ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

راز نگاه (پایان)

سلام سلامممم



اینم یه نیمچه پست جهت تکمیل پست قبلی و در واقع جمع و جور کردن قصه. یکی دو هفته میرم مرخصی ولی نگران نباشین. شنبه اینجا به روز خواهد شد انشاالله، با قصه ی خاله ی عزیزم (بالاخره معلوم بشه من به کی رفتم دیگه!) یه قصه ی کوتاه تخیلی از زبان بانویی که از دویست سال پیش به دنیای مدرن امده. خیلی بانمکه. پیشنهاد می کنم حتما بخونین. منم برم سوژه هامو بررسی کنم ببینم الهام جان کدوم یکی رو هل میده جلو! می دونین که رأی، رأی ایشونه!!!


ثنا بی حال به پشتی صندلی تکیه داد و نالید: اصلاً نمی فهمم.

حامی با تردید پرسید: ببینم... تو ناراحتی؟

ثنا به تندی نگاهش کرد و گفت: ناراحت؟ نه ناراحت نیستم. گیج شدم. نمی فهمم.

_: چی رو نمی فهمی؟

_: نمی دونم. کاش میشد برم کنار دریا...

_: الان برو بخواب. طلوع صبح می برمت.

_: واقعاً؟

_: به نظر میاد دارم شوخی می کنم؟

_: ممنونم.

_: خواهش می کنم. پاشو خواب نمونی.

_: تو اگه خوابت میاد برو. من فکر نمی کنم امشب بتونم بخوابم.

_: پس حرف می زنیم.

_: باشه. بگو...

حامی به پشتی صندلیش تکیه داد. دستهایش را روی میز بهم گره زد و گفت: همونطور که گفتم بعد از درسم برمی گردم اینجا. کارم اینجاست و یه آپارتمانم دارم که اگه خدا بخواد سر عقد به نامت می کنم.

ثنا خیلی نمی شنید که او چه می گوید. به دستهای بزرگش خیره شده بود و فکر می کرد چقدر خوب است که از حمایت صاحب این دستها برخوردار است. حامی با آرامش شرایطش را شرح می داد و ثنا همانطور به دستهایش نگاه می کرد. تا این که حامی پرسید: ثنا می شنوی چی دارم میگم؟

ثنا با کمی دست پاچگی نگاهش را از دستهایش برگرفت و گفت: آ ... آره می شنوم. داشتی درباره ی کارت حرف می زدی.

بعد با حالتی پوزش خواهانه دستش را روی دستهای حامی گذاشت. حامی تبسمی کرد و هر دو دست او را بین دستهایش گرفت و گفت: چرا می ترسی؟ بازخواستت که نکردم!

ثنا لبخندی زد و بعد بغض کرد. خودش هم نفهمید چرا ناگهان اشکهایش جاری شدند. سرش را روی دستهای خودش و حامی گذاشت و اجازه داد اشکهایش بی صدا بریزند. حامی یکی از دستهایش را آزاد کرد و کمی صورت او را بالا گرفت. با نگرانی پرسید: چی شد؟

ثنا با بغض گفت: نمی دونم.

_: من حرف بدی زدم؟!

_: نه من اصلاً نمی شنیدم تو چی میگی.

_: به چی فکر می کردی؟

_: به این که چقدر دستاتو دوست دارم.

حامی آهی از سر آسودگی کشید و پرسید: حالا این گریه کردن داره؟

_: هنوز باورم نمیشه.

_: جفت دستای من مال تو. حالا میشه درباره ی آینده صحبت کنیم؟

_: کلی وقت داریم که حرف بزنیم.

_: می خوای بری بخوابی؟

_: نه.

_: پس حرف می زنیم. خب حالا تو بگو. برنامت چیه؟

ثنا که گریه کردن را فراموش کرده بود، با بی حوصلگی گفت: من برنامه ای ندارم.

_: ثنا خواهش می کنم. من به حاجی قول دادم. باید حرفامونو بزنیم. تو بعد از درست می خوای چکار کنی؟

_: خب لابد برم سر کار.

دست حامی را محکم فشرد. حامی لبخندی زد و گفت: بسیار خب. ولی باید درباره ی محیط کارتم باهم صحبت کنیم. نگران نباش. زیاد سخت نمی گیرم.

_: نگران نیستم. خودم با محیطی که توش احساس امنیت نکنم مشکل دارم. خیالت راحت. به این راحتی انتخاب نمی کنم.

.

.

.

.

.

تا خود صبح حرف زدند. هربار که ثنا حوصله اش از بحث جدی سر می رفت و به شوخی می زد، حامی با صبوری گوش میداد و باز به حالت رسمی برمی گشت. حتی وقتی با ماشین تا کنار دریا رفتند و طلوع را تماشا کردند، هنوز حامی داشت شرایط مختلفی که ممکن بود باعث بحثهای زندگی مشترک بشود را مطرح و حل می کرد. ثنا همانطور که غرق شگفتی زیبایی طلوع خورشید از ورای آبها بود، بی حوصله پرسید: حامی نمی خوای تمومش کنی؟ تا سی سال آینده رو شرح دادی. دیگه هیچ نکته ی نگفته ای نمونده.

حامی بالاخره به شوخی گرفت و پرسید: به نظرت سی امین سالگرد ازدواجمونو جشن خانوادگی بگیریم یا یه مهمونی دوستانه ی بزرگ؟!

ثنا پوزخندی زد. سرش را روی شانه ی حامی گذاشت و گفت: به نظرم مردم فکر کنن چقدر اینا خودشیفته ان هی واسه خودشون جشن می گیرن و نوشابه باز می کنن.

حامی او را به خود فشرد و گفت: چرا که نه؟! شایدم یه سفر دو نفره ی عالی بریم. هوم؟

_: آره سفر بهتره. مهمونی رو بعدش می دیم. ظرفاشم تو میشوری.

حامی بوسه ی نرمی روی موهای او گذاشت و گفت: گفتم که ماشین ظرفشویی می خرم.

_: خب خودت بذار تو ماشین.

_: به نظرت سی سال دیگه ماشین ظرفشوییا چه شکلین؟

_: به نظرت سی سال دیگه من زنده ام؟

_: اه نفوس بد نزن! البته که زنده ای! شاید ظرفا رو بدیم ربات بذاره تو ماشین.

_: باید برام یه ربات آخرین سیستم بخری. گردگیری و جارو هم بکنه.

_: باشه...

 

 

تمام شد.

شاذّه

21 /1 / 1391

نظرات 25 + ارسال نظر
مهرشین دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:49 ب.ظ

وااااااااااااااااای چه خوشگل تموم شد

بهار دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:13 ب.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

اگه قراره ربات اختراع بشه بگین تا منم ازدواج کنم زودی
ثنا هم خوشبخت شد.
شاذه جونم خسته نباشی

مامانی دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ق.ظ

دوباره سلام عزیزم!!!!!!!!!
فکر نمی کردم اینقدر سریع تمام بشه؟

ولی خوب شد دیگهما هم که
به پایان خوش وخرم داستانات دل خوشیم
تعطیلات خوش وایام به کام.
منتظر داستان خاله خانم هستیم وخدمتشان هم عرض ارادتمان را ابلاغ بفرمایید.بیشینه مستدع اوقات شریف نمی شویم!
لطف ومرحمتتان مزید.

کیانادخترشهریوری دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:54 ق.ظ

به به.حالا همه رو یه جا میخونم
ولی بازم میگم ها، هیشکی واسم مائده نمیشه.

رها یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:55 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

دریا رو دوست دارم ...
ممنون خانمی !عالی بود

منم همینطور...
خواهش می کنم گلم

راز نیاز شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:44 ب.ظ http://razeeniaz.blokfa.com

وای شاذه جونی چرا به این زودی تمومش کردی میذاشتی یه کم باهاشون حال میکردیم بهد

شرمنده یه مقدار کارام قاطی و بهم ریخته است. می خواستم ذهنم آزاد باشه بتونم برنامه هامو منظم کنم.

ملودی شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:42 ب.ظ

سلام شاذه جون گلم . من که نتونستم این داستانو بخونم متاسفانه اما اومدم خسته نباشیییی بهت بگم عزیزم . منتظر داشتنان خاله هستم بوس بوس بوس بوس برای خودت و سه تا نازدونه هات

سلام ملودی عزیزم. خواهش می کنم. عیبی ندارم. خیلی ممنونم عزیزم
بووووووووووووووس

سما شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:47 ق.ظ


مرسیییییییییییییی عالی بود.

ولی خودمونیما این ثنا خیلی بی جنبه بود

خواهش می کنم

ها والا بچه پررو

آهو جمعه 25 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:20 ب.ظ

سلاااام
ایوووول بالاخره داستانتون تموم شد کی میذارینش برای دانلود؟ دلم برای داستاناتون تنگ شده
اه دارین میریرین؟

سلااااااام
مرسی! نمی دونم. هروقت فا فرصت کنه.
ممنون
چی؟

ففر جمعه 25 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:59 ق.ظ

هاااااااییییییییییی دلمون هوای خلیج فارس و عشق جنوب کردددد هاااااااااااااییییییییییییی

هاااااااایییییییییی منم همینطور

گوگولی جمعه 25 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:48 ق.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

به به!سلاممم
خسته نباشین!
به سلامتی اینا هم هپیلی اور افتر شدن!!!
ما که فهلا" موندیم تو ادامه داستان!!!
به شدت به ایده های جذاب نیازمندیم!!!
و صمصمنا" منتظر داستانای اوشگل اوشگل بعدی هم هستیم
و بعدشم تبرییییک،دوست ما هم که پررر!!!

به به! علیک سلام گوگولی بانو!
سلامت باشی
بله بله
داستانت که عالیه! همینطوری ادامه بده که کارت درسته امممم خب لابد این خوب میشه و برمی گردن کافی شاپ و میگه چرا به من دروغ گفتی و اونم راستشو میگه و دیگه دیگه...
مرسیییییی رفیق پایتخت نشینتون؟ بهله! انشاالله به سلامتی و دل خوش

پرنیان پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:41 ب.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com/

آخه نازی چه رمانتیک اونم کنار دریا تموم شد
خخخخخخخخخخخخخخخخیلی خوشگل بود دستت درد نکنه گلم بازم منتظر کارهای قشنگت هستم اونم بی صبرانه

مرسی گلم. خیلی ممنون

آبانِ آذر پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:56 ب.ظ http://abanazar1388.blogfa.com

سلام شاذه مهربونم.. خوبی؟ با کلی تاخیر سال نو مبارک..
این داستانت رو یکی دو قسمت بیشتر نرسیدم بخونم..خوبه حالا که تموم شده رسیدم.. کامل میخونمش دیگه
خوش بگذره:*

سلام آبان گلم... خوبم. تو خوبی؟ سال نوی تو هم مبارک باشه
عیبی نداره. نخوندی هم چیزی رو از دست نمیدی
سلامت باشی :*

moonshine پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:25 ب.ظ

خب مثل اینکه باید شمع وچراغون بکنیم که خانوم داستان رو تموم کر د من هنوز تو کف اخرشم یه جوری فکر میکنم انگار هنوز تموم نشده
زود برگردی ها منتظر داستان تازه هستیم خانومی

بله بله
شرمنده... هرچی فکر کردم پایان بهتری پیدا نکردم
متشکرم

بهار پنج‌شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:08 ق.ظ http://mahbobam46.blogfa.com

سلام شاذه جون، با رژیم غذایی چه کردی؟
من طی 2 ماه 5 کیلو و نیم کم کردم الان یه ماه هست که ثابت مونده و هیچ تغییری نکرده ... باید دوباره یه فکری به حالش بکنم اگه تونستی راهنماییم کن

سلام بهار جون
الان رژیم ندارم. یعنی به هیپنوتیزما دیگه عادت کردم. منتظرم سری جدیدش منتشر بشه و دوباره شروع کنم انشاالله.
من تو دو ماه اول ده کیلو کم کردم. بعدم با ورزش دو کیلو دیگه کم شدم. و از حدود هشت ماه پیش دیگه تغییری نکردم. یعنی تلاشی هم نکردم البته! دلم می خواد بازم ادامه بدم و بقیه ی اضافه وزنم رو از بین ببرم انشاالله.

آفتابگردان چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:17 ب.ظ http://ghulecheragh.blogsky.com/

سلامممممممممممم
خسته نباشید. عالی بود.
مرخصی خوش بگذره اما زود برگردین! عادت کردیم

سلاممممممممم
سلامت باشی. ممنون
مرسی! انشاالله زود میام. منم عادت کردم

یلدا چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:02 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

عاشق این پایان های به سبک شاذه هستم
راستی شاذه جون من تموم داستان هاتو دانلود کردم و دارم قبل عید خواهری همشو ازم گرفت و اولین صفحه رو که باز کرده بود دیگه بی خیال نمیشد .مامان اونقده شاکی شده بود که نگو میگه یلدا برو نگاه کن ببین تو این کامپیوتر چی هست که تا مریم و ول کنی می ره میچسبه به اون
مریمم گفت آبجی خودش میدونه چیه
خلاصه که حالا هم منتظر این داستانته

متشکرم یلدا گلم
بده مامانتم بخونه اونوقت دیگه مسأله حل میشه
خیلی ممنونم

سوری چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:57 ب.ظ

آخی بلاخره کفتروها به هم رسیدن!!
خالت یعنی همسایه ما؟!

بله! جاست لایک یو!
یعنی همون که با مامانت نامه نگاری دارن و کلاً دستشون هم به قلمه هم به دوخت و دوز

souraj چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:32 ق.ظ

سلام شاذه جونم، مرسی خانومی، مثل همیشه عالیییییی بود، انشاءالله مرخصی خوش بگذره، بی صبرانه منتظر کار بعدیت هستم، میبوووسمت

سلام عزیزم
خواهش میکنم گلم. لطف داری. بوووووووس

coral سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:18 ب.ظ http://cupoflife.blogfa.com/

وای دلم قیلی ویلی رفت...
فضای اتاقم با آهنگ بیا "عاشقم کن" بنیامین کاملا عاشقانه شد و یه دفه پیج تو رو باز کردم و ادامه داستان...
شاذه یه حال و هوایی منو گرفت که فکر کنم تا آخر عمرم هر وقت این آهنگ رو بشنوم حتما یاد ثنا و حامی و تصویری که از خودشون و محیطشون تجسم کنم تو ذهنم ایجاد کردم؛می افتم...

ای جاااان
مرسی از این همه انرژی مثبت

sokout سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:52 ب.ظ

سلام
ممنون چه غیر منتظره
تعطیلات خوش بگذره

سلام
خواهش می کنم
متشکرم :)

قصه گو سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 06:08 ب.ظ http://ghesego.blogsky.com/

ممممم
خوشم اومد !
نه تنها یک ماه رو دقیق توصیف نکردی بلکه با توصیف یک شب خوب راز نگاه رو تموم کردی !

اینه
لذت بردم
خوش باشی
مرخصی خوش بگذره

متشکرم!
سلامت باشی
ممنون

آزاده سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 05:23 ب.ظ

هی تموم شد
چه خوب بود همیشه مثل تو داستانا همه چی به راحتی و خوشی تموم می شد

بله :)
کاشکی

[ بدون نام ] سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 05:05 ب.ظ

راستی نگفتم کیم
از بس هولکی نظر گذاشتم....
رز

عادت دارم. دفعه ی پیشم یادت رفت

[ بدون نام ] سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 05:04 ب.ظ

وایی اینجا رو...بالاخره همه چیز به خوبی تموم شد...البته واسه ما...خودشون تازه براشون شروع شده
ایشالا خوشبخت بشن
گفتی دریا دلم هوای دریای خلیج فارس و کرد....آبی قشنگی داره...من که واسه دیدنش له له می زنم کسی گوش نمی ده به احساسات ناب قلبی من

بله بله
الهی آمین
آی آی آی... منم همینطور... دلم قشم می خوادددد! ولی الان دیگه گرم شده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد