گوشت و قارچ با پنیر زیاد می خوام، ممکنه؟... بله می دونم شب باز می کنین ولی... بله... ولی راستش مهمون دارم بهش گفتم کار شما رو قبول دارم... نیم ساعت؟ عیب نداره. من میام تحویل می گیرم. نه نه اشکالی نداره. متشکرم از لطفتون. خیلی ممنون.
قطع کرد و رو به پریناز گفت: بهرحال تا اونجا نیم ساعت راهه. مسئله ای نیست؟
پریناز با شوق دستهایش را بهم کوفت و به هوا پرید: متشکرمممم!
بعد با جهشی بلند خودش را به ماشین رساند و گفت: در رو باز کن.
آرمان خندید. سوار شد و در را از تو برایش باز کرد. تا رسیدن به پیتزایی بیشتر صحبتشان حول سفره عقد آبی گشت و کارهایی که می توانستند برای زیباتر شدن مجلس فردا بکنند.
توی کوچه ی کنار پیتزایی پیچید. مغازه بسته بود. آقای کامیار گفته بود که از در آشپزخانه بیاید. جلوی در کوچک ایستاد و چند ضربه به در زد. نگاهی به ساعت انداخت. از نیم ساعت کمتر شده بود. پیتزا و نوشابه گرفت و برگشت. پرسید: همینجا بخوریم؟
پریناز با نگاهی درخشان و صدایی سرشار از خواهش پرسید: میشه بریم تو پارک؟
آرمان نگاهی به عقب وانت انداخت و پرسید: با این همه وسیله که عقب ماشینه؟
پریناز آرزومندانه نالید: آرمان خواهش می کنم... یه پارک خلوت تو همین خیابون بود.
نمیشد گفت پارک... زمین کوچکی کنار خیابان به فضای سبز تبدیل شده بود. کمی شیب داشت و سطحش بالاتر از خیابان بود. خلوت بود. وانت را درست جلویش پارک کرد و پیاده شدند. روی نیمکتی نشستند و نهار رویاییشان را وسط گذاشتند.
صدایی او را از عمق خیالاتش بیرون کشید: بپا غرق نشی!
تکانی خورد و تکیه اش را از دیوار کند. چند لحظه استفهام آمیز به پریناز چشم دوخت و پرسید: چی؟
پریناز چند قدم جلوتر آمد و گفت: گفتم بپا غرق نشی. چیه آرزوی دامادی به دلت مونده که اینجوری مات جایگاه عروس و داماد شدی؟
خنده ی کوتاهی کرد و لبش را گزید. آرزوی دامادی! نگاهش را از پریناز گرفت و دوباره به جای سفره ی عقد دوخت. در همان حال گفت: عروس فردا شب سفارش سفره ی آبی داده. به تم سالن نمی خوره. نمی دونم چکار کنم...
پریناز باز چند قدم جلو آمد. این بار کنار او ایستاد و پرسید: ببینم تو دقیقاً اینجا چکاره ای؟ عین زبل خان همه جا هستی!
از گوشه ی چشم به او نگاه کرد و با تبسم گفت: معذرت می خوام که اینطوره. کم سعادتی شماست!
پریناز چهره درهم کشید و گفت: هرهر خندیدم. من فقط می خوام بدونم سفره عقد به تو چه ربطی داره؟
آرمان دستی به پیشانیش کشید و فکر کرد: یعنی هیچ راهی هست که دلش با من نرم بشه؟!
بعد به خودش امید داد: تو تا حالا داشتی دل آقای بهمنی رو نرم می کردی، از حالا به بعد پرینازجون!
از فکر " پریناز جون" خنده اش گرفت و به طرف او برگشت. دست خودش نبود. این دختر را از ته دل می خواست.
پریناز بیشتر اخم کرد و پرسید: به چی می خندی؟ منو مسخره می کنی؟ یه سوال پرسیدما! گیج داری منو نگاه می کنی! بیچاره بابای من دلشو به کی خوش کرده!
از توهینش نرنجید. ولی لبهایش را جمع کرد و با لحنی آرام و محکم گفت: آقای بهمنی به من لطف دارن. الان هم ازم خواستن درباره ی یه سفره عقد با تم آبی فکر کنم و نظرمو بهشون بگم. این که دقیقاً اینجا چکاره ام خودمم نمی دونم. دوست دارم هرجا که لازم باشه کمک کنم.
پریناز چشمهایش را باریک کرد و با بدبینی پرسید: چرا اون وقت؟
پوزخندش را به سختی کنترل کرد. دلش می خواست آن دو تا لپ همیشه سرخ را بین دستهایش بگیرد و حسابی فشار بدهد. برای این که این کار را نکند دستهایش را توی جیبهایش فرو برد. به تقلید از او چشمهایش را باریک کرد و گفت: چون به آقای بهمنی ارادت دارم. از تنوع این شغل هم خیلی خوشم میاد. الان هم... با وجود این که از محضر شما سیر نمی شم ولی اگه اجازه بدین به کارم برسم.
و رو گرداند و دوباره کلافه فکر کرد: آخه آبی بهش نمیاد! نمیشه به جای طراحی سفره عقد بشینم با پریناز کل کل کنم؟!
پریناز که انتظار نداشت که آرمان او را دک کند، با اخم پرسید: تو چه زری زدی؟
بی حوصله نگاهش کرد. این دختر داشت حد را می گذراند. معترضانه گفت: پرینازخانم!
پریناز ابروهایش را بالا برد و با غیظ گفت: خانم بهمنی!
این بار نتوانست پوزخندش را کنترل کند. بدون جواب دوباره رو گرداند و غرغرکنان گفت: آخه من چه آبی ای با صدفی جور کنم؟
+: مغزفندقی آبی فیروزه ای با صدفی و طلایی خیلی هم جوره. تازه تو بازار هم کلی ظرف شیک تو این مایه هست که بذاری رو سفره.
نفس عمیقی کشید تا جواب تندی ندهد. ولی بی جواب هم نمی خواست بگذارد. برگشت تا جواب درستی برای آن "مغزفندقی" گفتنش پیدا کند که از راه رسیدن خانم کیانی مانع از ادامه ی صحبت شد.
=: سلام سلام. اینجا چه خبره؟ به جایی هم رسیدی آرمان؟ سفره عقد آبی دیگه چه صیغه ایه؟ مگه اون سفره عقد صورتی یا طلایی یا قرمزمون چه ایرادی داره که گیر داده به آبی؟ اونم تو این وقت کم! بعضیا چقدر بی شعورن!
آرمان نفس عمیقی کشید. آرام و محکم گفت: سلام خانم کیانی. خواهش می کنم به شعور مشتری توهین نکنین. سلیقه اس. آبی دوست داره. ضمناً فیروزه ای خیلی هم به طلایی و صدفی میاد.
چشمهای پریناز تا حد امکان گرد شدند. مثل ماده ببر آماده ی حمله ای به آرمان نگاه کرد، اما صدای جیغ جیغی خانم کیانی اجازه ی اعتراض به او نداد.
=: حرفا می زنی آرمان! آخه از الان برای فرداشب؟؟؟ تازه فردا هم جمعه اس. هرچی خرید داریم باید الان بکنیم. من کلی کار دارم. تو سالن مردونه چند تا از روکشای صندلی ها درزاشون باز شده باید بشینم بدوزمشون. پرده ها رو هم شستن باید گیره هاشونو بزنم بدم وصل کنن. دیگه وقت ندارم سفره عقد حاضر کنم. برای خریدم که اصلاً حاضر نیستم بیام. همین الانم کلی از کارام عقبم.
آرمان آرام گفت: خودم میرم دنبال خرید.
خانم کیانی تهدید کرد: نمی دوزم ها! نیای التماس کنی این درزو برام بدوز اون درزو برام بدوز.
_: نمیام. قول میدم.
=: لبه ی پارچه ها رو تو نمی زنم آرمان!
آرمان سری تکان داد و با خونسردی گفت: لبه ها رو با هویه می سوزونم. اون دفعه خودتون گفتین بهتر میشه. بلدم. بقیشم با چسب و هویه درست می کنم. نهایتش یکی دو تا کوک بخواد خودم می زنم. مزاحم شما نمیشم.
خانم کیانی که کم آورده بود سری تکان داد و برای خالی نبودن عریضه گفت: بهرحال اگه نظر خواستی حاضرم بهت کمک کنم. ولی بهتره تو این وقت کم دنبال نوآوری نری. معلوم نیست چی در بیاد. یکی مثل قبلیا درست کن، فقط رنگش آبی باشه.
_: شما خیالتون راحت باشه.
=: کار عجیب نمی کنی آرمان! ظرف هم همون طلاییا رو بذار. آبی نمی خواد. خرج بیخودیه.
دلش می خواست جواب بدهد. اما اینجا زیر دست آقای بهمنی یاد گرفته بود همیشه ادب بهترین گزینه است. البته نمی دانست این دخترک حاضر جواب آقای بهمنی این همه زبان را از کجا آورده بود!
خانم کیانی منتظر جوابش نشد و بیرون رفت. پریناز اخم آلود به پشت سر او نگاه کرد و پرسید: این دیگه کیه؟
آرمان با لحنی بدیهی گفت: خانم کیانی.
پریناز غرغرکنان گفت: می دونم ولی خیلی مزخرفه. یعنی چی ظرف نخرین؟ خب برای مجلسای دیگه استفاده شون می کنیم، دور نمی ریزیم که! تازه ظرف خیلی گرونم نمی خریم. ایششش....
با حرص رو گرداند و نگاهش به جایگاه عروس و داماد افتاد. ناگهان چهره اش باز شد و با نگاهی درخشان به طرف آرمان برگشت. دستهایش را بهم کوبید و پرسید: من بیام باهات خرید؟
آرمان با لبخند نگاهش کرد. پریناز برای اولین بار خودش را لوس کرد و ملتمسانه گفت: آرمان خواهش می کنم.
آرمان کم آورده بود. دستهایش را محکمتر توی جیبهایش فشرد و بازدمش را با حرص آزاد کرد. خیلی راحت می توانست مغلوب این دخترک بشود و به حد مرگ از آقای بهمنی خجالت می کشید.
با بی میلی رو گرداند و با قدمهای مقطع به طرف در رفت. در همان حال گفت: از آقای بهمنی بپرس. من کاره ای نیستم.
پریناز دنبالش دوید و باز التماس کرد: تو بپرس. خواهش می کنم آرمان. می دونی که بابا خوشش نمیاد من بیام این طرف. می ترسم عصبانی بشه.
تبسمی کرد و پرسید: مگه آقای بهمنی عصبانی هم میشه؟
پریناز که حالا شانه به شانه اش می آمد، با غصه گفت: نه ولی یه نگاهی می کنه از صد تا کتک بدتر. خودت که بابامو می شناسی.
آرمان نفس عمیقی کشید و سرش را به تایید تکان داد.
پریناز امیدوارانه پرسید: می پرسی؟
آرمان نگاهش کرد و پرسید: مگه از جونم سیر شدم؟
پریناز پا به زمین کوبید و التماس کرد: آرمان!
تمام این دو سال یک بار هم صدایش نکرده بود و حالا که دلش می خواست سفره عقد بچیند اینطور به التماس افتاده بود.
آرمان لب به دندان گزید و نگاهش کرد. آرام گفت: خودت بپرس.
پریناز گردن کج کرد و به او چشم دوخت. آرمان چشمهایش را بست و سر به زیر انداخت. دستهایش را توی جیبهای شلوارش مشت کرد. دخترک نمی دانست که با دل او چه می کند؟ نمی فهمید؟
پریناز غمزده نگاهش کرد. آرمان سر برداشت و سعی می کرد با لحنی منطقی قانعش کند. نیم نگاهی به اطراف انداخت. کسی توی محوطه نبود. آرام گفت: پرینازخانم خواهش می کنم. الان اگه کسی بیاد هم برای من بد میشه هم شما.
پریناز متعجب نگاهی به اطراف انداخت و گفت: واه! مگه داریم چکار می کنیم؟ بپرس دیگه آرمان اذیت نکن. من یه عالمه ایده ی قشنگ دارم. کمکت می کنم.
آرمان سر برداشت و به در دفتر آقای بهمنی نگاه کرد. آرام گفت: باهم میریم. خودت بپرس. اگه ناراحت شد من به گردن می گیرم. میگم من گفتم.
دوباره توی چشمهای پریناز نگاه کرد و ادامه داد: فوقش اخراج میشم. بالاتر از این که نیست؟
پریناز تکانی خورد. با کنجکاوی به نگاه پریشان او نگاه کرد و گفت: نه بابا اخراج نمیشی. بابا عزیزدردونه شو به این راحتی رد نمی کنه.
_: عزیز دردونه شمایی نه من.
پریناز با لبخندی خوشحال گفت: البته که من گل دختر بابائم ولی تو کارمندا شما دردونه ای.
بعد بینیش را چین داد و گفت: البته نمی دونم چرا!
آرمان خندید و گفت: تو از چی ناراحتی؟ خیالت راحت. من جای دردونه ی بابا رو نمی گیرم.
و بعد با قدمهای مصمم به طرف دفتر آقای بهمنی رفت. پریناز هم دنبالش راه افتاد و با حرص گفت: از خداتم باشه!
آرمان بدون این که نگاهش کند، شانه ای بالا انداخت و گفت: نیست. من چیزای بهتری از خدا می خوام.
پریناز خود را به او رساند و پرسید: مثلاً چی؟
نیم نگاهی به او انداخت. به سادگی داشت بیچاره اش می کرد. واقعاً نمی فهمید؟
وارد دفتر شد و جوابی نداد. پریناز هم با کمی مکث به دنبال او وارد شد. آرمان جلوی میز آقای بهمنی ایستاد و گفت: در مورد این سفره ی عقد... به نظرم تم فیروزه ای به دکور صدفی و طلایی سالن میاد.
پریناز که جرأت داد زدن نداشت، آرام اعتراض کرد: این نظر من بود.
_: درسته. نظر ایشون بود. لطف کردن کمکم کردن.
نگفت در مقابل یک جمله کمک فکری پریناز چه تاوان روحی بزرگی پس داده است.
آقای بهمنی پرسید: خب؟
_: فکر می کنم باید برم خرید. یه مقدارم مایحتاج آشپزخونه است که از دیروز صحبتشو کرده بودیم که امروز برم تهیه کنم.
آقای بهمنی سوئیچی جلوی او گذاشت و گفت: با وانت برو.
پریناز با تردید و ملایمت پرسید: منم برم بابا؟
آقای بهمنی اخم مختصری کرد و پرسید: کجا بری؟
پریناز ملتمسانه گفت: خرید برای سفره ی عقد.
آرمان نیم نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت. از صبح رفته بود نظام وظیفه و به خودی خود دیر آمده بود. الان هم داشت از یازده می گذشت و می ترسید به کارهایش نرسد.
آقای بهمنی به پریناز گفت: نه باباجون. برای چی تو بری؟ اصلاً اینجا چکار می کنی؟ چیزی می خوای بابا؟
پریناز آه سوزناکی کشید و گفت: کسی خونه نیست. حوصلم سر رفته.
=: مگه مدرسه نبودی؟
+: پنج شنبه است. تعطیله.
=: امتحان نداری؟
+: نه بابا. هنوز یه هفته مونده. خواهش می کنم... یه عالمه ایده ی قشنگ دارم. قول میدم که عالی بشه. خواهش می کنم.
آقای بهمنی سر برداشت و از آرمان پرسید: خانم کیانی کجاست؟
آرمان شانه ای بالا انداخت و گفت: گفت کلی دوخت و دوز داره نمی تونه کمکم کنه.
آقای بهمنی با گوشه ی چشم به پریناز اشاره کرد و با لحنی که کمی بوی طعنه داشت، پرسید: بعد پریناز می تونه؟
آرمان لبهایش را بهم فشرد و سر به زیر انداخت. قول داده بود از او دفاع کند، ولی حالا نمی دانست چه بگوید.
پریناز خودش را جلو انداخت. صورت پدرش را غرق بوسه کرد و جیغ جیغ کنان گفت: بابا خواهش می کنم خواهش می کنم. همین یه دفعه. همین یه بار. هفته دیگه امتحانام شروع میشه مثل ته دیگ می چسبم تو اتاقم فقط درس می خونم. قول میدم. خواهش می کنم. این سفرهه قشنگ تو ذهنمه. عالی میشه. باور کنین.
آقای بهمنی دستی به صورتش کشید و بی حوصله گفت: خیلی خب بابا. خیلی خب.
پریناز جیغ زد: وای بابا خیلی متشکرم. خیلی ماهی.
و باز چند بار دیگر صورتش را بوسید. آرمان دوباره دست در جیب به این صحنه خیره شد و سعی کرد به این فکر نکند که اگر نسبتی با پریناز داشت، چند دقیقه پیش چه اتفاقی میفتاد.
بالاخره هم طاقت نیاورد و رو گرداند و از در باز دفتر به محوطه چشم دوخت. همان جا که چند دقیقه پیش ایستاده بودند و پریناز داشت التماسش می کرد.
بالاخره پریناز عقب کشید و آقای بهمنی از آرمان پرسید: سیاهه ی خرید همراته؟
آرمان تکانی خورد. غرق فکر بود. به آقای بهمنی نگاه کرد و گفت: ببخشید متوجه نشدم. چی پرسیدین؟
=: میگم سیاهه ی خرید همراته؟
_: آهان بله هست.
=: قبل از رفتن یه سر به آشپزخونه بزن ببین چیز دیگه ای نمی خوان؟
_: چشم. می پرسم.
بعد به پریناز نگاه کرد و با بی میلی پرسید: حتماً باید بری؟
پریناز گردن کج کرد و با نهایت التماس توی صدا و نگاهش گفت: خواهش می کنم بابا.
آقای بهمنی آهی کشید و سر تکان داد. بعد گفت: تا آرمان میره آشپزخونه برو حاضر شو.
پریناز با شوق گفت: چشم بابا.
و مثل فشنگ از دفتر بیرون پرید. قبل از رفتنش آرمان دید که روی صورتش چند قطره اشک شوق چکید. نفس عمیقی کشید. از خدا خواست این چند ساعت به خیر بگذرد. قدمی به طرف در برداشت و گفت: آقا با اجازتون...
آقای بهمنی با لحنی آرامتر از معمول گفت: آرمان...
برگشت و دوباره جلوی میز ایستاد. کمی نگران شده بود.
_: بله آقا؟
آقای بهمنی خودکارش را توی دستش جابجا کرد. نفسی کشید. سربرداشت و با همان صدای ملایم پرسید: می دونی که نفسم به نفسش بنده...
آرمان هم به تبعیت از او زمزمه کرد: بله آقا.
=: مواظبش باش.
_: چشم آقا. خیالتون راحت. مثل جفت چشمام مراقبشم.
آقای بهمنی سری به تایید تکان داد و با همان آرامش گفت: برو به سلامت.
_: خداحافظ.
پایش نمی کشید راه برود. سست شده بود و ترسان. نمی دانست آقای بهمنی چیزی از احساسش می داند یا نه...
آهی کشید و فکر کرد: نه چرا باید بفهمه؟
فقط بابا می دانست. هنوز هم منتظر بود که از سرش بیفتد. حتی به مامان هم نگفته بود. این را از تعجب همیشگی مامان درباره ی کار کردنش می فهمید. مامان هنوز نمی دانست که پسرش این همه شوق کار کردن را از کجا می آورد!
قدمهایش را محکمتر کرد و به خودش گفت: مرد باش بچه! کارتو بکن.
به آشپزخانه رفت و مشغول پرس و جو از کمبودها شد. چند قلم به سیاهه اش اضافه کرد و بیرون آمد. پریناز توی آفتاب به در شاگرد وانت تکیه داده بود. با نزدیک شدن او غر زد: پس کجایی؟ کباب شدم.
آرمان با خونسردی گفت: منم کباب شدم. فرقی برات می کنه؟
تقریباً او را پس زد و در را با کلید برایش باز کرد. بدون این که منتظر سوار شدن او بماند ماشین را دور زد و خودش هم سوار شد. داشت کمربندش را می بست که پریناز آرام پرسید: منظورت چیه؟
تکانی خورد. سوتی داده بود. باید بیشتر مراقب میبود. سری تکان داد و بدون این که به او نگاه کند، گفت: هیچی. الکی پروندم.
پریناز مصرانه گفت: نه یه منظوری داشتی. اصلاً امروز یه چیزیت میشه. آرمان همیشگی نیستی.
چشمهایش را بهم فشرد و ملتمسانه گفت: گیر نده پرینازخانم. آره خوب نیستم. ولم کن.
پریناز لب برچید و گفت: خب اگه خوب نیستی چرا مرخصی نگرفتی؟
_: نمی بینی چقدر کار داریم؟ مرخصی کیلویی چند؟
+: خیلی خب. عصبانی نشو دیگه. تقصیر من چیه که حال تو بده؟
چنگی به موهایش زد. در دل غر زد: نه تقصیر تو نیست. تقصیر دل وامونده ی منه که جنبه نداره!
زیر لب گفت: لااله الاالله.
نفسش را رها کرد. بسم اللهی گفت و راه افتاد.
پریناز مشغول کشتی گرفتن با کمربندش شد. در همان حال پرسید: شماره ای از این عروس خوش سلیقه داری؟ دوست دارم بدونم دقیقاً چی تو نظرشه.
آرمان از بین دندانهای بهم فشرده گفت: نه شماره شو ندارم. میشه اینقدر وول نزنی؟
+: دهه! خب تقصیر من نیست. این کمربند سفته. نه بندش راحت بلند میشه نه جفت میشه. آهان درست شد. خب من چه جوری باهاش تماس بگیرم. آهان از بابا میشه بپرسم. ولی اههه... اعتبار ندارم. یه زنگ به بابا می زنی؟
آرمان گوشی اش را در آورد. رمزش را زد و در همان حال گفت: شماره ی داماد رو دارم. بگیرم برات؟
+: خب زودتر بگو! آره. شماره ی عروس رو ازش می پرسم.
آرمان از گوشه ی چشم به صفحه ی گوشی نگاه کرد. فکر کرد: این دختره اگه حواس برای ما گذاشت!
نخیر نمیشد. کنار زد و شماره ی داماد را پیدا کرد. به بوق دوم نرسیده جواب داد: سلام آقای ناصحی. چه خبر؟
_: سلام. خوب هستین شما؟
=: ممنون. شما خوبین؟
_: شکر. ببینین برای سفره عقد، خانمتون گفته بودن آبی باشه...
پریناز گوشی را از دستش کشید و گفت: بده من توضیح بدم. الو آقای داماد... سلام.
آرمان خنده اش گرفت و رو گرداند. انگشتش را به دندان گزید و ماشین را روشن کرد. پریناز شماره ی عروس را توی گوشی خودش وارد کرد. بعد گوشی آرمان را به طرفش گرفت و گفت: این خاموش شد. دوباره رمزشو می زنی؟
آرمان پشت چراغ قرمز ایستاد. دست دراز کرد و همانطور که گوشی توی دست پریناز بود، رمز را وارد کرد.
پریناز لبهایش را جمع کرد و آرام گفت: مرسی.
آرمان رو گرداند تا نبیند. تا فراموش کند که آنجاست. ولی نمیشد...
پریناز با لحن سرخوش گفت: سلام عروس خانم. من دختر آقای بهمنی هستم.
آرمان آرنجش را توی قاب پنجره ی باز ماشین گذاشت و سعی کرد جیغ جیغهای هیجان زده ی او را نشنیده بگیرد.
بالاخره حرفهایش تمام شد. گوشی را به طرف او گرفت و گفت: مرسی! عالی شد! خوشم میاد یکی حرفمو بفهمه!
سری تکان داد. گوشی را از او گرفت و توی جلد کمری اش گذاشت.
پریناز کمی به طرف در چرخید و تقریباً رو به آرمان نشست. با شوق پرسید: اول بریم پارچه فروشی؟
بدون این که نگاهش کند، سرد و جدی گفت: فکر کرده بودم اول بریم پاساژ حافظ خرده ریزه هاشو بخریم.
پریناز با هیجان گفت: نه اول بریم پارچه بخریم بعد خرده ریزه هاشو روش ست کنیم. وای آرمان ببین اونجا یه پارچه فروشیه. وای رد شدی. وایسا وایسا.
_: من الان کجا وایسم؟ جای پارک می بینی؟
+: اینجا نمیشه؟
_: نخیر. ممنوعه.
+: یعنی هیچ راهی نیست؟
_: دارم میرم تو کوچه ی بعدی.
پریناز نفسش را رها کرد و آرام گرفت. اواخر کوچه بالاخره جایی پیدا کرد و توقف کرد. گفت: خیلی راهه. میای؟
پریناز در حال پیاده شدن گفت: بله من ورزشکارم.
درها را قفل کرد و به دنبال پریناز که چند قدم رفته بود راه افتاد.
_: خانم بهمنی... وایسا.
پریناز ایستاد. برگشت و با لبخند نگاهش کرد. آرمان با حوصله پیش آمد و هم قدم باهم راه افتادند.
آرمان با افتخار از در ورودی تالار وارد شد. خیلی وقت بود که اینجا خانه ی دومش محسوب میشد. از دور پریناز را دید که بدون این که متوجه ی اطرافش باشد، پاورچین از پشت ماشین آقای بهمنی بیرون آمد و مثل فشنگ به طرف خانه شان دوید.
لبخند آرمان پهن تر شد. با همان نیش باز جلوی دفتر آقای بهمنی رسید. یک دستش را از زیر جعبه ی بزرگ شیرنی تر آزاد کرد و ضربه ای به در باز زد و سلام کرد.
آقای بهمنی سر برداشت و با لبخند پدرانه ای گفت: سلام آرمان جان. خوش خبر باشی.
آرمان با خوشحالی وارد شد. شیرینی را روی میز آقای بهمنی گذاشت و کارت پایان خدمتش را هم ضمیمه اش کرد.
آقای بهمنی کارت را برداشت و با لبخند نگاهش کرد. با خوشرویی همیشگی اش گفت: خیلی مبارکت باشه.
_: متشکرم.
جعبه را باز کرد و گفت: بفرمایید.
=: ممنون پسرم. بشین.
روی اولین مبل کنار میز آقای بهمنی نشست. از ذوق سر پا بند نبود. آقای بهمنی با میل شیرینی اش را خورد و بعد پرسید: خب برنامه ی بعدیت چیه؟ ما اصلاً دوست نداریم تو رو از دست بدیم.
آرمان جا خورد و متعجب پرسید: از دستم بدین؟ چرا؟ من فکر می کردم بعد از سربازی بتونم تمام وقت کار کنم.
=: اون اوائل صحبت ادامه تحصیل خارج از کشور رو می کردی. سوئد بود انگار.
گیج نگاهش کرد. بله دو سال پیش همین نظر را داشت. تا وقتی خودش هم مثل پدرش فکر می کرد تب تند عشقش به راحتی فروکش می کند و می رود. دخترک را خیلی دوست داشت، اما در مزاج دمدمی خودش که با یک نگاه عاشق شده بود، نمی دید که پایدار بماند. از آن طرف پریناز بود با آن اخلاق تند و شیطنت های کودکانه اش که مطمئن بود بالاخره جذابیتش را برایش از دست می دهد. اما نشده بود. در این دو سال نشده بود. تب تندش آرام گرفته بود. ته نشین کرده و رسوب بسته بود. محکم و پایدار دوستش داشت. این را مطمئن بود. حاضر بود هر چقدر که لازم باشد صبر کند.
آقای بهمنی پرسید: کجایی پسر؟ رفتی سوئد؟
به خود آمد. لبخند دستپاچه ای زد و گفت: نه... دیگه نمی خوام برم سوئد. شاید... شاید کنکور بدم همین جا درس بخونم. اقتصاد یا مدیریت یا هرچی که به درد رستوران بخوره. البته... اگه شما موافق باشین که بمونم.
=: چرا که نه؟ چی از این بهتر؟ تو دست راست منی!
دست راست؟! چشمهایش ستاره باران شدند. با صدایی که می کوشید نلرزد، گفت: شما لطف دارین.
=: نه تعارف نیست. تو جای خودتو اینجا باز کردی. تا حالا هیچکس رو ندیده بودم که به اندازه ی تو برای جا افتادن تو کارش تلاش کنه. تو این دو سال تو خیلی سعی کردی همه ی کارهای رستوران و تالار رو یاد بگیری. مطمئنم اگه یه شب بگم آشپزی امشب با تو، لنگ نمی مونی. به همون راحتی هم می تونی یه عروسی رو مدیریت کنی. این تحسین برانگیزه. خیلی زود می تونه تالار خودت رو افتتاح کنی.
حیرتزده سری کج کرد و گفت: متشکرم. ولی دوست دارم همین جا بمونم.
=: خوشحال میشم که بمونی. پاشو شیرینی رو ببر جلوی بچه ها بگیر تا گرم نشده. کارتتم بردار گم نشه. بازم تبریک میگم. شیرینی رو که پخش کردی برگرد کارت دارم.
با نگاهی خندان سریع گفت: چشم.
کارت را توی کیف پولش گذاشت. جعبه را برداشت و از در بیرون رفت. دور و بر سالنهای تالار فقط سه چهار نفر بودند که از آنها پذیرایی کرد و بعد جعبه را به آشپزخانه برد.
احمد با دیدنش سوتی کشید و گفت: سلام بر فارغ السربازی بزرگ!
خندید. بلند سلام کرد و تبریک ها و دیده بوسی ها و ابراز احساساتشان را تحویل گرفت. اینها هم خانواده ی دومش شده بودند. کم نبود. تمام شبهای یک سال ونیم سال گذشته را اینجا گذرانده بود. هر وقت کاری داشت مرخصی ساعتی گرفته بود و بعد برگشته بود.
آموزشی که تمام شده بود، سربازی را توی شهر خودشان گذراند. ساعت دو مرخص میشد، به خانه رسیده و نرسیده لباس عوض می کرد و خودش را به رستوران می رساند. همه از این همه سختکوشی پسرک دردانه ی خانواده متعجب بودند. نوه ی بزرگ پسری خانواده ی پدر و تنها نوه ی پسر خانواده ی مادری بود و از همه طرف حمایت میشد. هیچکس توقع نداشت به این زودی زیر بار مسئولیت برود. ولی عشق چه کارها که نمی کند!
از آشپزخانه ی رستوران به تالار برگشت و خودش را به دفتر آقای بهمنی رساند. آقای بهمنی مشغول صحبت با مرد جوانی که می خواست مراسم عروسیش را در تالار برگزار کند بود. رو به آرمان کرد و گفت: آرمان جان سالنها رو نشون آقا بده.
آرمان سری خم کرد و دستش را به نشانه ی بفرمایید برای مرد جوان باز کرد. مرد لبخندی زد و به دنبالش راه افتاد. آرمان با روی خوشی که حاصل آموزشهای ملاطفت آمیز آقای بهمنی بود، شروع به توضیح دادن درباره ی تالار کرد.
_: تو این سالن معمولاً مراسم مردونه رو برگزار می کنیم. سالن شامشون بیرونه. همین روبرو. از آلاچیق وسط باغچه رد میشین و می رسین. سالن زنونه قسمت شامش سر خودشه. هر سالن گنجایش سیصد نفر رو داره که اگه جمعیتتون بیشتر باشه هم می تونیم محوطه ی بین باغچه ها رو براتون آماده کنیم. منوی شام عروسیمون هیجده نوع غذا و هشت نوع سالاد و شش نوع دسر داره، که هرکدوم رو بخواین انتخاب می کنین. اگر پذیرایی خاصی هم به جز منوی ما پیشنهاد دارین، تهیه می کنیم. کیک و شیرینی هم بسته به میل شماست. می تونیم خودمون آماده کنیم. شربت و چایی هم که سرو میشه. باز نوع شربت رو خودتون انتخاب می کنین. همینطور در مورد چیدمان سالنها می تونین نظر بدین.
مرد به دنبال آرمان از سالن زنانه بیرون آمد. نگاهش به گوشه ی باغچه ثابت ماند. آرمان رد نگاه او را گرفت و به پریناز رسید که لب باغچه نشسته بود و داشت بچه گربه ای را نوازش می کرد. کلافه جلوی مرد چرخید. با دست به دفتر آقای بهمنی اشاره کرد و گفت: همین دیگه. بفرمایید. نکته ی دیگه ای اگه باشه، آقای بهمنی بهتون میگن.
صدایش از شدت غضب لرزان شده بود. مرد نگاه دیگری به پریناز انداخت و با قدمهای مقطع به طرف دفتر آقای بهمنی رفت. آرمان عصبانی به طرف پریناز رفت. چنان پا به زمین می کوبید که بچه گربه از زیر دست پریناز فرار کرد.
پریناز سر برداشت و متعجب به او نگاه کرد. اخمی به چهره نشاند و پرسید: چی شده؟
_: چرا اینجایی؟
+: به تو ربطی داره؟
_: آقای بهمنی صد بار نگفته نیا این طرف؟! یارو داشت با چشماش قورتت میداد.
پریناز از جا برخاست. شال سرخ گلدارش را محکمتر کرد و به سردی گفت: به تو هیچ ربطی نداره.
_: به من نه، ولی حرف پدرت هیچ ارزشی برات نداره؟
+: ببینم نینی کوچولو... نکنه الان می خوای بری برام گزارش رد کنی!
آرمان لبهایش را بهم فشرد و با بی حوصلگی گفت: نه اینقدر بچه نیستم. ولی تو هم بزرگ شدی. یه کم رعایت کن.
+: برو بابا کاسه ی داغتر از آش!
بعد هم رو گرداند و به طرف خانه شان رفت. آرمان آهی کشید و به موهایش چنگ زد. اینقدر نگاهش کرد تا پشت در گم شد. عصبانی به خودش غر زد: خب راست میگه. تو سر پیازی یا ته چغندر؟
به دفتر آقای بهمنی برگشت. تمام خوشحالی صبحش پر کشیده بود. سعی کرد کلافگی اش را بپوشاند. آرام پرسید: چی شد؟ قرارداد بست؟
آقای بهمنی کشوی میزش را کشید، چیزی از توی آن برداشت و در همان حال گفت: نه عروسیشون بیست و چهارم بود، قبلاً رزرو شده.
آرمان به تندی گفت: خب اینو اول می گفت.
آقای بهمنی با تعجب پرسید: چیزی شده؟
و کارتی به طرفش گرفت. آرمان جلو رفت و پرسید: این کارت چیه؟
و تازه متوجه شد که کارت نیست. نیم سکه است. با چشمهایی گرد شده پرسید: اینو چکار کنم؟
=: هدیه است. قبولش کن. نگفتی این بابا چی گفته که دلخوری.
لبش را گاز گرفت. لبخندی زد و گفت: هیچی. همینجوری. آقا این چه کاریه؟ شما این همه به من لطف کردین. توقعی نبود.
آقای بهمنی به در اشاره کرد و گفت: برو برو ببین سالن زنونه کم و کسری نداره؟ یه فکریم برای سفره عقد بکن. عروس فرداشب گفته یه چیز متفاوت می خوام. آلبوم ما رو نپسندید. برو با خانم کیانی حرف بزن ببین می تونین یه طرح تازه بریزین، عکس بگیریم بفرستیم براشون. ضمناً دوست داره رنگاش تو مایه ی آبی باشه. می دونم هماهنگ کردنش با سالن سخته ولی یه فکری براش بکن.
_: باشه. چشم. بازم متشکرم.
از خانم کیانی خوشش نمی آمد. خیلی جیغ جیغ می کرد و حوصله اش را سر می برد. کمی دور و بر را گشت و بالاخره فهمید هنوز نیامده است.
وارد سالن زنانه شد. نزدیک جایگاه عروس و داماد، یک وری به دیوار تکیه داد و به جای خالی سفره عقد چشم دوخت.
آرام گفت: آبی!
سر برداشت و نگاهش را دور سالن که با رنگهای صدفی و طلایی مبله شده بود گرداند. این سالن را خیلی دوست داشت.
نگاهش چرخید و دوباره به جایگاه عروس و داماد برگشت. اگر می توانست یک توپ ساتن آبی بخرد و روی کاغذدیواری شیری و طلایی را با آن بپوشاند بد نبود.
زبانش را روی لبش کشید. شاید هم ایده ی خوبی نبود.