-
چشمهای وحشی (2)
شنبه 25 خردادماه سال 1392 16:39
سلام :) اینم از قصه ی اولی. هر دو تا رو ادامه میدم انشاءالله. هروقت بتونم... خانم شاکری، یکی از همسایه ها که کارمند است و هرروز باهم سوار اتوبوس می شویم می گوید: تو هم مثل من خواب موندی؟ بدو تا اتوبوس نرفته. جوابش را نمی دهم. گیجم. یعنی این بابا کیه؟! سوار اتوبوس می شوم. قلبم هنوز با شدت می زند. کم کم آرام می گیرم و...
-
در خاطرت می مانم (1)
سهشنبه 21 خردادماه سال 1392 22:10
در خاطرت می مانم نهال کاغذ نوبتش را از دستگاه بانک گرفت و نگاهی به شماره اش انداخت. دست مردانه ای از پشت سرش دراز شد و او هم نوبتی برای خودش گرفت. نهال بی توجه برگشت و نگاه گذرایی به مرد انداخت. مرد با دیدن شماره ی روی کاغذ چهره در هم کشید و با دلخوری گفت: لعنتی اقلاً یک ساعت معطلی دارم. نهال تکانی خورد. چیزی در ذهنش...
-
چشمهای وحشی (1)
سهشنبه 21 خردادماه سال 1392 22:08
چشمهای وحشی ما در یک ساختمان قدیمی سه طبقه زندگی می کنیم. شاید هم دوطبقه! بستگی دارد همکف را جزئی از طبقات حساب کنید یا نه. طبقه ی همکف گاراژ هست و یک واحد خانه متعلق به فهیمه خانم زن تنهایی که صاحب ساختمان است. ما پنج سالی هست که اینجا مستاجریم. در این مدت همسایه های زیادی آمده و رفته اند؛ ولی فهیمه خانم تا به حال با...
-
سلام
سهشنبه 21 خردادماه سال 1392 22:06
سلام سلامممم اعیاد شعبانیه بر همه ی دوستدارن خاندان عصمت و طهارت مبارک باشه واوووو! مدیریت بلاگ سکای چه عجیب غریب شده چند وقت نبودم! ولی دستشون درد نکنه. خیلی سریع و سبک شده. فقط تو جواب کامنتا دیگه سمایلی نداره. اگه اینم دوباره بذارن خوب میشه. خب خوب هستین؟ ما رو نمی بینین خوشحالین؟ من جاتون خالی مشهد بودم این چند...
-
زندگی شاید همین باشد (15)
پنجشنبه 9 خردادماه سال 1392 23:25
سلامممم خوبین؟ منم خوبم. رضا و بقیه هم شکر خدا خوبن. امشب پسرک زود خوابید و منم خیلی دلم می خواست بنویسم. هزار تا فکر و ایده تو ذهنم بود که تا صفحه ی ورد بالا امد همش پرید! الکی الکی این قصه رو تموم کرد. نه یک پایان شتابزده مثل بقیه ی قصه هام، یه پایان ملایم معمولی مثل شروعش. خب این قصه هم اونقدر هیجان انگیز نشد. فقط...
-
زندگی شاید همین باشد (14)
دوشنبه 6 خردادماه سال 1392 15:48
سلام علیکم بعد از هفت هشت روز یه پست همچین دم نکشیده داشته باشین فعلا، من برم یه سر به مامان بزرگ جان بزنم و برگردم اگه خدا بخواد و رضا و بقیه ی گروه بذارن ویرایش کنم. ایراداشو بگین لطفا. دو ساعتی بعد برخاستند. منصور عذرخواهی کرد و گفت می خواهد خاله اش را هم ببیند. خاله اش از اصفهان آمده بود و روز بعد هم برمی گشت....
-
زندگی شاید همین باشد (13)
شنبه 28 اردیبهشتماه سال 1392 17:09
سلام سلامممم بعله... زندگی شاید همین باشد... همین آفتاب ناب بهاری و همین لذتهای کوچک و بزرگ... امروز رفتم خونه ی یه خانم مسن. یه خونه ی باصفای قدیمی. پر از گل... توت... شیرینیهای سنتی خونگی... تزئینات قدیمی... (مشخص نیست که من شکموئم! نه؟ ) هزار ماشاءالله... آرامش و صفایی داشت که خیلی وقت بود گمش کرده بودم... چرا قصه...
-
زندگی شاید همین باشد (12)
پنجشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1392 10:15
سلام سلامممم ما همچنان به آرامی پیش میریم تا کم کم اینا خوشبخت بشن منصور با حوصله صبحانه اش را خورد. زمرد خیلی وقت بود دست کشیده بود و عصبی به سینی نگاه می کرد. منصور در حالی که آخرین ذرّه ی سس روی پنیرها را با کارد تمیز می کرد، گفت: اینجا برای خوابیدن سفته. می خوای نوبتیش کنیم. زمرد غرق فکر جواب داد: آدم لجباز دندش...
-
زندگی شاید همین باشد (11)
شنبه 21 اردیبهشتماه سال 1392 12:34
سلام سلام این قسمت نوشتنش خیلی برام سنگین بود. حوصله ی گزارشی نوشتن ندارم. ولی نمی شد ننوشته ازش پرید. بالاخره امروز پس کله ی خودمو گرفتم و به هر زحمتی بود نوشتم که برسم به گفتگوها Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA با وجود اعتراف منصور بازهم تا روز عروسی کمتر پیش آمد که باهم حرف بزنند. هر دو درگیر کارهای...
-
زندگی شاید همین باشد (10)
دوشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1392 18:01
سلام به روی ماه دوستام اینم یه قسمت دیگه. خدا کنه الهام جان همین دور و بر بمونه و نذاره باز بره... Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA زمرد کلافه مانتو و مقنعه اش را روی جالباسی گذاشت. تاپ و شلوار تنش بود. نگاهی خسته توی آینه انداخت. موهای صاف دم اسبی اش چندان بهم ریخته نبود. ولی قیافه اش... رو گرداند. حوصله...
-
زندگی شاید همین باشد (9)
یکشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1392 01:37
سلام اینم یه پست کوچولوی دیگه! ساعت یک و نیم بعد از نصف شبه. دعا کنین بتونم بخوابم... عصر که بیرون آمد، منتظر منصور نبود. داشت با دوستانش حرف میزد که منصور را دید. چند لحظه گیج شد. نگفته بود دنبالش بیاید! بعد از چند لحظه با دستپاچگی از دوستانش خداحافظی کرد و به طرف منصور رفت. منصور در را از توی ماشین برایش باز کرد....
-
زندگی شاید همین باشد (8)
پنجشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1392 15:07
سلام از صبح با تلاش در خور تقدیری این پست رو آماده کردم. یعنی رضا همه جوره همکاری کرده! الانم روی پامه. لباسش کثیفه و باید برم سر تاپاشو تمیز کنم. تو تایپ یک دستی سریع حرفه ای شدم خوش باشین _: من اهل تعارف نیستم. اگه دوست داری میام، اگه نه نمیام. زمرد در حالی که از خجالت داشت می مرد نوشت: دوست دارم. _: خوبه. پس میام....
-
سلام
پنجشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1392 11:14
سلام سلام عید دیروزتون مبارک ببخشین دوستام که این روزا نبودم. نت قطع بود. وقتی وصل شد بچه ها به نوبت مریض شدن و هنوزم کلاس اولی مشغول آنتی بیوتیک خوردنه. خدا رو شکر بقیه خوبن. منم خسته ولی خوبم. این روزا همش می خواستم اول قصه بنویسم بعد بیام ولی واقعاً وقت نمی کردم بشینم. دیگه دیدم اگه بخوام تا وقتی که بتونم بنویسم...
-
زندگی شاید همین باشد (7)
دوشنبه 26 فروردینماه سال 1392 21:01
سلام ببخشید چند روز نت قطع بود و الانم قرار نیست وصل بمونه. اینه که حتی نشد خبر بدم که نیستم. خیلی معذرت می خوام. رضا بزرگتر شده و طول روز تقریبا هیچی نمی خوابه. شبم که ده بار بیدار میشه و دیگه از چهار صبح خواب خبری نیست. خلاصه که امون نمیده که بشینم بنویسم. بچه ام انگار با نویسندگی من مشکل داره الانم تو بغلم داره...
-
زندگی شاید همین باشد (6)
جمعه 16 فروردینماه سال 1392 22:39
سلام به روی ماه دوستام تعطیلات هم تموم شد و شنبه رسید. شروع هفته ی خوبی داشته باشین در سکوت باهم پایین می آمدند. جمانه و بهروز به طرف ماشین پدر بهروز رفتند. زمرد ایستاد تا آنها در حالی که می گفتند و می خندیدند سوار ماشین بشوند و بروند. حسرتی نداشت. برای خواهرش خوشحال بود که اینقدر همسرش را دوست دارد. ولی از خودش دلخور...
-
زندگی شاید همین باشد (5)
سهشنبه 13 فروردینماه سال 1392 17:34
سلام سیزده گردی خوش گذشته انشاءالله؟ سلامت باشین. اینم ادامه ی داستان: بعد از محضر منصور با کلی عذرخواهی از جمع راهی محل کارش شد. زمرد فقط سر به زیر انداخت ولی جُمانه می دانست که چقدر ناراحت شده است. با حرص گفت: الان عقد کردین! راه افتاد رفت! نکرد بیاد جلو لااقل از تو عذرخواهی کنه! همینجوری رو به همه گفت ببخشین و رفت!...
-
زندگی شاید همین باشد (4)
پنجشنبه 8 فروردینماه سال 1392 23:17
سلام سلاممم این هم یک پست کوتاه دیگه... امیدوارم لذت ببرین. خانواده ی منصور خیلی اصرار کردند که عقد را زودتر ببندند و عروسی را دو ماه بعد بگیرند. چون منیژه برای مهاجرت عازم کانادا بود و اگر مجلس دیرتر برگزار میشد نمی توانست حضور داشته باشد. سه روز بعد مهمان خانواده ی شهباز بودند. یک مهمانی خانوادگی که با اقوام آنها...
-
زندگی شاید همین باشد (3)
پنجشنبه 1 فروردینماه سال 1392 22:40
سلام سلامممم عیدتو ن مبارک انشاءا لله که امسال و هرسال سرشار از خوشحالی و سلامتی و سعادت و پیشرفتهای خوب باشه براتون من یک کمی داستان رو ویرایش کردم. اول گفته بودم جمانه قد بلند و کمرنگه و زمرد ریزه و موفرفری، اما دیدم نمی تونم اینطوری قبولشون کنم. در واقع می خواست م از کلیشه خارج بشم و موصافه دختر شی طون باشه و...
-
زندگی شاید همین باشد (2)
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 16:19
سلامممم امیدوارم همگی خوب و خوش باشین منم خوبم. امروز واکسن دوماهگی رضا رو زدیم و طفلک به ضرب استامینوفن خوابیده. منم چون خوابم نمی برد مجبوووور شدم یه پست مختصر دیگه بنویسم. خاطرنشان می کنم که این قصه قرار نیست غمگین بمونه. برم دیگه رضا بیدار شد! بوی سبزی پلو توی خانه پیچیده بود. زمرد مانتویش را برداشت و در حالی که...
-
زندگی شاید همین باشد (1)
دوشنبه 21 اسفندماه سال 1391 19:16
سلام این شما و اینم قصه ی جدید. امیدوارم بهتر از قصه های اخیرم از کار دربیاد فعلاً که با تلاش در خور تقدیری از ظهر تا حالا سه چهار صفحه نوشتم و نمی دونم پست بعدی رو کی بتونم بنویسم. ولی سعی می کنم زود بیام. آبی نوشت: کامپیوتر به زندگی برگشت. تو فایلام قالب آخریم نبود. قالب قبلی رو گذاشتم. دوسش دارم ولی دلم یه قالب...
-
وارث ناشناس (پایان)
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1391 00:03
سلام به روی ماه دوستام نیمه شبتون بخیر این کامپیوتر ما همچنان خرابه امشب از غیبت آقای همسر و حضور لپ تاپشون در منزل استفاده کردم و گفتم بیام تا رضا خوابه چار خط بنویسم. یه فنجون قهوه ترکم درست کردم تا نوشتن حسابی بهم بچسبه! جونم براتون بگم از وقتی که صفحه ی ورد لود شد تا همین الان که چند ساعتی گذشته رضا بیدار و مشغول...
-
وارث ناشناس (8)
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 18:48
سلام سلام سلام من همچنان خوابم خوبم و غیره انشاءالله شما همگی خوب و سرحال باشین اینم یه پست مختصر دیگه. داشته باشین تا بازم بیام... آه بلندی کشید؛ روی پاشنه اش چرخید و به خانه رفت. سکوت خانه به تلخی ورودش را خوش آمد گفت. سری تکان داد. نگاهی به اطراف انداخت. هنوز بوی ادوکلن عموجان را احساس می کرد. بغض گلویش را گرفت....
-
وارث ناشناس (7)
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1391 09:12
سلام سلامممم اینم یه پست کوچولوی دیگه. از نوشتارش خیلی خوشم نمیاد ولی خواب آلودم و از این بهتر نمی تونم بنویسم شرمنده... این روزا برگردون همه ی حرفام شده خوابم میاد :دی فریده خانم آه بلندی کشید و با ناراحتی به سایه نگاه کرد. اما آقای صابری باز با لبخند تشویقش کرد که پیش بیاید. بالاخره قدمی جلو گذاشت و به سردی روی سایه...
-
وارث ناشناس (6)
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1391 16:07
سلام سلام سلامممم خیلی خیلی ممنونم از محبت و لطف و تبریکات همگی من و رضا و بقیه ی بچه ها شکر خدا خوبیم. طبیعتاً کارم خیلی بیشتر شده و شبا هم که بیدارم ولی همچنان دلم می خواد بنویسم و باشم. هرچند که دیگه نمی تونم قول بدم هر سه شنبه ده صفحه، هروقت تونستم یه کم بنویسم سریع پستش می کنم انشاءالله. فعلاً این پست کوچولو رو...
-
وارث ناشناس (5)
چهارشنبه 6 دیماه سال 1391 14:12
سلام سلامممم یه پست خیلی کوچولو داشته باشین تا نمی دونم کِی! هرکار کردم بیشتر بنویسم نشد. فقط سه هفته مونده و دیگه واقعاً نوشتن سخت شده برام. کامنتا رو هم بیشتر با موبایل جواب میدم. خوش باشین وقتی بیرون آمدند، سهراب از خوشحالی سر پا بند نبود. هنوز به ماشین نرسیده بودند که گفت: یه بستنی مهمون من! سایه لبخندی زد و نگاهش...
-
بازم عذرخواهی
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 08:19
سلام صبح سرد زمستونیتون بخیر ببخشین که نتونستم بنویسم. سنگینم و سرم شلوغه حسابی. نمی دونم بگم میرم مرخصی یا این که باز فرصتی میشه بنویسم. بهرحال که این روزا سخت مشغول کارم تا یک ماه دیگه که کودک به دنیا بیاد. دعا کنین برام. متشکرم
-
وارث ناشناس (4)
سهشنبه 21 آذرماه سال 1391 11:28
سلام سلامممم کوتاه و ویرایش نشده... نشستن واقعاً برام سخته. خوش باشید. بعد از چند لحظه همانطور که غرق فکر نگاهش می کرد، گفت: فکر نمی کنم خان داداش اشتباه کرده باشه. حالا دلیلش هرچی که می خواد باشه. سایه گفت: من نمی فهمم بابا. شما چی می دونین که ما نمی دونیم؟ پدرش به سرعت سری به نفی تکان داد و گفت: من هیچی نمی دونم....
-
وارث ناشناس (3)
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 13:36
سلام اینم پست جدید. امیدوارم لذت ببرین Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA از جا برخاست و گفت: از پذیراییتون متشکرم. عذر می خوام مزاحمتون شدم. مادر سهراب هم برخاست و گفت: خواهش می کنم. ببخشین نتونستم کمکتون کنم. سایه چند لحظه به چشمهای زن نگاه کرد و بعد آرام گفت: خواهش می کنم. سهراب هم با او آمد. وقتی راه...
-
وارث ناشناس (2)
سهشنبه 7 آذرماه سال 1391 03:45
سلام سلاممم سحرگاه سه شنبه تان بخیر! بیخوابی آپ بی وقتم داره دیگه! تازه می خواستم بیام بگم مریضم و نمی تونم آپ کنم دیدم یه ذره حس نوشتن هست، دو دستی چسبیدمش و پنج صفحه نوشتم! دعا کنین بتونم با آب نمک حریف چرک گلوم بشم و به آنتی بیوتیک نرسه که نمی تونم دارو بخورم این پستم تقدیم به رهای عزیز و زینب مهربان که قول دادم...
-
وارث ناشناس (1)
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 00:37
سلام دوستام اینم یه پست نصف شبی کوتاه جهت خالی نبودن عریضه، تقدیم به همه ی دوستان مخصوصاً دختری به نام امید که مدتیه دلش یه پست نصف شبی می خواد که صبح سورپریز شه! امیدوارم لذت ببری رفیق! آبی نوشت: عزاداریاتون قبول باشه. التماس دعا... وارث نا شناس Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA سایه روی مبل نشست و برای...