یک هفته از شروع کارش گذشته بود. اوضاع کاری روبراه بود و خوب پیش می رفت. فرشته از تنوع خرید و فروشهای بهراد کیف می کرد و حسابی لذت می برد. آن روز صبح هم ساعت شش وارد شد و گفت: ووووی سلام خیلی سرده.
بهراد سر بلند نکرد. اما با ته لبخندی گفت: علیک سلام. خب یه چیز گرمتر بپوش.
فرشته در حالی که روی بخاری خم شده بود و دستها و صورت یخ زده اش را گرم می کرد، گفت: ندارم. تازه اگه داشته باشم هم نمی پوشم. من دراز، یه کاپشن گنده هم بپوشم میشم گوریل انگوری!
بهراد انگشتی زیر بینی اش کشید و با احتیاط گفت: باید بنفش باشه.
انتظار داشت فرشته از جا بپرد و عصبانی بشود. اما فرشته غش غش خندید و گفت: آره فکر کنین! واقعاً دلبری میشم! بی خیال. ما همون از سرما یخ بزنیم بهتره. ا ا ا!!! چایی نداریم؟
_: نه. دم کن منم بخورم.
فرشته نفس یخ زده اش را رها کرد و چایساز را روشن کرد. برگشت فبلت را برداشت. انگشت اشاره اش را بی دلیل روی گودی لب زیر بینیش فشرد و متفکرانه به پیامهای رسیده چشم دوخت.
بهراد گفت: حداقل یه پالتو بپوش. اینجوری که میمیری!
فرشته خودش را روی اولین مبل انداخت و در حالی که همچنان چشم به صفحه ی گوشی دوخته بود، گفت: شما مرفهین بی دردم دلتون خوشه ها. پالتوم کجا بوده. بی خیال. فراموشش کنین. این کیه دیگه؟!!! وجدانی؟! میگه بیست لیتر نفت می خوام!!!! جان؟!!!
_: همسایه ی پدربزرگمه. پیرمردیه. رو ویلچره. ولی تا دلت بخواد اهل تکنولوژی! از وقتی بچه بودم براش خرید می کردم.
فرشته ابروهایش را بالا برد و گفت: چه جالب! خب چی بنویسم براش؟
_: بگو ظهر براش می برم.
+: شما بیاین یه گروه پیک راه بندازین. چند تا موتورسوار بذارین دم در، کارهای تو شهر رو انجام بدن.
_: خیلی بهش فکر کردم ولی این کاره نیستم. تو رو هم نمی دونم چی شد قبول کردم!
فرشته سر برداشت. نگاههایشان باهم تلاقی کرد. تبسمی کرد و گفت: پشیمون نمی شین.
بهراد سری تکان داد و گفت: امیدوارم.
کمی بعد از جا برخاست. کتش را برداشت. در حالی که می پوشید چند تا سفارش کرد و گفت که برای چند ساعتی بیرون می رود تا به کارهایش برسد. دم آخر ناگهان چیزی به خاطر آورد. کیف پولش را از جیب کتش در آورد و چند اسکناس شمرد.
فرشته زیر چشمی نگاهش کرد. کلافه بود که بهراد زودتر برود که بتواند با یک فنجان قهوه در دست ولو روی مبلهای نرم و راحت بیفتد و چشم به صفحه ی فبلت بدوزد.
بهراد پول را میز گذاشت و گفت: اینم حقوق این هفتت.
فرشته ابرویی بالا برد و پرسید: چی؟!
اما بهراد از در بیرون رفت. فرشته ناراحت از بهم ریختن عیشش از جا برخاست. پول را برداشت به دنبالش رفت و گفت: یه لحظه صبر کنین. چی گفتین؟ این حقوقیه که برای یه ماه طی کرده بودیم.
بهراد توی راه رو گرداند. متفکرانه نگاهش کرد و گفت: من فقط قیمت رو گفتم. برهه ی زمانی تعیین نکردم. درسته؟
فرشته نگاهی به اسکناسها انداخت و گفت: آره گفتین اینقدر ولی... به نظرم منظورتون ماه بود.
بهراد رو گرداند و در حالی که پایین می رفت، گفت: نه منظورم هفته بود.
فرشته با عصبانیت گفت: اگه به خاطر اون پالتوی لعنتیه...
بهراد در خروجی را باز کرد و گفت: به اون هیچ ربطی نداره. این برنامه ای بود که از قبل داشتم و فکر می کردم تو هم متوجه شدی و قبول کردی. حالا اگه ناراحتی مجبور نیستی بمونی.
بیرون رفت و در را پشت سرش بست. فرشته هم با قدمهای سنگین برگشت و خودش را روی مبل رها کرد. نگاهی به اسکناسها انداخت. باورش نمی شد. چرا بهراد این کار را کرده بود؟ واقعاً از اول نظرش همین بود؟! یکهو حقوق پیشنهادیش چهار برابر شده بود؟ همچین چیزی که امکان نداشت. داشت؟ حتماً بهراد از اول همین نظر را داشت.
کم کم لبخندی روی لبش نشست. بوسه ای بر اسکناسها زد و گفت: دمت گرم آقای جم!
با سرخوشی از جا برخاست و یک فنجان کافی میکس آماده کرد. دوباره خود را روی مبل رها کرد. آهنگ شادی گذاشت و مشغول خواندن سفارشها شد. تلفن زنگ زد. آهنگ را قطع کرد. جرعه ای نسکافه نوشید و جواب داد.
قهوه اش که تمام شد از جا برخاست. شیشه های دود گرفته را تمیز کرد. دور و بر را مرتب کرد. حتی کرکره ها را پایین آورد و توی روشویی شست! بین کارها مرتب تلفن و پیامها را جواب می داد.
داشت کرکره های تمیز را نصب می کرد که یک لانه ی پرنده پشت پنجره دید. از خوشی نزدیک بود جیغ بزند. اما به موقع جلوی خودش را گرفت تا پرنده های بیچاره را نترساند. پنجره را باز کرد و یک بیسکوییت را برایشان خرد کرد.
پنجره را بست و جیغ خوشی کشید. دوباره از صندلی بالا رفت و مشغول نصب کرکره ها شد.
بهراد از پشت سرش متعجب پرسید: اینجا چه خبره؟
فرشته که متوجه حضورش نشده بود، هول کرد و طبق معمول با کلی سر و صدا روی زمین افتاد. بهراد دستپاچه جلو آمد و پرسید: حالت خوبه؟
فرشته چشم بسته گفت: خیلی خوبم. برین بیرون من لباسم رو مرتب کنم و پاشم.
بهراد خنده اش را فرو خورد و از در بیرون رفت. زیر لب غرید: دختره ی دیوونه!
از توی راه پله بلند گفت: من یه سر میرم بالا.
فرشته به زحمت از جا برخاست. دستی پشت سرش کشید و نالید: به سلامت.
نگاهی به کاغذ و وسیله هایی که بر اثر سقوطش ریخته بودند انداخت و نچ نچ کنان گفت: ببین چه کردی دختر گل! یارو به دیوونگیت اعتقاد پیدا کرد! پوله رو از حلقومت نکشه بیرون خوبه.
لب مبل نشست. سرش گیج می رفت. دست دراز کرد. یک حبه قند از قندان برداشت و توی دهانش انداخت. در حالی که آن را می جوید خسارت وارده را برآورد کرد. خیلی نبود! فبلت را از روی زمین برداشت. خوشبختانه بهراد ندیده بود که افتاده است!
امتحانش کرد. هنوز سالم بود. آخرین پره ی کرکره پاره شده بود. با کمی زحمت بندش کرد. کاغذها و بقیه ی وسایل را هم مرتب کرد. یک استکان هم شکسته بود. داشت با جارو دستی جارو میزد که بهراد برگشت.
سر به زیر و خجالت زده گفت: یه استکان شکستم. پولشو از حقوقم کسر کنین.
بهراد پشت میز نشست و بی تفاوت گفت: قضا بلا بوده. این آقای فیروزکوهی زنگ نزد؟
+: نه...
_: این کاغذه من روش یه شماره تلفن نوشته بودم. کوش؟ ننداخته باشی بیرون!
فرشته در حالی که خرده شیشه ها را توی سطل خالی می کرد، زمزمه کرد: هیچی بیرون نریختم.
_: هان؟ آها دیدمش. چی گفتی؟
+: هیچی.
قدم زنان برمی گشت که دید فروشنده ی کافی شاپ مشغول چیدن پاکتهای سیب زمینی سرخ کرده روی پیشخوان است. آهی کشید و فکر کرد: برای امروز به اندازه ی کافی خرج کردم. باشه فردا.
سر به زیر انداخت و زنگ در دفتر را فشرد.
وارد که شد تلفن داشت زنگ میزد. بدون سوال گوشی را برداشت و روی مبل کنار میز نشست. کاغذ مداد را پیش کشید و مشغول صحبت شد.
تا ساعت پنج بعدازظهر یا داشت جواب تلفنها را می داد یا داشت درباره ی صحبتهای تلفنی اش با بهراد بحث می کرد. نفهمید زمان چطور گذشت. سر برداشت و با دیدن عقربه ی نقره ای روی صفحه ی سورمه ای ساعت آهی کشید و گفت: پنج شده. الان مامان میره خونه. اگه اجازه میدین منم برم.
بهراد در حالی که سخت مشغول حساب و کتاب و یادداشت کردن بود، سر به زیر گفت: باشه. برو. ممنون.
فرشته سری تکان داد و از جا برخاست. خداحافظی کرد و بیرون آمد.
وقتی رسید مامان هنوز نیامده بود. با عجله خودش را توی آشپزخانه پرت کرد. داشت از گرسنگی میمرد! در یخچال را باز کرد و یک تکه کوکو را که از دیشب مانده بود با نان به دندان کشید. یک لیوان آب هم روی آن روانه کرد و با آهی بلند روی صندلی ولو شد.
با دیدن مامان که چادر به دست توی درگاه آشپزخانه ایستاده بود، دستپاچه برخاست.
+: س سلام!
مامان لبخندی زد و گفت: سلام. خسته نباشی. ظهر زنگ زدم خونه نبودی. شارژ نداشتم به گوشیت زنگ نزدم.
با خوشحالی گفت: کار پیدا کردم! همین دوست حبیب بهم کار داد. تلفنچیم.
صورت مامان را سایه ای از غم و خوشحالی گرفت. زیر لب گفت: خدا رو شکر. خدا رو شکر.
بعد سر برداشت و پرسید: محیطش خوبه؟ امنه؟
برقی از تردید به چهره ی فرشته دوید. اما بلافاصله آن را زدود و گفت: ها مامان خیلی خوبه. امن و راحته. کارمم ساده است. فقط باید تلفن جواب بدم. حقوقشم... ای بد نیست. اگه خوب کار کنم میره بالا.
مامان سری تکان داد و با ناراحتی گفت: خوبه.
بعد رو گرداند و به اتاق رفت تا فرشته بغضش را نبیند. فرشته اما دید. سر به زیر انداخت و لب گزید تا بغض نکند.
باهم کمی به کارهای خانه رسیدند. شام ساده ای پختند و خوردند و بعد نشستند. مامان تلویزیون را روشن کرد و مشغول باز کردن کوهی جادکمه ی بسته ی لباسها و دوختن دکمه هایشان شد. فرشته با بی حوصلگی نگاهی به لباسها کرد. از خیاطی نفرت داشت. از این که این شغل اینقدر مادرش را پیر و خمیده می کرد عصبانی بود. با حرص چشم به تلویزیون دوخت.
کمی بعد هم برخاست. به آشپزخانه رفت و ظرفها را شست. بعد برگشت و شب بخیر گفت. توی تنها اتاق خانه دراز کشید و آنقدر غلتید و فکر کرد تا خوابش برد.
صبح روز بعد با صدای شماطه ی نماز مادرش برخاست. با خواب آلودگی نماز خواند. گرسنه اش بود. لیوانی شیر ریخت و با لقمه ای نان مشغول شد.
مامان بعد از نماز خوابیده بود. بی سروصدا لباس پوشید و از خانه خارج شد. هوای صبح زود سرد بود. لرز کرد. قدمهایش را تند کرد که گرم شود.
بیست دقیقه بعد که رسید کف دستهایش از سرما سرخ شده بود. زنگ در را فشرد و دستهایش را بهم کشید. نگاهی به کافی شاپ انداخت. هنوز باز نبود. ساعت شش و نیم بود.
بهراد از پشت آیفون پرسید: بله؟
+: فرشته ام.
در باز شد. پله ها را دوان دوان بالا رفت و با دیدن بخاری روشن نزدیک بود از شوق گریه کند! به سرعت خودش را به بخاری رساند و در حالی که دستهایش را گرم می کرد، تند تند گفت: سلام. بیرون خیلی سرده! از دیروزم سردتره. چه خوب که بخاری تون روشنه. داشتم یخ می زدم. راستی من چه ساعتی باید بیام سر کار؟ دیروز یادم رفت ازتون بپرسم.
برگشت و به بهراد که از پشت میزش با کنجکاوی نگاهش می کرد، چشم دوخت.
بهراد چند لحظه مکث کرد و چون فرشته حرف دیگری نزد، گفت: نمی دونم. دربارش فکر نکردم. من از پنج ونیم اینجام. معمولاً زود میام پایین.
فرشته سری به تایید تکان داد و گفت: بله. حبیب گفت که خیلی زود بیدار میشین. برای همین زود اومدم. چایی براتون بریزم؟
_: نه من خوردم. برای خودت بریز.
بالاخره نگاه کنجکاوانه اش را برگرفت و دوباره به صفحه ی لپ تاپ چشم دوخت. این دختر واقعاً عجیب غریب بود. هیچ شباهتی به دخترهایی که می شناخت نداشت!
فرشته یک لیوان چای ریخت و پرسید: اشکالی نداره لیوانی ریختم؟
بهراد بدون این که نگاهش را از مانیتور برگیرد، پرسید: اول می ریزی بعد می پرسی؟! ولی اشکالی نداره. چایی قهوه هرقدر می خوای بخور.
+: خیلی متشکرم.
_: خواهش می کنم.
کرکره ها را باز کرد و گفت: خداییش دلتون نمی گیره تو تاریکی؟ نمی خواین یه لامپ پرنور واسه اینجا بگیرین؟
_: تا حالا بهش فکر نکردم.
+: فکر کردن نمی خواد. عمل کردن می خواد. می خواین من برم بخرم؟ البته پول ندارم.
_: فعلاً نه.
فرشته آه بلندی کشید. بهراد گوشی را به طرفش گرفت و گفت: برو تو برنامه های چت... وایبر، لاین، واتس آپ، مسنجر و امثالهم... چتهای بی جوابمو جواب بده.
فرشته گوشی را گرفت و با تردید پرسید: اگه چت خصوصی بود چی؟
بهراد که طبق معمول نگاهش نمی کرد، غرید: چتای خصوصیم تو اون گوشی نیست.
و فکر کرد: دختره خله! فکر می کنه اینقدر احمقم که زندگی خصوصیمو میدم دستش! همینم مونده که چتام با سهیلا و رفقا رو بخونه!!!!
فرشته لب مبل نشست و واتس آپ را باز کرد. گفت: آقای منصوری تشکر کرده و نوشته بسته به سلامت رسید. نصف پولش رو واریز کرده و بقیه رو تا آخر هفته به حسابتون می ریزه.
بهراد سر تکان داد و گفت: بنویس... ممنون.
+: ممنون خالی؟!
بهراد متعجب نگاهش کرد و پرسید: ممنون با چی؟
فرشته با لحن مظلومی گفت: نمی دونم.
بهراد رو گرداند و زیر لب غرید: لااله الاالله.
فرشته جواب را نوشت و ارسال کرد. پیام بعدی را باز کرد و گفت: خانم معیری از گناباد می پرسن بسته ی سفارشی شون چی شد؟
بهراد با کف دست به پیشانی اش کوبید و گفت: به کلی فراموش کردم. الان جواب نده. صبر کن ببینم چکار می تونم براش بکنم.
گوشی تلفن ثابت روی میزش را برداشت و شماره ای را گرفت. چون جوابی نگرفت، به فرشته گفت: تو دفتر تلفن گوشی نگاه کن. شماره ی اعتباری قهاری رو برام بخون.
فرشته شماره را خواند. این یکی ظاهراً جواب داد. اول از این که بیدارش کرده بود عذرخواهی کرد و بعد گفت دبنال یک صندوق قدیمی می گردد. همین طور یک جفت چراغ لاله.
فرشته با کنجکاوی به او چشم دوخته بود و بعد از این که تلفنش تمام شد، با شگفتی گفت: واقعاً از شیر مرغ تا جون آدمیزاد معامله می کنین!
_: نه! این دو تا رو معامله نمی کنم! مرغ که شیر نداره منم سفارش جون آدمیزاد قبول نمی کنم!
بعد با همان خونسردی ادامه داد: براش بنویس سفارش دادم. تا آخر همین هفته براش ارسال می کنم. نشونی شم چک کن ببین تو چتهای بالاش هست یا نه. اگه نیست بگو بنویسه.
سلام به روی ماه همه ی خوشگلای مهربونم
جمیعاً یه اسفند دود کنین و فووووووت کنین به مانیتور که من دوباره آپ نمودم می دونین که خیلی به چشم نزدیکم و از همه بیشترم خودم خودمو چشم می کنم. بگو ماششششالا چشم نخورم پست بعدیم پشت راست برسه ایششششالا
خدا کنه دلنشین هم باشه البته
خوب و خوش باشین همگی
تلفن ثابت روی میز زنگ زد. بهراد مشغول خواندن یک بروشور بود. عکس العملی نشان نداد. فرشته برگشت و پرسید: جواب بدم؟
بدون این سر بردارد از بین لبهای بسته اش گفت: بده.
فرشته ابرویی بالا انداخت و فکر کرد: زورش میاد درست حرف بزنه!
بهراد فکر کرد: تا کی باید وظایفش رو دونه دونه یادآوری کنم؟!
فرشته گوشی را برداشت. دختر جوانی گفت: با آقای جم کار دارم.
+: من منشیشون هستم بفرمایید.
_: اوه که اینطور. بهشون بگین کفشی که سفارش داده بودن حاضره. ولی ده درصد گرونتر از نرخ قبلیه. اگر ایرادی نداره بفرستمش.
دستش را روی دهنی گوشی گذاشت و پیغام را رساند. بهراد چیزی روی کاغذ نوشت و با همان تنبلی از بین لبهایش گفت: بفرست.
فرشته نفسی کشید و گفت: میگن بفرستین.
_: به همون نشونی قبلی؟ جابجا نشدین؟
فرشته دوباره پرسید: به همون نشونی قبلی؟
بهراد ابرویی بالا انداخت و پرسید: به نظر میاد جابجا شده باشم؟
برخاست. لیوانی آب ریخت. لب پشتی مبل به حالتی بین نشستن و ایستادن تکیه داد.
فرشته به پشت پیراهن چروک او نگاهی انداخت و سفارشش را تمام کرد. گوشی را گذاشت و از جا برخاست. کرکره های دود گرفته را باز کرد.
بهراد لیوان آبش را کنار آب سرد کن رها کرد و گفت: کرکره ها رو ببند. طبقه اولیم خیلی دید داره.
فرشته با بی حوصلگی کرکره را بست و گفت: طبقه وسطیم! امروزم یه روز ابری تاریکه. چراغ اتاقتونم که معلوم نیست اصلا روشنه یا خاموش! والا آدم دلش می گیره!
بهراد کلافه چراغ را خاموش کرد و گفت: خیلی خب بابا بازش کن. تلفنم جواب بده.
گوشی بزرگ را برداشت و لب پنجره نشست. با دیدن قطره ای باران چشمهایش درخشید و پنجره را باز کرد. کمی به بیرون خم شد و با شادی گفت: بله؟ سلام!
صدای پیرزن مهربانی گفت: سلام عزیزم. مثل این که اشتباه گرفتم.
بهراد داد زد: گوشی رو نندازی پایین!
+: نمیندازم! ببینین چه بارون قشنگیه! نه خانم اشتباه نگرفتین.
پیرزن پرسید: اِ ؟! داره بارون میاد؟ بذار ببینم... آره یه ذره داره می باره! کاش برم زودتر یه چایی بریزم. بعداً به بهراد زنگ می زنم. مرسی از خبر خوشت عزیزم!
خنده اش گرفت. بیشتر به طرف بیرون خم شد و خندان گفت: ولی اشتباه نگرفتین خانم. من منشیشونم.
بهراد گفت: ببین خودت می خوای بیفتی اصلاً ایرادی نداره. ولی گوشی منو نندازی!
با سرخوشی به بهراد نگاه کرد. بهراد کلافه سر تکان داد ولی چشمهایش می خندیدند.
پیرزن هم با خنده گفت: سربسر من پیرزن میذاری؟ بهراد منشیش کجا بود؟
+: نه خانوم سربسر چیه؟ امرتونو بفرمایین.
_: قرار بود یه قرص برام پیدا کنه. نمی دونم پیدا کرد یا نه. بگو خاله بلقیسم.
بدون این که دست روی دهنی گوشی بگذارد، گفت: خاله بلقیسن. می پرسن قرص براشون پیدا کردین؟
بهراد گوشی را گرفت و در حالی که روی صندلی گردانش خودش را رها می کرد، گفت: سلام خاله جان! ارادتمند! بله همین دیشب رسید. دیروقت بود گذاشتم امروز بیارم خدمتتون.
_: بده همین دختره بیاره. ازش خوشم اومد.
بهراد خندید و گفت: چشم.
از توی کشوی میزش بین کلی شلوغی، بسته ی قرص را پیدا کرد و دست فرشته داد. بعد از خداحافظی گفت: اینو ببر همین کوچه ی کناری بعد از کافی شاپ. در اول سمت چپ. میشه ساختمون پشت اینجا.
با خوشحالی گفت: آخ جون! چشم! من می میرم برای راه رفتن زیر بارون!
بهراد لبخندش را فرو خورد و گفت: پس برو تا بند نیومده.
پله ها را دو تا یکی پایین رفت. پله ی آخر را هم اصلاً ندید و با صدای مهیبی زمین خورد. بهراد با یک جهش خودش را از در بیرون انداخت و پرسید: چی شد؟
فرشته به زحمت برخاست و در حالی که روی مهرهای دردناکش دست می کشید با خنده نالید: هیچی عادت دارم.
و در خروجی را باز کرد. بهراد پرسید: مطمئنی که خوبی؟
دوباره لبخند زد و گفت: بله خوبم. چیزی از بیرون نمی خواین؟
_: نه همون قرص رو بده و بیا.
+: چشم. خداحافظ.
بهراد نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد: خداحافظ.
دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برد و متفکرانه به اتاق برگشت.
صاحب کافی شاپ هم انگار از باران خوشش آمده بود. جلو در مغازه اش ایستاده بود و با لبخند به آسمان نگاه می کرد. فرشته متبسم نگاهی به او انداخت و از کنارش رد شد. با وجود آن که موهایش را دم اسبی کوچکی کرده بود و پیراهن قرمز و شکم بزرگی داشت، از او بدش نیامده بود. تیپ خنده داری داشت.
به در کوچک خانه رسید. لای در باز بود. کلون را زد و صدا زد: خاله بلقیس؟
صدایی از توی حیاط گفت: بیا تو خاله. بیا. درم ببند. ترسیدم صدای زنگ رو نشنوم در رو باز گذاشتم.
در را بست. از بین شاخه های پایین آمده گذشت و به وسط حیاط رسید. پیرزن روی سکوی کنار دیوار نشسته بود. از جا برخاست و گفت: خوش اومدی جونم. بشین یه چایی بخور. زیر بارون می چسبه.
فرشته نگاهی به ابرهایی که داشتند باز می شدند انداخت وبا لبخند گفت: بند اومد. به چایی نرسید.
_: ولی هوا تازه شده. بشین.
دلش نیامد روی حرف او حرف بزند. کنارش روی سکو نشست و استکان چایی را که پیرزن برایش از فلاسک کوچک ریخت برداشت.
پیرزن پرسید: اسمت چیه جونم؟ کی استخدام شدی؟ من همش به این بهراد می گفتم دست تنها خیلی سختشه، یکی رو بیاره. گوش نمی کرد.
+: اسمم فرشته است. امروز استخدام شدم. ظاهراً یه دفعه نتیجه گرفته حرف زدن زیادی با گوشی باعث سردردش میشه، قرار شد کمکش باشم سردرداشو قسمت کنیم.
_: خدا نکنه جونم. ایشالا هردوتون سلامت باشین. ولی راست میگه. همه ی کارش تلفنیه! همش این گوشی بیخ گوشش، اینام هزار تا اشعه و ضرر... خدا کنه تو رو اذیت نکنه.
فرشته با لبخند گفت: نه حالا که خوبم. شما چی؟ اینجا تنهایین یا با بچه هاتون زندگی می کنین؟
_: پسرم هست. صبح میره شب میاد. زنشم تا بعدازظهر اداره یه. اتاقای طبقه بالا مال اونایه. هی میگن بیا بفروش بریم دو تا آپارتمان بخریم... نمی دونم. ایجا خیلی راحتترم. ولی اونام جوونن. دلشون می خواد مستقل باشن. پولم ندارن. حق دارن طفلکیا. از اون طرف میگم بفروشم سهم دخترا رو هم بدم... بد نیست. اقلاً ننشینن به انتظار مردنم.
+: خدا نکنه! ایشالا سایتون صد و بیست سال رو سرشون باشه! این ساختمون دفتر آقا بهرادم انگار سر همینه. ها؟
_: ها مال من و بچه هایه. چند سالی هست مستاجره... مادرش زنده بود که امد طبقه ی وسطی رو گرفت. دیگه گذشت و مادرش به رحمت خدا رفت و یکی دو سال بعدشم باباش زن گرفت، اینم دید زن باباش جوونه... خوبیت نداره. طبقه ی بالایی تازه خالی شده بود، اونم گرفت. هسته حالا... ولی گفت دنبال یه دفتر مدرنه. نامزدش از اینجا خوشش نمیاد. برای خونه هم که جاش کوچیکه... بهراد که بره می فروشم.
متفکرانه به استکان خالی از چایش چشم دوخت و پرسید: عقدم کردن؟
_: نه هنوز. بابای دختره گفته همون وقت عروسی. راستم میگه. دختر عقد کرده مال شوهره. سخته خونه باباش باشه و زن مردم.
فرشته سری تکان داد و در حالی که برمی خاست گفت: من برم دیگه. خیلی زحمت دادم.
_: خواهش می کنم. خوشحال شدم از آشناییت. بازم پیش من بیا.
+: ممنونم. حتماً میام. مرسی از لطفتون.
غرق فکر قهوه را نوشید. ولی افکارش پراکنده بودند و به هیچ نتیجه ای درباره ی کارش نرسید. می دانست که باید هرچه زودتر کار پیدا کند. مادرش توی یک تولیدی لباس کار می کرد و پدرش به دلیل کلاهبرداری و متواری شدن همکارش زندان بود. این روزها قیمت اجاره ی خانه و هزینه های دانشگاهش سرسام آور شده بود. به جایی رسیده بود که بالاخره مامان به ترک تحصیل و کار کردن او رضایت داده بود. البته قول داده بود به محض این که اوضاع روبراه شود، درسش را ادامه بدهد.
آهی کشید و از جا برخاست. جلو رفت و قیمت قهوه را پرسید. گرانتر از انتظارش شد ولی به خودش وعده داد که به زودی کار پیدا می کند.
از در که بیرون آمد نگاهی به در کوچک کنار کافی شاپ انداخت. باید می رفت؟ نمی رفت؟ اصلاً درست نبود که با یک مرد تنها یک جا کار کند، حتی حقوق پیشنهادیش هم وسوسه کننده نبود، اما...
اگر به مامان می گفت کار پیدا کرده خوشحال میشد... اما... به چه قیمتی؟
با این حال با یادآوری پدرش و چکهای برگشتی و پشت خم شده ی مادرش، تردید را کنار گذاشت و زنگ در را فشرد. در بدون سؤال باز شد. از پله ها بالا رفت. بهراد از بالای پله ها پرسید: چیزی جا گذاشتین؟
سر برداشت. نگاهی به او که تیپش شبیه به هنرپیشه های دهه ی پنجاه هالیوود بود انداخت و گفت: نه. برگشتم... می خوام کار کنم.
بهراد کنار رفت و گفت: خیلی خوبه.
با قدمهایی لرزان وارد شد. در دل به باعث و بانی زندانی شدن پدرش لعنت فرستاد. از سادگی پدرش هم حرص می خورد. اگر اگر اگر...
حالا وقت این اما و اگرها نبود. گوشی فبلت روی میز زنگ زد. بهراد سر کشید و نگاهی به شماره انداخت. آن را برداشت و به طرف فرشته گرفت. گفت: جواب بده.
فرشته با نگرانی پرسید: چی بگم؟
بهراد با خونسردی گفت: جوابشو بده.
و خودش پشت میزش نشست و مشغول بررسی کاغذهای روی میزش شد. فرشته با تردید تماس را برقرار کرد و گفت: بله بفرمایید...
صدای مردی با لهجه ی گیلکی پرسید: آقای جم نیست؟
فرشته تکرار کرد: آقای جم؟
بهراد به طرف لپ تاپ روی میزش چرخید و بدون این که به او نگاه کند، گفت: جم فامیلمه.
فرشته ناگهان گفت: آهان آهان. بله چرا هستن. ببخشید شما؟
_: مگه گوشی خودش نیست؟ چرا خودش جواب نمیده؟
فرشته احساس می کرد زانوهایش از خستگی و اضطراب زیر تنش خم می شوند. روی یکی از مبلهای کوچک و نرم قدیمی نشست و گفت: چرا گوشی خودشونه، من منشیشون هستم. گفتن جواب بدم.
_: بده دست خودش.
فرشته لب برچید و گوشی را به طرف بهراد گرفت. بهراد نیم نگاهی به او انداخت و اشاره کرد: چی میگه؟
فرشته با بیچارگی نگاهش کرد. بهراد گوشی را گرفت و با خوشرویی گفت: سلام آقای گیلانیان. جانم؟ ____ نه واقعاً منشیه.___ آره. حق با شماست. باشه گوشی حضورتون میدم منشی بهش بگین یادداشت کنه.
گوشی را به طرف فرشته گرفت و یک کاغذ سفید و مداد هم به روی میز هل داد. فرشته کاغذ را پیش کشید و صدای مرد را شنید که می گفت: ببخشین خانم منشی. بس کلاهبردار زیاد شده این روزا. من می خواستم تغییر نشونیمو اطلاع بدم. یادداشت می کنین حالا؟
+: بله بله بفرمایید.
نشانی مرد را نوشت و گوشی را قطع کرد. گوشی دیگری زنگ زد. دست دراز کرد و پرسید: باید جواب بدم؟
بهراد نیم نگاهی به گوشی انداخت و گفت: نع! جان مادرت به این گوشی هیچ وقت جواب نده. وقتی هم حرف می زنم صدات در نیاد. اگه اون یکی زنگ زد برش دار ببر بیرون جواب بده. یه کمی هم این جاها رو مرتب کن.
فرشته متحیر نگاهش کرد. بعد دست برد و مشغول دسته کردن کاغذهای روی میز شد.
بهراد گوشی را روشن کرد و گفت: عشقم سلام! عزیــــــــزم! ببخشید پشت خطی داشتم. جانم بگو.... سفارش دادم برات. هنوز نرسیده. به محض این که برسه برات میارم. عشق منی. می بوسمت. فعلاً...
فرشته ابرویی بالا انداخت و فکر کرد: خجالتم نمی کشه!
بهراد آهی کشید. گوشی را کنار انداخت. از جا بلند شد و از دستگاه قهوه ساز برای خودش قهوه ریخت. فرصتی شد تا از گوشه ی چشم به دخترک نگاهی بیندازد. قدش زیادی بلند و ظاهرش معمولی بود. امیدوار بود بتواند کمی دور و برش را سامان بدهد و اگر می توانست کاری کند که سهیلا بویی از استخدام منشی نبرد خیلی بهتر بود. با دل خودش روراست و صادق بود و می دانست که نظری نه به این دختر و نه به هیچ کس دیگر ندارد. نه از وقتی که عاشق سهیلا شده بود، اما سهیلا خیلی حساس بود. دختر بود دیگر!
از یادآوریش لبخندی روی لبش نشست و دلش برایش پر کشید. فرشته سر برداشت و خنده دلنشینش را دید. کمی نگران شد. خودش را جمع کرد و پرسید: چیزی شده؟
فبلت روی میز زنگ زد. بهراد لبهایش را جمع کرد و گفت: نه هیچی.
به گوشی اشاره کرد و گفت: جواب بده.
فرشته فبلت را برداشت و فکر کرد: گوشی به این بزرگی می خواد چکار؟
همین که گوشی را روشن کرد مرد جوانی مشغول حرف زدن شد: الو بهراد این گوشی من چی شد؟ گفتم که بهت. از این تلفن گنده ها می خوام. اینا که تبلت نیستن ولی بزرگن. چی میگن بهشون؟ فبلت؟ ویندوزیم باشه. هستی؟ گوشت با منه؟
فرشته تبسمی کرد. ظاهراً فقط بهراد نبود که به گوشی بزرگ علاقه داشت. آب دهانش را فرو داد و گفت: سلام. من منشیشون هستم.
_: بله؟ سهیلاخانم شمایین؟ ارادت داریم خدمتتون. هومنم. بهراد نیست؟
+: من منشیشون هستم آقا.
روی دهنی را گرفت و زمزمه کرد: میگه هومنم.
بهراد که داشت چیزی را تایپ می کرد، زیر لب غرید: جوابشو بده. من گوشی رو بگیرم تا فردا می خواد حرف بزنه.
فرشته سری تکان داد و گفت: ببخشید آقای هومن...
هومن حرفش را قطع کرد و گفت: اسمم هومنه نه فامیلم. شما سهیلاخانم نیستین؟
فرشته سعی کرد صبور باشد. شمرده گفت: نه. من منشی شونم.
هومن زد به شوخی و پرسید: منشی سهیلاخانوم؟
فرشته داغ کرد. با اخم پرسید: آقا امرتون چی بود؟ گوشی باید براتون سفارش بدن؟
کاغذ را پیش کشید و نوشت: فبلت. ویندوز فون.
در همان حال تند تند ادامه داد: گفتین یه ویندوزفون پنج شیش اینچ می خواین. دوربینش چقدر باشه؟ رزولوشن؟ رم؟ کارت حافظه بخوره یا نه؟ برنامه های مصرفی تون بیشتر چیه؟
هومن با لحن شوخی گفت: خانوم یواش! پیاده شو باهم بریم. اصلاً شما برام سفارش بده. به سلیقه ی خودتون. هرچی بگی حتماً خوبه. من حرف شما رو ندید قبول دارم.
فرشته نفس عمیقی کشید و در دل به خودش گفت: فرشته آروم باش. هیچ بی سروپایی لیاقت ناراحت کردن تو رو نداره. هیچ کس لیاقتشو نداره. فرشته نفس عمیق بکش و لبخند بزن.
با لبخند گفت: چشم آقا. خداحافظ.
گوشی را قطع کرد و روی میز گذاشت. لبخندش پرید. از بین دندانهای بهم فشرده غرید: میگه براش یه گوشی سفارش بدین.
بهراد تبسمی کرد و گفت: پاشو یه لیوان آب بخور.
واقعاً بهش احتیاج داشت. برخاست یک لیوان آب خورد. دور و بر آب سرد کن پر از لیوانهای یک بار مصرف، مصرف شده بود. همه را جمع کرد و توی یک کیسه که همان دور و بر پیدا کرده بود ریخت. کاغذ پاره هایی که به درد نمی خوردند را هم جمع کردند. البته یکی یکی را با بهراد چک می کرد. بالاخره اتاق کمی مرتب شد.
پرسید: یه کهنه گردگیری ندارین؟
بهراد بدون این که نگاهش را از مانیتور بگیرد، گفت: اینجا نه. بالا هست.
+: بالا؟
بهراد از جا برخاست و گفت: میرم میارم. خونم بالاست.
و از در بیرون رفت. فرشته به در نیمه باز خیره شد و فکر کرد: تنها زندگی می کنه؟ بدتر شد! کاش این کار را قبول نمی کرد. کاش مجبور نبود.
بهراد با کهنه گردگیری برگشت. آن را به طرف او گرفت و تقریباً توی هوا رهایش کرد و به طرف گوشی تلفن ثابت روی میز رفت. با عجله شماره ای گرفت و مشغول صحبت شد.
فرشته در حالی که دور و بر را تمیز می کرد به حرفهایش درباره ی باری که می بایست برسد و گویا هنوز نرسیده بود گوش داد. لابد همان سفارش سهیلاخانم بود!
گوشی را که گذاشت، فرشته نگاهی به راه پله انداخت و پرسید: اینجا سه طبقه است یا بیشتر؟
_: اینجا دو طبقه است. همکف که کافی شاپه، اینجا اول، بالا هم دوم.
+: نه خب سه طبقه است. اینجا میشه طبقه ی وسط.
_: هرجور می خوای فکر کن. حالا که داری گردگیری می کنی یه دستی هم به لبه ی پنجره بکش خیلی خاک داره.
سری تکان داد و مشغول تمیز کردن سنگ پنجره شد.